ما پیروزیم چون بر حقیم



 

این وبلاگ سعی دارد مسایل کشور عزیزمان ایران را مورد بررسی قرار دهد و سرافرازی و رفاه ایران آرزوی من است. رسیدن به این آرزو بدون همراهی و تعاون ایرانیان بر اساس دموکراسی و حقوق بشر و خود کفایی علمی و اقتصادی ممکن نیست.برای آشنایی با عقاید بنده در این موارد میتوانید بنوشته های زیر کلیک بفرمایید توجه خواهید داشت که هر سرفصلی متشکل از پستهای زیادی است که میتوانید در پی خواندن نخستین پست بقیه را از همان صفحه اولی که خوانده اید پیګیری بفرمایید

 


 

لیستی از نوشته های قبلی

 

 

 

این وبلاگ از همکاری تمام خوانندگان استقبال میکند .نظرات همه مورد احترام است و سانسوری بجز کاربرد کلمات رکیک که در عرف ایرانی فحش و ناسزا و لودگی تصور میشود ندارد

 

 

مسایل موجود در جامعه ایران بر اساس عقل منطقی و آزاد و رها که نوکر دین و یا ایدئولوژی بخصوصی نیست بررسی میشود. بعقیده نگارنده عقلی که هدفش کشف حقیقت و رفاه و منافع جامعه انسانی امروز و آینده است بدمکراسی و عدالتی منتهی میشود که حداقل عدالتش حقوق بشر خواهد بود.

 

 

من با تمام کسانی که این عقل را برای سنجش رویدادها و ایجاد جامعه ای که روابط افرادش با هم بر اساس آن عقل و عدالت باشد همراه هستم و همه را هم به این عقل و عدالت دعوت میکنم

لطفا نظر خودتان را در مورد نوشته ها و اخبار بنویسید.بدون تبادل افکار و آرا نمیتوان بخرد جمعی و دانش بیشتر رسید

 

 

 

29.............معنا و تفسیر اشعار حافظ

نظرات پورفسور جمالي در باره پير مغان:



جمالی


جام جم و پیر مغان
الویت دادن " مسئله زندگی " بر" مسئله حقیقت در عقاید " ، وبنیادی قرار دادن مسئله زندگی ، نتیجه دوام ایده آلها ی ایرانی از زندگی بوده است که در داستان جمشید بهترین عبارت خود را یافته است .
طبق شاهنامه ، جمشید ، در اثر کار برد خرد انسانی ، به معرفتی دست یافت که با آن معرفت توانست ، همه دردها وبیماری ها را از زندگی در این گیتی بزداید ، وهمه گونه خوش وقتی وفرخی را در این گیتی برای زندگی انسان فراهم آورد ، وانسان را نا مردنی سازد .
این معرفت جمشیدی ، اگر در شاهنامه ارزش سیاسی خود را حکومت وسیاست معین می سازد ، وایده آل سیلسی وحکومتی انسان را بر جسته می سازد ، در غزلیات حافظ وسایر شعراء این ابعاد اجتماعی – سیاسی خود را از دست می دهد ، ولی معرفتی می شود که سعادت وفرخی زندگی فردی را در این گیتی تامین می کند .
معرفت جمشیدی ، پی بردن به راز زندگی انسانی ، برای بهتر زیستن در این گیتی است . حافظ که با شاهنامه آشنائی فراوان داشت ، از این فلسفه زندگی ، متأثر شده بود . این بود که جام جم ، نماد این چنین معرفت ، وپیر مغان ، راهبرو " نمونه افسانه ایست " که انسان را با زندگی کردن در این گیتی آشنا می سازد ، وجای پیر صوفی یا فقیه وشیخ را می گیرد که زندگی در این گیتی را خوار می شمرد وبا زهد گران ووخشگش ، می خشکاند ومی افسراند .
این است که می خوردن ومست شدن ، به جای معنای " بر خورد با حقیقت " ، معنای " زیستن به طور واقعی " را می گیرد . می خوردن ومستی " آن گونه که صوفی وعارف می فهمید ، برای بی خود شدن و

امکان پیدایش حقیقت در بیخودی نیست ( خود وزندگی ، با حقیقت هم آهنگ نیست ) ، بلکه برای بیان " اکندگی وسر شاری ولبریزی از زندگی " است .
زاهد اگر بر حور و قصور است امیدوار ............. ما شرابخانه ، قصور است ویار ، حور
زاهد ، شراب کوثر وحافظ پیاله خواست .............. تا در میانه خواسته کرد گار چیست ؟
میخانه ، قصر ماست ویارو زن ، حور ما ، ومیخوردن ، خروش ولوله در زندگی می اندازد وسر شاری و اکند گی زندگی را می نماید بیا و کشتی ما را در شط شراب انداز خروش وولوله در جان شیخ وشاب انداز از آن جا که جام جم ، نماد معرفت زندگی در این گیتی وبهشت ( نعیم ) سازی این گیتی است ، پیر مغان ، راهنمای به این زندگیست و " دیر مغان " جایگاه این زندگیست
قصر فردوس ، به پاداش عمل می بخشند ( بپا داش عمل دینی )
ما که رندیم و گدا ، دیر مغان ما رابس
( ترجیح دادن دیر مغان در این دنیا بر قصر فردوس )
اگر فردوس ، پاداش " طاعات دینی وزهد است " ، ما که چنین طاعاتی نداریم نداریم ونمیخواهیم داشته باشیم ، رویسوی دیر مغان می آوریم ، واز این زندگی ، خود را سر شار می سازیم .
کمند صید بهرامی بیفکن ،جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا ، نه بهرامست و نه گورش
بیا تا در می صافیت ، راز دهر بنما ئیم
به شرط آن که ننمائی به کج طبعان دل کورش
در زبان فارسی جام ، به دو معنی به کار برده می شود یکی ، به معنای آینه است ودیگری به معنای پیاله یا کاسه باده : حافظ در طلب جام جم ، نزد پیر مغان می رود :
-64-
دیدمش خرم خندان " قدح باده " بدست ..............واندر آن " آینه " ، صد گونه تماشا میکرد
صوفی بیا که آینه صافیست جام را ..................تا بنگری صفای می لعل فام را
آئینه سکندر ، جام میست بنگر ........................تا بر تو ارضه دارم احوال ملک دارا
از این رو جام جم همزمان با هم، هم معرفت زندگیست، و هم دهنده شادی و خوشی و خروش و ولوله به زندگیست. هم آینه است و هم مستی بخش است. معرفتیست که به کار بسته می شود، نه معرفتی که با تمامیت زندگی، انطباقی ندارد. معرفت جام جم، معرفت زندگیست و یا افسانه های، افسونگر و حقایقشان که انسان را از زندگی دور میسازند، تضاد دارد.
در جام جم، زندگی، بر هر حقیقتی، اولویتی دارد، و مانند عقاید و ادیان نیست که همیشه حقیقت، بر زندگی اولویت دارد، و همیشه زندگی را برای حقیقت باید فدا کرد سالها دل طلب جام جم از ما می کرد.
و آنچه خود داشت، زیبگانه تمنا میکرد
گوهری گز صدف کون و مکان بیرونست
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد
مشکل خویش بر پیر مغان بر دم دوش
کوبتائید نظر، حل معما می کرد
دیدمش، خرم و خندان، قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می کرد
این گونه معرفت زندگی، که زندگی را در این گیتی فارغ از درد و بیماری می کند و خرم و خندان می سازد و جم داشت (در نماد جام که هم آینه و هم در بر گیرنده باده است، معرفتیست که زندگی را می آفریند و میپرورد) پیر مغان می شناسد، و اوست که حل این معما را می کند که چنین معرفتی در درون ژرف هر انسانی است.
بسر جام جم آنگه نظر توانی کرد که خاک میکده کحل بصر توانی کرد

مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
بدین ترانه، غم از دل بدر توانی کرد

پروردن زندگی در این گیتی، حقیقت است
پیر مغان، که پیر ایده آلی و افسانه ای حافظست که نشانه هائی از جمشید در خود دارد، و مانند جمشید با خرد و چشم خودزا بینش درد زد است، واقع نفی همه پیرها و رهبران دینی و قدرتمندان سیاسی را در اجتماع و تاریخ می کند، در میخانه، با جام جم، انسان را از زندگی در این گیتی می پروراند
گر پیر مغان، مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست

*****************************************

تفسير خلاصه اي از ( رند) در ادبيات فارسي

ترسم که صرفه ای نبرد روز باز خواست
نان حلال شیخ، ز آب حرام ما
رند، هرگونه قضاوت دینی اعمال را تحقیر می کند. بکی آنکه در آن شک دارد که زاهد یا فقیه یا شیخ، چنین حقی را دارند یا ونه؟ دیگر آنکه عقیده ندارد که کسی حق دارد قضاوت کند که خودش در زندگی، این برتری وجودی و این صلاح و سلامت روانی و روانی را داشته باشد، ولی او چنین برتری وجودی را در زاهد و فقیه و شیخ نمی یابد، و او را همیشه در تراز افراد عادی، حتی در زیر تراز آنها قرار می دهد. از این گذشته برای قضاوت هر عملی، باید زندگی را که تمامیت انسان را در بر می گیرد. معیار اصلی قرار دارد که فقیه و شیخ و قاضی در اثر همان تنگ بینی دینی دیدشان، این کلیت و امامیت انسان را نمی توانند در پیش نظر داشته باشند.
رند، همیشه در درشتی اینگونه قضاوت ها شک می کند، و "قضاوت بر بنیاد معیار اصالت زندگی" را یا در کنار آنها می نهد، یا برتر از آنها می شمارد:
باده نوشی که درو روی و ریائی نبود
بهتر از زهد فروشی که دراوروی و ریاست
با صداقت باده بنوش، چون این عمل، ولو عملیست ضد اسلامی، از زهد

اسلامی که با ریا انجام شده است. بهتر است. با صداقت، بر ضد اوامر دینی رفتار کردن، ارجحیت یا اطاعت از اوامر دینی دارد وقتی که توام با ریاست. البته در اینجا، معیار صداقت در عمل، برتر از معیار طاعات دینی شمرده می شود، و صداقت، معیاری فراتر از اخلاق دینی و وراء اخلاق دینی نامیده می شود. در واقع انسان می تواند بدون دین نیز، صادق باشد. در واقع این بازگشت به جوانمردی و اصل راستی و پیدایشی است. راستی، برترین اخلاق و بهترین دین است. هر چه راستی را نفی کند، ولو دین و شریعت باشد، تباهکاری است.
ولی چون صداقت در عمل، از دین نیز پذیرفته می شود. گریزگاهی برای رند باقی می ماند. صداقت در عمل دینی داشتن. این جواز را نمی دهد که انسان در کار غیر و ضد دینی (در اجرای اعمالی که بر ضد احکام دینی هستند)نیز صداقت داشته باشدو آن کار صادقانه خلاف دین را برتر از کار غیر صادقانه دینی بشمارد.
ولی رند، همین صداقت بنیادی را که از پیشینه جوانمردی دارد، هنوز برترین معیار عمل اجتماعی و سیاسی و دینی می داند. عمل انسان باید صادقانه باشد، ولو غیر دینی و ضد دینی باشد. رفتار صادقانه غیر دینی و ضد دینی ، برتر از رفتار غیر صادقانه دینی است. اصل، صداقت است، نه اطاعت. و در بنیاد صداقت (راستی)بر ضد اطاعت است، چون راستی ، پیدایش گوهر خود است. البته این تفکر، به تفکر نیرومندی و فلسفه «برون نشانی گوهر انسانی »در ایران سیمرغی باز می گردد.
در اثر همین سنجش اعما ل و تمامیت انسانها، طبق معیار اجرای اطاعت دینی، زاهد، ظاهر پرست می شود، از این رو قضاوتش در باره انسانها، نشان بیخبری او از انسانهاست.
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
درحق ما هر چه گوید، جای هیچ اکراه نیست



زاهد از حال رند که «معیار زندگی و پیدایش آن را که راستی باشد»برتر از «معیار حقیقت در عقاید و ادیان »می داند، و طبق آن رفتار می کند، چه خبری می تواند داشته باشد؟
و این که زاهد، دردکشان و رندان و عاشقان را با دید، تحقیر می نگرد، نتیجه تنگ بینی و کوتاه بینی اش است:
فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
نظر بدردکشان، از سر حقارت کرد
قضاوت دینی، با گناه دانستن یک عمل، از مبادرت به ان عمل، دست می کشد. ولی برای رند، چنین قضاوتی، بسیار تنگ بینانه است. از دیدگاه او اگر کسی عملی بکند که از دید دینی گناه باشد، ولی از دید خوشباشی در زندگی ، خیر و تفعی بدیگران برساند، آن عمل را باید کرد:
اگر شراب خوری، جرعه ای فشان بر خاک
از ان گناه که نفعی رسد بغیر چه باک
(جرعه از شراب به خاک افشاندن: نماد جان بخشی بدیگران است، بدیگران سود برسان و نیکی کن ولو بر ضد طاعت دینی باشد)«نفع رسانیدن به مردم برای خوش زیستن »، معیاری است برتر از«معیار گناه، یا عمل طبق اوامر دینی».
رندی و عقل
رندی، دو گونه عقل را از هم متمایز می سازد، (1)یکی عقلی که در پایان، بر ضد زندگی و حواس، و بر ضد تن، و بر ضد تروتازه و سبک و پر جنبش زیستن است، و (2)دیگر، عقلی که با پرورش حواس و تن و زندگی تازه و پر جنبش، هم آهنگی دارد.
خرد، در شاهنامه، تراوش از زندگی در این گیتی و برای نگاهداری و پرورش این زندگی است. عقلی را که رند می پسند د،
منبع:

http://www.khomam.com/Books/hafez2/rendi_06.htm


Posted on Sunday, May 11, 2008 at 03:30PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

28.............معنا و تفسیر اشعار حافظ

نظرات شاملو در باره حافظ

لطفا کليک فرمائيد:

http://www.javaan.net/honar/book/shamluvahaafez.pdf

Posted on Sunday, May 11, 2008 at 03:29PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

27...........معنا و تفسیر اشعار حافظ

2003.10.07

چگونه حافظ معما شد؟
على حصورى

نوشته? زير خلاصه اى است بسيار كوتاه و تنها به اشاره از يكى از آثار نويسنده در باره? حافظ كه حاصل پژوهش و تعمق در آثار و احوال حافظ است. نويسنده اميد وار است كه آن را براى چاپ در سال نو آماده كند.
در طول تقريبا صد سالى كه از آغاز بررسى هاى علمى در مورد حافظ مى گذرد چهره اى از حافظ ترسيم شده است كه چندان برابر اين چهره در زمان خود او نيست. براى مثال حافظ در زمان خود با عرفان شناخته نمى شد و كسى او را عارف نمى دانست.هم در مقدمه? كهن ديوان و هم در مقدمه? نسخه? نخجوانى كه به دلائل گوناگون يكى از كهنه ترين دستنويس ها است، حافظ را دانشمند و نه عارف شمرده اند. هيچ يك از همزمانان او هم حافظ را عارف نخوانده و از عرفان او سخن نگفته است. برخى از همزمانا ن ديندار حافظ هم از او سخت بد گوئى كرده اند و اين نشان مى دهد كه سخنان حافظ عارفانه نيست وگرنه مورد اعتراض مذهبيان قرار نمى گرفت. چنان كه خواهيم ديد حافظ رند بوده و طبعا نبايستى اهل دين او را باور داشته باشند.او هرگز خود را عارف نمى دانسته و تنها در جائى كه ناگزير شده است با اگر و اما از دانش خود سخن گفته است. پس از حافظ هم هيچ عارفى او را به مكتب مشخص و شناخته شده اى منتسب نكرده است.
اين كار يعنى عارف كردن حافظ به دست دشمنان او يعنى صوفيان ، آن هم پس از مرگ او و بويژه به دست كسانى صورت گرفته است كه از شيراز دور بوده، حافظ را از دور مى شناخته و با فرهنگ شيراز در زمان حافظ بيگانه بوده اند. به همين دليل هم حس كرده اند كه كوشش در دگرگون كردن چهره?حافظ و نوشتن شرح و تفسير بر ديوان اولازم بوده است تا هم به مقاصد خود برسند و حافظ را همرنگ خود كنند و هم حافظ را به مردمى كه دور از شيراز تنها آوازه و اشعار اورا شنيده بوذند، چنان بشنا سانند كه مورد علاقه? ايشان بوده است. مقصود آنان به هيچ وجه شناختن حافظ نبوده است، چنان كه حتى امروز هم بخش مهمى از تحقيق ها زائيده? تعصب و دلبستگى به باورى ويژه است و از آن ديدگاه با حافظ روبرو مى شود.
براستى چگونه مى توان باور كرد كه حافظ همانند صوفيان(نام ديگر براى عارفان) مى انديشيده است، در حالى كه او در همه جا از آنان ، چه آشكار و چه پوشيده نه تنها انتقاد كرده، بلكه بد گفته است. چه تفاوت اساسى ميان شاه نعمت الله ولى ، مولوى و ديگر صوفيان و عارفان هست كه حافظ از آنان انتقاد كرده است؟

