ما پیروزیم چون بر حقیم
این وبلاگ سعی دارد مسایل کشور عزیزمان ایران را مورد بررسی قرار دهد و سرافرازی و رفاه ایران آرزوی من است. رسیدن به این آرزو بدون همراهی و تعاون ایرانیان بر اساس دموکراسی و حقوق بشر و خود کفایی علمی و اقتصادی ممکن نیست.برای آشنایی با عقاید بنده در این موارد میتوانید بنوشته های زیر کلیک بفرمایید توجه خواهید داشت که هر سرفصلی متشکل از پستهای زیادی است که میتوانید در پی خواندن نخستین پست بقیه را از همان صفحه اولی که خوانده اید پیګیری بفرمایید
لیستی از نوشته های قبلی
این وبلاگ از همکاری تمام خوانندگان استقبال میکند .نظرات همه مورد احترام است و سانسوری بجز کاربرد کلمات رکیک که در عرف ایرانی فحش و ناسزا و لودگی تصور میشود ندارد
مسایل موجود در جامعه ایران بر اساس عقل منطقی و آزاد و رها که نوکر دین و یا ایدئولوژی بخصوصی نیست بررسی میشود. بعقیده نگارنده عقلی که هدفش کشف حقیقت و رفاه و منافع جامعه انسانی امروز و آینده است بدمکراسی و عدالتی منتهی میشود که حداقل عدالتش حقوق بشر خواهد بود.
من با تمام کسانی که این عقل را برای سنجش رویدادها و ایجاد جامعه ای که روابط افرادش با هم بر اساس آن عقل و عدالت باشد همراه هستم و همه را هم به این عقل و عدالت دعوت میکنم
لطفا نظر خودتان را در مورد نوشته ها و اخبار بنویسید.بدون تبادل افکار و آرا نمیتوان بخرد جمعی و دانش بیشتر رسید
14..............معنا و تفسیر اشعار حافظ
در باره اشتباهات تاریخی کسروی از تاریخ دوران حافظ
:از افشا
هم چنان که ديده ميشود ، کسروي از حافظ و زمانه او اطلاعي ندارد.
اگر مقاله ادعايي متعلق به کسروي باشد بايد گفت بدبخت ملت ايران که تاريخ دانان او چنين باشند. در زير مقاله اي درباره تاريخ آل مظفر که همزمان حافظ بوده اند ، آورده ميشود:
كرونولوژىسلسله مظفريان( آل مظفر)
اسماعيل وفا يغمايي
شاهان معاصر حافط
1ـ مبارز الدين محمد مظفري 723 - 760 هجري . او حكمران يزد و نواحي جنوبي ومنقرض كننده سلسله اينجوست . پس از انقراض سلسله اينجو بر وسعت قلمرو تحت سلطه او افزوده شد وبر اقتدار اين امير بيرحم و خونريز و بسيار متعصب در مذهب افزوده شد . او در سال 758 هجري تبريز را فتح كرد ولي در هراس از تهاجم لشكريان سلطان اويس جلايري از تبريز باز گشت . در بازگشت از تبريز پسرانش شاه شجاع و شاه محمود كه توسط پدرشان مورد تحقير و تهديد به كور شدن قرار گرفته بودند بر پدر شوريدند و در اصفهان او را دستگير وابتدا در قلعه طبرك محبوس كرده چندي بعد به دستور شاه شجاع او را كور كردند . امير مبارزالدين سر انجام در راه تبعيد به قلعه بم در ميان راه مرد . او در هنگام مرگ شصت و پنجسال داشت و به مدت چهل سال در يزد و اصفهان و شيراز و عراق حكومت كرد . امير مبارز الدين شخصيتي شگفت داشت، از نماز و روزه واستغفار از گناهان و تلاوت قران و عبادات مختلف كوتاهي نميكرد و سمبلي برجسته از آمران بالمعروف و ناهيان از منكر و كمك به سادات و آخوندها بود . او در اكثر اوقات با فقيهان و عالمان مذهبي دمساز بود . حكم قتل محكومان را از آنان ميگرفت و در بسياري اوقات گناهكاران را شخصا و گاه در هنگام تلاوت قران گردن ميزد . امير مبارزالدين دارالسياده ها و بناهاي مختلفي ساخت ومقوله مذهب و حكومت را در هم آميخت . حافظ شيراز در برخي از غزلهاي خود به او و كارهاي او اشاره دارد ولقب محتسب را كه مردم شيراز به امير مبارزالدين داده بودند در شعرهايش براي او به كار برده است . شناخت روزگار حكمراني و شخصيت تاريك امير مبارزالدين ـ به مدد آثاري چون« از كوچه رندان »تاليف عبد الحسين زرين كوب ،« در كوي دوست » تاليف شاهرخ مسكوب و… ـ براي شناخت درونه اجتماعي شماري از شعرها وزاويه هاي نگاه شاعر و انديشمند بزرگي چون حافظ كه معاصر با امير مبارزالدين بود ضروريست .
2 ـ شاه شجاع مظفري 760 - 786 هجري.
3 ـ شاه محمود مظفري 760 - 777 هجري
4 ـ شاه عماد مظفري 760 - 795 هجري .
پس از مرگ امير مبارزالدين محمد سرگذشت فرزندان اورا بايد باهم دنبال كرد زيرا شاهان سه گانه بعدي بعد از به زير كشيدن پدر از تخت سلطنت همزمان حكومت بر مناطق تحت سلطه پدر را شروع كردند در اين ميان البته برتري با شاه شجاع بود. از شاهان سه گانه شاه شجاع در شيراز ، شاه محمود درابرقو و عراق عجم و شاه عماد دركرمان زمام قدرت را در دست گرفتند . در آغاز كار به امر شاه شجاع برادر زاده بازمانده از شرف الدين مظفررا ـ كه در زمان امير مبارز الدين مرده بود ـ محبوس كردند . اما او توانست بگريزد وپرچم مخالفت را بر افرازد و به جنگ با شاه شجاع مشغول شود . حكايت اين برادران سه گانه پدر كش از نمونه هاي عبرت انگيز جنگ بر سر قدرت در تاريخ ايران و قابل تامل است . مدتها بعد و پس ازجنگهاو كشاكشهاي بسيار براي تصرف مناطق تحت حاكميت يكديگر ، سر انجام شاه محمود بر شاه سلطان كه متحد شاه شجاع بود غلبه يافت وبه دستور شاه محمود چشمان شاه سلطان را ميل كشيده و كور كردند . عبرت روزگار اينكه شاه سلطان قبل از آن عامل كور كردن پدرش امير مبارزالدين بود . پس از آن شاه محمود با سلطان اويس جلاير عليه شاه شجاع متحد شد و در نهايت شاه شجاع با ضعف و درماندگي از مقابله با نيروهاي برادر و متحدانش شيراز را به شاه محمود سپرد و خود به ابرقو رفت. در ادامه كشاكشها سرانجام شاه شجاع سپاهيان شاه محمود را شكست داد و در سال 767 هجري به شيراز وارد شد اما كشاكش بين او وبرادرش تا سال 776 هجري كه سال مرگ شاه محمود است ادامه يافت . ادامه عمر شاه شجاع تا پايان به كشاكش با جلايريان و ساير مدعيان سلطنت گذشت و سرانجام پس از بيست و شش سال سلطنت به علت افراط در شرابخواري در تاريخ يكشنبه 22 شعبان سال 786 هجري مرد و در شيراز مدفون گشت . شاه شجاع اندام و چهره اي زيبا داشت ودر ميدان جنگ بسيار متهور بود .او اگرچه قرآن را از حفظ داشت ودر بسياري موارد خود را مانند پدرش متشرع ومذهبي نشان ميداد اما در زندگي شخصي اش از هيچ كاري پروا نداشت از جمله در سالهاي آخر سلطنت به پسرش شبلي بدگمان شد ودستور داد چشمان او را كور كردند . او در پايان عمر نامه اي به امير تيمور گوركاني ونيز نامه اي به سلطان احمد جلاير نوشت و از آنان خواست از پسران او و حكومت آنها حمايت كنند .
5 ـ شاه زين العابدين ابن شاه شجاع مظفري 786 - 789 هجري . دوران او نيز به كشاكش با ساير شاهزادگان مدعي سلطنت گذشت . در سال 788 هجري امير تيمور نامه اي به نزد او فرستاد و از او خواست كه چون پدرش شاه زين العابدين را به امير تيمور سپرده روانه دربار امير تيمور شود . شاه زين العابدين به اين نامه اعتنايي نكرد و لاجرم سپاهيان جرار امير تيمور به سوي مناطق تحت حاكميت مظفريان روانه شدند . شاه زين العابدين از ترس به بغداد گريخت . امير تيمور با كشتاري هفتاد هزار نفري از مردم اصفهان روانه شيراز شد . پيش از رسيدن امير تيمور سلطان احمد از شيراز پيكي فرستاد و حلقه اطاعت امير تيمور را در گوش كرد و امير تيمور ممالك تسخير شده آل مظفر را ميان شماري از شاهزادگان مظفري تقسيم كرد و در اين ميان حكومت شيراز به شاه يحيي ابن شاه مظفر سپرد .
6 ـ شاه يحيي ابن شاه مظفر 789 -795 هجري . كشاكش بر سر حكومت در دوران شاه يحيي نيز ادامه يافت و سرا نجام در نبودن امير تيمور شاه يحيي مغلوب برادر خود شاه منصورگرديد و شيراز در تحت سلطه شاهي ديگر قرار گرفت . سال 795 هجري دوران پايان حكايت شاه منصور و خاندان مظفري توسط امير تيمور است . در اين سال در نبردي كه ميان سپاهيان شاه منصور و لشكريان امير تيمور رخ داد عليرغم شجاعت و جنگاوري درخشان شاه منصور و سپاهيانش و عليرغم اينكه چندين بار شاه منصور موفق شد خود را به محل استقرارامير تيمور برساند و اورا به خطر اندازد ، سرانجام در ميدان جنگ كشته شد . امير تيمور پس از دستگيري كسان شاه منصور و بسياري از شاهزادگان آل مظفر در دهم رجب سال795 هجري مطابق با بيست و دوم مي سال 1393 ميلادي، در دهكده ماهيار درحوالي قمشه دستور داد تمام مظفريان را از كوچك و بزرگ و پير و جوان به قتل برسانند و نيز دستور داد در ساير نقاط مظفريان كشتار شوند و به اين ترتيب دورا ن مظفريان در خون به پايان رسيد .
در باره آل مظفر
ـــــــــــــــــــــــ
آل مظفر از اعقاب فردي از مردم خواف خراسان به نام غياث الدين حاجي بودند. غياث الدين حاجي در هنگام حمله چنگيز خراسان را ترك كرده و به يزد آمده و در اين شهر مقيم شد . فرزندان غياث الدين حاجي ، ابوبكر و محمد و منصوردر خدمت اتابك يزد قرار گرفته ودر هنگام هجوم هلاكو خان به بغداد با اتابك يزد به نيروهاي هلاكوخان پيوسته و در فتح بغداد و كشتارها شركت كردند . منصور در بازگشت به يزد همچنان در دستگاه حكومت بود . او سه پسر به نامهاي محمد و علي و مظفر داشت . از علي و مظفر فرزنداني پديد آمدند و اين فرزندان و فرزندان آنان كه نخست در خدمت مغولان بودند ملوك آل مظفر را تشكيل ميدهند . امير مبارزالدين محمد فرزند منصور، نخستين شاه نامدار سلسله مظفريان بود.
آل مظفر به مدت هفتاد و دو سال بر نواحي فارس ، كرمان ، يزد ، اصفهان و برخي نقاط خوزستان حكومت كردند. آنان نخستين مدارج قدرت را در خدمت مغولها طي كردند و چون به حكومت رسيدند اوقاتشان در جنگ قدرت به پدر كشي و برادر كشي و لشكر كشي در پي لشكر كشي گذشت . شاهان آل مظفر ، شجاع ، جنگاور ، دوستدار شعر، خشن و سخت كش بودند .
منبع: سايت ديدگاه
13........معنا و تفسیر اشعار حافظ
تفسير سودي بر حافظ به فارسي ترجمه شده ااولين تفسيربر اشعار حافظ بغیر زبان فارسی چند قرن قبل انجام گرفته است.
اين تفسير بنام : تفسير سودي بر حافظ
است و نويسنده آن يک بوسنيايي است که کتاب را به ترکي براي اهالي امپراتوري عثماني نوشته است.
این تفسیر قبل از انقلاب بفارسی ترجمه شده است.
12............معنا و تفسیر اشعار حافظ
نظر كسروي در باره حافظ قسمت دوم
--------------------------------------------------------------------------------
گاهي نيز با ريشخند مي گفتند خدا چون ما ار از خاك مي آفريد آن خاك را با مي سرشته و از اين روست كه ما دلداده باده ايم و از آن دست نمي توانيم كشيد :
خاك مرا چو در ازل از مي سرشته اند
با مدعي بگو كه چرا ترك مي كنم
و چون بيشتر آنان كساني بودند كه لات و گرسنه بودند و خاندانشان را گرسنه مي گذاشتند و به گفته خودشان خرقه و دفتر گرو گزارده باده مي خوردند , در پاسخ به كساني كه به بيدردي آنان خرده مي گرفتند مي گفتند :
بشنو اين نكته كه خود را ز غم آزاد كني
خون خوري گر طلب روزي ننهاده كني
ما آبروي فقر و قناعت نمي بريم
با پادشه بگوي كه روزي مقرر است
و چون به دينداران بر مي خوردند و گفتگو از جهان ديگر و كيفر مي شنيدند به ريشخند مي گفتند ميخواري را خدا براي ما قرار داده پس ديگر چه كيفري !؟
بي حكمش نيست هر گناهي كه مراست
پس سوختن روز قيامت ز كجاست
يا زيركانه خود را به راه ديگري مي زدند و مي گفتند از گناه ما و ثواب ديگران به خدا چه سود و زياني مي رسد كه به ما كيفر دهد و به ديگران پاداش !؟
بيا كه رونق اين كارخانه كم نشود
ز زهد همچو تويي و كفر همچو مني
اين سخنان خراباتي است كه ما از سخنان خيام و حافظ و ديگران به دست مي آوريم . بايد گفت اين جهان دستگاه آراسته و به سامانيست كه آفريدگار دانا و توانايي آنرا پديد آورده . حال بر فرض آنكه جهان دستگاه بيهوده اي هم باشد معنايش اين نخواهد بود كه ما به هيچ كوششي بر نخيزيم و تنها به خوشي و مستي پردازيم . يك انسان باخرد اگر به يك زندان تاريك هم بيفتد بايد در اين انديشه باشد كه در آنجا چگونه زندگي كند و چگونه دشواريها را به خود آسان گرداند و هيچگاه نگويد كه چون اينجا به دلخواه من نيست سرم را مي گزارم و مي خوابم !
فهرستي از بدآموزيهاي حافظ
چرا بايد كسي عمر را با اين سخنان پوچ و بيهوده به سر دهد . اين پست ترين شيوه بهره مندي از سخن است كه شاعران پيش گرفته اند . سخن يك نيروي خداداديست و مي توان از آن بهره ها برد . مي توان با آن هزاران كس را دانشور گردانيد , مي توان پندها سرود و هزاران كس را به راه آورد . حافظ اگر به جاي قافيه بافي خشت زني مي كرد . در پيشگاه حقيقت ارج بيشتري مي يافت . او به تلف كردن عمر خود بسنده نكرده و بدآموزيهايي دارد كه در اينجا مي آوريم :
-ستايشهاي بي اندازه از باده . من نمي گويم باده بد است ولي نيكيش كدام است !؟ آيا اين همه ستايش از آن ياوه بافي نيست ؟ باده را اگر كم بخورند گيجي مي آورد و به هذيان گويي وا مي دارد و اگر بيشتر شد به ناپاكي و استفراغ مي انجامد . چنين چيزي نيكيش كدام است ؟ آن ستايشهايي كه حافظ و ديگران از باده كرده و وانمود كرده اند كه باده رازهاي سربسته را مي گشايد و نادانستنيها را دانسته مي گرداند جز ياوه گويي نيست . مي توان باور كرد كه نود درصد از باده خواران ايران فريب اين شعرهاي حافظ و ديگران را خورده اند .
-از جهان نكوهشهاي بسيار نموده است. اينان گروهي بودند كه چون خود پي كاري نمي رفتند و خانه و افزار زندگي آماده نمي كردند ناگزير از خوشي هاي زندگي بي بهره مي گرديدند . حافظ اگر بهره اي از خرد داشت مي دانست كه در اين جهان بي كار و پيشه نمي توان زيست . مي دانست كه در كنج ميخانه ها نشستن و ياوه سرودن و چشم به دست اين شاه و آن وزير دوختن جهان را به خود زندان ساختن است . و اگر براي خود كاري يا پيشه اي پيش مي گرفت نيازي به نكوهش از جهان پيدا نمي كرد . هر چند اين نكوهش ها از جهان بسيار بي معني است ولي همين سخنان نافهمانه در دلها جاي مي گيرد و مايه كجي انديشه ها مي گردد . امروز يكي از انگيزه هاي بيدردي ايرانيان همان سخنان است چرا كه به جهان آن ارزش را نمي دهند كه در راهش به كوشش بپردازند و همين اندازه كه خوراكي و پوشاكي فراهم گردد و روزشان شب شود كافيست .
-جبريگري را پياپي پيش مي كشد . مرد كوردرون با چشم خود مي ديده كه هر كسي به كاري مي پرداخته و نتيجه از آن بر مي دارد و هر كسي كه همچون خود او بيكاري و بي عاري مي گزيند تُهيدست مي ماند . و با اين حال به خود نيامده و پياپي به زبان مي آورد كه ما را اختياري نيست . يا خون خوري گر طلبِ روزيِ ننهاده كني .
-زبان درازيهايي به خد ا مي كند :
شيخ ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت
آفرين بر نظر پاك خطاپوشش باد !
-در برابر آفريدگار جهان گردنكشي نموده ولي از شاه يحيي كه از نامردترين , پست ترين و خونخوارترين شاهان خاندان مظفري بوده و چشمان پسر كور مي كرده تعريف مي كند :
تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم
انعام تو بر كون و مكان فايض وشامل
-مي گويند حافظ فيلسوف بوده . فيلسوف ها نواقص روزگار را اظهار مي كنند . مي گويم فيلسوف آن پستي را از خود نشان نمي دهد كه براي چند دينارِ « وظيفه » كسي چون شاه يحيي را بستايد و بگويد :
روز ازل از كلك تو يك قطره سياهي
بر روي مه افتاد كه شد حل مسائل
خورشيد چو آن خال سيه ديد به دل گفت
اي كاش كه من بودمي آن بنده مقبل
پس چرا حافظ را اين چنين مي ستايند ؟
مي دانم كساني خواهند گفت در جايي كه شعرهاي حافظ به اين پوچي و زيانمندي است چرا اين همه در داخل و خارج او را ستوده اند !؟ شما با ارج نهادن ديگران چه كار داريد ؟ خودتان با فهم و خردتان داوري كنيد . خدا به شما فهم و خرد داده كه نيك و بد را بدانيد . ديگران هر چه مي گويند بگويند . شما اگر در پي حقايق هستيد خودتان بينديشيد و بفهميد . ببينيد :
كشتي نشستگانيم اي باد شُرطه برخيز
شايد كه باز بينم ديدار آشنا را
شاعر در اينجا در كشتي نشسته و آرزوي باد شرطه و ديدار يار مي كند ليكن بيدرنگ مي گويد :
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايهاالسكاري
ديشب در حقه اي كه گل و باده پيچيده بوده اند بلبل هم آمده عربي مي خوانده و مي گفته : براي صبحانه باده بياوريد , شما نيز اي مستان بيدار گرديد . و چون آقاي بلبل مست بوده شب را از صبح تميز نمي داده . « شعر مي گويم و معني ز خدا مي طلبم ! » باز در پي آن مي گويد :
اي صاحب كرامت شكرانه سلامت
روزي ( رزق ) تفقدي كن درويش بينوا را
كشتي فراموش شد , حلقه گل و مُل فراموش شد و اينك به صاحب كرامت معلوم هم نيست كه كيست پيام مي فرستد كه روزي ما را بفرست . باز مي گويد :
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
آقاي شاعر پند مي دهد كه براي آسايش در دو جهان همين بس كه با دوستان مروت و با دشمنان مدارا كني و ديگر به كاشتن , درويدن , بافتن , ريسيدن , دوختن و ساختن و ديگر چيزها نيازي نيست .
در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندي تغيير ده قضا را
آنكه بيكار مي نشسته , باده مي خورده , ياوه مي بافته و نان از دسترنج ديگران مي خورده سرنوشتش همين بوده و اختياري هم نداشته . مثلاً اگر مي خواست كه برود و به پيشه اي بپردازد يا داد و ستد كند يا زميني را گرفته بكارد پاهايش خشك مي شده و نمي توانسته !
سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر كه در كف او مومست سنگ خارا
اين بيت از بس چرند است كه من هيچ نمي دانم چه معنايي كنم . سركش مشو زيرا اگر شدي چون شمع از غيرتت بسوزد , در كف دلبر سنگ خارا همچون مومست . شما بگوييد كه معني اين بيت چيست ! معلوم است كه حافظ هدفش قافيه سازي با آشنارا , سكارا , بينوارا , قضارا , دارا و خارا بوده . از اين چند بيت همين را مي فهميم كه حافظ هر بدي كه مي كند و بدنام مي شود اختياري نيست . اگر اين فلسفه درست باشد پس اين كوشش ها براي تربيت چيست ؟ همان حافظ اگر يك شب دزد به خانه اش آمده و كاسه و كوزه اش را ببرد و يا ستمگري در كوچه جلويش را بگيرد آيا باز مي گويد كه آن فرد مجبور است !؟ يا گر تو نمي پسندي تغيير ده قضا را . اين هم از فيلسوف شيراز .
از طرفي مگر آن ستايندگان كيستند ؟ يك دسته تذكره نويسانند كه اين شيوه را هنر مي دانستند . مثل اين است كه عده اي قمارباز از يك قمارباز چيره دست شتايش كنند . آنها لذت مي بردند كه وظايف زندگي را رها كرده و با سخن بازي و قافيه بافي به هر كه خواستند دشنام دهند و هر كه را خواستند ستايش كنند , سخن از باده رانند , به خدا گستاخي كنند , نان از دسترنج ديگران بخورند و پس از اين همه افراد ارجمند و والامقامي باشند و شاعر و اديب و فيلسوف ناميده شوند . از همه جالب تر عبارت هاييست كه در وصف او گفته اند : شهريار اقليم سخن , نقاد بازار ادب . اقليم سخن كجاست !؟ بازار ادب كجا بود !؟ يك دسته هم شرق شناسان اروپايند . اينان بدخواهان شرقند . دوست دارند كه همه شرقيان مانند حافظ باشند . به كنج ميكده رفته و جهان را به آزمندان اروپا و آمريكا بسپارند . خودشان پياپي ماشينها و افزارها سازند و جوانان سرباز , هوانورد و فضانورد سازند و شرقيان جز در پي سخن بازي و قافيه پردازي نباشند . خودشان اگر دشمني رخ نمود زن و مرد دست به هم داده شرق و غرب را به تكان در آورند ليكن شرقيان دست به دامان شكيبايي زنند :
صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند
كز اثر صبر نوبت ظفر آيد
يا گناه را به گردن خدا انداخته چنين گويند :
گر رنج پيشت آيد و گر راحت اي حكيم
نسبت مكن به غير كه اينها خدا كند
بله اين شرق شناسان هر چيز را كه مايه درماندگي مردمي بشود از ديوان شاعرها گرفته تا صوفيگري , خراباتيگري و كيش هاي گوناگون مثل جوكيگري يا مارپرستي مي ستايند و در رواجش مي كوشند . اينها براي اروپا بيش از ميليونها سپاه كار مي كنند . آنها زحمت شكار ماهي را به خود نمي دهند بلكه در آب زهر ريخته و ماهي ها را جمع مي كنند
در جواب به کسروي :
اولا تا آخر سالهاي حکومت شاه شيراز شهر گل و بلبل بود و چافظ هم شاعر گل و بلبل. اين فرهنگي بود که در زمان پهلوي تبليغش ميشد و يک فريب و دغل بازي بود. در ايجاد اين فرهنگ امثال کسروي ها هم نقش داشتند که سعي در تقويت باستان گرايي تحريف شده داشتند و آغاز تاريخ ايران را از ميانه آن که هخامنشيان بودند ، شروع ميکردند ( تاريخ ايران چند هزار سال قبل از آن شروع شده بود و مردماني در اين خطه زندگي ميکردند) و بدروغ ايرانيان را مبتکر خط ميخي جا ميزدند (در صورتي که مبتکر اين خط سومريان بودند و بعدا اقوام ديگري هم از آنان تقليد کرده و اصلاحاتي در اين خط بعمل آوردند).
اين يک روش ريا کارانه است که اول يک موضوع را قلب کنند(حافظ شاعر گل و بلبل است ) و بعدا آن را بکوبند.
من اين اثر کسروي را در خط همان سياست ايران بر باد ده ميبينم.
کسروي اول بايد جواب ميداد که آيا ادبيات و هنر اصلا بايد باشند يا نه. چرا همان ملل پيشرفته هم ادبيات دارند و عقب نمانده اند ولي ايرانيان را حافظ عقب مانده کرده است.آن هم حافظي که افراد بيکار و تنبل بي هنر را به نيم جو هم نميخرد:
قلندران طريقت به نيم جو نخرند
قباي اطلس آن را که خالي از هنر است
**************
حافظي که اهل کوشش و پويايي است و هيچ گاه وازاده و ايستا نبوده است و هميشه رو بجلو نگاه کرده است:
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر اي دل که تواني بکوش
حافظي که هنرمنداني نظير گوته و ديگران ميستايند چرا مقبول کسروي نيست؟
معيار کسروي براي يک آدم خوب و کارا و سازنده چيست؟
درباره پاسخ بنده به نوشته کسروي لطفا پست هاي شماره 20 و 21 را هم بخوانيد.
چند نظر ديگر از سايرين:
مطلب بسيار رسا و شيوايي بود از احمد كسري البته نظرات ايشان براي خودشان محترم است
و بسيار جاي تاسف است كه بعضي از نويسندگان عزيز ايراني ادبيات و عرفان غني ما كه افتخاري بس بزرگ در جهان براي پارسيان است را زير سوال مي برند !
جالب است
غرب خود را صاحب ادب دنيا مي داند و به آثار مردان بزرگ و نوابغي( كه منم در نوابغ و بزرگي آنها شكي ندارم و جاي صحبت نيست كه علاقه خاصي به آثار آنها دارم) همچون شكسپير - دانته - فردريش نيچه - و يوهان ولفگانگ گوته و ... مي نازند و هر وقت اسم آنها بر زبان مي آيد باد غرور در چهرشان پيداست
در حالي كه نويسندگاني همچون اين سرور گرامي اينچنين از حافظ ياد مي كند
حافظي كه نيچه يكي از نوابغ بزرگ فكري و فلسفي و ادبي اروپا كه گذشته از احترامي كه به زرتشت مي گذاشت مريد حافظ بود و قطعه معروفي كه در آن از حافظ نام برده يكي از عاليترين نمونه هاي تجليل حافظ در ادبيات دنيا بشمار مي رود و يا
گوته كه يكي از برجسته ترين نوابغ تاريخ بشر است كه اواخر امرش تحت نفوظ افكار و عقايد فلسفه حافظ قرار مي گيرد و شيفتگي عجيب او به حافظ كه در تاريخ ادبيات آلمان و دنيا بكرات از آن بحث مي شود يادگار ادبي بزرگي بر جاي گذاشت كه ديوان شرقي و غربي نام دارد و از عاليترين آثار منظوم به زبان آلماني به شمار مي رود و در اين كتاب گوته حد اعلاي تجليلي را كه ممكن است يك شاعر بزرگ از شاعر ديگر بكند بكار برده است و از قطعات معروفي از گوته در اين موضوع مي توان اشاره كرد به
(هجرت - بي پايان - تقليد - به حافظ )
جالب است كه يك ايراني به خود همچين اجازه اي را مي دهد كه به همچنين نابغه اي اينچنين توهين كند و ادبيات غني پارسيان را زير سوال ببرد
***************************
يک نظر ديگر:
هر سراينده اي بينابي (طيفي) گسترده از احساس ها و شورمندي ها و انديشه ها را در چامه هايش به نمايش ميكشد. در اينكه آقاي كسروي بر كم و بيش همه چامه هاي سروده شده به فارسي خط بطلان كشيده و آنها را بدآموزي ناميده با ايشان همداستان نيستم. البته ايشان را درك ميكنم چرا كه در زمان ايشان چامه گويي و سخنوري دستمايه فرومايگان بيخرد شده بود تا با تكيه به پشتي ها و مخده ها و خواندن چامه زمان بگذرانند و از پاسخوري (مسئوليت) و كوشش شانه تهي كنند.
اما اكنون با گسترش دانشها و افزايش كوششها ديگر كاربرد منفي ادبيات كمتر شده و ادب و سخن بيشتر در آن جنبه هاي ديگر زندگي يعني معنويت و صفاي دروني بكار مي آيند.
نميشود تنها و تنها جدي بود و كوشنده و كاري و خردگرا. زمانهايي هم هست كه آدمي نياز به جو و محيط ديگري دارد. شعر و سروده در چنين شرايطي بكار مي آيد.
مردم دانش آموخته و پيشرفته ديگر مانند پارينه كتابچه هاي شعر را همچون نسك ديني و وحي منزل نميگيرند و آن سروده ها را با باورمندي مطلق نميخوانند. بلكه جايي كه چامه گو از جبرگرايي سخن ميگويد يك خواننده امروزي و هشيار ميتواند از آن چامه حالتي حس كند كه اندوه و رنجش را بكاهد اما در پهنه كارزار زندگي روزمره كوشنده خواهد ماند و آن چامه ها او را به خمودگي و بخت باوري و خرافيگري نخواهند كشاند.
از سوي ديگر اين چامه هاي كهن سودمندي هاي بسيار براي زبانشناسي و پرمايگي واژگاني زبان فارسي دارد.
به هر رو من با ديدگاه ايشان در پس زدن محض همه ادبيات همداستان نيستم و بر اين باورم كه ادبيات نيز مانند بيشتر چيزها ابزاري است كه بايد راه درست كاربرد آن را آموخت.
نظر بعدي:
درباره حافظ چهار نكته را بايد بگويم:
۱) هر چيز را بايد در ظرف زماني آن چيز سنجيد. خوب است سروده هاي ديگر چامه سرايان كهن را با حافظ مقايسه كنيم و سپس بصورت علمي آنها را بررسي نماييم.
۲) بعضي چيزها با دل انسان ها سر و كار دارد و نه با عقل به تنهايي. از ميان اين چيزها مي توان به چامه و دين اشاره كرد. چامه سرا اگر مي خواست فلسفه دان يا هازه شناس شود كه چامه سرا نمي شد! حافظ در دل مردم ايران جاي دارد، ايرانيان با كتاب او فال مي گيرند و آرامش روحي مي يابند. او خواه ناخواه مايه ي پيوند فرهنگي ما است. زير پرسش بردن او چيزي جز گسستن اين پيوند نيست. شما از دين هم شايد بتوانيد ايرادهاي عقلي بسياري بگيريد؛ چنانكه عده اي بيكار در تارنماي كافر دات كام اين كار را كرده اند! غافل از آنكه دين اسلام پيش از آنكه در ذهن ايرانيان نهفته باشد در دل آنان جاي دارد و آنچه بر دل آراسته شده را با عقل نمي توان به سادگي پاك نمود.
۳) حافظ نخستين چامه سراي مشهور ما است كه آشكارا به مبارزه با خشك انديشي و انعطاف ناپذيري پرداخته است. نگاه او هميشه به آينده است. در ضمن يقين بدانيد كه در بيش از ۸۰ درصد از سروده هاي حافظ منظور از مي شراب انگوري نيست. يادمان باشد كه مي از هوش برنده است و خواست حافظ فراموش كردن قيد و بندهاي بيهوده و آزاد و رها شدن است. اي كاش جايي بود تا من مي در چامه هاي حافظ را در قالب يك نوشته بلند بررسي مي كردم.
۴) فراموش نكنيم حافظ كسي است كه گوته، شاعر و دانشمند بزرگ آلمان، او را استاد خود مي خواند و در سروده هايش مي گويد اي كاش مي توانستم همچو حافظ بسرايم.
************************************
در تفسير کسروي از شعر حافظ اشکالاتي وجود دارد.مثلا کسروي را بيشتر به جهت اطلاعات تاريخي وي مي شناسند.نظر کسروي در باره حافظ نشان ميدهد که اين اطلاعات تاريخي کسروي نافص است.
تا انجا که من ميدانم امير مبارزالدين به آذربايجان لشکر کشيد و به ساحل رود ارس هم رفت.و......در هنگام برگشتن درباره تنبيه فرزندان خود شاه شجاع و محمود(در متن زير منصور آمده است شايد غلط باشد)حرفهايي زده بود ، به همين لحاظ فرزندانش بر وي پيشدستي کردند و او را حبس نموده و دستور دادند تا کورش کنند.
اگر يادم مانده باشد، حافظ هم در اين مورد اشعاري دارد و اين سنت بد را شاه شجاع در مورد پسرش ، شبلي هم اجرا کرده و او را هم بعد ها کور ميکند:
شاه غازي که از شمشير او خون ميچکيد
....................
آن که بود روشن چشم جهان بينش به او
ميل در جشم جهان بينش کشيد
انشااله خودتان شعر را پيدا کرده و کامل بخوانيد. اشاره به رود ارس ياد آور اين حمله امير مبارزالدين هم است.
بتاريخچه اي از حافظ توجه فرمائيد:
دوشنبه 20 مهر 1383
بمناسبت 20 مهر بزرگداشت لسان الغيب حافظ: قهرمان شعر او هم معبود و هم معشوق و هم ممدوح است، ايلنا
تهران- خبرگزاري کار ايران
"شمسالدين محمد" معروف به حافظ،خواجه حافظ شيرازي،ملقب به لسان الغيب و ترجمان الاسرار عارف شاعر غزلسراي بزرگ و بلند آوازه ايران در سده هشتم هجري متولد شده است.
از تاريخ تولد مدت عمر و احوال حيات او,آگاهي ما بسيار اندک و ديوان اشعار او نيز در اين راه چندان گره گشايي نميکند.در غالب ماخذها نام پدرش را "بهاءالدين" نوشتهاند و ممکن است "بهاء الدين علي الرسم"، لقب او بوده باشد.
تذکره نويسان نوشتهاند که نياکان او از کوهپايه اصفهان بودهاند و نياي او در روزگار حکومت "اتابکان سلغري" از آنجا به شيراز آمده و در همان شهر ساکن شدهاند و نيز چنين نوشتهاند که پدرش "بهاءالدين محمد" بازرگاني ميکرد و مادرش ا ز اهالي کازرون بوده و خانه ايشان در دروازه کازرون بود.
ولادت حافظ در اول قرنهاي هشتم هجري و حدود سال 727 در شيراز اتفاق افتاد.پس از مرگ "بهاء الدين" پسران او پراکنده شدند,ولي "شمس الدين محمد" که خردسال بود,با مادر در شيراز ماند و روزگار آن دو به تهديستي ميگذشت؛بههمين سبب حافظ همينکه به مرحلهاي از رشد رسيد،در نانوايي محله به نانوايي مشغول شد تا آنکه عشق به تحصيل کمالات او را به مکتبخانه کشانيد و به تفضيلي که در تذکره ميخانه آمده است،وي چندگاهي ايام را بين کسب معاش و آموختن سواد ميگذرانيد.پس از آن شيوه زندگي حافظ دگرگون شد و او در جرگه طالبان علم درآمد و مجالس درس عالمان و اديبان زمان را در شيراز درک کرد و تتبع و تفحص در کتابهاي مهم ديني و ادبي از قبيل "کشاف زمخشري" و "مطالع الانظار", "قاضي بيضاوي" و "مفتاح العلوم سکاکي" و امثال آنها پرداخت و "محمد گلندام" معاصر و جامع ديوانش او را چندين بار در مجلس درس "قوام الدين ابوالبقاء"، "عبدالله بن محمد بن حسن اصفهاني شيرازي" (م 772 هـ) مشهور به "ابن النفعيه نجم"، عالم و فقيه بزرگ عهد خود،ديده و غزلهاي او را در همان محفل علم واجب شنيده است.چنانکه از سخن "محمد گلندام" برميآيد، "حافظ" در دو رشته از دانشهاي زمان خود يعني علوم شرعي و علوم ادبي کار ميکرد و چون استاد او "قوام الدين"، خود عالم به قرات سبع بود،طبعا حافظ نيز در خدمت او بهحفظ قرآن با توجه به قرائتهاي چهارده گانه ممارست ميکرد و خود در شعرهاي خويش چندين بار بدين اشتغال مداوم بهکلام الله اشاره کرده است و به تصريح تذکره نويسان,اتخاذ تخلص حافظ نيز از همين اشتغال نشات کرده است.
روزگار جواني حافظ مصادف بود با امارات "جلال الدين شاه شيخ ابوالحق اينجو" (774 تا 754 هـ ق) در فارس. اين پادشاه که ممدوح حافظ شد و حافظ از دولت مستعجل او به نيکي ياد کرده پادشاهي هنرپرور،با ذوق و عشرت دوست بود,در سال 744 هـ ق بر فارس مستولي شد و خطبه و سکه به نام خود کرد.اما "امير بارزالدين مظفر" که مردي متعصب و بي رحم بود,با او رقابت داشت-قساوت او تا به اين حد بود که توسط دو فرزند خود يعني شاه شجاع و برادرش محمود مظفري به وضع دردناکي کور شد-در سال 754 هـ ق پس از منازعات بسيار شيراز را آزاد گرفت.چهارسال بعد اصفهان را نيز از دست او خارج ساخت و او را اسير کرده و به شيراز آورد.در آنجا او را به دست يکي از دشمنان قديمياش که خون پدر خود را نيز ميخواست،همراه با پسر يازده سالهاش به قتل رسانيد. به هر حال حافظ از عهد او، رجال عصر او و خوشيهاي روزگار پادشاهي او با شوق و علاقه بسيار ياد کرده است.
دوره دوم زندگاني حافظ که مصادف با روزگار حکومت "امير بارزالدين محمد مظفر" بوده که دوران تشويش خيال اين شاعر بزرگ و شاعران بزرگ و دانشمندان ديگر بوده است؛ زيرا به تعبير خواجه از شمشير او خون ميچکيد.
سروران را بي سبب ميکرد حبس گردنان را بي خطر سر مي بريد
و او که خود را "خسرو غازي" پادشاه غازي ميناميد، به اين نام درپوستين مردم ميافتاد و به قول "محمود کتبي"، مورخ معروف "آل مظفر" هفتصد هشتصد کس را به دست خويش گردن زده بود و در سختگيري و تعصب آيتي بود و بديهي است که چنين شخصي خوش آيند خاطر شاعري بلندنظر و آسان گير و رند دشمن ريا و ناموس نميافتاد.اما پسران او شاه "شجاع" و شاه "منصور"،مورد توجه وممدوح حافظ بودهاند،نيز سلاطين ديگر "آل مظفر" چون شاه "يحيي"، شاه "محمود" و "زين العابدين" و همچنين "سلطان اويس" و "سلطان احمد ايلکاني" که در تبريز و بغداد حکومت داشتهاند,همه در اشعار او ياد شده و شاعر روي هم رفته آنها را ستوده است.
اواخر عمر حافظ مصادف با استيلاي "امير تيمور گورکاني" بر فارس بوده است و اگر ملاقات و ديداري او با حافظ داشته,اواخر عمر حافظ بوده است.
گويند چون "امير تيمور" فارس را تسخير کرد و شاه منصور را کشت،خواجه حافظ شيرازي را طلب کرد,چون حاضر شده "تيمور" آثار فقر را در چهره او نمايان ديد گفت:اي حافظ! من به ضرب شمشير تمام روي زمين را خراب کردم تا سمرقند و بخارا را آباد کنم، و تو آن را به يک خال هندو مي بخشي ميگويي:
اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
حافظ گفت: از آن بخشندگيهاست که بدين روز افتادهايم!
گذشته از مباحث مربوط به توحيد و خداشناسي و بيان وحدت هستي ومقولات ديگر، و نيز علاوه بر اصل رندي،يعني تعادل از مشکلات لاينحل حيات بشر و خوش باشي، مساله ايي که ذهن حافظ را به خود مشغول داشته بيزاري از ريا و سالوس است که به تجهيز،خرمن دل و دين رياکاران و مردمان را سوخته و خواهد ساخت.
گر چه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود
تا ريا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندي آموز و کرم کن که نه چندان هنرست
حيواني که ننوشد مي و انسان نشود
اين ريا و سالوس انواع مختلف دارد،و برخي از آنها اشارت کرده است: ريا در وعظ و صنعت يعني خودنمايي و سخن آرايي، گفتن سخنان شيرين اميدوار کننده براي عامه و باور نداشتن به آنها، بي اعتنايي به اصول انسانيت به بهانه ديانت و فسق نهان همراه زهد آشکار و جز اينها.
حافظ با آنکه با صوفيه بويژه آن گروه که پشمينه پوشي را دکان زراندوزي وصيد قلوب ساده عوام ساختهاند،نظر خوشي ندارد.
در برخي موارد کلام او يادآور مطالب و مقاصد صوفيه است و معلوم ميگردد که با اصل عرفان و تصوف نزاعي ندارد و خود او نيز سالک آن راه است. نزاع او با کساني است که اين انديشه عالي و مذهب والا را دکان ساختهاند و خريد و فروش ميکنند.
حافظ چندين قصيده عالي و چند قصيده عالي و چند منظومه کوتاه محکم و تعدادي قطعات و رباعيات نيز سروده است.اما شهرتش بيشتر در غزل سرايي است و معمولا غزليات او را کمال اين نوع سخن و از هرحيث اوج غزل فارسي ميشمارند و به ويژه استادي او در سرودن غزلهاي عارفانه به پايه يي رسيده است که تاکنون کسي به مقام او نرسيده است.در سراسر ديوان حافظ غزلهاي عرفاني بسياري ميتوان يافت که حتي برخي از غزلها که ظاهرا غزل عاشقانه است,ميتوان تعزلي عارفانه شمرد.
رند در لغت به معني زيرک,حيله گر،رياکار و بي مبالات است.ولي در اصطلاح عارفان و صاحب دلان و اهل شهود معناي آن؛آنکه ظاهر خود را در ملامت دارد و اندرونش سالم باشد.
ليکن حقيقت رندي بويژه نزد حافظ يک جنبه,يک بعد ندارد و بلکه ابعاد گوناگون دارد,از آن جمله تجاهل العارف و غنيمت شمردن وقت، ثبات عقيده و مخالفت با دمدمي بودن انتخاب شيوه عشق و وجدان بر طريقه عقل و برهان: ظرافت طبع و رد خشونت:فرهيخته بودن و به پختگي کوشيدن ؛ اعتقاد به جبر و ريشخند به کساني که به قدر عقيده دارند بلندي ايثار و تسامع و نداشتن تعصب سبکباري و ترک جهان گفتن؛رهايي از حرصي و هواي نفس است که به همه اين موارد حافظ توجه داشته است.
حافظ رند است يعني عارفي است که پيش از رسيدن به وادي رندي در ايستگاههاي مختلف انديشه توقف کرده, ولي از همه آنها عبور کرده و به رندي رسيده است.به عبارت ديگر، ميتوان گفت که زماني مانند بسياري ديگر همه چيز را کامل و بي عيب ديده و اعتقاد بر اين داشته است که دور فلک به شيوه عدل است و همچنين ديگران باور داشته است که بايد آدمي دل خوش باشد به اينکه ظالم راه به مقصود نمي برد.
غزل حافظ هم داراي سطوح عاشقانه چون غزل سعدي است و هم داراي سطوح عارفانه چون غزل عطار و مولانا و عراقي و هم از سوي ديگر وظيفه اصلي قصيده را که مدح است بر دوش دارد.از اين رو شعر حافظ نماينده هر3 جريان عمده شعري قبل از اوست و قهرمان شعر او هم معبود و هم معشوق و هم ممدوح است.
شعر حافظ در محور عمودي بيشتر دنيوي و عاشقانه يا مدحي است و مضامين مختلف از جمله عرفان در محورهاي لفظي است و کساني که شعر او را عرفاني مي دانند به محور افقي توجه دارند,يعني ابيات او را مستقل ميپندارند.در اين که بين ابيات حافظ ارتباط هنري ظريفي است, هيچ شک نيست.اما بايد توجه داشت که ارتباط طولي با وحدت موضوع فرق ميکند و ارتباط ابيات او با هم گاهي از طريق تداعي واژهها و معناهاست.آن چه شعر او را از شعر شاعران گروه تلفيق جدا ميکند,علاوه بر لطف خدادادي سخن اين است که حافظ شاعري سياسي و مبارز هم هست و با زبان ايهام و طنز به مسائل حاد اجتماعي دوره خود پرداخته است و با نوع شاهان متظاهر و زاهدان ريايي و صوفيان دروغين به مبارزه اي جانانه مشغول بوده و از اين رو شعر او پر از اشارههاي تاريخي به اوضاع و احوال عصر اوست که بسياري از آن ها برما مجهول است.از سوي ديگر به کارگيري زبان ادبي يعني استفاده کامل از بديع و بيان و ايجاز روابط متعدد موسيقيايي و معنايي بين کلمات گوي سبقت را از همگان ربوده است.در بديع لفظي بيشتر به انواع جناس و سجع و در بديع معنوي به انواع ايهام از قبيل ايهام تناسب ، ايهام تضاد، ايهام ترجمه، تبادر و ايهام جناس، استخدام توجه دارد و دربيان عمده توجه او به استعاره تثبيه و سمبل است و از طرف ديگر شعر او از تلميح به نکات و آموزههاي عرفاني و قرآني خالي نيست.ايهام در حافظ غوغايي است و بسامد آن از همه صنايع بيشتر است,به نحوي که برخي آن را مختصه اصلي سبک حافظ شمردهاند.
انواع مختلف ايهام در اشعار حافظ به گونهاي است که اين ديدگاه وجود دارد که حافظ براي اولين بار اين صنعت را کشف کرده است. از مشخصات عمده شعر حافظ، طنز است که آن را در همه زمينه ها از جمله در زمينه خيالي به کار برده است و در زمينه هاي فکري گاهي خيام را به ياد ميآورد. اما به طور کلي ديوان حافظ خلاصهاي از همه جريانات مهم و عهده ادبيات پيش از او است.او به شعر همه شاعران بزرگ مخصوصا به اشعار معاصران خود نيمي از شاعران گروه تلفيق توجه داشت و بسياري از غزليات او اقتفاي غزليات آنان است.اما علو بيان ادبي او به همه نمونه هاي اصلي را تحت شعاع قرار مي دهد.
در پايان تفالي به ديوان حافظ ميزنيم:
زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزلخوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس کنان
نيمشب دوش به بالين من آمد بنشست
سرفراگوش من آورد و به آواز حزين
گفت: اي عاشق ديرينه من خوابت هست؟
عارفي را که چنين باده بشگير دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر دُرد کشان خرده مگير
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آنچه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است و گر از باده مست
خنده جام مي و زلف گره گير نگار
اي بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست.
منابع وماخذ
1-سبک شناسي، شعر سيروس شيمسا ،انتشارات فردوس
2-مباني عرفاني و احوال عارفان، دکتر علي اصغر حلبي (انتشارات اساطير)
3-تاريخ ادبيات ايران جلد (2) تاليف دکتر ذبيح الله صفا (انتشارات فردوس)
4-تاريخ عصر حافظ ،قاسم غني، انتشارات زوار
5- تاريخ تصوف در اسلام، قاسم غني (انتشار زوار)
6- راحت جان (شادي و اميد با حافظ) صمد مهمان دوست، انتشارات نويد شيراز
11........معنا و تفسیر اشعار حافظ
در زير نظر کسروي و طرز برداشت و تفسيرش را از حافظ ميآوريم و انشااله نظرات وي را مورد نقد قرار ميدهيم:
قسمت اول نظرات کسروي در باره حافظ:
نظر كسروي در باره حافظ قسمت اول
--------------------------------------------------------------------------------
البته بنده با نظر ايشان موافق نيستم. به هر حال ابتدا نظر كسروي را مينويسم تا اگر دوستان نظري دارند بنويسند:
حافظ چه مي گويد !؟
نوشته احمد كسروي
سال 1341 - چاپ ششم - انتشارات پايدار
( چكيده كتاب)
SiahSepid.com
نيكمردي كه پيش ما ارجمند است چند شب پيش كتابي به من داد به نام « حافظ چه مي گويد؟ » كه نويسنده اش يكي از جوانان درس خوانده و به اروپا رفته بود و جاي افسوس است كه به جاي آنكه از دانش خود بهره اي به توده دهد به نوشتن چنين كتابي پرداخته كه جز زيان سودي از آن نتواند برخاست و چون داستان حافظ لغزشگاهي براي بسياري از جوانان گرديده اينك در اينجا حال او را روشن مي گردانم .
شاعران شعر را چه مي دانند ؟
چنانكه خوانندگان مي دانند ما منكر شعر نيستيم و نمي گوييم شعر نباشد . گفته ما آنست كه شعر خود يك خواسته نيست . شعر سخن است و سخن بايد تابع نياز باشد . ما مي گوييم كسي اگر مطلبي دارد مي خواهد آن را به شعر يا نثر بگويد ايرادي ندارد . ايراد ما به آن كسي است كه بي آنكه مطلبي باشد تنها به نام آنكه شعري بسازد به آن مي پردازد . مي گوييم كسي اگر عاشق شده غزل بسرايد ولي دور از خرد است كه كسي با دل آسوده به دروغ دم از عشق زند و غزل هاي عاشقانه بسرايد . داستان شعر از اين حيث داستان خانه است . خانه براي نشستن است و هر كجا كه نيازي بود بايد خانه ساخت . ولي اگر كسي در يك بياباني يا بالاي كوهي كه قابل سكونت نيست خانه اي بسازد اين كار او بيخردانه است . اين سخن ساده و آسانست ولي شاعران آن را نفهميده اند و شعر را يك خواسته جداگانه پنداشته و بي آنكه در بند نيازمندي باشند پياپي شعر هايي را از غزل و قصيده و قطعه و فرد و رباعي سروده بر روي كاغذ نوشته و به خود باليده اند ! كسي در تهران روزي در مجلسي مي گفت : « من براي اين مملكت يك كرور شعر ساخته ام » . اين شيوه شاعران بوده و حافظ نيز همين شيوه را داشته . و چون شعر را يك نياز مي دانسته عمر خود را به شعر گويي و غزلسرايي به سر برده . او سرودن غزل را يك كار هنري مي پنداشته و جز اين مقصود ديگري نداشته است .
شاعران غزل را چگونه مي سازند ؟
چنانكه خوانندگان مي دانند شاعران در ايران در غزلسازي بيش از هر چيزي به قافيه اهميت مي دهند . براي همين نخست قافيه هاي آن را يافته و فهرست وار زير يا پهلوي هم مي نويسند . مثلاً : بس , كس , عدس , نفس , پس , مگس , هوس , عسس , خس , فرس , و سپس براي جمله اي انديشيده شعري پديد مي آورند و بدين سان غزلي ساخته مي شود :
در ضمير ما نمي گنجد به غير از دوست كس
هر دو عالم را به دشمن ده كه ما را دوست بس
يار گندم گونِ ما گر ميل كردي نيم جو
هر دو عالم پيش چشم ما نمودي يك عدس
ياد مي داري كه بودي هر زمان با ديگران
اي كه بي ياد تو هرگز برنياوردم نفس
ميروي چون شمع و جمعي از پس و پيشت روان
ني غلط گفتم نباشد شمع را خود پيش و پس
غافل است آن كو به شمشير از تو مي پيچد عنان
قند را لذت مگر نيكو نمي داند مگس
خاطرم وقتي هوس كردي كه بينم چيزها
تا تو را ديدم نكردم جز به ديدارت هوس
مردمان را از عسس شب گر خيالي در سر است
من چنانم كز خيالم باز نشناسد عسس
كويت از اشكم چو دريا گشت و مي ترسم كه باز
بر سر آيند اين رقيبان سبكبارت چو خس
حافظا اين ره به پاي لاشه لنگ تو نيست
بعد از اين بنشين كه گردي بر نخيزد زين فرس
اگر خوب بيانديشيد هر بيت از اين شعر مطلب جداگانه ايست و ارتباط آنها با يكديگر جز از راه قافيه نيست . از آن سوي بسياري از اين شعرها جز يك معناي خنك چيزي را در بر ندارد و پيداست كه شاعر تنها در پي جور كردن قافيه بوده . مثلاً بيت دوم كه معناي بسيار خنكي دارد نشان مي دهد كه مقصود چيزي جز استفاده از كلمه « عدس » نبوده . همچنين بيت هاي ديگر به ويژه بيت هشتم كه در خنكي و گزافه از اندازه بيرون افتاده و پيداست كه جز براي گنجانيدن كلمه « خس » نبوده است . من خواهشمندم خوانندگان آن خوش گمان را كه به حافظ دارند به كنار گذارند و نام لسان الغيب و ديگر ستايشهاي گزافه آميز را كه درباره اين شاعر شنيده اند فراموش كنند و با يك انديشه ساده يكايك اين شعرها را بسنجند و بيازمايند تا ببينند چه معناهاي پوچي از هر كدام بيرون مي آيد . و براي آنكه به آساني اين موضوع را دريابند بهتر است هر شعري را به نثر برگردانند و با آن حال به انديشه بسپارند :
به عزم توبه سحر گفتم استخاره كنم
بهار توبه شكن مي رسد چه چاره كنم
آيا براي توبه نيز استخاره مي كنند !؟ توبه كجا و استخاره كجا !؟ استخاره آنست كه كسي به وسيله قرآن يا دانه هاي تسبيح يا به وسيله ديگري از خدا شور خواهد كه فلان كار را كنم يا نكنم؟ و اين عقيده مسلمانان عامي است . از كلمه هاي « توبه » و « استخاره » پيداست كه حافظ مسلمان بوده و ميخواري را گناه دانسته . حال آيا مسلماني با آن شرايط براي توبه از ميخواري استخاره مي كند !؟ آيا اين معني دارد كه مسلماني از خدا شور خواهد كه از ميخواري توبه كنم يا نه !؟ پس تنها مي خواسته كه از كلمه « استخاره » استفاده كند و آن را در غزل بياورد . باز همانجا مي گويد :
اگر شبي به زبانم حديث توبه رود
ز بي طهارتي آن را ز مي غراره كنم
آنجا شاعر مسلمان بوده و صحبت از توبه و استخاره مي رانده و اينجا به اسلام توهين زشتي زده و مي گويد : من اگر نام توبه را به زبان بياورم دهانم ناپاك مي شود و ناچار آن را با مي غرغره مي كنم تا پاك شود ! در اينجا هم چون مي خواسته از كلمه غراره براي قافيه استفاده كند چنين مضمون پستي را بافته است .
حافظ چه ها مي دانسته ؟
در زمان حافظ در ايران چند رشته از دانش و آگاهي به صورت نيك و بد رواج داشته كه اينك فهرست وار مي شماريم :
- قرآن و تفسير آن و دستورهاي اسلامي .
- فلسفه يونان و بافندگيهاي كهن و نوفيلسوفان .
- صوفيگري و بدآموزيهاي بي پايان صوفيان .
- خراباتيگري و بدآموزيهاي زهرآلود آن .
- كشاكش خراباتيان با صوفيان .
- تاريخ ايران و افسانه هاي آن ( داستان خضر و جام جم و مانند اينها ) .
- ستاره شماري يا علم نجوم .
- جبريگري و بدآموزيهاي جبريان .
حافظ به همه اينها آشنايي داشته و بايد گفت كه همين ها بوده كه فهم و خرد او را از كار انداخته و مغزش را آشفته گردانيده . زيرا چنانكه بارها شنيده ايم يكي از چيزهايي كه خرد را از كار مي اندازد و مغز را آشفته مي سازد فراگرفتن انديشه هاي متضاد و ناسازگار است . كسي كه گفته هاي خراباتيان و بد آموزيهاي صوفيان و دستورهاي اسلام را در مغز خود جاي مي دهد يا بايد فهمش چندان نيرومند باشد كه ميان اين سه كه ضد هم هستند داوري كند و يكي را پذيرفته و آن دو ديگر را براندارزد و يا ناگزير است كه فهم و خردش در ميان آنها مردد مانده و كم كم بيكاره گردد . به ويژه كه حافظ باده مي نوشيده و در اين كار اندازه نگاه نمي داشته كه اين انگيزه ديگري بر شوريدگي مغز او بوده . كسانيكه مي گويند حافظ باده نمي خورده و مقصود او از مي و ميخانه چيزهاي ديگري بوده بهتر است شعرهاي شاعر را بخوانند و دروغگويي خود را بفهمند :
چه بود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رَزانست نه از خون شما
جمال دختر رَز نور چشم ماست مگر
كه در حجاب نقابي و پرده عنبي است
آن تلخ وش كه صوفي ام الخبائثش خواند
احلي لنا و اشها من قبلة العُذارا
به هر حال حافظ در شعر سرودن از همه ندانشها بهره مي جسته . او كه يگانه مقصودش غزل سرودن بوده براي اين كار نخست كلمه هاي قافيه را مي نوشته و سپس با ساختن جمله هايي آنرا شعر مي گردانيده . در اين ميان گاهي از قرآن و اصطلاحات آن استفاده مي نموده :
ز مُصحف رُخ دلدار آيتي برخوان
كه آن بيان مقامات و كشف كشافست
گاهي از فلسفه يونان بهره مي جسته :
پس از اينم نبود شائبه در جوهر فرد
كه دهان تو بدين نكته خوش استدلاليست
گاهي از بافندگيهاي صوفيان بهره يابي مي نموده :
حجاب چهره جان مي شود غبار تنم
خوش آن دمي كه از اين چهره پرده برفكنم
گاهي به خراباتيگري گراييده و تنديهاي بسيار مي كرده :
حديث از مطرب و مي گو و از دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
گاهي با صوفيان سرگرم كشاكش گرديده سرزنشها مي نمود :
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبري نيست كه نيست
گاهي از افسانه هاي ايراني استفاده مي كرده :
قدح به شرط ادب گير زانكه تركيبش
زكاسه سر جمشيد و بهمنست و قباد
گاهي از ستاره شماري و افسانه هاي آن كمك مي گرفته :
بگير طره مه طلعتي و غصه مخور
كه سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است
گاهي به جبريگري پرداخته تنديهايي مي نموده :
نصيب من چو خرابات كرده است اله
در اين ميانه مرا زاهدا بگو چه گناه
كوتاه سخن آنكه هدف حافظ سخن گفتن و معنايي را باز كردن نبوده و تنها قافيه ساخته و براي همين ارتباطي هم در ميان غزلهايش ديده نمي شود . در جايي مي گويد :
اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاك آن وادي و مشكين كن نفس
رود ارس در آذربايجان است و حافظ تنها نامش را شنيده بوده و هيچگونه علاقه اي به آن نداشته و مقصودش تنها اين بود كه كلمه « ارس » را بياورد . آري حافظ با دستورهاي اسلامي و با خراباتيگري و صوفيگري و فلسفه يونان كه هر چهار تا ضد هم هستند آشنا بوده و در عين حال به هيچ كدام هم پايبند نبوده . هر زمان به يكي رو مي كرده و جمله اي مي ساخته . خراباتي بودن او هم از روي باور نبوده و در واقع انباشتن اين آراي متضاد در ذهنش او را به سوي خراباتيگري كه با بي عقيدگي سازش بسيار دارد كشانيده است . به هرحال مقصود اين است كه كساني كه مي خواهند جستجو كنند و بدانند حافظ چه گفته خود را به يك كار پُررنج و بيهوده مي اندازند . زيرا چنانكه گفتيم حافظ در انديشه سخن گفتن نبوده چون پايبند باوري نبوده پس اگر سخني هم بگويد نتيجه اي از آن به دست نمي آيد .
خراباتيان چه مي گفتند ؟
خراباتيان گروهي بودند كه اين جهان را هيچ و پوچ پنداشته يك دستگاه بيهوده اش مي شمردند و به آفرينش و آفريدگار ايرادهاي بسيار مي گرفتند :
اي بيخبر اين شكل مجسم هيچ است
وين طارم نه رواق ارقم هيچست
جهان و كار جهان جمله هيچ در هيچ است
هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق
اين دستگاه را كم ارج و خوار شمرده و مي سرودند :
حاصل كارگه كون و مكان اينهمه نيست
باده پيش آر كه اسباب جهان اين همه نيست
آنان مي گفتند از جستجو و تحقيق كسي راه به جايي نمي برد و راز اين جهان دانسته نمي شود :
در پرده اسرار كسي را ره نيست
زين تعبيه جان هيچ كس آگه نيست
خرد و فهم را خوار و بي ارج شمرده مي گفتند :
ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس كه تو را
دمي ز وسوسه عقل بيخبر دارد
مي گفتند هر چه در جهان گفته شده جز دروغ و افسانه نيست :
آنانكه كه محيط فضل و آداب شدند
در كشف دقيقه شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند هرگز
گفتند فسانه اي و در خواب شدند
مي گفتند زندگي جز يك خواب و خيالي نيست كه مي آيد و مي گذرد :
احوال جهان و اصل اين عمر كه هست
خوابي و خيالي و فريبي و دميست
به آفريدگار ايراد گرفته و مي گفتند براي چه اين همه مردم را مي آفريند و سپس نابود مي كند ؟ آيا هيچ كوزه گري كاسه مي سازد كه بعد آن را بشكند ؟ از اين گفته هاي خود نتيجه مي گرفتند كه در اين جهان انديشيدن و خرد و به كار بردن و در بند گذشته و آينده بودن بي جهت است و از كوشش نيز نتيجه اي به دست نخواهد آمد . پس بهتر است كه آدمي خوش باشد و اگر خوشي نبود با باده آن را به دست آورد . رابطه اينان با باده اينگونه بوده به طوري كه آن را يك مقصد بزرگ براي خود مي دانستند و در گفتگو از آن گزافه مي گفتند :
چون درگذرم به باده شوييد مرا
تلقين ز شراب و جام گوييد مرا
خواهيد به روز حشر يابيد مرا
از خاك در ميكده يابيد مرا
بدين سان خود را به بيكاري و بيعاري زده و چون كسي به نكوهش بر مي خواست دست به دامن جبريگري زده مي گفتند خدا ما را چنين آفريده , خدا اين را براي ما خواسته :
در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندي تغيير ده قضا را
برو اي زاهد و بر دُردكشان خرده مگير
كه ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
ادامه دارد