« 19..............معنا و تفسیر اشعار حافظ | Main | 17...........معنا و تفسیر اشعار حافظ »

18...........معنا و تفسیر اشعار حافظ

تفسير اشعار حافظ در کتابي بنام (نامه هاي حافظ)در سال 1383 منتشر شده است.
نويسنده کتاب دکتر بهروز ثروتيان ميباشد. ايشان ديدگاه جالبي را مطرح کرده اند و با اين ديدگاه اشعار حافظ را تفسير کرده اند:


پيشگفتار

1) راز شعر حافظ

شايد در نظر اوّل ، شنيدن خبر «نامه هاي خواجه حافظ » براي برخي باور نكردني باشد، هم چنان كه برخي نيز از اجتماعي و سياسي بودن غزليّات خواجه شيراز، حيرت زده مي شوند و اگر براي يكي بگويند حتّي يك غزل عاشقانه در مفهوم زميني آن در ديوان خواجه نيست بي گمان سر مي جنباند كه محال است من نمي پذيرم مگر اين بيت از حافظ نيست كه مي گويد:

حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودي كنون كه ماه تمامي نظر دريغ مدار

اين بيت از حافظ است و به صراحت مي گويد: «چون كودك و نوجوان بودي با من عشق مي باختي » و يا «من حريف عشق و محبّت تو بودم » اكنون كه به سنّ بلوغ رسيده اي بر من نظر كن ».

در اين معني ، هيچ ترديدي نيست وليكن چون همه غزل را از نظر مي گذرانيم در وحدت موضوعي غزل ، متوجّه مي شويم كه شاعر، نامه اي نوشته است به جهانداري نيك بخت (بيت 2) و كامكار و از وي سيم و زر خواسته است (بيت 7) و آن صاحب مكارم اخلاق (بيت 6) در زمان جواني ، حريف عشق و محبّت خواجه بوده است (بيت 3) و ما بايد بدانيم كه زبان حافظ هر موضوعي اجتماعي ، سياسي ، عرفاني و اخلاقي را به فرهنگستان باغ عشق مي برد و از واژه هاي خوش عاشقانه دلنشين فارسي بهره مي جويد و حتّي آن كامكار نيك بخت را به لغت «جانان » خطاب مي كند و نامه خود را نيز به دست پيك صبا مي سپارد، ببرد و از غلام و نامه بر خويش نام نمي برد.

بيت 1. صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار وز او به عاشق بيدل خبر دريغ مدار

مراد از صبا پيك نامه بر است و جانان ، مخاطب نامه و جهاندار (بيت 5) و عاشق بيدل نيز خود خواجه حافظ است كه هيچ ترديدي نيست كه وي در عالم عشق ، آن چنان بوده است .

بيت 2. به شكر آنكه شكفتي به كام بخت اي گل نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار

واژه هاي گل و شكفتن گل ، كام ، نسيم وصل و مرغ سحر، همه از فرهنگستان باغ عشق ، گلچين شده است و شاعر مي گويد:

اي گل و اي مخاطب نامه من كه چون گل ، خوشبوي و خوش رنگ هستي به شكر آن كه به كام بخت شكفته اي و به نيك بختي و مراد رسيده اي بلبل و مرغ سحري چون حافظ شاعر و غزلسراي شيراز را به نسيم و بوي خوش وصل ؛ يعني ديدار خودت خوشدل كن و براي من رخصت ملاقات بده .

بيت 3. حريف عشق تو بودم چو ماه نو بودي كنون كه ماه تمامي نظر دريغ مدار

حريف و عشق و ماه نو و ماه تمام (بدر) و نظر، همه از همان باغ سخن است و ما نمي دانيم شايد غرض از «عشق »، مشق و درس و هنرآموزي است و اين آهنگ در پرده تاريخ ، پوشيده و پنهان ماندني است تا زماني كه بدانيم «جانان » كيست و حافظ در جواني ، كدام يك از شاهان و شاهزادگان با وي همدم بوده است و يا ادب و هنر مي آموخته است .

