ما پیروزیم چون بر حقیم
این وبلاگ سعی دارد مسایل کشور عزیزمان ایران را مورد بررسی قرار دهد و سرافرازی و رفاه ایران آرزوی من است. رسیدن به این آرزو بدون همراهی و تعاون ایرانیان بر اساس دموکراسی و حقوق بشر و خود کفایی علمی و اقتصادی ممکن نیست.برای آشنایی با عقاید بنده در این موارد میتوانید بنوشته های زیر کلیک بفرمایید توجه خواهید داشت که هر سرفصلی متشکل از پستهای زیادی است که میتوانید در پی خواندن نخستین پست بقیه را از همان صفحه اولی که خوانده اید پیګیری بفرمایید
لیستی از نوشته های قبلی
این وبلاگ از همکاری تمام خوانندگان استقبال میکند .نظرات همه مورد احترام است و سانسوری بجز کاربرد کلمات رکیک که در عرف ایرانی فحش و ناسزا و لودگی تصور میشود ندارد
مسایل موجود در جامعه ایران بر اساس عقل منطقی و آزاد و رها که نوکر دین و یا ایدئولوژی بخصوصی نیست بررسی میشود. بعقیده نگارنده عقلی که هدفش کشف حقیقت و رفاه و منافع جامعه انسانی امروز و آینده است بدمکراسی و عدالتی منتهی میشود که حداقل عدالتش حقوق بشر خواهد بود.
من با تمام کسانی که این عقل را برای سنجش رویدادها و ایجاد جامعه ای که روابط افرادش با هم بر اساس آن عقل و عدالت باشد همراه هستم و همه را هم به این عقل و عدالت دعوت میکنم
لطفا نظر خودتان را در مورد نوشته ها و اخبار بنویسید.بدون تبادل افکار و آرا نمیتوان بخرد جمعی و دانش بیشتر رسید
کانون وبلاگ نويسان ايران (پن لاگ) اعدام وحشيانه وبلاگ نويس بلوچ آقای يعقوب مهرنهاد را به شدت محکوم ميکند
شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷ 8/09/2008خبر کوتاه بود. صبح روز دوشنبه چهاردهم مرداد ماه 1387 آقای يعقوب مهرنهاد نويسنده وبلاگ مهرنهاد و دبير انجمن جوانان صدای عدالت در زندان مرکزی زاهدان اعدام شد. آقای مهرنهاد در چهارچوب قوانين جمهوری اسلامی فعاليت ميکرد، اما پس از برگزاری يک جلسه پرسش و پاسخ در ارديبهشت ماه سال گذشته دستگير شد. خانواده او پس از ماهها موفق به ديدار او شدند واز آثار شکنجه جسمی و روحی خبر دادند. در بهمن ماه امسال پس از يک دادگاه غير علنی و مبهم حکم اعدام او صادر شد. پس از اعتراضات بين المللی ابراهيم , برادر 16 ساله آقای مهرنهاد نيز دستگير شد که هم اکنون در زندان زاهدان به سر ميبرد.
جرم آقای مهرنهاد نوشتن در باره مشکلات مردم بلوچ و بخصوص جوانان، انتقاد از مديريت مسئولان و ارائه تصويری روشن از سختيهای مردم در بلوچستان بود. انتقاد از مسئولين باعث شد که به او اتهام واهی ارتباط با گروههای محارب وارد شود و پس از شکنجههای فراوان عاقبت به دار آويخته شود. آقای مهرنهاد 28 ساله و صاحب سه فرزند بود.
کانون وبلاگ نويسان اعدام وحشيانه وبلاگ نويس بلوچ آقای يعقوب مهرنهاد را به شدت محکوم ميکند و به خانواده مهرنهاد و بازماندگان او مراتب تسليت خود را ابراز ميدارد. کانون وبلاگ نويسان ايران توجه جهانيان را به بدعت بيرحمانه اعدام وبلاگ نويسان و روزنامه نگاران در ايران جلب ميکند.
هم اکنون جان شش روزنامه نگار, معلم و فعال حقوق بشر کرد، آقايان عدنان حسن پور, هيوا بوتيمار، فرزاد کمانگر، انورحسين پناهي، فرهاد وکيلی و علی حيدريان که به اعدام محکوم شدهاند در خطر جدی است. کانون وبلاگ نويسان ايران از همه سازمانهای حقوق بشری برای نجات جان همه وبلاگ نويسان، روزنامه نگاران و زندانيان سياسی در بند کمک ميطلبد.
کانون وبلاگ نويسان ايران همچنين خواهان آزادی فوری و بی قيد و شرط آقای ابراهيم مهرنهاد برادر 16 ساله آقای يعقوب مهرنهاد است.
کانون وبلاگ نويسان ايران( پن لاگ)
http:penlog.blogspot.com
آدرس وبلاگ آقای مهرنهاد
http://mehrnehad.blogfa.com
نشانههایی از آبرومندی روشنفکرانه
07.08.08 | آرامش دوستدار
در این سه دهه که از عمر حماقتهای انقلابی ما میگذرد، چندنفر تاکنون این
غیرت و جرأت را داشتهاند که در وهلهی اول نزد خود و دربارهی خود
منتقدانه به انقلاب بیندیشند؟ چند نفر به این اندیشیدهاند که نقش درونی و
برونیشان در دمیدن کورهی انقلاب چه بوده، و چند نفرند که در این مورد
حافظهی خود را در مورد خود از دست ندادهاند؟ طبعاً منظورم آن آدمهای
ظاهراً بینقش و « ضدانقلابی » نیستند که عقلشان از حد حفظ منافع شخصیشان
فراتر نمیرفت، یا آنهایی که پیش از انقلاب مصدر کاری بـودهاند و پس از
گریختن، در خارج مدتی در کرنای هلمنمبارز دمیدند، بعد غیبشان زد، یا آن
«استثناهای مبارز بهدنیا آمدهای» که هیچگاه میدان را در خارج ایران خالی
نکردند و همچنان مبهوت شرافت و درایت خود «در خدمت به میهن» ماندهاند.
