ما پیروزیم چون بر حقیم



 

این وبلاگ سعی دارد مسایل کشور عزیزمان ایران را مورد بررسی قرار دهد و سرافرازی و رفاه ایران آرزوی من است. رسیدن به این آرزو بدون همراهی و تعاون ایرانیان بر اساس دموکراسی و حقوق بشر و خود کفایی علمی و اقتصادی ممکن نیست.برای آشنایی با عقاید بنده در این موارد میتوانید بنوشته های زیر کلیک بفرمایید توجه خواهید داشت که هر سرفصلی متشکل از پستهای زیادی است که میتوانید در پی خواندن نخستین پست بقیه را از همان صفحه اولی که خوانده اید پیګیری بفرمایید

 


 

لیستی از نوشته های قبلی

 

 

 

این وبلاگ از همکاری تمام خوانندگان استقبال میکند .نظرات همه مورد احترام است و سانسوری بجز کاربرد کلمات رکیک که در عرف ایرانی فحش و ناسزا و لودگی تصور میشود ندارد

 

 

مسایل موجود در جامعه ایران بر اساس عقل منطقی و آزاد و رها که نوکر دین و یا ایدئولوژی بخصوصی نیست بررسی میشود. بعقیده نگارنده عقلی که هدفش کشف حقیقت و رفاه و منافع جامعه انسانی امروز و آینده است بدمکراسی و عدالتی منتهی میشود که حداقل عدالتش حقوق بشر خواهد بود.

 

 

من با تمام کسانی که این عقل را برای سنجش رویدادها و ایجاد جامعه ای که روابط افرادش با هم بر اساس آن عقل و عدالت باشد همراه هستم و همه را هم به این عقل و عدالت دعوت میکنم

لطفا نظر خودتان را در مورد نوشته ها و اخبار بنویسید.بدون تبادل افکار و آرا نمیتوان بخرد جمعی و دانش بیشتر رسید

 

 

 

26...................معنا و تفسیر اشعار حافظ

ادامه مقاله:قسمت پاياني از دکتر بهروز ثروتيان

غزل 186 [ 9 ] دادخواهي از شاه نعمت اللّه ولي در ناامني فارس

براي ايجاد آرامش در شيراز و جلوگيري از قتل و كشتارهاي محرمانه

1. آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بُوَد كه گوشه چشمي به ما كنند

2. دردم نهفته به زطبيبانِ مدّعي باشد كه از خزانه غيبش دوا كنند

3. معشوقه چون نقاب ز رخ بر نمي كشد هر كس حكايتي به تصوّر چرا كنند

4. چون حسن عاقبت نه به رندي و زاهدي ست آن بِهْ كه كار خود به عنايت رها كنند

5. بي معرفت مباش كه در مَن يزيد عشق اهل نظر معامله با آشنا كنند

6. مي خور كه صد گناه ز اغيار در حجاب بهتر ز طاعتي كه به روي و ريا كنند

7. پيراهني كه آيد ازو بوي يوسفم ترسم برادران غيورش قبا كنند

8. حالي درون پرده بسي فتنه مي رود تا آن زمان كه پرده بر افتد چه ها كنند

9. گر سنگ ازين حديث بنالد عجب مدار صاحب دلان حكايت دل خوش ادا كنند

10. حافظ دوام وصل ميسّر نمي شود شاهان كم التفات به حال گدا كنند

جدل - درباره اين غزل بحثها و بررسي هاي عجيب و غريبي به وجود آمده است كه كافي است مقاله مفصّل دكتر حميد فرزام به دقّت مطالعه بشود كه با عنوان «روابط حافظ و شاه ولي » در كنگره سعدي و حافظ (1350.ش ) در شيراز نوشته و خوانده اند.

ايشان مبحثي در ذكر عقايد شاه نعمت اللّه با ذكر مآخذ آورده اند و مطالبي هم درباره ابيات خواجه حافظ و آن گاه بي هيچ دليلي نوشته اند:

[ «بايد دانست همان طور كه بعضي از محقّقان معاصر نوشته اند (دكتر محمّد معين در حافظ شيرين سخن و دكتر غني در تاريخ تصوّف و حسين پژمان در مقدمه ديوان حافظ )

برخي ابيات اين غزل طعن و طنز يا پاسخ به مضامين ابيات شاه ولي است بدين قرار:

1) شاه ولي :

ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم صد درد دل به گوشه چشمي دوا كنيم

حافظ :

آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه چشمي به ما كنند

2) شاه ولي :

در حبس صورتيم و چنين شاد و خرّميم بنگر كه در سراچه معني چه ها كنيم

حافظ :

حالي درون پرده بسي فتنه مي رود تا آن زمان كه پرده برافتد چه ها كنند

3) شاه ولي :

رندان لاابالي و مستان سرخوشيم هشيار را به مجلس خود كي رها كنيم

حافظ :

چـون حسـن عاقبت نه به رنـدي و زاهديسـت آن به كه كار خود به عنايت رها كنند

4) شاه ولي :

در ديده روي ساقي و بر دست جام مي باري بگو كه گوش به عاقل چرا كنيم

حافظ :

معشوق چون نقاب ز رخ بر نمي كشد هر كس حكايتي به تصوّر چرا كنند

5) شاه ولي :

ما را نفس چو از دم عشق است لاجرم بيگانه را به يك نفسي آشنا كنيم

حافظ :

بي معرفت مباش كه در من يزيد عشق اهل نظر معامله با آشنا كنند

بالاخره حافظ در بيتي از همين غزل ، از طاعت ريايي ، تبرّي جسته و گفته است :

مي خور كه صد گناه ز اغيار در حجاب بهتر ز طاعتي كه به روي و ريا كنند

و چنانكه قبلاً بيان گرديد مراد حافظ در بيت مقطع اين غزل از كلمه «شاهان »تعريضي به لقب شاه نعمت اللّه بوده است در آن جا كه گفته :

حافظ دوام وصل ميسّر نمي شود «شاهان » كم التفات به حال گدا كنند

(ص 133)

با اين همه قرائن و شواهد مبني بر وجود تباين عقيده و اختلاف نظر ميان حافظ و شاه ولي ، جاي بسي شگفتي است كه بعضي تذكره نويسان از جمله : رضا قلي خان هدايت و معصومعلي نعمت اللهي به سائقه مشرب عرفاني و پيروي از مشايخ سلسله نعمت اللهيّه ، حافظ را مريد و معتقد شاه ولي دانسته اند... ]

تمام شد نقل بخشي از مقاله دكتر حميد فرزام .

نگارنده با دقّت و چندبار، ابيات شاه نعمت اللّه ولي و حضرت خواجه حافظ را خواندم تباين عقيده و اختلاف نظري نديدم ، الّا اين كه حافظ سخني براي گفتن دارد و با مهارت و انديشيدگي تمام ، غزل را به پايان برده است و اختلاف در شكل گيري هنري اين دو غزل است كه خواجه شيراز يك هنرمند سمبوليست تمام عيار است و در شعر، شاه ولي حريف هنري او نيست اگر چه در مقام معني و سير و سلوك عارفانه نيز حافظ ، مريد است و مدّعي هيچ مقام و منزلتي نيست . شاه ولي ، قطب عارفان و حافظ ، راهرو مكتب عرفان است .

اين كه حافظ سخني دارد و با استفاده از وزن و قافيه و حتّي گاهي كلمه هاي عاشقانه و خوش با شاه ولي ، حرف دل خونبار خود را بازگو كرده است تا سخنش با اثري بيشتر بر دل شاه اوليا برسد، اين دليل طنز نيست و اين گونه اظهار نظرها ناشي از عدم عنايت به معاني ابيات و نيز عدم آشنايي با سبك سخن خواجه حافظ است و اين اصل را بايد بپذيريم كه حتّي اگر اظهار عقيده اي كاملاً خلاف در دو غزل و دو نوشته ديده بشود باز نمي توان گفت طنزي در كار است ، بلكه هميشه شخصيّت دوّم مي كوشد عقيده و انديشه اي فراتر و عامّتر از شاعر نخستين را بياورد و يا بيشتر به جهان شمولي انديشه ، ارج مي نهد تا نظر شخصي و تعصّبات سياسي و ملي و مذهبي .

