با فريبرز رئيس دانای عزيز - صادق افروز
از افشا
ریشه دمکراسی عقلانیت است .عقلانیت آزاد و رها و خود محور که نوکر و عامل دین و یا ایدئولوزی نیست.عقلانیتی که هدفش کشف حقیقت و رفاه و بقای انسانها و محیط زیست آنان است. این دمکراسی دیگر نمیتواند بورژوازی و یا کمونیستی باشد.این که برای رسیدن به دمکراسی خیالی کمونیستی مردم را از مبارزات خودشان برای دمکراسی دلسرد کرد.حتی اقتصاد هم باید دمکراتیک باشد
- Economy should be Democratic-اقتصاد باید دمکراتیک بشود
http://efsha.squarespace.com/blog/2010/9/6/-economy-should-be-democratic.html
من فکر میکنم نویسنده بی خودی به فلیم گیر داده است.اگر صحنه فتوا خواستن کارگر زن را مسئله میدانند دلیلی بر نوشته هایشان نمیتواند باشد در حکومت جمهوری اسلامی اگر شما نامه به ادارات دولتی مینویسید باید بنام خدا بنویسید مثل حجاب زنان است نداشته باشید به ادارات راهتان نمیدهند.این موضوع هم از آن قماش است.ربطی به دین داری کارگردان و بازیگر ندارد.علیرغم این گونه مداخلات حکومت ملایان دین مدار دین ندار کارگردان بخوبی از بررسی واقعیت اجتماعی مورد اشاره اش بر آمده ست. تازه نشان دادن آن فتوا خواستن در لحظه ای که اورژانس است یک نوع اعتراض به جریان حاکم است که مردم را در وضعیت نامشخص قرار داده است آن هم در جایی که تمام امکانات جامعه دست حکومت بوده است و حکومت استبداد نه بجان مردم و نه بمال مردم رحمی کرده است . هنر این کارگردان هم بدون تعهد نیست.اولین تعهد در هنر نشان دادن درست واقعیتهاست و کارگردان هم تا آنجا که میتوانسته است این واقعیتها را از زیر ذره بین حکومت آخوندی بخوبی گزارش کرده است و این جفاست که وی را مزدور سرمایه داری و غیره نامید. من شش ماه پیش خودم نقدی برای این فلیم نوشته ام این فلیم فوق العاده است.کارگردن و سناریست با دقت موشکافانه مسایل را برررسی کرده اند و بازیگران با زیبایی و هنرمندی تمام این فلیم را زنده تر کرده اند. ما مدیون این هنرمندان عزیر هستیم. اینها باید تشویق شوند و مورد قدر دانی قرار گیرند بدون این موشکافی ها و طبق فرهنگ قدیمی و جاری ما همه چیز را فقط سیاه و سفید دیدن مسایل کشور حل نخواهد شد.در اینجا نقش دانش و درک موضوع اهمیت می یابد قاضی نمیتواند فقط روبات و مجری قانون بوده باشد قاضی باید علم اثبات شده (نه دینی و شرعی که ربطی بواقعیات ندارند) را داشته باشد تا بتواند بهتر قضاوت کند و قاضی لازم است استقلالی هم فراتر از قوانین البته تا اندازه ای که موارد مشکوک است داشته باشد. شکار زاویای خاص زندگی و مواردی که در زوایای خاص مردم له میشوند کار هنرمندان واقعی است زیرا با روشنایی اذهان میتوان رفتار مناسب تر مردم را هم دید.این دیدهای دقیق میتواند بوجدان جامعه تبدیل شود و هنرمند وجدان جامعه باید باشد و راهنما و راه گشای امثال منی باید باشند که نه این توانایی دیدن را دارند و نه تصویر گری این بدبختی ها را میتوانند بکنند حتی اگر خودشان هم درگیر مسایلی این چنینی باشند با توجه مردم بمناطق خاکستری مسایل و رویداده ها مسیر دمکراسی هم هموار تر میشود با استفاده از لینک زیر لطفا این فلیم بسیار جالب و هنرمندانه را ببینید البته با بلیط رایگانی که این هنرمندان بخشنده داده اند دمشان گرم