نه، منظورم اینگونه آدمهای «کمیاب» یا حتا «نایاب» نیستند. منظورم آن
«مجسمهها یا روحهای مجسم انسانیت» هستند که از همهگونه نعمت خصوصی و
عمومی دولت وقت ـ که خود یکپارچه بلاهت و دروغ واکسزده بود ـ نصیب
میبردند و حالا باید دیگر معلوم شده باشد که اینان در این دو خصوصیت آخری
از آن دولت دستکمی نداشتهاند: از نویسندگان، شاعران، هنرمندان،
کارمندان، پژوهشگران و استادان دانشگاه گرفته تا دانشجویان پول
توجیبیبگیر از دولت که با سردرآوردن از هر سوراخی همه جا از سر نارضایتی
میلولیدند؛ بویژه «روشنفکران هر صنفی» که در کنار شغل رسمی خود به خاطر
انجام وظیفه در شغل افتخاریشان، یعنی «دلسوزی به حال مردم ستمدیده»، روی
هر دروغ و دسیسهای برضد همان دولت صحه میگذاشتند، اگر خود از مخترعان
آنها نبودند؛ و از بـس بهخـاطر مـردم بینـوا روحاً خوندل خورده بودند،
خود را خونابهای از روح مجسم احساس میکردند و برای درمان درد خود و
دیگران دموکراسی تجویز مینمودند و میخواستند. حالا همینها یکدیگر را
متقابلاً مقصر میدانند و خود را از شرمساری بینیاز میشمرند! من باورم
نمیشود که حتا حـالا اینان دیگر فهمیده باشند و بدانند دموکراسـی چیست،
اگر قرار باشد دموکراسی از خانه و خیابان آغاز گردد، نخست در آنجا پا گیرد
و خود را نشان دهد. یعنی دموکراسی، پیش از آنکه حقوقها و هدفهای آن بصورت
قوانین تصویبشده درآیند، باید در رفتار درونی و برونی میان مرد و زن،
همسرها، مردم، اعم از دوست و دشمن، نسبت به هم و در برابر هم بازتابد،
اثرش را نشان دهد، بیآنکه نام محض «سلطنتی» یا «جمهوری» به ترتیب چون
نماد ملی یا نام و شاخص صوری در ادارهی سیاسی یک کشور برای تضمین جنبهی
حقوقی و اجتماعی دموکراسی ضرورت یا اهمیت داشته باشد.
روشنفکران انقلابی
هنوز که هنوز است آدمهایی که زمانی انقلابخواه و انقلابی بودند و در این
مشی و منش «روشنفکرانهی» سیاسی یکدل و یکجان، حالاپس از تحقق انقلاب ـ
انگار نه انگار که همینها پیش از پگاه آن «همه باهم»، از جمله در کانون
فرهنگی ایران و آلمان به پیشواز طلوع آن رفته بودند و آن را به دمیدن دعوت
میکردند ـ بهجای آنکه بهخود آیند و سر در میان دو دست گیرند، در
جرگههای دور از میهن که به سلیقهی شخصی و مشترک افرادش برضد هم زاده
شدهاند و بیسروصدا جای خالی انقلاب «تحقق نیافتهی» آنان را گرفتهاند،
در اثبات حقانیت خود و تکذیب دیگران از پا نمینشینند و چشم دیدن همدیگر
را ندارند.
بعید نیست برخی از هوشمندان کنونی فرهنگ ما را آنچه پیش از این بهعنوان
شاهد آوردم لحظاتی به فکر فرو برد. اما گمان نمیکنم این لحظات چندان دراز
باشند که آنان را با خودشان درگیر سازند و با این پرسش مواجه نمایند که چه
در ما و برما میگذرد و همواره گذشته است! بهمحض آنکه این لحظات سپری و
این «برخی از هوشمندان» متوجه شدند که مفهوم «امتناع تفکر در فرهنگ دینی»
منکر اندیشیدن در فرهنگ ما میشود و مدعیست که اندیشیدن در فرهنگ ما از
همان آغاز ایرانیاش محال بوده و همچنان مانده، مقاومت درونیشان میشورد.
آنهم به دو صورت. صورت اول این است: مبتلایان به مقاومت درونی که غافلگیر
شدهاند، بیدرنگ بنا را بر «تفکر» در فرهنگ ما میگذارند و مآلاً امتناع
آن را یاوه و مهمل مییابند. صورت دوم این است که اگر اینان ناچار شوند به
حقیقتداشتن «امتناع تفکر» در «فرهنگ» ما بهسبب «دینی» بودن آن تن دهند،
گرفتار این پرسش خواهند شد که پاسخی برای آن ندارند: پس وضع ما سرکردههای
کنونی فرهنگ و آثار به این خوبیمان چه خواهد شد، ما که گذشته از اندوختن
فضل و کمال از و در فرهنگ غربی، اعتبار ملیمان را از دستاوردهای فرهنگی
نیاکانمان داریم، از این پشتوانه هستی یافتهایم و بدون آن بیاعتبار
میشویم؟ اینها واکنششان انگشت نهادن روی آدمهای مهم و با استعدادیست که
در فرهنگ ما پدید آمدهاند. از جغرافیدان و تاریخنویس و ریاضیدان و
«فیلسوف» گرفته تا به اصطلاح، اهل ادب که اندکی به نثر نوشتهاند، اما در
عوض با شعرشان ما را در سکر فرهنگمان غرق کردهاند. از سخن شاعرانمان که
در واقع پایه، کانون و حامل فرهنگ ما هستند، ما اخلاف کنونی به اندازه
کافی شاهد میشناسیم و میآوریم که نوعاً تخطی فاحش از موازین دین مبین
هستند. و حالا که با وجود تز «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» خودمان را در
خطر میبینیم، هربار آن شاهدها را به گونهای تعبیر میکنیم که در تله
نیفتیم یا از آن بیرون آییم. برخی مثلاً حافظ را کسی میشناسندکه چون
«آدم» است ناگزیر آگاهانه گناهکار هم هست، بنابراین در امیدواری به عفو
الاهی کمتر در ارتکاب به گناه قصور میورزد! برخی هم او را مانند مولوی،
عطار و رئیس کلشان منصور حلاج «اته ایست» میدانند. من باورم نمیشود که
تصور این دسته در اوج هوشمندیاش از اتهایست جز کسی باشد که به خدا باور
ندارد، یا کاری بهکار او نداشته باشد! اینکه بداند اتهایسم چیست و خودش
طعم آن را چشیده باشد پیشکشش.
واکنشهای خوشخیالانه
اگر مقاومت درونی در این دو صورتش خیال میکند که تخطیها یا موضعگیریهای
مجلسی در برابر اسلام، یا حتا اعمال اجتماعاً معمول و شناختهای که لرزه
بر اندام اسلام میاندازند، حکم نفی «فرهنگ دینی» را دارند و «امتناع
تفکر» را موضوعاً منتفی میسازند، اشتباه بزرگی میکند. هیچ پدیدهی
روانی ـ اجتماعی نابی در هیچ فرهنگی نمیتوان یافت که دال بر یکدست بودن
آن باشد، بویژه پدیدهی دین. اما این به شکستن سیطرهی دین منجر نمیگردد
و تخطیها، هراندازه هم فاحش و زیاد باشند، الزاماً هرگز دال بر نفی دین
نیستند یا بری بودن از آن را نمیرسانند. هر منع و ممنوعیتی یا راهی موجه
برای وجوب خود نشان میدهد، یا در پنهان یا نیمهآشکار شکسته میشود،
بهویژه در دین اسلام که پر از منهیات و واجبات است. آدمی دینی، که در
اینجا نمونهی اسلامیاش موضوع بررسی ماست، چنان در تضاد و تناقض رفتاری،
کرداری و گفتاری با دین میزیید که برعکس آن را، یعنی کسی که بدون این
تضاد باشد یا بروز تضاد و تناقضش با دین احساساً از جانب خودش موجب نفی
دینی او شوند، تقریباً نمیتوان یافت. لزومی ندارد در اینجا به شگرد تقیه
که انکار اسلام را بر مؤمن در شرایطی واجب میکند اشاره کنیم، یا به منع
مطلق یک بهایی از مداخله در امور سیاسی و وجوب اطاعتش از دولت وقت. هر دو
شگردهایی برای صیانت نفس دینیاند.
تعارضهای ظاهری
نسل من و نسل پيش از آن، اگر غافل و بیخبر نبوده باشد، بهخوبی میداند
که جاهلها در زمان خود همهی سال عرق میخوردند به جز ماههای رمضان و
محرم. در ماه محرم با جامهی سياه سينه میزدند و طبيعتاً شهرنو
نمیرفتند، يا از «نشمهها»شان دوری میگزيدند. مشابه زنانهی اين کار را
خود روسپيها میکردند، از جمله رفتن به قم و آب توبه به سر ريختن که منبع
درآمد خوبی برای طلبهها میشد. اما اظهار نظری خامتر، يا بدمنشانهتر، يا
مزورانهتر و موذيانهتر از اين نمیتوان کرد که ايمان جاهلها يا روسپيها
به دينشان اسلام سستتر و ناصميمانهتر بوده است تا ايمان يک مسلمان
متعارف، چه رسـد به ايمان يک مسلمان حرفهيی. حقيقت درست برعکس اين است.
اينکه در هيچ دروغ و فريبکاری و ترفندی کسی نمیتواند حريف مسلمان حرفهيی
شود، حافظ به اندازهی کافی نشان داده است. و ما دلباختگان «لسانالغیب»
نزديک به هشت سده پس از او، درستی شناخت او را با تاريخی ساختن جهالتمان
ثابت کرديم: با پيشی جستن بر يکديگر در استقبال از دينداران حرفهيی و
گشودن در دانشگاههامان به رويشان، که بيدرنگ به حکم همانها بسته و مهر و
موم شد. اما اينها همه بر چه دلالت دارد؟ جز بر اعتماد ما درسخواندهها،
دانشگاهديدهها، ما «انديشمندان» به دين و اوليای آن، به دين اسلام و
تاريخش که نمیشناسيم؟ يا بدتر از آن: خواسته بوديم روحانيت اسلام را
بيازماييم؟ هستند اعمالی که آزمودنشان کمترين شک در حماقت آزمونکننده را
مطلقاً برطرف میکنند. مثلاً برای آزمايش در چاه پريدن.
به بيگناه يعقوب مهر نهاد
پاسخ تاريخ! هر روز خون و اعدام، کشتار بی گناهان اجحاف و زور و تعدي، بر خيل بی پناهان غارتگري، چپاول، يغمای هستی خلق ويرانگری ميهن، بر زن ستم فراوان تبعيد و بند و زنجير، ارعاب و خوف و وحشت سرکوبگري، شکنجه، سيلاب اشک به دامان احيای برده داري، ناموس خلق فروختن ترويج وهم و اوهام، تحقير دادخواهان شلاق و تازيانه، دائم به فرق مردم دروازه های دوزخ، بگشوده بر جوانان چنگ بر گلوی دهقان، بيچاره کارگر را با سرب داغ پاسخ، دادن به حکم يزدان صبح تا غروب طامات، بافيدن و به وعده خلقی اسير فريفتن، در سايه ی امامان در کام اعتياد و فحشاء و رشوه خواری غرقاب کشوری را، اين سان نمودن آسان جز اين چه هديه کرديد، ای جانيان به مردم تاريخ را چه پاسخ، فردا دهيد شمايان؟ از مردمان چه داريد، اميد فضل و بخشش آنگه که دولت ننگ، عمرش رسد به پايان؟ *** شانزدهم مرداد ماه هشتاد و هفت 17 مرداد 1387 11:17 |
قتل عام تابستان ١٣٦٧ درمشهد - گفتگو با رضا فانی یزدی
مرداد 1387 ـ اوت 2008
قتل عام تابستان ١٣٦٧ درمشهد
گفتگو با رضا فانی یزدی
نشريهء بيداران: آقای رضا فانی یزدی شما در تابستان ٦٧ در کدام زندان بودید؟
من در آن زمان در مشهد بودم. معمولا وقتی بازجوهاییهای ما تمام میشد و آماده محاکمه میشدیم، ما را به زندان عمومی مشهد - زندان وکیل آباد – منتقل میکردند. در زندان وکیل آباد چند سال پس از انقلاب یک بند جدید مخصوص زندانیان سیاسی درست کرده بودند که خود شامل سه بند بود. بند ۱ ، بند ۲ ، بند ۳ که شامل قرنطینهها، اتاقهای عمومی دربسته، و سلولهای انفرادی و "انباری" بود. همزمان با فاجعه قتلعام سال ۶۷ من و بسیاری دیگر از دوستان همبندم در بند ۲ بودیم.