در هر حال ، سخن از باب كنايه است هم معني خود را دارد و هم معني مقصود ديگري را و اگر مي توانستيم ثابت بكنيم شاعر عارف ، اين غزل را درباره زني يا دختري سروده است بيت ، معني نهاده خود را مي داشت و از باب حقيقت بود نه كنايه . و گفتني است كه به قرينه ابيات 6 و 7 چنين استدلال و اثباتي ممكن نيست ، زيرا شاعر از اين «جانان » سيم و زر مي خواهد تا او را مدح بكند و مكارم اخلاق وي را به آفاق ببرد.

حتّي در بيت چهارم (بيت بعد) نيز مي گويد: اكنون كه لعل نوشين و دهان تو چشمه قند و شيرين است ، يعني دهني شيرين و زندگاني خوش و شيريني داري ، سخن بگوي و شكر از طوطي دريغ مدار، يعني دهان خواجه غزلسراي فارسي را شيرين كن و «بگوي كه مرا نيز شكر بدهند».

بيت 4. كنون كه چشمه قند است لعل نوشينت سخن بگوي و ز طوطي شكر دريغ مدار

«قند و چشمه و لعل و نوشين و طوطي و شكر و سخن گفتن » همه از باغ سخن و غزل عاشقانه حافظ سبز شده است و در بيت بعد، شاعر به زباني آراسته به هنر كنايه از جهانداري مخاطب و عارف بودن خويش سخن مي گويد و از وي مي خواهد تا جهان مختصر را به اهل معرفت ببخشد و اين شايد حسن طلبي خردمندانه به شمار آيد كه هم كان پند است و هم درياي حكمت است كه راز طلب در درون صدف آن پنهان شده است .

بيت 5. جهان و هر چه در او هست، سهل و مختصر است ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار

همين بيت و سه بيت ديگر غزل ، اجازه نمي دهند تا «جانان » را دختري و زني فرض كنند و عشق را و حريف عشق را در معني زميني و مرسوم آن تعبير كنند.

بيت 6. مكارم تو به آفاق مي برد شاعر ازو وظيفه زادِ سفر دريغ مدار

بيت 7. چو ذكر خير طلب مي كني سخن اين است كه در بهاي سخن سيم و زر دريغ مدار

بيت 8. غبار غم برود حال خوش شود حافظ تو آبِ ديده ازين رهگذر دريغ مدار

(ر.ك : بخش يازدهم : شماره 1، غزل 63).

در انجمن كوچك و ادبي ، بانويي با وقار كه معلّم ادبيات در دانشگاه بود، به جدّ، اين سؤال مطرح كرد و گفت : واقعيّت اين است كه برخي از ابيات حافظ از نظر اخلاقي
قابل دفاع نيست و شيوه سخن وي حكايت مي كند كه خواجه حافظ را با پسران عهد خويش نيز سر و سرّي بوده است وگرنه اين چگونه سخن است كه خويشتن را در معرض تهمت قرار مي دهد و مي گويد:

چند به ناز پرورم مهر بُتانِ سنگدل ياد پدر نمي كنند اين پسران ناخلف

پرسيدم : ببخشيد، شما اين بيت را چگونه معني مي فرماييد؟

گفتند: معلوم است كه مي گويد: پسران به خواجه توجّهي ندارند ناگزير، مهر بتانِ سنگدل و دختران را به ناز در دل مي پرورم .

گفتم : راستي مي دانيد اين بيت در كدام غزل و چرا آمده است ؟

گفت : مهّم نيست در كجا آمده است ، حرف ، حرف حافظ است و سخن نيز معلوم است و هر آن كسي كه زبان فارسي بداند، مي فهمد كه خواجه حافظ چه مي فرمايد.

گفتم : عيب كار آن جاست كه ما خود را اديب و اهل نظر و صاحب مدرك تحصيلي مي دانيم ، وليكن هيچ نمي دانيم كه چيزي نمي دانيم ، هر كس چيزي به ذهنش مي رسد بي تحقيق و صرف وقت ، آن را وحي مُنزل مي داند.

