ما پیروزیم چون بر حقیم
این وبلاگ سعی دارد مسایل کشور عزیزمان ایران را مورد بررسی قرار دهد و سرافرازی و رفاه ایران آرزوی من است. رسیدن به این آرزو بدون همراهی و تعاون ایرانیان بر اساس دموکراسی و حقوق بشر و خود کفایی علمی و اقتصادی ممکن نیست.برای آشنایی با عقاید بنده در این موارد میتوانید بنوشته های زیر کلیک بفرمایید توجه خواهید داشت که هر سرفصلی متشکل از پستهای زیادی است که میتوانید در پی خواندن نخستین پست بقیه را از همان صفحه اولی که خوانده اید پیګیری بفرمایید
لیستی از نوشته های قبلی
این وبلاگ از همکاری تمام خوانندگان استقبال میکند .نظرات همه مورد احترام است و سانسوری بجز کاربرد کلمات رکیک که در عرف ایرانی فحش و ناسزا و لودگی تصور میشود ندارد
مسایل موجود در جامعه ایران بر اساس عقل منطقی و آزاد و رها که نوکر دین و یا ایدئولوژی بخصوصی نیست بررسی میشود. بعقیده نگارنده عقلی که هدفش کشف حقیقت و رفاه و منافع جامعه انسانی امروز و آینده است بدمکراسی و عدالتی منتهی میشود که حداقل عدالتش حقوق بشر خواهد بود.
من با تمام کسانی که این عقل را برای سنجش رویدادها و ایجاد جامعه ای که روابط افرادش با هم بر اساس آن عقل و عدالت باشد همراه هستم و همه را هم به این عقل و عدالت دعوت میکنم
لطفا نظر خودتان را در مورد نوشته ها و اخبار بنویسید.بدون تبادل افکار و آرا نمیتوان بخرد جمعی و دانش بیشتر رسید
هرچه سکولارتر دوستداشتنیتر، اکبر کرمی
هرچه سکولارتر دوستداشتنیتر، اکبر کرمی
نامه فایزه هاشمی از زندان اوین
متن کامل یادداشت فائزه هاشمی را میخوانید:
زندان در زندان
روزی یکی از مدیران زندان پرسید از مواضعت کوتاه آمدهای؟ گفتم نه، حکومت همان است و حتی در این دو سال بدتر نیز شده است، بنابراین دلیلی برای کوتاه آمدن وجود ندارد، ولی مشاهداتم در زندان حالم را از هر مبارزهای به هم میزند، ماندهام بر سر دوراهی؛ و اما چرا؟ قبل از شروع به بیان موضوع اصلی لازم است گفته شود که این سطور را با اشک و آه مینویسم و یکی از سختترین تصمیمات در طول زندگی ۶۰ سالهام میباشد، بعد از ۲۲ ماه همراهی و گوشزد و گفتن و هشدار و ندیدن نتیجه، برای بیان حقیقت و آگاهی عمومی که از ویژگیهای شاید خوب و شاید بدم باشد، راهی جز نوشتن و انتشار برایم نمانده. حق مردم است که واقعیت را بدانند.
آزادی بیان، آزادی عقیده، رفع تبعیضهای جنسیتی و عقیدتی، مقابله با ظلم و دیکتاتوری، عدالت، شفافیت، پاسخگویی، صداقت و حقگویی، انتخابات آزاد و دموکراسی آرمانهایی بود که دههها (از ۱۳۷۰) مرا زیر ضربات گروههای فشار (|انصار و حزباله، بسیج، لباس شخصیها، سعید تاجیکها) قرار داد. به بازپرسیها و دادگاهها (۱۲ پرونده) کشاند و در نهایت یک بار در ۱۳۹۱ و بار دوم مهر ۱۴۰۲، راهی زندان کرد. (با ۵ نوبت محکومیت جمعا حدود ۱۲ سال)
زندان اوین، بند زنان سیاسی، همجواری با مبارزین نام آشنا، خاطرات خوب و بد، تلخ و شیرین، باورهای مشترک و گاها در عمل متفاوت. در کلام عالی و در عمل خالی، نظریهپردازانی از درون تهی. دیکتاتورهای کوچکی که آنچه را که سالها با آن مبارزه کردهاند، بر سر همبندیهای خود میآورند. همبندیانی که کمتر یارای نقد کردن و یا ایستادن در مقابل آنها را دارند که در این صورت، تنگنظریها، تهمتها، پروندهسازیها، هتاکیها، حذف و طردها، تخریب شخصیتها و گاها ضرباتی را نوش جان میکنند. به عبارت دیگر، همبندی (بخوانید گروه فشار داخل بند) همبندی را میپاید، برای او تعیین تکلیف و خط قرمز مشخص میکند، آزادی او را سلب میکند، به او انگ و تهمت میزند، او را تهدید میکند، آرای او را دور میریزد، ضربوشتم نثارش میکند، فضای وحشت و خفقان میآفریند؛ چرا؟ چون با او همراه نشده، یا نقدی بر او وارد کرده و پا روی سلطه و اقتدار او نهاده و عجیبتر، سکوت یا همراهی و ادامه دوستی برخی دیگر از مشاهیر در بند با این اندک سلطهگران است. بارها پرسیدهام چگونه است که میشود با این افراد همراه شد، ولی با مستبدین در کشور نه؟ یعنی هم چوب را بخوریم و هم پیاز را، هم در زندان باشیم و هم با دیکتاتور سازش کنیم؟ چرا کور و کر شدیم؟
وضعیت به گونهای است که جز زندانیان ریشهدار و یا قدیمی، جدیدالورودها (بالای ۹۰٪) در کمتر از حداکثر یک هفته، البته اگر ماندگار شوند، شوکه و مبهوت و پشیمان که اینها بودند چهرههایی که آرزوی دیدارشان را داشتیم؟ چه فکر میکردیم و چه دیدیم؟ چگونه از چاله به چاه افتادیم؟ و در آرزوی خلاصی و پی گرفتن زندگی و پشت سر را نگاه نکردن. میگویند در زندان که قدرتی ندارند اینگونهاند، وای اگر قدرتی بگیرند. متاسفانه و شوربختانه راضی میشوند به شرایط موجود حاکمان و در انتظار و در تلاش برای آزادی، با وثیقه و یا بیوثیقه آزاد میشوند و غیر از مواردی انگشتشمار، دیگر خبری در صحنه مبارزات سیاسی و اجتماعی از آنها نمیشنویم.
برای من که در سال ۱۳۹۱ نیز در زندان بودم، در مقایسه با این دوره چنین شرایطی به ابتذال کشیدن مبارزه است. در آن سال چپها و پادشاهیخواهان را نداشتیم. میگویند برخی از چپها هرجا و هر زمان که تعدادشان زیاد میشود، باند تشکیل میدهند، دستهجمعی به دیگران تهاجم میکنند، از خطاهای همحمایت میکنند و دیگران را به خاک سیاه مینشانند. (به یاد بیاوریم وضعیت حکومت کمونیستها را در کشورهای اروپای شرقی و شوروی سابق و کشورهایی در قاره آمریکا که فروپاشیدند از فساد و دیکتاتوری و فقر و همچنین کره شمالی و ونزوئلای امروزی را.) مردان زندانی نیز تجربههای مشابهی دارند. متاسفانه برخی مدافعین حقوقبشر زندانی نیز به اینها پیوستهاند. انگاری تقسیم کار کردهاند در سلطه بر دیگران، ولی با نقشهای متفاوت. وضعیتی که در اپوزیسیون در داخل و خارج کشور و در فضای مجازی نیز مشاهده میشود.
برای برخی از این مبارزین، زندان مکانی است که با آن شخصیت و اعتبار و شهرت کسب کرده و میکنند. فقط بودن در زندان برایشان ارزش است و عملا در تعارض با آرمانهای سابق خود روزگار سپری میکنند.
و اما بعضی نمونهها از این رفتارهای فاشیستی که ذکر همه آن مثنوی هفتاد من کاغذ میشود:
۱. در جلسه عمومیِ بند موضوعی رای میآورد برخلاف نظر این افراد که در اقلیت بودهاند. جلسه تمام نشده با داد و ایجاد فضای همراه با وحشت و ارعاب به این رایگیری اعتراض و آن را باطل میکنند. میگویند چون ما سالها در زندان بوده و هزینه زیادی دادهایم، نمیشود افراد جدید تصمیمات قدیمیها را کنار بگذارند، چنین حقی ندارند. (مقایسه کنید با سماجت و مقاومت و برخورد حکومت در پاسخ ندادن به مطالبات نسلهای جدید و اکثریت جامعه، ازجمله در مورد حجاب اجباری و تغییرناپذیری تبعیضهای جنسیتی و عقیدتی و گاها نژادی.)
۲. نسبت به افراد غیرهمراه با خود و یا منتقد خود با انگهای نادرستی چون مزدور، دارای ماموریت، آدمفروش، جاسوس، حکومتی، کارمند دولت در اینجا و ... وارد شده و مشابه گروههای فشار با ایجاد فضای وحشت و خفقان سعی در ساکت کردن آنها کرده و بعضا موفق هم میشوند. (مقایسه کنید با عملکرد حکومت در استفاده از عناوین اتهامی چون تبلیغ علیه نظام، اجتماع و تبانی، اقدام علیه امنیت ملی، توهین به مقدسات، توهین به رهبری و به تبع آن احضارها و دادگاهها و زندانها و اخراجها و تعلیقها و مصادرهها و ... برای ساکت کردن مخالفین و منتقدین و درس عبرت برای سایرین.)
۳. با ایجاد هیاهو و فحاشی و شعار مانع رای دادن برخی از زندانیان در انتخابات ریاستجمهوری اخیر شدند. از ۸ صبح تا ۱۲ شب روز جمعه در راهروی منتهی به درب خروجی بند نشستند، همبندیهایشان را چون ماموران امنیتی پاییدند و اجازه عبور ندادند. فضا بهقدری خوفناک بود که زندانبانان نیز جرات باز کردن درب برای عبور رایدهندگان را نداشتند و این ۸ نفر نتوانستند رای بدهند. (مقایسه کنید با مهندسی انتخاباتها در کشور توسط حکومتیها.)
۴. برخی از زندانیان بهدلیل نگرانی از طرد و تنها و تهدید شدن در محیط بسته زندان و بدون تمایل قلبی با برنامههای اعتراضی زندانیان همراهی میکنند. (مقایسه کنید با شرکت بعضی شهروندان در انتخاباتها و راهپیماییهای ۲۲ بهمن و روز قدس و شرکت در نماز جمعه و ... از ترس از دست دادن موقعیت کاری و قطع شدن یارانهها و عدم پذیرش در آزمونهای استخدامی و...)
۵. خبرسازی از طریق انتشار اخبار مبالغهآمیز و نادرست درباره افراد و وقایع داخل زندان. در فرهنگ لغات آنها، ممنوعالملاقاتی یعنی تبدیل یک جلسه ملاقات حضوری به ملاقات کابینی. عدم دسترسی به پزشک، یعنی ویزیت شدن زندانی دو هفته یکبار توسط پزشک زنان، دو نوبت یا بیشتر سونوگرافی در دوران حاملگی، چک شدن فشار و قند و ... چندبار در هفته و حضور پرستار در موارد ضروری. تغذیه نامناسب، یعنی در اختیار داشتن مواد غذایی خام ماهانه ازجمله لبنیات و حبوبات و برنج و ... و دریافت ناهار و شام آماده بهصورت روزانه با هزینه زندان و امکان خرید روزانه از فروشگاه کوچک زندان و خریدهای هفتگی از بیرون با خرج از جیب خود. دفاع از خود، یعنی حمله. بدنی کبود، یعنی یک نقطه سرخ شده به اندازه حداکثر ۲ در ۲ سانتیمتر. در صورت اعتراض به این نحوه نادرست خبررسانی، متهم میشوی به انجام ماموریت حکومتی برای عادیسازی ظلم و شرایط زندان و یا شنیدن این عبارات «آنچه ما میگوییم درست است و هرکسی غیر از این، این عبارات را معنا کند گُه خورده است و متعاقبا دریافت بارانی از حملات و تخریبها و تهدیدها. (مقایسه کنید با مطالب خلاف رسانهها و مقامات حکومتی در هر رویداد و اتفاقی و جرمانگاری و برخوردهای قضایی برای کسانی که غیر از آن را بگویند.)
۶. پیشنهاد مناظره و گفتوگو آزاد در جمع همبندیان را با هدف آسیبشناسی این شرایط و بازگشت به اخلاقیات، بهجای پچپچهای بیاثر در تختها و فضای خصوصی به دو نفر از این جمع ارائه کردم. هدفم عمومی شدن نقدها، آزادی بیان و امید به اصلاح بود. جواب شنیدم فعلا اولویت، پرداختن به مقابله با احکام اعدامها است، مناظره رد شد و نفر دوم نیز بیجواب گذاشت. (مقایسه کنید با جمله «لحظه حساس کنونی» که همیشه سلاحی در دست حکومت برای امنیتی کردن بیشتر فضا و سرکوب بیشتر منتقدین و مخالفین و باز نکردن فضای سیاسی است.)
با در نظر داشتن دو نکته:
الف- فضای کوچک زندان با ۶۵ زندانی در قیاس با کشور وسیع ایران با ۹۰ میلیون جمعیت.
ب- ابزارِ نداشته در زندان در قیاس با حکومتی که تماموکمال همه ابزارهای قلدری و ستمگری را در اختیار دارد.
قضاوت را به شما میسپارم؛ آیا تفاوتی بین مستبدین حکومتی و فاشیستهای بند در تحمیل عقاید خود بر دیگران، محدود کردن آزادیها، وجود باندها و نگاه خودی و غیرخودی، خودمحوری و ایجاد سلطه و حفظ آن با هر وسیلهای و ترفندی وجود دارد؟
و در خاتمه:
- در این زندان آموختم که ما مبارزین طبلی توخالی و دیکتاتورهای حقیری بیش نیستیم. سرود آزادی و عدالت میخوانیم و در چرخه زندگی، ستم را بازتولید میکنیم. از دموکراسی و فرهیختگی میگوییم، ولی با زبانی سرکوبگر و طردکننده دیگری بازتولید سلطه و استبداد را رقم میزنیم.
- در این زندان آموختم سالها و حتی دههها تا نهادینه شدن دموکراسی در خود بهعنوان پیشنیاز اصلاح جامعه و حکومت فاصله داریم.
- در این زندان آموختم که در کنار حقیقت بودن حتی در زندان و در بین مبارزین راه آزادی، هزینه گزافی دارد.
- در این زندان بیشتر آموختم تنها راه رسیدن به آزادی و عدالت و برقراری یک حکمرانی خوب، اصلاحات و بهویژه اصلاحات ساختاری است.
با سخنی از بزرگان نوشته خود را به پایان میبرم، با امید به اصلاح و عبرت و درس گرفتن:
«بزرگترین استعداد یک دیکتاتور، قدرتش در فاسد کردن است و بزرگترین شانس یک دیکتاتور این است که مشتاقان فاسد شدن کم نیستند حتی در زندان سیاسی و در بین مبارزین راه آزادی» و بالاخره، «زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.»
دختر عمویم که به تعبیر خوابهایش باور جدی دارد، چندی پیش در خواب دیده که در زندان توسط همبندیها کشته میشوم. از ما گفتن بود، خود دانید.
فائزه هاشمی، شهریور۱۴۰۳
زندان اوین
اگر خبر بزرگ را نشنیدهاید، اکبر کرمی -
ما بايد فرزند زمان خود باشيم و از باور هاى ضد حقوق بشرى و ضد اصول دمكراسى دورى كنيم. عقلانيت تجمعى نسل هاى بشر به حقوق بشر و دمكراسى و سكولاريسم همسو با آن رسيده است.
مسئله سنت بسيار عميق است. ما با يك فرهنگ سه هزار ساله استبداد مداوم در ايران روبرو هستيم. ارزش ها و باور هاى ما و مراسم و جشن هاى ما و دين و عرفان ما به سنت هاى استبدادى آلوده شده است. اصولاً ادبيات قديمى ما سنتى و مانع پرش ما بسوى توسعه و مدرنيته و دمكراسى است. مثلا آموزه هاى مولوى اسلاميست استبداد زاست زيرا مخالف عقلانيت و مدافع وحى و دين است. يا حافظ با آن عظمت ضد عقلانيت مى انديشد:
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولى
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند
اى كه از دفتر عقل ، آيت عشق آموزى
ترسم اين نكته به تحقيق ندانى دانست
عقل مى خواست كران شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
ما در فضايى و دريايى پر شده با ضديت با عقلانيت نسل ها زندكى كرده ايم و ما را به عشق و دين و امور نا مفهوم ديگر حواله كرده اند. اين وضع حالا فقط حكومتى نيست. ما حامل مسموميت هاى قرون هستيم كه در آن دو سويه حكومتى و دينى مقابل هم قرار گرفته اند و تاريخ يكصد سال اخير را رقم زده اند. ما بايد از اين فضا بدر آييم و نور عقلانيت آزاد و رها را چراغ راهنماى خود قرار دهيم و با گذشته سنتى خود مثل يك كتاب داستان بر خورد كنيم و اجازه ندهيم كه بر ما و جامعه ما مسلط شود و جامعه ايى با امتناع تفكر داشته باشيم.
با اين دين و اين فرهنگ و اين باور هاى ملى ما به استبداد و عقب ماندگى مى رسيم و در پى آمد اين عقب ماندگى اقتصاد استثمار نوين خواهيم داشت كه اين نوع اقتصاد و باور هاى سنتى مردم ( دينى و ملى و فرهنگى) در كل جامعه ضد حقوق بشرى و دمكراسى خواهيم داشت، كه اين دو عامل باز توليد استبداد در ايران است و بدون حل
كردن اين دو مشكل يعنى باور هاى ضد حقوق بشرى و اقتصاد استثمار نوينى هر كسى كه در ايران بقدرت برسد سبب ايجاد استبداد خواهد شد.
با اين بضاعت سياسى و دينى و ملى آلوده چرا ما بايد به گذشته مسموم خودمان ادامه دهيم . راه براى ما مشخص است ما به ارزش هاى حقوق بشرى و اصول دمكراسى پناه مى بريم و با درايت مردم و رهبران خودمان استبداد و عقب ماندگى هاى علمى و اقتصادى خود را جبران خواهيم كرد تا يك جامعه انسانى و آزاد بسازيم كه همسو با حقوق بشر و دمكراسى و سكولاريسم در مسير حقوق بشر و دمكراسى و با قدرت توليد اقتصادى براى نياز هاى روزمره و بقاى كشور است.
ما در گذر از سنت به مدرنيته هستيم: مدرنيته جمع ارزش هاى حقوق بشرى و اصول دمكراسى و سكولاريسم همسو با آنها بعلاوه قدرت توليد اقتصادى جامعه براى رفع نياز هاى روزمره و بقاى جامعه است
من چه نوع دمکراتی هستم :
من دمكراسى خواه حقوق بشرى هستم و با سرمايه دارى مرز بندى دارم زيرا استثمار فرد از فرد محكوم نميكند.
با ملايان و سلطنت طلبان مرز بندى دارم زيرا ضد حقوق بشرى و ضد دمكراسى هستند با كمونيستها مرز بندى دارم زيرا مخالف دمكراسى و حقوق بشر هستند و ميگويند دمكراسى فعلى معيوب است و اينها دمكراسى اصلى را در وقت گل نى
ايجاد خواهند كرد.
با اسلاميستها مرز بندى دارم زيرا ارزشهاى آنان غير دمكراتيك و ضد حقوق بشرى است. راهنماى من عدالت و عقلانيت آزاد و رها و خود محور است كه هدفش تكريم انسان و نقد همه ايده ها و اديان و عقايد است كه در جامعه خود را مطرح ميكند تا بتواند انسانيت و جامعه انسانى اكنون و آينده را حفاظت كند
دمكراسى حقوق بشرى راه نجات ايران است و مردم ايرانى ميتوانند با اتحاد حول ارزشهاى حقوق بشرى و دمكراسى خود را از شر اين حكومت فاسد و دزد و آدم كش جمهورى اسلامى نجات دهند
نوشته بالا نقدی بر مقاله زیر است
انقلاب ۵۷، چگونه شکل گرفت؟ چه اهدافی داشت و چرا منحرف شد؟ امیرحسین لادن
در بين اقوام مختلف ايرانى كه هر كدام زبان و مذهب خودشان را داشتند تنها اين دين اسلام بود كه همه انها را بهم وصل مى كرد و بعد از صفويه بيشتر مذهب شيعه جاى اسلام را اشغال كرده بود.البته شور ايرانى بودن هم وجود داشت كه شاهنامه را در اين مورد مى توان مثال آورد. شاه اسماعيل كه بقدرت رسيد ضمن اسلام و شيعه بازى اسم فرزندان خود را مثل تهماسب از شاهنامه اقتباس كرده بود.
أسلام ريشه عميقى در كشور داشت كه با بقدرت رسيدن رضا شاه توسط انگليس كه انگليس يك حكومت قوى در ايران مى خواست كه تابع انگليس باشد و مسير غارت نفت را برايش هموار كند و در ضمن در برابر گسترش كمونيسم شوروى بتواند ، مقاومت كند. انگليس با ساخت تاريخ يهودى و يونانى براى ايران دست رضا شاه را در امور ايران باز گذاشته بود و قتلهاى قوم لر و غارت إنان توسط حكومت رضا شاهى و هر قتل و كشتار و زور گويى و ديكتاتورى وى را تاييد و از حكومت او پشتيبانى مى كرد.
هر حكومتى نياز به يك اصول و ايدئولژى دارد تا پيش از رضا شاه اين ايدئولژى اسلام بود ولى رضا شاه با سياست مدرنيزاسيون ( نه مدرنيته ) سعى مى كرد ايدئولژى حكومتى را به ايران باستان گرايى و آريا بازى و كورش پرستى عوض كند . جعليات و تحريفات زيادى در رابطه با اين ايدئولژى به عمل آمد. مثلا هفت سينى سفره نوروزى شد هفت سين و كسى هم نبود بپرسد شمع و آينه و شيرينى چه ربطى به سين دارد . در اين رابطه مثلا كسروى پاسخ ستار خان به پاختيانوف را تحريف كرد!!!! تا همسو با اين ايدئولژى حكومتى باشد:
ستارخان - ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
در منابع ذکر شدهاست که ستارخان به کنسول روس (پاختیانوف) که میخواست پرچم روس را خود به سر در خانه ستارخان زند و او را در حمایت دولت روس قرار دهد گفت: «جناب کنسول! من میخواهم هفت دولت زیر سایه بیرق ایران باشد شما میخواهید من زیر بیرق روس بروم؟ هرگز چنین کاری نخواهد شد!»
امیرخیزی درکتاب خود جواب ستارخان را چنین آوردهاست: «جناب کنسول! من میخواهم هفت دولت زیر سایه بیرق امیرالمؤمنین باشد شما میخواهید من زیر بیرق روس بروم؟ هرگز چنین کاری نخواهد شد!»
تحريف سخنان ستار خان توسط كسروى :
كسروى ديدار کنسول روس با ستارخان و پاسخ او به پيشنهاد کنسول روس را اين گونه آورده است:
«...... کنسول به ستارخان پيشنهاد کرد که بيرقى از کنسولخانه فرستاده و او به در خانه خود زده در زينهار دولت روس باشد .......
ستارخان چنين گفت:«جنرال کنسول من مى خواهم هفت دولت به زير بيرق ايران بيايد. من زير بيرق بيگانه نروم ..... »
کسروى بازگو نکرده است که اين سخن ستارخان را از کجا گرفته و از زبان چه کسى بازگو کرده است
مى بينيم كه اين تحريف در همسويى با ايران باستان گرايى و محور بودن ايران و نه إسلام حاكم است.
شما مى بينيد فدائيان اسلام ، هژير نخست وزير و وزير شاه هم اين عقيده را دارند كه كسروى مهدورالدم است. خود هژير هم بدست فدائيان اسلام كشته مى شود كه طنز قضييه است.
سلسله پهلوى در ضمن ديكتاتورى مى خواست اسلام را تضعيف و بجايش ايران باستان گرايى را بنشاند . موشه به سوراخ نمى رفت يه جارو هم بخودش بسته بود!
يعنى اين سلسله حكومتى مزدور و ديكتاتورى مى كرد و ادعاى انقلاب فرهنگى و تغيير عقايد مردم را هم داشت . متاسفانه بنا به بضاعت سياسى و اجتماعى و دينى ما اينها موفق هم شدند كه جعليات را گسترش دهند ، مثلا تا ديروز يك كلمه در نقد شاه مى گفتى مى شنيديد كه ضد ايرانى هستى و امروز يك نقدى در مورد ديكتاتورى و ايران باستان گرايى بنويسى در اثر همان تبليغات مغز شويى زمان پهلوى ضد ايرانى ناميده مى شوى.
البته توجه به اسلام خواهى زمان مشروطيت دليلى بر درستى اسلام نيست بلكه فقط مى خواهم جو زمان را نشان دهم. اين بضاعت سياسى ما بوده است.
خمينى با كمك عوامل ارتجاع جهانى به پاريس برده شد و بهماموران مزدور خارجى مثل يزدى و قطب زاده و بنى صدر سپرده شد تا باد بگيرد مطابق زمان سخن بگويد و دم از دمكراسى و حقوق بشر بزند و از قطع كردن دست و پا و چشم در آوردن و شلاق زدن حرفى نزند.
چرا انقلاب شد
سرمایه داران ایرانی با داشتن قدرت اقتصادی و تبلیغات دولتی همسو با غرب فاقد قدرت سیاسی لازم بودند و ایادی دربار با تبعیض حقوق آنها را زیر پا میگذاشتند و از این وضعیت نا برابر ناراحت بودند.اینها هم در فرو ریختن نظام به امید تاسیس نظامی مشابه شاه ولی دارای آزادیهای سیاسی با ملایان همکاری کردند
عروج آخوندیسم ارتجاعی با کشاندن خمینی بپاریس از سوی ارتجاع جهانی انجام شد و خمینی عامل و مزدور ارتجاع جهانی بود که رسانه های ارتجاعی در سطح جهانی از این مزدور حمایت و بنفع او تبلیغات میکردند
بنظر میرسد در سر یک بزنگاه و نقطه عطف تاریخی که میباید به سمت آزادی نیروهای بیشتر سیاسی حرکت میکردیم.تا صنایع مونتاژ بسمت صنایع تولیدی با کمک سازندگان صنعتی کشور برود و ایران خودکفا شود، شاه با اعلام تک حزبی رستاخیز بند سیاسی بر نیروهای اجتماعی و سیاسی را تشدید کرد و از این فرصت نیروهای ارتجاع اسلامیست ضد شاهی با همکاری ارتجاع جهانی بقدرت رسید تا این ارتجاع در ایران حکومت را ناحق غصب کند و ارتجاع جهانی ده ها بار بیشتر از زمان شاه ایران را چپاول کند.روزی این ارتجاع باید تنبیه خودش را تحمل کند.این هم با همکاری ملت و با تاسیس حکومتی دمکراتیک بر اساس ارزشهای حقوق بشری و دمکراسی و سکولاریسم همسو با حقوق بشر میسر است.این حکومت لازم است برای بقای خود عقب ماندگی های علمی و اقتصادی ایران را رفع کند.ایران از نظر اقتصادی کشوری هم چون هلند و یا سوئد باید بشود
تا ايرانيان از بند باور هاى ضد حقوق بشرى و اصول دمكراسى رها نشوند و تا زمانى كه از اقتصاد استثمار نوينى بيرون نيايند ، نخواهند توانست به استقلال و حكومت دمكراسى حقوق بشرى برسند.
نوشته بالا نقدی بر مقاله زیر است
انقلاب ۵۷، چگونه شکل گرفت؟ چه اهدافی داشت و چرا منحرف شد؟ امیرحسین لادن
این نوشتار، برای ایرانیانی است که نه بت ساز و بت پرستند، و نه یک بُعدی و فرقه گرا؛ یعنی کسانی که حقایق را میپذیرند و واقعیتها را قبول دارند.
انقلاب ۵۷، یک نقطه عطف و حرکت سرنوشت سازی برای ایران و ایرانی بود. حرکتی که میتوانست کشور را از وابستگی، و ملت را از خودکامگی، نجات دهد. ولی کم دانی و خوش باوری روشنفکران و تحصیل کرده ها؛ بویژه آنهایی که به خمینی مشروعیت سیاسی دادند، از یکسو، و از سوی دیگر فرهنگ احساسی - شعاری متن جامعه، مردم را در دام دروغهای عمدی و وعدههای پوچ خمینی گرفتار کرد.
امروز، عدهای از هم میهنان مان، فاجعه رژیم فاسد جمهوری اسلامی را تنها در رابطه با انقلاب ۵۷ میبینند، و میلیونها ایرانی که در مخالفت با رژیم شاه، دست به اعتراضات مدنی زدند، راهپیمائی و اعتصاب کردند و بالاخره به پا خواستند و در انقلاب شرکت کردند را، مقصر میدانند، نه رژیم فاسد آخوندی، و اوباش و اراذل حکومت اسلامی را!
عباس میلانی مینویسد: "انقلاب ۵۷، جنبشی که شاه را سرنگون کرد ماهیت و آرمانهای دموکراتیک داشت. حدود یازده درصد از جمعیت ۳۸ میلیونی ایران در این جنبش شرکت کردند،... شعارهای آن روز نیز بی تردید دموکراتیک بود: ۴۰ الی ۵۰ درصد علیه خود شاه بود، و هیچکدام خواستار رژیم آخوندی نبودند. " (۱)
آنچه مسلم است، چه ما با انقلاب ۵۷ موافق باشیم و چه مخالف، کوچکترین تأثیری در آنچه طی ۴۵ سال گذشته روی داده، نخواهد داشت و چیزی را عوض نخواهد کرد. بنابراین بجای موافق و مخالف انقلاب بودن، بجای موافق و مخالف شاه بودن؛ باید برای رهائی و نجات، تمرکزمان روی براندازی رژیم فاسد آخوندی، و برنامه جایگزینی برای ساختن آینده ایران باشد.
برای دستیابی به حقایق و رسیدن به واقعیتها، هم، نیاز داریم آنچه بر ما گذشت را، بر اساس اسناد و مدارک، بررسی و بازبینی کنیم.
برای اینکه ببینیم انقلاب ۵۷ چگونه شکل گرفت؟ نخست باید بدانیم که شاه، همه چیز را تقصیر دیگران مینداخت!
در این راستا، مهدی بازرگان مینویسد: "شاه که خود دست پرورده و متکی به بیگانگان... بود، هر پیش آمد یا مصیبت، از جمله انقلاب را، به تحریک انگلیس و آمریکا میپنداشت، کمترین ارزش یا اثری برای عنصر ایرانی و خودی قائل نبود... نمیخواست مشکلات و مصائب مملکت را علت اصلی نارضایتیها، اعتراضها، و انقلاب بداند. " (۲)
علینقی عالیخانی، وزیر اقتصاد و از بزرگان رژیم شاه مینویسد: "هواخواهان سلطنت و انقلابیون سر خورده، اکنون در حسرت گذشته هستند و چیزی جز درخشش و روشنائی در آن روزگار نمییابند!؟... واقعیت اینست که در رژیم پیشین از دموکراسی، و آزادی گفتار، و مشارکت سیاسی خبری نبود. (۳)
انقلاب ۵۷ چگونه شکل گرفت؟
در رابطه با نقش شاه، انقلاب در دو عامل اصلی خلاصه میشود: "وابستگی حکومت"، "خود کامگی شاه".
نخست، "وابستگی حکومت" باضافه چگونگی به سلطنت گماردن شاه را مرور میکنیم:
حسن تقی زاده، از نزدیکان و وزرای رضاشاه، مینویسد: "وقتی رضاشاه را برداشتند، روس و انگلیس موافقت کرده بودند ساعد را به جایش بگذارند. او حاضر نشد و قبول نکرد. روس و انگلیس، اول، این شاه را نمیخواستند. " (۴)
بر اساس اسناد وزارت امور خارجه انگلیس و آمریکا، زمانی که ایران در اشغال متفقین بود و رضا شاه را اخراج کردند؛ انگلیس، قصد داشت فرزند ولیعهد احمد شاه را که یک افسر نیروی دریائی بریتانیا بود، به سلطنت بگمارد. شوروی، پیشنهاد جمهوری شدن ایران را میداد. و محمدعلی فروغی که از سوی رضا شاه مأموریت داشت، محمد رضا را به سلطنت برساند، با نمایندگان سه کشور اشغالگر در گفتگو بود.
برنامه انگلیس، با مشکل روبرو شد، زیرا کاندید مورد نظرشان، فارسی نمیدانست! فروغی، شوروی را قانع کرد که ایران، آمادگی جمهوریت را ندارد. و آمریکا، به فروغی گفت، هر شخصی را که انگلیس و شوروی، مشترکاً بپذیرند، آمریکا تأئید خواهد کرد. بنابراین فروغی، تمام تلاش خود را، روی انگلیس متمرکز ساخت.
پس از مدتی گفتگو، انگلیس به فروغی گفت، در صورتی با به سلطنت رسیدن محمد رضا موافقت خواهند کرد که او تعهد کند، خواستها و پیشنهادات انگلستان را بی چون و چرا بپذیرد و اجرا کند.
محمد رضا، بی درنگ پذیرفت.
انگلستان میدانست، که تعهدنامه یک مادهای، میتواند پرسش انگیز شود، بنابراین، برای اینکه تعهدنامه، مورد مخالفت شوروی و آمریکا واقع نشود، با یک ترفند دیپلماتیک، آنرا تبدیل به یک تعهدنامه سه مادهای کرد! و آنتونی ایدن، وزیر امور خارجه انگلیس، به وزارت امور خارجهی آمریکا اطلاع داد: "دولت انگلستان تصمیم گرفته که از به سلطنت رسیدن شاه جدید پشتیبانی نماید. زیرا شاه تعهد کرده که قانون اساسی ایران، رعایت شود؛ املاک و ثروت هائی که پدرش از مردم گرفته، به آنان باز گردد؛ و او کلیه خواستهها و اصلاحات پیشنهادی انگلیس را بر عهده بگیرد. " (۵)
در تیر ماه ۱۳۲۷، زمانی که مصدق و یارانش در مجلس شورا با افشاگری، شرکت نفت و انگلستان را به چالش کشیده بودند، انگلیس، شاه را به لندن خواست، و به او تفهیم کرد که برای اینکه بتواند از چنین مسائلی جلوگیری کند، باید اختیارات بیشتر و وسیع تری در دست بگیرد.
در این راستا، جلال عبده مینویسد: "شاه متعاقب مسافرت خود به لندن آشکارا با دولت مخالفت ورزید، کتمان نمیکرد که میخواهد اختیارات وسیعی در اداره کشور داشته باشد، و در تمام شئون کشور مداخله میکرد. حتی رئیس دانشگاه را مجبور کرد اعلام کند که بنا به دستور مستقیم دربار شاهنشاهی، در دانشگاه از دانشجویان تعهد گرفته شود که در امور سیاسی مداخله نکنند. " (۶)
در تأئید "وابستگی"
گزارش شماره ۲۱۰ پایگاه سیا (تهران) ۲۱ ماه می۱۹۵۳ (در حدود سه ماه پیش از کودتا)
نزدیکان و محرمان شاه، چندین بار به آقای هندرسون، سفیر آمریکا گزارش دادهاند که شاه، در مورد نظر انگلیس نسبت به خودش خیلی نگران است، و مرتب میگوید: "انگلیسها قاجاریه را بیرون کردند؛ آنها پدرم را آوردند؛ و پدرم را بیرون انداختند؛ چنانچه بخواهند میتوانند من را بیرون کنند و یا نگهدارند. اگر میخواهند من بمانم و سلطنت قانونی داشته باشم، باید به من بگویند. اگر انگلیس میخواهد من بروم، باید مرا سریع مطلع کند که بتوانم بی سر و صدا بروم.
"دولت بریتانیا، در رابطه با ملی کردن نفت و مصدق، با ان لمبتون، نخبه ترین کارشناس سیاست خارجی بریتانیا در ایران مشورت کرد. ان لمپتون گفت: راهی برای حذف قاطع مصدق از قدرت پیدا کنید. و کفت، "تنها راهی که بریتانیا میتواند نفوذ خود را در ایران حفظ کند، حذف مصدق خواهد بود. " (۷)
کریستوفر وودهاس، رئیس عملیات چکمه مینویسد: "۹ روز پس از ملی شدن صنایع نفت، مسئول پایگاه سرویس اطلاعاتی انگلستان در ایران شدم. هدف مآموریتم: سرنگونی مصدق، و جایگزینی او بوسیلهی نخست وزیری بود که ملی شدن نفت را باژگون کند. (۸)
ابوالحسن ابتهاج مینویسد: "وقتی در سازمان برنامه بودم، یک روز به شاه گفتم فلان وزیرتان شخص درست کاری نیست. شاه پس از لحظهای تفکر گفت، این شخص در پایان جلسات هیأت دولت، گزارش مذاکرات را، با تلفن به سفارت انگلیس و آمریکا میدهد. من بی اختیار با صدای بلند گفتم من این آدم را دزد میدانستم اما حالا که میفرمائید جاسوسی هم میکند چرا او را نگاه داشتهاید؟ شاه طبق عادتی که داشت، خیره خیره به من نگاه کرد و جوابی نداد.
ابتهاج مینویسد، آنزمان هنوز اسناد فاش نشده بود، و نمیدانستم که شاه برای دستیابی به سلطنت؛ به انگلستان تعهد کرده بود که خواستهها و اصلاحات پیشنهادی انگلیس را انجام دهد، این وزیر پیشنهادی، مأمور آنان بود. " (۹)
وابستگی به آمریکا
سند شماره ۳۰۷ سی آی اِ، واشنگتن، ۲۸ آگوست ۱۹۵۳، {یک هفته پس از کودتای ۲۸ مرداد}
صورتجلسه گفتگوی رئیس عملیات آژاکس با چند تن از مشاوران نظامی کودتا
"آقای وایزنِر میپرسد: حالا عشایر، بویژه قشقاییها، چه میکنند؟
آقای روزولت، پاسخ میدهد: تمام عشایر بجز قشقاییها، برای نخست وزیر جدید، سرلشگر زاهدی تلگراف تبریک فرستادند.... و در ادامه میگوید: مشکل اینجاست که قشقائیها همیشه با شاه مخالف بودهاند. حالا دیگه شاه نوچهی خودمان است، ما نمیتوانیم اینگونه سر پیچی را بپذیریم. (۱۰)
سند دوم، صورتجلسه کمیته مشترک سنای آمریکا، فاش میکند که پس از کودتای ۲۸ مرداد، شاه، سالانه یک میلیون دلار از آمریکا حقوق دریافت کرده است.
در تاریخ ۱۴ فوریه ۱۹۷۹ (۲۵ بهمن ۱۳۵۷) کمیته مشترک سنا آمریکا، در باره پشتیبانی ایالات متحده از شاه، تشکیل گردید.
جوزف آدابو رئیس کمیته دفاع، از آقای دیوید نوسام معاون وزارت خارجه آمریکا، میپرسد: "با شدت گرفتن ناآرامیهای ایران، آیا در باره این واقعیت که شاه حقوق بگیر ایالات متحده بوده است و سالانه یک میلیون دلار به او میپرداختهایم، سر و صدائی از سوی شورشیان شنیده شده است؟ همچنین آیا این موضوع در شعارهای آنها مورد استفاده قرار گرفته است؟ "
نیوسام، پاسخ میدهد: "نه، ولی شورشیان ما را حامی اصلی شاه میدانند، همچنین بیشتر موضوع پشتیبانی ما از نیروهای مسلح ایران مطرح است. " (۱۱)
سوم، در پروژهی تاریخ شفاهی، پرسشگر از علی امینی میپرسد: این که شاه بعدا گفته بودند که جنابعالی را با فشار آمریکائیها قبول کردند، چه بود؟
امینی پاسخ میدهد: شاه اصلا طرز فکرش درست نیست. یک آدمی آبروی خودش و مملکتش را ببرد و بعد بگوید بله بنده نوکر آمریکائیها هستم. " (۱۲)
چهارم، مونت باتن، نایب السلطنه هند، نسبت به آینده ایران بدبین و نگران بود، مینویسد: "عدم رضایت در ایران مانند کوه آتشفشانی است که روزی خواه ناخواه منفجر خواهد شد. و در رابطه با رفتار شاه، گفت: شمارش معکوس برای انفجار شروع شده است. " (۱۳)
رابطه خودکامگی و تکبر شاه، با اهداف انقلاب
"هیچ انقلابی خلق الساعه نیست"، یعنی بخودی خود بوجود نمیاد، برخی از عواملی که انقلاب ۵۷ را رقم زد:
- ۳۷ سال وابستگی، - فساد دربار، همراه با - خود کامگی، - خود بزرگ بینیِ، غرور و تکبر شاه؛ و - شرکت ندادن مردم در تعیین سرنوشت خویش.
در راستای غرور و تکبر شاه، و ناچیز شمردن مردم؛ تأسیس حزب رستاخیز، به ویژه نحوه اعلام شرم آور و تحقیر کننده آن، نقطه عطفی بود برای بخش بزرگی از آزادیخواهان و عدالت طلبان میهن مان که تا آنروز، خواستار اجرای قانون اساسی بودند. ولی این حرکت شاه، اکثریت قابل ملاحظهای از پشتیبانان قانون اساسی را، تبدیل به مخالفان شاه و سلطنت کرد.
حزب رستاخیز، چگونه اعلام شد
در اسفند ۱۳۵۳، چهار سال پیش از انقلاب، حزب رستاخیز به دستور شاه تشکیل شد. پیوستن و عضویت در این حزب اجباری اعلام شد و شاه شخصأ اعلام کرد و گفت: "هر ایرانی باید عضو این حزب بشود و تکلیف خود را روشن کند. اگر نشد از ایران خارج شود. اگر نخواستند خارج شوند، جایشان در زندان است. آنهائی که به این حزب نمیپیوندند، متعلق به تشکیلات غیر قانونی هستند، بی وطن هستند. یا باید به زندان بروند یا این که "همین فردا کشور را ترک کنند. "
توماس جفرسون، از پایه گزاران و پدران دموکراسی در آمریکا، ۲۵۰ سال پیش نوشت: "اگر حق رأی مردم را محترم ندارند، اگر بخواهند از این راه آنان را خفه کنند، شکی نیست که این صدا، دیر یا زود، از راه خشونت رخ خواهد نمود. " (۱۴)
شاهد بعدی، سپهبد پالیزبان، مینویسد: "ایرانیان بعلت محیط خفقان آوری که بوجود آمده بود تشنه انقلاب بودند. هر کس بگوید ایرانیان ناراضی نبودند بی جهت گفته است؛ زیرا آنها در اثر تبعیض و هزاران کار عوضیِ دیگر به ستوه آمده بودند. " (۱۵)
سیمون دو بوار میگوید: باید بدانیم که دیکتاتوری را نمیتوان انسانی انجام داد. هیچ راهِ انسانی برای حکومت بر مردم بر خلاف میل آنها وجود ندارد.
در ضمنی که شاه در کتاب پاسخ به تاریخ در باره حزب رستاخیز، اقرار کرد: "تجربه نشان داد که ایجاد این حزب یک اشتباه بوده است". (۱۶)
چرا انقلاب منحرف شد؟
عوامل تعیین کننده: نخست، ملی گراها، سوسیالیستها و چپها، همه سرکوب، زندانی، تبعید و خنثی شده بودند. شاه، تنها، قانون اساسی را زیر پا نگذاشت، بل که با نابودی ملی گراها، تنها گروهی که میتوانست سلطنت او را حفظ کند، خنثی و حذف کرد.
میلانی مینویسد: "زمانیکه ایران در مسیر تغییرات سریع اقتصادی بود، شاه، "سیاست زمین سوخته" علیه نیروهای میانه رو و چپ کشور را دنبال کرد. شاه همچنین معتقد بود که روحانیت - به استثنای حامیان خمینی که سرکوب شده بودند - متحدان قابل اعتماد او در مبارزه با کمونیستها و ملی گراهای سکولار هستند. سیاست او فرصتی برای روحانیون و شبکههای زیرکانه آنها جهت رشد انحصاری در سطح جامعه، ایجاد کرد.
عامل دیگر انحراف انقلاب،
- شخصیتهای سیاسیِ خوش باور و متعهدی بودند که به خمینی مشروعیت سیاسی دادند، مانند مهدی بازرگان، کریم سنجابی، ابراهیم یزدی، حسن بنی صدر، صادق قطب زاده و دیگران که راه را برایش هموار ساختند.
خمینی با تردستی زیرکانه و حساب شدهای، همراه با قول و وعدههای آنچنانی؛ نخست، مبارزان، روشنفکران و تحصیل کردهها را با قول استقلال و آزادی، جامعهی مدنی، و عدم شرکت روحانیت در حکومت، فریب داد و جلب کرد. سپس، قول آب و سوخت و مسکن مجانی، به مردم عادی داد، و بالاخره با دادن وعده رستگاری، و دیگر وعدههای سرِ خرمن به متن مذهبی جامعه، توانست میلیونها ایرانی را همراه خود سازد. دروغ هائی که خمینی را سوار مردم کرد.
خمینی خوب میدانست چه بگوید و چگونه از احساسات مذهبی مردم که طی قرون در فرهنگمان جاسازی شده، سوء استفاده کند. در ضمنی که در آنزمان، رهبران مذهبی در میان مردم از جایگاه ویژهای برخوردار بودند و هنوز چهرهی حقیقیشان رو نشده بود!؟ مردم نمیدانستند که چه جانوران شارلاتان، و وقیحی زیر عبا و عمامه پنهان شدهاند!؟
مردم هنوز پی نبرده بودند که خدا و پیغمبر و امامِ ملاها،
کیسه، شکم و تنبان است.
امیرحسین لادن
سه شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳
ahladan@outlook.com
(۱) The Shah
(۲) انقلاب ایران در دو حرکت
(۳) یادداشتهای علم، علینقی عالیخانی
(۴) زندگی طوفانی
The British Commonwealth؛ The Near East and Africa، vol. III
(۶) خاطرات جلال عبده، جلد ۱
The Shah
Something Ventured
(۹) خاطرات ابوالحسن ابتهاج، جلد اول
(۱۰) اسناد کودتای ۲۸ مرداد
(۱۱) جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران، غلامرضا نجاتی
(۱۲) خاطرات علی امینی
(۱۳) مونت باتن، فرمانده نظامی انگلیس
(۱۴) یادداشتهای توماس جفرسون
(۱۵) خاطرات سپهبد پالیزبان
(۱۶) پاسخ به تاریخ، محمدرضا پهلوی
*
افسانهی «خاندان ایرانساز»، اکبر کرمی
پیشنویس
ایران در دل مدنیت ایرانی (ایرانشهر) (۱) راهی دراز آمدهاست؛ بارها زمین خورده است؛ و هزینههای بسیاری پرداخته است؛ اما همیشه برخاسته است. در این زمانهی پسماندهگی، درماندهگی و حتا واماندهگی (۲) پرسش سهمگین تنها این نیست که چرا ایران، زمین خورده است؟ و انگار به آسانی نمیتواند برخیزد؟
این پرسش بسیار مهم و مهیب است و باید رها نشود، تا پاسخی درخور فراهم آید؛ اما تنها پرسش بزرگ زمانهی ما نیست.
پرسشی دیگر هم هست که باید کاویده و پالیده (جستوجو) شود؛ پرسشی همانقدر مهیب و سهمگین، که از شوربختی گاهی از یادها میرود: در مدنیت و تمدن ایرانی (که بسیار بزرگتر از کشور ایران است) چه بوده است که ایران را تا کنون سرپانگاهداشته است؟
چه بوده است که نگذاشت و همچنان نمیگذارد ایرانیان با جهانها ی جدید و دگرگونیهای تازه به تمامی همآهنگ و همراستا شوند؟ (۳)
پرسش دوم هم هنوز پاسخی درخور نیافته است. برخی بر زبان فارسی و شعر و ... اشاره کردهاند، (۴) اما اگر جدی باشیم، هنوز این گفتمان به خانه نرسیده است؛ و از اتفاق شاید چنین پاسخی بتواند بختها و امکانهایی تازه برای پاسخ به پرسشهایی از جنس نخست هم فراهم آورد. (۵)
معماهای حلناشده و پاسخهای افسانهای
در برابر این معماهای حلناشده گروهی که هنوز دریافت درخوری از دشواریهای ایران و حتا پرسشهای بالا ندارند، بهدامنزدن به بدپنداری بیبتهای پرداختهاند که انگار هم پرسشها و هم پاسخها آشکار است؛ و تنها باید ارادهای برای کاربست نسخهی آنها ساخته شود.
این بیابانگردان (به تعبیر ابنخلدون) که در چشمانداز تنگ خود چیزی بیش از نوک دماغ خود را نمیبینند؛ ایران را چنان کوچک کردهاند که یا از آن پرسشها چیزی نمیماند؛ یا پاسخ به همهی پرسشها (همانند معمایی که پاسخ را به شنونده میچپاند) به بازگشت به آن ایران/دوران برسد.
انگار این شهربندان سر رشتهی آن پرسشهای سهمگین را گمکردهاند و افسانهی «خاندان ایرانساز» را بافتهاند؛ یا این افسانه را بافتهاند تا سر رشتهی پرسشهای دشوار گم شود.
بنیادهای این افسانه چیست؟ به کجا میرسد؟ و تا چه پایه در فربودها (واقعیتها) ریشه دارد؟
آیا افسانهسازان، سیاست و میدان سیاست را میشناسند؟ و دریافتی از معماهای حلناشدهی امروز ایران دارند؟ یا آنها سراسر گرفتار معماهای حلشدهاند؟ و میخواهند تاریخ را تکرار کنند؟
دومینوی نوینش
فرآیند نوینش (مدرنیته) که در اروپا رقم خورد و به چیرهگی و فرادستی مدنیت غربی انجامید، رخدادی یگانه بود؛ و نه تنها آن زمان، که هنوز، برای بسیاری از جمله ایرانیان بهتمامی دریافتنی و پذیرفتنی نیست.
چه روی داد؟
آن رویداد بزرگ که همانند زلزلهای آمد و همه چیز را دگرگون و گاهی خراب کرد؛ چه بود؟ از کجا آمد؟
چهگونه رویداد؟ و با آن همه، چرا مدنیت ایرانی هنوز میتواند جانسختی و ایستادهگی کند؟ و نمیرود؟
در تاریخ ایران رخدادهای بسیاری بودهاند که آمدند و کموبیش همهجا را دگرگون و خراب کردند؛ اما آنها همانند سیل و زلزلهای بودند که میآمدند و میرفتند؛ و اگر نمیرفتند، خیلی زود در مدنیت ایرانی ناپدید و ایرانی میشدند. این زلزلهی جدید چیست؟ که آمده است؛ نمیرود؛ نخواهد رفت؛ و کمر به تغییر همه چیز بسته است.
نوینش ایرانیان را که هزاران سال سرافرازانه و آزادانه زندهگی کرده بودند، و میکردند، چهگونه ناگاه از عرش به فرش انداخت و در همه چیز از جمله تاریخ، چیستی و کیستی ما ترک و تردید انداخت؟
شکستهای ایرانیان
نوینش و امکانهای تازهای که در غرب رویید به دستاندازی غرب ازجمله به ایران انجامید و شکستهای ناباورانه و سنگینی را به ما چپاند؛ (۶) و چنین بود که برای نخستینبار پرسشهای بزرگ بسیاری هم برانگیخت.
ما کیستایم؟
کجا ایستادهایم؟
و چرا چنین پس ماندهایم؟ و پسماندهایم؟
همه چیز به شکافی باز میگشت که میان جهانهای جدید و جهان سنتی ما در دوران صفویه باز شد؛ اما گشایش آن و زلزله و آواری که آورد، در دوران قاجار بر سرما فروریخت. به زبان دیگر انحطاط در دوران صفویه آغاز شد؛ (همزمان با نوزایی در اروپا) و آن دوران، دوران آغاز پایان شکوه مدنیت سنتی ایرانی هم بود؛ مدنیتی که در دوران قاجار، پهلوی و جمهوری اسلامی به تمامی ویران شد؛ و از پا افتاد؛ و هنوز هیچ امیدی به برخاستن، و گذار از این سنت ازپاافتاده نرویده است.
شکست گسست میطلبد؛ اما گسست بهظاهر با تاریخ ما و روانشناسی ایرانی نمیخواند! ایران هرگاه افتاده است، برخاسته است؛ بیآنکه از گذشتهها و داشتههای خود گسسته باشد. و همچنان که پیشتر آمد: چیزی در سنت ایرانی هست که تا امروز ادامه داشته است. ایرانیان انگار هنوز آمادهگی لازم برای گسست از سنت را ندارند؛ و نشان نمیدهند. و چندان عجیب نیست اگر تاریخ معاصر برای ما تاریخ شکستهای چندباره و پرتکرار است.
قاجارها قربانی جرزنیهای تاریخی
در رودررویی با آن زلزله که ایرانیان را گیج و گنگ کرده بود، نخستین بار عباسمیرزا بود که بهخودآمد و از «پیر آمد ژوبر» فرانسوی پرسید: «بیگانه، نمیدانم این قدرتی که شما را بر ما چیره کرده، چیست؟ ...»
شوربخانه هنوز برای رخدادها و پرسشهایی چنان سترگ، پاسخها و برگفتهایی شایسته و بایسته فراهم نشده است. با این همه از دوران قاجار که این شکستها و فاصلهها آشکار شده است، (۷) باد بددانیهای بسیاری هم ورزیده است؛ و گاهی آنچه را هم که مانده بود، ویران کرده و برده است.
از جملهی این ویرانیهای نالازم «حکومت سنتی، کوچک، چالاک و غیرمتمرکز ایران؛ و سازمان اجتماعی سنتی اما «آزاد» آن بوده است.
برای دریافت دقیق داو و گزارهی بالا باید سازمان اجتماعی و سیاسی ایران (از جمله آزادی) را در پهنهی سنت فهمید و بررسید؛ چه، هم سازمان و هم آزادی آنچنان که امروز میشناسیم در سنت نبود؛ و برساخت سنت نیست. یعنی خودآگاهی به سازمان اجتماعی (انداممندی، ارگانیزیشن)، کارکردهای آن و از جمله آزادی بارهای تازه است. پیش از نوینش نبوده است و ما دریافتی ژرف از آنها نداشتیم. اما این بدان معنا نبوده است که هیچ دریافتی از آزادی و سازمان در میان نبوده است.
برای آشکاریدن این ادعا به نیروی گرانش (جاذبه) فکر کنید. پیش از گالیله هم گرانش بوده است؛ و هیچکس از بلندای یک پرتگاه به جهت آنکه نیروی گرانش را نمیفهمید، خود را پرتاب نمیکرد. با گالیله این دریافت تنها پوستگیری، صورتبندی، برگفت و توضیحی تازه مییابد.
سازمان و آزادی هم چنین است. در سنت دریافتی از آزادی هست که در سازمان اجتماعیی سنتی خود را میآشکارد. در سنت ایرانی و حکومتهای آن (دولت را هم باید سنتی فهمید) دریافت ویژهای از آزادی و سازمان بود که به اجتماع/جامعه پویایی و چالاکی میداد.
حکومت کوچک و نامتمرکز نام چنین پدیدهای بوده است؛ نظامی شاهنشاهی که از دوران هخامنشی آغاز شد و تا دوران قاجار (در ریخت ممالک محروسه) ادامه یافت. پدیدهای که امکانی برای آزادی و ادامهی سازمان اجتماعی سنتی فراهم میآورد. (۸) پدیدهای که برآمدن دولت مرکزی تنومند، زهرآگین و فاشیستی در دوران پهلویها و رسمی و چیرهشدن زبان فارسی آخرین نمادهای مدارا با رنگارنگی و گوناگونی را درنوردید و ناپدید شد.
ناترازیی ملی
سررسید ملیی چهارسده پسماندهگی سرانجام، و از بخت بد در دوران قاجارها میرسد؛ و ایرانیان باید این حسابها و ناترازیهای ملی را هموار کنند و بپردازند. از بخت تیرهی قاجارها این سررسیدها در دوران قاجارها میآیند و به گوش ملت ایران میرسند. (و عجیب نیست اگر همه چیز بر سر آنها خراب میشود.)
پس از تجربهی نوینش در ایران هم دریافت سنتی از آزادی و سازمان اجتماعی (حکومت و مردم) در سایهی دریافت نوین از ملتدولت (پس از پیمان ورسای) میماند؛ رنگ میبازد؛ از هم پاشیده میشود و به سرعت از یادها میرود؛ و هم دریافت جدید از آزادی و حکومت قانون پانمیگیرد؛ و ناتمام رها میشود. چه، ایرانیان به خطا نوینش و برآمدهای آن (دولت کارآمد، شهروند آگاه، خودپا، خودبسنده، پرسشگر و نهادهای مدنی پیشرو و ...) را از چشم دولتی قدرتمند و مرکزی (فاشیزم) دیدند و فهمیدند! (این آسیبشناسی آشکارا در کارهای جمالالدین افغانی هم دیده میشود.)
در نتیجه چندان عجیب نبود اگر ایرانیان رویای مشروطه (عدالتخانه و حکومت قانون) را بهسرعت و باشتاب در زیر چکمههای رضاخان سربریدند؛ احمد شاه که پادشاهی در قامت مشروطه بود را واگذاشتند و از یک چکمهپوش زمانپریش و جهانناشناس رضاشاه ساختند.
به زبان دیگر نادانی به مبانیی قدرت و برآمدن ملتدولتهای جدید بود که رویاپردازان ایران را به زدن شیپور از دهانگشاد واداشت. (۹)
آنها نهادها و سازمانهای اجتماعی سنتی و حکومت کوچک و چالاک دوران قاجار را درهم ریختند؛ و نابود کردند تا بتوانند شهروند و شهر بسازند. (۱۰)
شهر و شهروندی
آنچه از برآمدن رضاشاه تا امروز در ایران میگذرد، فرآیند شهرسازی و شهروندسازی به زور سرنیزه است. نورآبادی که به زورآبادی تمامعیار رسیده است؛ و راه دوری نرفتهاند اگر رعیت را به جای آن که شهروند کنند شهربند کردهاند. این دوران را شاید بتوان تجربهای از فاشیزم ایرانی نامید! این که خوب بود یا بد؟ لازم بود یا نالازم؟ پرسشهایی باز است و البته گفتوگویی دیگر؛ اما آشکارا رضاخان، رضاشاه، محمدرضاشاه و کودتا هیچ نسبتی با مشروطیت نداشتند.
برآمد این فراموشی و فروپاشی است که گروهی نادان یا کمدان و پریشان خاندان پهلوی را «ایرانساز» نامیدهاند. این توهم و بدپنداری تنها برآمد دوران سیاه سرکوب، سانسور و صحنهآرایی پهلویها نیست؛ پیشتر، مردمان ایران و اهالی اندیشه هم قربانی این نادانیی لایهلایه شده بوداند. و ایرانیان لهشده در جایگاهی نبودند که بتوانند انتخاب کنند. زلزلهی نوینش همه چیز را از جمله حکومت و سازمان اجتماعیی سنتیی ایران را به پرسش کشیده بود؛ و ایرانیان پیش از متر کردن قالی ایران را پارهپاره و ویران کرده بودند.
در چنین شلمشوربایی بود که ایرانیان هم از حکومت (قاجار) گذشتند؛ و هم از سازمان اجتماعی سنتی (خانها، ایلات، ایالات، حکومتها و نهادهای سیاسی محلی و ممالک محروسه).
انگار در سایهی دریافت جدید اما ناتمام از برساخت ملتدولت، پیشرفت و ترقی هم مردمان ایران و هم حکومت، در سراب نوینیدن (مدرن شدن) ویران و خراب شدند.
میخواهم بگویم هرچند فروپاشی در دوران قاجار آغازید؛ اما قاجارها تنها فرنود و شوند فروپاشی نبودند؛ و فروپاشی به دوران قاجارها محدود نبود و نشد. قاجارها قربانی شدند تا مدنیت ایرانی نتواند به نادانیها، ناتوانیها و ناامکانهایی که داشت پیببرد، و راهی به رهایی بپالد؛ و بجوید.
نکوهشی که بر سر قاجارها باریده است، برآمد هموندی آشکار زمانپریشی و برگفتهای نادرست و ناجوانمردانهای است که ۵۰ سال حکومت پهلویها (نوینش فرمایشی و نمایشی) و ۵۰۰ سال فروماندهگی (انحطاط) در ایران کاشت، داشت و برداشت.
پهلویها و نادانیهای ملی
خاندان پهلوی از اتفاق به این نادانیها و ناتوانیها همزور و نیرو داد؛ و هم از نمد آن برای خود کلاه بافت. این خانواده بر حسب بخت در مسیر این ویرانشها (ویرانیدن)ی کلان و بازسازشها (بازسازیها) اندک قرار گفتند؛ و بسیار عادی است که در دل صحنهآرایی پهلویها، خاندان پهلوی از سوی هوادران آن «ایرانساز» نامیده شود. اما اگر چرتکه بیندازیم، آنچه در دوران پهلویها روی داد هنوز (حتا با حساب سنگین جمهوری اسلامی که برآمد سرراست آن دوران سیاه و تباه است) حسابرسی کامل نشده است. پهلویها هم برآمد نادانیی ملی در دوران پس از مشروطیت هستند؛ که نگذاشت فرآیند مشروطه پیش رود و حکومت قانون را در ایران استوار کند. و هم برآورندهی آن؛ که کودتاهای چندگانه و خشونت افسارگسیخته بر آن گواه است! مردمان ایران اگر سرسوزن دریافتی از حکومت قانون و پیشرفت داشتند، احمدشاه را برنمیداشتند، رضاخان را بیاورند! (۱۱) و رضاخان اگر سرسوزن به فکر ایران و توسعهی آن بود به هزارویک نیرنگ نمیآویخت تا احمدشاه را از حکومت بردارد.
سرانجام طوفان خواهد خوابید و خواهیم دید که ویرانیهای دوران پهلویها بارها بزرگتر از آنی است که حتا منتقدان و دشمنان آن خانواده پیش گذاشته اند؛ هرچند انصاف باید داد و همچنان که نمیشود شکستها و ناکامیهای دوران قاجار را تنها به حساب آنها گذاشت، ویرانیها و هزینههای بالا آمده در دوران پهلوی را هم نمیتوان و نباید تنها به حساب رضاشاه و محمدرضاشاه گذاشت. همه، هم در سودها و هم در زیانها سهم داریم؛ اما آشکارا سهم آنان بسیار بزرگتر از دیگران است.
افسانهی فرزند مشروطیت
افسانهی خاندان ایرانساز برآمد افسانهی دیگری است که از مشروطه به سبک ایرانی گرفته شده است. در مشروطهی ایرانی مشروطهخواهان در نادانی به بنیادهای مشروطه از یک سو و همسازی با مشروعهخواهان از دیگر سو، نخست مشروطه را
مثله و به شیری بییالواشکم دگرگونیدند؛ و سپس حکومت قانون را به حکومت مرکزی قدرتمند و سرکوبگر معنا کردند! برآمد این نادانی است که افسانهی «فرزند مشروطیت» از دهان چند تاریخنگار (و سیاستکارهای فرابودانگار و ایدیولوگ) بیرون پریده است!
چنان میگویند رضا شاه فرزند مشروطه بود که انگار قربانیهای او نبودند! مگر مدرس، تقیزاده، تیمورتاش، قوام، فروغی و... دیگران فرزندان مشروطه نبودند؟ البته که همه فرزندان مشروطه بودند! با این برگفت که برخی فرزندان خلف بودند و برخی ناخلف.
مگر انقلاب اسلامی فرزند مشروطهی ایرانی نبود؟ از اصل تراز که در متمم دوم قانون اساسی مشروطیت بیرون آمد تا انگارهی ولایت فقیه، شورای نگهبان قانون اساسی یک خط راست کشیده شده است. برای کسانی که دریافتی از حکومت قانون نداشتند، فرزند مشروطهی ایرانی بودن حقانیتی نمیآورد! تاریخ میدان آزمون و خطا است. اگر اسلامگرایی اخ است، که است، استبداد منور و شیکپوش هم بد است. چه کسی گفته است استبداد چکمه از استبداد نعلین برتر است.
تاریخنگاران و سیاستکارانی که از بغض جمهوری اسلامی به حب رضاخان رسیدهاند؛ و برای رضاشاه گریبان چاک میکنند، تاریخ را نخواندهاند و نمیخوانند. آنان همان نادانی ملی را که حکومت قانون را در پای نظمی کوتاهمدت قربانی کرد، ادامه میدهند. همان نادانیی ستبری که به ناتوانیی دریافت حکومت قانون در ایران میرسد؛ و نگذاشته و هنوز نمیگذارد هستهی سخت توسعه در شهرنشینی ایرانی جاگیرید و جابازکند. آنان سلیقهی شبانرمهگی را در جان و جهان ایرانی رسوبیده و سنگواره شده است را ادامه میدهند.
بیایید این حرف مفت را جدی بگیریم و گیریم حق با کسانی است که رضاشاه را فرزند مشروطه خواندهاند! خب که چی؟ مگر خمینی و جمهوری اسلامی فرزند ایران نبود؟ این دعواها و حرفهای مفت ادامهی همان جنگهای حیدری و نعمتی است. دشواریی ایران جاماندهگی در تاریخ و اکنون واماندهگی در دریافت و خواندن تاریخ و آزمونها و خطاهای ملی است. ما هستیم و کشکولی از ادعاها، داوها و تجربهها؛ و یافتن راه رهایی و هموار کردن مسیر گذار از استبداد به دمکراسی هنوز دشواری نخستین ماست. هم تجربهی رضاشاه و هم تجربهی خمینی اگر از غربالهای مناسب بگذرند میتوانند به کار گذار دمکراتیک و هموارکردن مسیر گذار کمک کنند! اما افسانهسازی از هر کدام به پرتابش به جهان پیشاسیاست میماند و برآیندی جز فروکاهش سیاست به عصبیت قومی ندارد.
اگر افسانهی فرزند مشروطیت را جدی بگیریم کار بسیار خراب میشود؛ چه باید مشروطیت و فروافتادن قاجارها و برآمدن رضاخان را فرزند خلف انگلستان هم نامید. رضاشاه فرزند ناخلف مشروطه بود.
دوران ویرانی
یک نکته (دستکم برای من) بسیار آشکار است، تصویری که پهلویپرستان و برخی از نویسندهگان کممایه و مزدور از دوران پهلویها ساختهاند یکسویه و افسانه است؛ چیزی همانند کلوخی زروقشده؛ یا آهنی که زراندود شده باشد. چه، حتا اگر ایستار جهانی و وضعیت منطقهای را که در دگرگونیهای شهری و حکومتی بسیار دست داشتند، نادیده بگیریم، نه ایران پیش از پهلویها آنچنان ویران بود که ادعا میشود؛ (۱۲) و نه ایران پس از پهلویها چنان آباد شد که ادعا میشود. اگر کسی بخواهد راست و درست در کلاس تاریخ بنشیند و از آموزههای آن بهره و توشه گیرد، باید ایران را پیش و پس از پهلویها با ترکیه پیش و پس از آتاتورک همانندید. در این همانندیها است که میتوان به اهمیت قاجارها در پاسداری از قلمرو ایرانی پیبرد و به نادانیهای رضاشاه در سرکوب حکومت قانون و بنیادهای سکولاردمکراسی.
این افسانهها آمدهاند تا به کمک آن افسانهی دیگری که جمهوری اسلامی خوانده میشود برود؛ و بیشتر؛ این افسانهها ساخته شدهاند، تا بازگشت امتیازها و ممتازیتها آسان شود. کسانی که سرشان به حسابوکتاب میرسد، دوران پهلویها را چیزی بیش از دوران ویرانی نمیدانند! آوار جمهوری اسلامی برآمد آن دوران تاریک است. هیچ آماری نمیتواند از زیر این آوار ویرانی بلند شود؛ و حرفی برای گفتن داشته باشد. جمهوری اسلامی و بیلان سیاه آن کارنامهی ۵۰ سال سلطنت پهلوی است.
اگر ایران را در چشمانداز زمان و امکانها و ناامکانها آن ببینیم، افسانهی ایرانسازی دود میشود؛ و به هوا میرود.
پایداری سنجه نهایی تاریخ است
کسانی که پشت افسانهی «فرزند مشروطیت» و «خاندان ایرانساز» ایستادهاند، سنتیاند و از دریافتی سنتی از سیاست رنج میبرند. این که کسانی یک ساختار یا یک سیاستمدار را بپسندند یک چیز است و این که آن ساختار را پیروز وکامیاب بدانند، یک چیز دیگر. یک ذهن سنتی از هرکدام بهآسانی به دیگری میرسد. اگر ساختار یا سیاستمداری را بپسندد آن را پیروز هم میداند و میخواند! و به طور وارونه اگر ساختار یا سیاستمداری پیروز باشد، آن را میپسندد؛ و در حقانیت و روامندی آن هم رودهدرازی میکند.
اما در این باره داوریی تاریخ اهمیت دارد؛ و بر فراز همهی بگومگوها ایستاده است. ساختاری که میافتد و سیاستمداری که از میدان به بیرون پرتاب میشود در سنجههایی که به بنیادهای سیاسی و حسابوکتاب آن مربوط است، ناکام است.
داوری تاریخ بسیار ساده، سرراست و نهایی است.
احمدشاه و قاجارها از رضاخان شکست خوردند. (اهمیت ندارد چه کسانی رضاخان را آوردند.)
مصدق از رضاخان و محمدرضا شاه شکست خورد. (اهمیت ندارد هواداران او چهقدر او و سیاستهای او را بپسندند.)
حسینعلی منتظری از روحالله خمینی شکست خورد. (اهمیت ندارد کدام یک جلاد بود و کدام یک انسان.)
محمدرضاشاه از روحالله خمینی شکست خورد. (اهمیت ندارد کدام یک نوین (مدرن) بود و کدام یک سنتیتر و پادنوین.)
و ساختاری که رضاشاه ساخته بود چندروز هم نتوانست در برابر قدرتهای چیرهی جنگ جهانی دوم (انگلستان، آمریکا و روسیه) ایستادهگی کند. رضاشاه شکست خورد و با ترتیبی خفتبار از ایران دک شد. این که کسانی این شکستخوردهگان را بپسندند و سیاستورزی آنها را بستایند، حق آنها است؛ و حتا ممکن است حق با آنها باشد؛ اما داوریی تاریخ را به دیوار کوبیدن و از شکستخوردهگان داستان پیروزی بافتن، کمال بیخردی و سیاستناشناسی است.
تنها یک ذهن سنتی و سنتزده است که میتواند با ملات فرابودها (حقیقتها)ی سنت چنین دیوار کجی را بالا ببرد؛ و بخت ناکامیهای آینده را بپرورد.
در جهانهای جدید هیچ فرابودی بالاتر از تاریخ نیست! هر شکستی باید به گسست برسد. کسانی که چنین حسابوکتابی را دریافت نمیکنند، دیر یا زود به گسست از سیاست کشیده میشوند. و افسانهسازی از شاهنشانهای چنین گسستی است.
افسانهها ما را پیش نمیبرند؛ افسانهها به تکرار تاریخ میرسند. افسانهها نادانیها و ناتوانیهای ما را نادیده و نابررسیده میگذارند؛ تا سنت بماند.
افسانه در افسانه در افسانه
یک ذهن سنتی گرفتار افسانه است. و گاهی از افسانهای به افسانهای دیگر میکوچد. بنیاد افسانه ناتوانی و نادانی انسان در رودرویی با تاریخ است. آنکه گرفتار افسانه است از ناتوانی و نادانی رنج میبرد؛ و چون در میدان سیاست دیر یا زود به گسست از سیاست کشیده میشود، ناچار سیاست را در پهنهی خیال ادامه میدهد؛ و گرفتار آسیبهای روان (جاری) در سیاست میشود. او انتظارگرا، ارادهگرا، آرمانگرا، قهرمانگرا، خشونتگرا و گرفتار هزارویک آسیب دیگر میشود.
از این چشمانداز کسانی که افسانهی فرزند مشروطیت و خاندان ایرانساز را ساختهاند گرفتار افسانه در افسانهاند؛ هم از برآمد این خاندان افسانه ساختهاند، هم از دوران آنها و هم از فروافتادن آنها.
افسانهی برآمدن رضاخان
در برآمدن رضاشاه و به قدرت رسیدن محمدرضاشاه دست خارجیها آشکارتر از آن است که بتوان آن را انکار کرد؛ کودتا پشت کودتا و آدمکشی پشت آدمکشی دیده میشود! و بیشتر هزینهی برآمدن این خانواده و جانهای پاک بسیاری که قربانی شدند، چندان گزاف است که چشمپوشی از آن همانند چشمپوشی از هر جنایت دیگری هم دهشتناک و هم شرمآور است.
افسانهسازان هوادار خاندان پهلوی اما به آسانی از پیروزی آنها به این جمعبندی میرسند که حق با آنها بوده است. یعنی از پیروزی سیاستمدار دلخواه خود به درستی سیاستهای او هم کشیده میشوند!
با این همه، هستند کسانی که هنوز شرم را سرنکشیدهاند؛ و ممکن است کنار افسانهی خود چند «البته» هم بگذارند.
اگر این افسانه پوستگیری شود، به یک پیروزیی سیاسی میرسد، که هزینههای آن در پوششی از افسانه نادیده و نابررسیده مانده است.
دشمنان و منتقدان بهطور چیره به هزینهها پرداختهاند و دوستان و هواداران به سودها! در هر سو افسانه حرف اول و آخر را میزند. هنوز نهادهای شاهدیاب و گوارهآفرین خودپا، خودبسنده و آزاد برنیامدهاند که به داوری بنشینند و کار ما را آسان کنند.
افسانهی دورانپهلوی
در دوران پهلویها پیروزیهای سیاسی بسیاری دیده میشود؛ نوینیدن (Modernization) بسیاری از ساختارهای حکومتی و دولتی؛ پایان دادن به دادگاههای مذهبی و برآمدن دادگستری، پیدایش برخی از نهادهای نوین و...
با این همه هواداران افسانه، این پیروزیها را از زمان و متن بیرون آوردهاند و به افسانهسازی در مورد خاندان پهلوی پرداختهاند. آنها هم هزینهها و هم خطاهای بسیار را نادیده و نابررسیده میگذارند؛ و هم از پیروزیها به راستی و درستی سیاست، سیاستمدارها و ساختاری که در دوران پهلویها بالاآمد میرسند. آنها نمیتوانند پارامتر زمان، تاریخ و رخدادهای ناگزیر آنها را از سیاست، سیاستمدار و ساختار چیره جدا کنند؛ و سهم هرکدام را به انصاف بگذارند. همهی پیروزیها را به نام پهلویها میزنند و همهی شکستها و ناکامیها را به نام مخالفان و منتقدان.
افسانهی فروافتادن محمدرضاشاه
از فروافتادن پر از نکبت و شرمآور رضاشاه گذشته، محمدرضاشاه پس از ۳۷ سال حکومت؛ در حالی که آشکارا مشروطیت را تعطیل کرده بود؛ به حکومتی تکحزبی رسیده بود؛ و با درآمد افسانهای نفت خواب تمدن بزرگ میدید؛ توانست همهی مردمان ایران را به مخالف یا دستکم منتقد خود دگردیسد؛ و سرانجام حکومت را به یکجریان سنتی؛ واپسمانده و قرونوسطایی بسپارد. پهلویطلبان از دریافت این شکست آشکار و گسست از سیاست و سیاستمداری که جامعه و حکومت را به گل نشاند؛ و باخت؛ سربازمیزنند.
در آسیبشناسی این فروپاشی پرهزینه وقتی پای افسانهبافی در میان است، همه کوتاهی کردهاند، مگر محمدرضاشاه که همهکاره و به قول عباس هویدا شخصیت اول و آخر بود.
مردم حقناشناس و نادان، روشنفکران خیانتکار، آمریکاییهای تبهکار، چپ وابسته و غیرملی، مذهبیهای بیشعور و جامانده در تاریخ، ارتجاع سرخ و سیاه و ... پارههای دیگر این افسانه اند که گسست از سیاست و سیاستمدار شکستخورده را برای پهلویپرستان ناممکن میکند. (۱۳)
فرافکنیهای ایرانی
هزینهی سرسامآور دوران پهلوی و دوران جمهوری اسلامی بازپرداخت بدفهمیی دوران قاجارها، برآمدن نوینش و ناترازیهای ملی پس از آن بود؛ ناترازیها و نادانیهایی چندصدساله که بر سر خاندان قاجار خراب شد، تا تصویر و تصور ایرانیان از خود خراب نشوند. تصویری که از قاجارها در یکصد سال گذشته ساخته و پرداخته شده است، فرافکنی همهی پلشتیهایی است که در جان و جهان و سنت ایرانی بوده است.
برای باززایی سنت و بازگشت به همایستاری و ترازهای دلخواه سنت، چه چیزی آسانتر از آن که همهی کاسهکوزهها را بر سر قاجارها بشکنیم! و خود، فرهنگ و سنت تباه خود را از گزند تیزی نقد برهانیم؟ همین غلتکاری و غلتاندازی در نقد جمهوری اسلامی هم دیده میشود. اسلامستیزی و فرافکنی همهی پلشتیها را به آخوندها، خمینی، خلخالی و خامنهای میرساند و نقد سنت و ناگزیری گذار از آن را نادیده و نابررسیده میگذارد.
انگار افسانهها از یکدیگر زاده میشوند و در یکدیگر باز میشوند. برای گذار از یک افسانه باید از همهی افسانهها، افسانهسازی و شخصیتهای افسانهای گذشت.
افسانهی مشروطهخواهی
مشروطهخواهی (به عنوان یک جریان سیاسی) در دوران محمدرضاشاه و پیش از آن هم ستوندنی بود؛ هم خواستنی؛ و هم پذیرفتنی. اما امروز و ۵ دهه پس از فروپاشی سلطنت و ۱۰۰ سال پس از پایان مشروطیت، مشروطهخواهی تنها یک افسانه است. ناهمزبانی و زمانپریشی بسیار گویا است؛ کسانی که دیروز باید مشروطهخواه میبودند، امروز مشروطهخواه شدهاند تا جمهوری پانگیرد.
مشروطهخواهی فرآیند مشروط کردن قدرت مستقر به قانون و ارادهی ملی است. هستهی سخت مشروطه، «قانون» بود که باید در گسست از سنت بالامیآمد. مشروطهخواهی اگر به بازگشت به گذشته، یا بدتر، بازگشت به گذشتهای ویژه سنجاق شود، آشکارا افسانهبافی است؛ و بابنیادهای قانونگرایی ناهمساز.
کسانی که خواهان بازگشت خاندان پهلوی به قدرت هستند، باید از فریب مردم دست بردارند. آنها حق دارند، خواهان و ستایشگر خانوادهی پهلوی باشند. اما چنین خواهشی را در زرورق مشروطهخواهی پیچیدن، و به عنوان لیبرالدمکراسی جازدن، توهین به شعور مردم است. نه حکومت پهلویها امکان دگردیسی به مشروطه و لیبرالدمکراسی را داشت؛ (اگر حکم تاریخ را بپذیریم.) و نه بازگشت رضا پهلوی به قدرت به ناگزیر به لیبرالدمکراسی و مشروطه میرسد.
برآمد این برگفت آن است که اگر لیبرالدمکراسی میخواهیم؛ و اگر در لیبرالدمکراسیخواهی جدی هستیم باید از برابری و آزادیی همهگانی (که بنیاد حکومت قانون است) آغاز کنیم. تنها جمهوری است که دستکم روی کاغذ آزادی و برابری را میپذیرد. نمیتوان به بازگشت امتیار سلطنت و پادشاهی (حتا در حد نمادین) تن داد؛ و آنگاه امیدوار بود که خانوادهی صاحب امتیاز به قانون و برابری تن دهد! اگر نداد چه؟
افسانهی مشروطهخواهی سازوکاری برای رسیدن به قدرت از راه خر کردن مردم است. مردمی که از جمهوری اسلامی خسته و آزردهاند؛ چشماندازی برای اصلاح حکومت نمیبینند؛ و اندامهای لازم برای گذار را ندارند.
افسانهی مشروطهخواهی امروز تنها با افسانهی جمهوری اسلامی و در ناامیدی برآمده از یک افسانهی دیگر سرپامانده است. اما این افسانه سرانجام در برابر افسانهی خاندان ایرانساز و فرزند مشروطه رنگ خواهد باخت و حکومت را به تمامی به دست کسانی خواهد سپرد که نه دروغ مشروطهخواهی را تکرار میکنند؛ و نیازی به آن دارند. این افسانه محلل افسانههای دیگر (حتا فاشیستی) است.
مشروطیت به دوران قاجار سنجاق شده است
مشروطیت تنها برآمد دوران قاجار نیست؛ که به دوران قاجار سنجاق شده است. همچنان که بازگشت به دوران قاجارها ممکن نیست؛ بازگشت به مشروطه هم ناممکن است.
ستایش از مشروطیت اگر از حب به مشروطیت باشد باید به ستایش از دوران قاجار هم برسد؛ کسانی که ستایشگر پهلویها هستند در بهترین حالت ستایشگر نوینش ایرانی (مدرنیزاسیون) هستند. ساختاری که بیش از هر چیز به فاشیزم همانند بود، نه مشروطه.
چه، دوران پهلویها (خوب یا بد) هیچ نسبتی با مشروطیت نداشته است.
مشروطیت حکومتی محافظهکار بود؛ و برآمد محافطهکاری بود. در حالیکه حکومت پهلویها بنیادهای سنت را نادیده گرفت و از هم پاشاند.
مشروطیت حکومتی لیبرال و آزادیخواه است. در حالی که حکومتپهلویها هیچ نسبتی با آزادیهای سیاسی نداشت. (۱۴)
از اتفاق ایستادهگی در برابر پهلویها همبه طور چیره به جهت رفتارهای فاشیستی و خودکامهی آنها بود. فروافتادن سلطنت هم به همانجا میرسد. شوربختانه در نبود نهادهای مدنی نوین طبیعی بود که نهادهای سنتیی به جامانده جایگزین سلطنت شوند. پهلویها درکی ناتمام هم از سنت و هم از نوینش داشتند؛ از سنت سلطنت را میخواستند و از نوینش ظاهر آن را. این ترکیب و همآمیزی نمیتوانست پایدار بماند؛ و نماند.
مشروطهگرایان امروز یا مشروطه را نمیخواهند، یا مشروطه را نمیشناسند! چه پهلویستایی با هیچ چسبی به مشروطه نمیچسبد.
دولت کوچک، دولت مشروطه
دولت مشروطه اگر روی غلتک میافتاد قرار بود دولتی کوچک و چابک باشد؛ یا باید میشد. (همچنان که در متون حقوقی مشروطیت دیده میشود.) دولتی که برآمد ارادهی ملت است و از راه مجلس شورای ملی به قدرت میرسد.
چنین دولتی هیچ نسبتی با دولت مرکزی قدرتمند و تنومند نداشت. (و دولت کودتا هرچند نوین، پیشرو و آبادگر دولت مشروطه نیست.)
شوربختانه مردمانی که در پی مشروطه بودند، خواهان دولتی کوچک و چابک نبودند! آنها آزادی و برابری را نمیشناختند و نمیخواستند. آنها در چهارچوب سنت امنیت، آبادی، و عدالت میخواستند و به همین دلیل احمدشاه را برداشتند و رضاخان را رضاشاه کردند. آنها مشروطه و قانون نمیخواستند؛ چه، خود و دولت ملی را در جایگاهی نمیدیدند که بتواند ایران را آباد، امن و البته آزاد کند. و چندان عجیب نبود اگر سرانجام از خیر آزادی و مشروطیت گذشتند.
در ستایش دوران قاجار همین بس که این اندیشهها را پروبال داد و در یک متن حقوقی استوار کرد. در ستایش دوران قاجار نسبت به دوران ستمشاهی و ستمشیخی همین بس که امکان برآمدن مشروطیت و اصلاح حکومت در آن دوران فراهم شد. چنین امکانی برآمد دولت کوچک، چابک، کشسان و شاهنشاهی «ممالک محروسه» بود.
شاهنشاهی ایرانی هرچه که بود از مجموعهای پارچهها و مملکتهای جدا اما هموند و همپارچه بالا آمده بود، که هم رنگارنگی و گوناگونی ایرانیان را نمایندهگی میکرد؛ و هم آن را پاس میداشت. چنین ساختاری اگر به دریافت دقیق و رهیافت عمیق اندیشهی حکومت قانون پیوند میخورد، شاید میتوانست مرحمی بر زخمهای چند سده نادانی و جاماندهگی باشد؛ اما نبود و نشد. زیرا دریافت قانون و حکومت قانون و بنیادهای آن هنوز بر سنت ایرانی سنگینی میکند.
پهلویپرستی و افسانههای «فرزند مشروطیت» و «خاندان ایرانساز» هم نماد و هم نمود این نادانی و ناتوانی است. این افسانهها پرداخته شدهاند تا نقد سنت ایرانی ناتمام رها شود. این افسانهها آمدهاند تا همایستاری سنت بماند؛ و باززایی سنت در نامها و سرنامهای تازه ادامه یابد.
حکومت قانون یا حکومت قدرتمند
بدپنداریی حکومت قدرتمند مرکزی که از فروکاهیدن حکومت قانون در فرنگ آمده بود و دستپخت نسل نخست روشنفکری ایرانی بود، ریخت دیگری از مشروطهی ایرانی بود. مشروطه ایرانی که رحم اجارهای برای مدرنیتهی ایرانی شد؛ و هنوز بسیاری گرفتار آن هستند!
مشروطیت با همهی کاستیها نماد دوران قاجارها و معجزهی دولت کوچک است. در دوران قاجار است که عقلانیت سیاسی حکومت در حدی است که مخ حکومت به همسازی ملی و کاربست آن در ساختار سیاسی تن میدهد.
بگویید نهادها و متون حقوقی که آفریدید چه هستند؟ تا بگویم بیلان شما در توسعه چیست؟
جمهوری اسلامی (به ویژه دوران علی خامنهای) و دوران پهلویها (به ویژه دوران محمدرضاشاه)، دوران نادانی ما به امر سیاست و بارهی حکومت بود؛ دورانی که پادینهی دریافت تاریخی ایرانیان از حکومت و دولت بود و شد.
تا پیش از آنها، حکومت دولت سنتیی کوچکی بود که با جامعه در تعادل و تراز بود؛ و کار میکرد. پس از فاجعهی انتقال قدرت از قاجارها به خاندان پهلوی توهم دولت بزرگ و قدرتمند است که هر دو را به دیکتاتوری صالح، منور، درستکار و راسترای میغلتاند. هم دورانپهلوی و همدوران جمهوری اسلامی را باید دوران ناکامیها و نادانیهای مردمانی دید که هزارهها هنر دولتسازی را در چشمبههمزدنی فراموش کردند و در آغوش یک «دیگریی بزرگ» و توهم «انتظار» خودکشی کردند. به زبان دیگر با همهی پوستاندازیها پس از قاجارها ایران با کله در سنت فروغلتید و سنت را با ریختی تازه باززایی کرد.
برای آنکه بتوان دوران قاجار را با دوران پهلویها همانندید و به انصاف سنجید، باید از زمانپریشی گریخت و گسیخت؛ و به برآمد کار آنها نگریست. دوران قاجار به برآمدن مجلس شورای ملی، مشروطیت و حکومت مشروطه میرسد، در حالیکه دوران پهلویها با تبدیل مجلس به تویله به برآمدن جمهوری اسلامی و مجلس شورای اسلامی میرسد.
در بازهی زمانی نخست با جامعهای سنتی و فرومانده روبهرو هستیم که میخواهد راه خود را به جهانهای جدید و مناسبات تازه بگشاید؛ در حالی که در بازهی زمانیی پسین با اجتماع/جامعهای شکستهپکسته و دستوپابستهای روبهرو هستیم که گرفتار سیاست زهرآگین است و میخواهد از آن بگریزد. اگر ملتدولت را در ایران و ایرانیان دولتملت میدانند عجیب نیست؛ دوران پهلویها را باید دوران دولتسازی و ملتسوزی خواند. دورهای که دولت انداممند، خودبسنده و نوین میشود، اما ملت تودهای بیدستوپا و وابسته. (۱۵) در جامعههای توسعهیافته چنین سیاستی را Toxic politics مینامند؛ و سیاستکاران آن را آزارگران میدان سیاست. (۱۶)
با هر متری که متر بزنیم، دوران پهلویها را باید دوران خوارداشت ملی نامید؛ دوران ایرانسوزی. (۱۷)
توسعه را همچنان که خوزه ارتگا یی گازت (۱۸۳۳-۱۹۵۵) جامعهشناس اسپانیولی در کتاب «طغیان تودهها» آورده است باید فرآیندی دید که یک اجتماع را جامعه میکند. خودپایی و خودبسندهگی از ویژهگیهای یک جامعه است. در جامعه است که ملتدولت ساخته میشود؛ و دولت برآمد ملت و ادامهی اراده ملی میگردد. بگوید مردمان یک سرزمین در بهار آزادیی خود چه میخواهند؟ تا بگویم خودبسندهگی ملی چهگونه است.
بگوید ایستار (وضعیت) تراز ملت و دولت چیست؟ تا بگویم دولت با مردم چه کرده است.
در یکصد سالگذشته و پس از برآمدن رضاشاه ایران در مسیری وارونه پیش رفته است. جامعهی سنتی ایرانیان از هم پاشیده است و اجتماعی شبهمدرن و مردمانی لهشده بالا آمده است. دولتی که به کمک درآمدهای نفتی هر روز چاقوچلهتر، انداممندتر و تنومندتر شده است و ملتی که هر روز کوچکتر و بیدستوپاتر. این جسدی که امروز در دستان علی خامنهای درمانده است و حتا نمیتواند از خود پاسداری و پاسبانی کند، با برآمدن رضاشاه از پادرآمد و دیگر هیچگاه نتوانست روی پاهای خود بایستد. رضاخان ملتدولت ناتوان مشروطه را به دولتی زهرآگین و ملتی توسریخور دگرگونید.
گازت در جایی درماندهگی و جاماندهگی اسپانیای دوران فرانکو را در همانندی با ملتدولتهای دیگر در اروپا برآمد مدنیت ناتمام میخواند؛ و مدنیت ناتمام یعنی اجتماعی که هنوز نتوانسته است جامعه شود. (۱۸) مدنیت ناتمام کارنامهی ایرانیان هم هست؛ کارنامهی ناکامیابی که اگرچه پیش از رضاشاه آغاز شده است؛ اما در زمانهی او و با ستم و سرکوب او بود که جامعه بهزانودرآمد؛ و ازپا افتاد. این جسد ۸۵ ملیونی که امروز ایران نامیده میشود، در دوران خاندان پهلوی آفریده شده است.
اگر پای حسابوکتاب دقیق در میان باشد دوران پهلویها را (باید به تعبیری که در تاریخ آمریکا برای دوران ۱۸۷۰- ۱۸۹۰ بهکار رفته است.) باید دوران ویرانیی بزکشده (Gelded age) در ایران نامید. و برای گذار از این ویرانیها، باید از آن افسانهها هم که بافته و ساخته شده است، گذشت. گذار دمکراتیک در ایران، گذار از این افسانههای درهمتنیده و افسانهزدایی جمعی از ایرانیان، ایران، سنت و تاریخ آن است.
اکبر کرمی
پانویسها
۱) برای دریافت دشواریهای ایران امروز باید بتوان ایران (همانند یک کشور) را از ایرانزمین یا ایرانشهر (همانند یک مدنیت) جدا کرد. همانندیها و همپوشانیهای بسیاری میان این برساختهای تاریخی، سیاسی و اجتماعی هست؛ اما این دوبرساخت و دو تاریخ یکی و یگانه نیستند؛ و نمیشوند.
۲) انگارههای درماندهگی، پسماندهگی، و انحطاط برگفتهایی هستند در آسیبشناسی چنین پدیدهای؛ انگارههایی که توضیح میدهند، چرا ایران که یکی از مدنیتها و کشورهای برجسته در جهان سنت بوده است، از همآوردان غربی خود پسافتاده است. به زبان دیگر انگارههای انحطاط میخواهند توضیح دهند چرا رنسانس در ایران رقم نخورده است؛ و حتا بیشتر، چرا هنوز ایرانیان نتوانستهاند خود را با جهانهای جدید و ارزشهای تازهی برآمده از نوینش همراه و همسو کنند.
۳) همدر ایران و هم در ایرانشهر با همهی ناامکانها (و سستیها) امکانها (و تواناییها) یی هم هست که نگذاشته است و هنوز نمیگذارد این سامانهها فروبیفتند و در سامانههای بزرگتر و پرزورتر حل شوند.
به زبان امانویل والرستاین () این سامانه هنوز به فروپاشی، آشوب و هرجومرج (Chias) نرسیده است.
گشودن کارنامهای جدا برای هرکدام میتواند حسابوکتاب فروماندهگی آنها را در جهانهای جدید (پس از نوینش ومدرنیته) شفافتر و گویاتر کند؛ و بخت برونشد را بالا ببرد.
۴) زبان فارسی در کشورهای دیگر هم بودهاست؛ در برخی نمانده است؛ (هند) در برخی هنوز هست، اما آنها سرنوشتی دیگر یافتهاند. (افغانستان، تاجیکستان)
۵) اهمیت چنین پرسشی آنجاست که یک کشور (ایران) و یک مدنیت (ایرانی) به جهت ماندهگاری برآمد هموندی امکانها و ناامکانهای بختمند (تصادفی) بسیار است.
امکانها و ناامکانهایی که هم پیروزها را توضیح میدهند و هم شکستها را.
۶) دامینوی شکستهای ایرانی با آن رخداد بزرگ در غرب وقتی به عثمانی و روسیه رسید، آغاز شد؛ و شوربختانه هنوز تمام نشده است. البته طبیعی است که همهی مدنیتهای همآورد کموبیش افتادهاند و رفتهاند؛ یا با پذیرش دگرگونیها و هویت تازه هنوز سرپاایستادهاند. در نتیجه ویرانی گذشته و درگذشتهگان بارهای ناگزیر است؛ آنچه به ما بخت بیشتری برای ماندن میدهد دریافت امکانهایی است که میتواند به ماندن در این شرایط تازه زور بدهد.
برپاشدن دولت مرکزی قدرتمند (پس از مشروطه و با به قدرت رسیدن رضاخان) همانند آنچه در غرب رخداده بود به زور سرکوب و سانسور و سرب راه ایستادهگی نبود؛ چپاندن ویرانیهای بیشمار دیگر بود.
۷) جواد طباطبایی آغار پایان سنت و پسماندهگی را در ایران به چهارسده پیشتر میبرد. یعنی در دوران صفویه است که شکاف میان جهانهای جدید و جهانها سنتی افتاد. اگر چنین برآوردی درست باشد آنگاه شکستهای ایران از عثمانی و روسیه را پسلرزههای نوینش باید خواند که به ایران رسیده بود. و ایرانیان تازه با آن در خوابوبیداری روبهرو میشدند.
۸) آزادی آنچنان که امروز میشناسیم، برآمد جهانهای جدید است. پیش از نوینش چنان دریافتی از آزادی در ذهن تنگ و تنک سنت نمیگنجید. انسانشناسی سنتی از حق خطا کردن بیبهره بود؛ و همه چیز روی پای یک دیگری بزرگ همهچیزدان و همهچیزتوان قرار میگرفت؛ و چندان عجیب نبود، اگر آدمی آزاد نبود و آزادی پذیرفتنی هم نبود. اما در سنت شکل دیگری از آزادی که گاهی آزادهگی نامیده میشود، بود. آزادهگی بسیار به استقلال و خودپایی نزدیک بود. انسان آزاده، انسانی بود که به سنت و ارزشهای سنتی وفادار بود، و در دفاع از آن تا پای جان میایستاد. وطن و دفاع از آن بخشی از آزادهگی بود که در مدنیت رنگارنگ و سنتی ایران بسیار پاس داشته میشد. در دل چنین ارزشی بود که حکومتهای محلی بسیار و شکلی از مرکززدایی از حکومت در ایران دیده میشد. در چنین ساختاری حکومت مرکزی بسیار کوچک و چالاک بود. توازن این حکومتهای محلی آزاد و حکومت مرکزی کوچک بود که به ایرانیان هم قدرت و هم آزادهگی میبخشید.
این نظام شاهنشاهی انعطافپذیر در دوران ساسانیان به جهت آسیب «دین رسمی» از مدارا با رنگارنگی دینی و مذهبی بازماند؛ و در دوران مدرن به جهت آسیب «زبان رسمی» و حکومت مرکزی قدرتمند از مدارا با رنگارنگیهای زبانی و قومی و محلی بازماند و شکست!
۹) نسل نخست روشنفکری ایرانی بنیادهای حکومت قانون و مشروطه را ندید؛ و در ساده سازی این برساختهای جدید مشروطه را ایرانید؛ و نسل دوم به جای درس گرفتن از خطاهای نسل نخست در فرآیند ایرانیدن مشروطه چنان پیش رفت که مشروطه را به بهای پیشرفت سربرید! در نتیجه عجیب نیست که امروز هم از مشروطه و خم از پیشرفت واماندهایم. مشروطه ایرانی گرفتار اتصالی و مدار کوتاه (Short circuit) شد و سوخت. هنوز بسیاری از ایرانیان گرفتار شکلی از بدپنداری مدار کوتاه هستند؛ و بر این باور هستند که میتوان از خیر حکومت قانون و بنیادهای آن گذشت! و با ساختن یک حکومت قدرتمند و صالح همهی فاصلهها را پشت سر گذاشت. ذهی خیال باطل! ممکن است در تاریخهای دیگر بتوان نمونههایی پیروزمند از این الگو را یافت، اما اراده به برساختن آن یک نادانی بزرگ است؛ و در جایی به آسیب انتظار که در سنت ایرانی بسیار دیرپا است میرسد. ممکن است مردمانی بخت یارشان گردد و دیکتاتوری منور و صلح و دادگر داشته باشند، اما ملتی که در انتظار آن ماسیده باشد، گرفتار نادانی مرکب و مرگ مغزی است.
۱۰) جدا از نیتها (که به احتمال بسیار خیر بوده است) و نیز سازندهگان این افسانه (که به احتمال یک برگفت ملی و منطقهای بوده است.) فروپاشی نهادهای سنتی اجتماعی (ممالک محروسه، خانها و ایلات و ...) در زمان رضا خان/ رضاشاه آغاز شد و در دوران محمدرضا شاه با تقسیم اراضی به اوج خود رسید. در دوران پهلوها بود که از یک سو اندامهای اجتماعیی سنتی ویران شدند و از سوی دیگر حکومت مرکزی قدرتمند و کموبیش نو ریخت امروزین خود را یافت. این جسدی که امروز در دست جمهوری اسلامی است و ملت نامیده میشود، در دوران ایرانویرانساز پهلویها ساخته شده است؛ و برآمد ناترازی دولت (متمرکز، انداممند، قدرتمند، مسلح، و نفتبسنده) و ملت (تودهوار، ناانداممند، محتاج به دولت و توزیع درآمد نفت)ی است که پهلویها (و هوادران آنها) به ایرانیان چپاندند. به زبان دیگر در دوران پهلویها مدنیت سنتی از همپاشید اما شهر و شهروند هم ساخته نشد! این زندان و نظام شهربندی که در جمهوری اسلامی دیوارهای بلند خود را آشکارید، در دوران پهلویها پیریزی شده است.
۱۱) اشتباه نشود. همچنان که بارها گفتهام. مردم حق دارند حتا به خطا حکومتی را بردارند و حکومتی دیگر را بیاورند. نکتهی من توضیح این رخداد است. کسانی که احمدشاه را برداشتند و رضاشاه را آوردند، درکی از حکومت قانون و پیشرفت نداشتهاند. فرهنگ انتظار است که به برآمدن دیکتاتورها در ایران میرسد.
۱۲) دوران دراز حکومت قاجار در ایران به جهت زمانپریشی بسیار سرکوب و سانسور شده است. تصویری که از دوران قاجار ساخته شده است، وارونهی تصویری است که از دوران پهلوی بالا میآمد. هرچه دوران قاجار تاریکتر و سیاهتر سیاهی لازم برای پوشش دوران پهلوی که با دخالت نیروهای خارجی و در جهت دفاع از سودهای آنها آسانتر. این تصور که حکومتها و حاکمان قاجار نادان و تنپرور بودند و مردمان آن دوران هوشیار و غیرتمند، همانقدر مسخره است که: پادشاهان پهلوی دانا و روزآمد بودند و مردمان ایران نادان و پسمانده. دوران دراز حکومت قاجارها با همهی نقدها در برابر واقعیت و فربود بزرگ پاسداری از ایران و نگهداری آن با هر حسابوکتابی بسیار برحسته است. نباید همهی کسری حساب دوران قاجار که برآمد رونسانس در اروپا و پسماندهگی تمدنی (انحطاط) در ایران بود را به پای خاندان قاجار گذاشت. همیشه مردمان یک سرزمین و حکومتها سروته یک کرباس هستند؛ آنچه آنها گوناگون میکند فاصلهی آنها از قدرت است.
قاجارها بدهکاری تمدنی ایران را پرداختند؛ و اگر این هزینهها سرشکن شود، آنچه به پای قاجار باید نوشته شود، بسیار کمتر خواهد بود.
۱۳) در گفتوگویی با سرنام «۵۷ها از کجا آمدند؟» که با امیر طاهری داشتم، حتا روزنامهنگار کهنهکار و وطندوستی همانند او زیر فشار گواهان تاریخی و استدلالهای سیاسی حاضر نمیشود نقش محمدرضا پهلوی را در برآمدن انقلاب ۵۷ بپذیرد؛ زیرا او آشکارا گرفتار افسانهی خاندان ایرانساز است و برای برگشت به گذشته تا بازگشت به قانون اساسی مشروطه پسنشسته است!
یکی از شاهنشان افسانهپردازی در بارهی تاریخ ارادهگرایی و اراده به بازگشت به گذشته است! در نگاه این افسانهسازان انگار تاریخ خطا کرده است و با بازگشت به گذشته میخواهند تاریخ را اصلاح کنند!
۱۴) حکومتهای فاشیستی را حکومتهای خودکامه و ملیگرا و فراراست میدانند؛ حکومتهایی که در مخالفت با محافظهکاری، لیبرالیسم و کومونیزم برآمدهاند. حکومتها پهلوی کموبیش همهی این ویژهگیها را داشتند و هواداران آنها امروز هم کموبیش همهی این ویژهگیها با خود آوردهاند. از این کنج اگر به دوران پهلوی نگاه کنیم هیچ همانندی میان مشروطه و رفتار فاشیستی پهلویها نمیتوان یافت.
۱۵) در ایران به «حکومت» همهگان «حاکمیت» میگویند؛ این غلت عمومی برآمد یک سده ملتسوزی است که از آغاز کار رضاشاه کلید خورده است. حاکمیت همیشه از آن ملت است؛ هرگاه ملت نادیده میماند؛ و ناپدید میشود؛ آنگاه حتا رژیم جمهوری اسلامی «حاکمیت» میشود. این غلت همانند غلتهای لپی که فروید کاویده است، بازتاب روانی آزرده و خسته است. روانی که در رابطهای زهرآگین از پا درآمده است.
۱۶) اگر در خانه و خانوادهای هم که آمیزش زهرآگین حاکم است؛ پدر خانواده همسر و فرزندان خود را آزار میدهد و کوچک میکند، تنها به این دلیل که نانآورده است یا خانه خریده است، او را ستایش نمیکنند.
۱۷) از این زاویه مشروطهخواهان راستین را باید از پهلویطلبان و سلطنتطلبها جدا کرد؛ گروه نخست در فربود (واقعیت) خواهان بازگشت به دوران قاجارها هستند، در حالی که پهلویطلبان خواهان بازگشت به پسازقاجارها.
۱۸) بگویید نهادهای مدنی یک جامعه چیست؟ تا بگویم یک اجتماع تا چه پایه جامعه شده است. بگویید ابزارها و سازوکارهای خودپایی یک ملت در برابر حکومت/دولت چیست؟ تا بگویم فرآیند ملتدولت شدن کجاست.
بگویید دریافت مردمان یک سرزمین از گسترهی همهگانی و میدان سیاست چیست؟ تا بگویم سطح توسعه در آن سرزمین چهگونه است.
خودبسندهگی، خودپایی و امکان و بخت آزمونوخطای جمعی است که یک اجتماع را جامعه و مردمان یک سرزمین را ملت میکند.
به زبان فنیتر تا زمانی که مردمان یک سرزمین درک نمادین و نهادینی از دامهای اجتماعی (Social traps) ندارند؛ و برای سامانش آنها انداممند نشدهاند، هنوز جامعه شکل نگرفته است. ملتدولت اوج یک جامعه است؛ فرسنگی (Milestones) که در آن این سازوکارها در متون حقوقی ماندهگار میشود.
دریافت قانون و ناگزیری آن یک فرسنگ دیگر است.