ما پیروزیم چون بر حقیم
این وبلاگ سعی دارد مسایل کشور عزیزمان ایران را مورد بررسی قرار دهد و سرافرازی و رفاه ایران آرزوی من است. رسیدن به این آرزو بدون همراهی و تعاون ایرانیان بر اساس دموکراسی و حقوق بشر و خود کفایی علمی و اقتصادی ممکن نیست.برای آشنایی با عقاید بنده در این موارد میتوانید بنوشته های زیر کلیک بفرمایید توجه خواهید داشت که هر سرفصلی متشکل از پستهای زیادی است که میتوانید در پی خواندن نخستین پست بقیه را از همان صفحه اولی که خوانده اید پیګیری بفرمایید
لیستی از نوشته های قبلی
http://efsha.squarespace.com/blog/2022/7/2/647141088202.html
این وبلاگ از همکاری تمام خوانندگان استقبال میکند .نظرات همه مورد احترام است و سانسوری بجز کاربرد کلمات رکیک که در عرف ایرانی فحش و ناسزا و لودگی تصور میشود ندارد
مسایل موجود در جامعه ایران بر اساس عقل منطقی و آزاد و رها که نوکر دین و یا ایدئولوژی بخصوصی نیست بررسی میشود. بعقیده نگارنده عقلی که هدفش کشف حقیقت و رفاه و منافع جامعه انسانی امروز و آینده است بدمکراسی و عدالتی منتهی میشود که حداقل عدالتش حقوق بشر خواهد بود.
من با تمام کسانی که این عقل را برای سنجش رویدادها و ایجاد جامعه ای که روابط افرادش با هم بر اساس آن عقل و عدالت باشد همراه هستم و همه را هم به این عقل و عدالت دعوت میکنم
لطفا نظر خودتان را در مورد نوشته ها و اخبار بنویسید.بدون تبادل افکار و آرا نمیتوان بخرد جمعی و دانش بیشتر رسید
افسانهی «خاندان ایرانساز»، اکبر کرمی
پیشنویس
ایران در دل مدنیت ایرانی (ایرانشهر) (۱) راهی دراز آمدهاست؛ بارها زمین خورده است؛ و هزینههای بسیاری پرداخته است؛ اما همیشه برخاسته است. در این زمانهی پسماندهگی، درماندهگی و حتا واماندهگی (۲) پرسش سهمگین تنها این نیست که چرا ایران، زمین خورده است؟ و انگار به آسانی نمیتواند برخیزد؟
این پرسش بسیار مهم و مهیب است و باید رها نشود، تا پاسخی درخور فراهم آید؛ اما تنها پرسش بزرگ زمانهی ما نیست.
پرسشی دیگر هم هست که باید کاویده و پالیده (جستوجو) شود؛ پرسشی همانقدر مهیب و سهمگین، که از شوربختی گاهی از یادها میرود: در مدنیت و تمدن ایرانی (که بسیار بزرگتر از کشور ایران است) چه بوده است که ایران را تا کنون سرپانگاهداشته است؟
چه بوده است که نگذاشت و همچنان نمیگذارد ایرانیان با جهانها ی جدید و دگرگونیهای تازه به تمامی همآهنگ و همراستا شوند؟ (۳)
پرسش دوم هم هنوز پاسخی درخور نیافته است. برخی بر زبان فارسی و شعر و ... اشاره کردهاند، (۴) اما اگر جدی باشیم، هنوز این گفتمان به خانه نرسیده است؛ و از اتفاق شاید چنین پاسخی بتواند بختها و امکانهایی تازه برای پاسخ به پرسشهایی از جنس نخست هم فراهم آورد. (۵)
معماهای حلناشده و پاسخهای افسانهای
در برابر این معماهای حلناشده گروهی که هنوز دریافت درخوری از دشواریهای ایران و حتا پرسشهای بالا ندارند، بهدامنزدن به بدپنداری بیبتهای پرداختهاند که انگار هم پرسشها و هم پاسخها آشکار است؛ و تنها باید ارادهای برای کاربست نسخهی آنها ساخته شود.
این بیابانگردان (به تعبیر ابنخلدون) که در چشمانداز تنگ خود چیزی بیش از نوک دماغ خود را نمیبینند؛ ایران را چنان کوچک کردهاند که یا از آن پرسشها چیزی نمیماند؛ یا پاسخ به همهی پرسشها (همانند معمایی که پاسخ را به شنونده میچپاند) به بازگشت به آن ایران/دوران برسد.
انگار این شهربندان سر رشتهی آن پرسشهای سهمگین را گمکردهاند و افسانهی «خاندان ایرانساز» را بافتهاند؛ یا این افسانه را بافتهاند تا سر رشتهی پرسشهای دشوار گم شود.
بنیادهای این افسانه چیست؟ به کجا میرسد؟ و تا چه پایه در فربودها (واقعیتها) ریشه دارد؟
آیا افسانهسازان، سیاست و میدان سیاست را میشناسند؟ و دریافتی از معماهای حلناشدهی امروز ایران دارند؟ یا آنها سراسر گرفتار معماهای حلشدهاند؟ و میخواهند تاریخ را تکرار کنند؟
دومینوی نوینش
فرآیند نوینش (مدرنیته) که در اروپا رقم خورد و به چیرهگی و فرادستی مدنیت غربی انجامید، رخدادی یگانه بود؛ و نه تنها آن زمان، که هنوز، برای بسیاری از جمله ایرانیان بهتمامی دریافتنی و پذیرفتنی نیست.
چه روی داد؟
آن رویداد بزرگ که همانند زلزلهای آمد و همه چیز را دگرگون و گاهی خراب کرد؛ چه بود؟ از کجا آمد؟
چهگونه رویداد؟ و با آن همه، چرا مدنیت ایرانی هنوز میتواند جانسختی و ایستادهگی کند؟ و نمیرود؟
در تاریخ ایران رخدادهای بسیاری بودهاند که آمدند و کموبیش همهجا را دگرگون و خراب کردند؛ اما آنها همانند سیل و زلزلهای بودند که میآمدند و میرفتند؛ و اگر نمیرفتند، خیلی زود در مدنیت ایرانی ناپدید و ایرانی میشدند. این زلزلهی جدید چیست؟ که آمده است؛ نمیرود؛ نخواهد رفت؛ و کمر به تغییر همه چیز بسته است.
نوینش ایرانیان را که هزاران سال سرافرازانه و آزادانه زندهگی کرده بودند، و میکردند، چهگونه ناگاه از عرش به فرش انداخت و در همه چیز از جمله تاریخ، چیستی و کیستی ما ترک و تردید انداخت؟
شکستهای ایرانیان
نوینش و امکانهای تازهای که در غرب رویید به دستاندازی غرب ازجمله به ایران انجامید و شکستهای ناباورانه و سنگینی را به ما چپاند؛ (۶) و چنین بود که برای نخستینبار پرسشهای بزرگ بسیاری هم برانگیخت.
ما کیستایم؟
کجا ایستادهایم؟
و چرا چنین پس ماندهایم؟ و پسماندهایم؟
همه چیز به شکافی باز میگشت که میان جهانهای جدید و جهان سنتی ما در دوران صفویه باز شد؛ اما گشایش آن و زلزله و آواری که آورد، در دوران قاجار بر سرما فروریخت. به زبان دیگر انحطاط در دوران صفویه آغاز شد؛ (همزمان با نوزایی در اروپا) و آن دوران، دوران آغاز پایان شکوه مدنیت سنتی ایرانی هم بود؛ مدنیتی که در دوران قاجار، پهلوی و جمهوری اسلامی به تمامی ویران شد؛ و از پا افتاد؛ و هنوز هیچ امیدی به برخاستن، و گذار از این سنت ازپاافتاده نرویده است.
شکست گسست میطلبد؛ اما گسست بهظاهر با تاریخ ما و روانشناسی ایرانی نمیخواند! ایران هرگاه افتاده است، برخاسته است؛ بیآنکه از گذشتهها و داشتههای خود گسسته باشد. و همچنان که پیشتر آمد: چیزی در سنت ایرانی هست که تا امروز ادامه داشته است. ایرانیان انگار هنوز آمادهگی لازم برای گسست از سنت را ندارند؛ و نشان نمیدهند. و چندان عجیب نیست اگر تاریخ معاصر برای ما تاریخ شکستهای چندباره و پرتکرار است.
قاجارها قربانی جرزنیهای تاریخی
در رودررویی با آن زلزله که ایرانیان را گیج و گنگ کرده بود، نخستین بار عباسمیرزا بود که بهخودآمد و از «پیر آمد ژوبر» فرانسوی پرسید: «بیگانه، نمیدانم این قدرتی که شما را بر ما چیره کرده، چیست؟ ...»
شوربخانه هنوز برای رخدادها و پرسشهایی چنان سترگ، پاسخها و برگفتهایی شایسته و بایسته فراهم نشده است. با این همه از دوران قاجار که این شکستها و فاصلهها آشکار شده است، (۷) باد بددانیهای بسیاری هم ورزیده است؛ و گاهی آنچه را هم که مانده بود، ویران کرده و برده است.
از جملهی این ویرانیهای نالازم «حکومت سنتی، کوچک، چالاک و غیرمتمرکز ایران؛ و سازمان اجتماعی سنتی اما «آزاد» آن بوده است.
برای دریافت دقیق داو و گزارهی بالا باید سازمان اجتماعی و سیاسی ایران (از جمله آزادی) را در پهنهی سنت فهمید و بررسید؛ چه، هم سازمان و هم آزادی آنچنان که امروز میشناسیم در سنت نبود؛ و برساخت سنت نیست. یعنی خودآگاهی به سازمان اجتماعی (انداممندی، ارگانیزیشن)، کارکردهای آن و از جمله آزادی بارهای تازه است. پیش از نوینش نبوده است و ما دریافتی ژرف از آنها نداشتیم. اما این بدان معنا نبوده است که هیچ دریافتی از آزادی و سازمان در میان نبوده است.
برای آشکاریدن این ادعا به نیروی گرانش (جاذبه) فکر کنید. پیش از گالیله هم گرانش بوده است؛ و هیچکس از بلندای یک پرتگاه به جهت آنکه نیروی گرانش را نمیفهمید، خود را پرتاب نمیکرد. با گالیله این دریافت تنها پوستگیری، صورتبندی، برگفت و توضیحی تازه مییابد.
سازمان و آزادی هم چنین است. در سنت دریافتی از آزادی هست که در سازمان اجتماعیی سنتی خود را میآشکارد. در سنت ایرانی و حکومتهای آن (دولت را هم باید سنتی فهمید) دریافت ویژهای از آزادی و سازمان بود که به اجتماع/جامعه پویایی و چالاکی میداد.
حکومت کوچک و نامتمرکز نام چنین پدیدهای بوده است؛ نظامی شاهنشاهی که از دوران هخامنشی آغاز شد و تا دوران قاجار (در ریخت ممالک محروسه) ادامه یافت. پدیدهای که امکانی برای آزادی و ادامهی سازمان اجتماعی سنتی فراهم میآورد. (۸) پدیدهای که برآمدن دولت مرکزی تنومند، زهرآگین و فاشیستی در دوران پهلویها و رسمی و چیرهشدن زبان فارسی آخرین نمادهای مدارا با رنگارنگی و گوناگونی را درنوردید و ناپدید شد.
ناترازیی ملی
سررسید ملیی چهارسده پسماندهگی سرانجام، و از بخت بد در دوران قاجارها میرسد؛ و ایرانیان باید این حسابها و ناترازیهای ملی را هموار کنند و بپردازند. از بخت تیرهی قاجارها این سررسیدها در دوران قاجارها میآیند و به گوش ملت ایران میرسند. (و عجیب نیست اگر همه چیز بر سر آنها خراب میشود.)
پس از تجربهی نوینش در ایران هم دریافت سنتی از آزادی و سازمان اجتماعی (حکومت و مردم) در سایهی دریافت نوین از ملتدولت (پس از پیمان ورسای) میماند؛ رنگ میبازد؛ از هم پاشیده میشود و به سرعت از یادها میرود؛ و هم دریافت جدید از آزادی و حکومت قانون پانمیگیرد؛ و ناتمام رها میشود. چه، ایرانیان به خطا نوینش و برآمدهای آن (دولت کارآمد، شهروند آگاه، خودپا، خودبسنده، پرسشگر و نهادهای مدنی پیشرو و ...) را از چشم دولتی قدرتمند و مرکزی (فاشیزم) دیدند و فهمیدند! (این آسیبشناسی آشکارا در کارهای جمالالدین افغانی هم دیده میشود.)
در نتیجه چندان عجیب نبود اگر ایرانیان رویای مشروطه (عدالتخانه و حکومت قانون) را بهسرعت و باشتاب در زیر چکمههای رضاخان سربریدند؛ احمد شاه که پادشاهی در قامت مشروطه بود را واگذاشتند و از یک چکمهپوش زمانپریش و جهانناشناس رضاشاه ساختند.
به زبان دیگر نادانی به مبانیی قدرت و برآمدن ملتدولتهای جدید بود که رویاپردازان ایران را به زدن شیپور از دهانگشاد واداشت. (۹)
آنها نهادها و سازمانهای اجتماعی سنتی و حکومت کوچک و چالاک دوران قاجار را درهم ریختند؛ و نابود کردند تا بتوانند شهروند و شهر بسازند. (۱۰)
شهر و شهروندی
آنچه از برآمدن رضاشاه تا امروز در ایران میگذرد، فرآیند شهرسازی و شهروندسازی به زور سرنیزه است. نورآبادی که به زورآبادی تمامعیار رسیده است؛ و راه دوری نرفتهاند اگر رعیت را به جای آن که شهروند کنند شهربند کردهاند. این دوران را شاید بتوان تجربهای از فاشیزم ایرانی نامید! این که خوب بود یا بد؟ لازم بود یا نالازم؟ پرسشهایی باز است و البته گفتوگویی دیگر؛ اما آشکارا رضاخان، رضاشاه، محمدرضاشاه و کودتا هیچ نسبتی با مشروطیت نداشتند.
برآمد این فراموشی و فروپاشی است که گروهی نادان یا کمدان و پریشان خاندان پهلوی را «ایرانساز» نامیدهاند. این توهم و بدپنداری تنها برآمد دوران سیاه سرکوب، سانسور و صحنهآرایی پهلویها نیست؛ پیشتر، مردمان ایران و اهالی اندیشه هم قربانی این نادانیی لایهلایه شده بوداند. و ایرانیان لهشده در جایگاهی نبودند که بتوانند انتخاب کنند. زلزلهی نوینش همه چیز را از جمله حکومت و سازمان اجتماعیی سنتیی ایران را به پرسش کشیده بود؛ و ایرانیان پیش از متر کردن قالی ایران را پارهپاره و ویران کرده بودند.
در چنین شلمشوربایی بود که ایرانیان هم از حکومت (قاجار) گذشتند؛ و هم از سازمان اجتماعی سنتی (خانها، ایلات، ایالات، حکومتها و نهادهای سیاسی محلی و ممالک محروسه).