دو سه تن ديگر از اهل مجلس گفتند، پس اگر چنان نيست شما بگوييد كه غرض حافظ چيست ؟

گفتم : شما بايد غزل مربوط را به مطلع زير بخوانيد و آن گاه طرح سؤال بفرماييد.

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به كف گر بكشم زهي طرب ور بكُشَد زهي شرف

نخستين سؤال اين است كه مرجع ضمير «شين » در تركيب «دامنش » كيست ؟

و اگر حافظ از دامن وي بگيرد چرا خوشحال و طربناك مي شود و اگر در راه او كشته بشود و او خواجه را بكشد چرا شاعر شيراز شرف مي يابد؟

آن گاه به تفضيل گفتم كه اين غزل داراي صنعت «توسيم » است ، شاعر، قافيه را ـ قافيه غريب و مهجور حرف «ف » را ـ به نحوي آورده است تا در پايان غزل بتواند مرجع ضمير را آشكار سازد و آن مرجع ، حضرت اميرمؤمنان ، علي بن ابي طالب ـ عليه السلام ـ با لقب شحنه نجف است كه حافظ در بيت نهم ( مقطع و تخلّص ) غزل مي فرمايد:

حافظ اگر قدم زني در ره خاندان عشق بدرقه رهت شود همّت شحنه نجف

خواجه در اين غزل جز «شحنه نجف » و دوست خود (پير مغان ) همه طبقات جامعه را رد مي كند و در بيت دوّم مي گويد: من در عمر خود از هيچ كس كرامت نديدم .

طَرْفِ كَرَم ز كس نبست اين دل پر اميد من گر چه سخن همي برد قصّه من به هر طرف

و آن گاه در بيت سوّم از پادشاهان ، سخن به ميان مي آورد كه چون بت پرستش مي شوند و بي رحم و سنگدل هستند و مي گويد:

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل ياد پدر نمي كنند اين پسران ناخلف

هر كس چند واحد، درس ادبيّات بخواند مي داند كه مرجع اسم اشاره «اين » و يا به عبارت بهتر، حرف تعريف «اين » در تركيب «اين پسران ناخلف » به هيچ تأويل ، جز «بتان سنگدل » در مصراع اوّل نيست و شاعر ساحر و عارف با همين حرف تعريف «اين » معيّن مي كند كه غرض از «بتان سنگدل » اين پسران ناخلف هستند.

و حال بايد معني كلمه در بيت و معني بيت در كلام ، يعني همه غزل ، وحدت موضوعي داشته باشد، زيرا كه شاعر ما خواجه حافظ است و حرف ياوه نمي گويد.

ناگزير از مراجعه به تاريخ هستيم و مي بينيم حافظ در عهد شاه شيخ ابواسحاق و سپس محمّد مبارز الدّين و پسر وي شاه شجاع و خاندان آل مظفّري مي زيسته است و اين بتان مظفري واقعاً سنگدل بوده اند. شاه شجاع چشمان پدر خود، امير محمّد را ميل كشيد (759 ه) و درست ربع قرن پس از آن ، دو چشم پسر جوان خود، شبلي را فرمان داد از جاي كندند. و اين بتان سنگدل ، خود شيخ بودند و از اهل طريقت المعتضدباللّه .

در صفحه 577 تاريخ ايران (اقبال و پيرنيا ـ چاپ خيّام ) مي نويسد:

«امير مبارزالدّين در سال 755 ضمن محاصره اصفهان ، با فرستاده ابوبكر المعتضد بالله بيعت كرد كه در مصر، خود را جانشين خلفاي عباسي مي دانست .