همچنين محيط اجتماعى حافظ در شهر شيراز هيچ شباهتى به شهرهاى ديگر ايران ، حتى مثلا اصفهان نداشته است. چنان كه پيش از انقلاب هم همين وضع را ما كه در شيراز مى زيستيم، حس مى كرديم. مردم شيراز و حتى استان فارس از آزاديها و روادارى هائى بهرور بودند، كه در سفر به شهرهاى ديگر آنها را نمى ديديم. در اين باره من از اهالى اصيل و قديمى شيراز نكات فراوان آموخته ام كه بسيارى شايسته? نوشتن است. در تاريخ هاى اين چند صده? اخير هم به اين نكات مى توان رسيد.
ياور داشتن شخصيتى مستقل براى حافظ در دوره? ما بسيار دشوار بوده و زبان حافظ هم بيشتر تفسير و تاويل عرفانى را اجازه مى داده است. در دوره?ما وجود كسى را كه نتوان او را به دين يا عرفان چسباند، آن هم كسى را كه مدعى است قرآن را با چهارده روايت از بر مى خوانده است، غير ممكن شمرده اند. جالب اين است كه هيچ كس از خود نپرسيده است كه مردم شيراز در دوره? حافظ او را چگونه مى فهميده اند وچرا در شيراز نيازى به اين تفسير ها و شرح ها نبوده است و بيشتر شرح ها و تفسيرها در سرزمين هاى بسيار دور از شيراز نوشته شده است.از اين گذشته در دربار شاهان عياش و شرابخوارى چون شيخ ابو اسحاق، شاه شجاع و شاه منصور كه هر سه، بويژه اين يك، سخت دلبسته? حافظ بوده اند و حافظ هم آنان را ستوده است و بسيار دلبسته? اين يك بوده است ، حافظ چگونه مى توانست در جامه? عارفى ظاهر شود، درحالى كه در تمام شعرهايش خود را بنده? پير مغان و رندى عالمسوز مى شمرده و از مهمترين شاعران شراب شمرده شده است؟
يكى از ويژگى هاى شاعران شراب ، گذشته از سخن گفتن بسيار از شراب كه در شعر حافظ هم هست، اشاراتى به هفت خط جام است. خاقانى كه از مادر مسيحى بود، صائب، طالب آملي، يغما كه شعرش شباهت فراوان به شعر حافظ دارد، همه از هفت خط جام سخن گفته اند. حافظ نه تنها سخن از خط ساغر گفته، يكى از مهمترين مسائل خط جام را كه فالگيرى با خط جام است( فال گرفتن با آثار شراب بر روى هفت خط جام) و فال قهوه جانشين آن شده است، باز مى گويد.
پير دردى كش ما دوش چه خوش زد فالى از خط جام كه فرجام چه خواهد بودن
حال چگونه شراب در شعر حافظ قابل تاويل به چيزى ديگر است؟
گذشته از همه? اينها اگر رابطه? حافظ را با همزمانان او بسنجيم روشن خواهد شد كه چه بستگى نزديكى به عبيد زاكانى داشته است و شايد به همين دليل است كه عده اى از اهل نظر بسيارى از اشاره هاى حافظ را طنز مى گيرند. در بسيارى از موارد اشاراتى را كه ديگران عرفانى مى فهمند، عده اى ديگر رندانه و طنز مى فهمند و رابطه? رندى با طنز به مراتب بيش از رابطه? آن با عرفان است و دريغا كه همه? محققان، آرى همه و همه در فهم معناى رندى خود را حجت شناخته و از واژه نامه هاى فارسى بى نياز دانسته اند. در واژه نامه هاى فارسي، مثلا برهان قاطع، معنى رند، بيد ين و كافر است. در متون قديمى ايرانى هم اگر برابر رند را بيدين يا كافر بگذاريم بهترين پاسخ را مى دهد. عبيد هم خود را رند شمرده و به قول خودش در اسلاميان وفائى نمى ديده و به پير مغان پناه مى برده است. سخنان آشكار تر عبيد، كه به احتمال بسيار دوست حافظ بوده است، كليد بهترى براى فهميدن حافظ است. پير مغان ارتباطى آشكار و ساختارى با عرفان ندارد. صوفيان بسيارى از چيز ها را نداشته اندو تنها به خود بسته اند، چنان كه حافظ و عبيد و يغما مى گويند.
در ديوان حافظ، حتى در كهنه ترين نسخه ها غزلهائى هست كه از حافظ نيست و روشن است كه برخى از آنها را خطاب
به او گفته اند و حافظ غزلى گاه با همان وزن و قافيه در جواب ايشان گفته است. در آن روزگار لازم بوده است كه اشعار
ديگران و پاسخ هاى حافظ در يك جا جمع باشد تا مردم هر دو شعر ( هم از ديگرى و هم پاسخ حافظ) را بخوانند. اين
شعرها اكنون همه از حافظ شمرده مى شود و تقريبا كسى از محققان شناخته و معروف به آنها نپرداخته و نمى پردازد.

نخستين توجه را به اين كار كرد ذبيح بهروز بود و آنگاه اكبر آزاد دنبال كار او را گرفت و به نتايج درخشانى رسيد. متن
شناسى حافظ هنوز داراى اشكالات فراوان حتى در روش است. من كوشيده ام چند غزل از اين نوع( يافته هاى آزاد و بهروز) را نشان دهم. يكى از مهمترين ملاك ها تخلص حافظا است كه در تمام ديوان هم بيش از سه بار نيامده است و مى توان نشان داد كه هر سه مورد جعلى است. .
يكى از مسائلى كه بارها چه به تفصيل و چه كوتاه و با اشاره در مورد حافظ مطرح شده اين است كه او در طول زندگى از مراحل گوناگونى گذشته و مثلا در دوره اى از زندگى مذهبي، در زمانى صوفى و سرانجام عارف بوده است. اما اين كار نه از روى تحقيق واقعى بلكه تنها از روى حدس و گمان صورت گرفته و اگر شاهدى براى اين طرز استدلال داده شده بيشتر انتخابى و بر اساس تنها چند بيت بوده است، در حالى كه گاه حتى انتخاب از ميان اشعارى صورت گرفته است كه مى توان ثابت كرد كه از حافظ نيست. فرض وجود حافظ عارف بر تمام اين استدلال ها حاكم است.
ميتوان ثابت كرد كه حافظ تقريبا چهل و پنج سال شعر گفته است. كهن ترين غزل او در ستايش شاه شيخ ابواسحاق و به مناسبت جلوس او است كه عبيد هم به همان مناسبت و تقريبا با همان مضامين قصيده اى دارد. اين هردو شعر در سال 742 هجرى گفته شده كه در آن سال آغاز بهار برابر پايان ماه روزه بوده است:
حافظ منشين بى مى و معشوق زمانى كايام گل و ياسمن و عيد صيام است
اين مضمون را عبيد هم در قصيده? خود گفته است.
اين كهنترين شعر در ديوان حافظ است. در اين سال حافظ چند سال داشت؟ آيا كمتر از ييست و دو سال؟ تقريبا غير ممكن است. بنا بر اين حافظ در حدود 720 هجرى زاده شده است. از سوى ديگر حافظ در سال 792 و به مناسبت پيروزى شاه منصور مظفرى بر سپاه تيمور غزل بسيار زيبا و شادى گفته است كه در آن هيچ نشانه اى از ناراحتى يا بيمارى و حتى روحيه? خسته و افسرده اى نيست. بسيار دور مى نمايد كه او در اين سال در گذشته باشد. در عين حال حافظ از ميان شاهان بيشترين شعر هاى خود را هم براى همين شاه منصور گفته است كه دوره? پادشاهيش كوتاه تر از همه بوده است. دولتشاه سمرقندى هم سال مرگ حافظ را 795 داده است كه به نظر درست مى نمايد، زيرا شاه منصور هم در همين سال كشته شد.
به اين ترتيب گمان مى كنيم كه حافظ در حدود پنجاه وسه سال، شاعرى معروف بوده است.
از آنجا كه حافظ بر خلاف صوفيان و عارفان شاعرى اجتماعى بوده ، نسبت به تمام حوادث زمان خود عكس العمل نشان داده و اشعارش را با اطلاعات تاريخى همراه كرده است. مى توان با نشانه هاى تقويمى كه در برخى از اشعار او هست آنها را هم تاريخگذارى كرد .به اين ترتيب نزديك به صد غزل مى توان به دست آورد كه از حدود بيست و دو سالگى حافظ(742) تا پايان عمر او (795؟) سروده شده و بايد نشان دهنده? طرز فكر حافظ و تحول آن در طول زندگى او باشد. در هيچيك از اين شعرها او را فردى مذهبى و اهل زهد(چنان كه گفته اند) نمى يابيم.
گذشته از اين كه حافظ بيش از همه همانند عبيد است و از او تاثير پذيرفته ( عبيد بيست سالى بزرگتر از حافظ بوده است)، در عده اى از شعرهاى او، از جمله در ساقينامه اش، هم افكارى همانند افكار خيام ديده مى شود و اين هيچ مناسبتى باعرفان و مذهب ندارد. عده اى از اشعار او هم تنها عاشقانه است و با هيچ نوع چسبى ،حتى چسب هرمنوتيكي، به عرفان نمى چسبد.
يكى از مسائل اساسى در بررسى شعر حافظ تاويل آن است. اگر چه امروز تاويل نوين راههائى را پيش پاى ما مى گذارد، اما اين هم روشن است كه اين تاويل در مورد متن هاى عرفانى ما كه شعر حافظ را هم چنان مى پندارند، گويا وصادق نيست زيرا متن هاى عرفانى ما براى تاويل داراى ضوابطى هستند كه در برخى ازآثار عرفاني، مثل گلشن راز شبسترى دقيقا توضيح داده شده است. عارفانى مانند شبسترى به اين ضوابط آشنا بوده اند. اكنون اگر شعر حافظ به طريق عرفانى قابل تاويل باشد، بايد با ضوابطى كار كرد كه او هم با آنها كار كرده وگرنه نمى توان انتظار معجزه از كليدى داشت كه براى اين قفل ساخته نشده است.
مردم ايران از حافظ چه مى فهمند و او را چگونه انسانى مى شمارند؟ اين مردم،هنگامى كه از حافظ فال ميگيرند به هيچ وجه اورا عارف تصور نمى كنند، گر چه زبان غيبش مى شمارند. مردم در واقع او را رازدان مى دانند و مى خواهند كه رازهاى پوشيده بر آنان را برايشان بگشايد:
اى حافظ شيرازي، بر من نظر اندازى
من طالب يك فالم تو كاشف هر رازى
مردم غزلى را كه بيايد با زندگى عينى خود و با واقعيات زندگى و نه جنبه هاى روحانى و عرفانى آن تطبيق مى دهند. اين سنتى است كه از زمانى شايد نزديك به زندگى حافظ باقى مانده است. چسباندن حافظ به عرفان كار دانشمندان دور از او است و نه مردمى كه بر حسب سنت و تاريخ با حافظ زيسته اند.
با دقت بيشتر در شعر حافظ مى توان در يافت كه حافظ در شعر خويش بالا ترين ارزش را به انسان مى دهد و زيباترين شعرهايش را براى انسان مى گويد و حتى بر انسان توكل مى كند. زيباى او، پير مغان او، مهربان او و معشوق او نوع انسان است كه هم ناديده را مى بيند و هم ننوشته را مى خواند.ملك در سجده? آدم زمين بوس او را نيت كرده است زيرا در ذات انسان چيزى يافته است كه بالا تر از حد انسانى(حيوان ناطق) است. انسان براى حافظ حيوان ناطق نيست بلكه كسى است كه حافظ هوا خواه او است ومى داند كه ميداند.
از حافظ در حدود 450 غزل مانده، يكى دو ساقى نامه و چند قصيده كه در برخى از آن ها هم ترديد داريم كه از او باشد، اما همين تعداد راهم در طول مدت 53 سال تا حد اكثر 55 سال سروده است، يعنى سالى حد اكثر هشت شعر. چنين انسان كم سخنى تنها مى توانست هنگامى به سخن گفتن انگيخته شود كه پيشامدى اجتماعى يا موضوعى مهم مطرح بود. او عارفى وظيفه دار براى ترويج عرفان نبوده است وگرنه اين همه نادره گوى نمى شد. در شعرى چون ساقى نامه او نشان مى دهد كه شاعر شراب است ونه عارف. در رباعى ها گاه به خيام شباهت دارد و چنين كسى نمى توانست عارف باشد.
در شعر حافظ اعتراض به همه? جوانب زندگى و حتى هستى ديده مى شود. در ساقى نامه او مى خواهد مى بنوشد و شير گير بر فلك رود و دام اين گرگ پير را بر هم زند. كدام عارفى است كه چنين باشد؟ در غزل ها اين تنها پير مغان است كه راه درست را مى نمايد و اندرز درست مى دهد وگرنه راه هاى ديگر همه راهى به دهى است. يعنى حافظ هيچ عارف، عاقل و دانشمندى نمى شناسد كه سخنش ارزش شنيدن و نقل كردن داشته باشد كه هيچ ، بر همه? صاحب سخنان هم مى تازد و حاصل كارشان را افسون وافسانه مى شمارد، چگونه مى توان باور داشت كه چنين انسان معترض و سركشى عارف بوده باشد؟
چنان كه گفته شد حافظ انسانى انسان مدار وگرچه خداشناس است. او ناگزير در الگوى فرهنگى ايران در صده? هشتم هجرى زندگى كرده است، اما تربيت ويژه? اواست كه او را از صوفى ،عارف ، زاهد، شيخ، مفتى و محتسب دور كرده و تبديل به انسانى يگانه كرده است كه يافتنش بس دشوار است. حافظ را بايد شناخت.
وجود ما معمائى است حافظ كه تحقيقش فسون است فسانه

