من خدای خودم را میپرستم
تاریخ انتشار: ۲۹ بهمن ۱۳۸۷ |
منبع
http://www.zamaaneh.com/humanr/2009/02/post_8.html
من فقط نمی خواستم مسلمان باشم
شهرام
شهرام کسی است که به خاطر تغییر دین، تحت فشار قرار گرفته و مجبور شده از ایران خارج شود. او در حال حاضر در کمپ پناهندگان در کشور ترکیه زندگی میکند.
با تغییر دین مشکلات برای من به وجود آمد. چندین بار از طرف دولت مرا به حفاظت و اطلاعات بردند. مرا پیش یک دیوار می نشاندند خیلی نزدیک رو به دیوار و بعد یک نفر می آمد پشت سر من و می گفت حق نداری پشت سرت را نگاه بکنی.
اگر نگاه کنی برایت خیلی بد میشود. آن زمان دقیقاً زمانی بود که برادرهای مرا گرفته بودند. آن سال، سال ۷۴ بود. بین ۷۴ـ ۷۳، خیلی ها را میگرفتند. با من خیلی صحبت کردند. به قول خودشان میخواستند مرا ارشاد کنند.
من از آن جا بیرون آمدم. بعد از مدتی از جایی که خودم و خانمم کار میکردیم، در فنی حرفهای بودیم. من معلم آنجا بودم. دو رشته را درس میدادم . آمدند و به ما گفتند شما اخراج هستید. یک برگهی خیلی کوچک دستنویس به ما دادند.
دوست دارم این جمله را بگویم که چه چیزی را نوشته بودند. نوشته بودند با توجه به صلاح مملکت و اداره: زوجین اخراج. این برای من جالب بود. به عنوان یک جوان چه کار منفی را من انجام داده بودم. به عنوان کسی که دارد توی این مملکت زندگی میکند.
نه آدمی راکشتم. نه مواد مخدر استفاده کردم. نه جایی را بمب گذاشتم. نه صحبت از اتم و نمیدانم جنایت و یا خیانت بود. فقط میخواستم آزادانه خدایی را بپرستم که به او ایمان دارم.
میخواستم آن خدا را داشته باشم. بعد آمدم کار دیگری پیدا کردم بازهم مرا اخراج کردند. توی دبیرستان درس میدادم.
بعد از مدتی نزدیک به یک سال بیکار بودم. بعد یکی از عزیزانی که درواقع دستش با دولت یکی بود آمد به من پیشنهادی را داد، گفت بیا توی سازمان آب و فاضلاب به عنوان مسئول حسابداری استخدام شو. گفتم کار من چیز دیگری است.
تخصصم ساختمان است و نقشههای ساختمانی و صنعتی میکشم اصلاً از حسابداری سر در نمیآورم. گفتند اصلاً مهم نیست ما یک نفر حسابدار میگذاریم کنار تو؛ حسابداری را به تو یاد میدهد و بعد کار کن. من گفتم خلاف قانون است. ولی با این حال شما میگویید من انجام میدهم.
بعد گفت فقط یک شرط دارد که شرط را باید بپذیری. تو کار را میگیری شرطش این است که مسیحیت را ول کنی. رها کنی. گفتم ببین من غیرممکن است که بخواهم مسیحیت را ول کنم من راهی را آمدم ومیخواهم تا آخرش باشم و ادامه بدهم.
خانهای که زندگی میکردیم ما را جواب کردند. خانهای را پیدا کردیم خلاصه میخواهم بگویم سه بار در یک ماه اثاث کشیدن خیلی زیاد است. خانمم دیسک کمر گرفت و مشکلات درد کمر داشت و تمام عزیزان میدانند که دیسک کمر چقدر دردش وخیم است.
همان حوالی بود که من حفاظت و اطلاعات میرفتم و میآمدم. کسی را به چشم نمیدیدم. از پشت سر میآمدم و مینشستم و صحبت میکردند. مثل یک جانی یا مثل یک آدم خراب کار یا مثل شخص خیلی وحشتناک با من رفتار میشد.
بعضی مواقع میگفتم خدایا من فقط میخواهم ترا بپرستم. چرا اینها با من اینطور رفتار میکنند. آمد و گفت ببین تو شانس زیادی نداری. میگویی مسیحی هستی. باشد تو مسیحی هستی. ولی تو یک وقت در خانهات را باز میکنی یک دفعه یک چاقو میرود توی شکمت.
یا اینکه داری توی خیابان رد میشوی یک ماشین میآید تو را میزند و میکشد. تو هم به عنوان یک مسیحی دیه نداری. من به عنوان یک انسان فقط نزدیک به هشت نه ماه یا یک سال فقط با ترس زندگی میکردم.
میتوانم چیزی را به طور خیلی خلاصه بگویم. خیلی خیلی خلاصه. ببینید مذهب یا دین یک مسأله خیلی شخصی است یا هر کسی برای خودش یکسری مسایل شخصی دارد. ولی این طور بگویم توی مسأله اسلام زمینهای که من قبلاً بودم هیچ چیزی به عنوان شخصی وجود ندارد.
همه چیز مال آنهاست و آنها تصمیم میگیرند. ما به عنوان انسان هیچ کاری را مثل اینکه نمیتوانیم انجام بدهیم. به من گفتند حکمت اعدام هست و فرصت کوتاهی به تو میدهیم که از راهی که داری پیش میروی برگردی.
بعد من بلند شدم و گفتم من فکر خودم را کردم و میخواهم همینطوری که هستم باقی بمانم.
سعی کردم به طور خیلی خلاصه بگویم ولی به جرأت میتوانم بگویم که هیچ روزی برای خودمان نبود. هیچ لحظهای را توی ایران برای خودمان نداشتیم.
واقعاً زجر میدادند هم از طرف اطرافیان و هم از طرف خود دولت. بعد از مدتی شاید یکی دو سه سال گذشته بود. دیدم حتی نامهی طلاق همسر من غیابی داده شده بود. و بدون اینکه اصلاً بخواهم حرف بزنم.
پدر خانمم و برادر خانمم یا مابقی آنها تحریک شده بودند از طرف دولت، که طلاق خانم مرا بگیرند.
دانشگاه میرفتم به جرم مسیحی بودن اسمش را گذاشتند جرم، به جرم مسیحی بودن و عوض کردن دین و مرتد بودن از دانشگاه اخراج شدم.
جایی به راحتی نمیتوانستم کاری را انجام بدهم. اسمش را نمی توان گفت زندان رفتن، نمیدانم این را چه بگویم. ولی نزدیک به شش و هفت بار به حفاظت و اطلاعات میرفتم و میآمدم. هر وقت میرفتم به غیر از توهین به غیر از ارشاد به قول خودشان یا اینکه تهدید کنند که چه بلایی در آینده قرار است سر من بیاید، کاری نمیکردند.
Reader Comments