طريقي را كه شيخ ابواسحاق اينجو قبل از او در اين مرحله پذيرفته بود، قبول كرد...» و مراد از «پدر» در اين بيت ـ به قرينه كلّ غزل ـ حضرت اميرمؤمنان و شحنه نجف است كه سرور جوانمردان جهان ، يعني «فتيان » است و «پدر و پسر» در زبان فارسي ، اصطلاح علم فتّوت است چنان كه در فرهنگ اصطلاحات و تعريفات (نفايس الفنون ) ذيل «كبير» آمده است :

«كبير Kabir [ فتوّت ] : آن كه شرب اين (پسر) از نهر او بوده باشد بي واسطه ، يعني قدحي از او خورده باشد... و از اين جهت او را پدر خوانند و شارب را پسر، و اسم كبير بر زعيم قوم اطلاق كنند و ...»

و در تأييد اين معني است كه حافظ مي گويد: تا كي بايد مدح شاهان بكنم و به ايشان بنازم در حالي كه اين پسران ناخلف از پدر و كبير فتوّت ، يعني شحنه نجف يادي نمي كنند و همين معني را ابيات ديگر غزل به اثبات مي رسانند كه خواجه از ترس اهل تعصّب برادران اهل سنّت نمي توانسته حرف دل خود را آشكار كند و قراين اين معني پوشيده را در همين غزل نهاده است .

بي خبرند زاهدان نقش بخوان و لاتقل مست ريا ست محتسب ، باده بده و لا تخف

يعني : به قيافه و شكل و شمايل زاهدان نگاه بكني همه چيز را مي فهمي كه بي خبرند و حرف نمي زني و محتسب (امير محمّد مبارز الدّين ) مست ريا و تزوير است از آن است كه فساد، همه جا را گرفته ، باده بدهيد تا بخورند و نترسيد كسي به كسي نيست .

صوفي شهر بين كه چون لقمه شبهه مي خورد پاردمش دراز باد اين حيوان خوش علف

حافظ اگر قدم زني در ره خاندان عشق بدرقه رهت شود همّت شحنه نجف

واژه و اصطلاح «پسر» در معني خلف آن نيز دو بار در ديوان حافظ ديده مي شود كه در دو غزل ، مربوط به يك موضوع آمده است و آن دو غزل مشهور عبارتند از:

1ـ1) باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست شمشاد سايه پرور ما از كه كمترست

اين غزل بيعت نامه ايست كه حافظ رو در رو خوانده است و مراتب ارادت خويش را با جانشين جوان پير مغان اظهار داشته و در اين بيعت «خون اهل طريقت خويش را حلال تر از شير مادر» براي مراد جوان خويش دانسته است .

اي نازنين پسر تو چه مذهب گرفته اي كت خون ما حلال تر از شير مادر است

ظاهراً اين غزل را در شيراز خوانده و اين رهبر و وليّ جوان خود در شيراز بوده است كه حافظ مي گويد:

دي وعده داد وصلم و، در سر شراب داشت امروز تا چه گويد و بازش چه در سرست

يك قصّه بيش نيست غم عشق و اين عجب از هر كسي كه مي شنوم نامكرّرست

شيراز و آب ركني و اين باد خوش نسيم عيبش مكن كه خال رخ هفت كشورست

فرق است از آب خضر كه ظلمات جاي اوست تا آب ما كه منبعش اللّه اكبرست

(ر.ك : بخش نهم ، شماره 1، غزل [ 46 ] ).

1ـ2) در غزل ديگري باز از آب ركناباد و خضر نام مي برد و با همين نازنين پسر، بيعت مي كند و ظاهراً اين غزل را به جايي دورتر از شيراز فرستاده ، مرادِ خويش را تشويق مي كند تا به شيراز بيايد و از مردم صاحب كمال آن ، فيض جبرئيلي بخواهد:

خوشا شيراز و وضع بي مثالش خداوندا نگه دار از زوالش

ز ركناباد ما صد لوحش اللّه كه عمر خضر مي بخشد زلالش

ميان جعفر آباد و مصلّي عبير آميز مي آيد شمالش ...

گر آن شيرين پسر خونم بريزد دلا چون شير مادر كن حلالش ...

اين هر دو غزل در اين دفتر و بخش نهم از نامه هاي خواجه حافظ مطرح شده است و نيازي به شرح مجدّد نيست .