در تفسیر هایی که دوستان کمونیست میکنند این طور وانمود میشود که هر کس نپذیرد حکومت از آن کارگران باید باشد خائن به انسان و مردم است. و غلط فکر میکند.این یک بر خورد دگم و غلط است. در جامعه ایی مثل جامعه ایران که احترام حقوق فردی صفر است اگر هم دوستان کمونیست ما که در صد بسیار قلیلی هستند بقدرت برسند از راه های مردمی و دمکراتیک نمیتواند باشد و فقط میتوانند با کودتا و این قبیسل حرکات بقدرت برسند که حکومت آنان لاجرم در اجتماع ما به کشتار و حق کشی منجر خواهد شد زیرا در جامعه ایی که احترام حقوق فردی و ارزشهای حقوق بشری وجود ندارد جامعه با هر نوع ایدئولوژی بسوی استبداد و کشتار پیش خواهد رفت.ما هم نمونه ایی مثل کشتار کمونیستها در کامبوج خواهیم بود که اگر مطالعه کنیم میبینیم که کشتار آنان تحت عناوینی بوده است که شبیه عناوین کشتار در حکومت ملایان است
در زیر بنوشته ای در باره پل پوت نظر میافکنیم
بلاخره نیروهای خمر سرح توانستند در ۱۷ آوریل سال ۱۹۷۵ پایتخت کامبوج را تسخیر کنند. پل خودش را برادر شماره یک می خواند و بلاخره در این زمان بود که نام خود را « پل پوت » گذارد که بر گرفته از نیروهای نهفته سیاست مداری ( Politique potentielle )
بود . دولت جدید شکل گرفت و خی سامفان به عنوان نخست وزیر برگزیده شد ولی چیزی نگذشته بود که پل پوت در ژانویه سال بعد او را مجبور کرد تا این پست را به او واگذار کند و قرار گرفتن در قدرت پایه ظهور دیکتاتوری به نام پل پوت و کشتارهای وسیع در کامبوج شد . در همان سال نیز قانون اساسی نیم بندی برای اداره کشور تصویب گشت . اسم کشور نیز به طور رسمی به جمهوری کامبوج تغییر نام یافت .
گروه خمر با مفهوم ایدئولوژیک « سال صفر » و هدف گیری گروههای بودایی، مسلمان، متفکرین تحصیل کرده در غرب، تحصیل کردههای داخلی، کسانی که کشورهای غربی و یا ویتنام رابطه داشتند، افراد ناتوان و چاق, چینی نژادها, لائوسیها و ویتنامیها سعی در تحمیل نوعی ایدئولوژی پان کامبوجی را پایه ریزی کرد . آنها را در کمپ S-21 میبرد و از آنها بر سر موضعی که بودند بازپرسی به عمل میآورد و این بازپرسی در بیشتر مواقع با شکنجههایی مانند کشیدن ناخن با انبرک, خفه کردن تدریجی, کندن پوست بدن و اعدام همراه بود.
او افراد را به سه گروه تقسیم کرده بود، گروه اول افراد کاملا" راست، گروه دوم کاندیدها و گروه سوم ذخیرهها که گروه سوم را به منظور نابودی و کشتار لیست برداری میکردند و پیوسته از رادیوی سراسری کامبوج ادعا میکردند که تنها برای دوباره سازی مزارع اشتراکی به تعداد یک میلیون و یا دو میلیون نیاز است و بقیه بیهوده زندگی میکنند و ضرب المثل معروف خود پل پوت ( نگهداری تو هیچ نفعی ندارد، نابودی تو نیز هیچ ضرری ندارد ) نیز بوی غلیظی از کشتار را به مشام همه می رساند.
صدها هزار از مردم کامبوج که تحت نام ذخیرهها، طبقه بندی میشدند در مزارع مرگ با دست خودشان قبرهای دسته جمعی شان را میکندند و سپس سربازان پل پوت آنها را با اشیاء فلزی، پتک و چکش میزدند تا بمیرند و یا گاهی نیز همان طور زنده زنده بر روی آنها خاک می ریختند .
آنها همچنین تمام گروههای اقلیتی و مذهبی را به همین ترتیب کشتند و یا مجبور به یادگیری زبان و رسمهای خودشان کردند . مدرسهها و تحصیل را ممنوع کردند و مالکیت همه چیز اشتراکی شد کودکان را با تلقینات کمونیستی بزرگ میکردند و حتی فراهم کردن غذا و اعمال خصوصی افراد نیز اشتراکی گشته بود، تحصیل کردگان و صاحب مشاغل را نیز به جرم داشتن همکاری با دولت قبلی کشتند . حکومت هیچ گونه انتقادی را قبول نمیکرد و به طور واضح حکومت پل پوت یک جنون عمیق در قرن بیستم بود.
حالا هم همین کمونیستهای عزیز ارزشهای حقوق بشری را دام ارتجاع جهانی و امپریالیسم میداند ؛ آن هم در کشوری که یکصد و شصت سال قبل مردم را بعلت تغییر دین و بابی شدن زنده زنده شمع آجین کرده اند و هنوز افکار و باور های استبدادی از حکومت و مردم زدوده نشده است.این ایده آل گرایی کمونیستی برای آینده کشور و رفع عقب ماندگی بسیار خطر ساز است.نجات ایران در بر پایی حکومتی دمکراتیک بر اساس ارزشهای حقوق بشری و رفتن بسوی خود کفایی علمی و اقتصادی است.
_______________________________
با فريبرز رئيس دانای عزيز
طبقات حاکم در جوامع سرمايه داري،برای حفظ حاکميت خود، می کوشند با از خود بيگانه کردن کارگران و زحمت کشان ، آنان را به جاده های فرعی کشانده ، به منظور تثبيت وضعيت موجود، آنان را از آگاهی از جايگاه واقعی خود در جامعه ، باز دارند .طبقات حاکم در اين راستا، از ابزار های گوناگون استفاده می کنند و افزون بر ماشين عريان سرکوب ، يعنی پليس و زندان و دادگاه های فرمايشی و شکنجه و اعدام ، برای ايجاد ارعاب و به عقب راندن جنبش های توده ای ، از مذهب ، ناسيوناليزم ،هنر و ورزش نيز استفاده وافری می برد . وقتی می بينيد که کارگری که حقوقش بسيار پايين تر ازخط فقر است، عکس فوتباليست يا هنرپيشه ميلياردری را به ديوار زده و در استاديوم ها پيراهن قرمز يا ابی می پوشد ، و رنگ آبی يا قرمز به سر صورتش می پاشد ، و در سرمای صفر درجه در استاديوم ها ساعات طولانی به انتظار ورود تيم محبوبش روی سکوهای سيمانی يخ زده می نشيند و بحث اصلی در کارخانه و محله ، نه چگونگی سازماندهی مستقل کارگری ، نه تلاش برای کاهش ساعات و شدت کار ونه بهتر کردن شرايط مدرسه و بهداشت و محيط زيست ، و نه تلاش برای آزادی يک زندانی سياسی و لغو محکوميت اعدام يک فعال سياسی و نه اقدامات دولت و سياست های ضد کارگری آن ، و نه بررسی يورش امپرياليستی به کشورهای همجوار ما ، بلکه آوردن يک دروازه بان مناسب برای پرسپوليس ، يا پر کردن جای خالی فرهاد مجيدی در استقلال است ، يا هنگامی که همين کارگر زحمتکش جلوی آينه می ايستد و می کوشد خود را به هزار زور و زحمت به شکل و شمايل بهرام رادان و امين حيايی يا ليلا حاتمی و هديه تهرانی در آورد، می توانيد بگوييد که رژيم حاکم در از خود بيگانه کردن اين زحمتکشان تا حد بسياری موفق بوده است .اگر مذهب به دليل سوء استفاده مداوم و شبانه روزی 33 ساله ، به کارد کندی در دست سلاخان حاکم تبديل شده و برشی همچون کليسا در مسخ کارگران و زحمتکشان در غرب را ندارد ،در مقابل ، ناسيوناليزم ،ورزش و هنر و بويژه سينما، ابزار های موفق و موثری برای از خود بيگانه کردن مردمی هستند که از داشتن کمترين حقوق دمکراتيک محرومند .مذهب را طبقه حاکم سوزانده است .