در این زمان در رفتار مسئولین و نگهبانان زندان شاهد تغییری شدید؟ چه تغییراتی و از چه تاریخی؟
هیچ تغییری در رفتار زندانبانها نبود. همه چیز عادی بود، تا روزی که عملیات موسوم به فروغ جاویدان مجاهدین کاملا شکست خورد و تلویزیون شکست عملیات آنها را اعلام کرد و کشتههای مجاهدین را در شهرهای اسلامآباد غرب، در حاشیه جادههای کرمانشاه و دیگر مناطق غرب کشور نشان داد. خودروهای مجاهدین که بصورت نیم سوخته در حاشیه جادهها باقی مانده بود و تعداد قابل توجهی از مجاهدین که به اسارت درآمده و برخی از آنان وحشت زده اظهار ندامت میکردند. تاریخ دقیق روز را به خاطر نمیآورم ولی چند روزی بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و نوشیدن جام زهر توسط خمینی بود که یکباره همه چیز تغییر کرد. شب بود. بعد از خاموشی ناگهان بلندگوهای بند به صدا در آمد و اسامی همه ما را – یعنی ساکنین بند ۲ را – خواندند. ما را به راهروی سراسری بند که همه بندها را به هم متصل میکرد، بردند و چشمبند زده رو به دیوار نشاندند. به همه ما برگههایی دادند که شامل چندین سوال بود، از جمله اینکه:
به کدام جریان سیاسی تعلق داشته و در اتهام با چه جریانی دستگیر شدهایم،
نظرمان نسبت به جمهوری اسلامی چیست، آیا از وابستگان ما کسی اعدام شده و یا یکی از بستگان ما در خارج از کشور است؟ و چندین پرسش دیگر که بخاطر ندارم. پس از اینکه سوالات را پاسخ دادیم، برگهها را جمع کردند و بردند و ما به داخل بند آمدیم. از آن لحظه همه چیز غیرعادی شد.
در این ایام، آیا رابطه زندان با بیرون قطع شد؟ مثلا قطع ملاقات و نامه و روزنامه و تلویزیون؟
فردای همان روز رابطه بند ما با دنیای بیرون بطور مطلق قطع شد. تلویزیون را بردند. دیگر اجازه ندادند روزنامهای به داخل بند بیاید. ملاقاتها و حتی دریافت نامه از خانوادهها قطع شد. ملاقاتها تعطیل شد، حتی مامورین شهربانی دیگر اجازه نداشتند به بندهای ما وارد شوند. پزشک زندان که هفتهای یکبار برای معاینه و درمان بچهها به بند میآمد دیگر هیچگاه اجازه ورود به بند را پیدا نکرد. کسی را به هیچ عنوان اجازه نمیدادند که از بند خارج شود و رفت و آمد به بهداری زندان نیز ممنوع شد و عملا تمام بند در قرنطینه مطلق در آمد.
به خاطر دارید اولین سری از زندانیانی که از بند بردند و دیگر برنگشتند، چه زمانی بود؟
اولین سری از بچهها را که ۹ نفر بودند همان فردای پس از بازجویی بردند. تعدادی از قرنطینه و چند نفری از بند ۲ که دیگر هیچگاه بازنگشتند.
در چند سری زندانیها را بردند؟
در زندان مشهد، تا آنجا که به خاطر دارم، در سه سری زندانیان را بردند. اولین گروه همان گروه ۹ نفره اولی درست فردای پس از شکست عملیات مجاهدین و بازجویی عمومی بود.
سری دوم را که تعدادشان حداقل به ۱۰۰ نفر می رسید، چند روز بعد بردند. دوباره بلندگوها شروع کردند به خواندن اسامی. همه آنها را یکی یکی از بند خارج کردند. بند تقریبا نیمه خالی شده بود.
یک هفته بعد سومین سری را بردند. دوباره بلندگو شروع کرد به خواندن اسامی. تقریبا در این سری تمام بچههای مجاهدین را از بند ۲ بردند.
بند تقریبا خالی شده بود. فقط ما مانده بودیم، یعنی زندانیان وابسته به گروههای چپ و بهاییها که جمعا ۲ اتاق بودند. چیزی کمتر از ۲۵ نفر و ما چپیها که حداکثر ۸۰ نفری بیشتر نبودیم.
از بند عمومی ۴۰۰ نفری حداکثر حدود ۱۰۰ نفر بیشتر باقی نمانده بود.
حدس می زدید که آنها را کجا می برند؟
نمیدانستیم. هیچ حدسی نمیشد زد. هیچ قرار نقل و انتقالی نبود و اصلا صحبتی از جابجایی نبود. ولی معمولا وقتی از بند ۲ زندان کسی را صدا میزدند و می بردند، دو جا بیشتر نبود: یا به بند ۳ و اتاقهای قرنطینه و سلولهای انفرادی و انباری، و یا به بازداشتگاه وزارت اطلاعات که در حقیقت همان مکان سابق اطلاعات سپاه در خیابان کوهسنگی مشهد بود. مطمئنا میشد حدس زد که ۳۰۰ نفر در بند ۳ و اتاقهای قرنطینه و انفرادی جا نمیشدند. پس حتما آنها را به بازداشتگاه وزارت اطلاعات برده بودند. ولی قطعا هیچ کس نمیدانست که کجا میبردند و چه فاجعهای در شرف انجام بود.
هیئتی که در مورد سرنوشت زندانیهای شهر شما تصمیم گرفت، چه کسانی بودند؟ از مرکز می آمدند یا از مقامات محلی بودند؟
ما از کل جریان بی اطلاع بودیم. نمیدانستیم چه میگذرد. از ترکیب هیات هم خبری نداشتیم. هیچ کس از جمع ما نرفته بود که برگردد و بگوید که هیات تصمیم گیرنده چه کسانی بودهاند.