براي دريافت اين معني كه خواجه غزلسرا هر مطلب سياسي ـ اجتماعي را به زباني خوش ادا مي كند و گاهي نيز عاشقانه ترين ابيات ، سياسي ترين معاني را در بر دارند نگاهي به شيوه بياني ابيات نمونه زير كافي است :

2ـ1) سبزه خطّ تو ديديم و زبستان بهشت به طلب كاري آن مهر گياه آمده ايم

***

2ـ2)به تنگ چشمي آن ترك لشكري نازم كه حمله بر منِ درويش يك قبا آورد

***

2ـ3)رسم بدعهدي ايّام چو ديد ابر بهار گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد

***

2ـ4)ساقي بيا كه شاهد رعناي صوفيان ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز كرد

***

2ـ5)آن يار كزو خانه ما جاي پري بود سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود

***

شايد با خواندن و شنيدن ابيات بالا معاني دلنشين و عاشقانه زير خودنمايي بكند:

* 2ـ1) ما به خاطر ديدن زيبايي سبزه خطّ تو بهشت را رها كرده به اين جهان آمده ايم تا آن سبزه خطّ تو را به دست آوريم (به اميد وصال تو از بهشت به زمين آمده ايم ).

* 3ـ2) من به تنگ چشمي آن زيبا روي لشكري فخر مي كنم كه بر من درويش يك قبا و تهي دست حمله آورد و دل مرا غارت كرد (من به آن معشوق عاشق كش فخر مي كنم ).

* 2ـ3) ابر بهار، رسم بد عهدي روزگار را ديده و مي داند كه سرانجام ، خزان فرا مي رسد از آن جهت است كه اشك مي بارد و به حال گلها مي گريد (باران ، اشك آسمان است براي ناپايداري جهان و فصل خزان ).

* 2ـ4) ساقي بيا و مي بياور كه زيبا روي صوفيان چون طاووسي جلوه گري مي كند و ناز مي آغازد (عروسي زيبا به جلوه آمده و ناز آغاز كرده بياييد و تماشا بكنيد).

* 2ـ5) آن يار و معشوق كه خانه ما از وجود او جايگاه پري شده بود و خانه ما را زيبايي بخشيده بود، از سر تا پا هنر بود و بي عيب بود.

آن نشانه اي كه ما را به اين معاني رهبري مي كند تركيب كلمه ها و شيوه بيان آنهاست ، در حالي كه در وحدت موضوعي غزلها و تحقيق در معاني دقيق اين ابيات معلوم مي شود، همه آن معاني ، جز حدس و گمان ، چيز ديگري نيست و هر بيتي سرشار از بار معنايي سياسي ـ اجتماعي خاصّ خود است و هيچ ارتباطي با عشق عاشقي ندارد، شرح كامل موضوع اين ابيات ، مستلزم شرح و تفسير غزلهاي مربوط به هر يك از آن بيتهاست كه در شرح غزليّات به تفصيل آمده است ، با اين همه براي آشنايي با سبك و راز سخن حافظ اين اعجوبه جهان غزلسرايي ، به اختصار اشاره اي مي شود:

2ـ1) سبزه خط در مناسبت با بهشت و مهر و از بستان بهشت آمدن ، سبزه خطّ زيبارويان را به ذهن مي آورد كه در مردان ، محاسن و موي صورت ايشان است و در زنان ، موي رسته بر پشت لب و بناگوش آنان .

ليكن اين معاني در اين بيت جايگاهي ندارد براي آن كه ما را از بهشت بيرون كرده اند و ما به خاطر كسي از بهشت به اين جا نيامده ايم ، ثانياً اين معني هيچ ارتباطي با مطلع غزل ندارد كه گروهي براي زيارت پادشاهي آمده اند:

ما بدين در، نه پي حشمت و جاه آمده ايم از بدِ حادثه اين جا به پناه آمده ايم ...

سبزه خطّ تو ديديم و ز بستان بهشت به طلب كاري اين مهر گياه آمده ايم

با چنين گنج كه شد خازن آن روح امين به گدايي به در خانه شاه آمده ايم ... ثالثاً در صورتي كه «سبزه خطّ مهرويان » منظور نظر باشد، سخني بسيار ياوه خواهد بود كه بگوييم به طلبكاري اين مهر گياه (سبزه خطّ چهره ) آمده ايم .

و اگـر غـرض ، محاسـن و مـوي صـورت شـاه باشـد كه حـرفي در حـدّ سـخره و خـطّي خـطرناك خواهـد بود. تكليف «سـبزه خط تـو» را مصـراع دوّم ، تـركيب «مهـرگياه » تـعيين مي كـند كه يـكي از معانـي آن «سـگ كـش »اسـت و آن دانه گـياهي سـمّي اسـت داراي مادّه اي بـلادون ، چـون طعم خـوش دارد بـراي كشـتن شاهـزادگان و بـزرگان از آن اسـتفاده مي كـرده اند و در خـوراك ايشـان مي ريخـته اند. در اين تـلاش و كـوشش اسـت كه مي فـهميم :

«سبزه خطّ» همان «خط نوشتاري است » كه از نظر زيبايي و رنگ و پيچيدگي به سبزه همانند شده است و در اين نامه ، مردم شيراز به شاه شجاع مي گويند:

«سلطان ! ما خط زيبا و فرمان تو را ديديم و از شيراز براي اجراي آن فرمان و درخواست آن سگ كش آمده ايم تا رقيب و برادر تو را از تخت شيراز بيندازيم كه غصب كرده است .

(براي توضيح مختصر غزل ، ر.ك : همين دفتر، بخش دوّم شماره 1/ غزل [ 10 ] ).

2ـ2) و امّا در بيت دوّم ، «ترك لشكري » به قرينه کلمه لشكري ، معلوم مي دارد كه مردي سپاهي از نژاد ترك مطرح است و تنگ چشمي او با حمله كردنش به هيچ وجه ، جايِ نازش ندارد و معني بسيار مسخره اي خواهد بود اگر حافظ بگويد: «من به تنگ چشمي آن سپاهي ترك نژاد فخر مي كنم كه بر من درويش حمله آورد و مثلاً مرا ترسانيد يا زد!».

در وحدت موضوعي غزل ، معلوم مي شود كه دوست يا پير طريقت خواجه از زيارت حجّ برمي گردد و از راه يمن به شيراز مي آيد: «يعني از مملكت سبا به ملك سليمان مي آيد».

صبا به خوش خبري هدهد سليمان است كه مژده طرب از گلشن سبا آورد

و خواجه شيراز، تهنيت و خير مقدمي سروده در مجلس پير مغان مي خواند و در پايان غزل بر خود وظيفه مي داند كه از كاروان سالار پير طريقت خويش نيز سپاسگزاري بكند كه «حمله »، يعني كاروان حجّ تمتّع را به نزد حافظ ، اين درويش يك قبا آورده است و يك قبا، يعني كسي كه قباي زركش او يكتا و بي همتاست و معني يك پيراهن نيز در آن نهفته و ايهامي است ، و در اين كلام ، «تنگ چشمي » معنيِ حفاظت و حراست را دارد و خواجه مي گويد:

«من به حفاظت و غيرت آن ترك لشكري و حمله دار كاروان حجّ، افتخار مي كنم كه حمله و كاروان حجّ تمتّع را به شيراز و نزد من آورد»!

2ـ3) رسم بدعهدي ايّام چو ديد ابر بهار گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد

در تحقيق غزل معلوم مي شود غرض از سمن و نسرين ، دختران شيرازي و نيز از سنبل ، پسران جوان آن شهر زيباست و خواجه مي گويد:

هنگام آمدن تيمور لنگ به شيراز باران مي باريد و اين اشك آسمان بود براي مرگ جوانان شيراز، چون تيمور همه مردم اصفهان را قتل عام كرده به شيراز مي آيد، در حالي كه با شاه شجاع عهد كرده بود هرگز به شيراز نيايد و از فرزندان وي حمايت كند. اينك عهد را شكسته و به شيراز مي آيد و من تهنيت و خير مقدمي گفته ام براي وي مي خوانم و همه حرفهاي دلم را رو در روي او مي گويم :

سحرم دولت بيدار به بالين آمد گفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد...

مژدگاني بده اي خلوتي نافه گشاي كه ز صحراي ختن آهوي مشكين آمد...

مرغ دل باز هوادار كمان ابرويي ست اي كبوتر نگران باش كه شاهين آمد

و او عهد را شكسته و آسمان مي گريد و صبا براي پاشيدن گلاب به كشته هاي جوان شيراز به تماشاي گلها برخاسته مي آيد:

رسم بدعهدي ايّام چو ديد ابر بهار گريه اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد

چون صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل عنبر افشان به تماشاي رياحين آمد



2ـ4) ساقي بيا كه شاهد رعناي صوفيان ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز كرد

شايد اين بيت از نظر ناسزا و تشنيع در حقِّ صوفي ، در نهايت زشتي معني جلوه بكند و چنان نيز هست ، زيرا «رعنا» در لغت به معني زنِ گول و زور فريبيده به كار مي رود كه از ذكر معني معادل آن خودداري مي شود و «شاهد رعناي صوفيان » يا خود شخص صوفي است كه در سرآغاز غزل آمده است :

صوفي نهاد دام و سرحقّه باز كرد بنياد مكر با فلك حقّه باز كرد

بازي دهر بشكندش بيضه در كلاه زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد

ساقي بيا كه شاهد رعناي صوفيان ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز كرد

و يا غرض از شاهد رعناي صوفيان ، زن و همسر آن صوفي است كه شاعر مي گويد «او به جلوه آمده در طلب جفت مي گردد»!!

و آن بيت زيبا، اين معني زشت را دارد و هنگامي كه ابيات غزل از نظر معني در كنار هم قرار مي گيرند تا معني و موضوع واحدي را تعريف كنند هم آن گاه است كه خواننده غزل را انگشت بر دهان مي ماند و از بازي و شعبده دهر، غرق حيرت مي شود و آن اين كه خواجه شيراز نزديك به ربع قرن (25 سال ) در صدر مجلس شاه شجاع مي نشسته و سرور جهاني بوده و در دولتسراي شاه ، فرمان مي رانده است و به حقّ، او را «يوسف » ناميده و بارها در هجران وي گريسته :

يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور خانه احزان شود روزي گلستان غم مخور

اين غزل را در روزهاي نزديك عيد نوروز سروده در حالي كه شاه شجاع از شيراز به ابرقو رانده شده و برادرش محمود به جاي وي بر تخت شيراز نشسته است اينك بيست سال از آن زمان (765 ه) مي گذرد و شاه شجاع به دعوت عادل آقا نامي به سلطانيه زنجان رفته است تا در ميان پسران سلطان اويس خان صلح و آشتي برقرار سازد و در اين سفر (785 هجري ) شاه شجاع فرمان داده پسر جوان خودش شبلي را در اصفهان دستگير و دو ديده جهان بينش را ميل كشيده اند. خواجه سخت خشمگين شده او را صوفي مي نامد و بر آن باور است كه مستي ، شاه را به اين جنايت وادار كرده است :

صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد ور نه انديشه اين كار فراموشش باد...

شاه تركان سخن مدّعيان مي شنود شرمش از مظلمه خون سياووشش باد

شيخ ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد...

ادامه در پست بعدي

Posted on Sunday, May 11, 2008 at 03:03PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

PrintView Printer Friendly Version

EmailEmail Article to Friend

Reader Comments

There are no comments for this journal entry. To create a new comment, use the form below.

PostPost a New Comment

Enter your information below to add a new comment.

My response is on my own website »
Author Email (optional):
Author URL (optional):
Post:
 
Some HTML allowed: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <code> <em> <i> <strike> <strong>