ديگر کسی برای امامان معصوم تره هم خرد نمی کند.بازخوانی حماسه کربلا اشکی از چشم کسی جاری نمی کند . بين حاکمان و توده های مردم از لحاظ فرهنگی بيش از هر زمان ديگری فاصله افتاده است .خطوط ارتباطات فرهنگی و عاطفی بين آن ها و مردم يکی پس از ديگری قطع می شوند .اکنون بيش از هر زمان ديگری مردم خود را در مواجهه با يک رژيم اشغالگر بيگانه با فرهنگ و آداب خود می بينند که تلاش دارد بزور فرهنگ ارتجاعی و عقب مانده خود را تحميل کند . تلاش های رژيم برای ترميم اين خطوط ارتباطی قطع شده و باز خوانی صد ها باره خاطرات شهيدان جبهه های جنگ حق عليه باطل و سر دادن مکرر و پی در پی “ ممد نبودی ببينی شهر آزاد گشته “ هم ديگر اشکی از چشمی جاری نمی کند ، جذبه ای ندارد و کار نمی کند ، حالا ، بازجويان زندان اوين نيز برای امام رضا که با آنهمه طلايش به مقام هشتم قناعت کرده است جوک می سازند و بسيجی های هوادار رژيم را هم، استادان دانشگاه نوحه خوانی , حاج منصور ارضی و سعيد حداديان وحاج محمود کريمی به ضرب و زور رقص ها و نوحه های سينه زنی که از آهنگ های شش و هشتی خوانندگان لوس آنجلسی و ترانه های هايده و معين و ابی به عاريت گرفته شده، سرپا نگه می دارند .شما درست می گوييد وقتی به علاقه سعيد امامی به سينما اشاره می کنيد .امامی از قدرت سينما برای تاثير گذاری برمردم آگاه بود .می دانست که عمر وعظ و خطابه آخوند بی سواد و بی بته به سر آمده است . می دانست افسانه های مذهبی کارايی خود را برای بسيج توده ای از دست داده اند ، می دانست ديگر کسی حتی حوصله دهان دره در اين مجالس را ندارد .به همين دليل روی سينما متمرکز شده بود ، و با خود ، طيف وسيعی از امنيتی ها را وارد سينما کرد . اگر تلاش های جناح خامنه ای همچنان روی مذهب قرار دارد ، و همين ها بودند که سعيد امامی را برای خود خطرناک احساس کرده و از شرش خلاص شدند ، در مقابل جناح احمدی نژاد که از همان تخم و ترکه امنيتی های سعيد اسلامی يا امامی مورد اشاره شما هستند،تلاش می کنند با اتکا به ناسيوناليزم و سينما و ورزش ، توده های مردم زحمتکش رافريب دهند ، و با ترکيب جذابيت ناسيوناليزم ايرانی و سينما ، آرای طبقات متوسط جامعه را نيز به خود جلب کنند . آوردن لوحه کورش و نشستن مشايی با فاصله کم کنار هديه تهرانی ، هنرپيشه فيلم های فارسی را که به ياد داريم . در اين مسير آنها حتی از موسوی � کروبی و ملی- مذهبی ها و طرفداران شريعتی هم پيش افتادند و رفتند سراغ لوحه کورش و آيه نازل کردند که کورش هم از پيامبران بوده است .آنها همصدا با شعار ”نه غزه نه لبنان “ گفتند دوره صدور انقلاب اسلامی به پايان رسيده است و بايد به خويشتن ايرانی خويش بازگرديم. همين فيلم "جدايی نادر از سيمين " هم با کمک های مالی و معنوی جناح احمدی نژاد � مشايی آغاز به کار کرده ، با راهنمايی ها و لابی گری های همين جناح به فستيوال های جهانی راه يافت تا در مقابله با جناح رقيب به عنوان فاکتوری بسيار نيرومند مورد استفاده قرار گيرد . در اين مسير ، جناح احمدی نژاد موفق بوده است . جناح احمدی نژاد اگر انتخابات مجلس نهم را به جناح رقيب باخته است ، می کوشد نقاط قوت جديدی را برای خود دست و پا کند .