http://www.roshangari.net/autosite/sitedata/20031007205038/20031007205038.html

Posted on Sunday, May 11, 2008 at 03:28PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

26...................معنا و تفسیر اشعار حافظ

ادامه مقاله:قسمت پاياني از دکتر بهروز ثروتيان

غزل 186 [ 9 ] دادخواهي از شاه نعمت اللّه ولي در ناامني فارس

براي ايجاد آرامش در شيراز و جلوگيري از قتل و كشتارهاي محرمانه

1. آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بُوَد كه گوشه چشمي به ما كنند

2. دردم نهفته به زطبيبانِ مدّعي باشد كه از خزانه غيبش دوا كنند

3. معشوقه چون نقاب ز رخ بر نمي كشد هر كس حكايتي به تصوّر چرا كنند

4. چون حسن عاقبت نه به رندي و زاهدي ست آن بِهْ كه كار خود به عنايت رها كنند

5. بي معرفت مباش كه در مَن يزيد عشق اهل نظر معامله با آشنا كنند

6. مي خور كه صد گناه ز اغيار در حجاب بهتر ز طاعتي كه به روي و ريا كنند

7. پيراهني كه آيد ازو بوي يوسفم ترسم برادران غيورش قبا كنند

8. حالي درون پرده بسي فتنه مي رود تا آن زمان كه پرده بر افتد چه ها كنند

9. گر سنگ ازين حديث بنالد عجب مدار صاحب دلان حكايت دل خوش ادا كنند

10. حافظ دوام وصل ميسّر نمي شود شاهان كم التفات به حال گدا كنند

جدل - درباره اين غزل بحثها و بررسي هاي عجيب و غريبي به وجود آمده است كه كافي است مقاله مفصّل دكتر حميد فرزام به دقّت مطالعه بشود كه با عنوان «روابط حافظ و شاه ولي » در كنگره سعدي و حافظ (1350.ش ) در شيراز نوشته و خوانده اند.

ايشان مبحثي در ذكر عقايد شاه نعمت اللّه با ذكر مآخذ آورده اند و مطالبي هم درباره ابيات خواجه حافظ و آن گاه بي هيچ دليلي نوشته اند:

[ «بايد دانست همان طور كه بعضي از محقّقان معاصر نوشته اند (دكتر محمّد معين در حافظ شيرين سخن و دكتر غني در تاريخ تصوّف و حسين پژمان در مقدمه ديوان حافظ )

برخي ابيات اين غزل طعن و طنز يا پاسخ به مضامين ابيات شاه ولي است بدين قرار:

1) شاه ولي :

ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم صد درد دل به گوشه چشمي دوا كنيم

حافظ :

آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه چشمي به ما كنند

2) شاه ولي :

در حبس صورتيم و چنين شاد و خرّميم بنگر كه در سراچه معني چه ها كنيم

حافظ :

حالي درون پرده بسي فتنه مي رود تا آن زمان كه پرده برافتد چه ها كنند

3) شاه ولي :

رندان لاابالي و مستان سرخوشيم هشيار را به مجلس خود كي رها كنيم

حافظ :

چـون حسـن عاقبت نه به رنـدي و زاهديسـت آن به كه كار خود به عنايت رها كنند

4) شاه ولي :

در ديده روي ساقي و بر دست جام مي باري بگو كه گوش به عاقل چرا كنيم

حافظ :

معشوق چون نقاب ز رخ بر نمي كشد هر كس حكايتي به تصوّر چرا كنند

5) شاه ولي :

ما را نفس چو از دم عشق است لاجرم بيگانه را به يك نفسي آشنا كنيم

حافظ :

بي معرفت مباش كه در من يزيد عشق اهل نظر معامله با آشنا كنند

بالاخره حافظ در بيتي از همين غزل ، از طاعت ريايي ، تبرّي جسته و گفته است :

مي خور كه صد گناه ز اغيار در حجاب بهتر ز طاعتي كه به روي و ريا كنند

و چنانكه قبلاً بيان گرديد مراد حافظ در بيت مقطع اين غزل از كلمه «شاهان »تعريضي به لقب شاه نعمت اللّه بوده است در آن جا كه گفته :

حافظ دوام وصل ميسّر نمي شود «شاهان » كم التفات به حال گدا كنند

(ص 133)

با اين همه قرائن و شواهد مبني بر وجود تباين عقيده و اختلاف نظر ميان حافظ و شاه ولي ، جاي بسي شگفتي است كه بعضي تذكره نويسان از جمله : رضا قلي خان هدايت و معصومعلي نعمت اللهي به سائقه مشرب عرفاني و پيروي از مشايخ سلسله نعمت اللهيّه ، حافظ را مريد و معتقد شاه ولي دانسته اند... ]

تمام شد نقل بخشي از مقاله دكتر حميد فرزام .

