ادامه از پست قبلي: نامه هاي حافظ از دکتر بهروز ثروتيان:
در اين بار آخر، شاعر عارف اين خبر ناخوش را مي شنود كه شاه شجاع از طريق زنجان به غرب ايران مي رود تا در مراسم زيارت حجّ شركت بكند و به خانه خدا پناه ببرد، ليكن در راه لرستان ، گرفتار برف و باران مي شود و همه سپاهيان خود را از دست مي دهد و خود نيز از شدّت غم و سرما در باده خواري افراط مي كند و به بستر مرگ مي افتد، اين جاست كه حافظ مي گويد:
اي راهرو مكّه و حجاز! شرمت باد كه بر مجاز عمل كرده اي و خدا رخصت زيارت نداده است و اين خبر تاريخي را براي ما چنين گزارش مي كند:
صوفي نهاد دام و سر حقّه باز كرد بنياد مكر با فلك حقّه باز كرد
بازي دهر بشكندش بيضه در كلاه زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد
ساقي بيا كه شاهد رعناي صوفيان ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز كرد
يعني : اهل تصوّف را سرور و شاهدي هست و او شاه شجاع است با تكبّر و غرور به راه افتاد تا شاهانه به زيارت مكّه برود، بياييد و ببينيد!؟
اين مطرب از كجاست كه ساز عراق ساخت و آهنگ بازگشت ز راه حجاز كرد يعني : او مطرب ميخانه هاست به قصد اراك (اصفهان و همدان ) حركت كرد و خواست به حجاز برود و برگردد:
اي دل بيا كه به پناه خدا رويم ز آنچه آستين كوته و دست دراز كرد
صنعت مكن كه هر كه محبّت نه راست باخت عشقش به روي دل در معني فراز كرد
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد شرمنده رهروي كه عمل بر مجاز كرد
اي كبك خوش خرام كجا مي روي بايست غرّه مشو كه گربه زاهد نماز كرد
يعني : اي پادشاه مغرور و متكبّر كجا مي روي ؟ بيدار و آگاه باش و مغرور مشو، زيرا كه عادل آقا، مثل آن گريه زاهدي است كه در كليله و دمنه آمده است و به ريا نماز مي خواند تا بتواند كبك و خرگوش را به دام اندازد و بخورد، و او تو را به كشتن مي دهد:
حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل ما را خدا ز زهد ريا بي نياز كرد
2ـ5) آن يار، مراد قوام الدّين محمّد، صاحب عيار وزير است .
(ر.ك : بخش اوّل ، شماره 6 [ 8و7و6 ] )
براي درك و فهم شيوه سخنوري خواجه حافظ و آشنايي با راز و رمز سخن وي كافي است غزل زير را يكي با دقّت بخواند و به راز و رمز آن پي ببرد؛ زيرا بارها اين غزل را در معرض تماشاي اهل ادب نهاده پرسيده ام كه درباره چيست ؟ پس از دو سه بار خواندن ، بالاتّفاق نظر داده اند كه در وصف يك دلبر و دختر چهارده ساله
است و اين موضوع در شرح غزليّات حافظ و حتّي به صورت مقاله اي مفصّل ، مطرح شده است كه چنان نيست و تفصيل اين مطلب در همين دفتر نيز آمده است .
(ر.ك : بخش سوّم ، طفل قلب شكن [ 19 ] ).
براي عزيزاني كه از موضوع غزل آگاهي ندارند، متن غزل عيناً ضبط مي شود، تا نظر بدهند:
مجمع خوبي و لطف است عذار چو مهش ليكنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش
دلبرم شاهد و طفل است و به بازي روزي بكشد زارم و در شرع نباشد گنهش
من همان به كه ازو نيك نگه دارم دل كه بد و نيك نديده ست و ندارد نگهش
چارده ساله بتي چابك شيرين دارم كه به جان حلقه به گوش است مه چاردهش
بوي شير از لب همچون شكرش مي آيد گر چه خون مي چكد از شيوه چشم سيهش
از پي آن گل نورسته دل ما يارب خود كجا شد كه نديديم درين چند گهش
يار دلدار من از قلب بدين سان شكند ببرد زود به جانداري خود پادشهش
جان به شكرانه كنم صرف ، گر آن دانه در صدف ديده حافظ شود آرامگهش
دريافت موضوع اصلي غزلهاي حافظ با توجّه به وحدت و هماهنگي معاني ابيات غزل به دست مي آيد، در حالي كه قرينه هاي لفظي و معنوي در هر بيتي معاني غير مقصوده را مردود مي شمارد و معني مقصود را در هماهنگي با غزل به اثبات مي رساند.
هر غزلي از غزليّات و سروده هاي حافظ براي موضوع و هدفي معيّن نوشته شده است و همه ابيات در پيرامون همان موضوع و هدف مي گردند و وحدتي معنوي با هم دارند و چنان نيست كه شاعر براساس ضرورت قافيه و وزن ، مطلبي را بپسندد و در ميان غزل آورد.
غزلها و سروده هاي خود حافظ با سروده هاي ديگران در اين شيوه و ويژگي معنوي فرق دارد، براي بيان اين فرق و روشن شدن مطلب ، ناگزير از ذكر مثالي هستيم و آن چنان است كه در برخي از سفرنامه ها هر آنچه را كه ديده و شگفت انگيز دانسته اند روي كاغذ نوشته اند مانند سفرنامه فرهاد ميرزا معتمدالدوله در دوره قاجار و يا سفرنامه و تاريخ جهانگيري ( توزك جهانگيري ) نوشته نورالدّين جهانگيرشاه ، پادشاه هند در اوايل قرن يازدهم و مطالب اين سفرنامه ها مفيد فايده است و هدف و موضوع خاصّي را مطرح نمي كند، وليكن برخي از سفرنامه ها مانند سفرنامه فريزر كه در زمان فتحعلي شاه نوشته شده است داراي هدف و موضوعي مشخّص است و از روزي كه فريزر از شمال غرب ايران وارد مي شود گزارش هاي روزانه خود را به عنوان معشوقه و محبوبه خود در لندن به صورت نامه تنظيم مي كند، وليكن با تحقيق دقيق در مطالب كتاب معلوم مي شود، فريزر هدف خاصّي را پي گيري مي كند چنان كه هنگام گذشتن از گردنه شبلي در آذربايجان مي نويسد، عرض اين گردنه به اندازه ايست كه اگر سربازي يك چرخ توپ جنگي را بگيرد به آساني مي توان توپ را از آن جا حمل كرد و يا موقعي كه در گرگان با قائم مقام فراهاني ملاقات مي كند به محبوبه خود مي نويسد: «اين مرد برخلاف عبّاس ميرزا نمي تواند براي دولت بريتانيا مفيد فايده باشد..»، در هر حال سراسر گزارشها براساس هدف شناسايي شهرها و اشخاص و مراسم اجتماعي و مسائل تاريخي تنظيم شده است ، هم چنين است سفرنامه ناصر خسرو قبادياني كه در همه شهرها، باروها و مواضع نظامي و شرايط امنيّتي و حتّي محلِّ تأمين آب قلعه ها، پيش از هر چيزي توجّه مسافر قبادياني را جلب مي كند به طوري كه گاهي شهرها و باروها را گام به گام اندازه مي گيرد و بر بالاي باروها رفته قطر و ارتفاع و استحكام و نوع سنگ قلعه ها را شرح مي دهد و حتّي اشاره مي كند كه بر حصار و ديوار فلان برج و بارو، دو سرباز به راحتي مي توانند شمشير بزنند. اين هدف و موضوع نظامي ، گزارش خاصّ سياسي را نشان مي دهد كه در قرن چهارم نوشته شده است و پس از وي اگر تركان سلجوقي به آساني توانستند همه شهرهاي شمالي را تسخير كنند شايد اين كتاب يا كتاب اصلي كه به دربار فرستاده ، مورد استفاده قرار گرفته باشد كه ما نمي دانيم .
خلاصه در تحقيق غزليّات خواجه حافظ شيرازي معلوم مي گردد كه يار و دلدار و دلبر، در شعر خواجه ، معني كنايي و گاهي مجازي دارد و عشق در معني محبّت و دوستي ميان خواجه و مردم به كار مي رود:
دلدار و جانان : شاه و پير طريقت .
برق عشق از خرمن پشمينه پوشي سوخت سوخت جور شاهي كامران گر بر گدايي رفت رفت ...
گر دلي از غمزه دلدار باري بُرد بُرد ور ميان جان و جانان ماجرايي رفت رفت ...
عيب حافظ گو مكن واعظ كه رفت از خانقاه پاي آزادان نبندند ار به جايي رفت رفت
هم چنين به نظر مي رسد كه شاعر در شهربند يزد، نامه اي نوشته و «دلبر» را در معني كنايي «شاه شجاع » به كار برده است :
ز دلبرم كه رساند نوازش قلمي كجاست پيك صبا گر همي كند كرمي ...
سزاي قدر تو شاها به دست حافظ نيست جز از نياز شبي و دعاي صبحدمي
(ر.ك : بخش دهم ، شماره 3 [ غزل 56 ] )
نکته بسيار جالبي كه در غزل حافظ ، جلب توجّه مي كند موضوع قافيه بندي شاعر است و در نهايت دقّت معلوم مي گردد كه حافظ با استفاده از شكلهاي خيالي (تشبيه ، مجاز، استعاره و كنايه ) به آساني هر آن كلمه اي را كه مي خواهد در قافيه قرار مي دهد، بي آن كه به وحدت موضوع در غزل خدشه اي وارد شود، يعني هرگز ديده نمي شود كه در غزل حافظ ، سخن به خاطر قافيه از دست شاعر به در رود و يا موضوع عوض بشود چنان كه گويي كلمات قافيه در هماهنگي با صورت و معني بيت ، از عالم غيب آمده است و براي همان سخن و همان معني ، ساخته و پرداخته شده است .