به نظر من يکی از محور های اصلی فعاليت فعالين سياسی چپ، بايد پيرامون مبارزه با اين از خود بيگانه شدن ، با اين ناسيوناليزم کذايی ، با اين سوء استفاده از هنر و ورزش توسط جناح های جمهوری اسلامی و تلاش مستقل برای ارتقاء فکری کارگران و زحمتکشان در درک جايگاه طبقاتی خود و ضرورت تشکل مستقل طبقاتی دور بزند ، تا از طبقه در خود به طبقه ای برای خود، تبديل بشوند .آن دسته از نيروهای چپی که برای موفقيت "جدايی نادر از سيمين " هورا می کشند و آن را به عنوان محصول سينمای مستقل و مترقی ايران تحسين می کنند ، از درک سياست های بسيار پيجيده جناح های مختلف جمهوری اسلامی در استفاده از ابزار های تبليغاتی عاجزند .اين ها از آنجاييکه به استقلال فکری و سازمانی کارگران و زحمتکشان ايمان ندارند در سرپيچ های تند تاريخی معلق می زنند ، در دوم خرداد بدنبال خاتمی (که از قضا او هم برای موقفيت هاو پيروزی های اين فيلم تبريک گفته ) می افتند ، برای شيرين عبادی کارت تبريک می فرستند ، در جنبش سبز خود را حل می کنند و حالا همچون شمقدری و شريفی نيا و ده نمکی و حسينی وزير ارشاد احمدی نژاد و رئيس فارابی و رئيس فجر و راديو اسرائيل و اکثريت نگهدار و حزب توده و اتحاد فداييان و روزنه و جرس و کلمه و خاتمی برای پيروزی بی نظير اصغر فرهادی اظهار شادمانی می کنند . با چنين سابقه و پيشينه فکري، به تماشای فيلم "جدايی نادر از سيمين " نشستم و حاصلش نقدی شد که ديديد .برخورد به نوشته کانون نويسندگان، احتياج به کار طولانی نداشت .قبلا روی فيلم نقدی نوشته بودم که هنوز هم در سايت های مختلف موجود است ، و بحث ها و حديث های خود را به دنبال داشت . پس تئوری های توطئه و حدس و گمان ها را، کنار بگذاريم . ولی اگر از حدس ها و گمانه زنی ها درباره سوابق و گره خوردگی های پيشينه دار و کدورت فروخورده ساليان دراز و رنجش و دلخوری روحی من بگذريم � که در واقع ارزشی هم ندارند و سودی از اين گذرگاه حاصل خواننده نمی شود و می پندارم شما عزيز مرا با زيد ديگری اشتباه گرفته ايد �فکر می کنم وجوه مشترک من با شما بيشتر از اختلافات مان است .ما هر دو نگاه مشترکی به فيلم "شکارچی گوزن " داريم .اين نگاه مشترک ما را به اين نتيجه گيری مشترک سوق می دهد که هنر را بدور از پيام اجتماعی که باخود حمل می کند، مورد قضاوت قرار ندهيم .طرفداران هنر برای هنر ، در همين ايران خودمان، تاريخ طولانی دارند و تا آنجا که تاريخ شعر و شاعری در کارنامه ی خود دارد از قصيده سرايان پادشاهان دوره سامانی وغزنوی و سلجوقی تا دوره پهلوی و جمهوری اسلامی ، هنر ها و ادبيات زيبايی توليد کرده اند، تا فقط و فقط زيبا باشد .به ياد دارم در يکی دو سه سالی پيش از انقلاب ، از يکی از همين ادبا و نويسندگان که اتفاقا عضو کانون بود و بعد ها، به همراه دار و دسته توده ای ها با تاکيد احمد شاملو و غلامحسين ساعدی اخراج شد و اصرار هم داشت تاخود را مارکسيست معرفی کند ، پرسيدم ، نظرت در مورد کتاب سعيد سلطانپور، نوعی از هنر ، نوعی از انديشه چيست ؟نويسنده که سبيل های پرپشتی هم داشت و بعد از انقلاب در روزنامه مردم ، به سردبيری ، منوچهر بهزادی قلم می زد ، گفت : " هنر بايد مثل گل خوشبو باشد " ولی همان موقع که خواننده مشهور ربنای پس از انقلاب ، در جشن هنر شيراز همراه نوای عود کارمند ساواک ، عبدالوهاب شهيدی چهچهه می زد ، و به قول نويسنده توده ای ، ناصر ايرانی ، گل های خوشبو توليد می کرد ، سعيد سلطانپور عزيز ما به جرم نوشتن و کارگردانی در کنار مقاوم ترين فرزندان اين آب و خاک شلاق می خورد و خون ادرار می کرد .