نگارنده با دقّت و چندبار، ابيات شاه نعمت اللّه ولي و حضرت خواجه حافظ را خواندم تباين عقيده و اختلاف نظري نديدم ، الّا اين كه حافظ سخني براي گفتن دارد و با مهارت و انديشيدگي تمام ، غزل را به پايان برده است و اختلاف در شكل گيري هنري اين دو غزل است كه خواجه شيراز يك هنرمند سمبوليست تمام عيار است و در شعر، شاه ولي حريف هنري او نيست اگر چه در مقام معني و سير و سلوك عارفانه نيز حافظ ، مريد است و مدّعي هيچ مقام و منزلتي نيست . شاه ولي ، قطب عارفان و حافظ ، راهرو مكتب عرفان است .

اين كه حافظ سخني دارد و با استفاده از وزن و قافيه و حتّي گاهي كلمه هاي عاشقانه و خوش با شاه ولي ، حرف دل خونبار خود را بازگو كرده است تا سخنش با اثري بيشتر بر دل شاه اوليا برسد، اين دليل طنز نيست و اين گونه اظهار نظرها ناشي از عدم عنايت به معاني ابيات و نيز عدم آشنايي با سبك سخن خواجه حافظ است و اين اصل را بايد بپذيريم كه حتّي اگر اظهار عقيده اي كاملاً خلاف در دو غزل و دو نوشته ديده بشود باز نمي توان گفت طنزي در كار است ، بلكه هميشه شخصيّت دوّم مي كوشد عقيده و انديشه اي فراتر و عامّتر از شاعر نخستين را بياورد و يا بيشتر به جهان شمولي انديشه ، ارج مي نهد تا نظر شخصي و تعصّبات سياسي و ملي و مذهبي .

براي اثبات قضيّه كافي است غزلي در اين جا ذكر بشود كه نگارنده به تقليد از فرّخي يزدي ساخته و به استقبال ايشان رفته ام و در اظهار عقايد به هيچ وجه با ايشان هم سو و هم جهت نبوده ام ، او به زور و قدرت و توانايي خويش با نهايت صفا و صميميّت اشاره كرده و من بنده به بندگي و عجز و آوارگي خود اشاره كرده ام ، خلاصه غزل زنده ياد فرّخي يزدي همه غرور و آزادگي و سرفرازي است و غزل بعدي ، همه شكستگي و شب زنده داري براي زاري ولابه به درگاه غيب :

زنده ياد فرّخي يزدي گفته است :

گر چه مجنونم و صحراي جنون جاي من است ليك ديوانه تر از من دل شيداي من است

آخر از راه دل و ديده سر آرد بيرون نيش آن خار كه از دست تو در پاي من است

رخت بربست ز دل شادي و هنگام وداع با غمت گفت كه يا جاي تو يا جاي من است

جامه اي را كه به خون رنگ نمودم امروز بر جفاكاري تو شاهد فرداي من است

چيزهايي كه نبايست ببيند، بس ديد به خدا قاتل من ديده بيناي من است

سر تسليم به چرخ آنكه نياورد فرود با همه جور و ستم همّت والاي من است

دل به تماشايي تو، ديده تماشايي دل من به فكر دل و خلقي به تماشاي من است

آنكه در راه طلب خسته نگردد هرگز پاي پر آبله باديه پيماي من است

نگارنده در اقتراح غزل ايشان ، غزلي سروده و به كنگره فرّخي يزدي در يزد تقديم داشته ام ، با همه حرمت و عزّتي كه شاعر لب دوخته دارد و من خود او را از قهرمانان شجاع و بي باك مكتبي مبارزاتي عليه زور و استبداد مي دانم با اين همه درصدد بوده ام عقايد خويشتن را بگويم اگر چه درست در جهت عكس نظر آن زنده ياد بوده باشد و اين باورهاي ضدّ، هرگز دليل دشمني من با فرّخي نيست و به هيچ وجه قابل تأويل به طنز نيست ، زيرا طنز، قاعده و قانون خود را دارد و در همين كتاب ، نامه طنزيه اي از حافظ نقل و نقد خواهد شد.





غزلي از نگارنده در اقتراح غزل فرّخي يزدي

گر چه در راهِ طلب ميكده ها جاي من است ليك صهباي من از اين، دل شيداي من است

آخر آن ماه سر از چاه كي آرد بيرون تا بيابم سرِ اين رشته كه در پاي من است

رخت بر بست از اين شهر و به هنگام وداع گفت برخيز كه اين مصر، زليخاي من است

جامه اي را كه به صد رنگ سياهش كردند حاش للّه كه هنرنامه فرداي من است

چه شگفت ار بكنم سلطنت از دولت فقر شكر اين نعمتم از ديده بيناي من است

سر برآرم سحر از چرخ چو خورشيد كه شب يا رب و ياربم از همّت والاي من است

اي خوشا من به تماشاي تو در روز وصال بينم آن گاه كه خلقي به تماشاي من است

آنكه از پاي نشد، فرّخي يزدي گفت: «پاي پر آبله باديه پيماي من است »



غزل 186 نقد نامه خواجه حافظ به شاه نعمت اللّه ولي

آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه چشمي به ما كنند

در اين بيت هيچ گونه شاهدي به طنز بودن سخن نيست ، بلكه بيتي است محكم و استوار و جدّي كه حكايت از توانايي انديشه و نبوغ خواجه دارد و عين آنچه را كه حضرت شاه نعمت اللّه ولي فرموده است با اندك تغييري از خود ايشان با ملاحت تمام و به حسن طلب خواسته است و كافي است يك بار ديگر دو بيت شاه ولي و خواجه حافظ با هم سنجيده شود و قدرت بيان و انديشه خواجه شيراز معلوم گردد:

ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم صد درد را به گوشه چشمي دوا كنيم

كساني كه بيت دوّم را دليل طنز دانسته اند، كمربند را مار پنداشته اند و سه بيت اصلي اين غزل را نديده اند كه اين همه مقدّمات را شاعر براي گفتن و در عين حال پنهان كردن آن قضيّه فراهم آورده است :

پيراهني كه آيد ازو بوي يوسفم ترسم برادران غيورش قبا كنند

يوسف در نظر خواجه ، و در دوره اي مخصوص از زندگي شاعر، ابوالفوارس شاه شجاع است كه در زمان دوري وي از شيراز و رانده شدنش به ابرقو، خواجه غزلي سوزناك و در عين حال اميدوار كننده در هجر وي سروده است :

يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور خانه احزان شود روزي گلستان غم مخور

كاملاً روشن است كه اين غزل پيش از سال 765 سروده شده است كه هنوز پرده نيفتاده و جنگ علني در ميان شاه شجاع و برادران وي آغاز نشده است :

حالي درون پرده بسي فتنه مي رود تا آن زمان كه پرده برافتد چه ها كنند

و شاعر، خود، متوجّه است و به عمد، اين نامه را به گونه اي نوشته است تا همه كس از راز آن باخبر نشود و مي گويد اين حديث تا حدّي هراس انگيز و خونريز است كه جاي آن است سنگ به ناله در آيد و من اين حديث خونبار را به شيوه اي خوش ، ادا مي كنم :

گر سنگ ازين حديث بنالد عجب مدار صاحب دلان حكايت دل خوش ادا كنند

يعني : اي شاه اوليا! من خود، صاحب دل و از اهل معرفت هستم و اين حكايت فارس را اين چنين خوش ادا مي كنم تا آن شاه بر اين گدا التفات و نظري فرمايد:

حافظ دوام وصل ميسّر نمي شود شاهان كم التفات به حال گدا كنند

البتّه مصراع دوّم از شعريّت و كليّت هنرمندانه اي برخوردار است و در هر حال اين شعار بي زمان و مكان را در بر دارد كه :

«پادشاهان به حال مستضعفان و درماندگان كمتر التفات مي كنند».

و به تعريض مي گويد: تو شاه ولي به اين حافظ درويش ، كمتر التفات مي فرمايي ».

كساني كه اين غزل را طنز فرض كرده اند قطعاً از موضوع نامه و مقصود دل خواجه بي خبر بوده اند و صريح بايد گفت : معاني ابيات را نفهميده اند و نمي دانسته اند كه هرگز خواجه حافظ بي موضوع مهمّي غزلسرايي نكرده است و هر آن غزلي كه در آن موضوع و مطلبي مطرح نباشد از خواجه حافظ نيست .

و امّا اكثراً بيت دوّم را دليل طنز دانسته اند در حالي كه خواجه در معنيِ تنگ بيت اوّل ، بيت دوّم را گنجانده است و مي گويد:

اي شاه نعمت اللّه ولي ! و اي سيّد عالم !