براي اثبات قضيّه كافي است غزلي در اين جا ذكر بشود كه نگارنده به تقليد از فرّخي يزدي ساخته و به استقبال ايشان رفته ام و در اظهار عقايد به هيچ وجه با ايشان هم سو و هم جهت نبوده ام ، او به زور و قدرت و توانايي خويش با نهايت صفا و صميميّت اشاره كرده و من بنده به بندگي و عجز و آوارگي خود اشاره كرده ام ، خلاصه غزل زنده ياد فرّخي يزدي همه غرور و آزادگي و سرفرازي است و غزل بعدي ، همه شكستگي و شب زنده داري براي زاري ولابه به درگاه غيب :

زنده ياد فرّخي يزدي گفته است :

گر چه مجنونم و صحراي جنون جاي من است ليك ديوانه تر از من دل شيداي من است

آخر از راه دل و ديده سر آرد بيرون نيش آن خار كه از دست تو در پاي من است

رخت بربست ز دل شادي و هنگام وداع با غمت گفت كه يا جاي تو يا جاي من است

جامه اي را كه به خون رنگ نمودم امروز بر جفاكاري تو شاهد فرداي من است

چيزهايي كه نبايست ببيند، بس ديد به خدا قاتل من ديده بيناي من است

سر تسليم به چرخ آنكه نياورد فرود با همه جور و ستم همّت والاي من است

دل به تماشايي تو، ديده تماشايي دل من به فكر دل و خلقي به تماشاي من است

آنكه در راه طلب خسته نگردد هرگز پاي پر آبله باديه پيماي من است

نگارنده در اقتراح غزل ايشان ، غزلي سروده و به كنگره فرّخي يزدي در يزد تقديم داشته ام ، با همه حرمت و عزّتي كه شاعر لب دوخته دارد و من خود او را از قهرمانان شجاع و بي باك مكتبي مبارزاتي عليه زور و استبداد مي دانم با اين همه درصدد بوده ام عقايد خويشتن را بگويم اگر چه درست در جهت عكس نظر آن زنده ياد بوده باشد و اين باورهاي ضدّ، هرگز دليل دشمني من با فرّخي نيست و به هيچ وجه قابل تأويل به طنز نيست ، زيرا طنز، قاعده و قانون خود را دارد و در همين كتاب ، نامه طنزيه اي از حافظ نقل و نقد خواهد شد.





غزلي از نگارنده در اقتراح غزل فرّخي يزدي

گر چه در راهِ طلب ميكده ها جاي من است ليك صهباي من از اين، دل شيداي من است

آخر آن ماه سر از چاه كي آرد بيرون تا بيابم سرِ اين رشته كه در پاي من است

رخت بر بست از اين شهر و به هنگام وداع گفت برخيز كه اين مصر، زليخاي من است

جامه اي را كه به صد رنگ سياهش كردند حاش للّه كه هنرنامه فرداي من است

چه شگفت ار بكنم سلطنت از دولت فقر شكر اين نعمتم از ديده بيناي من است

سر برآرم سحر از چرخ چو خورشيد كه شب يا رب و ياربم از همّت والاي من است

اي خوشا من به تماشاي تو در روز وصال بينم آن گاه كه خلقي به تماشاي من است

آنكه از پاي نشد، فرّخي يزدي گفت: «پاي پر آبله باديه پيماي من است »



غزل 186 نقد نامه خواجه حافظ به شاه نعمت اللّه ولي

آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه چشمي به ما كنند

در اين بيت هيچ گونه شاهدي به طنز بودن سخن نيست ، بلكه بيتي است محكم و استوار و جدّي كه حكايت از توانايي انديشه و نبوغ خواجه دارد و عين آنچه را كه حضرت شاه نعمت اللّه ولي فرموده است با اندك تغييري از خود ايشان با ملاحت تمام و به حسن طلب خواسته است و كافي است يك بار ديگر دو بيت شاه ولي و خواجه حافظ با هم سنجيده شود و قدرت بيان و انديشه خواجه شيراز معلوم گردد:

ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم صد درد را به گوشه چشمي دوا كنيم

كساني كه بيت دوّم را دليل طنز دانسته اند، كمربند را مار پنداشته اند و سه بيت اصلي اين غزل را نديده اند كه اين همه مقدّمات را شاعر براي گفتن و در عين حال پنهان كردن آن قضيّه فراهم آورده است :

پيراهني كه آيد ازو بوي يوسفم ترسم برادران غيورش قبا كنند

يوسف در نظر خواجه ، و در دوره اي مخصوص از زندگي شاعر، ابوالفوارس شاه شجاع است كه در زمان دوري وي از شيراز و رانده شدنش به ابرقو، خواجه غزلي سوزناك و در عين حال اميدوار كننده در هجر وي سروده است :

يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور خانه احزان شود روزي گلستان غم مخور

كاملاً روشن است كه اين غزل پيش از سال 765 سروده شده است كه هنوز پرده نيفتاده و جنگ علني در ميان شاه شجاع و برادران وي آغاز نشده است :

حالي درون پرده بسي فتنه مي رود تا آن زمان كه پرده برافتد چه ها كنند

و شاعر، خود، متوجّه است و به عمد، اين نامه را به گونه اي نوشته است تا همه كس از راز آن باخبر نشود و مي گويد اين حديث تا حدّي هراس انگيز و خونريز است كه جاي آن است سنگ به ناله در آيد و من اين حديث خونبار را به شيوه اي خوش ، ادا مي كنم :

گر سنگ ازين حديث بنالد عجب مدار صاحب دلان حكايت دل خوش ادا كنند

يعني : اي شاه اوليا! من خود، صاحب دل و از اهل معرفت هستم و اين حكايت فارس را اين چنين خوش ادا مي كنم تا آن شاه بر اين گدا التفات و نظري فرمايد:

حافظ دوام وصل ميسّر نمي شود شاهان كم التفات به حال گدا كنند

البتّه مصراع دوّم از شعريّت و كليّت هنرمندانه اي برخوردار است و در هر حال اين شعار بي زمان و مكان را در بر دارد كه :

«پادشاهان به حال مستضعفان و درماندگان كمتر التفات مي كنند».

و به تعريض مي گويد: تو شاه ولي به اين حافظ درويش ، كمتر التفات مي فرمايي ».

كساني كه اين غزل را طنز فرض كرده اند قطعاً از موضوع نامه و مقصود دل خواجه بي خبر بوده اند و صريح بايد گفت : معاني ابيات را نفهميده اند و نمي دانسته اند كه هرگز خواجه حافظ بي موضوع مهمّي غزلسرايي نكرده است و هر آن غزلي كه در آن موضوع و مطلبي مطرح نباشد از خواجه حافظ نيست .

و امّا اكثراً بيت دوّم را دليل طنز دانسته اند در حالي كه خواجه در معنيِ تنگ بيت اوّل ، بيت دوّم را گنجانده است و مي گويد:

اي شاه نعمت اللّه ولي ! و اي سيّد عالم !

در شيراز، طبيبان مدّعي و اهل علم و مدّعي تقوا و معني بسيار هستند و من بايد دردم را از آنان پنهان بكنم و يا تو اين نامه و اين راز را به اهل تصوّف و شيوخ شيراز فاش مكن و ندانند كه من اوضاع فارس را به شما گزارش كرده ام و تو خود به گوشه چشمي درد ما را درمان كن و نظري عارفانه و رحيمانه بر شهر ما بينداز و يا يك نوبت به اين شهر بيا و مي دانيم كه دايم نمي تواني در شيراز بماني :

حافظ دوام وصل ميسّر نمي شود شاهان كم التفات به حال گدا كنند

يعني : ممكن نيست هميشه به شيراز بياييد وليكن نظري فرماييد و اگر چه معلوم است شاهي چون تو را كمتر اتّفاق مي افتد كه به حال اين گدايان التفاتي باشد. هر ده بيت اين نامه ، مانند دانه هاي مرواريد در يك رشته كشيده شده و همه به هم پيوسته است ، شش بيت نخستين در واقع تغزّل و مقدّمه نامه است و مخاطب خود «شاه ولي كرماني » را عميقاً تحت تأثير هنر و رندي و قلندري خويش قرار مي دهد و در چهار بيت بعدي به اداي خوش اين حكايت خونين مي پردازد:

2و1. اي سلطان عارفان و شاه اوليا، اي شاه نعمت اللّه ولي كه خود فرموده اي :

ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم صد درد را به گوشه چشمي دوا كنيم

به گوشه چشمي به ما بنگر و درد ما را دوا كن و درد ما را از اين طبيبان مدّعي و زاهدان ريايي نهان و پنهان نگه دار كه اينان خود، تفرقه مي اندازند تا كله واري از ميان معركه ببرند و يا من خود، دردم را از آنان نهان مي دارم تا ندانند به كرمان و به آن آستان بلند، عريضه نگاري كرده ام .

3. نظر بر اين كه معشوقه از رخسار خود، نقاب را به يك سو نمي كشد تا او را و زيبايي او را ببينند، پس هر كس از روي گمان و تصوّر خويش چرا حكايتي مي سازند؟

اين بيت داراي يك معني كلّي عارفانه است و معلوم است كه محبوب و معشوق اهل ايمان ، يعني «حق » پرده بر نمي اندازد و فرد بيرون نمي آيد و هر كس در حدّ فهم خود صورتي از آن را در دل دارد.