در اين مسئله ی تعهد هنرمند ، احساس می کنم مثل هم فکر می کنيم .شاملو و ساعدی و بقيه رفقايتان، قاطعانه درست عمل کردند وقتی عذر حضرات توده ای را خواستند .و به به آذين و تنکابنی و کسرايی و ايرانی که نگران سلامتی رهبر جمهوری اسلامی بودند، و به چپ انقلابی که صدای پای فاشيسم را می شنيد ناسزا نثار می کردند ، و به آزادی بيان و ابراز عقيده بی اعتنا بودند ،و تحت لوای مبارزه با امپرياليزم چشم خود را بر سرکوب آشکار آزادی های دمکراتيک می بستند ، گفتند جای شما اينجا نيست.اين دمکراسی نيست که با توده ای ها و اکثريتی ها که کمر همت به شناسايی و معرفی انقلابيون بسته بودند بر سر يک ميز بنشينيم .حرکت درست را شاملو وساعدی کردند . شاملوی کمونيست و ساعدی دمکرات . آقای رئيس دانای عزيز ، آری رفقای فقيد شما چنين سنت انقلابی را برای کانون به ارث گذاشته اند .و من مطمئن هستم با آنچه تابحال از شما ديده و شنيده ام در راستای اعتقاد به عنصر تعهد در هنر و ادبيات حرکت می کنيد و با طرفداران ايرانی هنر برای هنر که همين فيلم به قول من ، ارتجاعی ، و به قول شما فاشيستی "شکارچی گوزن " را به دليل زبيايی هايش (از همان نوع ناصر ايرانی و همان گل های خوشبو) فارغ از محتوی به غايت ارتجاعی اش تحسين می کنند، بسيار متفاوت هستيد .دقيقا به همين دليل هم گفتم که بيانيه شما، تعجب بسيار مرا برانگيخت . من هم مثل شما اميد دارم سينمای ايران ، مستقل از قطب های قدرت و ثروت ،عليرغم مشکلات بسياری که دارد، راه تکاملی خود را بپيمايد و بتواند در آينده در حد توان خود در آموزش و تعليم توده های زحمتکش، قدم های مثبتی بر دارد . حالا نمی دانم اين چه مرضی است که عده ای گرفته اند و هرگاه از تعهد صحبت می کنيم ما را از اخ و پف ايدئولوژيک می ترسانند .اين عده اول بايد بيايند و تکليفشان را روشن کنند که ادبيات و هنر اجتماعی متعهددر جهان طبقاتي، آيا می تواند فراطبقاتی باشد ؟ آيا وقتی بر اين باوريم که تاريخ مدون بشر، چيزی جز تاريخ مبارزه طبقات نبوده است؛ و آنچه در جهان ما در حال حاضر در جريان است نتيجه مبارزه طبقات متخاصم و رقيب يکديگر است ، و پديده های مختلف روبنايی جامعه را با تکيه بر اين تحليل می توان توضيح داد ، سينمای مسئول و متعهد که هنری به غايت اجتماعی است می تواند فراطبقاتی باشد؟آيا می تواند چشم خود را بر جناياتی که امپرياليست ها در سراسر جهان در حال انجام آن هستند ببندد ؟ ايا می تواند تضاد های وحشتناک طبقاتی در جامعه ايران را ناديده بگيرد ؟ اين هم يک نوع تجديد نظر طلبی در مارکسيزم است که هر نقدی را که بر تضاد های طبقاتی جامعه تکيه کند ، ايدئولوژيک می نامد و رد می کند . اين ها نمی آيند بگويند ما با مارکسيزم مشکل داريم، خود را با اصرار مثل همان ناصر ايرانی توده ای ، مارکسيست می خوانند ولی دست آوردهای مارکسيزم را به کنار می گذارند .در نزد اين ها، دولت ديکتاتور بد است .اين دولت را ماشين سرکوب طبقه حاکم و پاسدار وضعيت اقتصادی- اجتماعی موجود نمی بينند .به دولت بدو بيراه می گويند ولی به طبقه ای که اين ماشين سرکوب کمر به حمايتش بسته، کاری ندارند .دنبال دمکراسی محض و ناب هستند و ماهيت طبقاتی دمکراسی را عامدانه به فراموشی می سپرند .به اين کاری ندارند که دمکراسی در يک جامعه طبقاتي، معنی می دهد .اگر اين دمکراسی در جامعه سرمايه داری در خدمت بورژوازی است، در جامعه در حال انتقال به سوسياليزم، بيانگر سيادت و حکومت کارگری است .به قول رزا لوکزامبورگ ، دمکراسی و ديکتاتوری رابطه ای ديالکتيکی با يکديگر دارند و از هم جدا ناپذيرند مگر آنکه هر دو از بين بروند .تجديد نظرطلبان ما، اين دست آوردهای با ارزش جنبش کارگری و کمونيستی را به کنار می گذارند و با ليبرال ها و سبز ها همصدا می شوند ، و برای دمکراسی غير طبقاتی ،هورا می کشند . همين ها همصدا با سبز ها ، تحليل های طبقاتی را ايدئولوژيک می نامند و تکفير می کنند .و تعهد در هنر را با ايدئولوژيک بودن يکسان می شمارند ، و عليه تعهد موضع می گيرند . مثل خيلی چيز های ديگر پس از فروپاشی سوسياليزم اردوگاهی ، موج ارتداد و بی اعتقادی به دست آوردهای جنبش کارگری و کمونيستی به حوزه ادبيات و هنر هم کشيده شد . استالينيست های ديروزی يک شبه ليبرال شده و به شاگردان فوکوياما ی نئوليبرال تبديل شدند و باور کردند که سرمايه داری پايان تاريخ بوده است .برای آنان ديگر تلاش ادبی و هنری برای انتقال اميد و روشنگری تاريخی ، تلاشی عبث شد .اگر بپذيريم که سرمايه داری پايان تاريخ است، ديگر تلاش برای سرنگونی اين نظام و اميدواری برای برقراری نظام سوسياليستی مفهومی ندارد . آنان با خيره سری خاصي، و به دروغ اينگونه اعلام کردند که رئاليزم سوسياليستي، ساخته و پرداخته دستگاه ديکتاتوری استالينی بوده است .اين جماعت ادبيات توليد شده در دوره استالين را، که چيزی جز کالای تبليغاتی برای اشاعه فرامين حزب کمونيست شوروی تحت رياست استالين نبود ، عين رئاليزم سوسياليستی معرفی ، تاريخ تولد آنرا ۱۹۳۳ تعيين کرده و سپس در برابر آن، موضع گرفتند . گئورگی لوکاچ منتقد و متفکر مارکسيست از موضع دفاع از رئاليزم سوسياليستي، به انتقاد از دم ودستگاه استالين پرداخت. به نظر او اکثر اهل قلم در دوره استالين، نقل قول آوران بيحاصلی بودند. برای پرداختن به هرموضوعي، فقط کافی بود که نويسنده، به گردآوری نقل قولهای مناسبی از استالين بپردازد وآنها را هنرمندانه بهم وصل کند. به نظر لوکاچ، رئاليسم سوسياليستی دوران استالين مانند سالهای حکومت هر ديکتاتور ديگري، ضد هنر وادب بود. او مخالف تعريف هنر به معنی تبليغ مستقيم بود. لوکاچ ميگويد، تمام آثار جاودانی ادبيات نشان ميدهند که تاريخ و استتيک، در رابطه تنگاتنگ باهم هستند . هنر واقعی برای لوکاچ هميشه اعتراض به بی عدالتی و حضور دراين جهان، ونه پرداختن به مسايل عالم هپروت است. استالينيست های ديروز و ليبرال های امروز که به تاکيد بر تعهد در هنر و ادبيات ، انگ ايدئولوژيک می زنند ، تنها بی اعتقادی خود را به سازمان دهی مستقل فکری و تشکيلاتی کارگران و زحمتکشان، به نمايش می گذارند . آنان شعار های زيبايی می دهند ، ولی در عمل، استقلال فکری و سازمانی کارگران و زحمتکشان را ناديده می گيرند و به آشفتگی فکری آنان، کمک می کنند . آنان با سکتاريست و ايدئولوژيک خواندن تلاش های مصروف به ارتقای فکری و سازمانی کارگران و زحمتکشان، در عمل راه را برای موفقيت هرچه بيشتر از خودبيگانه کردن آنان، هموار می کنند . آقای رئيس دانای عزيز ، تلاش های شما برای ارتقای فکری کارگران و زحمتکشان ايران و توضيح اقتصاد پيچيده ايران و ايستادگی در مقابل اقدامات نئوليبرالی دولت های مختلف ، بسيار ارجمند است .مواضع محکم شما در مقابل لغزش ها و وسوسه های ليبرالی و دست دراز کردن به سوی بنگاه های امپرياليستی و گدايی آزادی ليبرالی سبزها و شرکای سياسی شان، ستودنی است .دفاع از حقانيت مبارزه خلق فلسطين و افشای جناياتی که صهيونيسم نسبت به اين خلق تحت ستم روا داشته، قابل احترام است .همراهی با جنبش 99 درصدی ها در اروپا و آمريکا و توضيح اين حرکت برای مردم ايران و معرفی اين جنبش به عنوان متحدی بالقوه برای مردم محروم و تحت ستم ايران، غرور انگيز است .برای شما و رفقايتان در کانون نويسندگان ايران آرزوی موفقيت می کنم و کلامم را با گوشه ای از نوشته ماکسيم گورکی با عنوان "هدف ادبيات " به پايان می برم .در اين بخش گورکی به نقل از آدم غريبه ريش بزی کوتاه قد که نگاه نافذی داشت و می توان حدس زد که کسی جز لنين عزيز نمی تواند باشد، چنين می گويد : بنابر اين، من که همه نوشته های تو و امثال تو را با دقت می خوانم ، از تو می پرسم به چه منظوری می نويسيد ؟ و شما هم که زياد می نويسيد �..آيا ميل داريد در مردم احساس نيکی را بيدار کنيد؟ اما با کلمات سرد و سست نمی توانيد اين کار را انجام دهيد .نه ، شما نه تنها نمی توانيد چيزی به زندگی اضافه کنيد ، بلکه چيزهای کهنه را هم مچاله شده و له شده ، فاقد صورت و شکل تحويل می دهيد . وقتی انسان آثار شما را می خواند چيزی جز اينکه شما را شرمنده سازد، از آنها نمی آموزد . همه چيز معمولی و پيش پا افتاده است : مردم پيش پا افتاده ،افکار پيش پا افتاده ، وقايع �..پس چه وقت می خواهيد درباره سرگشتگی روح ولزوم احيای آن صحبت کنيد ؟پس کو دعوت به خلاقيت زندگانی ،کجاست دروس شهامت و کلمات نشاط بخشی که الهام دهنده روح باشند ؟ ممکن است که بگويی که زندگی نمونه های ديگری جز اين هايی که ما بوجود می آوريم، در اختيار ما نمی گذارد . اين را نگو زيرا برای کسی که خوشبختانه بر کلمات مسلط است، بس ننگين و شرم آور است که به ضعف خود در برابر زندگی و اينکه نمی تواند برتر از آن باشد اعتراف کند . اگر هم سطح زندگی هستی ، اگر نمی توانی با نيروی ابداع ، نمونه هايی که در زندگی نيست ولی برای آموختن لازم است ايجاد کني، کار تو چه ارزشی دارد ؟ و چگونه خود را مستحق عنوان نويسندگی می دانی ؟���������������.. حواست را جمع کن حق موعظه کردن تنها روی اين اصل کلی به تو داده می شود که توانايی بيدار کردن احساسات واقعی و صادقانه مردم را داشته باشی تا بتوانی به کمک آنها پتک مانند بعضی از صورت های زندگی را خراب کنی ، درهم بريزی و به جای اين زندگی تنگ و تاريک ، زندگی آزادتری را ايجاد کنی : خشم ، کينه ، شرمساری و نفرت و بالاخره ياس بغض آلود اهرم هايی هستند که به کمک آنها می توان در دنيا همه چيز را درهم ريخته نابود ساخت. آيا می توانی چنين اهرم هايی بسازی ؟ به نقل از "هدف ادبيات " نوشته ماکسيم گورکی ترجمه م ه شفيعيها صفحه 11 و 12 صادق افروز يازدهم مارس 2012 23 اسفند 1390
|
Reader Comments