در شيراز، طبيبان مدّعي و اهل علم و مدّعي تقوا و معني بسيار هستند و من بايد دردم را از آنان پنهان بكنم و يا تو اين نامه و اين راز را به اهل تصوّف و شيوخ شيراز فاش مكن و ندانند كه من اوضاع فارس را به شما گزارش كرده ام و تو خود به گوشه چشمي درد ما را درمان كن و نظري عارفانه و رحيمانه بر شهر ما بينداز و يا يك نوبت به اين شهر بيا و مي دانيم كه دايم نمي تواني در شيراز بماني :

حافظ دوام وصل ميسّر نمي شود شاهان كم التفات به حال گدا كنند

يعني : ممكن نيست هميشه به شيراز بياييد وليكن نظري فرماييد و اگر چه معلوم است شاهي چون تو را كمتر اتّفاق مي افتد كه به حال اين گدايان التفاتي باشد. هر ده بيت اين نامه ، مانند دانه هاي مرواريد در يك رشته كشيده شده و همه به هم پيوسته است ، شش بيت نخستين در واقع تغزّل و مقدّمه نامه است و مخاطب خود «شاه ولي كرماني » را عميقاً تحت تأثير هنر و رندي و قلندري خويش قرار مي دهد و در چهار بيت بعدي به اداي خوش اين حكايت خونين مي پردازد:

2و1. اي سلطان عارفان و شاه اوليا، اي شاه نعمت اللّه ولي كه خود فرموده اي :

ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم صد درد را به گوشه چشمي دوا كنيم

به گوشه چشمي به ما بنگر و درد ما را دوا كن و درد ما را از اين طبيبان مدّعي و زاهدان ريايي نهان و پنهان نگه دار كه اينان خود، تفرقه مي اندازند تا كله واري از ميان معركه ببرند و يا من خود، دردم را از آنان نهان مي دارم تا ندانند به كرمان و به آن آستان بلند، عريضه نگاري كرده ام .

3. نظر بر اين كه معشوقه از رخسار خود، نقاب را به يك سو نمي كشد تا او را و زيبايي او را ببينند، پس هر كس از روي گمان و تصوّر خويش چرا حكايتي مي سازند؟

اين بيت داراي يك معني كلّي عارفانه است و معلوم است كه محبوب و معشوق اهل ايمان ، يعني «حق » پرده بر نمي اندازد و فرد بيرون نمي آيد و هر كس در حدّ فهم خود صورتي از آن را در دل دارد.

و امّا در ارتباط با اين نامه مرموز سياسي ، حافظ رند مي گويد:

[ به شهادت تاريخ ] ، شاه شجاع مردي آگاه و اهل دانش و مفتي و قرآن خوان و قرآن دان و مسلمان است وليكن آشكارا شراب مي نوشد و مخالفان وي از «معشوقه » و رهبري ديندار و عادل و مردم دوست سخن مي گويند كه هيچ كس نمي داند او كيست و او نيز خود را معرّفي نمي كند و بر اساس همين شايعات ، از وي اسطوره اي ساخته اند و معشوقه اي خيالي تراشيده اند، اي كاش مي دانستيم اين منجي چه كسي است و چه رفتار و افكار و عقايدي دارد.

4. بيت چهارم پاسخ و استدلال منطقي بيت پيشين است ، اگر چه خود، سخني و حكمتي جاودانه و بي زمان و بي مكان است ، يعني همه جا و هميشه استوار و پابرجاست و چنان است كه خواجه مي فرمايد:

چون حسن عاقبت نه به رندي و زاهدي است آن به كه كار خود به عنايت رها كنند

يعني : حسن عاقبت ملّت نيز به زاهد بودن و يا رند بودن شاه و رهبر مربوط نيست و كارها در دست غيب است و يا اي بسا اهل زهد كه به تعصّب و عقده خودبيني گرفتار شود و خون مردم را در شيشه ريزد واي بسا رندان بي ريا كه براساس شرع و عقل و منطق و قانون با مردم به عدل رفتار كنند.

و شاعر با اين مقدّمه از حكومت و وضع نامعلوم آينده ، دل نگراني دارد و كار را به عنايت الهي رها مي كند.

5. حافظ ، خطاب به خود مي گويد: اي حافظ و يا اي همه مردم و خواننده شعر من :

«ناآگاه مباشيد كه در بازار و حرّاج عشق ، اهل نظر با آشنايان معامله مي كنند»، يعني عشق را به آشنايان مي بخشند.

و غرض ، شاعر در وابستگي به موضوع كلّ نامه و غزل خويش مي گويد:

اي شاه ولايت و سلطان معرفت ، من نظري دارم به سلطاني كه مي شناسم و او را تأييد مي كنم و يا شما نيز از نزديك ـ مثلاً ـ شاه شجاع را مي شناسيد و از آن كسي كه پشت پرده هست و ناامني ايجاد مي كند آگاهي نداريد. بنابراين همين پادشاهي را كه مي شناسيد به نظر عنايت بنگريد و ياري فرماييد.

6. مي خوردن و در حجاب ، گناه كردن از طاعت آشكار و ريايي بهتر است .

ظاهراً خواجه يك بار ديگر به ميخواري شاه شجاع اشاره اي دارد و به دلالت «صد گناه در حجاب از اغيار» مي خواهد بگويد اگر شاه شجاع ميخواري مي كند اين گناه را دور از اغيار و در پرده مرتكب مي شود و اين كار وي پسنديده تر است از كارهاي صوفيان ريايي و يا ادّعاهاي شاه محمود و شاه يحيي كه مظهر حيله گري و رياكاري و بي وفايي هستند.

و اين كه حافظ مي گويد: «مي خور» با توجّه به دنباله كلام ؛ يعني «مي پنهان بخور» و اگر خواستي ريا كاري بكني مي از آن بهتر است ، مي بخور.

و امّا با توجّه به شخصيّت حضرت شاه نعمت اللّه ولي ، بي گمان حافظ مي داند كه شاه ولي معني «مي خوردن » در رمز نامه غزليّات حافظ را بهتر از هر كس ديگر مي داند و غرض او آن است كه «ذكر و ياد خدا در خلوت كن »

مستي عشق نيست در سر تو رو كه تو مست آب انگوري

حافظ شيرازي

نپنداري اي خضر فرخنده پي كه از مي مرا هست مقصود مي

از آن مي همه بيخودي خواستم بدان بيخودي مجلس آراستم

مرا ساقي آن وعده ايزدي ست صبوح آن خرابي مي آن بي خودي ست

وگرنه به ايزد كه تا بوده ام به مي دامن لب نيالوده ام

در پايان اين نامه است كه مرد اصلاح طلب شيراز به قتلهاي محرمانه در شيراز و مخالفت برادران با شاه شجاع اشاره مي كند و مي گويد جاي آن است كه سنگ از اين حديث بنالد و شاه نعمت اللّه نيز نمي آيد و التفاتي ندارد و يا شاه شجاع به دوام با من ديدار و ملاقات ندارد تا او را آگاه سازم و اين رسم مرسوم ماست كه شاهان به حال گدا كمتر التفات مي كنند و شاه شجاع نيز به من كم لطف است .



.....

منبع:
شرح نامه هاي حافظ
نويسنده: دکتر بهروز ثروتيان
ناشر: سبزان 8303572
تاريخ چاپ: 1383
نوبت چاپ: اول
تيراژ: 2200 نسخه
قيمت: 2000 تومان
شابک: 4-02-8249-964
تعداد صفحه: 221 ص
قطع: رقعي
با درود فراوان به جناب دکتر بهروز ثروتيان که چنين رازي هاي قديمي و مهمي را گشوده اند. جناب دکتر هم چنين منظومه (حيدر بابا ) اثر زنده ياد استاد (شهريار) را به فارسي ترجمه کرده اند تا هم وطنان ما که فارسي را ميتوانند بخوانند از زيبائيهاي اين شعر آذربايجاني بهرمند شوند. با درود به اين فرزند برومند ايران و مردم آذربايجان.

Posted on Sunday, May 11, 2008 at 03:22PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

25........معنا و تفسیر اشعار حافظ

ادامه از پست قبلي: دکتر بهروز ثروتيان

غزل 255 [ 3 ] 3) طلب عفو براي جرم ناكرده !

1. جانا تو را كه گفت كه احوال ما مپرس بيگانه گرد و قصّه هيچ آشنا مپرس

2. ز آنجا كه لطف شامل و خلقِ كريم توست جرم نكرده عفو كن و ماجرا مپرس

3. خواهي كه روشنت شود اسرار درد عشق از شمع پرس قصّه، ز باد هوا مپرس

يعني : اگر خواستي تحقيقي كني از عاشقي دل سوخته و عارفي سختي كشيده بپرس نه از كسي كه خود را عالم مي داند و در مستيِ تكبّر به سر مي برد و همه ، باد هواست .

4) هيچ آگهي ز عالمِ درويشي اش نبود آن كس كه با تو گفت كه درويش را مپرس

احتمال تقاضاي عفو براي مستضعفان و مردم نادار، بسيار ضعيف به نظر مي آيد، ظاهراً مراد از درويش ، خود خواجه حافظ است .

5) از دلق پوش صومعه نقد طلب مجوي يعني ز مفلسان ، سخن كيميا مپرس

نقد طلب : اضافه تشبيهي است ، طلب حق و خداجويي را به سكّه نقد همانند كرده ، خرقه پوشان عبادتگاه ها را تهي دست از طلب حق و علم و معرفت مي داند.

6) در دفتر طبيبِ جهان باب عشق نيست اي دل به درد خو كن و نام دوا مپرس

يعني : عشق ، درمان پذير نيست و من نيز عاشقم و چاره اي ندارم و جز اين نمي توانم باشم كه هستم . به عبارت ديگر شما و يا دلق پوش صومعه كه سخن چيني كرده است نمي توانيد مرا تغيير بدهيد.

7) ما قصّه سكندر و دارا نخوانده ايم از ما بجز حكايت مهر و وفا مپرس

8) حافظ رسيد موسم گل معرفت مگوي درياب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس

(غزل 255)

در اين بيت اشاره اي دارد به وقت بهار و ميخواري و ضرورت نقدينه اي براي مي، يعني صله و وظيفه اي به رمز و اشاره مي خواهد.

غزل 287 [ 4 ] 4) يك گزارش سياسي

1) شَمَمْتُ رَوْحَ وِدادٍ وَ شَمْتُ بَرْقَ وصال بيا كه بوي تو را ميرم اي نسيم شمال

يعني : بوي خوش دوستي را بوييدم و درخشش وصال را به چشم خود ديدم ، اي باد شمال بيا كه به خاطر اميد خوش تو مي ميرم .

2) أحادياً بِجِمالِ الحبيبِ! قِفْ وَ انزِل كه نيست صبر جميلم ز اشتياق جِمال

اي ساربان كه به آواز خوش ، شترانِ دوست را پيش مي راني ، بايست و فرود آي كه از شوق و آرزوي جمال دوست ، صبر جميل ندارم .

3) شكايتِ شب هجران فرو گذاشته به به شكر آنكه برافكند پرده روز وصال

4) چو يار بر سر صلح است و عُذر مي خواهد توان گذشت ز جور رقيب در همه حال

يعني : من ، خود از گناهان اين بدكاران مي گذرم تو نيز بر سر صلح هستي ، عفو كن .

5) بيا كه پرده گلريزِ هفت كاري چشم كشيده ايم به تحرير كارگاه خيال

«بيا كه پرده گل افشان كامل چشم را به نقّاشي كارگاه خيال كشيده ايم، يعني طرحي كامل و بي نقض براي آمدن تو كشيده ايم كه از آن گل مي ريزد و به كنايه اي ديگر، اوضاع از هر لحاظ زير نظر است و با دقّت ، آمدن تو طرح ريزي شده است.

6) بجز خيالِ دهان تو نيست در دل تنگ كه كس مباد چو من در پي خيال محال

يعني : ما تنها به فرمان تو ايستاده ايم و گوش به زنگ هستيم در حالي كه تو نيز هميشه خاموش هستي و فرماني صادر نمي كني .

7) ملال مصلحتي مي نمايم از جانان كه كس به جد ننمايد ز جان خويش ملال

من از روي مصلحت ، اظهار ملالت و عدم رضايت از تو مي كنم و تو خود بدان كه هيچ كس از جان خود به جدّ، اظهار ملال نمي كند، يعني تو جان ما هستي و ما از روي مصلحت در اين جا خود را مخالف تو نشان مي دهيم .

8) قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولي به خاك ما گذري كن كه خون مات حلال

تعبير: در اين مصلحت انديشي و اصلاح طلبي خطر قتل ، مرا تهديد مي كند و در هر حال ، خون خود را در راه تو حلال مي كنم و آرزومندم به شيراز بيايي و در اين پيكار، پيروز باشي .

نكته هاي مهّم در اين گزارش سياسي هشت بيتي به شرح زير جلوه مي كند:

شاعر به مخاطب خود، مژده مي دهد كه آمدن تو حتمي است من بوي خوش پيروزي تو را علناً مي شنوم و اين مخاطب جز شاه شجاع نيست كه خواجه هر ملمّعي نوشته ، او را پيش چشم داشته است و شاه شجاع ، تنها ممدوح شاعر است كه به زبان عربي تسلّط دارد و هنر را ارج مي نهد و آن را مي فهمد.

ظاهراً اين نامه رازناك به سال 767 ه ق مربوط مي شود كه شاه شجاع از شيراز رانده شده بود و در ابرقو حكومت مي كرد و يك باره به كرمان تاخته ، از طريق كرمان ، خود را به دروازه شيراز رسانيده و به ياري مردم شيراز بر برادر خود، سلطان محمود پيروز شده است .

حافظ مصلحت بين ، از بيت سوّم ، مقدّمه چيده در بيت چهارم ، شاه شجاع را به صلح و آشتي و عفو دشمنان دعوت مي كند و اين سخن را به زباني شاعرانه مي گويد و اشاره مي كند كه او خود، مانند همه مردم شيراز گرفتار جور و ستم نگهبانان و سپاهيان سلطان محمود، برادر شاه شجاع بوده اند، ليكن «در همه حال مي توان عفو كرد».



غزل 426 [ 5 ] 5) دعوت به صلح

1. خوش كرد ياوري فلك روز داوري تا شكر چون كني و چه شكرانه آوري

2. در كوي عشق شوكتِ شاهي نمي خرند اقرار بندگي كن و اظهار چاكري

3. آن كس كه اوفتاده و خدايش گرفت دست گو بر تو باد تا غم افتادگان خوري

4. ساقي به مژدگاني عيش از درم درآي تا يك دم از دلم غم دنيا به دَر بري

5. در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسي است آن بِهْ كزين گريوه سبكبار بگذري

6. سلطان و، فكر لشكر و سوداي گنج و تاج درويش و، اَمنِ خاطر و كُنج قلندري

7. يك حرف صوفيانه بگويم ، اجازت است! اي نورديده صلح به از جنگ و داوري

8. نيل مُراد بر حسب فكر و همّت است از شاه نذر خير و، ز توفيق ياوري

9. حافظ غبارِ فقر و قناعت ز رخ مشوي كاين خاك بهتر از عمل كيمياگري

مخاطب خواجه شيراز شخص «شاه » است كه در بيت هشتم به تصريح به آن اشاره كرده است و آنچه مقام بلند اجتماعي خواجه را در اين نامه نشان مي دهد كاربرد «اي نور ديده» است براي شاه در بيت هفتم و ضمير متّصل مخاطب مفرد در مصراع اوّل از بيت نخستين .

از فحواي كلام ، كاملاً روشن است كه در جنگ ، يكي از طرفين به پيروزي رسيده (بيت اوّل ) و شاعر از شاه پيروز مي خواهد كه به شكرانه اين پيروزي در كوي عشق (خانقاه ) اقرار چاكري و بندگي بكند (بيت دوّم ) و هم چنين از بيت سوّم معلوم مي گردد كه اين پادشاه پيروز، يك بار شكست خورده و افتاده ، ليكن هم اكنون خدايش دست او را گرفته است و او بايد به طرف مقابل كه افتاده است محبّت كند و غم او را بخورد.

با توجّه به تاريخ حيات شاعر و شيوه سخن وي گمان مي رود كه اين شخصيّت به احتمال زياد بايد شاه شجاع باشد كه در سال 765 هجري از شيراز رانده شده بار ديگر در سال 767ه به برادر خود، شاه محمود پيروز گرديده و او به صلح از شيراز گريخته و به سوي اصفهان رفته است .

البتّه گفتني است كه شاه محمود در سال 764 حكومت ابرقو و اصفهان را داشته و از همان سال عليه شاه شجاع قيام كرده است و يك بار نيز در محاصره اصفهان از سوي سپاه شاه شجاع ، با وي صلح كرده و حتّي پس از پيروزي سال 765 كه شاه محمود به شيراز آمده و پس از شكستِ سال 767 كه از شيراز به اصفهان رفته است تا سال 776 هجري كه سال فوت شاه محمود است ، بارها ميان اين دو برادر جنگ درگرفته و هر بار نيز شاه شجاع به اصفهان تاخته ، محمود را شكست داده و عفو كرده است .

و شايد هم با توجّه به كلمه «نورديده »، اين صلح نامه ، به جنگ شاه منصور با شاه يحيي برادرش مربوط باشد كه شاه يحيي به دست تيمور لنگ به حكومت شيراز گماشته شد و برادر كوچكترش شاه منصور از لرستان به شيراز حمله آورد و شاه يحيي به صلح ، شيراز را ترك كرد و شاه منصور بر تخت شيراز نشست (790 ه ق ).

در هر صورت اگر يكي همين غزل را به دقّت بخواند و در اصلاح طلب بودنِ خواجه ترديد بكند و يا او را از نظر تأثير در تاريخ شيراز، اهل تغيير نداند، قطعاً در حقّ خواجه شيراز درست نمي انديشد و يا به تعصّبي غير موجّه درصدد انكار حقيقت برمي آيد.



غزل 206 [ 6 ] 6) شفاعت براي رهايي وزير

شاه شجاع پس از واقعه كوركردن پدر خود، امير مبارزالدّين محمّد زمام امور كشور فارس را در دست مي گيرد و حكومت ابرقو و عراق عجم را به برادر خود، شاه محمود و حكومت كرمان را به برادر ديگرش سلطان عمادالدّين احمد واگذار مي كند و خواجه قوام الدّين محمّد صاحب عيار را به وزارت انتخاب مي كند و شاه يحيي پسر برادر خود، مظفر را در شيراز گرفته زنداني مي كند. شاه يحيي ، كوتوال قلعه قهندز (كهندژ) را مي فريبد و در آن حصار، تحصّن اختيار مي كند. شاه شجاع با وجود لشكر كشي نمي تواند يحيي پسر مظفر را شكست بدهد. سرانجام بين طرفين صلح مي شود و قرار بر آن مي گذارند كه يحيي قلعه قهندز را به عموي خود، شاه شجاع بسپارد و خود به يزد رفته در آن جا حكومت بكند و چون به يزد مي رسد به انواع تزوير و حيله چنگ مي زند و از فرمان شاه شجاع سرپيچي مي كند تا سرانجام ، شاه شجاع با لشكري به سوي يزد مي تازد، خود در ابرقو مي ماند و خواجه قوام الدّين محمّد صاحب عيار را با سپاهي گران و لشكري فراوان به يزد مي فرستد، قوام الدّين يزد را محاصره مي كند، شاه يحيي به ياري حسودانِ قوام الدّين ، نامه هايي به شاه شجاع مي فرستد و با او قرار صلح مي گذارد و در اين ميانه براي قوام الدّين وزير پرونده هايي تشكيل مي دهند و شاه شجاع او را گرفته به زندان مي اندازد و در ذي قعده 764 فرمان قتل او را صادر مي كند.

خواجه شيراز، در مرثيه وي غزلي زيبا سروده و هم در آن جا اشاره و كنايه اي دارد بر آن كه وي در مملكت حُسن (شيراز) سر تاجوري داشته است .

1) آن يار ـ كزوخانه ما جاي پري بود ـ سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود

يعني : آن دوست من از هر عيبي پاك بود و به سبب غم او خانه ما جاي پري شده بود و اين بدان معني است كه ما همه ديوانه شده بوديم و يا آن چنان مي گريستيم كه در خانه ما چشمه جاري بود و چشمه ، جاي پريان است .

2) دل گفت : فروكش كنم اين شهر، به بويش بيچاره ندانست كه يارش سفري بود

دل من مي گفت كه اين ماه (تا سي روز ديگر) از جنون و ديوانگي فروكش مي كنم به اميد ديدن او، و بيچاره دل نمي دانست كه آن يار سفري بود و بر نمي گردد و كشته مي شود.

3) منظور خردمند من، آن ماه كه او را با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود

4) از چنگ منش اختر بد مهر به در برد آري چه كنم دولتِ دور قمري بود

5) عذري بنه اي دل كه تو درويشي و او را در مملكت حسن سرِ تاجوري بود

6) تنها نه ز راز دل ما پرده برافتاد تا بود فلك شيوه او پرده دري بود

7) اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود

8) خوش بود لب آب و گل و سبزه وليكن افسوس كه آن گنج روان ره گذري بود

9) خود را بكشد بلبل ازين رشك كه گل را با باد صبا وقت سحر جلوه گري بود

10) هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ از يمن دعاي شب و درس سحري بود

خواجه بدون ترس از هواداري صاحب عيار اين غزل را پس از مرگ وي سروده و در دوران حيات او نيز غزلهاي زيبا و نيز قصيده اي بي مانند در مدح اين خواجه وزير دانشمند ساخته است كه جاي بحث آن نيست ، بلكه آنچه از ديدگاه تاريخ براي خواجه شيراز اعتبار و قدر مي بخشد جوانمردي او در حقّ دوست خود و وزيري است كه مغضوب شاه واقع شده است و شاعر و عارف بزرگوار در مقام دفاع از وي برآمده و به نامه اي دلنشين پايمردي مي كند تا شايد شاه شجاع از گناهان وي چشم پوشي بكند؛ البتّه هر كس بايد بداند كه شفاعت در برابر پادشاهي چون شاه شجاع كار آساني نيست كه به راحتي چشمان پدر خود را ميل كشيده و به آساني فرمان داده ، دو ديده جهان بين فرزند جوانش شبلي را بيرون آورده جاي آن را ميل كشيده اند.

با اين همه خواجه شيراز كمر همّت مي بندد و دل به دريا مي زند تا در اصلاح جامعه خويش بكوشد و از قتلي ناجوانمردانه پيشگيري بكند، وليكن هم چنان كه خود در نامه خويش حدس زده است به احتمال زياد، حسودان و سخن چينان درباري ، شاه را محاصره كرده از رسيدن اين نامه تاريخي به دست شاه جلوگيري كرده اند:

غزل 148 [ 7 ] 7) در شفاعتِ قوام الدّين محمّد صاحب عيار

1. به حُسنِ خلق و وفا كس به يارِ ما نرسد تو را درين سخن انكارِ كار ما نرسد

2. اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند كسي به حسن و ملاحت به يار ما نرسد

3. به حقّ صحبتِ ديرين كه هيچ محرم راز به يار يك جهتِ حق گزار ما نرسد

4. هزار نقد به بازار كاينات آرند يكي به سكّه صاحب عيار ِ ما نرسد

5. هزار نقش برآيد ز كلك صنع و يكي به دل پذيري نقشِ نگار ما نرسد

6. دلا ز طعن حسودان مرنج و واثق باش كه بد به خاطر اميدوار ما نرسد

7. چنان بزي كه اگر خاك ره شوي كس را غبار خاطري از رهگذار ما نرسد

8. بسوخت حافظ و ترسم كه شرح غصّه او به سمعِ پادشهِ كامگارِ ما نرسد

در اين نامه ، شاعر از وفاداري قوام الدّين و حسن رفتار او سخن گفته از شاه خواسته است تا سخن حافظ را انكار نكند و گفته است سزاوار نيست و نبايد حرف مرا انكار بكني (بيت 1).

سپس گفته است كه گروهي به جلوه آمده اند و خود را نشان مي دهند و حسن فروشي مي كنند تا به وزارت برسند، بدان كه هيچ كس جاي او را نمي تواند بگيرد.

اين بيت ، سراسر تاريخ ما را به خاطر مي آورد كه همه وزيراني چون : حسنك و اميركبير و در عصر ما زنده ياد، دكتر محمّد مصدّق و صدها نيكمردِ آگاه ديگر، مانند خواجه نظام الدّين ها، سر بر سر خدمت خود و سعايت و حسد ديگران از دست داده اند.

خواجه به مصاحبت ديرين خود با شاه شجاع و قوام الدّين سوگند ياد مي كند و مي گويد كه در رازداري همانند او به دنيا نيامده است و نمي آيد.

به حقّ صحبت ديرين كه هيچ محرم راز به يار يك جهت حق گزار ما نرسد

از ابيات ششم و هفتم چنان به نظر مي آيد كه نسخه نامه خود را به زندان و براي قوام الدّين فرستاده و به وي اميدواري داده است و به صورتي پوشيده و پنهان سپرده است كه حتّي اگر كشته بشوي رازداري بكن و كسان ديگري را كه با تو همدست بوده اند معرّفي مكن و به خطر مينداز:

چنان بزي كه اگر خاك ره شوي كس را غبار خاطري از رهگذار ما نرسد

و اين كلام بسيار روشن است :

«چنان بزي كه اگر كشته بشوي ، از رهگذار من و تو غبار خاطري به كسي نرسد» روانش شاد كه همين جوانمردي ها و بزرگواريها، هنر او را بها داده و شعر او را جاودانه كرده است .

و دل ، دست از دامن بر نمي كشد و به لابه مي گويد كه آن غزل ديگري را بنويس كه خواجه حافظ هنگام فصل بهار، گام به صحرا مي گذارد و با ياد قوام الدّين تلخ مي گريد و شيرين مي نويسد:



غزل 104 [ 8 ]

1. آن كه رخسار تو را رنگِ گل و نسرين داد صبر و آرام تواند به منِ مسكين داد

2. و آنكه گيسوي تو را رسم تطاول آموخت هم تواند كَرَمش دادِ منِ غمگين داد

3. من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم كه عنان دل شيدا به لب شيرين داد

4. گنج زر، گر نبود كُنج قناعت باقي ست آنكه آن داد به شاهان به گدايان اين داد

5. خوش عروسي ست جهان از رهِ صورت ليكن هر كه پيوست بدو عمر خودش كاوين داد

6. بعد ازين دست من و دامن سرو و لب جوي خاصّه اكنون كه صبا مژده فروردين داد

7. در كف غصّه دوران ، دل حافظ خون شد در فراقِ رخت اي خواجه قوام الدّين ، داد

 

Posted on Sunday, May 11, 2008 at 03:19PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment