« 35....................معنا و تفسیر اشعار حافظ | Main | 33............معنا و تفسیر اشعار حافظ »

34.................معنا و تفسیر اشعار حافظ

شهريار مندني پور:

 صحبت حكام ظلمت شب يلداست / نور ز خورشيد جوي بو كه برآيد
بر در ارباب بي مروت دنيا / چند نشيني كه خواجه كي به درآيد...
سانسورستيزي هاي حافظ و درگيري اش با حكم سكوت، فقط روياروي با حكمان نبوده. شعر او به مردمان ياد مي آورده كه: مقام شان: حقارت و رذالت و تزوير براي بقا به هر وسيله و هر طور نيست و حق شان آن گونه موذيگري هاي كفتاروار نيست. و تلاشش اين بوده كه همه اين ها را بگويد و طوري هم بگويد كه با اولين غزل ها، گرفتار نشود و به بند نكشندش، يا جماعت خشك انديش و خشمگين بر اين حافظ قرآن هجوم نياورند.
سخن در پرده مي گويم چو گل از غنچه بيرون آي / كه بيش از پنج روزي نيست حكم ميرنوروزي
(با همه گفتن از در پرده سخن گفتن، تيغه تيز اين بيت _ لااقل به امروزه _ آن قدر آشكار هست كه نيازي به شرح نداشته باشد. فقط محض خاطرنشان، به اشارت هاي «ميرنوروزي» اشاره كنم كه دلالت صريح و دلالت ضمني آن، در همين بيت، مدام جا عوض مي كنند و در نتيجه، وقتي كه ميرنوروزي دلالت بهار دارد و كوتاهي اش، گل و غنچه هم گل و غنچه بهاري خواهند بود و وقتي ميرنوروزي دلالت سياسي و منفي (محتسب) مي گيرد، گل و غنچه هم گل و غنچه نخواهند بود..
قبول كه در ادبيات شيوه سخن گويي به مجاز، همه جايي و همه زماني است و اصلاً ادبيات چيزي نيست انگار همين نماد و تمثيل و رمز و مجاز، اما استفاده از اين آرايه هاي كلامي، دو شيوه و دو نتيجه متفاوت دارد. شيوه اول كه نتيجه زيباآفريني و زيباشناختي دارد، شگرد و فرم طبيعي ادبيات است و غايتي ادبي دارد. به عبارت ديگر، اين گونه صور خيال، خيلي وقت ها، خود به خود در جوشش خلاقيت زاده مي شوند و هدف هم هستند. اما شيوه دوم، ترفندي است براي فرار كردن از حكم سانسور و عقوبت سياسي اجتماعي فرهنگي. رفتاري بيشتر آگاهانه كه رمز، تمثيل و حتي (اگر ممكن باشد) نماد را به عنوان يك وسيله براي هدفي ديگر، به كار مي گيرد... مي در شعر حافظ، وقتي كه از خلاقيت وي، حالت نماد يافته، به شيوه اول تعلق دارد، به همين دليل هم بحث هاي زيباشناسي و حتي عقيدتي زيادي را دامن زده است. در مقابل، واژه محتسب قرار دارد. محتسب وقتي كه به عنوان يك رمز يا فوقش تمثيل، در ازاي واقعيت امير مبارزالدين، كار مي كند، يك وسيله است كه برخلاف جاودانگي نماد، تاريخ مصرف دارد، كه به محض كسب لذت سطحي رمزگشايي از آن و يا پس از نابودي و فراموش شدن ما به ازاي آن، ديگر مانند سطرهاي نمادين و استعاري، چنگ تفسير و پرواز خيال به دل مخاطب نمي زند.
اما اين گونه استفاده دورويانه از كلمه، كه در شرق خيلي بيشتر و ديرپاتر از غرب رواج داشته، اگر به زمان خودش سودي تاريخي اجتماعي داشته و به زمان هاي بعد فايده استنادي و داده گيري، در نهايت، آسيب مهمي هم به زبان و در نتيجه به شخصيت صاحبان آن زبان وارد مي كند، كه گمان نكنم تاكنون به چشم آمده باشد، تا به تحقيق و تحليل كشانده شود... اين تز، يكي از هسته هاي اصلي اين جستار است كه در بهره دوم به بحث كشانده مي شود. (خلاصه تندگذري از آن در «برلين / دهخدا» و «پاريس / خاوران» ارائه شده است.)
كمانه دادن تير سانسور
در ميان شگردهايي كه حافظ براي كمانه دادن فشار و تير سانسور به كار گرفته، يكي هم اين است كه ناقل سخن ديگري وانمود كند. مشابه با همان افسانه نقل شده، كه حافظ براي فرار از تكفير، سخن خود از گردن خود واكرد و در دهان ترسايي نهاد، در چند جاي ديگر ديوان از اين گونه رندي /زرنگي مي بينيم، كه يكي همان آني است كه پيشتر هم نقلي آن داشتيم:
... زيركي را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت / صعب روزي بوالعجب كاري پريشان عالمي
و همين طورهاست، در غزل هاي ديگر كه حافظ حرف خود را از دهان پيري، مرادي، مي فروشي و... نقل مي كند. ۳
اما رمزآموزي و آموزش حافظ در همان يك بيت خلاصه نمي شود. باز مي خوانيم كه:
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست/ كه آشنا سخن آشنا نگه دارد
كه در همين دو مصرع، گزارش مي دهد كه در زمانه اش سخن چيني و خناسي رواج داشته و به هر كسي نبايد اعتماد كرد، چرا كه سخن نگه نمي دارند.
داني كه چنگ و عود چه تقرير مي كنند/ پنهان خوريد باده كه تعزير/ تكفير/ مي كنند
... گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد/ مشكل حكايتي است كه تقرير مي كنند
در نقد تفسيري اين دو بيت، نبايد فقط به خبررساني تكفير و تعزير كردن بسنده كرد، زيرا كه مانند برخي ديگر از بيت هاي حافظ، تازه در زير لايه اول و در زير سطح خبررساني خوش آمدني اش، همهمه اي نهفته. در تأييد گمان و گزاره اين جستار، توجه تان را دعوت مي كنم به ملاحظه فعل «تقرير كردن» كه تكرار و تأكيد دوگانه آن، احتمالاً به عمد هم مي توانسته باشد، آن هم از حافظي كه تبحرش بر زبان چنان ها بوده كه اگر نمي خواسته، مي توانسته فعل زيباي ديگري را جانشين كند. به هر حال، نكته در وصل دادن تقرير با چنگ و عود است. كه سواي ارزش زيباي آشنازدايي و حس آميزي اش، كليدي مي شود هم براي آشكار كردن اين كه «چنگ و عود» رمز هستند و هم براي گشودن اين رمز. تقرير در فرهنگ معين، دلالت هاي: ۱ _ پديد كردن، روش ساختن. ۲ _ بيان كردن. ۳_ پا برجا كردن... خستو كردن، مقر كردن، به اقرار آوردن... دارد... پس، از اين بيت، مي توان اين طور هم معنا گرفت (با حداقل خوانشي خودسر و اين زماني كرد) كه: مي داني و بدان كه چنگ و عود تقرير رمز هستند و به زبان رمزي بيان مي كنند كه مانند باده خوري پنهاني، به رمز سخن بگوييد، يا رمزي تقرير مي كنند كه عناد و لجاجت با مبارزالدين ها را (مثل باده خوري) به همين شيوه بيان رمزي پنهان كنيد... علاوه بر اين، بيت دوم هم پيچيدگي ديگري دارد. شارحان، معمولاً به سطح اول دلالت، فاعل فعل «گويند» را، زاهد خودبين و محتسب وعمله اش فرض مي گيرند. اما حالا بياييد كه فاعل اين «گويند» را همان چنگ و عود بگيريم... بيت عمقي پيدا مي كند آن سرش ناپيدا...
معشوق به ميدان آوردن
يكي ديگر از شيوه هاي ستيز با دستگاه تفتيش عقيده امير مبارزالدين، استفاده از نماد يا رمز «معشوق» و حواشي و تداعي هاي آن است. البته اين گزاره را با ترديد و احتياط مطرح مي كنم، يا حداقل، اين برداشت را به عنوان حاصل خوانشي امروزين و «مرگ مولف» انجام مي دهم، مبادا كه به پيشگاه خواجه مان جسارتي ورزيده شود.
تا به حال، بر سر دلالت «مي»، «ميخانه»، «ساقي»... و «معشوق» دو جبهه تشكيل شده، كه يكي همه اينها را تمثيلي و مجازي مي شناسد و ديگري به همان معناي عيني و اصلي آنها بسنده مي كند. مابين اينها هم، نظري ميانه گير وجود دارد، مانند «هومن» كه مي گويد حافظ به دوران شباب، منظورش از مي و ساقي و معشوق، همان وجه واقعي آنهاست و استفاده مجازي از اينان را مربوط به دوراني كه گرد پيري بر گيسوي شاعر نشسته بوده، مي شناسد. اين نظم هم از آن رو كه منظر تازه اي نمي گشايد، به همان دو جبهه تعلق دارد. به هر حال، امروزه روز كه قرن ها از مرگ حافظ گذشته، هر كس مختار است كه چهره خود را در آيينه حافظ ببيند. بنابراين، شايد چندان دور از واقعيت نباشد اگر كه در حوزه استفاده مجازي حافظ از واژگان يا رمزگان، دلالت ديگري به رمز «معشوق» حافظ، نسبت دهيم، اين گونه كه:
روزگاري نه خيلي دور، در سال هاي اوليه دهه پنجاه هجري، در دانشگاه هاي ايران، سواي شعار «اتحاد، مبارزه، پيروزي» و ديگر شعارهاي سياسي، گاهي قطعه شعري هم از دهان دانشجويان معترض فرياد كشيده مي شد، يا روي نيمكت هاي دانشكده ها نقر مي شد، با اين كلمات _ كم وبيش _ كه:
چه كسي مي خواهد/ من و تو ما نشويم / من اگر ما نشوم تنهايم / تو اگر ما نشوي خويشتني / از كجا كه من و تو / شوري از عشق و جنون / باز برپا نكنيم / از كجا كه من و تو / مشت رسوايان را وانكنيم...
قصيده «آبي، خاكستري، سياه» در اين سروده زنده ياد «حميد مصدق» فضايي عاشقانه دارد. مخاطب شاعر، معشوق اوست و در اين تك گويي طولاني، شاعر، از عشق خود، از فراق و جلوه هاي وصال، با معشوق سخن مي گويد و پس وقتي هم كه از «ما شدن» دم مي زند، طبيعي است كه دلالت صريح يك وصال عاشقانه به ذهن خواننده بيايد. دهه پنجاه، به ادامه دهه چهل، اوج گفتمان سياسي در ادبيات فارسي است و سخن ( discourse ) سانسورستيز و افشاگرانه سياسي، به صورت تمثيلي و رمزي وجه غالب ( dominant ) شده است ۴ ... پس طبيعي است كه قطعه فوق (در خودآگاهي يا ناخودآگاهي شاعر بوده يا نبوده) دلالت سياسي هم بيابد. اگر صحت داشته باشد اين روايت كه شاعر اين شعر به دستگاه امنيتي اطلاعاتي كشانده شده و بازخواست شده. جالب است تصور چنين وضعيتي كه از يك سو، شاعر به منظورش بر جمع شدن عاشقانه دو تن اصرار مي ورزيده و «ساواكيان»، نه، بر منظور اتحاد سياسي در شعر...
اين گونه رويكرد دو رويه عاشقانه / سياسي به عشق و معشوق، در ادبيات سابقه داشته و رواج حالايي هم دارد. «ميلان كوندرا» نويسنده گريخته از پشت «پرده آهني» در رمان هايش، معمولاً رويكردي شبيه به اين دارد. در نگاه او جنسيت و سكس بعد ديگري براي سياست است. در رمان «سبكي تحمل ناپذير وجود» (در ايران: بار هستي) اختناق و «سركوب ايدئولوژيك، تصويرهاي زيستن در موقعيت استبداد كمونيستي / روسي، ادغام شده است با تجلي هاي عاشقانه و نمودهاي صرفاً سكسي شخصيت ها، چه در بسترهاي طبيعي و چه در بسترهاي غيرطبيعي... در يكي از صحنه هاي تكان دهنده كتاب، دختري معصوم و كم سن و سال، خطر مي كند و به شخصيت راوي خبر مي رساند كه در ميان هدف هاي دستگاه سركوب سياسي رژيم قرار گرفته و به زودي دستگير خواهد شد و راوي در اين موقعيت اضطراب و وحشت، كه لحظه به لحظه، احتمال ورود مأموران دستگيري وي افزايش مي يابد، در خود تمايلي حيواني براي تجاوز به آن دخترك معصوم كشف مي كند و البته به وسيله «اعتراف» كه به گمانم پديده اصلي و مهم (و شايد به چشم نيامده) اومانيسم غربي است، زهر حيواني هوس خود را هم مي گيرد... كوندرا در اين شگرد/ شيوه شخصي اش، همواره نمودهاي سركوب و تجاوز سياسي را با نمودهاي ميل و هوس عاشقانه/ جنسي موازي مي كند، در نقطه عطف هاي رمان هايش، اين خط موازي را با هم تلاقي مي دهد، تا در ذهن رمان و خواننده، آنتي تزي موردنظر وي پديد آيد...
اما حافظ ما، در رويكردش به معشوق، مستور و عفيف عمل مي كند. خيلي وقت ها، روايت او از عشق (چه مجازي و چه واقعي) در مرز بوسه متوقف مي ماند... به هر حال، حرفم اين است كه مراد حافظ از معشوق، هم زميني و آسماني است، و هم اين كه وي، آگاهانه، يا نابه خودآگاه، از مناسبات عاشقانه، نظير فراق و وصال، جور و وفا، عشوه فروشي و بي اعتنايي، دلالت هاي سياسي هم مي كشد.
اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني
سود و سرمايه بسوزي و محابا نكني
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد اين قوم خطاب باشد هان تا نكني...
تا اينجاي سخن، مخاطب شعر و پيام سياسي و حتي رجزخواني (زهر هلاهل داشتن مثلاً شاعران و نويسندگان) آشكار است. تا مي رسيم به چنين بيتي كه:
برتو گر جلوه كند شاهد ما اي زاهد
از خدا جز مي و معشوق تمنا نكني...
با چنين فرضي (كه بر فرض بودن آن مجدداً تأكيد مي كنم) در برخي از غزل ها مي توان سخن از معشوق را بهانه اي دانست براي قصه رنج و ستم بلند كردن، و ستيز با خفقان؛ كه پس، سخن گفتن شاعر از جور و ستم ساقي، كناره به جور و ستم ديگري هم داشته باشد. با اين پيش آگهي، غزل ها، يا مثلاً مثنوي «آهوي وحشي» (كه اهميتي ندارد حقيقت انتسابش به حافظ) چهره ديگري هم پيدا مي كنند...
طنازي و طنز
از عجايب زبان و هنر است كه سختگيران و مستبدان جهان با اين كه نيش و تيزي طنز را به خوبي بر خود حس و درك مي كنند، يا سخن چينان و خوشامدگويان، به عرضشان مي رسانند، اما طنازان را خيلي كمتر از جدي گويان و عبوسان عقوبت مي كنند... باري، توانايي طنز را هم بايد به مجموعه توانايي هاي حافظ بيفزاييم.
باده با محتسب شهر ننوشي زنهار/ حافظ/
بخورد باده ات و سگ به جام اندازد
ستيز كلامي حافظ با ستم سالاري و ستم بارگي، با خفقان و فشارهاي سانسور، شايد جلوه ها و روش هاي ديگري هم داشته باشد. هرچه هست و باشد، با حافظ، ما شخصيتي را مي شناسيم كه خود و قلم نفروخت، و اگر به روايت اين ديوانش كه به دست ما رسيده، چند مدحي هم مرتكب شده باشد، در آن ها، از يك سو عزت خود را حفظ كرده و از ديگر سو، بدون آن غلوهاي رايج مدح ها، به وصف شخصي پرداخته كه فرق داشته با آدمخوارها و آدم گورها... براي به دست داشتن تصويري از اين تفاوت، كافي است كه مدح هاي رقيق حافظ را مقايسه كنيم، با مدح شاعر ديگر، مثلاً، يكي چون «نظامي» با همه قدرقدرتي ها و بزرگي هايش، كه سروده:
با فلك آن شب كه نشيني به خوان
پيش من آور قدري استخوان
كاخر لاف سگيت مي زنم
دبدبه ي بندگيت مي زنم
تز ملكاني كه وفا ديده ام
بستن خود بر تو پسنديده ام...
پي نوشت ها:
۳. اين شگرد، سواي خاصيت سانسور گريزي، در داستان نويسي هم كاركردهايي دارد، كه يكي از آن ها باورآوري، يا به عبارت ديگر ايجاد باورپذيري است.
۴. اينك پس از گذشت يك دوره سي ساله به قاعده از آن دوران، زمانش رسيده كه علل شيوع و دستمالي بيش از حد اين گونه سخن رمزي ادبي/ سياسي را وارسيد. و بررسي كرد كه چه منافعي براي فرهنگ و حيات ملي ما داشته (اگر داشته) و چه گسترشي و يا آسيب هايي به ساخت و ساز زبان فارسي وارد كرده است. بهره دوم اين جستار، اندكي به اين آسيب شناسي نزديك مي شود
.

Posted on Sunday, May 11, 2008 at 03:50PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

PrintView Printer Friendly Version

EmailEmail Article to Friend

Reader Comments

There are no comments for this journal entry. To create a new comment, use the form below.

PostPost a New Comment

Enter your information below to add a new comment.

My response is on my own website »
Author Email (optional):
Author URL (optional):
Post:
 
Some HTML allowed: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <code> <em> <i> <strike> <strong>