انگار در سایهی دریافت جدید اما ناتمام از برساخت ملتدولت، پیشرفت و ترقی هم مردمان ایران و هم حکومت، در سراب نوینیدن (مدرن شدن) ویران و خراب شدند.
میخواهم بگویم هرچند فروپاشی در دوران قاجار آغازید؛ اما قاجارها تنها فرنود و شوند فروپاشی نبودند؛ و فروپاشی به دوران قاجارها محدود نبود و نشد. قاجارها قربانی شدند تا مدنیت ایرانی نتواند به نادانیها، ناتوانیها و ناامکانهایی که داشت پیببرد، و راهی به رهایی بپالد؛ و بجوید.
نکوهشی که بر سر قاجارها باریده است، برآمد هموندی آشکار زمانپریشی و برگفتهای نادرست و ناجوانمردانهای است که ۵۰ سال حکومت پهلویها (نوینش فرمایشی و نمایشی) و ۵۰۰ سال فروماندهگی (انحطاط) در ایران کاشت، داشت و برداشت.
پهلویها و نادانیهای ملی
خاندان پهلوی از اتفاق به این نادانیها و ناتوانیها همزور و نیرو داد؛ و هم از نمد آن برای خود کلاه بافت. این خانواده بر حسب بخت در مسیر این ویرانشها (ویرانیدن)ی کلان و بازسازشها (بازسازیها) اندک قرار گفتند؛ و بسیار عادی است که در دل صحنهآرایی پهلویها، خاندان پهلوی از سوی هوادران آن «ایرانساز» نامیده شود. اما اگر چرتکه بیندازیم، آنچه در دوران پهلویها روی داد هنوز (حتا با حساب سنگین جمهوری اسلامی که برآمد سرراست آن دوران سیاه و تباه است) حسابرسی کامل نشده است. پهلویها هم برآمد نادانیی ملی در دوران پس از مشروطیت هستند؛ که نگذاشت فرآیند مشروطه پیش رود و حکومت قانون را در ایران استوار کند. و هم برآورندهی آن؛ که کودتاهای چندگانه و خشونت افسارگسیخته بر آن گواه است! مردمان ایران اگر سرسوزن دریافتی از حکومت قانون و پیشرفت داشتند، احمدشاه را برنمیداشتند، رضاخان را بیاورند! (۱۱) و رضاخان اگر سرسوزن به فکر ایران و توسعهی آن بود به هزارویک نیرنگ نمیآویخت تا احمدشاه را از حکومت بردارد.
سرانجام طوفان خواهد خوابید و خواهیم دید که ویرانیهای دوران پهلویها بارها بزرگتر از آنی است که حتا منتقدان و دشمنان آن خانواده پیش گذاشته اند؛ هرچند انصاف باید داد و همچنان که نمیشود شکستها و ناکامیهای دوران قاجار را تنها به حساب آنها گذاشت، ویرانیها و هزینههای بالا آمده در دوران پهلوی را هم نمیتوان و نباید تنها به حساب رضاشاه و محمدرضاشاه گذاشت. همه، هم در سودها و هم در زیانها سهم داریم؛ اما آشکارا سهم آنان بسیار بزرگتر از دیگران است.
افسانهی فرزند مشروطیت
افسانهی خاندان ایرانساز برآمد افسانهی دیگری است که از مشروطه به سبک ایرانی گرفته شده است. در مشروطهی ایرانی مشروطهخواهان در نادانی به بنیادهای مشروطه از یک سو و همسازی با مشروعهخواهان از دیگر سو، نخست مشروطه را
مثله و به شیری بییالواشکم دگرگونیدند؛ و سپس حکومت قانون را به حکومت مرکزی قدرتمند و سرکوبگر معنا کردند! برآمد این نادانی است که افسانهی «فرزند مشروطیت» از دهان چند تاریخنگار (و سیاستکارهای فرابودانگار و ایدیولوگ) بیرون پریده است!
چنان میگویند رضا شاه فرزند مشروطه بود که انگار قربانیهای او نبودند! مگر مدرس، تقیزاده، تیمورتاش، قوام، فروغی و... دیگران فرزندان مشروطه نبودند؟ البته که همه فرزندان مشروطه بودند! با این برگفت که برخی فرزندان خلف بودند و برخی ناخلف.
مگر انقلاب اسلامی فرزند مشروطهی ایرانی نبود؟ از اصل تراز که در متمم دوم قانون اساسی مشروطیت بیرون آمد تا انگارهی ولایت فقیه، شورای نگهبان قانون اساسی یک خط راست کشیده شده است. برای کسانی که دریافتی از حکومت قانون نداشتند، فرزند مشروطهی ایرانی بودن حقانیتی نمیآورد! تاریخ میدان آزمون و خطا است. اگر اسلامگرایی اخ است، که است، استبداد منور و شیکپوش هم بد است. چه کسی گفته است استبداد چکمه از استبداد نعلین برتر است.
تاریخنگاران و سیاستکارانی که از بغض جمهوری اسلامی به حب رضاخان رسیدهاند؛ و برای رضاشاه گریبان چاک میکنند، تاریخ را نخواندهاند و نمیخوانند. آنان همان نادانی ملی را که حکومت قانون را در پای نظمی کوتاهمدت قربانی کرد، ادامه میدهند. همان نادانیی ستبری که به ناتوانیی دریافت حکومت قانون در ایران میرسد؛ و نگذاشته و هنوز نمیگذارد هستهی سخت توسعه در شهرنشینی ایرانی جاگیرید و جابازکند. آنان سلیقهی شبانرمهگی را در جان و جهان ایرانی رسوبیده و سنگواره شده است را ادامه میدهند.
بیایید این حرف مفت را جدی بگیریم و گیریم حق با کسانی است که رضاشاه را فرزند مشروطه خواندهاند! خب که چی؟ مگر خمینی و جمهوری اسلامی فرزند ایران نبود؟ این دعواها و حرفهای مفت ادامهی همان جنگهای حیدری و نعمتی است. دشواریی ایران جاماندهگی در تاریخ و اکنون واماندهگی در دریافت و خواندن تاریخ و آزمونها و خطاهای ملی است. ما هستیم و کشکولی از ادعاها، داوها و تجربهها؛ و یافتن راه رهایی و هموار کردن مسیر گذار از استبداد به دمکراسی هنوز دشواری نخستین ماست. هم تجربهی رضاشاه و هم تجربهی خمینی اگر از غربالهای مناسب بگذرند میتوانند به کار گذار دمکراتیک و هموارکردن مسیر گذار کمک کنند! اما افسانهسازی از هر کدام به پرتابش به جهان پیشاسیاست میماند و برآیندی جز فروکاهش سیاست به عصبیت قومی ندارد.
اگر افسانهی فرزند مشروطیت را جدی بگیریم کار بسیار خراب میشود؛ چه باید مشروطیت و فروافتادن قاجارها و برآمدن رضاخان را فرزند خلف انگلستان هم نامید. رضاشاه فرزند ناخلف مشروطه بود.
دوران ویرانی
یک نکته (دستکم برای من) بسیار آشکار است، تصویری که پهلویپرستان و برخی از نویسندهگان کممایه و مزدور از دوران پهلویها ساختهاند یکسویه و افسانه است؛ چیزی همانند کلوخی زروقشده؛ یا آهنی که زراندود شده باشد. چه، حتا اگر ایستار جهانی و وضعیت منطقهای را که در دگرگونیهای شهری و حکومتی بسیار دست داشتند، نادیده بگیریم، نه ایران پیش از پهلویها آنچنان ویران بود که ادعا میشود؛ (۱۲) و نه ایران پس از پهلویها چنان آباد شد که ادعا میشود. اگر کسی بخواهد راست و درست در کلاس تاریخ بنشیند و از آموزههای آن بهره و توشه گیرد، باید ایران را پیش و پس از پهلویها با ترکیه پیش و پس از آتاتورک همانندید. در این همانندیها است که میتوان به اهمیت قاجارها در پاسداری از قلمرو ایرانی پیبرد و به نادانیهای رضاشاه در سرکوب حکومت قانون و بنیادهای سکولاردمکراسی.
این افسانهها آمدهاند تا به کمک آن افسانهی دیگری که جمهوری اسلامی خوانده میشود برود؛ و بیشتر؛ این افسانهها ساخته شدهاند، تا بازگشت امتیازها و ممتازیتها آسان شود. کسانی که سرشان به حسابوکتاب میرسد، دوران پهلویها را چیزی بیش از دوران ویرانی نمیدانند! آوار جمهوری اسلامی برآمد آن دوران تاریک است. هیچ آماری نمیتواند از زیر این آوار ویرانی بلند شود؛ و حرفی برای گفتن داشته باشد. جمهوری اسلامی و بیلان سیاه آن کارنامهی ۵۰ سال سلطنت پهلوی است.
اگر ایران را در چشمانداز زمان و امکانها و ناامکانها آن ببینیم، افسانهی ایرانسازی دود میشود؛ و به هوا میرود.
پایداری سنجه نهایی تاریخ است
کسانی که پشت افسانهی «فرزند مشروطیت» و «خاندان ایرانساز» ایستادهاند، سنتیاند و از دریافتی سنتی از سیاست رنج میبرند. این که کسانی یک ساختار یا یک سیاستمدار را بپسندند یک چیز است و این که آن ساختار را پیروز وکامیاب بدانند، یک چیز دیگر. یک ذهن سنتی از هرکدام بهآسانی به دیگری میرسد. اگر ساختار یا سیاستمداری را بپسندد آن را پیروز هم میداند و میخواند! و به طور وارونه اگر ساختار یا سیاستمداری پیروز باشد، آن را میپسندد؛ و در حقانیت و روامندی آن هم رودهدرازی میکند.
اما در این باره داوریی تاریخ اهمیت دارد؛ و بر فراز همهی بگومگوها ایستاده است. ساختاری که میافتد و سیاستمداری که از میدان به بیرون پرتاب میشود در سنجههایی که به بنیادهای سیاسی و حسابوکتاب آن مربوط است، ناکام است.
داوری تاریخ بسیار ساده، سرراست و نهایی است.
احمدشاه و قاجارها از رضاخان شکست خوردند. (اهمیت ندارد چه کسانی رضاخان را آوردند.)
مصدق از رضاخان و محمدرضا شاه شکست خورد. (اهمیت ندارد هواداران او چهقدر او و سیاستهای او را بپسندند.)
حسینعلی منتظری از روحالله خمینی شکست خورد. (اهمیت ندارد کدام یک جلاد بود و کدام یک انسان.)
محمدرضاشاه از روحالله خمینی شکست خورد. (اهمیت ندارد کدام یک نوین (مدرن) بود و کدام یک سنتیتر و پادنوین.)
و ساختاری که رضاشاه ساخته بود چندروز هم نتوانست در برابر قدرتهای چیرهی جنگ جهانی دوم (انگلستان، آمریکا و روسیه) ایستادهگی کند. رضاشاه شکست خورد و با ترتیبی خفتبار از ایران دک شد. این که کسانی این شکستخوردهگان را بپسندند و سیاستورزی آنها را بستایند، حق آنها است؛ و حتا ممکن است حق با آنها باشد؛ اما داوریی تاریخ را به دیوار کوبیدن و از شکستخوردهگان داستان پیروزی بافتن، کمال بیخردی و سیاستناشناسی است.
تنها یک ذهن سنتی و سنتزده است که میتواند با ملات فرابودها (حقیقتها)ی سنت چنین دیوار کجی را بالا ببرد؛ و بخت ناکامیهای آینده را بپرورد.
در جهانهای جدید هیچ فرابودی بالاتر از تاریخ نیست! هر شکستی باید به گسست برسد. کسانی که چنین حسابوکتابی را دریافت نمیکنند، دیر یا زود به گسست از سیاست کشیده میشوند. و افسانهسازی از شاهنشانهای چنین گسستی است.
افسانهها ما را پیش نمیبرند؛ افسانهها به تکرار تاریخ میرسند. افسانهها نادانیها و ناتوانیهای ما را نادیده و نابررسیده میگذارند؛ تا سنت بماند.
افسانه در افسانه در افسانه
یک ذهن سنتی گرفتار افسانه است. و گاهی از افسانهای به افسانهای دیگر میکوچد. بنیاد افسانه ناتوانی و نادانی انسان در رودرویی با تاریخ است. آنکه گرفتار افسانه است از ناتوانی و نادانی رنج میبرد؛ و چون در میدان سیاست دیر یا زود به گسست از سیاست کشیده میشود، ناچار سیاست را در پهنهی خیال ادامه میدهد؛ و گرفتار آسیبهای روان (جاری) در سیاست میشود. او انتظارگرا، ارادهگرا، آرمانگرا، قهرمانگرا، خشونتگرا و گرفتار هزارویک آسیب دیگر میشود.
از این چشمانداز کسانی که افسانهی فرزند مشروطیت و خاندان ایرانساز را ساختهاند گرفتار افسانه در افسانهاند؛ هم از برآمد این خاندان افسانه ساختهاند، هم از دوران آنها و هم از فروافتادن آنها.
افسانهی برآمدن رضاخان
در برآمدن رضاشاه و به قدرت رسیدن محمدرضاشاه دست خارجیها آشکارتر از آن است که بتوان آن را انکار کرد؛ کودتا پشت کودتا و آدمکشی پشت آدمکشی دیده میشود! و بیشتر هزینهی برآمدن این خانواده و جانهای پاک بسیاری که قربانی شدند، چندان گزاف است که چشمپوشی از آن همانند چشمپوشی از هر جنایت دیگری هم دهشتناک و هم شرمآور است.
افسانهسازان هوادار خاندان پهلوی اما به آسانی از پیروزی آنها به این جمعبندی میرسند که حق با آنها بوده است. یعنی از پیروزی سیاستمدار دلخواه خود به درستی سیاستهای او هم کشیده میشوند!
با این همه، هستند کسانی که هنوز شرم را سرنکشیدهاند؛ و ممکن است کنار افسانهی خود چند «البته» هم بگذارند.
اگر این افسانه پوستگیری شود، به یک پیروزیی سیاسی میرسد، که هزینههای آن در پوششی از افسانه نادیده و نابررسیده مانده است.
دشمنان و منتقدان بهطور چیره به هزینهها پرداختهاند و دوستان و هواداران به سودها! در هر سو افسانه حرف اول و آخر را میزند. هنوز نهادهای شاهدیاب و گوارهآفرین خودپا، خودبسنده و آزاد برنیامدهاند که به داوری بنشینند و کار ما را آسان کنند.
افسانهی دورانپهلوی
در دوران پهلویها پیروزیهای سیاسی بسیاری دیده میشود؛ نوینیدن (Modernization) بسیاری از ساختارهای حکومتی و دولتی؛ پایان دادن به دادگاههای مذهبی و برآمدن دادگستری، پیدایش برخی از نهادهای نوین و...
با این همه هواداران افسانه، این پیروزیها را از زمان و متن بیرون آوردهاند و به افسانهسازی در مورد خاندان پهلوی پرداختهاند. آنها هم هزینهها و هم خطاهای بسیار را نادیده و نابررسیده میگذارند؛ و هم از پیروزیها به راستی و درستی سیاست، سیاستمدارها و ساختاری که در دوران پهلویها بالاآمد میرسند. آنها نمیتوانند پارامتر زمان، تاریخ و رخدادهای ناگزیر آنها را از سیاست، سیاستمدار و ساختار چیره جدا کنند؛ و سهم هرکدام را به انصاف بگذارند. همهی پیروزیها را به نام پهلویها میزنند و همهی شکستها و ناکامیها را به نام مخالفان و منتقدان.
افسانهی فروافتادن محمدرضاشاه
از فروافتادن پر از نکبت و شرمآور رضاشاه گذشته، محمدرضاشاه پس از ۳۷ سال حکومت؛ در حالی که آشکارا مشروطیت را تعطیل کرده بود؛ به حکومتی تکحزبی رسیده بود؛ و با درآمد افسانهای نفت خواب تمدن بزرگ میدید؛ توانست همهی مردمان ایران را به مخالف یا دستکم منتقد خود دگردیسد؛ و سرانجام حکومت را به یکجریان سنتی؛ واپسمانده و قرونوسطایی بسپارد. پهلویطلبان از دریافت این شکست آشکار و گسست از سیاست و سیاستمداری که جامعه و حکومت را به گل نشاند؛ و باخت؛ سربازمیزنند.
در آسیبشناسی این فروپاشی پرهزینه وقتی پای افسانهبافی در میان است، همه کوتاهی کردهاند، مگر محمدرضاشاه که همهکاره و به قول عباس هویدا شخصیت اول و آخر بود.
مردم حقناشناس و نادان، روشنفکران خیانتکار، آمریکاییهای تبهکار، چپ وابسته و غیرملی، مذهبیهای بیشعور و جامانده در تاریخ، ارتجاع سرخ و سیاه و ... پارههای دیگر این افسانه اند که گسست از سیاست و سیاستمدار شکستخورده را برای پهلویپرستان ناممکن میکند. (۱۳)
فرافکنیهای ایرانی
هزینهی سرسامآور دوران پهلوی و دوران جمهوری اسلامی بازپرداخت بدفهمیی دوران قاجارها، برآمدن نوینش و ناترازیهای ملی پس از آن بود؛ ناترازیها و نادانیهایی چندصدساله که بر سر خاندان قاجار خراب شد، تا تصویر و تصور ایرانیان از خود خراب نشوند. تصویری که از قاجارها در یکصد سال گذشته ساخته و پرداخته شده است، فرافکنی همهی پلشتیهایی است که در جان و جهان و سنت ایرانی بوده است.
برای باززایی سنت و بازگشت به همایستاری و ترازهای دلخواه سنت، چه چیزی آسانتر از آن که همهی کاسهکوزهها را بر سر قاجارها بشکنیم! و خود، فرهنگ و سنت تباه خود را از گزند تیزی نقد برهانیم؟ همین غلتکاری و غلتاندازی در نقد جمهوری اسلامی هم دیده میشود. اسلامستیزی و فرافکنی همهی پلشتیها را به آخوندها، خمینی، خلخالی و خامنهای میرساند و نقد سنت و ناگزیری گذار از آن را نادیده و نابررسیده میگذارد.
انگار افسانهها از یکدیگر زاده میشوند و در یکدیگر باز میشوند. برای گذار از یک افسانه باید از همهی افسانهها، افسانهسازی و شخصیتهای افسانهای گذشت.
افسانهی مشروطهخواهی
مشروطهخواهی (به عنوان یک جریان سیاسی) در دوران محمدرضاشاه و پیش از آن هم ستوندنی بود؛ هم خواستنی؛ و هم پذیرفتنی. اما امروز و ۵ دهه پس از فروپاشی سلطنت و ۱۰۰ سال پس از پایان مشروطیت، مشروطهخواهی تنها یک افسانه است. ناهمزبانی و زمانپریشی بسیار گویا است؛ کسانی که دیروز باید مشروطهخواه میبودند، امروز مشروطهخواه شدهاند تا جمهوری پانگیرد.
مشروطهخواهی فرآیند مشروط کردن قدرت مستقر به قانون و ارادهی ملی است. هستهی سخت مشروطه، «قانون» بود که باید در گسست از سنت بالامیآمد. مشروطهخواهی اگر به بازگشت به گذشته، یا بدتر، بازگشت به گذشتهای ویژه سنجاق شود، آشکارا افسانهبافی است؛ و بابنیادهای قانونگرایی ناهمساز.
کسانی که خواهان بازگشت خاندان پهلوی به قدرت هستند، باید از فریب مردم دست بردارند. آنها حق دارند، خواهان و ستایشگر خانوادهی پهلوی باشند. اما چنین خواهشی را در زرورق مشروطهخواهی پیچیدن، و به عنوان لیبرالدمکراسی جازدن، توهین به شعور مردم است. نه حکومت پهلویها امکان دگردیسی به مشروطه و لیبرالدمکراسی را داشت؛ (اگر حکم تاریخ را بپذیریم.) و نه بازگشت رضا پهلوی به قدرت به ناگزیر به لیبرالدمکراسی و مشروطه میرسد.
برآمد این برگفت آن است که اگر لیبرالدمکراسی میخواهیم؛ و اگر در لیبرالدمکراسیخواهی جدی هستیم باید از برابری و آزادیی همهگانی (که بنیاد حکومت قانون است) آغاز کنیم. تنها جمهوری است که دستکم روی کاغذ آزادی و برابری را میپذیرد. نمیتوان به بازگشت امتیار سلطنت و پادشاهی (حتا در حد نمادین) تن داد؛ و آنگاه امیدوار بود که خانوادهی صاحب امتیاز به قانون و برابری تن دهد! اگر نداد چه؟
افسانهی مشروطهخواهی سازوکاری برای رسیدن به قدرت از راه خر کردن مردم است. مردمی که از جمهوری اسلامی خسته و آزردهاند؛ چشماندازی برای اصلاح حکومت نمیبینند؛ و اندامهای لازم برای گذار را ندارند.
افسانهی مشروطهخواهی امروز تنها با افسانهی جمهوری اسلامی و در ناامیدی برآمده از یک افسانهی دیگر سرپامانده است. اما این افسانه سرانجام در برابر افسانهی خاندان ایرانساز و فرزند مشروطه رنگ خواهد باخت و حکومت را به تمامی به دست کسانی خواهد سپرد که نه دروغ مشروطهخواهی را تکرار میکنند؛ و نیازی به آن دارند. این افسانه محلل افسانههای دیگر (حتا فاشیستی) است.
مشروطیت به دوران قاجار سنجاق شده است
مشروطیت تنها برآمد دوران قاجار نیست؛ که به دوران قاجار سنجاق شده است. همچنان که بازگشت به دوران قاجارها ممکن نیست؛ بازگشت به مشروطه هم ناممکن است.
ستایش از مشروطیت اگر از حب به مشروطیت باشد باید به ستایش از دوران قاجار هم برسد؛ کسانی که ستایشگر پهلویها هستند در بهترین حالت ستایشگر نوینش ایرانی (مدرنیزاسیون) هستند. ساختاری که بیش از هر چیز به فاشیزم همانند بود، نه مشروطه.
چه، دوران پهلویها (خوب یا بد) هیچ نسبتی با مشروطیت نداشته است.
مشروطیت حکومتی محافظهکار بود؛ و برآمد محافطهکاری بود. در حالیکه حکومت پهلویها بنیادهای سنت را نادیده گرفت و از هم پاشاند.
مشروطیت حکومتی لیبرال و آزادیخواه است. در حالی که حکومتپهلویها هیچ نسبتی با آزادیهای سیاسی نداشت. (۱۴)
از اتفاق ایستادهگی در برابر پهلویها همبه طور چیره به جهت رفتارهای فاشیستی و خودکامهی آنها بود. فروافتادن سلطنت هم به همانجا میرسد. شوربختانه در نبود نهادهای مدنی نوین طبیعی بود که نهادهای سنتیی به جامانده جایگزین سلطنت شوند. پهلویها درکی ناتمام هم از سنت و هم از نوینش داشتند؛ از سنت سلطنت را میخواستند و از نوینش ظاهر آن را. این ترکیب و همآمیزی نمیتوانست پایدار بماند؛ و نماند.
مشروطهگرایان امروز یا مشروطه را نمیخواهند، یا مشروطه را نمیشناسند! چه پهلویستایی با هیچ چسبی به مشروطه نمیچسبد.
دولت کوچک، دولت مشروطه
دولت مشروطه اگر روی غلتک میافتاد قرار بود دولتی کوچک و چابک باشد؛ یا باید میشد. (همچنان که در متون حقوقی مشروطیت دیده میشود.) دولتی که برآمد ارادهی ملت است و از راه مجلس شورای ملی به قدرت میرسد.
چنین دولتی هیچ نسبتی با دولت مرکزی قدرتمند و تنومند نداشت. (و دولت کودتا هرچند نوین، پیشرو و آبادگر دولت مشروطه نیست.)
شوربختانه مردمانی که در پی مشروطه بودند، خواهان دولتی کوچک و چابک نبودند! آنها آزادی و برابری را نمیشناختند و نمیخواستند. آنها در چهارچوب سنت امنیت، آبادی، و عدالت میخواستند و به همین دلیل احمدشاه را برداشتند و رضاخان را رضاشاه کردند. آنها مشروطه و قانون نمیخواستند؛ چه، خود و دولت ملی را در جایگاهی نمیدیدند که بتواند ایران را آباد، امن و البته آزاد کند. و چندان عجیب نبود اگر سرانجام از خیر آزادی و مشروطیت گذشتند.
در ستایش دوران قاجار همین بس که این اندیشهها را پروبال داد و در یک متن حقوقی استوار کرد. در ستایش دوران قاجار نسبت به دوران ستمشاهی و ستمشیخی همین بس که امکان برآمدن مشروطیت و اصلاح حکومت در آن دوران فراهم شد. چنین امکانی برآمد دولت کوچک، چابک، کشسان و شاهنشاهی «ممالک محروسه» بود.
شاهنشاهی ایرانی هرچه که بود از مجموعهای پارچهها و مملکتهای جدا اما هموند و همپارچه بالا آمده بود، که هم رنگارنگی و گوناگونی ایرانیان را نمایندهگی میکرد؛ و هم آن را پاس میداشت. چنین ساختاری اگر به دریافت دقیق و رهیافت عمیق اندیشهی حکومت قانون پیوند میخورد، شاید میتوانست مرحمی بر زخمهای چند سده نادانی و جاماندهگی باشد؛ اما نبود و نشد. زیرا دریافت قانون و حکومت قانون و بنیادهای آن هنوز بر سنت ایرانی سنگینی میکند.
پهلویپرستی و افسانههای «فرزند مشروطیت» و «خاندان ایرانساز» هم نماد و هم نمود این نادانی و ناتوانی است. این افسانهها پرداخته شدهاند تا نقد سنت ایرانی ناتمام رها شود. این افسانهها آمدهاند تا همایستاری سنت بماند؛ و باززایی سنت در نامها و سرنامهای تازه ادامه یابد.
حکومت قانون یا حکومت قدرتمند
بدپنداریی حکومت قدرتمند مرکزی که از فروکاهیدن حکومت قانون در فرنگ آمده بود و دستپخت نسل نخست روشنفکری ایرانی بود، ریخت دیگری از مشروطهی ایرانی بود. مشروطه ایرانی که رحم اجارهای برای مدرنیتهی ایرانی شد؛ و هنوز بسیاری گرفتار آن هستند!
مشروطیت با همهی کاستیها نماد دوران قاجارها و معجزهی دولت کوچک است. در دوران قاجار است که عقلانیت سیاسی حکومت در حدی است که مخ حکومت به همسازی ملی و کاربست آن در ساختار سیاسی تن میدهد.
بگویید نهادها و متون حقوقی که آفریدید چه هستند؟ تا بگویم بیلان شما در توسعه چیست؟
جمهوری اسلامی (به ویژه دوران علی خامنهای) و دوران پهلویها (به ویژه دوران محمدرضاشاه)، دوران نادانی ما به امر سیاست و بارهی حکومت بود؛ دورانی که پادینهی دریافت تاریخی ایرانیان از حکومت و دولت بود و شد.
تا پیش از آنها، حکومت دولت سنتیی کوچکی بود که با جامعه در تعادل و تراز بود؛ و کار میکرد. پس از فاجعهی انتقال قدرت از قاجارها به خاندان پهلوی توهم دولت بزرگ و قدرتمند است که هر دو را به دیکتاتوری صالح، منور، درستکار و راسترای میغلتاند. هم دورانپهلوی و همدوران جمهوری اسلامی را باید دوران ناکامیها و نادانیهای مردمانی دید که هزارهها هنر دولتسازی را در چشمبههمزدنی فراموش کردند و در آغوش یک «دیگریی بزرگ» و توهم «انتظار» خودکشی کردند. به زبان دیگر با همهی پوستاندازیها پس از قاجارها ایران با کله در سنت فروغلتید و سنت را با ریختی تازه باززایی کرد.
برای آنکه بتوان دوران قاجار را با دوران پهلویها همانندید و به انصاف سنجید، باید از زمانپریشی گریخت و گسیخت؛ و به برآمد کار آنها نگریست. دوران قاجار به برآمدن مجلس شورای ملی، مشروطیت و حکومت مشروطه میرسد، در حالیکه دوران پهلویها با تبدیل مجلس به تویله به برآمدن جمهوری اسلامی و مجلس شورای اسلامی میرسد.
در بازهی زمانی نخست با جامعهای سنتی و فرومانده روبهرو هستیم که میخواهد راه خود را به جهانهای جدید و مناسبات تازه بگشاید؛ در حالی که در بازهی زمانیی پسین با اجتماع/جامعهای شکستهپکسته و دستوپابستهای روبهرو هستیم که گرفتار سیاست زهرآگین است و میخواهد از آن بگریزد. اگر ملتدولت را در ایران و ایرانیان دولتملت میدانند عجیب نیست؛ دوران پهلویها را باید دوران دولتسازی و ملتسوزی خواند. دورهای که دولت انداممند، خودبسنده و نوین میشود، اما ملت تودهای بیدستوپا و وابسته. (۱۵) در جامعههای توسعهیافته چنین سیاستی را Toxic politics مینامند؛ و سیاستکاران آن را آزارگران میدان سیاست. (۱۶)
با هر متری که متر بزنیم، دوران پهلویها را باید دوران خوارداشت ملی نامید؛ دوران ایرانسوزی. (۱۷)
توسعه را همچنان که خوزه ارتگا یی گازت (۱۸۳۳-۱۹۵۵) جامعهشناس اسپانیولی در کتاب «طغیان تودهها» آورده است باید فرآیندی دید که یک اجتماع را جامعه میکند. خودپایی و خودبسندهگی از ویژهگیهای یک جامعه است. در جامعه است که ملتدولت ساخته میشود؛ و دولت برآمد ملت و ادامهی اراده ملی میگردد. بگوید مردمان یک سرزمین در بهار آزادیی خود چه میخواهند؟ تا بگویم خودبسندهگی ملی چهگونه است.
بگوید ایستار (وضعیت) تراز ملت و دولت چیست؟ تا بگویم دولت با مردم چه کرده است.
در یکصد سالگذشته و پس از برآمدن رضاشاه ایران در مسیری وارونه پیش رفته است. جامعهی سنتی ایرانیان از هم پاشیده است و اجتماعی شبهمدرن و مردمانی لهشده بالا آمده است. دولتی که به کمک درآمدهای نفتی هر روز چاقوچلهتر، انداممندتر و تنومندتر شده است و ملتی که هر روز کوچکتر و بیدستوپاتر. این جسدی که امروز در دستان علی خامنهای درمانده است و حتا نمیتواند از خود پاسداری و پاسبانی کند، با برآمدن رضاشاه از پادرآمد و دیگر هیچگاه نتوانست روی پاهای خود بایستد. رضاخان ملتدولت ناتوان مشروطه را به دولتی زهرآگین و ملتی توسریخور دگرگونید.
گازت در جایی درماندهگی و جاماندهگی اسپانیای دوران فرانکو را در همانندی با ملتدولتهای دیگر در اروپا برآمد مدنیت ناتمام میخواند؛ و مدنیت ناتمام یعنی اجتماعی که هنوز نتوانسته است جامعه شود. (۱۸) مدنیت ناتمام کارنامهی ایرانیان هم هست؛ کارنامهی ناکامیابی که اگرچه پیش از رضاشاه آغاز شده است؛ اما در زمانهی او و با ستم و سرکوب او بود که جامعه بهزانودرآمد؛ و ازپا افتاد. این جسد ۸۵ ملیونی که امروز ایران نامیده میشود، در دوران خاندان پهلوی آفریده شده است.
اگر پای حسابوکتاب دقیق در میان باشد دوران پهلویها را (باید به تعبیری که در تاریخ آمریکا برای دوران ۱۸۷۰- ۱۸۹۰ بهکار رفته است.) باید دوران ویرانیی بزکشده (Gelded age) در ایران نامید. و برای گذار از این ویرانیها، باید از آن افسانهها هم که بافته و ساخته شده است، گذشت. گذار دمکراتیک در ایران، گذار از این افسانههای درهمتنیده و افسانهزدایی جمعی از ایرانیان، ایران، سنت و تاریخ آن است.
اکبر کرمی
پانویسها
۱) برای دریافت دشواریهای ایران امروز باید بتوان ایران (همانند یک کشور) را از ایرانزمین یا ایرانشهر (همانند یک مدنیت) جدا کرد. همانندیها و همپوشانیهای بسیاری میان این برساختهای تاریخی، سیاسی و اجتماعی هست؛ اما این دوبرساخت و دو تاریخ یکی و یگانه نیستند؛ و نمیشوند.
۲) انگارههای درماندهگی، پسماندهگی، و انحطاط برگفتهایی هستند در آسیبشناسی چنین پدیدهای؛ انگارههایی که توضیح میدهند، چرا ایران که یکی از مدنیتها و کشورهای برجسته در جهان سنت بوده است، از همآوردان غربی خود پسافتاده است. به زبان دیگر انگارههای انحطاط میخواهند توضیح دهند چرا رنسانس در ایران رقم نخورده است؛ و حتا بیشتر، چرا هنوز ایرانیان نتوانستهاند خود را با جهانهای جدید و ارزشهای تازهی برآمده از نوینش همراه و همسو کنند.
۳) همدر ایران و هم در ایرانشهر با همهی ناامکانها (و سستیها) امکانها (و تواناییها) یی هم هست که نگذاشته است و هنوز نمیگذارد این سامانهها فروبیفتند و در سامانههای بزرگتر و پرزورتر حل شوند.
به زبان امانویل والرستاین () این سامانه هنوز به فروپاشی، آشوب و هرجومرج (Chias) نرسیده است.
گشودن کارنامهای جدا برای هرکدام میتواند حسابوکتاب فروماندهگی آنها را در جهانهای جدید (پس از نوینش ومدرنیته) شفافتر و گویاتر کند؛ و بخت برونشد را بالا ببرد.
۴) زبان فارسی در کشورهای دیگر هم بودهاست؛ در برخی نمانده است؛ (هند) در برخی هنوز هست، اما آنها سرنوشتی دیگر یافتهاند. (افغانستان، تاجیکستان)
۵) اهمیت چنین پرسشی آنجاست که یک کشور (ایران) و یک مدنیت (ایرانی) به جهت ماندهگاری برآمد هموندی امکانها و ناامکانهای بختمند (تصادفی) بسیار است.
امکانها و ناامکانهایی که هم پیروزها را توضیح میدهند و هم شکستها را.
۶) دامینوی شکستهای ایرانی با آن رخداد بزرگ در غرب وقتی به عثمانی و روسیه رسید، آغاز شد؛ و شوربختانه هنوز تمام نشده است. البته طبیعی است که همهی مدنیتهای همآورد کموبیش افتادهاند و رفتهاند؛ یا با پذیرش دگرگونیها و هویت تازه هنوز سرپاایستادهاند. در نتیجه ویرانی گذشته و درگذشتهگان بارهای ناگزیر است؛ آنچه به ما بخت بیشتری برای ماندن میدهد دریافت امکانهایی است که میتواند به ماندن در این شرایط تازه زور بدهد.
برپاشدن دولت مرکزی قدرتمند (پس از مشروطه و با به قدرت رسیدن رضاخان) همانند آنچه در غرب رخداده بود به زور سرکوب و سانسور و سرب راه ایستادهگی نبود؛ چپاندن ویرانیهای بیشمار دیگر بود.
۷) جواد طباطبایی آغار پایان سنت و پسماندهگی را در ایران به چهارسده پیشتر میبرد. یعنی در دوران صفویه است که شکاف میان جهانهای جدید و جهانها سنتی افتاد. اگر چنین برآوردی درست باشد آنگاه شکستهای ایران از عثمانی و روسیه را پسلرزههای نوینش باید خواند که به ایران رسیده بود. و ایرانیان تازه با آن در خوابوبیداری روبهرو میشدند.
۸) آزادی آنچنان که امروز میشناسیم، برآمد جهانهای جدید است. پیش از نوینش چنان دریافتی از آزادی در ذهن تنگ و تنک سنت نمیگنجید. انسانشناسی سنتی از حق خطا کردن بیبهره بود؛ و همه چیز روی پای یک دیگری بزرگ همهچیزدان و همهچیزتوان قرار میگرفت؛ و چندان عجیب نبود، اگر آدمی آزاد نبود و آزادی پذیرفتنی هم نبود. اما در سنت شکل دیگری از آزادی که گاهی آزادهگی نامیده میشود، بود. آزادهگی بسیار به استقلال و خودپایی نزدیک بود. انسان آزاده، انسانی بود که به سنت و ارزشهای سنتی وفادار بود، و در دفاع از آن تا پای جان میایستاد. وطن و دفاع از آن بخشی از آزادهگی بود که در مدنیت رنگارنگ و سنتی ایران بسیار پاس داشته میشد. در دل چنین ارزشی بود که حکومتهای محلی بسیار و شکلی از مرکززدایی از حکومت در ایران دیده میشد. در چنین ساختاری حکومت مرکزی بسیار کوچک و چالاک بود. توازن این حکومتهای محلی آزاد و حکومت مرکزی کوچک بود که به ایرانیان هم قدرت و هم آزادهگی میبخشید.
این نظام شاهنشاهی انعطافپذیر در دوران ساسانیان به جهت آسیب «دین رسمی» از مدارا با رنگارنگی دینی و مذهبی بازماند؛ و در دوران مدرن به جهت آسیب «زبان رسمی» و حکومت مرکزی قدرتمند از مدارا با رنگارنگیهای زبانی و قومی و محلی بازماند و شکست!
۹) نسل نخست روشنفکری ایرانی بنیادهای حکومت قانون و مشروطه را ندید؛ و در ساده سازی این برساختهای جدید مشروطه را ایرانید؛ و نسل دوم به جای درس گرفتن از خطاهای نسل نخست در فرآیند ایرانیدن مشروطه چنان پیش رفت که مشروطه را به بهای پیشرفت سربرید! در نتیجه عجیب نیست که امروز هم از مشروطه و خم از پیشرفت واماندهایم. مشروطه ایرانی گرفتار اتصالی و مدار کوتاه (Short circuit) شد و سوخت. هنوز بسیاری از ایرانیان گرفتار شکلی از بدپنداری مدار کوتاه هستند؛ و بر این باور هستند که میتوان از خیر حکومت قانون و بنیادهای آن گذشت! و با ساختن یک حکومت قدرتمند و صالح همهی فاصلهها را پشت سر گذاشت. ذهی خیال باطل! ممکن است در تاریخهای دیگر بتوان نمونههایی پیروزمند از این الگو را یافت، اما اراده به برساختن آن یک نادانی بزرگ است؛ و در جایی به آسیب انتظار که در سنت ایرانی بسیار دیرپا است میرسد. ممکن است مردمانی بخت یارشان گردد و دیکتاتوری منور و صلح و دادگر داشته باشند، اما ملتی که در انتظار آن ماسیده باشد، گرفتار نادانی مرکب و مرگ مغزی است.
۱۰) جدا از نیتها (که به احتمال بسیار خیر بوده است) و نیز سازندهگان این افسانه (که به احتمال یک برگفت ملی و منطقهای بوده است.) فروپاشی نهادهای سنتی اجتماعی (ممالک محروسه، خانها و ایلات و ...) در زمان رضا خان/ رضاشاه آغاز شد و در دوران محمدرضا شاه با تقسیم اراضی به اوج خود رسید. در دوران پهلوها بود که از یک سو اندامهای اجتماعیی سنتی ویران شدند و از سوی دیگر حکومت مرکزی قدرتمند و کموبیش نو ریخت امروزین خود را یافت. این جسدی که امروز در دست جمهوری اسلامی است و ملت نامیده میشود، در دوران ایرانویرانساز پهلویها ساخته شده است؛ و برآمد ناترازی دولت (متمرکز، انداممند، قدرتمند، مسلح، و نفتبسنده) و ملت (تودهوار، ناانداممند، محتاج به دولت و توزیع درآمد نفت)ی است که پهلویها (و هوادران آنها) به ایرانیان چپاندند. به زبان دیگر در دوران پهلویها مدنیت سنتی از همپاشید اما شهر و شهروند هم ساخته نشد! این زندان و نظام شهربندی که در جمهوری اسلامی دیوارهای بلند خود را آشکارید، در دوران پهلویها پیریزی شده است.
۱۱) اشتباه نشود. همچنان که بارها گفتهام. مردم حق دارند حتا به خطا حکومتی را بردارند و حکومتی دیگر را بیاورند. نکتهی من توضیح این رخداد است. کسانی که احمدشاه را برداشتند و رضاشاه را آوردند، درکی از حکومت قانون و پیشرفت نداشتهاند. فرهنگ انتظار است که به برآمدن دیکتاتورها در ایران میرسد.
۱۲) دوران دراز حکومت قاجار در ایران به جهت زمانپریشی بسیار سرکوب و سانسور شده است. تصویری که از دوران قاجار ساخته شده است، وارونهی تصویری است که از دوران پهلوی بالا میآمد. هرچه دوران قاجار تاریکتر و سیاهتر سیاهی لازم برای پوشش دوران پهلوی که با دخالت نیروهای خارجی و در جهت دفاع از سودهای آنها آسانتر. این تصور که حکومتها و حاکمان قاجار نادان و تنپرور بودند و مردمان آن دوران هوشیار و غیرتمند، همانقدر مسخره است که: پادشاهان پهلوی دانا و روزآمد بودند و مردمان ایران نادان و پسمانده. دوران دراز حکومت قاجارها با همهی نقدها در برابر واقعیت و فربود بزرگ پاسداری از ایران و نگهداری آن با هر حسابوکتابی بسیار برحسته است. نباید همهی کسری حساب دوران قاجار که برآمد رونسانس در اروپا و پسماندهگی تمدنی (انحطاط) در ایران بود را به پای خاندان قاجار گذاشت. همیشه مردمان یک سرزمین و حکومتها سروته یک کرباس هستند؛ آنچه آنها گوناگون میکند فاصلهی آنها از قدرت است.
قاجارها بدهکاری تمدنی ایران را پرداختند؛ و اگر این هزینهها سرشکن شود، آنچه به پای قاجار باید نوشته شود، بسیار کمتر خواهد بود.
۱۳) در گفتوگویی با سرنام «۵۷ها از کجا آمدند؟» که با امیر طاهری داشتم، حتا روزنامهنگار کهنهکار و وطندوستی همانند او زیر فشار گواهان تاریخی و استدلالهای سیاسی حاضر نمیشود نقش محمدرضا پهلوی را در برآمدن انقلاب ۵۷ بپذیرد؛ زیرا او آشکارا گرفتار افسانهی خاندان ایرانساز است و برای برگشت به گذشته تا بازگشت به قانون اساسی مشروطه پسنشسته است!
یکی از شاهنشان افسانهپردازی در بارهی تاریخ ارادهگرایی و اراده به بازگشت به گذشته است! در نگاه این افسانهسازان انگار تاریخ خطا کرده است و با بازگشت به گذشته میخواهند تاریخ را اصلاح کنند!
۱۴) حکومتهای فاشیستی را حکومتهای خودکامه و ملیگرا و فراراست میدانند؛ حکومتهایی که در مخالفت با محافظهکاری، لیبرالیسم و کومونیزم برآمدهاند. حکومتها پهلوی کموبیش همهی این ویژهگیها را داشتند و هواداران آنها امروز هم کموبیش همهی این ویژهگیها با خود آوردهاند. از این کنج اگر به دوران پهلوی نگاه کنیم هیچ همانندی میان مشروطه و رفتار فاشیستی پهلویها نمیتوان یافت.
۱۵) در ایران به «حکومت» همهگان «حاکمیت» میگویند؛ این غلت عمومی برآمد یک سده ملتسوزی است که از آغاز کار رضاشاه کلید خورده است. حاکمیت همیشه از آن ملت است؛ هرگاه ملت نادیده میماند؛ و ناپدید میشود؛ آنگاه حتا رژیم جمهوری اسلامی «حاکمیت» میشود. این غلت همانند غلتهای لپی که فروید کاویده است، بازتاب روانی آزرده و خسته است. روانی که در رابطهای زهرآگین از پا درآمده است.
۱۶) اگر در خانه و خانوادهای هم که آمیزش زهرآگین حاکم است؛ پدر خانواده همسر و فرزندان خود را آزار میدهد و کوچک میکند، تنها به این دلیل که نانآورده است یا خانه خریده است، او را ستایش نمیکنند.
۱۷) از این زاویه مشروطهخواهان راستین را باید از پهلویطلبان و سلطنتطلبها جدا کرد؛ گروه نخست در فربود (واقعیت) خواهان بازگشت به دوران قاجارها هستند، در حالی که پهلویطلبان خواهان بازگشت به پسازقاجارها.
۱۸) بگویید نهادهای مدنی یک جامعه چیست؟ تا بگویم یک اجتماع تا چه پایه جامعه شده است. بگویید ابزارها و سازوکارهای خودپایی یک ملت در برابر حکومت/دولت چیست؟ تا بگویم فرآیند ملتدولت شدن کجاست.
بگویید دریافت مردمان یک سرزمین از گسترهی همهگانی و میدان سیاست چیست؟ تا بگویم سطح توسعه در آن سرزمین چهگونه است.
خودبسندهگی، خودپایی و امکان و بخت آزمونوخطای جمعی است که یک اجتماع را جامعه و مردمان یک سرزمین را ملت میکند.
به زبان فنیتر تا زمانی که مردمان یک سرزمین درک نمادین و نهادینی از دامهای اجتماعی (Social traps) ندارند؛ و برای سامانش آنها انداممند نشدهاند، هنوز جامعه شکل نگرفته است. ملتدولت اوج یک جامعه است؛ فرسنگی (Milestones) که در آن این سازوکارها در متون حقوقی ماندهگار میشود.
دریافت قانون و ناگزیری آن یک فرسنگ دیگر است.
ملی کافیست، مذهبی زیادیست، حسن بهگر
ملی کافیست، مذهبی زیادیست، حسن بهگر
از ۱۴ سال پیش که من مقالۀ «ایرانیت و اسلامیت دیگر شعار ملیون نمیتواند باشد» را نوشتم انتقادهای شفاهی بسیاری را شاهد بودم ولی کسی قلم رنجه نکرد و به استدلال بر نخاست. آخرین بار در یکی از جلسات کلاب هاوس آقای امیر مصدق کاتوزیان بر من خرده گرفت که کارم به جایی رسیده است که به مصدق هم ایراد میگیرم!
واقعیت اینست که دکتر مصدق فرزند زمانه خویش بود و ضمن داشتن باورهای مذهبی، هرگز به دخالت دین در حکومت جواز نمیداد و دوران حکومتش شاهد هستیم که با وجود مخالفت آیت الله بروجردی، آیت الله کاشانی و فلسفی و.. هرگز تسلیم خواستهای آنها نشد و از در مخالفت با اقلیتهای مذهبی مانند بهاییان وغیره برنیامد و یا اقدام به بستن مشروب فروشیها و تحمیل حجاب اجباری وغیره نکرد.
اگر بهای گزاف و تجربۀ تلخ شکست همراهی موقت کاشانی را با مصدق بیاد بیاوریم میتوان دریافت که مطلب من مطلقاً تفاوتی با منویات دکتر مصدق ندارد..
در ضمن توجه داشته باشیم که اکنون ما از زمان دکتر مصدق بیش از ۸۰ سال فاصله داریم و در موقعیت تاریخی به کلی متفاوتی قرار داریم. در این میان باید تجربه ۴۶ سال حکومت ستمگر و تمامیت خواه مذهبی را هم بر آن بیفزاییم. پس به روز کردن مشی و رفتار مصدق نه فقط حق که وظیفۀ ماست.
مراد من از ایرانیت مجموعهای از گذشتۀ تاریخی مردمان در سرزمینی بنام ایران است که پس از انقلاب مشروطه به عنوان ملت به رسمیت شناخته شدهاند. با منحصر کردن هویت ایرانیان به اسلام خود بخود حقوق شهروندی دیگر اقوام و ادیان دیگر نقض میگردد..
ایران جایگاه زرتشتیها، ارمنیها، یهودیها، آسوریها و دیگر ادیان و اقوام گوناگون بوده است منحصر کردن ایران به اسلام یعنی ناامن کردن ایران و فعال کردن مطالبات قومی و دینی در آن.
چنان که پس از انقلاب ۵۷ ملایان و ملی مذهبیها بر ۹۹ ٪ مسلمان بودن مردم به ناحق تکیه نمودند و به دیگران تحکم کردند که به اندازه کوپنتان حرف بزنید.!
وقتی از ایرانیت سخن میگوییم همۀ ایرانیان را شامل میشود و نیازی نیست با یک دین آن را تعریف کنیم. ایران از دوران باستان مرکز ادیان گوناگون و همزیستی آنها با یکدیگر بوده است.
ملایان حاکم پس از به قدرت رسیدن با ایرانیت در افتادند و با ملت ایران ناسازگاری کرده آن را در امت اسلام تحلیل بردند و حالا برخی از تئوریسینهای رژیم چون بیژن عبدالکریمی به فریاد آمدهاند که ایران دو پارچه است. بدون آن که اشاره کنند که این دو پارچه گی به سبب سیاست غلط حاکمیت است. پیش از انقلاب ۵۷ ادیان گوناگون در کنار هم در صلح و صفا زندگی میکردند وگرچه ملایان سعی در گل الود کردن آب علیه بهاییان یا کلیمیها و.. بودند ولی کمتر کسی توجهی بدان میکرد. اگر محمدرضاشاه سیاست صریح و محکمی در قبال مذهب داشت و از روحانیان حمایت مالی و معنوی نمیکرد کار بدینجا نمیکشید..
پدران ما در طی سالیان دراز برای آشتی دادن ایران و اسلام تمهیداتی اندیشیده بودند از جمله احادیثی چون ازدواج امام حسین با دختر یزدگرد ساخته بودندکه به نحوی این دین را از بیگانگی در آورند و خودی کنند. از این گونه احادیث بسیار است چنانکه هنگام تحویل سال در نوروز دعای یا مقلب القلوب را میخوانند. این کار برای آشتی دادن دین با آیین نوروزی است..
این دعا خواستار تحول وتغییر انسان به نیکوترین وجه است و سابقهاش آن به دورهی پیش از صفویه میرسد و تبدیل به یک آئین نوروزی شده که ویژهی ایرانیان است و در کشورهای اسلامی دیگر و حتا شیعههای دیگر که نوروز را جشن میگیرند متداول نیست. خوب وقتی حکومت خودش با آئین نوروزی در میافتد و آن را یادگار مجوس میداند و برایش محتسب با چماق میگمارد خود نه تنها به یکپارچگی ملت صدمه میزند بلکه سنتی را که خود روحانیت در طی سالها بنا نهاده نقض میکند. ملایان شیفته عرب و عربیت آنقدر بینش ندارند که ببینند اگر ایران را از تاریخ اسلام و فرهنگ آن حذف کنند کمتر چیزی برای عرضه خواهند داشت.
اغلب سنتها و شعائر دینی بنابه خواست و مصلحت روز رهبران دینی تغییر یافته و جایگزین شده است. برای نمونه سینه زنی، زنجیر زنی و قمه که از کلیسای کاتولیکها گرفته شده و اکنون به صورت سنت در آمده است. مشکل اینجاست که ج ا خودش تیشه به ریشهی اسلام خودش میزند.
ما با ملایانی طرف هستیم که حتا به مبانی دین شیعه هم رحم نکردهاند. خمینی که مصلحت رژیم را حتا بر ظهور امام زمان مرجح دانست در حقیقت بنیان شیعه را نیز متزلزل کرد. مرجعی که آشکارا بر وعدههای داده شدهاش پشت کرد و گفت خدعه کردم یعنی مردم را فریفتم و جالب اینکه در باور شیعه به جز مهدی امام دوازدهم کسی لایق حکومت نیست و خمینی و خامنهای بر جای او نشستهاند و از بام تا شام هم مدعی انتظار ظهور او هستند. در این میان حجتیه سازمانی که باورمند سنتی به شیعه بوده و ازجانب خمینی مطرود اعلام شده بود امروز به اسم جبهه پایداری در حاکمیت است و احمدی نژاد به عنوان یک حجتیهای او را مخاطب قرار میدهد که «مگر ته آسمان پاره شده و تو افتادی پایین؟»
چون خامنهای در تنگنای یار و همراه است گرچه احمدی نژاد را از رقابت ریاست جمهوری کنار گذاشته ولی مجبور شده یاران او را در حکومت تحمل کند. از این اسلامیت جز آدمکشی و اختلاس و برباد دادن منافع ملی چه مانده است؟ نام ایران حتا بر پرچم سپاه پاسداران ابداعی آنها نیست ولی مدعی هستند که صیانت و حفاظت از مرزهای ایران را برعهده دارد.
هنگام آن رسیده است که به این شعارهای شترگاو پلنگ پایان بدهیم و نگذاریم با این توهمات کشور و مردم را بیش از این به قهقرا ببرند.
ما صحبت از مدرنیسم میکنیم ولی گرفتار خمینیسم هستیم. اروپا اگر از لوتریسم عبور نکرده بود نمیتوانست پا به دنیای مدرن بگذارد. اگر ما همه چیزمان را به اسلام گره بزنیم ناچاریم از آن تبعیت کنیم. راه حل بسیار ساده است. باید حاکمیت ملت بجای حاکمیت دین بنشیند و منافع ملی را مقدم بر مسایل دینی بدانیم. بهترین راه پالایش گفتار سیاسی احتراز از میدان دادن به قصه هایی است که راجع به دوگانگی ایران میتراشند و در آنها مذهب را همتراز ملیت قرار میدهند.
حسن بهگر
نظر احمد شاملو درباره رضاشاه- رضا آدولف هیتلری
به مناسبت هشتادمین سالگرد درگذشت رضاشاه و بیستوچهارمین سالگرد جاودانگی احمدشاملو
شعری که شاملو در چهارده بهمن ۱۳۲۹ خورشیدی در رثای دکتر تقی اِرانی در یازده سالگی جانسپاری وی سرود.
«قصیده برایِ انسانِ ماهِ بهمن».
(خوانش شعر توسط شاملو در پنج اردیبهشت ۱۳۶۹ خورشیدی - برکلی)
تاریخ سرایش «قصیده برای انسان ماه بهمن» مهم است. زیرا حزب توده پس از بنیاد خود [۱۰ مهر ۱۳۲۰]، توانست در امامزاده عبدلله شهرری برای اِرانی مجلس یادبود بگیرد. این سنت تا هفت سال بعد، یعنی در چهارده بهمن ۱۳۲۷ تداوم داشت که با سوءِقصد به شاه در پانزده بهمن ۱۳۲۷ در دانشگاه طهران، ابتدا حزب توده غیرقانونی اعلام شد، سپس نه تنها این سنت دیگر تداوم نداشت، بلکه ابتدا با دستگیری سران حزب توده، سپس فراری و مهاجرت آنان، متوقف شد.
احمد شاملو در دهه ۱۳۲۰ هیچگاه عضو حزب توده نبود. تنها دو ماه، آنهم پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به عضویت حزب توده درآمد. اما همواره به آرمانهای سوسیالیستی آزادیخواهانه باور داشت. از همینرو پس از غیرقانونی شدن حزب توده، حتی با وجود رُعب و وحشت دوران نخستوزیری سپهبد حاجعلی رزمآرا، چهارده بهمن ۱۳۲۹، «قصیده انسان ماه بهمن» را در سوگ تقی اِرانی و نقد عامل دژخیمان استبداد پهلوی یعنی رضاشاه، سرود.
گفتنی است که شاملو بههیچ عنوان این قطعه شعر را برای خوشآمدِ حزب توده سرایش نکرد. بلکه برخلاف حزب توده که اِرانی را پدر معنوی حزب میدانستند، شاملو چنین نمیپنداشت؛ شاملو اِرانی را دانشمندی میپنداشت که در راه انسانیت مبارزه و اندیشه کرد. اینکه اِرانی توسط حزب توده مصادره به مطلوب میشد، امری نبود که توسط اندیشمندان و مفسران چپ مورد نقد جدی قرار نگیرد. بلکه کسانی چون خسرو شاکری (در کتاب تقی اِرانی در آیینه تاریخ)، حمید احمدی (در کتاب تاریخچه فرقه جمهوری انقلابی ایران)، یونس جلالی (در کتاب تقی اِرانی؛ یک زندگی کوتاه) و... گفتمان اِرانی را متضاد و مخالف مَشیِ حزب توده قلمداد میکردند. دکتر مهدی آذر وزیر فرهنگ دکتر مصدق، از دوستان نزدیک دکتر تقی اِرانی، گواهی میدهد که اِرانی دلبستگی به بلشویک / بلشویسم نداشت. آذر میگوید: «مرحوم ارانی هیچوقت حرفی از بلشویکی یا مسلک سیاسی نزدیک به آن نمیزد. شاید گاهی از آزادیخواهی و رژیم حکومتی که در ممالک اروپا معمول بود [ذکری] میکرده است.» [تقی اِرانی، یک زندگی کوتاه، نوشته یونس جلالی، نشر مرکز، چاپ اول ۱۴۰۱، ص ۵۶].
شاملو نیز اِرانی را انسانی مستقل، آزادیخواه، انساندوست و ملّیگرا میدانست که وابستگی به حزب کمونیست شوروی و کمینترن نداشت و جدای از تبلیغات حزب توده، قصیده برای انسان ماه بهمن را برای اِرانی سرود. شاملو سالها بعد (دهه ۱۳۷۰ خورشیدی) در مصاحبهای به سرایش قصیده برای انسان ماه بهمن در رثای دکتر ارانی اشاره میکند. او همان ایده تاریخنویسان چپ ایرانی را پی میگیرد که حساب اِرانی از حزب توده و سران آن جدا است: «اِرانی یک انسان دانا، هوشیار، کوشا، صمیمی و شرافتمند بود. برخلاف دیگر سران حزب توده و تا آنجا که دربارهاش نوشتهاند و خواندهایم رفتارش در زندان، پایداریاش و مقاومتش تا حد مرگ، حسابش را از دیگران که سرمدار حزب توده باشند، جدا میکرد. دیگرانی که از همان اول، خیانت کردند و لُو دادند و همکاری کردند، در قیاس با شخصیت پایدار و مقاوم آدمی که بههرحال زندگی خود را گذاشت پای عقیدهاش. هر کسی که زندگی را پای عقیدهاش بگذارد، مثلاً یک گاوپرست که جانش را فدای حماقت گاوپرستی بکند برای من حرمتی ندارد. ولی خوب حساب این آدم با دیگران جدا بود.» [گفتوگوی دفتر نشر زمانه با احمد شاملو، چاپ آمریکا، مهر ۱۳۷۰. بهنقل از، شناختنامه شاملو، [گردآوری: ] جواد مجابی، انتشارات قطره، چاپ اول، ۱۳۷۷، ص ۷۴۴].
جانسپاری تقی اِرانی در زندان قصر نیز از آن دست جنایات رضاشاه پهلوی است که شاملو میزان قساوت رضاشاه را با آدولف هیتلر مقایسه میکند: «قافیهی در ظلمت / قافیهی پنهانی / قافیهی جنایت / قافیهی زندان در برابرِ انسان / و قافیهیی که گذاشت آدولف رضاخان.»
درباره جانسپاری و کشتن تقی اِرانی گزارشها، شواهد و روایتهای رسمی منتشر شده است که فقرهٔ مهم آن، براساس پژوهشهای یونس جلالی چنین است:
«[اِرانی واپسین] دفاع تاریخی خود را در ۲۱ اَبانماه ۱۳۱۷ ایراد کرد؛ حکم دادگاه ۲۴ اَبان اعلام شد [او به ده سال حبس مجرد محکوم شد] و این آخرین روزی بود که ۵۳ نفر چهره او را دیدند. آنچه درباره آخرین مرحله زندان و زندگی او میتوان گفت چنین است: او را به زندان موقت بردند، در بند ۴ در سلولی حبس کردند که زندانی پیشین آن به مرض تیفوس مبتلا بود و به دستور [سرپاس] مختاری، مشارکت فعال نیرومند و فرمانبرداری پایور و دیگر عاملین، در عرض پانزده ماه با محروم کردن او از خوارک و پوشاک لازم، هواخوری، دوا و درمان قوای او را تحلیل دادند و او را به ورطهی مرگ کشاندند. بنا به مشاهدات نظافتچیها، پاسبانها، همبندان و پزشکان، بیش از مرگ چهرهاش دگرگون شده بود، تب و لرز داشت، تلو تلو میخورد، هذیان میگفت، ضجه میزد که با اغماء رفت. چنین شد که زندانی شماره ۷۴۰ در ۱۴ بهمن ۱۳۱۸ در زندان موقت درگذشت و کمی پس از آن جسد او که به دشواری قابل شناسایی بود، به خانوادهاش تحویل داده شد و کفش و کلاه و لباس او که پس از دستگیری بایگانی شده بودند، طعمهی آتش شدند (گزارشها شامل مشاهدات همبندان او؛ زینالعابدین کاشانی، عبدالکریم بلوچ، پزشکان، حسین معاون و هاشمی، و نگهبانها محمد صالحی، نورالدین فقیهی، سید محمد موسوی و دیگران بود؛ شناسایی جسد را احمد سید امامی که پزشک و دوست او بود، انجام داد)» [تقی اِرانی، یک زندگی کوتاه، نوشته یونس جلالی، نشر مرکز، چاپ اول ۱۴۰۱، صص ۴۰۲ - ۴۰۳]
پس از شهریور ۱۳۲۰، عاملان قتل اِرانی جز رضاشاه در دادگاه محکوم شدند و تمامی اسناد و شواهد دلالت بر قتل عمد توسط شهربانی، حکایت میکرد.[ رک به مرجع اسناد تقی اِرانی؛ «اِرانی فراتر از مارکس، پژوهشی پیرامون جریان ۵۳ نفر»، حسین بروجردی، نشر تازهها، ۱۳۸۲].
اِرانی به طور مستمر در زندان تحت فشار و شکنجه قرار گرفت و یکبار او به همراه تنی چند از ۵۳ نفر اعتصاب غذا کردند. آوازه این اعتصاب در زندان قصر چنان بود که فرخی یزدی سرود رباعی زیرا را سرایید:
صد مرد چو شیر، عهد و پیمان کردند
اعلان گرسنگی به زندان کردند
شیران گرسنه از پی حفظ شرف
با شور و شعف ترک سر و جان کردند.
عجبا که فرخی یزدی را پنجماه پیش از جانسپاری اِرانی در همان زندان قصر، ابتدا به بیماری مالاریا مبتلا کردند، سپس با آمپول هوای پزشک احمدی، کشتند.
درباره اِرانی گزارشهای بسیاری در دست است. از جمله رمان «چشمهایش» بزرگ علوی که حکایت زندگی اِرانی است. اما علوی در کتاب «پنجاهوسه نفر»، گزارش جانسپاری اِرانی را گواهی میدهد:
«مرگ دکتر ارانی از آن مصیبتهایی است که کلیه کسانی که در زندان بوده و نام او را شنیده یا یک بار او را در سلولهای مرطوب کوریدورِ [راهرو] سه و چهار زندان موقت دیده بودند، هرگز فراموش نخواهند کرد... روز چهاردهم بهمن ۱۳۱۸ نعش دکتر ارانی را به غسالخانه بردند. یکی از دوستان نزدیک دکتر ارانی، طبیبی که با او از بچگی در فرنگستان معاشر و رفیق بود، نعش او را معاینه کرد و علایم مسمومیت را در جسد او تشخیص داد. مادر پیر دکتر ارانی، زن دلیری که با خون دل وسایل تحصیل پسرش را فراهم کرده، روز چهاردهم بهمن ۱۳۱۸ لاشه پسر خود را نشناخت. بیچاره زبان گرفته بود که این پسر من نیست. اینطور او را زجر داده و از شکل انداخته بودند. همین مادر چندین مرتبه دامن پزشک معالج دکتر ارانی را گرفته و از او خواسته بود که پسرش را نجات دهد و به او اجازه دهد دوا و غذا برای پسرش بفرستد. دکتر زندان در جواب گفته بود که این کار میسر نیست. برای آنکه به من دستور دادهاند که او را درمان نکنم...».
بسیاری بر این باور هستند که «ققنوس» نیما یوشیج همان شخصیت دکتر تقی اِرانی است. بهرغم اینکه نیما این شعر را دو سال پیش از جانسپاری اِرانی و زمان دستگیری وی سروده است. اما نماد و مصادیق موجود در شعر و همچنین روابط فکری نیما و اِرانی بیانگر پردازش شخصیت اِرانی توسط نیما در ققنوس است.
نیما در شعر «ققنوس» از مرغی جانباز و ایثارگری سخن میگوید که در سرزمینی که از آتش تجلیل یافته و اکنون به یک جهنم تبدیل یافته، زندگی میکند و حس میکند که اگر در این خرابآباد، زندگیاش همچون مرغان دیگر در خواب و خورد بهسرآید، رنجی که میکشد رنجی پست و حقیر خواهد بود و ارزش به یاد ماندن و نام بردن را نخواهد داشت، به همین دلیل برای اینکه برای رنجش معنا و ارزششی والا و یادمان بیافریند، جانش را فدا میکند، و خود را در میان شعلههای آتش میافکند تا جوجههایش از خاکسترش سر به در آرند و جان بگیرند:
جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش
نه این زمین و زندگیاش چیز دلکش است
حس میکند که آرزوی مرغها چو او
تیرهست همچو دود، اگرچند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم مینماید و صبح سفیدشان.
حس میکند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار به سرآید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.
آن مرغ نغزخوان
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته
اکنون به یک جهنم تبدیل یافته
بستهست دمبهدم نظر و میدهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه
ناگاه چون بهجای پر و بال میزند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ
که معنیاش نداند هر مرغ رهگذر
آنگه ز رنجهای درونیش مست
خود را به روی هیبت آتش میافکند
باد شدید میدمد و سوختهست مرغ
خاکستر تنش را اندوختهست مرغ
پس جوجههاش از دل خاکسترش بهدر.
دو سال پس از جانسپاری تقی اِرانی، نیما بیپرده نام و یاد دکتر اِرانی را گرامی میدارد؛ در شعر دیگری یاد اِرانی را زنده نگاه میدارد و میگوید او نمرده است.
دو سال از نبود غمانگیز او گذشت
روزی مزار او
دوبار برگهای خزان ریخته شدند
سه سایهی شکستهی گریان
بر شاخههای سایهی دیگر
آویخته شدند
آنوقت باز مثل دگر روزها دمید
این روشن افق
یک جغد بیثبات از آن جایگه پرید
یا یک غروب غمگین بالای آن مزار
غمناکتر نشیند.
دو سال مثل آنکه دو روز از غمش گذشت
روز سفید آمد از نوبه سیر و گشت
بر ساحت جبین جوانی
خط دگر نوشت
مانند اینکه آنکه تو دانی نمرده است
هر کس به یادش آید، گوید:
نه او نمرده، او ز نهانخانهی وجود
برپای خاسته است
او از برای زندگی ما
تا بهرهورتر آئیم
دارد هنوز هم سخنی گرم میکند
این تیره جوی سنگدلان را
دارد به حرف مردمی ای نرم میکند.
دو سال شمع زندگیاش را به روشنی
مردم ندید لیک
بس شمعهای دیگر روشن شدند از او
بس فکرهای ویران گلشن شدند از او.
مانند آنکه همین آرزوش بود
پرید از برابر زندان
مرغ شکسته پر که همه رنج و جوش بود
تا روی بام دیگر آید ز نو فرود
زآنجا به رنگ دیگر با ما کند سخن
دو سال شد ...* پرندهی ...*
مانند یک دقیقهی لذت که بگذرد.
مثل چراغ روشنی از ...*
...* نگذشته ست لیک
او با خیال گرم مردمان شریک
دارد به شیوههای دگر ...*
او در میان تیرهی این خاکهای سرد
هرچند منزوی
کرده است در درون بسی دل کنون مقر.
نه، او نمرده است آنکه دلی زنده میکند
هرگز بر او نیابد بد روی مرگ دست
شکل غراب بیهده ...*
بر این مزار، بیهده بنشسته است جغد
اشک سه سایه بیسبب اینجاست بر زمین.
اشعار نیما و از جمله روایت و شهادت کسانی مانند بزرگ علوی، احمد شاملو را برآن میدارد که نه یک مرثیه برای اِرانی سرایش کند، بلکه برای او یک حَماسهسُرایی کند. قصیده برای انسان ماه بهمن شاملو، یک حماسهسرایی است. در همان مطلع او با ضربآهنگ حماسهگونه آغاز میکند.
تو نمیدانی غریوِ یک عظمت / وقتی که در شکنجهی یک شکست نمینالد / چه کوهیست! / تو نمیدانی نگاهِ بیمژهی محکومِ یک اطمینان / وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره میشود / چه دریاییست!
شاملو در اینجا شکنجه اِرانی را در نهایت شکنجه رژیم پهلوی میداند. زیرا ارانی مانند کوهی، در مقابل شکنجه ایستاد و توانست دژخیمان استبداد رضاشاهی را شکست دهد.
تو نمیدانی مُردن / وقتی که انسان مرگ را شکست داده است / چه زندگیست! / تو نمیدانی زندگی چیست، فتح چیست / تو نمیدانی اِرانی کیست / و نمیدانی هنگامی که / گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی / و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت / و گلویت به انفجارِ خندهیی ترکید، / و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را / از استخوانهای پیکرش جدا کردهای / چهگونه او طبلِ سُرخِ / زندهگیاش را به نوا درآورد / در نبضِ زیراب / در قلبِ آبادان، / و حماسهی توفانیِ شعرش را آغاز کرد / با سه دهان صد دهان هزار دهان / با سیصد هزار دهان / با قافیهی خون / با کلمهی انسان، / با کلمهی انسان کلمهی حرکت کلمهی شتاب / با مارشِ فردا / که راه میرود / میافتد برمیخیزد / برمیخیزد برمیخیزد میافتد / برمیخیزد برمیخیزد.
شاملو بر این باور است که ارانی نه تنها دژخیمان را شکست داد، بلکه مرگ را نیز شکست داد. شاملو با زیرکی نحوه شکنجه و قتل ارانی را به برآمدن روح از کالبد جسد و تبدیل شدن وی به نماد یک خیزش کارگری و مردمی تشبیه میکند.
در ادامه به اندیشه انسانی اِرانی اشاره میکند که اِرانی تنها نماد مقاومت و آزادیخواهی در ایران نیست، بلکه نماد انسانیت، انسانی که در هر کجای جهان در مقابل دیکتاتور میایستد.
و بهسرعتِ انفجارِ خون در نبض / گام برمیدارد / و راه میرود بر تاریخ، بر چین / بر ایران و یونان / انسان انسان انسان انسان... انسانها... / و که میدود چون خون، شتابان / در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان / انسان انسان انسان انسان... انسانها... و به مانندِ سیلابه که از سدْ، / سرریز میکند در مصراعِ عظیمِ تاریخاش / از دیوارِ هزاران قافیه: / قافیهی دزدانه / قافیهی در ظلمت / قافیهی پنهانی / قافیهی جنایت / قافیهی زندان در برابرِ انسان / و قافیهیی که گذاشت آدولف رضاخان / به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون» :/ قافیهی لزج / قافیهی خون!
او همانگونه که انسانیت و مقاومت انسان را محدود به ایران نمیداند، جنایت بر علیه بشریت را تنها معطوف به ایران نمیداند. چنانکه با ظرافت هیتلر و رضاشاه را کنار یکدیگر قرار داده و دو جنایتکار بر علیه بشریت میداند.
و سیلابِ پُرطبل / از دیوارِ هزاران قافیهی خونین گذشت: / خون، انسان، خون، انسان، / انسان، خون، انسان... / و از هر انسان سیلابهیی از خون / و از هر قطرهی هر سیلابه هزار انسان: / انسانِ بیمرگ / انسانِ ماهِ بهمن / انسانِ پولیتسر / انسانِ ژاکدوکور / انسانِ چین / انسانِ انسانیت / انسانِ هر قلب / که در آن قلب، هر خون / که در آن خون، هر قطره / انسانِ هر قطره / که از آن قطره، هر تپش / که از آن تپش، هر زندگی / یک انسانیتِ مطلق است.
علیرغم اینکه شاملو در دهه سی، به ویژه تا شش سال پس از کودتای ۲۸ مرداد، شاعر یأس محسوب میشد. اما در این قطعه شعر (قصیده برای انسان ماه بهمن) با اینکه از سوگ جانسپاری یک اسطوره سخن میگوید، بسیار امیدوار و انقلابی سخن میگوید. انسانی [منظور اِرانی] را تصویر میکند که شکنجه شده است و از او خون میریزد، پا در زنجیر دارد و با قدم نهادن و افتادن هر قطره خونش، سرنوشت تاریخ خود را میسازد. با تهوع خونآلود خود پس از تیرباران، کسی چون رضاشاه مستبد و خودکامه را واژگون میکند. هر گلولهای که به سمت آنان پرتاب میشود، هزاران نفر را به دروازه آزادی و رهایی سوق میدهد:
و انسانهایی که پا در زنجیر / به آهنگِ طبلِ خونِشان میسرایند تاریخِشان را / حواریونِ جهانگیرِ یک دیناند. و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام / رضای خودرویی را میخشکاند / بر خرزهرهی دروازهی یک بهشت. و قطرهقطرهی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است / سیلیست / که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ / خراب میکند. و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر / دروازهییست که سه نفر صد نفر هزار نفر / که سیصد هزار نفر / از آن میگذرند / رو به بُرجِ زمردِ فردا. و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت / دهانِ سگیست که عاجِ گرانبهای پادشاهی را / در انوالیدی میجَوَد.
این قطعه شعر، از چند حیث واجد اهمیت است. وجه بارز آن، بیان فضای ضد رضاشاهی در دهه بیست در بین جامعه ایران است. مردم رضاشاه را فردی میدانستند که بدون هیچ پیشینهای، کشور را تاراج کرده بود و یک استبداد مطلق سرکوبگرانه را به ارمغان آورده بود. از سوی دیگر حمله متفقین و اشغال ایران توسط متفقین را زیر سرِ بیکفایتیهایِ رضاشاه میدانستند. رضاشاه از چنان بدنامی نزد آحاد ملّت برخوردار بود که پس مرگ وی در چهار اَمُرداد ۱۳۲۳ [ژوهانسبورگ] تا شش سال، امکان انتقال جسدش از مسجد رفاعی مصر به ایران ممکن نبود. فضای ضدرضاشاهی در سال ۱۳۲۸ به اوج خود رسیده بود. با این وجود در هفدهم اردیبهشت ۱۳۲۹ در یک فضای پادگانی و خفقانِ احزاب و مردم، توانستند ضمن انتقال جسد رضا شاه به ایران، جسد وی را شاهعبدالعظیم تشییع کنند.[1] احمد شاملو این قطعه شعر را در همان دوران، یعنی دهماه بعد، در چهارده بهمن ۱۳۲۹ سرود.
از القابی که شاملو برای رضاشاه بر میشمرد: «شرفِ یک پادشاه بیهمهچیز است». بیهمهچیز یعنی فاقد هر گونه خُلق و خوی انسانی. شاملو میگوید:
قافیهی زندان در برابرِ انسان / و قافیهیی که گذاشت آدولف رضاخان / به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون» / قافیهی لزج / قافیهی خون! [...] / و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام / رضای خودرویی را میخشکاند / بر خرزهرهی دروازهی یک بهشت . [...] / و لقمهی دهانِ جنازهی هر بیچیزْ پادشاه / رضاخان! / شرفِ یک پادشاهِ بیهمهچیز است.
شاملو در این قطعه رسم اسیرکشی و زندانیکشی را محکوم میکند. ضمن اینکه شکنجه و کشتن زندانیان حُکمدار را محکوم میکند، عامل قتل دکتر اِرانی را یک پادشاه جنایتکار و خونخوار میداند که بویی از انسان و انسانیت نبرده است: نامش نیست انسان. / نه، نامش انسان نیست، انسان نیست / من نمیدانم چیست / به جز یک سلطان!
شاملو پس از اینکه لقب یک پادشاه بیهمهچیز را به رضاشاه میدهد، او را فردی میداند که در اوج تنگدستی، با کشورگشایی و تصرف اموال مُلک و ملّت بههمهچیز میرسد! این تناسب بیهمهچیزی، به همه چیز رسیدن، بسیار جالب است.
شاملو در پی آن شرف یک پادشاه بیهمهچیز میگوید:
و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق / و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف / و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده / با قبا و نان و خانهی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان / نامش نیست انسان. / نه، نامش انسان نیست، انسان نیست / من نمیدانم چیست / به جز یک سلطان!
نمایندگان مجلس شورای ایران در همان ابتدای تبعید و گریز رضاشاه از میهن، به روشنگری پرداختند و همین گفتار شاملو را در نطقهای آتشین خود در صحن مجلس شورای ملّی ایران، به عناوین مختلف یادآور میشدند.
دکتر مصدق در دادگاه نظامی بارها به این نکته اشاره کرد. بهعنوان نمونه در نخستین جلسات دادگاه نظامی چنین گفت: «شاه فقيد را انگليسيها در اين مملكت شاه كردند. و وقتي كه خواستند، اين شاه با عظمت و اقتدار را به وسيله دو مذاكره در راديو از مملكت ببرند! اين پادشاه قبل از اينكه سركار بيايد ديناري نداشت، و وقتي از مملكت رفت غير از پولهايي كه در بانك لندن وديعه گذارده بود پنجاه و هشت ميليون تومان پول به دست شاه فعلي بود. اين پادشاه اِبقاء [رحم] به جان و مال كسي نكرد و پنجهزار ششصد رَقَبَه از املاك مردم را بدون آنكه كسي اعلان ثبت آن را در جرايد ببيند بر طبق اوراق رسمي ثبت اسناد به ملكيت خود درآورد.» [مصدق در محکمه نظامی، جلیل بزرگمهر، انتشارات نیلوفر، چاپ چهارم، ۱۳۹۹، ص ۳۸ - ۳۹.]
تنها احمد شاملو نبود که مانند دیگر آحاد جامعه ضد رضاشاه بود، بلکه دیگر روشنفکران مانند نیما یوشیج، صادق هدایت و ... همنوا با گفتمان رایج بودند.
هدایت در چندین داستان خود از جمله توپ مرواری، حاجی آقا و ... رضاشاه را مورد نقد قرار میدهد. به عنوان نمونه در کتاب حاجی آقا، تعابیرِ نزدیک به شاملو را درباره رضاشاه بکار میبرد. هدایت در کتاب حاجیآقا به زمینخواری رضاشاه اشاره میکند. او از قول حاجیآقا پیش از شهریور ۱۳۲۰ میگوید: «ما مشت آهنین میخواهیم. بروید از مازندران سرمشق بگیرید. من تصدیق میکنم که از روی کمال و رضا و رغبت یک کفدست زمین که آنجا داشتم در طبق اخلاص گذاشتم و تقدیم خاکپای همایونی کردم، حالا هر کس از آن حوالی میاد میگه که مثل بهشت برین شده. اگر مال خودم بود، سالی یکمشت برنج عایدی داشت که میباس با منقاش از توی گلوی کدخدا و عمال دولت بیرون بکشم. همهاش حیف و میل میشد، خودمم که شخصاً نمیتوانستم رسیدگی بکنم، اما حالا به دست آدم خبره افتاده، خوب چه بهتر! مملکت آباد میشه. - عیبش اینجاست که امروزه کسی حاضر نیست فداکاری بکنه. اگر بخواند که مملکت آباد بشه. باید اداره املاک بهدست شخص اول مملکت پدر تاجدارمان باشه؛ که در زیر سایهٔ او ما این همه ترقیات روز افزون کردهایم...». اما همان فرد یعنی حاجیآقا پس از شهریور ۱۳۲۰ و تبعید رضاشاه، نون را به نرخِ روز میخورد و ضمن نکوش رضاشاه، به تصرف املاکش توسط رضاشاه اعتراف میکند و میگوید: « تو آن دوره مردم به جان و مال خودشان اطمینان نداشتند، املاک من تو مازندران را به یک قران مصالحه کردند و مجبورم کردند قبالهاش را ببرم تقدیم خاکپای رضاخان بکنم! کسی جرأت نمیکرد که جیک بزنه! ... این قائد عظیمالشأن که همه هستی مملکت را بالا کشید، جواهرات سلطنتی را دزدید و عتیقهها را با خودش برد، حالا یک مشت عکس رنگین خودش را توی دست مردم به یادگار گذاشته که به لعنت شیطان نمیارزه... یکی نبود ازش بپرسه: مرتیکه پول ملت را کجا میبری؟ برای اینکه همه آنهایی که ماندند شریک دزد و رفیق قافله هستند... خودش هم آلت بود، مسخره بود، یک مرتیکه حمال بود که خودش را فروخته بود. بار خودش را تا آخرین دقیقه بست. شام ۳۰ شبش را هم کنار گذاشت، به ریش ملت خندید و با آن رسوایی دک شد. حالا هر کدام از تخم و ترکهاش میتوانند تا صد پشت دیگر با پول این ملت گدا و گشنه توی هفت اقلیم معلق وارو بزنند آن وقت آنجور اقتضا میکرد ... آخر منم سرم تو حساب بود، درسته که خاک تو چشم مردم پاشید خانههای مردم را خراب کرد، املاک منو تو مازندران غصب کرد، اما مگر راهآهن را برای من و شما کشید؟ با پول مردم کشید. اما دستورش را از اربابش گرفته بود، مگر نتیجهاش را نمیبینید؟ آخر من وارد سیاستم، میدانم از کجا آب میخوره... مردم دین و ناموس و دارایی خودشان را از دست دادند...».
صادق هدایت رضاشاه را فردی بیریشه و بیهویتی میدانست که یکشبه توانسته بود رهِ صدسال را بپیماید. اموال و املاک مردم را به نفع خود مصادره کند. از بیچیزی و هیچچیزی توانسته بود، به همهچیز برسد. در کتاب دیگرش «توپ مرواری» رضاشاه را از افراد نوکیسه و تازه به دوران رسیده میداند. هدایت در ابتدای کتابش اشاره به تجزیه ایران توسط رضاشاه به ثمنبخس میکند: «باری هنوز جزیرهٔ بحرین را به ارباب [انگلیس] واگذار نکرده بودند. هنوز بخشش کوه آرارت فتحالفتوح بشمار نمیرفت. هنوز شاه بابا [ناصرالدین شاه] حق کشتیرانی را دجله و فرات را از دست نداده بود و یک تکه خاکش را هم به افغانها حاتمبخشی نکرده بود و برای تمدید قرارداد نفت جنوب هم مردم را دور کوچه نرقصانیده بود، اما اسم خودش را هم کبیر و نابغهٔ عظیمالشأن نگذاشته بود. خلاصه آنکه حساب و کتابی در کار بود، هنوز همه چیز مبتذل نشده بود. مردم به خاک سیاه ننشسته بودند و از صبح تا شام هم مجبور نبودند افتخار غرغره بکنند و به رجالهبازیهای رجال محترمشان هی تفاخر و خر خر بنمایند و از شما چه پنهان مثل این بود که آبادی و آزادی و انسانیت هم یک خُرده بیشتر از حالا پیدا میشد» [صادق هدایت، توپ مرواری، مقدمه و توضیح: دکتر محمد جعفر محجوب، چاپ اول پاییز ۱۳۶۹، سوئد، ص ۳]. شکی نیست که در همین کتاب هدایت حساب ناصرالدین شاه را رسیده، اما حساب او را با آدمها تازه به دوران رسیده و رجالهبازیهای رجال رضاخان و بعد رضاشاه یکی نمیداند. کمی جلوتر تازه به دوران رسیدن آدمهای نوکسیه را توصیف میکند: «یک مرتبه دری به تخته خورد؛ یک شب مردم از همهجا بیخبر خوابیدند و هفت پادشاه را در خواب دیدند صبح که پا شدند، خدا یک پادشاه قَدر قُدرت و بر ما مگوزید تمام عیار که با نیزهٔ دم ذرعی نمیشد سنده زیر دماغش گرفت، بهشان عطا کرد که کسی نمیتوانست فضولی کند و بهش بگوید:«بالای چشمت ابروست» فوراً جمعی تازه به دوران رسیده و نوکیسه و رِند و اوباش دورش را گرفتند و به او خرفهم کردند که: سلطان سایهٔ خداست و این مرتیکهٔ بر ما مگوزید هم مثل پلنگ که چشم ندارد ماه را روی اسمان بالای سر خودش ببیند. به زبان الهام بیانش گذارنید که عرصه ربع مسکون آنقدر وسیع نیست که در وی دو پادشاه بگنجد [اشاره به کودتای رضاخان، سپس قبضه قدرت (سردارسپهی) و کنار نهادن سلسله قاجار و آمدن وی به سریر سلطنت ۱۳۰۴]... [رضاخان تا توانست] مردم را بچاپد و به قناره بکشد و برای خودی هی ساختمان بکند. اما چون لغت «شاه» ورافتاده بود. خجالت کشید که اسم مستبد روی خودش بگذارد. ماه را غلیظتر کرد: «من دیکتاتور و مستفرنگ و میهنپرسا و مصلح اجتماعی و یگانه منجی غمخوار ماقبل تاریخی هممیهنان عزیزم هستم. هر کسی هم شک بیاورد پدرش را میسوزانم» (توپ مرواری، همان صص ۷ - ۸).
هدایت «حاجیآقا» را ۱۳۲۴ و «توپ مرواری» را احتمالاً ۱۳۲۵ نگاشت، شاملو «قصیده برای انسان ماه بهمن» را ۱۳۲۹ سرود. در واقع هدایت و شاملو بیانگر نظر آحاد جامعه درباره رضاشاه در دهه بیست بودند.
درباره این قطعه شعر، سخن زیاد است. اما نکته قابل توجه این است که «قصیده برای انسان ماه بهمن» در کتاب قطعنامه منتشر شده است و این نخستین کوشش شاملو در بنیاد شعر سپید است. شاملو ضمن اینکه کوشش میکرد که به شعر فُرم دیگری ببخشد، از لحاظ معنایی و ماهوی نیز کوشش کرده بود که شعر را با رویدادهای تاریخی پیوند دهد؛ نه چنانکه درگیر گزارشهای جراید روزمره شود، نه آنچنانکه منتزع [و بیرون] از زمین و زمان باشد. اشعار شاملو نه تنها سالشمار تاریخ پر فراز و نشیب و روایتگر تاریخ استبدادی دوران معاصر است، بلکه مظهر انسانیتِ مطلق است (چنانکه در همین قصیده برای انسان ماه بهمن، به همین امر تکیه میکند).
قصیده برای انسان ماه بهمن، ۴۵ مرتبه واژه انسان و چهارده مرتبه واژه زندگی را بهکار میبرد. در چندجا شعر را جدا از زندگی انسان نمیداند:
و شعرِ زندگیِ او، با قافیهی خونش / و زندگیِ شعرِ من / با خونِ قافیهاش. / و چه بسیار / که دفترِ شعرِ زندگیشان را / با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند. / چه بسیار / که کُشتند بردگیِ زندگیشان را / تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود. / با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا / شعرِ زندگیشان را سرودند / و چون من شاعر بودند / و شعر از زندگیشان جدا نبود.... جدا نبود شعرِشان از زندگیشان / و قافیهی دیگر نداشت / جز انسان.
همان نظریهای که بعدها در شعر و گفتوگوهای خود بسط و گسترش داد. مانند قطعهای با عنوان «شعری که زندگیست» که در سال ۱۳۳۳ در زندان قصر سرایید. شاملو این باور را تا سالهای واپسین زندگی خود همواره بیان میکرد (به عنوان نمونه رک: درباره هنر و ادبیات، گفتوگوی ناصر حریری با احمد شاملو، انتشارات نگاه). شاملو در هنگامه خوانش همین شعر در شبشعر دانشگاه برکلی (اردیبهشت ۱۳۶۹)، وقتی به خوانش «جدا نبود شعرشان از زندگیشان» میگوید: «مثل اینکه ما از همان اوائل زندگی، پالنمون کج بوده!». اشاره میکند که او از همان ابتدا یعنی زمان سرایش قصیده برای انسان ماه بهمن [بهمن ۱۳۲۹]، قصد داشته است شعر را برآمده از فراز و فرودهای زندگی یک انسان نماید و کوشش کرده که شعر را روایتگر زندگی انسان کند.
گفتنی است که دکتر تقی اِرانی در ابتدای کنش اجتماعیش، چند شعر برای نشریات فارسیزبان نگاشت: از خاطرات ارانی درباره جوانیاش میدانیم که در این دوران سرشار از احساسات میهنپرستانه بوده است. او از سرودن سه شعر سخن میگوید... در یکی از این شعرها که بیستوپنج بیت است [مادرِ میهن]، با به تصویر کشیدن بانویی که در خاک در غلتیده و پرچم سهرنگ [شیر و خورشیدنشان را] به تن دارد زبونی مملکت و وخامت اوضاع را برجسته کرده است: یکی بانویی مهوش و مهجبین / فتاده به خواری بهروی زمین. ز سبز و سفیدی و سرخی به تن / یکی جامه دارد پرند ختن... به بالا سرم دشمنان پاسپان / نشستند تا من روم زین جهان. مگر جامه را از تن برکنند / نشانی بیرق ز ایران برند» [اِرانی فراتر از مارکس، پژوهشی پیرامون جریان ۵۳ نفر، حسین بروجردی، نشر تازهها، ۱۳۸۲، ص ۱۳ - ۱۴]
مشخص نیست که شاملو در قصیده برای انسان ماه بهمن، از تجربه شاعری اِرانی باخبر بوده! بارها شعر ارانی را جدا از زندگیش نمیبیند؛ او را شاعری میداند که قافیه شعرش از قافیه زندگیش جدا نبود «شعرِ زندگیِ او، با قافیهی خونش».
در نهایت شاملو در قصیده برای انسان ماه بهمن، دکتر تقی اِرانی را دستآویزی برای محکوم کردن جنایتهای رضاشاه، نقد رضاشاه، وصف انسانیت، وصف زندگی، پیوند دادن شعر - زندگی - انسانیت، امیدمندی به انسانها و ... میکند.
***
احمد شاملو در فروردینماه ۱۳۶۹ از سوی مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه برکلی و سیرا (CIRA) (مرکز مطالعات پژوهشی ایران)، به آمریکا میرود. در هجده فروردین ۱۳۶۹ در دانشگاه برکلی سخنرانی معروف خود را با عنوان «حقیقت چقدر آسیبپذیر است؟» ایراد میکند. این سخنرانی با عناوین «نگرانی من» و یا «این ملت حافظه تاریخی ندارد» نیز منتشر میشود.
اما نخستین شب شعر خود را در UC برکلی در ASUC، در ۲۵ فروردین ۱۳۶۹ اجرا میکند. شاملو قرار نبود اشعار گذشته خود را بخواند، بیشتر در نظر داشت اشعار معاصرتر خود را خوانش کند. اما چندتن از سمپاتیزان جریان چپ در صدد این بودند که از شاملو بهانهای بدست بیاورند، تا او را به هواخواهی از سلطنت متهم کنند که شاملو با نخواندن اشعار گذشته خود، نسبت به رژیم پهلوی اظهار ندامت کرده است. در حالیکه شاملو چند شعر مشهور خود در نفی سلطنت پهلوی از جمله آخر بازی که توصیف آشکار واژگونی استبداد سلطنتی پهلوی است، خوانش کرد. آن افراد در پی آن بودند که شاملو اشعار سالهای ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۴ را بخواند. به ویژه از اینکه متوجه شده بودند شاملو نام «خسرو روزبه» را از پیشانی شعر «خَطابهٔ تدفین» برداشته بود. گرچه شاملو در زندگیش کوشش کرده بود که هر انسانی در راه انسانیت مبارزه کرده و شهید شده بود، حائز پیشکش شعر است. خسرو روزبه هم از این قائده مستثنی نبود. شاملو پس از اعدام خسرو روزبه معتقد بود چندین سال باید از اعدام بگذرد تا او بتواند به درستی برای وی شعر بسراید. روزبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۳۷ اعدام شد. اما شاملو هفده سال بعد در ۲۵ اردیبهشت ۱۳۵۴ برای روزبه خَطابهٔ تدفین را سرایید: «غافلان / همسازند / تنها توفان / کودکانِ ناهمگون میزاید ...»
شاملو پس از انقلاب (احتمالاً پس از انتشار کتاب و آلبوم «کاشفان فروتن شوکران» [۱۳۵۹]) به اعترافهایی بر میخورد که نشان از دست داشتن خسرو روزبه در قتل محمد مسعود داشت. ضمن اینکه همین روایت پس از دستگیری سران حزب توده در بهمن ۱۳۶۱ اظهار شد. شاملو پس از مشاهده اعترافها، نام خسرو روزبه را از پیشانی شعر بر میدارد و میگوید: «مناسبت این شعر - اعدام خسرو روزبه - برای همیشه منتفی میشود. بشر اولیهیی که تنها برای ایجاد بهرهبرداری سیاسی حاضر شود در مقام جلادی فاقد احساس دست به قتل نفس موحودی حتی بیارجتر از خود ببالاید تنها یک جنایتکار است و بس. تأیید او، به هر دلیل که باشد تأیید همهی جلادان تاریخ است. متأسفانه بسیار دیر به اقاریر این شخص دست یافتم.»
در برکلی سمپاتیزان چپ، به ویژه حزب توده از شاملو میخواهند خطابه تدفین را بخواند که شاملو سرباز میزند و همین داستان را روایت میکند. برخی از آن افراد، جلسه را به تنش کشیده و در نهایت جلسه را ترک میکنند.
پنج اردیبهشت شاملو در دانشگاه UCLA لسآنجلس در رویسهال Roys Hall شاملو شبشعر دیگری برپا میکند. این بار شاملو همچنان همان سبک و سیاق شعرخوانی دانشگاه برکلی را تکرار میکند. تنها شعر قصیده برای انسان ماه بهمن را به مجموعه اجرایی خود اضافه میکند. دکتر خسرو قدیری از اعضای کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی در آن سالها که آن زمان از گردانندگان شبشعر و از نزدیکان شاملو بود. جریان شبهای شعر را در نامهنگاری با نگارنده چنین تعریف میکند:
«شاملو برای بار نخست به دعوت دانشگاه برکلی به آمریکا آمد. اتفاقاتی در آن شبشعر رخ داد که شاملو شمهای از آن را در شبشعر دوم بیان کرد [در نوار مضبوط است - در ابتدای خوانش قصیده برای انسان ماه بهمن به ان اشاره میکند. در نهایت شاملو در شبشعر نخست نه تنها خطابه تدفین خسرو روزبه را نخواند، بلکه امکان خواندن قصیده برای انسان ماه بهمن اِرانی ممکن نشد]. شعر قصیده برای انسان ماه بهمن تقی اِرانی مربوط به دوران دیگری [گذشته] بود و قرار بود تنها اشعار دوران معاصر را قرائت کند. شاملو در جلسه دیگر شامل پنجاه دانشجوی ایرانی سخنرانی کرد، در این سخنرانی تمام شرکتکنندگان در جلسه اعضای کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی بودند، منهای رییس جلسه آقای حمید الگار! در آن جلسه من به عنوان دبیر دفاع، شرکت کرده بودم. منظور از دبیر دفاع این بود که اگر شاملو از دیدگاه سمپاتهای چپ از رژیم پهلوی دفاع کند و با او برخورد شود، به نوعی مقابلهای صورت بگیرد. ولی ایشان با خواندن شعر تقی ارانی این اتهام را رد کرد و به منزل دانشجویی من در برکلی آمد و در فعالیتهای سیاسی یاریرسان من و دیگر دوستان بود و در نوشتن و سخنرانی در محافل کنفدراسیونی شرکت فعال داشت.»
اما خوانش این شعر در این شبشعر، از ابتکارات خسرو قدیری بود. خسرو قدیری در همین نوار بارها به شاملو گفته بود (صدای آن موجود است) که سمپاتهای چپ به ویژه حزب توده از اینکه در شب شعر پیشین، شعر خسرو روزبه [خَطابه تدفین] را نخواندی بسیار خشمگین هستند. آنان پیغام دادند که باید این شعر را بخوانی و ... .
کسی که با شاملو در حین شبشعر در این زمینه گفتوگو میکند خسرو قدیری است. شاملو باز از خواندن شعر خَطابه تدفین سرباز میزند. ولی شعر قصیده برای انسان ماه بهمن پیشکش به دکتر تقی اِرانی را قرائت میکند. توضیح میدهد که چرا من دفعه پیشین خطابه تدفین را نخواندم. اما همچنان به قصیده برای انسان ماه بهمن، علیرغم اینکه بسیار قدیمی و به دوران نخستین شعرخوانی من بر میگردد، باور دارم. قصیده را میخواند و به واسطه دشواری خوانش شعر و طولانی شدن آن با خسرو قدیری شوخی میکند و میگوید: خدا لعنتت کنه خسرو!
قدیری درباره طنز شاملو مینویسد: «شوخی شاملو بر سر داستان تقی اِرانی و خسرو روزبه بود که بخشی از آن در سالها بعد در کتاب روزنامه سفر میمنت اثر ایالات متفرقهی امریغ منتشر شد. این کتاب در زمان اقامت ایشان در آمریکا نگاشته شد، با نقاشیهایی از اردشیر محصص در نشریه زمانه که منتشر کردم. بخشی از این کتاب به همین عنوان در ایران منتشر شده است.»
در سفر اول شاملو به آمریکا در میان اعضای انجمن دانشجویان ایرانی در برکلی بر سر موضع شاملو در مورد رژیم پهلوی نظرات گوناگونی وجود داشت. اقلیتی معتقد بود که شاملو سازشکار است و جلسه سخنرانی او را باید بهم زد. این بحث در هیات رییسه انجمن مطرح شد و از آنجا که من در زمان عضو هیات رییسه انجمن دانشجویان برکلی بودم و هم چنین عضو هیأت دبیران سازمان دانشجویان ایرانی در شمال کالیفرنیا نیز بودم که انجمن دانشجویان برکلی و تمامی دانشگاههای شمال کالیفرنیا عضو آن بودند، به من مسئولیت داده شد که آن را در هیأت دبیران سازمان شمال که عضو کنفدراسیون جهانی بود طرح و دربارهٔ چگونگی برخورد تصمیم گیری شود. در جلسه هیأت دبیران تصمیمگیری و مسئولیت برخورد به این جلسه به من که در آن زمان یکی از پنج دبیر (دبیر دفاع) بودم سپرده شد. اقلیتی معتقد بودند شاملو با پس گرفتن شعر خسرو روزبه از مبارزهٔ سیاسی دست شسته و با رژیم پهلوی [هواداران سلطنت پهلوی] مماشات میکند. من به خواهش حمید الگار رئیس قسمت مطالعات ایرانی دانشگاه برکلی که میزبان شاملو بود به نشستی خصوصی در کافه تریای دانشگاه با حضور شاملو و آیدا دعوت شدم. به خاطر شفافسازی تصمیمگیری یکی از مخالفان سر سخت شاملو را با خود به این نشست بردم و او موضع خود را در ابتدای نشست به شاملو ابراز داشت. اشارهٔ شاملو در اول جلسه به این موضوع است. در این نشست شاملو میخواست آخرین شعرهای خود را بخواند. من برای در هم شکستن مخالفت اقلیت به شاملو، پیشنهاد خواندن قصیده انسان اول ماه بهمن را کردم و او رد کرد. و یکی از دلایلش نیز این بود که شعر را در خاطر ندارد. و حفظ نیست. بعد از جلسه به سراغ حمید محامدی که در آن زمان کتابدار دانشگاه برکلی و از نیروهای ملی بود مراجعه کرده و در یافتن این کتاب یاری طلبیدم. در آخرین دقایق قبل از جلسه سخنرانی او کتاب را از دانشگاه دیگر یافته در اختیار من قرار داد. من در لحظه ورود به جلسه به شاملو داده و از او خواهش کردم آن شعر بلند را بخواند. به آیدا در فرصت کوتاهی گفتم که قرار است جلسه شعرخوانی همانند جلسه شعرخوانی رضا براهنی در دانشگاه ایالتی سنحوزه بهم بخورد. و از او خواهش به تشویق شاملو در خواندن آن شعر کردم. شاملو آن شعر طولانی را خواند و با لعنتی نصیب من! پس از اتمام آن جلسه تمام مخالفتخوانیها به بنبست کشیده شد. اگر چه به صورت نالههایی در خفیه گهگاه ادامه داشت. و به بریدن شاملو از حزب توده بر میگشت.»
نکته حائز اهمیت درباره برخوردی که با شاملو در آمریکا و به ویژه شبشعر نخست شد، گواهی بر این است که در دهه شصت و هفتاد، فضایی در بین برخی از اپوزسیون و روشنفکری ما وجود داشت که مخالف سیاسی نباید به هیچعنوان گرایشی به سلطنت پهلوی داشته باشد و در بین معدوی مخالف سیاسی حتماً باید چپ، آنهم از نوع تودهای باشد. گریز از چپ تودهای یعنی مزدوری نظام کنونی و سرسپردگی به نظام پهلوی!
البته آنچه که اجتنابناپذیر است دهه شصت و هفتاد جریان و فردی سامانه استبداد پهلوی را به گردن نمیگرفت. کسی جرأت ترویج سامانهٔ خودکامه پهلوی را نداشت. در همین شبهای شعر شاملو، مخاطبان خواهان خوانش شعر قطعه «آخر بازی» هستند؛ قطعهای که توصیف دقیق واژگونی سلطنت استبدادی پهلوی است و اگر به نسخههای شنیداری و تصویری شبهای شعر دست پیدا کنیم، متوجه میشویم مخاطبان همچنان در فضای فروریزی سلطنت پهلوی هستند و همچنان شور گریز شاه از میهن را در سر دارند. این فضا را با فضای حاکم بر اپوزسیون کنونی مقایسه کنیم که کمتر کسی تاب نقد دوران پهلوی را دارد!
گفتنی است مخاطبان شاملو در آن سالها، چنانکه از خوانش شعر «ابراهیم در آتش» در رثای اعدام مهدی رضایی تحتتأثیر قرار میگرفتند و از «آخر بازی» شادمان میشدند، از خوانش شعر «در این بنبست» به وجد میآمدند.
فرید دهدزی
[1] - درباره مخالفت مردم و احزاب با انتقال جسد رضاشاه به ایران و خاکسپاری وی، اسناد و گزارشهای زیادی موجود است، چندان نیازمند استناد به سند نیست. یک نمونه از گزارشهای وزیر دربار دوره محمدرضاشاه بهخوبی گویای نظر آحاد جامعه است. اسدالله عَلَم در گزارشهای روزانه خود مربوط به چهار اَمرداد ۱۳۴۷ میگوید: «صبح زود به آرامگاه رضاشاه کبیر رفتم، چون امروز سالگرد وفات معظم له است. عده بیشماری مردم برای ادای احترام آمده بودند. خاطرم آمد روزی که رضاشاه درگذشته بود، میخواستیم در تهران ختم بگذاریم، همین مردم و وکلای مجلس اجازه گذاشتن مجلس ختم نمیداند. یعنی در مجلس ایراد شد که چرا میخواهید برای دیکتاتور ختم بگذارید. امروز یک عده از همان پدر سوختهها سناتور انتصابی هستند. واقعاً شاه ملائکه است. رضاشاه در تبعید ژوهانسبورگ درگذشت. خدا غریق رحمت فرماید که ایرانی از نو ساخت.» خاطرات اسدالله علم، جلد هفتم، ص ۳۴۰
محمد هاشمی رفسنجانی مردم فریب و دروغ گو