و امّا در ارتباط با اين نامه مرموز سياسي ، حافظ رند مي گويد:

[ به شهادت تاريخ ] ، شاه شجاع مردي آگاه و اهل دانش و مفتي و قرآن خوان و قرآن دان و مسلمان است وليكن آشكارا شراب مي نوشد و مخالفان وي از «معشوقه » و رهبري ديندار و عادل و مردم دوست سخن مي گويند كه هيچ كس نمي داند او كيست و او نيز خود را معرّفي نمي كند و بر اساس همين شايعات ، از وي اسطوره اي ساخته اند و معشوقه اي خيالي تراشيده اند، اي كاش مي دانستيم اين منجي چه كسي است و چه رفتار و افكار و عقايدي دارد.

4. بيت چهارم پاسخ و استدلال منطقي بيت پيشين است ، اگر چه خود، سخني و حكمتي جاودانه و بي زمان و بي مكان است ، يعني همه جا و هميشه استوار و پابرجاست و چنان است كه خواجه مي فرمايد:

چون حسن عاقبت نه به رندي و زاهدي است آن به كه كار خود به عنايت رها كنند

يعني : حسن عاقبت ملّت نيز به زاهد بودن و يا رند بودن شاه و رهبر مربوط نيست و كارها در دست غيب است و يا اي بسا اهل زهد كه به تعصّب و عقده خودبيني گرفتار شود و خون مردم را در شيشه ريزد واي بسا رندان بي ريا كه براساس شرع و عقل و منطق و قانون با مردم به عدل رفتار كنند.

و شاعر با اين مقدّمه از حكومت و وضع نامعلوم آينده ، دل نگراني دارد و كار را به عنايت الهي رها مي كند.

5. حافظ ، خطاب به خود مي گويد: اي حافظ و يا اي همه مردم و خواننده شعر من :

«ناآگاه مباشيد كه در بازار و حرّاج عشق ، اهل نظر با آشنايان معامله مي كنند»، يعني عشق را به آشنايان مي بخشند.

و غرض ، شاعر در وابستگي به موضوع كلّ نامه و غزل خويش مي گويد:

اي شاه ولايت و سلطان معرفت ، من نظري دارم به سلطاني كه مي شناسم و او را تأييد مي كنم و يا شما نيز از نزديك ـ مثلاً ـ شاه شجاع را مي شناسيد و از آن كسي كه پشت پرده هست و ناامني ايجاد مي كند آگاهي نداريد. بنابراين همين پادشاهي را كه مي شناسيد به نظر عنايت بنگريد و ياري فرماييد.

6. مي خوردن و در حجاب ، گناه كردن از طاعت آشكار و ريايي بهتر است .

ظاهراً خواجه يك بار ديگر به ميخواري شاه شجاع اشاره اي دارد و به دلالت «صد گناه در حجاب از اغيار» مي خواهد بگويد اگر شاه شجاع ميخواري مي كند اين گناه را دور از اغيار و در پرده مرتكب مي شود و اين كار وي پسنديده تر است از كارهاي صوفيان ريايي و يا ادّعاهاي شاه محمود و شاه يحيي كه مظهر حيله گري و رياكاري و بي وفايي هستند.

و اين كه حافظ مي گويد: «مي خور» با توجّه به دنباله كلام ؛ يعني «مي پنهان بخور» و اگر خواستي ريا كاري بكني مي از آن بهتر است ، مي بخور.

و امّا با توجّه به شخصيّت حضرت شاه نعمت اللّه ولي ، بي گمان حافظ مي داند كه شاه ولي معني «مي خوردن » در رمز نامه غزليّات حافظ را بهتر از هر كس ديگر مي داند و غرض او آن است كه «ذكر و ياد خدا در خلوت كن »

مستي عشق نيست در سر تو رو كه تو مست آب انگوري

حافظ شيرازي

نپنداري اي خضر فرخنده پي كه از مي مرا هست مقصود مي

از آن مي همه بيخودي خواستم بدان بيخودي مجلس آراستم

مرا ساقي آن وعده ايزدي ست صبوح آن خرابي مي آن بي خودي ست

وگرنه به ايزد كه تا بوده ام به مي دامن لب نيالوده ام

در پايان اين نامه است كه مرد اصلاح طلب شيراز به قتلهاي محرمانه در شيراز و مخالفت برادران با شاه شجاع اشاره مي كند و مي گويد جاي آن است كه سنگ از اين حديث بنالد و شاه نعمت اللّه نيز نمي آيد و التفاتي ندارد و يا شاه شجاع به دوام با من ديدار و ملاقات ندارد تا او را آگاه سازم و اين رسم مرسوم ماست كه شاهان به حال گدا كمتر التفات مي كنند و شاه شجاع نيز به من كم لطف است .



.....

منبع:
شرح نامه هاي حافظ
نويسنده: دکتر بهروز ثروتيان
ناشر: سبزان 8303572
تاريخ چاپ: 1383
نوبت چاپ: اول
تيراژ: 2200 نسخه
قيمت: 2000 تومان
شابک: 4-02-8249-964
تعداد صفحه: 221 ص
قطع: رقعي
با درود فراوان به جناب دکتر بهروز ثروتيان که چنين رازي هاي قديمي و مهمي را گشوده اند. جناب دکتر هم چنين منظومه (حيدر بابا ) اثر زنده ياد استاد (شهريار) را به فارسي ترجمه کرده اند تا هم وطنان ما که فارسي را ميتوانند بخوانند از زيبائيهاي اين شعر آذربايجاني بهرمند شوند. با درود به اين فرزند برومند ايران و مردم آذربايجان.

Posted on Sunday, May 11, 2008 at 03:22PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

25........معنا و تفسیر اشعار حافظ

ادامه از پست قبلي: دکتر بهروز ثروتيان

غزل 255 [ 3 ] 3) طلب عفو براي جرم ناكرده !

1. جانا تو را كه گفت كه احوال ما مپرس بيگانه گرد و قصّه هيچ آشنا مپرس

2. ز آنجا كه لطف شامل و خلقِ كريم توست جرم نكرده عفو كن و ماجرا مپرس

3. خواهي كه روشنت شود اسرار درد عشق از شمع پرس قصّه، ز باد هوا مپرس

يعني : اگر خواستي تحقيقي كني از عاشقي دل سوخته و عارفي سختي كشيده بپرس نه از كسي كه خود را عالم مي داند و در مستيِ تكبّر به سر مي برد و همه ، باد هواست .

4) هيچ آگهي ز عالمِ درويشي اش نبود آن كس كه با تو گفت كه درويش را مپرس

احتمال تقاضاي عفو براي مستضعفان و مردم نادار، بسيار ضعيف به نظر مي آيد، ظاهراً مراد از درويش ، خود خواجه حافظ است .

5) از دلق پوش صومعه نقد طلب مجوي يعني ز مفلسان ، سخن كيميا مپرس

نقد طلب : اضافه تشبيهي است ، طلب حق و خداجويي را به سكّه نقد همانند كرده ، خرقه پوشان عبادتگاه ها را تهي دست از طلب حق و علم و معرفت مي داند.

6) در دفتر طبيبِ جهان باب عشق نيست اي دل به درد خو كن و نام دوا مپرس

يعني : عشق ، درمان پذير نيست و من نيز عاشقم و چاره اي ندارم و جز اين نمي توانم باشم كه هستم . به عبارت ديگر شما و يا دلق پوش صومعه كه سخن چيني كرده است نمي توانيد مرا تغيير بدهيد.

7) ما قصّه سكندر و دارا نخوانده ايم از ما بجز حكايت مهر و وفا مپرس

8) حافظ رسيد موسم گل معرفت مگوي درياب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس

(غزل 255)

در اين بيت اشاره اي دارد به وقت بهار و ميخواري و ضرورت نقدينه اي براي مي، يعني صله و وظيفه اي به رمز و اشاره مي خواهد.

غزل 287 [ 4 ] 4) يك گزارش سياسي

1) شَمَمْتُ رَوْحَ وِدادٍ وَ شَمْتُ بَرْقَ وصال بيا كه بوي تو را ميرم اي نسيم شمال

يعني : بوي خوش دوستي را بوييدم و درخشش وصال را به چشم خود ديدم ، اي باد شمال بيا كه به خاطر اميد خوش تو مي ميرم .

2) أحادياً بِجِمالِ الحبيبِ! قِفْ وَ انزِل كه نيست صبر جميلم ز اشتياق جِمال

اي ساربان كه به آواز خوش ، شترانِ دوست را پيش مي راني ، بايست و فرود آي كه از شوق و آرزوي جمال دوست ، صبر جميل ندارم .

3) شكايتِ شب هجران فرو گذاشته به به شكر آنكه برافكند پرده روز وصال

4) چو يار بر سر صلح است و عُذر مي خواهد توان گذشت ز جور رقيب در همه حال

يعني : من ، خود از گناهان اين بدكاران مي گذرم تو نيز بر سر صلح هستي ، عفو كن .