حتی بعد از اینکه ملاقاتها پس از چندین ماه برقرار شد و تعدادی از بازماندگان فاجعه قتل عام را که جان سالم بدربرده بودند به بند برگرداندند، ما - یعنی من و تعداد دیگری از دوستانم که بعد از آن به قرنطینه منتقل شده بودیم - دیگر هیچگاه آنها را ندیدیم که بفهمیم ترکیب هیات چه کسانی بودهاند. چند روزی پس از بردن سومین گروه از بچههای سازمان نگذشته بود که ۲۳ نفر از ما را نیز صدا زدند و از بند ۲ به یک اتاق قرنطینه منتقل کردند و سایر بچهها را به بند یک بردند. دادیار ناظر زندان در دیداری که بطور اتفاقی با یکی از بچهها در راهرو پشت بند داشت به او گفته بود که شما ساکنین قرنطینه گروه بعدی هستید. «این بار که هیات به مشهد بیاید، شما را هم به درک واصل خواهد کرد». این عین جملهای است که حاجی ولی پور که طلبه جوانی بود و در سمت دادیار ناظر زندان مسئول بند سیاسی بود، به یکی از دوستان ما گفته بود. پس با این ترتیب هیاتی بوده است که به مشهد میآمده و تصمیم به اعدام بچه ها می گرفته است. ترکیب هیات تا آنجا که اطلاع دارم و پس از آزادی از زندان از تعدادی از زند انیان باقی مانده که از اطلاعات بازگشته و به بند ۱ آمده بودند شنیدم، همان ترکیب هیات در اوین بوده که گویا به بسیاری از شهرستانها نیز سفر کرده است. نام پورمحمدی، اشراقی و نیری را شنیدم. اما مسئولین محلی نیز نقش اصلی در انتخاب بچهها و احیانا وسائل و موجبات اعدام بسیاری را فراهم کردهاند. از متن خاطرات آیت الله منتظری هم چنین برمی آید که مسئولین استانها در هیات تصمیم گیری نقش اساسی داشتند. در آن زمان حجت الاسلام مغیثی حاکم شرع دادگاه های انقلاب بود، و ولی پور دادیار ناظر زندان و احیانا محمد شکوری که مسئول بند بود از اعضای شرکت کننده در کنار هیات اصلی بوده اند. یکی از ۲۶ نفر افرادی که از اطلاعات برگشته بود و با هیات مواجه شده بود، می گفت مغیثی و ولی پور به گفته بیشتر بچههایی که کشته نشده و به زندان بازگشتند، در ترکیب هیات بودند.
اطلاعی دارید که از آنها چه سوالاتی می کردند؟
تا آنجا که از بازمانده ها بعدا شنیدم، گویا هیات همان سوالات عمومی که در دیگر زندانها مطرح بوده است را میپرسیده اند: هوادار کدام جریان هستید. اگر کسی می گفته مجاهدین، و یا سازمان - در آن زمان اکثر بچههای سازمان مجاهدین از اینکه بگویند منافقین ابا داشتند و می گفتند "سازمان" و تعداد کمی هم می گفتند مجاهدین – اعدام میشدند و دیگر سوالی در کار نبود. کسانی که می گفتند "منافقین"، از آنها سوال می شد که آیا سازمان را محکوم می کنید ویا عملیات فروغ جاویدان را محکوم می کنید و حاضر به مصاحبه هستید. در صورتیکه قبول نمیکردند، اعدام میشدند.
هدف هیات در مشهد گویا تا آنجا که ممکن بوده، اعدام بچهها بوده است. یکی از بچههامیگفت که صدای یکی از بچهها را در راهرو شنیده که در حالیکه به سازمان بدوبیراه می گفته و آنها را منافقین اعلام می کرده و می گفته حاضر به مصاحبه است و گریه می کرده که زن و دو فرزند کوچک دارم، برای اعدام میبردندش. او را اعدام کردند. او از دوستان نزدیک شوهر خواهرم، امین نجاتی بود که در آن زمان محکومیتش رو به اتمام بود و قرار بود به زودی آزاد شود. از گفتن اسمش خودداری می کنم چرا که شاید خانواده او در این مورد موافق بیان نام او نباشند.
نحوه اعدام در تابستان ٦٧ در شهر شما به چه طریقی بود؟
نحوه اعدام بصورت دار زدن گروهی بود. بچهها را در گروههای گویا ۶ نفره در همان محوطه بازداشتگاه وزارت اطلاعات در خیابان کوهستان حلق آویز می کردند.
زنان هم اعدام شدند؟ اسامی آنها را به یاد دارید؟
در مورد زنان هیچ اطلاعی ندارم. در زندان مشهد تعداد بسیاری از زنان و دختران هوادار سازمان و دیگر جریانات زندانی بودند. ولی اینکه زنی اعدام شده باشد را نمی دانم.
آیا همه اعدام شدگان از قبل محکومیت حبس داشتند؟ در بین آنها کسانی هم بودند که محکومیتشان تمام شده باشد؟ نامشان را به خاطر می آورید؟
تمام کسانی را که از زندان بردند، محکومیت حبس داشتند. ولی اکثر آنها بیشتر سالهای حبس خود را گذرانده بودند. بسیاری از بچههای سازمان که اعدام شدند، بیشتر از ۷ سال زندانی کشیده بودند.
تعدادی نیز بودند که عفو خورده بودند و چند ماهی از زندان آنها باقی نمانده بود. چند نفری هم بودند که حبس شان تمام شده بود وملی کشی می کردند. مثلا جلیل صوفی زاده یکی از آنهایی بود که حبس اش ماها بود که تمام شده بود و آزادش نمی کردند. تعداد دیگری بودند که چهرههایشان هنوز به خاطرم هست ولی متاسفانه نام آنها را به خاطر ندارم.
از زندانیهای چپ هم اعدام کردند در زندان شهرتان؟
از زندانیان چپ هیچ کس اعدام نشد. یعنی در حقیقت کسانی که به اتهام چپ دستگیر شده بودند در زندان مشهد هیچگاه با هیات مرگ مواجه نشدند. گروه ۲۳ نفره ما که در قرنطینه بودیم قرار بود در نوبت بعدی به اطلاعات اعزام شویم که گویا با سروصدا و اعتراض آیت الله منتظری که منجر به توقف اعدام ها شد، جان سالم بدر بردیم. اما در میان مجاهدین، چند نفری بودند که دیگر هوادار مجاهدین نبودند و چپ شده بودند، ولی باز هم اعدام شدند. علیرضا امینیان یکی از آنها بود. علیرضا چندسالی بود که عملا چپ بود و نماز نمی خواند گرچه دوستی و رفاقت خود را با بچههای سازمان همچنان داشت، ولی در محفل بچههای چپ بود. محمد حیدریه یکی دیگر از بچههای سازمان بود که او هم به چپ تمایل داشت وتقریبا همه بند می دانستند که دیگر با سازمان نیست. بسیاری دیگر از بچههای سازمان بودند که عملا هیچ اعتقادی دیگر به سازمان نداشتند، گرچه اعلام موضع نمی کردند ولی دیگر تعلق خاطری به سازمان نداشتند. علیرضا امینیان، محمد حیدریه، و بسیاری دیگر نیز اعدام شدند.