در اين مورد كافيست براي نمونه ، غزل زير از نظر جايگاه كلمات قافيه در ابيات غزل بررسي شود كه پيش از رديف «دريغ مدار» قرار گرفته اند و همه ، موضوع يك نامه را با هم مي سازند. گذر، خبر، سحر، نظر، شكر، مختصر، سفر، سيم و زر، رهگذر
صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار وزو به عاشق بيدل خبر دريغ مدار
به شكر آنكه شكفتي به كام بخت اي گل نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار
حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودي كنون كه ماه تمامي نظر دريغ مدار
كنون كه چشمه قند است لعل نوشينت سخن بگوي و ز طوطي شكّر دريغ مدار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار
مكارم تو به آفاق مي برد شاعر ازو وظيفه زاد سفر دريغ مدار
غبارغم برود حال، خوش شود حافظ تو آب ديده ازين رهگذر دريغ مدار
(ر.ك : فصل يازدهم ، شماره 1، غزل 235 [ 62 ]
ادامه در پست بعدي
Posted
on Sunday, May 11, 2008 at 03:04PM
by
افشا
تفسير اشعار حافظ در کتابي بنام (نامه هاي حافظ)در سال 1383 منتشر شده است.
نويسنده کتاب دکتر بهروز ثروتيان ميباشد. ايشان ديدگاه جالبي را مطرح کرده اند و با اين ديدگاه اشعار حافظ را تفسير کرده اند:
پيشگفتار
1) راز شعر حافظ
شايد در نظر اوّل ، شنيدن خبر «نامه هاي خواجه حافظ » براي برخي باور نكردني باشد، هم چنان كه برخي نيز از اجتماعي و سياسي بودن غزليّات خواجه شيراز، حيرت زده مي شوند و اگر براي يكي بگويند حتّي يك غزل عاشقانه در مفهوم زميني آن در ديوان خواجه نيست بي گمان سر مي جنباند كه محال است من نمي پذيرم مگر اين بيت از حافظ نيست كه مي گويد:
حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودي كنون كه ماه تمامي نظر دريغ مدار
اين بيت از حافظ است و به صراحت مي گويد: «چون كودك و نوجوان بودي با من عشق مي باختي » و يا «من حريف عشق و محبّت تو بودم » اكنون كه به سنّ بلوغ رسيده اي بر من نظر كن ».
در اين معني ، هيچ ترديدي نيست وليكن چون همه غزل را از نظر مي گذرانيم در وحدت موضوعي غزل ، متوجّه مي شويم كه شاعر، نامه اي نوشته است به جهانداري نيك بخت (بيت 2) و كامكار و از وي سيم و زر خواسته است (بيت 7) و آن صاحب مكارم اخلاق (بيت 6) در زمان جواني ، حريف عشق و محبّت خواجه بوده است (بيت 3) و ما بايد بدانيم كه زبان حافظ هر موضوعي اجتماعي ، سياسي ، عرفاني و اخلاقي را به فرهنگستان باغ عشق مي برد و از واژه هاي خوش عاشقانه دلنشين فارسي بهره مي جويد و حتّي آن كامكار نيك بخت را به لغت «جانان » خطاب مي كند و نامه خود را نيز به دست پيك صبا مي سپارد، ببرد و از غلام و نامه بر خويش نام نمي برد.
بيت 1. صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار وز او به عاشق بيدل خبر دريغ مدار
مراد از صبا پيك نامه بر است و جانان ، مخاطب نامه و جهاندار (بيت 5) و عاشق بيدل نيز خود خواجه حافظ است كه هيچ ترديدي نيست كه وي در عالم عشق ، آن چنان بوده است .
بيت 2. به شكر آنكه شكفتي به كام بخت اي گل نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار
واژه هاي گل و شكفتن گل ، كام ، نسيم وصل و مرغ سحر، همه از فرهنگستان باغ عشق ، گلچين شده است و شاعر مي گويد:
اي گل و اي مخاطب نامه من كه چون گل ، خوشبوي و خوش رنگ هستي به شكر آن كه به كام بخت شكفته اي و به نيك بختي و مراد رسيده اي بلبل و مرغ سحري چون حافظ شاعر و غزلسراي شيراز را به نسيم و بوي خوش وصل ؛ يعني ديدار خودت خوشدل كن و براي من رخصت ملاقات بده .
بيت 3. حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودي كنون كه ماه تمامي نظر دريغ مدار
حريف و عشق و ماه نو و ماه تمام (بدر) و نظر، همه از همان باغ سخن است و ما نمي دانيم شايد غرض از «عشق »، مشق و درس و هنرآموزي است و اين آهنگ در پرده تاريخ ، پوشيده و پنهان ماندني است تا زماني كه بدانيم «جانان » كيست و حافظ در جواني ، كدام يك از شاهان و شاهزادگان با وي همدم بوده است و يا ادب و هنر مي آموخته است .
در هر حال ، سخن از باب كنايه است هم معني خود را دارد و هم معني مقصود ديگري را و اگر مي توانستيم ثابت بكنيم شاعر عارف ، اين غزل را درباره زني يا دختري سروده است بيت ، معني نهاده خود را مي داشت و از باب حقيقت بود نه كنايه . و گفتني است كه به قرينه ابيات 6 و 7 چنين استدلال و اثباتي ممكن نيست ، زيرا شاعر از اين «جانان » سيم و زر مي خواهد تا او را مدح بكند و مكارم اخلاق وي را به آفاق ببرد.
حتّي در بيت چهارم (بيت بعد) نيز مي گويد: اكنون كه لعل نوشين و دهان تو چشمه قند و شيرين است ، يعني دهني شيرين و زندگاني خوش و شيريني داري ، سخن بگوي و شكر از طوطي دريغ مدار، يعني دهان خواجه غزلسراي فارسي را شيرين كن و «بگوي كه مرا نيز شكر بدهند».
بيت 4. كنون كه چشمه قند است لعل نوشينت سخن بگوي و ز طوطي شكر دريغ مدار
«قند و چشمه و لعل و نوشين و طوطي و شكر و سخن گفتن » همه از باغ سخن و غزل عاشقانه حافظ سبز شده است و در بيت بعد، شاعر به زباني آراسته به هنر كنايه از جهانداري مخاطب و عارف بودن خويش سخن مي گويد و از وي مي خواهد تا جهان مختصر را به اهل معرفت ببخشد و اين شايد حسن طلبي خردمندانه به شمار آيد كه هم كان پند است و هم درياي حكمت است كه راز طلب در درون صدف آن پنهان شده است .
بيت 5. جهان و هر چه در او هست، سهل و مختصر است ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار
همين بيت و سه بيت ديگر غزل ، اجازه نمي دهند تا «جانان » را دختري و زني فرض كنند و عشق را و حريف عشق را در معني زميني و مرسوم آن تعبير كنند.
بيت 6. مكارم تو به آفاق مي برد شاعر ازو وظيفه زادِ سفر دريغ مدار
بيت 7. چو ذكر خير طلب مي كني سخن اين است كه در بهاي سخن سيم و زر دريغ مدار
بيت 8. غبار غم برود حال خوش شود حافظ تو آبِ ديده ازين رهگذر دريغ مدار
(ر.ك : بخش يازدهم : شماره 1، غزل 63).
در انجمن كوچك و ادبي ، بانويي با وقار كه معلّم ادبيات در دانشگاه بود، به جدّ، اين سؤال مطرح كرد و گفت : واقعيّت اين است كه برخي از ابيات حافظ از نظر اخلاقي
قابل دفاع نيست و شيوه سخن وي حكايت مي كند كه خواجه حافظ را با پسران عهد خويش نيز سر و سرّي بوده است وگرنه اين چگونه سخن است كه خويشتن را در معرض تهمت قرار مي دهد و مي گويد:
چند به ناز پرورم مهر بُتانِ سنگدل ياد پدر نمي كنند اين پسران ناخلف
پرسيدم : ببخشيد، شما اين بيت را چگونه معني مي فرماييد؟
گفتند: معلوم است كه مي گويد: پسران به خواجه توجّهي ندارند ناگزير، مهر بتانِ سنگدل و دختران را به ناز در دل مي پرورم .
گفتم : راستي مي دانيد اين بيت در كدام غزل و چرا آمده است ؟
گفت : مهّم نيست در كجا آمده است ، حرف ، حرف حافظ است و سخن نيز معلوم است و هر آن كسي كه زبان فارسي بداند، مي فهمد كه خواجه حافظ چه مي فرمايد.
گفتم : عيب كار آن جاست كه ما خود را اديب و اهل نظر و صاحب مدرك تحصيلي مي دانيم ، وليكن هيچ نمي دانيم كه چيزي نمي دانيم ، هر كس چيزي به ذهنش مي رسد بي تحقيق و صرف وقت ، آن را وحي مُنزل مي داند.
دو سه تن ديگر از اهل مجلس گفتند، پس اگر چنان نيست شما بگوييد كه غرض حافظ چيست ؟
گفتم : شما بايد غزل مربوط را به مطلع زير بخوانيد و آن گاه طرح سؤال بفرماييد.
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به كف گر بكشم زهي طرب ور بكُشَد زهي شرف
نخستين سؤال اين است كه مرجع ضمير «شين » در تركيب «دامنش » كيست ؟
و اگر حافظ از دامن وي بگيرد چرا خوشحال و طربناك مي شود و اگر در راه او كشته بشود و او خواجه را بكشد چرا شاعر شيراز شرف مي يابد؟
آن گاه به تفضيل گفتم كه اين غزل داراي صنعت «توسيم » است ، شاعر، قافيه را ـ قافيه غريب و مهجور حرف «ف » را ـ به نحوي آورده است تا در پايان غزل بتواند مرجع ضمير را آشكار سازد و آن مرجع ، حضرت اميرمؤمنان ، علي بن ابي طالب ـ عليه السلام ـ با لقب شحنه نجف است كه حافظ در بيت نهم ( مقطع و تخلّص ) غزل مي فرمايد:
حافظ اگر قدم زني در ره خاندان عشق بدرقه رهت شود همّت شحنه نجف
خواجه در اين غزل جز «شحنه نجف » و دوست خود (پير مغان ) همه طبقات جامعه را رد مي كند و در بيت دوّم مي گويد: من در عمر خود از هيچ كس كرامت نديدم .
طَرْفِ كَرَم ز كس نبست اين دل پر اميد من گر چه سخن همي برد قصّه من به هر طرف
و آن گاه در بيت سوّم از پادشاهان ، سخن به ميان مي آورد كه چون بت پرستش مي شوند و بي رحم و سنگدل هستند و مي گويد:
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل ياد پدر نمي كنند اين پسران ناخلف
هر كس چند واحد، درس ادبيّات بخواند مي داند كه مرجع اسم اشاره «اين » و يا به عبارت بهتر، حرف تعريف «اين » در تركيب «اين پسران ناخلف » به هيچ تأويل ، جز «بتان سنگدل » در مصراع اوّل نيست و شاعر ساحر و عارف با همين حرف تعريف «اين » معيّن مي كند كه غرض از «بتان سنگدل » اين پسران ناخلف هستند.