5) بيا كه پرده گلريزِ هفت كاري چشم كشيده ايم به تحرير كارگاه خيال

«بيا كه پرده گل افشان كامل چشم را به نقّاشي كارگاه خيال كشيده ايم، يعني طرحي كامل و بي نقض براي آمدن تو كشيده ايم كه از آن گل مي ريزد و به كنايه اي ديگر، اوضاع از هر لحاظ زير نظر است و با دقّت ، آمدن تو طرح ريزي شده است.

6) بجز خيالِ دهان تو نيست در دل تنگ كه كس مباد چو من در پي خيال محال

يعني : ما تنها به فرمان تو ايستاده ايم و گوش به زنگ هستيم در حالي كه تو نيز هميشه خاموش هستي و فرماني صادر نمي كني .

7) ملال مصلحتي مي نمايم از جانان كه كس به جد ننمايد ز جان خويش ملال

من از روي مصلحت ، اظهار ملالت و عدم رضايت از تو مي كنم و تو خود بدان كه هيچ كس از جان خود به جدّ، اظهار ملال نمي كند، يعني تو جان ما هستي و ما از روي مصلحت در اين جا خود را مخالف تو نشان مي دهيم .

8) قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولي به خاك ما گذري كن كه خون مات حلال

تعبير: در اين مصلحت انديشي و اصلاح طلبي خطر قتل ، مرا تهديد مي كند و در هر حال ، خون خود را در راه تو حلال مي كنم و آرزومندم به شيراز بيايي و در اين پيكار، پيروز باشي .

نكته هاي مهّم در اين گزارش سياسي هشت بيتي به شرح زير جلوه مي كند:

شاعر به مخاطب خود، مژده مي دهد كه آمدن تو حتمي است من بوي خوش پيروزي تو را علناً مي شنوم و اين مخاطب جز شاه شجاع نيست كه خواجه هر ملمّعي نوشته ، او را پيش چشم داشته است و شاه شجاع ، تنها ممدوح شاعر است كه به زبان عربي تسلّط دارد و هنر را ارج مي نهد و آن را مي فهمد.

ظاهراً اين نامه رازناك به سال 767 ه ق مربوط مي شود كه شاه شجاع از شيراز رانده شده بود و در ابرقو حكومت مي كرد و يك باره به كرمان تاخته ، از طريق كرمان ، خود را به دروازه شيراز رسانيده و به ياري مردم شيراز بر برادر خود، سلطان محمود پيروز شده است .

حافظ مصلحت بين ، از بيت سوّم ، مقدّمه چيده در بيت چهارم ، شاه شجاع را به صلح و آشتي و عفو دشمنان دعوت مي كند و اين سخن را به زباني شاعرانه مي گويد و اشاره مي كند كه او خود، مانند همه مردم شيراز گرفتار جور و ستم نگهبانان و سپاهيان سلطان محمود، برادر شاه شجاع بوده اند، ليكن «در همه حال مي توان عفو كرد».



غزل 426 [ 5 ] 5) دعوت به صلح

1. خوش كرد ياوري فلك روز داوري تا شكر چون كني و چه شكرانه آوري

2. در كوي عشق شوكتِ شاهي نمي خرند اقرار بندگي كن و اظهار چاكري

3. آن كس كه اوفتاده و خدايش گرفت دست گو بر تو باد تا غم افتادگان خوري

4. ساقي به مژدگاني عيش از درم درآي تا يك دم از دلم غم دنيا به دَر بري

5. در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسي است آن بِهْ كزين گريوه سبكبار بگذري

6. سلطان و، فكر لشكر و سوداي گنج و تاج درويش و، اَمنِ خاطر و كُنج قلندري

7. يك حرف صوفيانه بگويم ، اجازت است! اي نورديده صلح به از جنگ و داوري

8. نيل مُراد بر حسب فكر و همّت است از شاه نذر خير و، ز توفيق ياوري

9. حافظ غبارِ فقر و قناعت ز رخ مشوي كاين خاك بهتر از عمل كيمياگري

مخاطب خواجه شيراز شخص «شاه » است كه در بيت هشتم به تصريح به آن اشاره كرده است و آنچه مقام بلند اجتماعي خواجه را در اين نامه نشان مي دهد كاربرد «اي نور ديده» است براي شاه در بيت هفتم و ضمير متّصل مخاطب مفرد در مصراع اوّل از بيت نخستين .

از فحواي كلام ، كاملاً روشن است كه در جنگ ، يكي از طرفين به پيروزي رسيده (بيت اوّل ) و شاعر از شاه پيروز مي خواهد كه به شكرانه اين پيروزي در كوي عشق (خانقاه ) اقرار چاكري و بندگي بكند (بيت دوّم ) و هم چنين از بيت سوّم معلوم مي گردد كه اين پادشاه پيروز، يك بار شكست خورده و افتاده ، ليكن هم اكنون خدايش دست او را گرفته است و او بايد به طرف مقابل كه افتاده است محبّت كند و غم او را بخورد.

با توجّه به تاريخ حيات شاعر و شيوه سخن وي گمان مي رود كه اين شخصيّت به احتمال زياد بايد شاه شجاع باشد كه در سال 765 هجري از شيراز رانده شده بار ديگر در سال 767ه به برادر خود، شاه محمود پيروز گرديده و او به صلح از شيراز گريخته و به سوي اصفهان رفته است .

البتّه گفتني است كه شاه محمود در سال 764 حكومت ابرقو و اصفهان را داشته و از همان سال عليه شاه شجاع قيام كرده است و يك بار نيز در محاصره اصفهان از سوي سپاه شاه شجاع ، با وي صلح كرده و حتّي پس از پيروزي سال 765 كه شاه محمود به شيراز آمده و پس از شكستِ سال 767 كه از شيراز به اصفهان رفته است تا سال 776 هجري كه سال فوت شاه محمود است ، بارها ميان اين دو برادر جنگ درگرفته و هر بار نيز شاه شجاع به اصفهان تاخته ، محمود را شكست داده و عفو كرده است .

و شايد هم با توجّه به كلمه «نورديده »، اين صلح نامه ، به جنگ شاه منصور با شاه يحيي برادرش مربوط باشد كه شاه يحيي به دست تيمور لنگ به حكومت شيراز گماشته شد و برادر كوچكترش شاه منصور از لرستان به شيراز حمله آورد و شاه يحيي به صلح ، شيراز را ترك كرد و شاه منصور بر تخت شيراز نشست (790 ه ق ).

در هر صورت اگر يكي همين غزل را به دقّت بخواند و در اصلاح طلب بودنِ خواجه ترديد بكند و يا او را از نظر تأثير در تاريخ شيراز، اهل تغيير نداند، قطعاً در حقّ خواجه شيراز درست نمي انديشد و يا به تعصّبي غير موجّه درصدد انكار حقيقت برمي آيد.



غزل 206 [ 6 ] 6) شفاعت براي رهايي وزير

شاه شجاع پس از واقعه كوركردن پدر خود، امير مبارزالدّين محمّد زمام امور كشور فارس را در دست مي گيرد و حكومت ابرقو و عراق عجم را به برادر خود، شاه محمود و حكومت كرمان را به برادر ديگرش سلطان عمادالدّين احمد واگذار مي كند و خواجه قوام الدّين محمّد صاحب عيار را به وزارت انتخاب مي كند و شاه يحيي پسر برادر خود، مظفر را در شيراز گرفته زنداني مي كند. شاه يحيي ، كوتوال قلعه قهندز (كهندژ) را مي فريبد و در آن حصار، تحصّن اختيار مي كند. شاه شجاع با وجود لشكر كشي نمي تواند يحيي پسر مظفر را شكست بدهد. سرانجام بين طرفين صلح مي شود و قرار بر آن مي گذارند كه يحيي قلعه قهندز را به عموي خود، شاه شجاع بسپارد و خود به يزد رفته در آن جا حكومت بكند و چون به يزد مي رسد به انواع تزوير و حيله چنگ مي زند و از فرمان شاه شجاع سرپيچي مي كند تا سرانجام ، شاه شجاع با لشكري به سوي يزد مي تازد، خود در ابرقو مي ماند و خواجه قوام الدّين محمّد صاحب عيار را با سپاهي گران و لشكري فراوان به يزد مي فرستد، قوام الدّين يزد را محاصره مي كند، شاه يحيي به ياري حسودانِ قوام الدّين ، نامه هايي به شاه شجاع مي فرستد و با او قرار صلح مي گذارد و در اين ميانه براي قوام الدّين وزير پرونده هايي تشكيل مي دهند و شاه شجاع او را گرفته به زندان مي اندازد و در ذي قعده 764 فرمان قتل او را صادر مي كند.

خواجه شيراز، در مرثيه وي غزلي زيبا سروده و هم در آن جا اشاره و كنايه اي دارد بر آن كه وي در مملكت حُسن (شيراز) سر تاجوري داشته است .

1) آن يار ـ كزوخانه ما جاي پري بود ـ سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود

يعني : آن دوست من از هر عيبي پاك بود و به سبب غم او خانه ما جاي پري شده بود و اين بدان معني است كه ما همه ديوانه شده بوديم و يا آن چنان مي گريستيم كه در خانه ما چشمه جاري بود و چشمه ، جاي پريان است .

2) دل گفت : فروكش كنم اين شهر، به بويش بيچاره ندانست كه يارش سفري بود

دل من مي گفت كه اين ماه (تا سي روز ديگر) از جنون و ديوانگي فروكش مي كنم به اميد ديدن او، و بيچاره دل نمي دانست كه آن يار سفري بود و بر نمي گردد و كشته مي شود.

3) منظور خردمند من، آن ماه كه او را با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود

4) از چنگ منش اختر بد مهر به در برد آري چه كنم دولتِ دور قمري بود

5) عذري بنه اي دل كه تو درويشي و او را در مملكت حسن سرِ تاجوري بود

6) تنها نه ز راز دل ما پرده برافتاد تا بود فلك شيوه او پرده دري بود

7) اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود

8) خوش بود لب آب و گل و سبزه وليكن افسوس كه آن گنج روان ره گذري بود

9) خود را بكشد بلبل ازين رشك كه گل را با باد صبا وقت سحر جلوه گري بود

10) هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ از يمن دعاي شب و درس سحري بود

خواجه بدون ترس از هواداري صاحب عيار اين غزل را پس از مرگ وي سروده و در دوران حيات او نيز غزلهاي زيبا و نيز قصيده اي بي مانند در مدح اين خواجه وزير دانشمند ساخته است كه جاي بحث آن نيست ، بلكه آنچه از ديدگاه تاريخ براي خواجه شيراز اعتبار و قدر مي بخشد جوانمردي او در حقّ دوست خود و وزيري است كه مغضوب شاه واقع شده است و شاعر و عارف بزرگوار در مقام دفاع از وي برآمده و به نامه اي دلنشين پايمردي مي كند تا شايد شاه شجاع از گناهان وي چشم پوشي بكند؛ البتّه هر كس بايد بداند كه شفاعت در برابر پادشاهي چون شاه شجاع كار آساني نيست كه به راحتي چشمان پدر خود را ميل كشيده و به آساني فرمان داده ، دو ديده جهان بين فرزند جوانش شبلي را بيرون آورده جاي آن را ميل كشيده اند.

با اين همه خواجه شيراز كمر همّت مي بندد و دل به دريا مي زند تا در اصلاح جامعه خويش بكوشد و از قتلي ناجوانمردانه پيشگيري بكند، وليكن هم چنان كه خود در نامه خويش حدس زده است به احتمال زياد، حسودان و سخن چينان درباري ، شاه را محاصره كرده از رسيدن اين نامه تاريخي به دست شاه جلوگيري كرده اند:

غزل 148 [ 7 ] 7) در شفاعتِ قوام الدّين محمّد صاحب عيار

1. به حُسنِ خلق و وفا كس به يارِ ما نرسد تو را درين سخن انكارِ كار ما نرسد

2. اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند كسي به حسن و ملاحت به يار ما نرسد

3. به حقّ صحبتِ ديرين كه هيچ محرم راز به يار يك جهتِ حق گزار ما نرسد

4. هزار نقد به بازار كاينات آرند يكي به سكّه صاحب عيار ِ ما نرسد

5. هزار نقش برآيد ز كلك صنع و يكي به دل پذيري نقشِ نگار ما نرسد

6. دلا ز طعن حسودان مرنج و واثق باش كه بد به خاطر اميدوار ما نرسد

7. چنان بزي كه اگر خاك ره شوي كس را غبار خاطري از رهگذار ما نرسد

8. بسوخت حافظ و ترسم كه شرح غصّه او به سمعِ پادشهِ كامگارِ ما نرسد

در اين نامه ، شاعر از وفاداري قوام الدّين و حسن رفتار او سخن گفته از شاه خواسته است تا سخن حافظ را انكار نكند و گفته است سزاوار نيست و نبايد حرف مرا انكار بكني (بيت 1).

سپس گفته است كه گروهي به جلوه آمده اند و خود را نشان مي دهند و حسن فروشي مي كنند تا به وزارت برسند، بدان كه هيچ كس جاي او را نمي تواند بگيرد.

اين بيت ، سراسر تاريخ ما را به خاطر مي آورد كه همه وزيراني چون : حسنك و اميركبير و در عصر ما زنده ياد، دكتر محمّد مصدّق و صدها نيكمردِ آگاه ديگر، مانند خواجه نظام الدّين ها، سر بر سر خدمت خود و سعايت و حسد ديگران از دست داده اند.

خواجه به مصاحبت ديرين خود با شاه شجاع و قوام الدّين سوگند ياد مي كند و مي گويد كه در رازداري همانند او به دنيا نيامده است و نمي آيد.

به حقّ صحبت ديرين كه هيچ محرم راز به يار يك جهت حق گزار ما نرسد

از ابيات ششم و هفتم چنان به نظر مي آيد كه نسخه نامه خود را به زندان و براي قوام الدّين فرستاده و به وي اميدواري داده است و به صورتي پوشيده و پنهان سپرده است كه حتّي اگر كشته بشوي رازداري بكن و كسان ديگري را كه با تو همدست بوده اند معرّفي مكن و به خطر مينداز:

چنان بزي كه اگر خاك ره شوي كس را غبار خاطري از رهگذار ما نرسد

و اين كلام بسيار روشن است :

«چنان بزي كه اگر كشته بشوي ، از رهگذار من و تو غبار خاطري به كسي نرسد» روانش شاد كه همين جوانمردي ها و بزرگواريها، هنر او را بها داده و شعر او را جاودانه كرده است .

و دل ، دست از دامن بر نمي كشد و به لابه مي گويد كه آن غزل ديگري را بنويس كه خواجه حافظ هنگام فصل بهار، گام به صحرا مي گذارد و با ياد قوام الدّين تلخ مي گريد و شيرين مي نويسد:



غزل 104 [ 8 ]

1. آن كه رخسار تو را رنگِ گل و نسرين داد صبر و آرام تواند به منِ مسكين داد

2. و آنكه گيسوي تو را رسم تطاول آموخت هم تواند كَرَمش دادِ منِ غمگين داد

3. من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم كه عنان دل شيدا به لب شيرين داد

4. گنج زر، گر نبود كُنج قناعت باقي ست آنكه آن داد به شاهان به گدايان اين داد

5. خوش عروسي ست جهان از رهِ صورت ليكن هر كه پيوست بدو عمر خودش كاوين داد

6. بعد ازين دست من و دامن سرو و لب جوي خاصّه اكنون كه صبا مژده فروردين داد

7. در كف غصّه دوران ، دل حافظ خون شد در فراقِ رخت اي خواجه قوام الدّين ، داد

 

Posted on Sunday, May 11, 2008 at 03:19PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

24................معنا و تفسیر اشعار حافظ

ادامه از پست قبلي: دکتر بهروز ثروتيان

غزل 237 [ 2 ] تقاضاي عفو در عيد رمضان

1. عيد است و آخر گل و ياران در انتظار ساقي به روي شاه ببين ماه و مي بيار

2. دل برگرفته بودم از ايّام گل ولي كاري بكرد همّت پاكانِ روزگار

3. دل در جهان مبند و ز مستي سؤال كن از فيض جام و قصّه جمشيد كامكار

4. جز نقد جان به دست ندارم شراب كو كآن نيز بر كرشمه ساقي كنم نثار

5. خوش دولتي است خرّم و خوش خسروي كريم يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار

6. مي خور به شعر بنده كه زيبي دگر دهد جام مرصّع تو بدين دُرِّ شاهوار

7. ز آنجا كه پرده پوشي عفو كريم توست بر قلب ما ببخش كه نقدي است كم عيار

8. ترسم كه روز حشر عنان بر عنان رود تسبيح ما و خرقه رندِ شراب خوار

9. حافظ چو رفت روزه و شيطان ز بند رست ناچار باده نوش كه از دست رفت كار

غزل 237 [ 2 ] 2) تقاضاي عفو در عيد رمضان

1) عيد است و آخر گل و ياران در انتظار ساقي به روي شاه ببين ماه و مي بيار

معلوم است كه عيد ماه رمضان است و اين عيد به پايان فصل بهار افتاده است . (روز شنبه عيد رمضان سال 768 هجري قمري مصادف با دهم خرداد 745 هجري شمسي ، 31 ماه مه 1366 ميلادي ) در زمان خواجه ، يك بار اين چنين اتّفاقي رخ داده است .

ناگفته نماند كه شاه شجاع در هر سال ، سه ماه از خوردن مي امساك مي كرده (محرّم و شعبان و رمضان ) و در ماههاي ديگر در اين كار زياده روي مي كرده است و حافظ با او سر سخن دارد آن جا كه مي گويد:

صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد ور نه انديشه اين كار فراموشش باد

و در همين غزل و نامه مربوط به عفو عمومي نيز در پايان به ميخواري عيد رمضان اشاره كرده مي فرمايد: «شيطان از بند رست !»

2) دل بر گرفته بودم از ايّام گل ولي كاري بكرد همّت پاكان روزگار

با توجّه به تاريخ سرودن غزل معلوم مي شود كه خواجه اشاره اي دارد به ناامني ها و جنگ و برادر كشي ها در شيراز، در فاصله 765 تا 767 ه.ق كه شيراز از چنگ شاه شجاع بيرون شده ، برادرش شاه محمود بر آن دست يافته بود و سپس در 24 ذي قعده 767 ه ق شاه شجاع بازگشته و اين عيد و جشن بر پاي شده است .

3) دل در جهان مبند و ز مستي سؤال كن از فيض جام و قصّه جمشيد كامگار

يعني : جشميد، كامگار جهان بود و جام مي او ريزش و احسان داشت ، تو نيز دل در جهان مبند و از سرمستي بپرس و ببين چرا جمشيد جاودانه شده است ؟

4) جز نقد جان به دست ندارم شراب كو كآن نيز بر كرشمه ساقي كنم نثار

5) خوش دولتي است خرّم و خوش خسروي كريم يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار

6) مي خور به شعر بنده كه زيبي دگر دهد جام مرصَّعِ تو بدين درّ شاهوار

شاعر با اشاره به كرامت پادشاه و دُعاي به او از شعر خود، سخن مي گويد و سخن خويش را به مرواريد شاهوار همانند مي كند و با اين كلام بليغ ، تعريضي دارد به طلب صله و درّ و گوهر از پادشاه و به تصريح و كنايه در بيت بعد، از شاه مي خواهد تا بر قلب همه ما مجلسيان ، عفو و بخشش بكند (دل ما، تقلّب و نادرست ما):

7) زآنجا كه پرده پوشي و عفو كريم توست بر قلبِ ما ببخش كه نقدي است كم عيار

حافظ پس از همين تقاضاي عفوِ دو جانبه و ايهام ساز، معلوم نيست چرا به يك باره تسبيح خويشتن را با خرقه رندِ شرابخواره (شاه ) در يك رديف نهاده ، عنان بر عنان مي برد.

8) ترسم كه روز حشر عنان بر عنان رود تسبيح ما و خرقه رند شرابخوار

ظاهراً مي گويد: اي سلطان ! آنان كه روزه مي گيرند و نماز مي خوانند مردمان درستكار و خوبي هستند، ليكن شرابخواره نيز چندان ناصالح و بدكار نيست و يا اگر قرار بر گناه هست همه گناهكار هستند، عفو كن ، نترس .

يادداشت ـ ميان همه دستنويس هاي نه گانه ، تنها در نسخه خلخالي به جاي «ما» كلمه شيخ آمده است .

9) حافظ چو رفت روزه و شيطان ز بند جست ناچار باده نوش كه از دست رفت كار

(غزل 237)

مصراع اوّل را كاتبان تغيير داده اند، و به مناسبت بيت اوّل نوشته اند: «گل نيز مي رود»!

و شايد هم خود شاعر تغيير داده است در هر حال براي آن كساني كه يك ماه ، روزه گرفته اند و در عيد رمضان ، شراب مي نوشند «شيطان ز بند رست » صحيح تر مي نمايد كه در پنج دست نوشته ضبط شده است ، البتّه شكل ديگر نيز در چهار نسخه آمده است .

همين طلب عفو، به صورت نامه و مكتوب از سوي خواجه به يكي از بزرگان فرستاده شده است كه از فحواي كلام معلوم مي شود از آشنايان حافظ است و شاعر از وي مي خواهد تا او را به جرم ناكرده ، عفو بكند و ماجراي رنجيدگي خاطر را هيچ نپرسد؛ زيرا كه يكي از صوفيان دلق پوش و كساني كه دم از دينداري و زهد مي زند و لباس رسمي ديني بر تن دارد از خواجه بدگويي كرده و مخاطب خواجه نيز پذيرفته است .

اين نامه و غزل ، نام و امضاي حافظ دارد، وليكن معلوم نيست مخاطب او چه مقامي دارد. تنها بيتي از آن ، نشان مي دهد كه بدگويي درباره دو سلطان و دو پادشاه بوده است كه با هم رقابت داشته اند و اين موضوع ، بي وقفه در دربار آل مظفر رواج داشته و هميشه برادران مي كوشيده اند يكديگر را از ميان ببرند.

ما قصّه سكندر و دارا نخوانده ايم از ما بجز حكايت مهر و وفا مپرس

يعني : ما مردمي مهربان و وفادار هستيم و قصّه عشق مهر و وفا را خوانده ايم در كار شاهان و جنگ ايشان هيچ نمي دانيم و بر ما (من ) تهمت زده اند. شاعر در همين غزل مي گويد دلق پوش صومعه ، هرگز در طلب حق نيست و دانايي نمي خواهد و هيچ نمي داند او تهي دست و بي چيز است ، از وي درباره حقّ و حقيقت سؤال مكن كه راست نمي گويد. در هر حال به نظر مي آيد مخاطب اين نامه وزير يا شاهزاده ايست !

Posted on Sunday, May 11, 2008 at 03:17PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

23................معنا و تفسیر اشعار حافظ

ادامه از پست قبلي: دکتر بهروز ثروتيان

بخش اوّل



حافظ ، شاعر اصلاح طلب شيراز



آن جا كه شاعر عارف شيراز، قلم بر مي دارد و براي تغيير وضع سياسي و اجتماعي و فرهنگي غزلي مي سرايد و سروده او در انديشه ها و كارها اثر نيك مي گذارد و جهت حوادث بدِ تاريخ را تغيير مي دهد، در همان جا شاعر شوريده و عارف نيك نام شيراز با اين عمل نيك خود به عنوان مصلح اجتماعي شناخته مي شود.

هنگامي كه مي بينيم در رويدادهاي شيراز و فارس ، خواجه شيراز، شركت زنده و مؤثّر داشته و حتّي شاه نيز از مصلحت انديشي وي سود مي جسته و عمل خير شاعر در زندگي مردم ، اثر مي بخشيده و به جاي ناامني و ترس و مرگ ، شادي و اميد مي بخشيده است قطعاً خواجه را فردي اصلاح طلب به شمار مي آوريم و او شاعري اصلاح طلب بوده است .

زماني كه پادشاهي پس از جنگ ها و كشتارها و خونريزي ها به تخت سلطنت فارس مي نشيند قطعاً سيل هديه ها و تهنيت ها به سوي دربار وي روانه مي گردد و در پي اين پيروزي ، پاكسازي محيط از دشمنان و بدخواهان و كينه وران جزو نخستين برنامه هاي آن سلطان تازه قبا دوخته و بر تخت و مسند نشسته ، است .

در اين ميان چه كسي است كه مي تواند از آدم كشي و كينه كشي آن خشمگينِ خود كامه و خود باخته پيشگيري بكند؟ مسلّماً آن شخصيّت بايد در جامعه خويش براي دوست و دشمن ، فردي مصلح و نيك نام و شناخته شده بوده باشد.

اگر مي بينيم در اين چنين حوادثي خواجه شيراز غزلي زيبا ساخته و تمنّا و تقاضاي ملّتي يا گروهي شكست خورده را با كلامي زيبا به عرض سلطان مي رساند، اين موضوع ، حرف ساده اي نيست و بي گمان تنها قلم و اثر سخنان آراسته شاعر نيست كه چنين رخصتي را به او مي دهد، بلكه شخصيّت پسنديده و عمل صالح اوست كه بر سخنوري و هنرمندي وي افزوده مي گردد و او را بدان جايگاه خوبِ خداپسندانه مي رساند كه سخنانش از سوي سلطان وقت در هنگام تاج گذاري شنيده مي شود:



غزل 386 [ 1 ] تقاضاي عفو عمومي

1. اي قباي پادشاهي راست بر بالاي تو تاج شاهي را فروغ از گوهر والاي تو

2. آفتاب فتح را هر دم طلوعي مي دهد از كلاه خسروي رخسار مه سيماي تو

3. گرچه خورشيدفلك چشم و چراغ عالم است روشنايي بخش چشم اوست خاك پاي تو

4. آنچه اسكندر طلب كرد و ندادش روزگار جرعه اي بود از زلال جام جان افزاي تو

5. جلوه گاه طاير اقبال گرد هر كجا سايه اندازد هماي چتر گردون ساي تو

6. در رسوم شرع و حكمت با هزاران اختلاف نكته اي هرگز نشد فوت از دل داناي تو

7. آب حيوانش ز منقار بلاغت مي چكد طوطي خوش لهجه يعني كلك شكّر خاي تو

8. عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست راز كس مخفي نماند با فروغ راي تو

9. حافظ اندر حضرتت لاف غلامي مي زند بر اميد عفو جان بخش جهان بخشاي تو



غزل 386 [ 1 ] 1)تقاضاي عفو عمومي

1) اي قباي پادشاهي راست بر بالاي تو تاج شاهي را فروغ از گوهر والاي تو

يعني : گوهر و نژاد بلند تو، به تاج پادشاهي روشنايي مي بخشد و تاج به تو فخر مي كند و شاعر در پي همين سخن مي گويد: رخسار زيبا و ماه سيماي تو از زير كلاه پادشاهي خبر از پيروزي مي دهد و اين فتح در سيماي تو و از لبخندهاي تو ديده مي شود.

2) آفتابِ فتح را هر دم طلوعي مي دهد از كلاه خسروي رخسار مه سيماي تو در همين مرحله از سخن ، شاعر بيتي مي سازد كه از هر جهت با غلّو و اغراق شاعرانه همراه است و پادشاه را براي شنيدن تمنّايي كه در دل دارد آماده مي سازد و اين بيت شايد براي بسياري نامقبول باشد و سخني گزافه و ياوه به نظر آيد، ليكن در صورت تحقيق ، تهي از معني پسنديده و واقع بينانه نيست :

3) گرچه خورشيدِ فلك چشم و چراغ عالم است روشنايي بخش چشم اوست خاك پاي تو در حقيقت مصراع اوّل سخني نيست ، وليكن مجاز نهاده در مصراع دوّم ، بي انديشه پذيرفته نيست ، زيرا كلام در معني نهاده آن سخني ياوه است و هرگز نمي توان پذيرفت كه خاك پاي كسي ، چشم خورشيد را روشنايي بخش باشد، ليكن تنها آشنايي با زبان بيان و هنر مي توان تأويل خردپسندي براي آن پيدا كرد و آن اين كه شاعر رمزگوي شيراز، ضمير مفرد «تو» را به علاقه عامّ و خاصّ، مجازاً به معني «ما» به كار برده است كه معني كنايي «انسان » را دارد. روشنايي بخش ، يعني سرمه ، و خاك زير پاي انسان در نهايت ، خاك كره زمين و يا كره خاكي است و شاعر مي گويد:

«خورشيد فلك ، چشم روشن به خاك و كره خاكي است كه زير پاي انسان است » و اين نعت و وصف در حقّ «انسان » درست است كه او خليفه زمين است و خداوند او را خلق كرد و فرشتگان او را سجده كردند. و امّا «چشم خورشيد» و روشنايي بخش بودن خاك براي چشم خورشيد از باب استعاره است و لازم استعاره ، معني مجازي دارد، چشم خورشيد، مراد چشمه خورشيد و دايره نوراني آن است كه روشنايي و نور آن به كره خاكي مي افتد و شاعر مي گويد از همين برخورد، چشمه خورشيد روشن مي شود و آن نور براي اين خاك زير پاي ماست و آفرينش خورشيد نيز به خاطر ماست .

4) آنچه اسكندر طلب كرد و ندادش روزگار جرعه اي بود از زُلالِ جام جان افزاي تو

اسكندر در جست و جوي آب حيات بود، پيدا نكرد، آب حيات ، جرعه اي از زلال جام جان افزاي تو بود. مي دانيم آب حيات در افسانه ها مي گويند در ظلمات و در تاريكي هاست و جامي كه زلال آن ، جان و روح را مي افزايد، جام شراب نبايد باشد، چون شراب ، روح افزا نيست و شادي زاست اين جاست كه اين زلال عبارت است از: آثار و اعمال و سخنان ناشي از دل بيناست و آن جام ، خود، جام جهان نماي دل است كه در خلوت ها و تاريكي هاي شبانه به مشاهده دست مي يابد، چنانكه خواجه مي گويد:

سرمكش حافظ ز آه نيم شب تا چو صبحت آينه رخشان كنند

ابيات ديگر اين غزل و اين نامه جان بخش جهان بخشاي با اين مقدّمات از پادشاه ، تقاضاي عفو عمومي مي كند.

5) جلوه گاه طاير اقبال گردد هر كجا سايه اندازد هماي چتر گردون ساي تو

هر جا چتر و پرچم بلند تو قرار گيرد و هماي آن چتر (شكل و تصوير پرچم يا بالاي چتر) به آن جا سايه اندازد، مرغ نيك بختي در آن جا پيدا مي شود و از صله و بخشش و شغل سازي تو همه حاضران بهره مي برند.

6) در رسوم شرع و حكمت با هزاران اختلاف نكته اي هرگز نشد فوت از دل داناي تو

ظاهراً ممدوح و مخاطب شاعر، شخص شاه شجاع (فوت 786 ـ 760 جلوس ) است و اين مدحيّه را در سال 760 هجري سروده است كه شاه شجاع ، پدر خود را كور كرده در زندان انداخت و خود بر تخت نشست ، زيرا در ميان آل مظفّر، تنها شاه شجاع به حافظه خداداد و حفظ قرآن و آگاهي از رسوم شرع و حكمت شهرت دارد و او مفتي شرع بوده و شاعر با اين كنايه و تعريض ، شاه را به اجراي عفو برابر شرع و خرد تشويق مي كند كه در سوره مباركه مائده (5) آيه (45) آمده است : «...و هر كه از آن [ قصاص ] در گذرد، پس آن ، كفّاره [ گناهان ] او خواهد بود»

[ ... و الجروحُ قصاصٌ فَمَن تَصَدَّقَ بِهِ فهو كفّارةٌ له ... ]

7) آب حيوانش ز منقار بلاغت مي چكد طوطي خوش لهجه يعني كلك شكّر خاي تو

و اين بيت براي ما مسلّم مي دارد كه مخاطب اين عريضه ، شخص شاه شجاع است و شاعر، قلم او را به طوطي خوش لهجه اي همانند مي كند كه از منقار بلاغت آن ، آب حيوان مي چكد.

آب حيوان ، حيات بخش و به مردم زندگي مي دهد و شاعر از شاه مي خواهد كه يك كلام بنويسد: «همه گناهكاران را بخشيدم » و به همه مردم يك مملكت حيات و زندگي دوباره اي ببخشد
.

بي گمان شاه شجاع ، خود، شعرشناس بوده و معني حيات بخش بودن قلم خويش را زودتر از همه فهميده است و «منقار بلاغت » اضافه استعاري است بلاغت و رسايي در سخن را حافظ به صورت مرغي مجسّم كرده است و مي گويد: اي سلطان تو مي تواني با يك كلمه رسا بنويسي : «بخشيدم ».

8) عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست راز كس مخفي نماند با فروغ راي تو

9) حافظ اندر حضرتت لافِ غلامي مي زند بر اميد عفو جان بخش جهان بخشاي تو

اگر تركيب «جهان بخشاي » در ميانه نبود چنان گمان مي كرديم كه شاعر خود، گناهي داشته و براي خويشتن طلب عفو و بخشش مي كند، در صورتي كه براي جهان ، بخشش مي طلبد تا همه را جان بخشد، يعني كساني را كه محكوم به مرگ هستند، اميدوارم ، ببخشي ! (غزل شماره 386)

ظاهراً تقاضاي عفو، در اعياد ملّي و ديني زمان شاعر، معمول و مرسوم بوده است چنان كه در غزلي ديگر مي خوانيم :

ادامه دارد

*************************

:از افشا

با توسل به این تفسیر منطقی از سوی دکتر ثروتیان میتوان پذیرفت بسیاری از مدایح حافظ برای استفاده شخصی نبوده است و جنبه درخواست عفو همگانی داشته است که لازمه اش کاربرد زبان مدح برای کسی است که هر بخواهد میتواند انجام دهد و درخواست برای بخشش دیگران با هر زبانی و بیانی که باشد نشانه بزرگواری خواهد مداح خواهد بود.