با شما چه برخوردی داشتند؟ آیا احضار شدید؟ آیا در آن وقت شما را به خاطر نماز خواندن تحت فشار گذاشتند؟
ما چنانچه گفتم با هیات روبرو نشدیم. فقط به قرنطینه رفتیم. درقرنطینه کسی با ما کاری نداشت. طبق معمول که در بند نماز نمی خواندیم، آنجا هم نماز نمی خواندیم. کسی هم کاری نداشت. در قرنطینه حتی تواب هم در اتاق ما نبود که گزارش بدهد که چه می کنیم و چه می گذرد.
چه موقعی وضعیت به حالت «عادی» برگشت و اعدامها قطع شد؟
ما در قرنطینه بودیم و از زمین و زمان بی خبر. تا اولین ملاقات که فکر می کنم در اواخر آبان یا اوایل آذرماه بود. تازه فهمیدیم که چه گذشته است. دربارهی هر که می پرسیدیم، اعدام شده بود. تازه فهمیدیم که چه خطری از بیخ گوش ما گذشته است. از آن به بعد وضع عادی نشد اما ملاقاتها کم و بیش برقرار شد. نه مثل سابق، اما ملاقات داشتیم. از روزنامه و تلویزیون دیگر خبری نبود. همین وضع ادامه داشت تا که از همان اتاق که قرار بود به قول ولی پور به درک واصل شویم، آزاد شدیم. غیر از ۲ نفر از جمع ۲۳ نفره ما بقیه همگی در اسفند ماه سال ۶۷ از همان اتاق قرنطینه آزاد شدیم. آن دو نفر هم بعدا به بند ۱ رفتند و یک سال بعد آزاد شدند.
اعدامها را چگونه به خانواده ها اطلاع دادند؟ محل دفن آنها در شهر شما مشخص است؟
در مشهد تا آنجا که می دانم به هیچ کسی اطلاع ندادند. خانواده ها هفته ها و ماهها پشت در زندان، دادستانی و اطلاعات چشم به انتظار بچه ها بودند. هیچکس نمی خواست باور کند که عزیزش اعدام شده. تا ماهها به خانواده ها می گفتند بچه ها را "اعزام" کردیم. حالا کجا، معلوم نبود. شوهر خواهرم، امین نجاتی محرمی، یکی از اعدام شدگان بود. ماهها به خواهرم می گفتند که ما او را اعدام نکرده ایم، آنها اعزام شده اند. یکی می گفت به یک جزیره که شایع بود در ابتدای انقلاب معتادین را به آنجا اعزام می کردند. گاهی هم می گفتند که نگران نباشید، بر می گردند. نشنیدم در مشهد به هیچ کس وسایل بچه ها را داده باشند، یا وصیتنامه ای باقی مانده باشد. پدر یکی از دوستانم که دو فرزندش اعدام شدند، کارمند شهرداری مشهد بود. مسئول مرده شویخانه بهشت رضا که او را می شناخت گویا با ایشان تماس گرفته بود که اینجا دو بچه هستند که نام خانوادگی شما را دارند که بعدا آنها را در قسمت "لعنت آباد" که قطعه جداگانه ای برای اعدام شدگان بود به خاک سپرده بودند. این پدر گویا از اولین کسانی بود که از ماجرا خبردار شده بود و کم کم خبر در سطح دیگر خانواده ها پخش شد. بسیاری اما هنوز باور نمی کردند. به هیچکس محل دفن را اطلاع ندادند. اما همان قطعه معروف به "لعنت آباد" جایی است که احتمالا بیشتر بچه ها را در آنجا به خاک سپرده اند. آنجا تنها جایی است که خانواده ها بر مزار فرزندان و عزیزان خود هر هفته هنوز می گریند و تصورشان بر آنست که عزیزان آنها در آنجا به سینه خاک سرد با آرزوهای جوانی خوابیده اند.
اطلاع دارید که خانواده های این اعدام شدگان در شهر شما برای روشن شدن اعدام فرزندانشان اقدامی انجام داده باشند؟
پدر بهرام پرنده از بچههای مجاهدین به دادستانی رفته بود و گفته بود اگر نگوئید که بهرام کجاست خودم را خواهم کشت. مغیثی حاکم شرع به او گفته بود که اشکال ندارد، خودت را بکش! او هم از پنجره اتاق دادستانی خودش را به بیرون پرت کرده و مرده بود.
می توانید اسامی کسانی را که در شهر شما در تابستان ٦٧ اعدام شدند، اینجا ذکر کنید؟ - البته غیر از اسامی که در بالا آورده اید.
خیلی ها اعدام شدند. از بند ۲ حداقل ۳۰۰ نفر را بردند. از مجموع بچههایی که بردند، فقط ۲۶ نفر به زندان برگشتند. بقیه همه اعدام شدند. اسامی آنها در لیست های قربانیان فاجعه ملی آمده است. الان بسیاری از اسامی را به خاطر ندارم. اما بسیاری از دوستان خوب من که سالها با هم بودیم اعدام شدند.
امین نجاتی محرمی – شوهر خواهرم
محمدرضا سعیدی – از دوران دبیرستان با هم دوست صمیمی بودیم.
علی سعیدی (برادر محمدرضا سعیدی) – در ۱۵ سالگی دستگیر شده بود و در زندان به تحصیل ادامه داد و دیپلم گرفت.
جعفر بهره مند – مدتها نماینده بند ۲ بود.
نوید آموزگار – اولین نفری بود که از بند برده شد.
جواد نصیری – قهرمان شمشیربازی بود.
محمد حیدریه – در ۱۶ سالگی دستگیر شده بود و این اواخر متمایل به چپ بود.
حسین حیدریه (برادر محمد حیدریه)
جلیل صوفی زاده – مدت زندان را گذرانده و ملی کشی می کرد.
برادر کوچکتر جلیل صوفی زاده که نامش را به خاطر ندارم – در ۱۵ سالگی دستگیر شده بود.
شهرام مرجوی – اهل آذربایجان و از اقوام نزدیک آیت الله موسوی اردبیلی، رئیس وقت شورایعالی قضایی بود.
غلامرضا محمدی – چندین ماه پیش از عملیات فروغ جاویدان مدتی با هم در انباری بودیم و قبل از سفر هیات مرگ به تهران منتقل شد و در اوین اعدام شد.
محمد سویزی – یادش بخیر، به شوخی می گفت پاول سویزی، اقتصاددان معروف، پسرعموی او بود. محمد اهل سویز، دهی در نزدیکی شاندیز در حومه مشهد بود.
جواد کشاورز – در ۱۶ سالگی دستگیر شد.
ابراهیم خلیلی – دبیر فیزیک بود.
اسماعیل خلیلی (برادر ابراهیم خلیلی)
احمد زاده (نامش را به خاطر ندارم)
حسن غفوری – در ۱۶ سالگی دستگیر شده بود.
خلیل مودی – از بچههای بیرجند بود. مدتی نماینده بند بود و صدای بسیار گرم و قشنگی داشت.
صادق خزاعی – در سن ۱۴ سالگی دستگیر شده بود. پس از ۴ سال حبس، در هنگام مرخصی از زندان فرار کرد و به خارج گریخت. سازمان برای عملیاتی او را به ایران برگرداند، دستگیر شد و سپس اعدام شد.
علی احمدی
احمد زلفی
جعفر قمصریان
علی میرشاهی – در سن ۱۷ سالگی دستگیر شده بود. پس از ۲ سال آزاد شده و دوباره دستگیر و به ۲۰ سال زندان محکوم شد.
جلال اسدپور
عباس صفدری
ابوالفضل صفوی – فوتبالیست درجه اول تیم ابومسلم خراسان بود. در دوران دبیرستان، قهرمان مسابقات فوتبال آموزشگاهی استان خراسان بود. پس از آزادی در این دوره دوباره دستگیر شد.
مهدی طلوعی
سیامک رمضانیان – در سن ۱۷ سالگی دستگیر شده بود. اهل قوچان بود و با بقیه بچههای قوچان به زندان مشهد منتقل شده بودند.
حمید ریاضی – از بچههای درگز بود، دوست صمیمی جعفر هاشمی بود.
جعفر هاشمی – جعفر هاشمی اولین نفری بود که دراین دوره در زندان اوین اعدام شد. ۴ سال در مشهد در زندان انفرادی بود. سال ۶۶ با هم مدتی در انباری بودیم که جعفر را از همانجا به اوین بردند. جعفر تنها کسی بود که در زندان مشهد رسما از سازمان مجاهدین خلق دفاع می کرد. جعفر را مادرش که از دوستان نزدیک همسر آیت الله خامنه ای بود، شخصا لو داده بود. گویا بعدا دچار افسردگی شدید شده بود. برادر جعفر، به نام محمود، نیز مدتی با ما در یک بند بود. از سرنوشت او خبری ندارم.
محمد بی همتا
محسن عطاران – او نیز پس از چند سال زندان که آزاد شده بود، دوباره دستگیر شد.
مجید اکبریان – از بچههای ورزشکار و اهل قوچان بود، و خیلی هم خوش تیپ بود. در ۱۷ سالگی دستگیر شده بود.
محمد فیض – از بچههای سبزوار بود. حکم زندان وی تمام شده بود و ملی کشی می کرد.
کاظم فارسی – سن و سالی بیشتر از اکثر ما داشت، متاهل بود و بچه داشت.
محمد فانی دیسفانی – در سن ۱۷ سالگی دستگیر شده بود. از بچههای سبزوار بود.
جواد کریمی
محسین سیدی
احمد زلفی
مهدی رحیلی
حمیدرضا شهپر طوسی
مرتضی قره چه ای
مهدی قرائی – متاهل بود و بچه داشت.
علیرضا جدیدیان
مهدی حسن آبادی
علی فخارزاده
یدالله قشقایی – اهل نیشابور بود. تقریبا همزمان با من دستگیر شد. چندماهی با هم در اتاق عمومی در سپاه بودیم.
ابوالفضل لشکری – بیماری خونی داشت و مرتب به بهداری و بیمارستان اعزام می شد. گویا فقط یک مادر پیر داشت و تنها فرزند آن مادر بود.
مهدی حسین پور محمد قانع شاطر حسینی
محمد مشهدی رضا
غلامرضا نقی پور- از بچههای خارج از کشور بود که دستگیر شده بود. بسیار مودب بود و بسیار سرسخت. در زندان کمتر با بچههای مجاهدین دمخور بود و بیشتر با بچههای چپی می گشت. در حقیقت غلامرضا چپ بود ولی به اتهام مجاهدین دستگیر شده بود. حدود ۳۲ یا ۳۳ سال داشت.
مسعود وکیلی – در سن ۱۶ سالگی در قوچان دستگیر شده بود. تپل و خوشرو بود. از اولین دستگیریهای سال ۶۰ بود.
ابراهیم عروجی – ابراهیم از بچههای قوچان بود. قدبلند، ورزشکار و بسیار خوش صورت. هم سن و سال من بود. حمید نیرومند
محمد مقدم – از کم سال ترین دستگیری های زندان مشهد بود که در سن ۱۵ سالگی دستگیر شده بود. در سال ۶۰ دو سه بار برای اعدام برده شده بود، و حتی او را برای تیرباران به درخت بسته بودند، بغل دستی های او را اعدام کرده بودند، ولی او را برگردانده بودند.
اصغر موقر
علی مسیح
علی فخارزاده
علی گلی
و بسیاری دیگر که متاسفانه اسامی آنها را دیگر بخاطر نمی آورم.
برگرفته از سايت «ايران امروز»:
مرداد 1387 ـ اوت 2008
به کدامين گناه يعقوب مهرنهاد به دارآويخته شد؟
واحيد قاراباغلی
روز گذشته در زاهدان فردی به نام يعقوب مهرنهاد صرف فعاليت های مدنی اعدام شد. مگر يعقوب مهرنهاد چه کرده بود؟
يعقوب در معرفی وبلاگ شخصی خود که ديگر به روز نخواهد شد نوشته بود:"(خداوند وضع و حال هيچ ملتی را تغيير نميدهد مگر آنکه خود به تغيير وضع خويش اقدام نمايند ) اين کلام نورانی و الهی موجب ايجاد انگيزه برای تمام فعاليتهائی است که انجام ميدهم و معتقدم در صورت عمل به اين کلام الهی همه مردم می توانند اوضاع خود و جامعه خويش را از ظلمت به سوی روشنائی تغيير دهند. از بی عدالتی و نابرابری ها و فقر و ستم به آنچه که آرمان بشری است و خواسته های مشروع انسانی."
آری يعقوب مهرنهاد به جرم کوششهای مدنی و حقوق بشری اعدام شد، او که فعاليت اجتماعی با مجوز دولتی می کرد و سابقه شفافی داشت، او که به مبارزه سياسی مسالمت آميز در چهارچوب قانون اساسی جمهوری اسلامی اعتقاد داشت ؟ موجب رنج حاکميت می شد، حاکميتی که سخت از حرکت های مدنی ترس دارد،و فعاليتھای مدنی را برنمی تابد، مھرنھاد را در بلوچستان با اتھامات ساختگی از حق حيات محروم و ملتی را محروم از پيشروان به حق اش نمود .ما می دانيم که يعقوب مهرنهاد خواستی جز برچيدن تبيعض ها و احقاق حقوق فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی در بلوچستان نداشت.
يعقوب مهرنهاد روزنامه نگار، فعالی فرهنگی، حقوق بشری بود، و اعدام او بيان دور جديدی از سرکوب فعالين مدنی و ملی است.اين سياست سرکوبگرانه و شوونيستی علاوه بر بلوچستان ،در خوزستان، آذربايجان ،کردستان ، ترکمن صحرا و ... نيز دنبال ميشود.
گويا مسئولين قضايی و امنيتی حاکميت بر اين باورند که هر نوع فعاليت از سوی جوانان بلوچ، تورک، کرد، عرب و هر نوع دفاع از هويت ملی و فرهنگی بايد قاطعانه سرکوب شود تا از اين طريق بتوان بر ستم ملی حيات داد و بر مردم حکومت کرد.
خبر تلخ اعدام مهرنهاد، يا کشته شدن جوانان هويت طلب تورک چون فرهاد محسنی در بازداشتگاه وزارت اطلاعات، اعدام برای فعالين کرد، عرب و بازداشت های خودسرانه، احکام حبس های طولانی مدت، سر کوب های عمومی حکايت از گستره نقض حقوق بشر در اين مناطق دارند.
در اين موقعيت آنچه بيش از پيش روشن است اينست که بايد با تمام قوا تلاش کرد و افشای اين سياست به شدت خطرناک سرکوبگرانه و تلاش برای آگاه سازی جامعه جهانی وظيفه ی تمامی آزاديخواهان و فعالين حقوق بشری است. کشاندن اين موضوع به رسانه های بين المللی و مددخواهی از سازمان ها و نهادهای مدافع حقوق بشر حداقل تلاشی است که می توانبم در حال حاضر بکنيم. نبايد گذاشت اعدام های وحشيانه و سرکوب ددمنشانه در سکوت انجام گيرد.
بی شک تداوم بايکوت خبری و حساس نبودن ارگانهای اطلاع رسانی و حقوق بشر فعال ايرانی در خصوص فعالين هويت خواه و ملی سبب ادامه اين روند از سوی حکومت خواهد گرديد.
مدیران ناموفق ونالایق استان:
یا استعفا یا برکناری، و یا قهر ملت را پذیرا باشند
آخرين نوشتهء يعقوب مهرنهاد در وبلاگی که ديگر به روز نخواهد شد
استان سیستان وبلوچستان بیش از هر استان دیگر نیازمند توجه به رفع مشکلات وکمبودهای فراوان وعدیده ای می باشد که مردم را سخت این روزها نگران نموده است اما علیرغم پتانسیل ها واستعدادهای فراوان این استان حتی از مواهب وتوانمندیهای خود استان و مردمان خلاق ومستعد آن تا کنون در جهت رفع مشکلات وکمبودهای آن استفاده نگردیده است و این نشات گرفته از آن است که مسئولین هرگز نتوانسته اند بلوچ وبلوچستان را آنگونه که شایسته است درک کنند و ضعف مدیریتها و تعصبات مذهبی بسیاری از مدیران ودخالت دادن آن تعصبات در امور سیاسی همواره حل مسایل استان را پیچیده وگره های آن را کور نموده است وبرای برون رفت ازبسیاری از این مشکلات وتنها راه حل بازکردن این گره های کور اصلاح وتغییر مدیرانی است که علاوه بر آنکه نتوانسته اند مسایل استان را حل کنند بلکه به پیچیدگی وگستردگی آنها افزوده اند وخواست امروز مردم سیستان وبلوچستان بیش از هر زمان دیگر تغییر مدیران ناموفق وجایگزینی مدیران میانه رو وانعطاف پذیر به جای برخی مدیران متعصب وخشک مذهبی در استان می باشد . البته در صورت عدم توجه به این خواست مردمی باید سال86 را سال قهر مردم با مسئولین در این استان نامید قهری که قطعا مسئولین را در استان با چالش جدی مواجه خواهد کرد و در ادامه منجر به بحران مشروعیت مردمی دولت در سیستان وبلوچستان خواهد شد.اما عاقلانه ترین راه برای مدیرانی که وجاهت مردمی ندارند وانگشت اتهام مردم به سوی آنها می باشد آن است که قبل از آنکه اراده مردم مسئولین کشور را وادار به توجه به خواسته هایشان مبنی بر ؛ برکناری مسئولین ناموفق ونالایق نماید خود با استعفای خویش از بروز مشکلات بیشتر در استان جلوگیری نمایند چرا که اراده ملت قابل بی توجهی نیست وتوجه به خواست واراده مردم از حقوق مسلم آنهاست.