و حال بايد معني كلمه در بيت و معني بيت در كلام ، يعني همه غزل ، وحدت موضوعي داشته باشد، زيرا كه شاعر ما خواجه حافظ است و حرف ياوه نمي گويد.
ناگزير از مراجعه به تاريخ هستيم و مي بينيم حافظ در عهد شاه شيخ ابواسحاق و سپس محمّد مبارز الدّين و پسر وي شاه شجاع و خاندان آل مظفّري مي زيسته است و اين بتان مظفري واقعاً سنگدل بوده اند. شاه شجاع چشمان پدر خود، امير محمّد را ميل كشيد (759 ه) و درست ربع قرن پس از آن ، دو چشم پسر جوان خود، شبلي را فرمان داد از جاي كندند. و اين بتان سنگدل ، خود شيخ بودند و از اهل طريقت المعتضدباللّه .
در صفحه 577 تاريخ ايران (اقبال و پيرنيا ـ چاپ خيّام ) مي نويسد:
«امير مبارزالدّين در سال 755 ضمن محاصره اصفهان ، با فرستاده ابوبكر المعتضد بالله بيعت كرد كه در مصر، خود را جانشين خلفاي عباسي مي دانست .
طريقي را كه شيخ ابواسحاق اينجو قبل از او در اين مرحله پذيرفته بود، قبول كرد...» و مراد از «پدر» در اين بيت ـ به قرينه كلّ غزل ـ حضرت اميرمؤمنان و شحنه نجف است كه سرور جوانمردان جهان ، يعني «فتيان » است و «پدر و پسر» در زبان فارسي ، اصطلاح علم فتّوت است چنان كه در فرهنگ اصطلاحات و تعريفات (نفايس الفنون ) ذيل «كبير» آمده است :
«كبير Kabir [ فتوّت ] : آن كه شرب اين (پسر) از نهر او بوده باشد بي واسطه ، يعني قدحي از او خورده باشد... و از اين جهت او را پدر خوانند و شارب را پسر، و اسم كبير بر زعيم قوم اطلاق كنند و ...»
و در تأييد اين معني است كه حافظ مي گويد: تا كي بايد مدح شاهان بكنم و به ايشان بنازم در حالي كه اين پسران ناخلف از پدر و كبير فتوّت ، يعني شحنه نجف يادي نمي كنند و همين معني را ابيات ديگر غزل به اثبات مي رسانند كه خواجه از ترس اهل تعصّب برادران اهل سنّت نمي توانسته حرف دل خود را آشكار كند و قراين اين معني پوشيده را در همين غزل نهاده است .
بي خبرند زاهدان نقش بخوان و لاتقل مست ريا ست محتسب ، باده بده و لا تخف
يعني : به قيافه و شكل و شمايل زاهدان نگاه بكني همه چيز را مي فهمي كه بي خبرند و حرف نمي زني و محتسب (امير محمّد مبارز الدّين ) مست ريا و تزوير است از آن است كه فساد، همه جا را گرفته ، باده بدهيد تا بخورند و نترسيد كسي به كسي نيست .
صوفي شهر بين كه چون لقمه شبهه مي خورد پاردمش دراز باد اين حيوان خوش علف
حافظ اگر قدم زني در ره خاندان عشق بدرقه رهت شود همّت شحنه نجف
واژه و اصطلاح «پسر» در معني خلف آن نيز دو بار در ديوان حافظ ديده مي شود كه در دو غزل ، مربوط به يك موضوع آمده است و آن دو غزل مشهور عبارتند از:
1ـ1) باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست شمشاد سايه پرور ما از كه كمترست
اين غزل بيعت نامه ايست كه حافظ رو در رو خوانده است و مراتب ارادت خويش را با جانشين جوان پير مغان اظهار داشته و در اين بيعت «خون اهل طريقت خويش را حلال تر از شير مادر» براي مراد جوان خويش دانسته است .
اي نازنين پسر تو چه مذهب گرفته اي كت خون ما حلال تر از شير مادر است
ظاهراً اين غزل را در شيراز خوانده و اين رهبر و وليّ جوان خود در شيراز بوده است كه حافظ مي گويد:
دي وعده داد وصلم و، در سر شراب داشت امروز تا چه گويد و بازش چه در سرست
يك قصّه بيش نيست غم عشق و اين عجب از هر كسي كه مي شنوم نامكرّرست
شيراز و آب ركني و اين باد خوش نسيم عيبش مكن كه خال رخ هفت كشورست
فرق است از آب خضر كه ظلمات جاي اوست تا آب ما كه منبعش اللّه اكبرست
(ر.ك : بخش نهم ، شماره 1، غزل [ 46 ] ).
1ـ2) در غزل ديگري باز از آب ركناباد و خضر نام مي برد و با همين نازنين پسر، بيعت مي كند و ظاهراً اين غزل را به جايي دورتر از شيراز فرستاده ، مرادِ خويش را تشويق مي كند تا به شيراز بيايد و از مردم صاحب كمال آن ، فيض جبرئيلي بخواهد:
خوشا شيراز و وضع بي مثالش خداوندا نگه دار از زوالش
ز ركناباد ما صد لوحش اللّه كه عمر خضر مي بخشد زلالش
ميان جعفر آباد و مصلّي عبير آميز مي آيد شمالش ...
گر آن شيرين پسر خونم بريزد دلا چون شير مادر كن حلالش ...
اين هر دو غزل در اين دفتر و بخش نهم از نامه هاي خواجه حافظ مطرح شده است و نيازي به شرح مجدّد نيست .
براي دريافت اين معني كه خواجه غزلسرا هر مطلب سياسي ـ اجتماعي را به زباني خوش ادا مي كند و گاهي نيز عاشقانه ترين ابيات ، سياسي ترين معاني را در بر دارند نگاهي به شيوه بياني ابيات نمونه زير كافي است :
2ـ1) سبزه خطّ تو ديديم و زبستان بهشت به طلب كاري آن مهر گياه آمده ايم
***
2ـ2)به تنگ چشمي آن ترك لشكري نازم كه حمله بر منِ درويش يك قبا آورد
***
2ـ3)رسم بدعهدي ايّام چو ديد ابر بهار گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
***
2ـ4)ساقي بيا كه شاهد رعناي صوفيان ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز كرد
***
2ـ5)آن يار كزو خانه ما جاي پري بود سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
***
شايد با خواندن و شنيدن ابيات بالا معاني دلنشين و عاشقانه زير خودنمايي بكند:
* 2ـ1) ما به خاطر ديدن زيبايي سبزه خطّ تو بهشت را رها كرده به اين جهان آمده ايم تا آن سبزه خطّ تو را به دست آوريم (به اميد وصال تو از بهشت به زمين آمده ايم ).
* 3ـ2) من به تنگ چشمي آن زيبا روي لشكري فخر مي كنم كه بر من درويش يك قبا و تهي دست حمله آورد و دل مرا غارت كرد (من به آن معشوق عاشق كش فخر مي كنم ).
* 2ـ3) ابر بهار، رسم بد عهدي روزگار را ديده و مي داند كه سرانجام ، خزان فرا مي رسد از آن جهت است كه اشك مي بارد و به حال گلها مي گريد (باران ، اشك آسمان است براي ناپايداري جهان و فصل خزان ).
* 2ـ4) ساقي بيا و مي بياور كه زيبا روي صوفيان چون طاووسي جلوه گري مي كند و ناز مي آغازد (عروسي زيبا به جلوه آمده و ناز آغاز كرده بياييد و تماشا بكنيد).
* 2ـ5) آن يار و معشوق كه خانه ما از وجود او جايگاه پري شده بود و خانه ما را زيبايي بخشيده بود، از سر تا پا هنر بود و بي عيب بود.
آن نشانه اي كه ما را به اين معاني رهبري مي كند تركيب كلمه ها و شيوه بيان آنهاست ، در حالي كه در وحدت موضوعي غزلها و تحقيق در معاني دقيق اين ابيات معلوم مي شود، همه آن معاني ، جز حدس و گمان ، چيز ديگري نيست و هر بيتي سرشار از بار معنايي سياسي ـ اجتماعي خاصّ خود است و هيچ ارتباطي با عشق عاشقي ندارد، شرح كامل موضوع اين ابيات ، مستلزم شرح و تفسير غزلهاي مربوط به هر يك از آن بيتهاست كه در شرح غزليّات به تفصيل آمده است ، با اين همه براي آشنايي با سبك و راز سخن حافظ اين اعجوبه جهان غزلسرايي ، به اختصار اشاره اي مي شود:
2ـ1) سبزه خط در مناسبت با بهشت و مهر و از بستان بهشت آمدن ، سبزه خطّ زيبارويان را به ذهن مي آورد كه در مردان ، محاسن و موي صورت ايشان است و در زنان ، موي رسته بر پشت لب و بناگوش آنان .
ليكن اين معاني در اين بيت جايگاهي ندارد براي آن كه ما را از بهشت بيرون كرده اند و ما به خاطر كسي از بهشت به اين جا نيامده ايم ، ثانياً اين معني هيچ ارتباطي با مطلع غزل ندارد كه گروهي براي زيارت پادشاهي آمده اند:
ما بدين در، نه پي حشمت و جاه آمده ايم از بدِ حادثه اين جا به پناه آمده ايم ...
سبزه خطّ تو ديديم و ز بستان بهشت به طلب كاري اين مهر گياه آمده ايم
با چنين گنج كه شد خازن آن روح امين به گدايي به در خانه شاه آمده ايم ... ثالثاً در صورتي كه «سبزه خطّ مهرويان » منظور نظر باشد، سخني بسيار ياوه خواهد بود كه بگوييم به طلبكاري اين مهر گياه (سبزه خطّ چهره ) آمده ايم .
و اگـر غـرض ، محاسـن و مـوي صـورت شـاه باشـد كه حـرفي در حـدّ سـخره و خـطّي خـطرناك خواهـد بود. تكليف «سـبزه خط تـو» را مصـراع دوّم ، تـركيب «مهـرگياه » تـعيين مي كـند كه يـكي از معانـي آن «سـگ كـش »اسـت و آن دانه گـياهي سـمّي اسـت داراي مادّه اي بـلادون ، چـون طعم خـوش دارد بـراي كشـتن شاهـزادگان و بـزرگان از آن اسـتفاده مي كـرده اند و در خـوراك ايشـان مي ريخـته اند. در اين تـلاش و كـوشش اسـت كه مي فـهميم :
«سبزه خطّ» همان «خط نوشتاري است » كه از نظر زيبايي و رنگ و پيچيدگي به سبزه همانند شده است و در اين نامه ، مردم شيراز به شاه شجاع مي گويند:
«سلطان ! ما خط زيبا و فرمان تو را ديديم و از شيراز براي اجراي آن فرمان و درخواست آن سگ كش آمده ايم تا رقيب و برادر تو را از تخت شيراز بيندازيم كه غصب كرده است .
(براي توضيح مختصر غزل ، ر.ك : همين دفتر، بخش دوّم شماره 1/ غزل [ 10 ] ).
2ـ2) و امّا در بيت دوّم ، «ترك لشكري » به قرينه کلمه لشكري ، معلوم مي دارد كه مردي سپاهي از نژاد ترك مطرح است و تنگ چشمي او با حمله كردنش به هيچ وجه ، جايِ نازش ندارد و معني بسيار مسخره اي خواهد بود اگر حافظ بگويد: «من به تنگ چشمي آن سپاهي ترك نژاد فخر مي كنم كه بر من درويش حمله آورد و مثلاً مرا ترسانيد يا زد!».
در وحدت موضوعي غزل ، معلوم مي شود كه دوست يا پير طريقت خواجه از زيارت حجّ برمي گردد و از راه يمن به شيراز مي آيد: «يعني از مملكت سبا به ملك سليمان مي آيد».
صبا به خوش خبري هدهد سليمان است كه مژده طرب از گلشن سبا آورد
و خواجه شيراز، تهنيت و خير مقدمي سروده در مجلس پير مغان مي خواند و در پايان غزل بر خود وظيفه مي داند كه از كاروان سالار پير طريقت خويش نيز سپاسگزاري بكند كه «حمله »، يعني كاروان حجّ تمتّع را به نزد حافظ ، اين درويش يك قبا آورده است و يك قبا، يعني كسي كه قباي زركش او يكتا و بي همتاست و معني يك پيراهن نيز در آن نهفته و ايهامي است ، و در اين كلام ، «تنگ چشمي » معنيِ حفاظت و حراست را دارد و خواجه مي گويد:
«من به حفاظت و غيرت آن ترك لشكري و حمله دار كاروان حجّ، افتخار مي كنم كه حمله و كاروان حجّ تمتّع را به شيراز و نزد من آورد»!
2ـ3) رسم بدعهدي ايّام چو ديد ابر بهار گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
در تحقيق غزل معلوم مي شود غرض از سمن و نسرين ، دختران شيرازي و نيز از سنبل ، پسران جوان آن شهر زيباست و خواجه مي گويد:
هنگام آمدن تيمور لنگ به شيراز باران مي باريد و اين اشك آسمان بود براي مرگ جوانان شيراز، چون تيمور همه مردم اصفهان را قتل عام كرده به شيراز مي آيد، در حالي كه با شاه شجاع عهد كرده بود هرگز به شيراز نيايد و از فرزندان وي حمايت كند. اينك عهد را شكسته و به شيراز مي آيد و من تهنيت و خير مقدمي گفته ام براي وي مي خوانم و همه حرفهاي دلم را رو در روي او مي گويم :
سحرم دولت بيدار به بالين آمد گفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد...
مژدگاني بده اي خلوتي نافه گشاي كه ز صحراي ختن آهوي مشكين آمد...
مرغ دل باز هوادار كمان ابرويي ست اي كبوتر نگران باش كه شاهين آمد
و او عهد را شكسته و آسمان مي گريد و صبا براي پاشيدن گلاب به كشته هاي جوان شيراز به تماشاي گلها برخاسته مي آيد:
رسم بدعهدي ايّام چو ديد ابر بهار گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد
چون صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل عنبر افشان به تماشاي رياحين آمد
2ـ4) ساقي بيا كه شاهد رعناي صوفيان ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز كرد
شايد اين بيت از نظر ناسزا و تشنيع در حقِّ صوفي ، در نهايت زشتي معني جلوه بكند و چنان نيز هست ، زيرا «رعنا» در لغت به معني زنِ گول و زور فريبيده به كار مي رود كه از ذكر معني معادل آن خودداري مي شود و «شاهد رعناي صوفيان » يا خود شخص صوفي است كه در سرآغاز غزل آمده است :
صوفي نهاد دام و سرحقّه باز كرد بنياد مكر با فلك حقّه باز كرد
بازي دهر بشكندش بيضه در كلاه زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد
ساقي بيا كه شاهد رعناي صوفيان ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز كرد
و يا غرض از شاهد رعناي صوفيان ، زن و همسر آن صوفي است كه شاعر مي گويد «او به جلوه آمده در طلب جفت مي گردد»!!
و آن بيت زيبا، اين معني زشت را دارد و هنگامي كه ابيات غزل از نظر معني در كنار هم قرار مي گيرند تا معني و موضوع واحدي را تعريف كنند هم آن گاه است كه خواننده غزل را انگشت بر دهان مي ماند و از بازي و شعبده دهر، غرق حيرت مي شود و آن اين كه خواجه شيراز نزديك به ربع قرن (25 سال ) در صدر مجلس شاه شجاع مي نشسته و سرور جهاني بوده و در دولتسراي شاه ، فرمان مي رانده است و به حقّ، او را «يوسف » ناميده و بارها در هجران وي گريسته :
يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور خانه احزان شود روزي گلستان غم مخور
اين غزل را در روزهاي نزديك عيد نوروز سروده در حالي كه شاه شجاع از شيراز به ابرقو رانده شده و برادرش محمود به جاي وي بر تخت شيراز نشسته است اينك بيست سال از آن زمان (765 ه) مي گذرد و شاه شجاع به دعوت عادل آقا نامي به سلطانيه زنجان رفته است تا در ميان پسران سلطان اويس خان صلح و آشتي برقرار سازد و در اين سفر (785 هجري ) شاه شجاع فرمان داده پسر جوان خودش شبلي را در اصفهان دستگير و دو ديده جهان بينش را ميل كشيده اند. خواجه سخت خشمگين شده او را صوفي مي نامد و بر آن باور است كه مستي ، شاه را به اين جنايت وادار كرده است :
صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد ور نه انديشه اين كار فراموشش باد...
شاه تركان سخن مدّعيان مي شنود شرمش از مظلمه خون سياووشش باد
شيخ ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد...
ادامه در پست بعدي
Posted
on Sunday, May 11, 2008 at 03:03PM
by
افشا
از افشا:
نام من رفتست روزي بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوي جان مي آيد از نامم هنوز
در زير به مقاله اي درباره تاثير حافط بر گوته توجه فرمائيد. در اين مقاله نگاه نويسنده را درباره تفسير اشعار حافظ ميتوان ديد:
استفاده از متون با ذکر منبع و نام نویسنده مجاز میباشد
موضوع : ايران و حافظ در ديوان گوته
نويسنده:
مترجم:
تماس با نويسنده :
منبع:
اشاره :
« گوته اشعار حافظ را به ديده ي شکلي مطلوب و آرماني براي سرودن شعر در دوران سالخوردگي خويش مي نگرد»
بر اساس شواهد و مدارک موجود ، گوته شاعر بزرگ کلاسيک آلمان ، به هر چه که رنگ و بوي فرهنگ و هنر يونان باستان را داشت عشق مي ورزيد و از اوان جواني به تمام مظاهر تمدن عهد هخامنشي بسيار علاقه مند بود. امپراطوري عظيمي که از سال 557 تا 330 پيش از ميلاد دوام داشت و بر پايه هاي آزادمنشي ، بردباري و گذشت استوار بود ، به گفته هگل مجموعه باشکوهي را به نمايش گذاشت که براي نخستين بار در تاريخ بر مردمي فرمان مي راند که آنان را ترغيب و تشويق مي کرد تا ابعاد شخصيت خويش را تکامل و غنا بخشند و به ثبوت و عرصه ي ظهور برسانند. گوته در سمت مسئول نظارت بر امور ساختماني قصر کارل آگوست – والي منطقه وايمار– در سال 1800 م دستور داد براي تزيين تالار بزرگ اين قصر نقش برجسته اي از خمير کاغذ بسازند و در آنجا نصب کنند. اين نقش بر جسته از تعدادي مجسمه با زيرنويس هايي که حاوي کلمات قصار بزرگان مي باشد ، تشکيل شده است که سبک و سياق آنها معماري آتن دوران کلاسيک را در ذهن بيننده تداعي مي کند. بخاري اين تالار با شيرهاي مفرغي ، به تقليد از شيرهاي مصر باستان ، مزين شده است. بالاي اين مجسمه ها ، زير يک خورشيد بالدار نوشته اي به خط ميخي به چشم مي خورد که – البته نه چندان دقيق – از روي کتيبه هاي موجود در تخت جمشيد کپي برداري شده است. گوته از طريق « يوهان گوتفريدهردر» با اين خط آشنايي پيدا کرده بود که نمونه ي آن در گزارش سفر کارستن نيبور منتشر شده به سال 1772 م آمده است.
آشنايي گوته با حافظ در سال 1814م ، يعني در 63 سالگي او از طريق ترجمه ي خاور شناس اتريشي «فون هامرپور گشتال» صورت گرفت. مطالعه همين برگردان نه چندان دقيق و کامل از غزليات حافظ آن چنان شور و شوقي در دل گوته سالخورده به وجود آورد که او را بر آن داشت تا اشعاري به شيوه اين شاعر سترگ و ژرف انديش بسرايد ؛ شاعري که گوته جوهر شعر شرقي را در وجود او مي بيند. اشعار موجود در حافظ نامه يعني بخش دوم از دوازده بخش منظوم ديوان شرقي – غربي نشان دهنده آن است که گوته چه سان شيفته ي حافظ بود و چه اندازه براي اين شاعر بزرگ ارج و اعتبار قائل مي شد. در شعري با عنوان « بيکرانه» از همين بخش چنين مي خوانيم
تو بزرگي ؛ چه ، تو را نقطه ي پاياني نيست / بي سرآغازي نيز ، قرعه فال به نام تو زدند. / شعر تو دوارست ، همچنان ستاره سيارست ، / مطلع و مقطع آن يکسان ست / و آنچه در فاصله اين دو همي هست عيان / عين آنست که در اول و در پايان ست.
تو همان چشمه ي شعري که روان ست از آن / نغمه شوق و سرور همچو موج از پس موج/ .../ غزلي دلکش از سينه تو مي تراود بيرون/ و گلويت که عطشناک مدام جرعه اي مي طلبد / و دلي داري نيک که پراکنده کند مهر و صفا.
گو جهان يکسره ويران گردد/ حافظا با تو و تنها با تو/ خواهم اکنون به رقابت خيزم/ شادي و رنج از آن ما باد/ اين دو همزاد و شريک/ عشق ورزي و باده نوشي نيز/ فخر من باد و هستي من باد.
اينک اي شعر بپا کن شرري!/گشتِ ايام ندارد اثري/ هر زمان تازه تري...
گوته در آينه ي جمال حافظ تصوير خويش را به وضوح مشاهده مي کند. در عالم خيال اين احساس به گوته دست مي دهد که زماني در وجود حافظ زندگي مي کرده است. از اين رو همانگونه که در بر گردان شعر بيکرانه ديديم، حافظ را همزاد خويش مي نامد.
ويژگي دوم از اين هم فراتر مي رود؛ گوته نه تنها در آينه ي جمال حافظ تصوير خويش را مي بيند، بلکه در شعر و شاعري نيز او را مرشد و مراد مي داند که مايل است با وي به رقابت برخيزد. به اين ترتيب مي توان حافظ را سرمشق گوته براي سرودن شعر در دوران سالخوردگي به حساب آورد. گرچه گوته ي سالخورده در شعر حافظ به ديده يک سرمشق برانگيزنده و غنابخش مي نگرد، ليکن در انتخاب سبک ديوان به گونه اي معکوس عمل مي کند. چون آنچه گوته از ماهيت سبک شعر حافظ برداشت مي کند ، با ذهنيت هنري او – اين پرورش يافته ي مغرب زمين و مکتب کلاسيک – در تضاد است ، آن را نوعي بي سبکي مي انگارد. گوته بر اساس اين پندار در بخش يادداشتها و توضيحات مي نويسد : اين شيوه اي است که بي محابا والاترين و فرومايه ترين تصاوير را در هم مي آميزد و براي آنکه تأثيرات شگرفي بيافريند ، ناهمگونها را در کنار يکديگر مي چيند ، ما را در يک چشم به هم زدن از اين جهان خاکي به آسمانها پرواز مي دهد و از آنجا باز به اين خاکدان برمي گرداند و بر عکس. بنابراين آنچه گوته به عنوان سرمشق براي سرودن اشعار ديوان انتخاب مي کند ، تصوير متضادي است از دنياي شعري خود او و درست همين امر تأثيري دگرگون کننده بر وي مي گذارد و در واقع از اين کلاسيسيست بزرگ يا رمانتيسيست بزرگ مي سازد. اين خصوصيت سوم ما را به ويژگي ديگري راهبري مي کند: گوته پس از آشنايي با اين تصوير متضاد، به آنچه که از حافظ آموخته است، قناعت نمي ورزد، بلکه احساس مي کند که اين چهره هاي سه گانه يعني همزاد، مراد و رقيب او را به مبارزه مي طلبند و اين مبارزه جويي قدرت خلاقه او را بيدار مي کند و وي را بر آن مي دارد که بکوشد تا به دنياي خيال انگيز و شاعرانه حافظ گام نهد و در آن فضاي ملکوتي نغمه هاي شوق و سرور بسرايد. اين تغيير فضا ذهنيت کلاسيک گوته را متزلزل نمي سازد، بلکه همراه با شعر حافظ باب سبک و سياق دومي بر گوته گشوده مي شود، سبک و سياقي بي پيرايه در کنار سبک مبتني بر قوانين زيباشناختي مکتب کلاسيک.
با اندکي تأمل در سبک ديوان در مي يابيم که از پشت نقاب شرقي آن، سبک آزاد شعر گوته در دوران جواني قابل تشخيص است، سبکي که گوته در سالخوردگي بار ديگر به سراغ آن مي رود و با الهام گرفتن از حافظ آن را به اوج کمال مي رساند. پس حافظ نه تنها همزاد، مراد و رقيب اين شاعر بزرگ آلماني است، بلکه شعر حافظ را نيز مي توان پيش فرم اشعار گوته در ديوان شرقي – غربي به شمار آورد. گوته خود در اين باب مي سرايد:
سخن را عروس ناميده اند و انديشه را داماد ، قدر اين پيوند را آن کس مي شناسد که حافظ را بستايد.
اين سروده ي گوته آشکارا به اين بيت حافظ اشاره دارد: کس چو حافظ نکشيد از رخ انديشه نقاب تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند
اين سبک آزاد قبل از هر چيز در به کارگيري عناصر نثر در شعر خلاصه مي شود؛ يعني در آميزش جاندار نظم و نثر که به واسطه شعر هم به زندگي نزديک تر مي شود و هم گستردگي دروني عظيمي پيدا مي کند. اين سبک ضمن آنکه خودآگاه، بي پروا، روزمره و هزل آميز است، غني، والا و لطيف نيز هست و نه تنها قادر است به کمال و تعالي دست يازد، بلکه حتي به سان لهيبي سر بر مي کشد، لهيبي که در کوره ي آن زبان نثر به وسيله اي براي آفرينش والاترين شعرها تبديل مي شود. در واقع مي توان گفت که گوته به هنگام تصنيف ديوان در انديشه دفاع از خويش در حوزه شعر غنايي بوده است. براي هر ايراني غرور آفرين و مايه مباهات است که گوته از سوي يک شاعر پارسي گوي برانگيخته مي شود تا ديگر بار به سراغ اين فرم آلماني مورد استفاده اش در آثار دوران جواني برود. گوته اشعار حافظ را به ديده ي شکلي مطلوب و آرماني براي سرودن شعر در دوران سالخوردگي خويش مي نگرد، شعري که در آن حکمت و شباب به زيباترين وجهي با يکديگر پيوند خورده اند. در مفهوم سالخوردگي تعمق، تفکر و تعقل نهفته است و در مفهوم شباب گرمي ، حيات و شور عشق؛ «تسليم» مصداق اين يکي است و «چيرگي» مصادق ديگري ، اين دو در شعر خيال انگيز که همان شکل مطلوب و آرماني شعر است ، در هم آميخته اند و اين درست همان برداشت است که گوته از شعر همزاد ايراني خود داشته است. عنصر اصلي اشعار ديوان شرقي – غربي را ديگر نه قالب و حدود و ثغور ؛ بلکه آنچه سيال و بي مرز است تشکيل مي دهد.
" هاينريش هاينه" در سال 835 م، در جزء يکم اثر خود با عنوان " مکتب رمانتيک " درباره ديوان چنين اظهار نظر مي کند: در اين اثر ، گوته سرمست کننده ترين شوق زندگي را به نظم کشيده است و اين کار چنان ساده ، موفق ، لطيف و مدهوش کننده صورت گرفته است که انسان در شگفت مي ماند که چگونه انجام چنين کاري در زبان آلماني امکان پذير شده است. معجزه اين کتاب غير قابل توصيف است. ديوان گوته درودي است که مغرب زمين به مشرق زمين مي فرستد. اين درود بدان معناست که غرب از معنويت گرايي يخ زده و بي رمق خسته و دلزده شده است و مي خواهد در فضاي سالم شرق به کالبد خويش جاني تازه ببخشد. گوته پس از آن که در «فاوست» ناخشنودي خود را از معنويت انتزاعي و نياز خويش را به لذتهاي واقعي و حقيقي ابراز مي دارد ، خود را با تمام وجود در آغوش تجربيات حسي مي اندازد و به اين ترتيب ديوان شرقي– غربي را مي آفريند. پس ديوان شرقي – غربي حاصل فرار يک رمانتي سيست از واقعيت حال به سرزمين رؤيايي گذشته نيست، بلکه حاصل فرار از فريب ظواهر بي ثبات به حقيقت جاودانه ي پديده هاي اوليه ي حيات است، بدين معني که آنچه را که باقي است در آنچه که فاني است مشاهده و تمام اشياي موجود در جهان را به عنوان تمثيلي از جاودانگي تفسير کنيم. جوهر هنري سبک ديوان هم در همين نوع برداشت و عملکرد نهفته است. به گفته گوته: آنگاه که هنر در برابر شيئي بي تفاوت و خرد کاملا مطلق مي شود، هنر والا شکل مي گيرد.
به قولي ديگر ، هنر سبک ديوان در اين است که اشکال هزار چهره ي اين جهان را به کمک قدرت تخيل بر مي نماياند و آنچه را که به ظاهر بي اهميت به نظر مي رسد، به طرز معجزه آسايي پر اهميت جلوه مي دهد. ديوان داراي سبک شاعرانه است که مي توان آن را نوعي بافندگي ذهن به شمار آورد و از اين رو شعري بسيط ارائه مي دهد که هدف اصلي آن دستيابي به روابط معقولي است که به واسطه ي آنها صور اين جهاني به طور سلسله وار به هم پيوند مي خورند. اما چرا گوته بر آن شد تا به تقليد از حافظ بپردازد؟ پاسخ به اين پرسش را از زبان نيچه مي شنويم: نوابغ بر دو دسته اند، يکي آنکه اصولأ بارور مي کند و خواستش اين است که بارور کند و ديگري آنکه علاقه اي وافر به بارور شدن و زادن دارد. از گروه نخست ، پيش از هر کس نام هايي چون حافظ و شکسپير به ذهن متبادر مي شوند، و از گروه دوم به حتم نام گوته در صدر قرار مي گيرد. اشعاري که گوته به سبک و سياق شعر يونان باستان سروده، بهترين گواه اين مدعاست. در واقع حضور عنصر يوناني در روح و روان گوته موجب شيفتگي او نسبت به فرمهاي يوناني بوده است. اما گوته به اين خاطر از اين قالبهاي شعري کهن استفاده کرده ؛ زيرا در اين کار نوع احساس شوق وصال به وي دست مي داده است. گوته در واقع نابغه اي است با ويژگيهاي جنس مؤنث که در نتيجه بارور شدن هاي مکرر به وجودي غول آسا بدل شده، آن سان که گويي کل جهان هستي را يکجا فرو بلعيده است.
با آنکه گوته پروايي نداشت که بزرگان عرصه ادب ، الهام بخش او باشند ، اما هيچ گاه در طول زندگي مقلد محض نبوده است. آنچه به ظاهر تقليد مي نمايد ، الگو برداري به معناي واقعي کلمه نيست بلکه گوته نکته اي غير خودي را برمي گزيند و آنگاه در ذهن و زبان خود بدان شکل مأنوس و مورد نظر خويش را مي دهد. گوته خود نحوه فعاليت هنري اش را در اين سطور خلاصه مي کند: هميشه تنها آنچه را به رشته تحرير در آوردم، / که احساس مي کردم و بدان باورمند بودم، / به اين سان، اي عزيزان ! خود را پاره پاره مي کردم/ و همواره باز به همان هيأتي در مي آمدم که بودم گوته در تاريخ 16 مه 1815 به ناشر خود « فريدريش کوتافون» کوتندورف مي نويسد: هدف من از تصنيف ديوان شرقي – غربي اين است که به شيوه اي شعف انگيز غرب را به شرق، گذشته را به حال و عنصر ايراني را به عنصر آلماني پيوند کنم و سنتها و طرز تفکر هاي دو طرف را در هم بياميزم. گوته در دفتر ششم ديوان با عنوان حکمت نامه در چهار پاره اي چنين مي سرايد: چه با شکوه اين شرق / از پس درياي مديترانه به اين سوي راه گشود ؛ / تنها آن کس مي داند کالدرون چه سان نغمه سرايي کرده است/ که قدر حافظ را بشناسد و به او عشق بورزد.
گوته برجسته ترين ويژگي شعر حافظ را نيز در ذهنيتي مي بيند که بر آن است تا دور از ذهن ترين مفاهيم را به هم پيوند کند. در بخش يادداشتها و توضيحات مي خوانيم: به ذهن يک شرقي در همه حال فکري مي کند که براي او که عادت دارد به سادگي دور از ذهنترين مفاهيم را به هم پيوند زند ، اين امکان را فراهم مي سازد تا با ايجاد پيچشي در يک حرف يا يک هجا باز اضداد را از هم جدا کند. آنچه گوته همواره در سرمشق خود حافظ مشاهده مي کند و مورد ستايش قرار مي دهد ، همانا زنده دلي است. شکل متعالي زنده دلي ، شوخ طبعي است يا همان چيزي است که ما در مورد حافظ به رندي تعبير مي کنيم. ويژگي بارز ديوان نيز اين است که گوته در اين اشعار جاويدان، در قالب نوعي کمدي الهي، به والاترين شکل شوخ طبعي دست مي يازد. اين شوخ طبعي بازتاب احساس آزادي باطني انساني انديشه گر است که توانايي آن را دارد که عشق به دنيا و چيرگي بر آن را به هم پيوند بزند. اين شوخ طبعي بر اساس ماهيتش مفهومي دوگانه است، درست مانند وسيله ابراز آن يعني خنده، با هر خنده در آن واحد هم به دنيا تبسم مي کنيم و هم آن را به سخره مي گيريم. علاقه به دنيا و توان دل برکندن از آن، دو احساس شادي بخش هستند که ابتدا با يکديگر به رقابت بر مي خيزند تا سرانجام صلح جويانه باز با هم يکي شوند. پس ماهيت شوخ طبعي در حقيقت اين است که بر هر آنچه است و موجب دلبستگي بي قيد و شرط انسان به اين خاکدان مي شود، خط بطلان بکشد يا به بيان رند شيراز سخن بگوييم:
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
زهر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست
اين گونه است که گوته در آينه جمال حافظ تصوير خود را مي بيند و رند شيراز را برادر دو قلوي خويش خطاب مي کند و هواي آن را در سر مي پرورد که با وي به رقابت برخيزد.
منبع:
Posted
on Sunday, May 11, 2008 at 03:01PM
by
افشا
علي طهماسبي
حافظ: زبان، زمانه، و زمينه:
1- در باره ساختار متن:
2- زمانه حافظ و حساسيتهاي اجتماعي و سياسي او:
3- زمينهها
پيش از آنكه در باره شعري وغزلي از حافظ اظهار نظر كرده باشم اول مي توانم اين پرسش را مطرح كنم كه رويكرد ما به شعر حافظ چگونه است؟ يا ميتوانم بپرسم كه در جستجوي چه چيزي به سراغ حافظ ميرويم؟. شايد پاسخ بهاين پرسش چندان آسان نباشد. اما اين گمانه را نميتوان دست كم گرفت كه بههرحال چيزي، يا چيزهايي در ما هست كه در جستجوي پيدا كردنِ زباني براي بيان آن هستيم واحتمال دادهايم كه بيان حافظ ميتواند در اين زمينه بهما كمك كند.
زبانِ رمزي وسرشار از ايهامي كه حافظ در غزلها و ساقينامه خود بهكار برده، اين گمانه را تقويت ميكند كه دراين ديوان، سهمي از معنا براي مخاطب منظور شده است. اين سخن بهمعناي آن نيست كه حافظ خواسته چيزي را در كلام خود پنهان (سانسور) كند كه نامحرمان بهآن دست نيابند، بلكه بهمعناي آن است كه خواننده را به وُهم در مياندازد تا عنصر تخيلِ مخاطب چيزي را پديد آورد كه شايد حتي فكر خود حافظ بهآن راه نبرده باشد.
در عينحال، همه آنچه خوانندهي اين ديوان، بهياري عنصر خيال از شعر حافظ پديد ميآورد، معمولا بايددر همان جهتي حركت كند كه حافظ پوينده آن بوده است. اگر اين گمانه درست باشد، به معناي اين است كه مثلا ما مي توانيم به مناسبت غربتي كه بهسراغمان آمده تا حدودي معناي مويههاي غريبانه او را دريابيم. اما اگر درد ما ازآن جنس نباشد، آيا ما ميتوانيم ادعا كنيم كه آنچه در معناي غزل غربت او ميگوئيم، واقعا شباهتي با آنچه او خواسته بگويد دارد؟.
بهتعبير ديگر، ما آزاد هستيم كه از هرغزلي هر گونه تلقي كه دوست داريم داشتهباشيم. چه ديگران موافق باشند وچه نباشند اين امر خود به خود ميتواند اتفاق افتد. اما نسبت دادن تلقي خودمان به حافظ، واينكه اصرار داشتهباشيم كه حافظ مقصودش از بيان اين غزل چنين وچنان بوده، نهكاري خرد ونهآسان است مگر اينكه تلاش كنيم تا در حد امكان، موقعيت حافظ را در زمان ومكان خودش، وهمچنين تاريخي كه بر او موثر بوده است وبسياري چيزهاي ديگر را در باره او دانستهباشيم. اما به احتمال قريب بهيقين ميتوان گفت كه چنين كاري بسيار بعيد است. همچنين، با آن پيشفرض كه گفتم در ديوان حافظ، سهمي هم براي خوانند است، چندان هماهنگ نيست.
راه ميانه اين است كه سهمي براي صاحبِ اثر، سهمي نيز براي خودمان قايل باشيم. در اين رويكرد، بازهم خوانندة اثر ناگزير است خود را به برخي چيزها مقيد كند. يعني همان تلاش در فهمِ موقعيتِ حافظ، زباني كه در آن روزگار بهعنوان زبانِ معيار مورد استفاده او قرار گرفته است، آثار وحالاتِ مهمي كه ذهن وزبانِ حافظ را در سيطره خود گرفته بوده است، ساختاري كه در كل ديوان حافظ بهعنوانِ يك نظامِِ مفهومي پديد آمده است. همچنين مشخصكردنِ رويكردي كه ما بهاين متن ميخواهيم داشتهباشيم.
بنا براين شايد بتوان آشنايي باسه مورد مشخص را در باره مواجهه با ديوان حافظ بيان كرد: 1- ساختار كلي متن در كل ديوانِ موجود و زباني كه مورد استفاده قرار گرفته. 2- زمانه حافظ و حساسيتهاي او نسبت به مسائل اجتماعي- سياسي. 3- زمينههايي كه دست بهدهم دادهاند وحافظ را به اين قله بلند ادبيات فارسي رسانيدهاند.
اشاره بههركدام از اين موارد در اين نوشتار بهمعناي آن نيست كه آنچه ميگويم همه آن است كه بايد بگويم، بلكه اين اشارات در حد نيازي ابتدايي براي مخاطبي معمولي واز سوي گويندهاي معمولي ميباشد.
1- در باره ساختار متن:
غير آنچه به عنوان ضمائم ديوان ميتواند محسوب شود[1] بقيه ديوان، يعني متن اصلي وبيشترين سهم، از آنِ غزليات است. اولين وشايد مهمترين نكتهاي را كه در ديوان حافظ ميتوان به عنوان يكي از ويژگيهاي مشخص متن به آن اشاره كرد، روايت شكستهاي است كه نه تنها از يك غزل به غزل ديگر، بلكه حتي از يك بيت به يك بيت ديگر نيز اتفاق افتاده است. اين ويژگي را در زبان قرآن هم ميتوانيم ببينيم. اگر متن قرآن را با متن تورات از نظر ساختار ظاهري آن مقايسه كنيم، ميتوانيم داستانهاي تورات را به عنوان روايتي مفصل ببينيم كه حوادث را بهگونهاي پيوسته بههم و در خط ممتدي آغاز كرده و بههمان صورتِ پيوسته، تا فرجام ادامه يافته است. اما متن قرآن به جاي روايت خطي وممتد، فقط برشهايي از وقايع وحوادث را بيان ميكند و از چكاد به چكاد عبور ميكند. اين روايت شكسته بهگونهاي است كه حتي ممكن است خواننده متن در آغاز احساس كند كه نوعي گسست در متن ايجاد شده است اما هنگامي كه به ژرفساختِ متن توجه كنيم همه آن شكستگيها وگسستها از ميان ميرود. قالب غزل، وتفاوت آن با قصيده و به ويژه با مثنويهاي بلندي همچون شاهنامه، مانند تفاوت متن قرآن با تورات است. اما نكته ديگري كه در غزليات حافظ ديده ميشود اين است كه در يك غزلي كه مثلا 7 بيت دارد، بازهم در ظاهرِ همان يك غزل، با ساختاري شكسته مواجه هستيم. يعني ممكن است گاهي هر بيتي براي خود معناي مستقلي داشته باشد كه ظاهرا ربطي به بيت بعدي نداشته باشد. اما به گمان من، ژرفساخت غزل بهگونهاي است كه همه ابيات را بههم پيوند ميدهد.
فهم ژرفساخت در متن يا روايت شكسته - چه درقرآن وچه در ديوانِ حافظ- بهساختارِ زبان در يك دوره ويژه ادبي نيز مربوط ميشود. بهتعبير ديگر، ساختار واژگاني و نحويِ زبان در يك جامعه، بايد بهحدي از كمال وپختگي رسيده باشد كه شاعر بتواند با كوتاهترين جملهها، معناهاي مفصل وپيچيده را بهسرعت به ذهن خواننده انتقال دهد. همچنين بتواند، بخشهايي از كلام را چنان حذف كند كه آسيبي به معناي موردِ نظرش نرساند. بهنظر ميرسد كه چنين ويژگيهايي در هر دوره تمدني، فقط يك بار پديد ميآيد.
اگر بهتاريخ زبان وادبيات فارسي، نگاهي اجمالي داشتهباشيم، ميتوانيم تفاوت دوره قبل از اسلام در ايران را، با دوره بعد از اسلام تميز دهيم. پس از شكست ايرانيان از اعراب، وپس از آنكه زبانِ قرآن بهعنوان زبان دين و حكومت در اين سرزمين گسترش يافت، زبان پارسي مربوط بهدورانِ ساسانيان كارآيي ادبي خود را دراين دوره جديد از دست داد وبرخي از واژگان وبسياري از مضامينِ ادبي ودينيِ دوره پيشين، در اين دوره- بعد از اسلام- قابل طرح نبود. بنابراين پارسي زبانان ميبايست متناسب با اين دوره تمدني تازه، سامان تازهاي نيز بهزبانِ خود ميدادند. اين ساماندهي كه از روزگارِ رودكي شاعر روزگار سامانيان روندي جدي بهخود گرفت، در روزگار حافظ به كمال رسيد[2]. پس از روزگارِ حافظ، زمانه نيز ديگر شد وآن زبان، كه به قله كمال رسيده بود، براي دوره بعدي، چندان قابل تكرار نبود. يعني شايد بتوان گفت كه دوره ديگري از تمدن و فرهنگ ايراني در شرف شكل گيري بود كه برخي مضامينِ مربوط به زندگيِ اجتماعيِ ايرانيان را تحت تاثير خود قرار داد.
درعينحال، چنين مينمايد كه حافظ بر قلهاي ايستاده است كه ميتواند اين دو دوره تمدني را بههم معرفي كند. نه تنها اين دو دوره، بلكه حتي برخي مضامينِ مهم و كليديِ روزگار قبل از اسلام را نيز در ساختار تازهاي به نمايش بگذارد. اين را هنگامي بيشتر متوجه ميشويم كه به ژرف ساخت غزليات حافظ توجه كنيم. در نوشتههاي بعدي، سعي ميكنم با شرح يك غزل، به ژرف ساخت آن نيز اشاره كنم.
2- زمانه حافظ و حساسيتهاي اجتماعي و سياسي او:
در اين مورد از دو بعد مي توان ديوان حافظ را مورد مطالعه قرار داد. يكي مستندات تاريخيِ آن روزگار و ديگري برخي تعريضها و اشاراتي كه در خود ديوان وجود دارد. بهلحاظ مستندات تاريخي، حافظ وابنخلدون تقريبا همزمان هستند ولي بهنظر ميرسد كه از يكديگر اطلاعي هم ندارند. همانگونه كه همزمان با اين دو نفر دانته نيز در ايتاليا مشغول سرودن كمدي الهي است و او هم از اين دو نفر و اين دونفر هم از او اطلاعي ندارند. اين روزگاري است كه قبلا امپراطوري بزرگ عباسيان توسط هلاكوخان سقوط كرده بوده است وسرزمينهاي اسلامي با حكومتهاي محلي اداره ميشده است كه مدام در جنگ وستيز باهم بودند. اين جابجايي قدرتها از يكسو، و ميراثِ فرهنگي- ديني كه از امپراطوري عباسيان برجايمانده بود از سوي ديگر، بحراني پيچيده و كلافي سردرگم، در عرصه باورهاي ديني پديد آورده بود.
ابنخلدون كه با تاريخ سروكار داشت، با تعريض هاي بسيار، مورخين پيش از خود را بهباد انتقاد ميگيرد كه چرا هرخرافهاي را به عنوان واقعيتي تاريخي ثبت كردهاند ونام تاريخ برآن نهادهاند[3]. حافظ هم كه نهاهل علم تاريخ اما اهلِ قرآن بود، تعريضهاي بسيار بر معاصران وپيشينياني دارد كه خود را اهل قرآن و دين ميدانستند. اين است كه هرگاه فرصتي مييافت، با زباني سرشار از رمز، و ايهام، و گاه بهگونهاي صريح وآشكار، خرافاتِ دين وسالوسِ دكان داران دين را به باد نقد گيرد.
گويي در طبيعتِ هر ديني، يا هر نحلهاي، چيزي هست كه پس از گذشت زمان، آن را بهضد خود تبديل ميكند. نحلههايي كه شايد در نخست با رويكردي اعتلاجويانه پديد آمده باشند، پس از شكلگيري وبهكمال رسيدن، اندك اندك اسبابي ميشوند براي سوداگران. زهد وتقوي، يا خرقه و سجاده، كه روزگاريِ چند، اسباب تقرَب به حق بود، بهروزگار حافظ، وسيلهاي شده است براي تزوير، فريبِ خلق، و كسب جاه ومال. شايد بههمين جهت باشد كه واژگاني چون «زاهد»، «واعظ»، «فقيه» «شيخ» كه پيش از آن واژگان محترمي بودند، حتي يك بار هم با رويكردي همدلانه ومثبت در غزليات حافظ ديده نميشود.
نقادي حافظ صرفا به متوليان ديني خلاصه نميشود، بلكه او همه را به شلاق نقد ميگيرد، چندانكه حتي قلم صنع را بيخطا نميبيند[4].
بهروزگارانِ پيش از حافظ، مدرسه وخانقاه، يا فقه وعرفان، در جدالي ديالكتيكي بودند. يعني عارفان واهل خانقاه، با خلقِ چشماندازهاي تازه، بر شريعتِ برآمده از مدرسه ميشوريدند. اما بهروزگارِ حافظ، حتي خرقه وخانقاه را هم اعتباري نمانده بود و از نگاه او:
اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي×××× وين دفتر بيمعني، غرقِ ميناب اولي
بهنظر ميرسد كه در اين روزگار، خانقاه هم ديگر آن نيست كه به روزگار ابوسعيد ابوالخير بود وفساد وتباهي آنجا را نيز در پنجه خود گرفته بود. اگرچه تا اين طشت از بام بيافتد هنوز راه درازي در پيش بود.
درستتر اينكه، حافظ را اگر اهل عرفانهم بدانيم، بازهم عارفي بهرسمِ معهود نبود. حتي تفاوت بسيار آشكار او با مولوي، چيزي است كه نميتوان ناديده انگاشت. مولوي اگرچه زباني خراساني داشت، اما در بسياري موارد به نوافلاطونيان نزديك بود. يعني دوآليزمِ جسم و روح، و مُجاز و حقيقت را در اين باره پذيرفته بود. از نگاه او عالمِ بالا، بسي شبيه بههمان مْثل«mosol» افلاطون بود. «جسم» خر بود و «روح» عيسي. رستگاريِ انسان نيز هنگامي است كه نالههاي خر را ناديده انگارد و بهفكر عيسي باشد. اما حافظ دلبسته همين جهاني است كه اكنون هست. زندگي را در همين سراي گذرندهاي ميبيند كه بهسرعت از ميان خواهد رفت.
درست بههمين دليل است كه بيقراري حافظ، با بيقراري مولوي زمين تا آسمان متفاوت است. مولوي آواي طبلِ رحيل را از آسمان ميشنود وديگران را برميشوراند كه چهخفتهايد اي كاروان؟[5] . اما حافظ بيقرار اين است كه در اين منزل كه اكنون هستيم وجانان را ميبينيم، جاي امن وعيش نمانده زيرا كه هردم «جرس فرياد ميدارد كه برنديد محملها».
براي مولوي، آن سوي رفتن، يا رفتن بهآن ناكجاآبادي كه بايد بهآنجا رفت، بسي روشن ودرخشنده ومطلوب است. اما براي حافظ، اين راه بينهايت، ظلماتي مرد افكن است كه انديشيدن در آن، بيقراريهاي تلخ و اضطرابي از جنسِ بيفرجامي ونابودن، پديد ميآورد. بنا برآنچه گذشت، ميتوانم بگويم كه حافظ، بهلحاظ انديشگي، بيشتر به خيام نزديك است تا به مولوي.
رنجهاي آدمي هنگامي جانفرساتر ميشود كه در اين سو، يعني در زندگي اين جهان، مدام در كشاكش با تزوير و، فريب و، افسون، وگاه در اضطراب از هجومِ حراميان باشيم، ودر آن سوي ديگر، يعني جهاني كه مولوي جهانِ جاودانش ميخواند، آشوبِ ترديد و شك پديد آمده باشد. بهگمان من، زمانه حافظ، چنين زمانهاي بوده است وهمين شايد مهمترين وجه مشتركي باشد كه ما را با حافظ پيوند ميدهد.
3- زمينهها
بعد از طرحِ «زمانه» ميتوانم يادي هم از چيزي بهنام «زمينه» كرده باشم. منظورم زمينهها، يا بهتعبيري background ديواني است كه امروز از آنِ حافظ ميدانيم. بسياري از حافظشناسان به اين نكته اشاره كردهاند كه بسياري از مضاميني كه در غزليات حافظ آمده، در اصل، آفريده شاعران پيش از حافظ بوده است. به ويژه از خواجوي كرماني كه دوستي ومصاحبتي هم با حافظ داشته، وحافظ او را همچون آموزگاري عزيز وگرامي ميداشته است.
اين سخن درستمينمايد. علاوه براين، حافظ گاهي نهتنها مضامين، بلكه عين يك مصرع را كه ديگران سروده بودند، با اندكي پس وپيش كردن، در غزل خود نشانده است. مانند اولين مصرع كه در اولين غزلِ ديوان او آمده ومنسوب به يزيدبن معاويه است[6]. همچنين، ساقينامه كه در قالب مثنوي سروده شده است، نهتنها از وزن مخصوص شاهنامه فردوسي، كه حتي واژگان واصطلاحات شاهنامه را نيز در چينشِ تازهاي ارائه داده است.
اينها چيزهايي است كه تقريبا همه كساني كه با ادبيات سروكار دارند ميدانند. با همه اين احوال، در غزل حافظ چيزي هست كه آن را از همه ديوانها و سرودههاي ديگران متمايز ميكند. يعني زمينههاي ديگري هم هست كه نمودِ آشكارِ چنداني ندارد اما بر هر مخاطبي، تاثيري غير قابل انكار دارد. اين تاثير چندان قدرتمند و درعينحال ناشناخته است كه بسياري از مردم حافظ را لسانالغيب لقب دادند. يعني زباني كه مضامينِ خود را از غيب ميگيرد واز غيب سخن ميگويد.
اين تاثير، بيش از آنكه از شاعرانِ ديگر باشد، به گفته خود حافظ از قرآن است. با آنكه نشانِ چنداني از آيات و تفسير قرآن در متن اشعار حافظ ديده نميشود اما بهنظر ميرسد كه حافظ بهجاي ترجمه يا تفسير صريح مضامين قرآني، به نوعي ديگر از ترجمه دست زده است. يعني مضامين قرآن، ومعاني را نه در همان قالب فرهنگ عربي، و نه با همان نمادها و رمزهاي آشنا با زبان عرب، بلكه در قالب فرهنگ ايراني، و بانمادها و رمزهاي متعلق بهاين فرهنگ چنان نشانده است كه مخاطب گاهي گمانهم نميبرد كه اين مضمون ممكن است از قرآن گرفته شده باشد. شايد به همين جهت باشد كه در جايي اقرار ميكند كه:
چو من ماهيِ كلك آرم به تحرير×××× تو از نون و القلم ميپرس تفسير
احتمالا به همين مناسبات و برخي مناسبات ديگر، بهويژه تناسب ديوان حافظ براي تفال است كه او را لسانالغيب ناميدهاند. چنين لقبي مي تواند پهلو بهپهلوي افسون وخرافه بزند وحافظ را، از منظري، بهپايه رسولان، واز منظر ديگري به پايه جادوگران برساند. واقعيت اين است كه خودِ او هم در اشعارش، گهگاهي اشاراتي به رابطه خودش با قلمروي ديگر دارد و تصريح ميكند كه چون جام بهدست گيرد، در آن آيينه ميتواند بسي اخبار گذشته وحوادث آينده را ببيند[7]. اين كلام حافظ، ياد آور داستانِ يوسف و جامي است كه يوسف ميتوانست با نظر در آن جام از بسي وقايع پنهان با خبر شود[8]. در جاي ديگري باز بهصراحت گفته است كه:
در پس آينه، طوطي صفتم داشتهاند×××××× آنچه استاد ازل گفت بگو آن گويم
شايد بتوان گفت كه در جهانبيني حافظ، اگرچه اعتقاد چنداني به عالم پس از مرگ وآخرت ديده نميشود، اما جهاني كه او براي ما تعريف ميكند، از دوقلمرو غيب و مشهود تشكيل شده است. حوادث نيز پيش از آنكه در عالمِ مشهود رخ بنمايند، طرحِ كلي آن در عالم غيب مهيا ميشود. از اين جهت، ارتباط با غيب، يعني آگاهي يافتن از آنچه ميخواهد بهزودي دراين جهانِ عيني واقع شود. والبته اين آگاهي، ربطي به اخبارِ قيامت ورستاخيز ندارد. شايد يكي از عللي كه سبب شده تا ايرانيان بوسيله ديوان حافظ تفال بزنند، همين زباني است كه بهنحوي در ارتباط با غيب دانسته شده است[9]. منظور از واژه غيب در اينجا ميتواند بهمعناي حوادثي در زندگي ما است كه در فرداها و در آينده در همين زندگيِ اين جهاني برايمان پديد خواهد آمد.
اين ويژگي، همان است كه بهگونهاي آشكارتر، براي قرآن قايل هستيم. اكنون ميتوان نوع رابطه حافظ را با قرآن نيز مورد تامل قرار داد، بهويژه آنكه حافظ، بهاين دليل خود را «حافظ» ناميده كه قرآن را در چهارده روايت حفظ است[10].
دراين تعبير، لسانالغيب، ميتواند به معناي زباني باشد كه از عرصههاي ناخودآگاه نيز سخن ميگويد. اگرچه هر مخاطبي كه با ديوان حافظ تفال ميزند، نقش خود را درآن مييابد، اما با اندكي تامل در غزلهاي حافظ، همچنين ميتوانيم ارتباط شاعر را با ناخودآگاه جمعي نيز دريابيم. اين نكته هنگامي بيشتر برملا ميشود كه در بسياري از غزلها ميبينيم كه از معشوق با ضمير مفرد ياد شده است در حالي كه راوي، بهصورت متكلم معالغير حضور پيدا ميكند:
هماي اوج سعادت به دام ما افتد×××× اگر تورا نظري بر مقام ما افتد[11]
بنا براين بهنظر ميرسد زمينهكار حافظ، نه شرح تاريخ است، نه قصهگويي، ونه چند و چون حق بودن اين دين و باطل بودن آن. او بيشتر از هرچيز با روانِ پيچيده انسان در چالش است. اين چيزي است كه براي همه آدمها چه در گذشته وچه در حال يكسان مينمايد و ربط چنداني به پيشرفتهاي صنعتي، يا عقبماندگيهاي تكنولوژيكِ ملتها ندارد. شايد براي همين است كه حافظ را دوست داريم و با او احساس خويشاوندي بيشتري ميكنيم نسبت به برخي شاعرانِ ديگر.
علي طهماسبي: سوم اسفند ماه 1382
مشهد
--------------------------------------------------------------------------------
[1] - سه قصيده، دو مثنوي كوتاه، چهل ودو رباعي، وسيچهار قطعه.
[2] - نگاه كنيد به زبان پارسي وعرفان، از صاحب اين قلم.
[3] -- مقدمه ابن خلدون، جلد اول، صفحه 5 ديباچه مولف
[4] - پيرما گفت خطا بر قلم صنع نرفت××××××× آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
[5] - اشاره به غزلي است از مولوي كه با اين بيت آغاز ميشود:
اي عاشقان اي عاشقان هنگام كوچ است از جهان×××× در گوش جانم ميرسد طبل رحيل از آسمان
[6] - الا يا ايهاالساقي ادر كاسا و ناولها××× كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها.
بيت فوق ظاهرا و بنا به برخي روايات برگرفته از غزلي منسوب به يزيدابن معاويه است:
اناالمسموم ماعندي بترياقٍ ولا راقي ××× ادركاسا وناولها الا يا ايهاالساقي
[7] - نگاه كنيد به مثنوي ساقينامه، بهويژه اين بيت كه
من آنم كه چون جام گيرم بهدست ××××× ببينم در آن آينه هرچه هست
[8] - اشاره به داستان يوسف كه در تورات وقرآن آمده است. در تورات نگاه كنيد به سفر پيدايش باب چهل ودوم بهويژه آيه 15، ودر قرآن سوره يوسف آيات 70 به بعد. البته در قرآن به تفال يوسف بهوسيله جام تصريح نشده است اما در تورات اين تصريح وجود دارد
[9] - تاكيد براين نكته نيز بيجا نخواهد بود كه معمولا كسي براي دانستنِ عالم پس از مرگ وقيامت، از ديوان حافظ مدد نميگيرد.
[10] - عشقت رسد بهفرياد ار خود بهسا حافظ ××××× قرآن زبر بخواني با چادره روايت
[11] - در بيت فوق، ضمير «تو»(مفرد) براي معشوق و ضمير «ما»(جمع) براي راوي قابل تامل است
Posted
on Sunday, May 11, 2008 at 02:48PM
by
افشا
امير فرهي در برنامه انجمن دوستداران حافظ، به معرفي كتاب «تفسير و تصويري نو از غزليات حافظ» پرداخت.
به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در اين برنامه كه عصر روز گذشته در محل همايشهاي شهرداري منطقه 6 تهران برگزار شد، فرهي در معرفي كتاب خود عنوان كرد: در اين كتاب هيچ تحقيقي در زمينه پس و پيش كردن ابيات انجام ندادم و مبناي كارم را بر اساس نسخه انجوي شيرازي كه علي دشتي آن را تاييد كرده است، قرار دادم.
وي افزود: يكي از ويژگيهاي كتاب اين است كه خوشبختانه غزلياتي كه انتخاب شده صددرصد مورد تاييد بوده و مثل مرحوم قزويني بنا را بر تاخر نگذاشتهام و بر صحت گذاشتهام كه نتيجه خوبي هم گرفتهام.
فرهي سپس در توضيحات بيشتر درباره « تفسير و تصويري نو از غزليات حافظ» به خواندن مطلب كوتاهي از روزنامه اطلاعات در اين زمينه پرداخت. در اين نوشتار آمده بود: حافظ با وجود ذوق سرشار و طبعي روان كه اشعار او را به الهامات غيبي نزديك ميكند و او را شايسته عنوان لسانالغيب ميسازد، انساني بود مانند همه مردم عصر خود، درگير مسائل عاطفي و متاثر از وقايع روزمره و تاريخ، در عين حال واقف به دانشهاي زمان... وي مثل هر انساني، دوران نوجواني، جواني، كمال و پيري را گذراند و به سبب اين حركت طبيعي در خلق و خوي او نيز تفاوتهايي متجلي است. لاجرم وقتي به كنه غزليات او پي ميبريم كه اين نكات را از نظر دور نداريم و غزليات دوران جواني و شور و عصيان وي را از غزليات دوران پيري و پختگي و كمال وي تفكيك نماييم، تاثير وقايع ايام را در اشعار او بسنجيم و واكنشهاي شاعرانه او را در برابر اين رويداد دريابيم. اين كار را امير فرهي ژورناليست قديمي در كتاب «تفسير و تصويري نو از غزليات حافظ» انجام داده است. فرهي غزليات حافظ را تحت عنوان وفاي حافظ، عصيان حافظ (در دو دوره) تقدس حافظ، عرفان حافظ و عشق و رندي حافظ بررسي و نقد كرده است و در هر فصلي غزليات را نمونه آورده و توضيحاتي از هر كدام از اين غزليات داده است.
در ادامه اين برنامه دكتر حسين غزني داستاني اسطورهيي از نوروز و دكتر مصطفي بادكوبهاي شرح غزلي از حافظ را ارايه كردند.
به گزارش ايسنا، نشستهاي انجمن دوستداران حافظ سهشنبه سوم هر ماه برگزار ميشود.
احتمالا در سال 1384 نوشته شده است
Posted
on Sunday, May 11, 2008 at 02:46PM
by
افشا