Posted on Sunday, May 11, 2008 at 03:08PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

22..................معنا و تفسیر اشعار حافظ

ادامه از پست قبلي: دکتر بهروز ثروتيان

نامه هاي خواجه حافظ شيرازي براساس موضوع آنها در يازده فصل قرار گرفته است كه عبارتند از: 1.نامـه هاي دالّ بر اصـلاح طلبـي حافـظ 2.نامـه هاي سياسـي 3.نامه هاي محرمانه به شاه شجاع 4.نامه هاي رازناك و در پرده 5.نامه هاي فرستاده شده به ولايات دوردست 6.تنها نامه طنزآميز 7.نامه اي به اهل دربار 8.دعوت نامه ها 9.نامه هايي به يار سفركرده 10.شكايت و غربت و نصيحت 11.طلب صله و زر و سيم

شايد در صورت دقّت نظر، همين بخش بندي ، نادرست به نظر آيد، زيرا برخي از موضوعات يگانه در بخشهاي گوناگون پراكنده شده است و براي رفع اين نقيصه ، غزلها در اين دفتر از شماره يك تا شصت و چهار [ 64 ـ 1 ] شماره گذاري شده و شماره غزل نيز برابر متن شرح چهار جلدي و متن مصحّح استدلالي يادداشت شده است . و افزون بر فهرست مطالب و بخشهاي يازده گانه ، فهرستي نيز بر اساس مطلع غزلهاي بررسي شده در اين دفتر تنظيم گرديده است و به ترتيب براساس شماره غزل در اين دفتر يادداشت شده است تا در صورت لزوم به همان شماره در فهرست بخشها مراجعه بشود و به آساني ، شرح مختصر نامه ها به دست آيد.

در پايان از دوست شريف و عزيزم آقاي حبيب فروغي مسوول محترم انتشارات سبزان سپاسگزارم كه با نهايت محبّت و شوق ، زحمت نشر اين كتاب را بر عهده گرفتند هم چنين از دوست و برادر فاضل ارجمند آقاي عليرضا قوجه زاده كه غلط گيري و ويراستاري متن را با نهايت صميميّت به پايان برده اند سپاسگزاري مي كنم و نيز لازم مي دانم از سركار خانم زهره كاظمي ، حروفچين و صفحه بند زحمتكش و دقيق اين متن نيز تشكّر بكنم .

خدا را شكر كه اين دفتر در مدّتي كمتر از دو ماه نوشته شد و آرزومندي به آرزو رسيد.

سي ام شهريور ماه 1382 / 34 رجب 1424

گوهردشت كرج . دكتر بهروز ثروتيان



فهرست مطلع غزلهاي مطرح شده به عنوان نامه هاي حافظ



1. اي قباي پادشاهي راست بر بالاي تو تاج شاهي را فروغ از گوهر والاي تو

2. عيد است و آخر گل و ياران در انتظار ساقي به روي شاه ببين ماه و مي بيار

3. جانا تو را كه گفت كه احوال ما مپرس بيگانه گرد و قصه هيچ آشنا مپرس

4. شَمَمْتُ رُوحَ وِدادٍ وَ شِمْتُ بَرْقَ وِصال بيا كه بوي تو را ميرم اي نسيم شمال

5. خوش كرد ياوري فلك روز داوري تا شكر چون كني و چه شكرانه آوري

6. آن يار ـ كزو خانه ما جاي پري بود ـ سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود

7. به حسن و خلق و وفا كس به يار ما نرسد تو را درين سخن انكار كار ما نرسد

8. آنكه رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد صبر و آرام تواند به من مسكين داد

9. آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه چشمي به ما كنند

10. ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمده ايم از بد حادثه اين جا به پناه آمده ايم

11. به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را كه به شكر پادشاهي ز نظر مران گدا را

12. اگر چه باده فرح بخش و باد گل بيزست به بانگ چنگ مخور مي كه محتسب تيزست

13. حسب حالي ننوشتي و شد ايّامي چند محرمي كو؟ كه فرستم به تو پيغامي چند

14. دلي كه غيب نماي است و جام جم دارد ز خاتمي كه دمي گم شود چه غم دارد

15. دمي با غم به سربردن جهان يك سرنمي ارزد به مي بفروش دلق ما كز آن بهتر نمي ارزد

16. گر مي فروش حالت رندان دوا كند ايزد گنه ببخشد و دفع وبا كند

17. يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور

18. صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد ور نه انديشه اين كار فراموشش باد

19. مجمع خوبي و لطف است عذار چو مهش ليكنش مهر و وفا نيست ، خدايا بدهش

20.هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز ز روي صدق و صفا گشته با دلم دمساز

21. سلام اللّه ما كرّ اللّيالي وَ جاوَبتِ المَثاني و المَثالي

22. سُلَيمي ' مُنذُ حَلَّت بِالعِراقِ اُلاقي مِن نَواها م'ا اُلاقي

23. كَتَبْتُ قصَّه شَوقي وَ مِدمَعي ب'اكي بيا كه بي تو به جان آمدم ز غمناكي

24. گلبرك را ز سنبل مشكين نقاب كن يعني كه رخ بپوش و جهاني خراب كن

25. دوش در حلقه ما قصّه گيسوي تو بود تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود

26. مرحبا اي پيك مشتاقان بده پيغام دوست تا كنم جان از سر رغبت فداي نام دوست

27. چه لطف بود كه ناگاه رشحه قلمت حقوق خدمت ما عرضه كرد بر كَرَمت

28. اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار

29. طاير دولت اگر باز گذاري بكند يار باز آيد و با وصل قراري بكند

30. اي صبا نكهتي از كوي فلاني به من آر زار و بيمار غمم راحت جاني به من آر

31. ترسم كه اشك بر غم ما پرده در شود وين راز سر به مهر به عالم سمر شود

32. نسيم صبح سعادت! بدان نشان كه تو داني گذر به كوي فلان كن در آن زمان كه تو داني

33. ساقي حديث سرو و گل و لاله مي رود وين بحث با ثلاثه غسّاله مي رود

34. أحمَدُ اللّه عَلَي مَعْدِلَةِ السُّلطانِ احمد شيخ اويس حسن ايلخاني

35. من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم لطفها مي كني اي خاك درت تاج سرم

36. كلك مشكين تو روزي كه ز ما ياد كند ببرد اجر دو صد بنده كه آزاد كند

37. اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس بوسه زن برخاك آن وادي و مشكين كن نفس

38. صبا اگر گذري افتدت به كشور دوست يار نفحه اي از گيسوي معنبر دوست

39. اي شاهد قدسي كه كشد بند نقابت وي مرغ بهشتي كه دهد دانه و آبت

40. معاشران ز حريف شبانه ياد آريد حقوق بندگي مخلصانه ياد آريد

41. اي آفتاب آينه دار جمال تو مشك سياه مجمره گردان خال تو

42. رواق منظر چشم من آشيانه توست كرم نما و فرود آ كه خانه خانه توست

43. گوهر مخزن اسرار همان است كه بود حقّه مهر بدان نام و نشان است كه بود

44. باز آي ساقيا كه هوا خواه خدمتم مشتاق بندگي و دعا گوي دولتم

45. خوشا شيراز و وضع بي مثالش خداوندا نگه دار از زوالش

46. باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست شمشاد خانه پرور من از كه كمترست

47. ياد باد آن كه ز ما وقت سفر ياد نكرد به وداعي دل غمديده ما شاد نكرد

48. آن ترك پري چهره كه دوش از بر ما رفت آيا چه خَطا ديد كه از راهِ خِطا رفت ؟

49. اي هدهد صبا به سبا مي فرستمت بنگر كه از كجا به كجا مي فرستمت

50. دوش آگهي ز يار سفر كرده داد، باد من نيز دل به باد دهم هر چه باد، باد

51. بي مهر رخت روز مرا نور نمانده ست وز عمر، مرا جز شب ديجور نمانده ست

52. شنيده ام سخني خوش كه پير كنعان گفت فراق يار نه آن مي كند كه بتوان گفت

53. اي كه در كوي خرابات مقامي داري جم وقت خودي ار دست به جامي داري

54. صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را كه سر به كوه و بيابان تو داده اي ما را

55. دير است كه دلدار پيامي نفرستاد ننوشت كلامي و سلامي نفرستاد

56. ز دلبرم كه رساند نوازش قلمي كجاست پيك صبا گر همي كند كرمي

57. اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش حريف حجره و گرمابه و گلستان باش

58. اي نور چشم من سخني هست گوش كن: چون ساغرت پر است بنوشان و نوش كن

59. سحر با باد مي گفتم حديث آرزومندي خطاب آمد كه واثق شو به الطاف خداوندي

60. نماز شام غريبان چو گريه آغازم به مويه هاي غريبانه قصّه پردازم

61. اي فروغ ماه حسن از روي رخشان شما آب روي خوبي از چاه زنخدان شما

62. صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار وزاو به عاشق بيدل خبر دريغ مدار

63. خوشا دلي كه مدام از پي نظر نرود به هر رهش كه بخوانند بي خبر نرود

64. خيال روي تو در هر طريق ، همره ماست نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست
ادامه دارد

Posted on Sunday, May 11, 2008 at 03:07PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment