ما پیروزیم چون بر حقیم
این وبلاگ سعی دارد مسایل کشور عزیزمان ایران را مورد بررسی قرار دهد و سرافرازی و رفاه ایران آرزوی من است. رسیدن به این آرزو بدون همراهی و تعاون ایرانیان بر اساس دموکراسی و حقوق بشر و خود کفایی علمی و اقتصادی ممکن نیست.برای آشنایی با عقاید بنده در این موارد میتوانید بنوشته های زیر کلیک بفرمایید توجه خواهید داشت که هر سرفصلی متشکل از پستهای زیادی است که میتوانید در پی خواندن نخستین پست بقیه را از همان صفحه اولی که خوانده اید پیګیری بفرمایید
لیستی از نوشته های قبلی
این وبلاگ از همکاری تمام خوانندگان استقبال میکند .نظرات همه مورد احترام است و سانسوری بجز کاربرد کلمات رکیک که در عرف ایرانی فحش و ناسزا و لودگی تصور میشود ندارد
مسایل موجود در جامعه ایران بر اساس عقل منطقی و آزاد و رها که نوکر دین و یا ایدئولوژی بخصوصی نیست بررسی میشود. بعقیده نگارنده عقلی که هدفش کشف حقیقت و رفاه و منافع جامعه انسانی امروز و آینده است بدمکراسی و عدالتی منتهی میشود که حداقل عدالتش حقوق بشر خواهد بود.
من با تمام کسانی که این عقل را برای سنجش رویدادها و ایجاد جامعه ای که روابط افرادش با هم بر اساس آن عقل و عدالت باشد همراه هستم و همه را هم به این عقل و عدالت دعوت میکنم
لطفا نظر خودتان را در مورد نوشته ها و اخبار بنویسید.بدون تبادل افکار و آرا نمیتوان بخرد جمعی و دانش بیشتر رسید
مقاومت جنگل و فرقه دموکرات آذربایجان قیام های مردمی بودند
خاطرات سرتیپ درخشانی -
از رویارویی با جنبش جنگل تا تسلیم پادگان تبریز به فرقه دموکرات
در سفر کاری چند روز گذشته فرصت داشتم که کتاب "خاطرات سرتیپ علی اکبر درخشانی" را بخوانم. خوشبختانه مایوس کننده نبود و بر خلاف خیلی از خاطره نویسی های دیگر چیزهای زیادی را توانستم از درون خاطرات این افسر ارتش دوران شاه بیرون بکشم که مستقیما با چند دوره ی تاریخ معاصر کشورمان رابطه داشت. خاطرات سرتیپ درخشانی به نظر من سه دوره ی اصلی و جالب توجه را در بر می گیرد:
اول دوره ی جنگ های نیروهای قزاق و ژاندارمری آن روز با جنبش جنگل به رهبری میرزا کوچک خان؛
دوم دوره ی بقدرت رسیدن رضا خان و بعضی مسائل مربوط به آن دوره مثل کنترل بر عشایر و گسترش کنترل و نظم حکومتی بر مناطق دورافتاده ی کشور در چارچوب پروژه ی ملت-سازی یا همان nartion-building که تا حالا چند بار درباره اش نوشته ام و
سوم دوره ی جنبش آذربایجان و حکومت فرقه ی دموکرات با پشتیبانی ارتش شوروی و بعد عقب نشینی شوروی ها و بر هم خوردن و فرار فرقه ای ها و سرکوب جنبش آذربایجان.
نکته ی جالبی را که در خاطرات سرتیپ درخشانی دیدم این بود که او اصلا نمی خواهد ناآرامی ها و جنبش های مردم را به طور یکجانبه و بدون قید و شرط طغیان یاغیان و یا توطئه ی خارجی جلوه بدهد. در بیان خاطرات اش درباره ی دوره ی جنگ با جنگلی ها در گیلان بارها اشاره به حمایت های بیدریغ مردم منطقه از جنبش جنگل می کند و "دل خوش نداشتن" از نظامی ها. خواندن نوشته های درخشانی از نظر آشنا شدن با وضعیت فلاکت بار قوای نظامی ایران در آن دوران هم خیلی جالب است بخصوص آنجا که جابجایی های نظامی ها را از یک منطقه به منطقه ی دیگر با جزئیات شرح می دهد. شاید عامل عمده ای که باعث شد تا کشور ما به اشغال مستقیم کشور دیگری درنیاید موازنه ی قدرت انگلستان و روسیه بود وگرنه وضعیت آشفته و درهم ما از نظر سیاسی و اقتصادی و نظامی توانی برای مقاومت باقی نگذاشته بود.
دوره ی دوم خاطرات که نظرم را به خودش جلب کرد موضوع کنترل عشایر و به اصطلاح تخته قاپو کردن آنها بود. این یک واقعیت است که به خاطر ضعف دولت مرکزی در آن دوران، در مناطق دور از مرکز مثل کردستان یا لرستان و بلوچستان امکانات و امنیت وجود نداشت و اغلب سران طایفه ها و خان های قدرتمند اداره ی امور را به نفع خودشان در دست داشتند. اما این هم یک روی دیگر واقعیت است که رضا شاه سیاست سرکوب شدید و خشنی را در مقابل عشایر در پیش گرفت و اتفاقا همین مناطقی که به خاطر به اصطلاح حفظ "وحدت ملی" بیشتر مورد کنترل نظامی بودند، به صورت محروم ترین و فقیرترین قسمت های ایران هم از نظر اقتصادی و بازار کار و هم از نظر اجتماعی و فرهنگی در آمدند. در حالی که حفظ وحدت ملی بدون امکانات برابر ملی برای پیشرفت چه معنی خواهد داشت؟
دوره ی دیگر خاطرات درخشانی مربوط به جنبش آذربایجان و فرقه ی دموکرات و وابستگی این فرقه به حکومت شوروی (بخصوص به آذربایجان شوروی زیر سلطه ی باقروف) است. درخشانی با دیدن قدرت فرقه ی دموکرات و حمایت مردمی در آذر 1324 تصمیم به انحلال لشگر 3 آذربایجان و پادگان تبریز می گیرد و با چند افسر به تهران بر می گردد. سرتیپ درخشانی در یک مصاحبه در اینباره می گوید:
"تهران خیلی فشار می آورد، خیلی سعی می کرد ما دست به عملیات شدیدی بزنیم. ولی اگر چناچه به من می گفتند جنگ بکن نمی کردم. من ژنرال هستم و مطابق منافع روز و منافع نظامی می توانم تصمیم بگیرم و منافع نظامی و مصالح کشور حکم یم کرد که تصمیم دیشب (تسلیم پادگان تبریز) را بگیرم و به عقیده من کار درستی بود".
شاید سرتیپ درخشانی از معدود افراد "آن طرف ماجرا" باشد که اعتراف می کند یک نهضت مردمی در آذربایجان وجود داشته که منتها با وابستگی ها و سیاست های غلط رهبران آن نهضت از یک طرف و وابستگان به سیاست انگلستان در ارتش و دربار به آن روز افتاد. تا حالا بیشتر جریان جنبش آذربایجان بطور یکطرفه قضاوت شده است. یعنی از یک طرف تاریخ نویسان شاهنشاهی و باورمندان آنها نوشته اند که به اصطلاح غائله ی آذربایجان بوسیله ی حکومت شوروی و وابستگان به آن طراحی و اجرا شده بود و عاملان آن مهاجرین از قفقاز برگشته به ایران بودند، و در آذرماه 1325 نیروهای ارتش پیروزمندانه توانستند خائنین را سرکوب کنند.
از آن طرف دیگر یعنی حزب توده و طرفداران فرقه ی دمکرات معتقدند که این یک جنبش مردمی با رهبران و سیاست های مردمی بوده که درنهایت توسط دشمن سرکوب شده است. به نظر من نگاه اول، جنبه ی جنبش مردمی و خواسته های آن و سرکوب شدید و خشن ارتش شاهنشاهی را در آذربایجان پنهان می کند و نگاه دوم اشتباهات بزرگ و اساسی و بخصوص وابستگی آشکار فرقه ی دموکرات را به سیاست های استالین و باقروف کم رنگ جلوه می دهد.
در خاطرات سرتیپ درخشانی می خوانیم که یک جا سرلشگر ارفع رئیس ستاد ارتش در جواب مخالفت درخشانی برای سرکوب مردم می گوید "به جهنم که تمام مردم تبریز از بین می رفتند ...".
سرتیپ درخشانی زمانی هم مامور مخصوص رضا شاه در گرگان برای رسیدگی به املاک اختصاصی شاه شده است که خاطرات خیلی جالبی را از آن می آورد که چگونه زمین ها و کارخانه ها به امر رضا شاه به اجبار خریداری می شد. راستش شباهت خیلی زیادی به این سخنرانی تازه ی آقای پالیزدار درباره ی فسادهای مالی آقایان روحانیون و حاکمان کشورمان در این روزها دارد. آن را در یادداشت دیگری خواهم نوشت. اما باید اعتراف کنم که رقم های میلیاردی فساد آقایان آیت الله ها میلیون ها بار روی دست فساد آن زمان زده است.
کتاب خاطرات سرتیپ درخشانی، کتابی خواندنی است و به نظر من به درک بهتر وقایع تاریخی آن زمان خیلی کمک می کند. سرتیپ درخشانی بعد از آن زمان مغضوب رژیم پهلوی ماند تا در سال 57 توسط ساواک دستگیر می شود و پس از چند ساعت در زندان فوت می کند.
یک نکته: به یک برنامه ی صدای آمریکا نگاه می کردم. در آنجا مجری برنامه و یکی از آقایان متخصصین اصرار داشتند که nartion-building به معنی "کشور سازی" است که البته ترجمه ی بسیار بی معنی و اشتباهی است. کشور که وجود دارد مثل کشور کنونی افغانستان با مرزهای شناخته شده ی بین المللی. آنچه باید ساخته شود یک واحد سراسری با مدیریت واحد و سیاست های اجرایی و اقتصاد و امنیت واحد است که اسم آن را ملت می گذاریم
بحث درون دینی در باره معصومیت پیامبران و امامان در امور این دنیایی2
نامهء دوم حسين ميرمبينی
"ان الامور اذا اشتبهت اعتبر آخرها باولها"
"آنگاه که در کارها اشتباه راه یافت آنرا از آخر به اول بررسی کنید." (نهج البلاغه)
جناب منتظری عزیز
با سلام و تحیّت و احترام .
پاسخ شما به دستم رسید، چون نامه من نوشته ای سرگشاده بود و متن آن هم در برخی از سایت های اینترنتی منتشر شده بود ، از اينرو پاسخ شما را نیز برای اطلاع عمومی به سایت های ناشر فرستادم و اصل نامه را نیز در سایت خود منتشر نمودم. اما آنچه مرا اکنون به نوشتن اين متن ناگزير می کند، در پیوند با مطالبی از پاسخ شما است که به شرح زیر به آنها می پردازم :
۱- نخست اينکه، شما در ابتدای نامه خود یادآور شده اید که در نوشتار من مواردی از اهانت و سوء تعبیر نسبت به شیعه و مجتهدین شیعه دیده می شود. و من براستی از اينکه شما نامه خود را با چنین قضاوتی آغاز کرده اید، بسیار شگفت زده شدم ، زیرا هرچه در نوشته ی خود باز نگری کردم ، ردِ پائی از اهانت در آن نیافتم. بنابراین جا دارد که بپرسم قصد شما از عنوان اين مطلب چيست ؟ آیا قصد تان این است که از ادامه چنين مباحثی ممانعت بعمل آورید؟ يا اينکه معتقدید شیعیان و مجتهدین شیعه تافته جدابافته ای هستند که کسی در موردشان از گل نازک تر نمی تواند بگويد؟ فکر می کنم در اينجا لازم است که به همان خطبه ی (یاد شده) حضرت امير اشاره کنم که فرمود: " با من آنگونه که از خشم جباران می هراسید و خموشی می گزینید، رفتار نکنید و سخن را از من پنهان مسازید". بنابراین اجازه می خواهم بعد از همه اين ويرانی ها و کج روی هایی که بر اثر اندیشه های کنونی مجتهدین شیعه بر ملت ما وارد آمده، سخنم را بی تعارف و تکلف و ترس با شما در میان بگذارم تا شاید به همانگونه که مولای متقیان هم توصیه کرده _ و من در صدر این نامه به آن اشاره کرده ام - بتوانیم با مروری واقع بینانه – از آخر به به اول_ به کشف سرآغاز همه این ويرانی ها و کج روی ها نائل آییم. کمترین سود این کار همین است که مردم _ بویژه جوانان_ را به برخی از حقایق دینی شان آگاه می کند و از این راه آنها را از تکرار و تداوم اشتباه کاری ها باز می دارد.
مجددا اذعان می کنم که من در صداقت و شجاعت شما شکی ندارم و همانگونه که در نامه اول خود به آن اشاره کرده ام امیدوارم که شما با اين دو گوهر ذاتی خودتان به ادامه ی این بحث و روشن کردن حقیقت بپردازید و از دادن پاسخ به این نامه خودداری نفرمایید.
باید تصریح کنم که من دوست دارم رهرو راهی باشم که سفرکردگانی چون علی بن ابی طالب راهنمای آن اند. بنابراین چگونه می توانم به شیعه و مجتهدین راستین آن که همان پیشوایان واقعی ما باشند، اهانتی روا دارم؟ من صیمیانه معتقدم که طرح این مسائل نه به باور های معنوی من آسيبی می زند و نه به ساحت آن بزرگان خدشه ای وارد می کند و بی گمان اگر در نامه من اعتراضی ديده شده متوجه کسانی است که از مکتب تشیع اژدهای آدم خواری ساخته اند به نام "جمهوری اسلامی" که ذات و موجودیتش بر اساس ظلم و جور و فساد و تعصب و جهالت است. مکتبی که زمانی تنها پرچمدار خردورزی در تمامی فرق اسلامی بوده و توانسته بهترین و متفکرترین افراد روزگار خود چون فردوسی ها، ناصرخسرو ها ، سنایی ها را به جامعه بشری هديه کند . این حقیقتی است که من همه جا در نوشته هایم آن را گفته ام و اینجا هم کتمانش نمی کنم.
اما سوء تعبیر بیشتر از پاسخ شما بر می آید که از نامه ی صادقانه من تلقی اهانت کرده اید و با نسبت دادن آن به من، پی آمدهاي آن را در نظر نگرفته اید. اين امر از شمايی که به داشتن سعه صدر شهرت دارید برای من بسیار حيرت آور و بعید بود. چراکه همه می دانند که متعصبین مذهبی، با اين انگ زدن ها چه ناروا ها و ستم هایی که در حق دگراندیشان روا نداشته اند.
۲- مورد دوم اينکه شما در معنی حدیث "کل بنی آدم خطاء ..." نوشته اید که همه فرزندان آدم قابلیت و استعداد خطا و لغزش را دارند، نه این که همگی بالفعل خطاکارند".
متاسفانه باید خدمتتان عرض کنم که از متن یک به یک واژه های آن روایت معتبر ، چنین تعبیری مستفاد نمی شود. اين روايت به صراحت به این گفته معقول و خردورزانه اشاره دارد که هر بشری (اعم از پیامبر و یا غیر پیامبر) از خطا مصون نیست. اگر از نظرگاه قرآنی هم به این مسئله نگاه کنیم می بینیم که آدم صفی الله هم آنگاه که در بهشت و در سایه عزت پروردگار بسر می برد و محمود و مسجود ملائک بود، خطا کرد چه رسد به زمین (و خاک که جنسیت همه بنی آدم از آن است)، که آن خاستگاه زندگانی همه افراد بشر است.
اگر از ديدگاه علمی و عقلی هم در اين مسأله تعمق کنيم ، مشاهده می کنيم که انسان ها برحسب حیطه عملکرد حواس ظاهری و ادراکات عقلی شان ، همه خطا می کنند و اگر نیروی تکامل و حس کمال گرایی در آنها وجود نداشت، شايد پيش می آمد که طی میلیونها سال بر یک منوال مشابه در ظلمت مطلق بمانند و هيچگونه تغییر و تصحیحی در زندگی روزمره شان به عمل نیآورند. از اين روست که آنها بر حسب روابطی که بر وجودشان حاکم است- بلا استثناء- و در موارد مختلف خطا می کنند. پر واضح است که بهترین انسان ها آنانی اند که از خطاهاشان درس می گیرند و توبه می کنند و با کوشش مستمر در تکرار نکردن آن خطاها نفس خویش را پاک می گردانند.
از نقطه نظر معنوی و با توجه به تعلیم قرآنی (۳۸ / بقره) همه ی انسان ها به اين مرتبه از آگاهی و کمال نمی رسند، مگر آنانکه از جانب خداوند هدایتی بر آنها برسد تا که در روی زمین بتوانند با چنگ زدن به آن هدایت از ظلمتکده زمین نجات یابند (۲۵۷ / بقره).
اگر ما به این گفته قرآنی ایمان داشته باشیم ، آنگاه برای رستگاری خود بر اساس تقوا ناگزيريم که مسائل معنوی و زمينی خود را از يکديگر تمیز داده و نسبت به حوزه عملکرد هر یک از آنها، جداگانه رفتار کنیم. امیدوارم که شما با این جمله معروف حضرت عیسی آشنا باشید که فرمود: " مال قیصر را به قیصر ادا کنید و مال خدا را به خدا. (متا/ ۲۱:۲۲) چراکه- با توجه به حساسیت موضوع هدایت و احتمال نرسیدن وسیله هدایت به انسان ، (طبق آیه ۳۸ بقره) مسائل زمينی از جهت اينکه با قدرت و ثروت سر و کار دارند می توانند بسيار خطرناک و ستم خيز و برای شخص آخرت انديش بسيار گمراه کننده باشند. بر همين اساس است که گفته اند انسان ها در کار دین شان بايد از روی تقوا و پرهیز عمل کنند. پس نخستين شرط تقوا آن است که مسائل زمينی و آسمانی را با يکديگر خلط نکنيم و آنها را از هم جداسر بدانيم و خود در مرز بندی اين دو امر و مرتبه متضاد (آخشیج) که عملا هم به علت ماهیت آسمانی و زمینی بودن در ضدیت با یکدیگرند، پیشقدم شویم.
بنابراین آیه کلیدی(۵۹ / نساء): "یا ایهالذین امنوا اطیعواالله و اطیعواالرسول و اولی الامر منکم " در ارتباط با موضوعات معنوی و آسمانی است زيرا اگر انسان ها نظر به معنویات داشته باشند آنگاه بايد بدانند که زمانی از ظلمتکده زمين خلاصی می يابند که بتوانند از عالم آسمان (معنویات) هدایت پذیرند. یعنی بتوانند یا بطور مستقیم به نیروی روح القدس و وحی الهی هدایت گیرند و یا از طریق هدایت رسولان الهی و کسانی که به امر و وحی الهی آگاهی دارند، تربیت پذیرند.
از اینروست که بويژه این آیه و آیات ۴۶ و ۲۰ ، سوره انفال که مشابه آن هستند، همه خطاب به مومنین و کسانی است که به امور معنوی و آسمانی ایمان دارند و برای رستگاری خویش در این جهان، خواستار راهی (آسمانی) از جانب خدا هستند که بتواند آنان را به این مقصود هدایت نماید.(اهدنا الصراط المستقیم، سوره حمد)
اما کسی که به خطاب ها و مراتب معنایی آیات قرآنی آگاهی دارد ، باید بداند که حکم "و شاورهم فی الامر" و یا "امرهم شوری بینهم" در ارتباط با موضوعات دنيوی است نه آسمانی که در آن مقام این حکم هیچ موضوعیتی ندارد.
چه حکم " وشاورهم فی الامر" و یا " امرهم شوری بینهم" برای آن است که انسانها در ارتباط با مسائل دنیوی شان احتمال ارتکاب خطا را کمتر کنند و یا اگر مشترکا و از راه مشورت باز هم دچار خطا شوند بتوانند از نتیجه بد تصمیم گیری های غلط و بد عمل کردن و اتهام زنی و صدماتی از این قبیل که از این طریق بر پیکر جامعه وارد می شود، مصون بمانند. در مشورت از آنجایی که مرتبه کارایی اش امور دنیوی است ، می باید با نظرداشت به چاره جویی های دانشمندان (علوم زمینی) و کارشناسانی که به این امور آگاهی دارند و همچنین با توجه به نظر مردمانی که به هرحال گوناگونند و از طبقات و صنوف و قبایل و مذاهب مختلف متشکل شده اند عمل نماییم. بالطبع مشخص است که هر فرد انسانی در گروهی که به آن تعلق دارد دارای یک حق رای است که می تواند برحسب آن حق، نمایندگان خویش را انتخاب کند و در این مسیر هیچ کس (حتا پیامبر خدا هم) حقی بیشتر و بالاتر از دیگران ندارد. بنابراين در اين مقام (دنیا) همه ی افراد يک کشور که به قول شما صاحبان اصلی آن کشورند – می توانند نسبت به حقوقی که بر کشور خویش دارند به سهم برابر نظر بدهند و برای نوع زندگانی ای که خود می پسندند و مایل اند فرزندانشان را به آن نحو تربیت کنند رای بدهند و نسبت به بد و خوب آن نزد خالق و پروردگارشان مسئول باشند. اگر خوب دقت کنید می بینید که پيشرفته ترين جوامع دنيا نیز کم و بیش بر همين اساس عمل می کنند و چه بهتر که ما هم بر همين اصول محکم نظام حکومتی خود را استوار سازیم که اگر چنين کنيم به دور از عملکرد و سیره پیامبر خدا و علی ابن ابی طالب رفتار نکرده ایم.
یر این اساس ما می توانیم نتیجه بگیریم که پیامبر خدا در زمانی که تجربه کشورداری نداشته و از مشاوران کارآزموده محروم بوده بر اثر اشتباه محاسبه در جنگ احد بنابر "مشیت الهی" خطا می کند و شکست می خورد تا عملا ثابت شود که او هم انسانی است مثل سایر افراد بشر که مصون از اشتباه و خطا نیست. حال آنکه در جنگ خندق در نتیجه استفاده از مشورت و برخورداری از نظر آگاهانه سلمان فارسی پیروز می شوند. در قرآن هم می خوانیم (۵۰ / سبا): "قل ان ضللت فانما اضل علی نفسی و ان اهتدیت فبما یوحی الی ربی انه سمیع قریب" (= بگو اگر گمراه باشم ، پس به نفس خویش گمراه بوده ام و اگر هدایت یافته ام پس آن به وحی است که از سوی پروردگارم شده است چراکه او شنوای نزدیک است). بنابراین همانگونه که قرآن هم تصریح می فرماید پیامبران هم در برخی از موارد که در خصوص آنها وحی نگرفته اند احتمالا خطا کرده اند.
اما شما برای آنکه بخواهید فکر خودتان را به اثبات برسانيد کلام زیبای پیامبر را با واژه هايی از قبيل : "قابلیت خطا کردن"، "استعداد خطا داشتن" و یا "جایزالخطا" بودن که اتفاقا همه ی آنها عربی اند، دگرگون ساخته اید و با اين کار نه تنها سلامت سخن پیامبر خدشه دار شده ، بلکه پاره ای مطالب هم به ایشان نسبت داده شده که موجب سوء تعبیر است.
مسلما ًاین پیامبر عربی زبان که کتاب و کلام او معجزه اوست، به همه ی آن تعبیراتی که شما به ایشان نسبت داده اید و از قول ایشان گفته اید، بخوبی آگاهی داشته و قادر بوده آنها را به همان عبارتی که شما گفته اید بیان دارد، اما چنین نکرده است.
به این ترتیب، اینکه می فرمایید "بنابراین ممکن است بعضی از آنان- مانند پیامبران و امامان- به دلائلی از خطا و لغزش مصون باشند" یک تعبیر شخصی است که بر آمده از سلیقه شما است و آن با همه ی مأخذ اصلی مذهبی ما - منافات دارد.
شما در همين پاسخی که به من داده ايد به مطلبی از قول علی ابن ابی طالب در (نهج البلاغه ی صالح، خطبه ۲۱۶) اشاره کرده ايد که آنهم گواه بر صحت استدلال من است! از آنجايی که اين گفته سرشار از حکمت و هدایت است، من آن را دگر بار از نهج البلاغه (داریوش شاهین خطبه۲۰۷) باز نويسی می کنم تا متوجه این امر باشید که چگونه از آن الگوی حقيقت پیشی گرفته اید و در حق او غلو کرده اید. علی بن ابی طالب می فرماید :
"نسبت به من آنگونه که از خشم جباران می هراسید و خموشی می گزینید نباشید و سخن را از من پنهان مسازید. به چاپلوسی و شیرین زبانی با من میامیزید. درباره من گمان نکنید که اگر سخن تلخ به من بگویید مرا گران افتد و آزرده خاطر می گردم. هرگز مپندارید که چشم انتظار مدح و ثنای شما هستم. زیرا آنکس که سخن راستین و عدالت آمیز می شنود و یا شیوه دادگری درستی به او پیشنهاد می گردد، اگر آن ها را گران و دشوار گیرد و آزرده شود، بی تردید ، کردار و رفتار عادلانه و بر حق بر او بسی گرانتر و دشوارتر است. حال که چنین است از بازگو کردن حق و حقیقت و شرکت در مشورت کوتاهی مکنید. چون من آن نیستم که هرگزخطایی و لغزشی درکار و اندیشه ام پیش نیاید و از کردار خویش نیز ایمن نیستم،( فانی لست فی نفسی بفوق ان اخطی، و لا آمن دلک من فعلی)".
چگونه است که او مردم را به گفتن حق و حقیقت تشویق می کند اما سخن او که می گوید: "من آن نیستم که هرگزخطایی و لغزشی درکار و اندیشه ام پیش نیاید و از کردار خویش نیز ایمن نیستم" به زعم شما حقیقت ندارد و حقیقت نزد شما این است که او معصوم و بری از هر خطاکاری است؟ فراموش نکنیم که هم ایشان در جای دیگر در همان کتاب شریف میفرمایند: "هلک فی رجلان محب غال و مبغض قال" (= دو تن در باره من به هلاکت افتند: دوستی که غلو کند و دشمنی که در خصومت افراط کند)
اين سخنان همه از شاهکارهای اندیشه ی بشری است اما هزاران افسوس که از طرفی غالیانی آنها را دستاویز قدرت طلبی و جاه طلبی خود قرار داده اند و از طرف دیگر ضد مذهبان یا آنها را نديده و نشنيده می انگارند و یا با آن خصومت می ورزند .
اينک بر اساس آنچه گفته آمد امیدوارم که جنابعالی در اين سخن تان که".... اگر آنان در حوزه رسالت و امامت از گناه و خطا معصوم نباشند هیچ وجهی برای پیروی تام و تمام از آنان وجود ندارد و طبعا اساس نبوت و امامت و فلسفه و حکمت آن فرو می ریزد. و قهرا کار هدایت الهی نسبت به بندگان ناقص خواهد بود"، تجديد نظر بفرماييد و بر اين عقيده که: در امور دنیوی هیچ انسانی بری از خطا نیست و برای امور زمینی بویژه امر حکومت هیچ کسی (حتا پیامبران و اولیاء الله) ارجحیت و برتریت مقامی ندارد ؛ صحه گذاريد و يا اينکه برای روشن شدن اين مسائل ناگزير خواهيد بود پرسش ها يی از اين دست را پاسخگو باشيد:
1- چرا پیامبر و یا "جانشینان پیامبر"و همچنین علی ابن ابی طالب با وجودی که باور داشتند امر آنها امر خدا است ، اما برای امر حکومت به رای مردم نیازمند بودند و با آنها بیعت می کردند؟
2- چگونه است که موضوع عصمت پیامبران و امامان در هیچ آیه و عبارتی از قرآن تصریح نشده است؟
3- چرا شما برای توجيه سخنان خود به جای استفاده از منابع موثق مذهبی چون کتاب و سنت و روايات موثق تنها به دلائل عقلی (مجتهدین شیعه) چنگ می اندازيد؟ مگر حديث موثقی در این باره نیست که گفته ی شما را ثابت کند ؟ حدیثی که طبق گفته امام صادق با قرآن مطابقت کند و نتوان آن را به دیوار زد؟
4- چنانچه شما می گویید این مسئله "بنا به دلیل عقلی در جای خود ثابت شده" می باید روشن بفرمایید که این دلیل عقلی کدام است و در حوزه عقل کدام انسانی ظهور کرده که نه قرآن آن را تایید می کند و نه گفتار بزرگان دينی ما چون علی بن ابی طالب ؟
و بعد چگونه است که ما بايد قرآن و گفته های بزرگان دينی خود را پشت گوش بياندازيم و دليل عقلی شما را بپذيريم ؟
5- چگونه است که خود حضرتشان به صراحت اعلام می فرمایند" از خطا در کار خود ایمن نیستم " ، اما شما مجتهدین شیعه بر او سبقت گرفته و می گویید: نه ! چنين نيست ! اين به عقل ما درست در نمی آيد، علی معصوم است و نمی تواند خطایی کرده باشد و حتا فرزندان او هم از هر خطا و لغزشی مبرا هستند؟!
جناب اقای منتظری، اشکال کار شما در این است که پیش فرض تان را بر این اساس نهاده اید که اگر کسی به راه معنويات آشنا باشد، به همان نسبت به مسائل زمینی هم آگاهی دارد و وظیفه دارد که در آن درگیر شود. اما فراموش کرده اید که خود حضرت امیر گفته اند والله که من به راه های آسمان آگاه تر از راه های زمینم.
همین گفته ایشان نشانگر آن است که این دو مبحث – يعنی مسائل مادی و معنوی - کاملا ً از هم جدا هستند. "حوزه رسالت و امامت" منحصر به امور معنوی و وحی الهی است ، نه امور مادی و اين جهانی که گره هايش با مشاوره و رايزنی افرادی که در کار این جهان سررشته دارند، از هم باز می شود.
بنابراین برخلاف نتیجه ای که از گفته شما حاصل می شود جدایی این دو امر از هم نه تنها از اهمیت موضوع اطاعت از خدا و رسول و ائمه در زمينه ی معنويات کم نمی کند و اساس نبوت و امامت و فلسفه و حکمت آن را فرو نمی ریزد، بلکه کمآکان مومنین و طالبان آخرت را بر آن می دارد که از امر الهی و دستورات رسول و ائمه هدی اطاعت نموده و بی آنکه اختیاری و انتخابی در کار خویش داشته باشند می باید آنها را مو به مو اجرا نمايند. چنانکه قرآن هم اشاره می فرماید(۳۶ /احزاب): " وهیچ زن و مرد مومنی حق ندارد چون خداوند و رسولش امری را مقرر دارند، آنها اختیار کار خودشان را داشته باشند. و کسی که از امر خدا و رسولش سرپیچی کند در بیراهه گمراهی آشکار قرار دارد".
این راه و رسم رهروی در همه مذاهب و طریقه های معنوی است چنانکه خطاب در این آیه و آیه ۵۹ سوره نساء متوجه مؤمنان است نه مسلمانان و نه انسان ها که قاعدتا گوناگون و شعبه شعبه اند و به یقین در سرزمینی زندگی می کنند که گرچه بطور مشترک در آن حق تصرف دارند اما بطور فردی یکسان نمی اندیش ند و باور مشترک ندارند و يا اصلا ً به پيامبر و اولی الامر من و شما، اعتقادی ندارند. اکنون شما بفرماييد تکلیف سایر انسانها در این جهان چيست ؟ انسان هايی که مخلوق خداوندند و به دلیل داشتن روح و برخورداری از صفاتی که متجلی از اسماء گوناگون الهی است، شعبه شعبه اند و دگرگون می انديشند، اما بر طبق همان موازین مذهبی حق حیات و تملکشان بر سرزمینی که در آن زندگی می کنند ، محترم شمرده شده است؟
اگر امور آسمانی (معنوی) و زمینی (مادی) را از هم جدا نکنیم، آنگاه هر حکومتی که بر اساس این تفسیر و طرح (حتا نظارت فقیه) تشکیل شود ناگزیر برای بقاء و استحکام بخشیدن به نظام خود مجبور است روی به قدرت و ثروت آرد و علی رغم قانون الهی به حقوق فطری و طبیعی انسانها تجاوز نماید. اینگونه است که "جمهوری اسلامی" در ستمکاری و تجاوز به حقوق الهی و طبیعی انسانها هیچ حد و مرزی را به رسمیت نمی شناسد و با ادعا و اتکاء به الهی بودن خود، هر زمان خواسته انسانها را به شکل جمعی و فردی کشته و شکنجه کرده و میلیونها نفر را از حق زندگی در کنار همسر و فرزندان و خانواده و زندگی در سرزمین شان محروم ساخته است. موضوع آیه ۸۴ سوره بقره مگر در مورد ما مسلمانان و شما مجتهدین شیعه صدق نمی کند؟ مگر میثاق خدا در طی زمان گسسته شده که این حکومت به خود اجازه می دهد که بنام خدا خون بریزد و انسانها را از دیارشان بیرون کند؟ میزان ظلم و نادرستی این حکومتی که دین و دنیا را بهم آمیخته تا به این حد است که حتا آنها هم که در درون کشور خویش زندگی می کنند امنیت ندارند و از فساد فکری و نادانی حاکمان شان ایمن نیستند.
اینکه آقای جنتی چندی پیش گفت: "غیر مسلمانان همه حیوان هستند،" از آنجایی است که در مذهب او دین ودنیا گویی فقط برای مسلمانان آمده و ولایتش هم بر عهده ایشان نهاده شده است. او بر خلاف قرآن (ایه ۶۳ سوره بقره) برای پیروان مذاهب دیگر ارزشی قائل نیست. به همین خاطر همان سخنی را تکرار می کند که باز بقول قرآن (آیه ۱۱۳سوره بقره) "ملاهای یهود که مسیحیان را قبول نداشتند و یا ملاهای مسیحی که یهودیان را بر حق نمی دانستند. دیگرانی نیز از روی نادانی سخنی همانند ایشان بر زبان می اورند."
از سوی دیگر آقای خمینی گفت (صحیفه نور: جلد ۹ – صفحه ۷۱) : " اینهایی که زیربنای همه چیز را اقتصاد می دانند، اینها انسان را حیوان می دانند. حیوان هم همه چیزش فدای اقتصادش است. الاغ هم زیر بنای همه چیزش اقتصادش است. " این کلام با سخن پیامبر – که می فرمود: لا معاش و لا معاد- در تضاد کامل است. این استدلالات همه نشان می دهند که مجتهدین شیعه نه به راههای زمین آگاهی دارند و نه نوع آسمانی آن.
اگرمجتهدین شیعه اینگونه فکر می کنند، با این حساب ایشان چه ولایتی - حتا نظارت- می توانند داشته باشند که بر حسب آن در امور سیاسی و دنیوی ما مردم دخالت کنند؟ آن هم مردمی که به هرحال یک جور نیستند و به یک عقیده باور ندارند و در جهانی زندگی می کنند که اگر معاش نداشته باشند معاد هم نخواهند داشت؟
و امادر مورد رای مردم به ولی فقیه که شما به آن ا شاره داشتید که (بر اساس آنچه تا کنون در این نامه استدلال رفت) مصداق نهایت تداخل دین و دنیاست، باید بگویم مردمی که بخاطر رهبری های این نوع از مجتهدین از مذهب واقعی بی اطلاع مانده اند وآنچه را که می دانند مطابق نظرات آقایانی از قبیل مصباح یزدی و جنتی و مشکینی و خمینی است، چگونه می توانند (طبق طرح شما) با رای دادن به یکی از این آقایان رای ارزشمندی داده باشند؟ ((گو اینکه بر طبق آیه (۳۶ /احزاب): " وهیچ زن و مرد مومنی حق ندارد...." طرح شما از اساس باطل است)). از اینروست که به نظر من طرح شما در ارتباط با ولایت فقیه با تناقضات بسیاری روبروست که نه با معیارهای علمی هماهنگی دارد، نه با موازین عقلی جور است و نه با "میزان رفیع" اسلام علوی همخوانی دارد.
۳- اشتباه ديگر شما در مورد مفاد آیه شریفه : "قل انما انا بشر مثلکم یوحی الی ..." (کهف /۱۱۰) است که در باب معنای آن فرموده اید: "پیامبر (ص) که از جهات بشری مانند دیگران است فقط امتیاز او این است که به او وحی می شود و به دیگران نمی شود".
شما این آیه را درست به همانگونه که هست ترجمه و معنی نکرده اید. بلکه تفسیر کرده اید. آنهم تفسیری بر حسب همان باورهایی که بر طبق آن معتقد نیستند که خدا قادر است با بشر از طریق وحی و الهامات روحانی در ارتباط باشد. در حالی که این آیه و همچنین آیات دیگری از قبيل آیه ۵۱ سوره شورا، همگی دلالت بر این حقیقت دارند که افراد بشر همه توانایی دريافت وحی الهی را دارند و دريافت وحی بر خلاف اندیشه شما و پاره ای مترجمین و مفسرین بی مسئولیت ، وجه امتیاز پیامبران و انسانها نیست. اگر اين آيه را به دقت زير ذره بين معنا قرار دهيد ، متوجه می شويد که در آن واژه ای به معنای "فقط فرق من با شما این است"، "وجه اختلاف ما این است" و "امتیاز من این است" وجود ندارد. ترجمه ی درست این آیه چنین است: " بگو همانا من بشری هستم مثل خودتان، به من وحی می شود، که همانا خدای شما (و من) یک خدا است. پس آنکس که امید ملاقات خدا را دارد کار نیکو کند و در بندگی پروردگارش شریک قائل نباشد(یعنی از کسانی که ظالمند و بنا حق فرمان می رانند فرمان نبرد).
شما که با منطق آشنایید، باید پپذیرید که دو چیز یکسان دارای توانایی های همانند هستند. این حکم منطق در این آیه نیز عینا جوابگو است. چراکه پیامبر از قول و فرمان خدا برای مردم معلوم می دارد که اگر پیامبر وحی می گیرد از آنروست که خداوند او را به هيأت بشر آفريده و همه افراد بشر بالقوه قادرند که وحی بگیرند. مگر مادر موسی و یا مادر عیسی که از مژده فرشته وحی برخوردار بودند در زمره پیامبران بشمار می آیند که شما وحی را موضوع وجه امتیاز پیامبران از افراد بشر می دانید؟
در آیه ۵۱ سوره شورا هم می خوانیم که " برای بشر نیست که با خدا گفتگو کند مگر به طریق وحی و یا از ورای حجاب و یا می فرستد رسولی (جبراییل رسول الله) را که او به اذن خدا ، پس وحی می کند آنچه را که او می خواهد که به درستی او بلند مرتبه ی فرزانه است". همانگونه که می دانید خطاب این آیه به افراد بشر است نه پیامبر و نمی توان در آن خلط مبحث کرد و ادعا کرد که فقط در حق پیامبران آمده است. پس بر خلاف گفته شما (بنابر نص صریح قرآن) به بشر وحی می شود.
براستی که من از دانش الهی شما مجتهدین شیعه شگفت زده هستم. از یک طرف می گویید انسانها وحی نمی گیرند اما از طرفی هم می گویید که باید از خدا اطاعت کرد. می گوییم اگر بخواهیم از خدا اطاعت کنیم می باید که بتوانیم که از او وحی بگیریم تا امرش را اطاعت کنیم. می فرمایید: وحی مخصوص پیامبران است. بخصوص بعد از پیامبر اسلام کسی وحی نمی گیرد و همچنانکه همه اوامر الهی در قرآن فراهم آمده بنابراین ضرورتی ندارد که از خدا وحی بگیریم. می گوییم اگر این چنین است پس چرا قرآن می فرماید: از خدا و رسول و امام اطاعت کنید؟ کافی بود که بجای همه اینها بگوید: کتاب را اطاعت کنید و البته از مجتهدین شیعه هم تقلید کنید. سخن شما در واقع اصل فصاحت و مبین بودن قرآن را نیز زیر سئوال می برد.
درواقع اگر خوب بنگریم می بینیم شما به مردم می گویید: همه دستورات الهی را رها کنید و فقط به دستورات و فرامین من مجتهد جایزالخطا عمل کنید. این سخن یعنی اینکه شما مجتهدین خود اساس اسلام را از بنیان کنده اید و در حاشیه آن دین دیگری را اختراع کرده اید که بتواند شما را به ولایت و سروری برساند. آقایان مجتهدین شیعه باید بترسند از روزی که این حقایق بر مردم آشکار شود، که در آن روز ایشان نقشی درجامعه و زندگانی مردمان نخواهند داشت.
چرا قرآن در آيه ی ۸۸ سوره ی بقره از ملاهای یهودی بخاطر این که می گفتند: "قلبهای ایشان در غلاف است" انتقاد کرده است؟ برای اینکه آنها نیز چون شما باور نداشتند که انسانها می توانند مستقیما با خدا ارتباط داشته باشند و از او وحی بگیرند.
شما به من بفرمایید معنا و خاصیت این خدایی که از رگ گردن به ما انسان ها نزدیک تر است، چیست که باید- به تعبیر شما- ما انسانها همه آن روابط روحانی (مثل وحی) را با او قطع شده بپنداریم و در عین حال موظف باشیم که از شما مجتهدین جایزالخطاء هم پیروی کنیم؟
۴- مطلب ديگر من درباره ی اين سخن شما است که می فرمایید: "در اسلام، خداوند و پیامبران و اولیاء و بندگان خالص و مقرب او هرکدام در مرتبه خود دارای قداست و احترام خاصی می باشند."
بطور کلی احترام خاص و قداست موضوعی است که به عندالله" (ان اکرمکم عندالله اتقیکم) و آخرت مربوط می شود و اين جهانی نيست. چرا که در این جهان همه انسانها حتا پیامبران و اولیاء الله در سطح یکسانی قرار دارند و فقط می توانند یک رای داشته باشند. من این روایت را در جایی خوانده ام که حضرت رسول از جامه و مسند متفاوت از دیگران برخوردار نبوده اند. اگر کسی (که پیشتر پیامبر را ندیده بوده) بر مسجد پیامبر وارد می شد، او نمی توانست از روی ظاهر (لباس و مسند) پیامبر را شناسایی کند و جایگاهش را تشخیص دهد. این بدان معنی است که پیامبر خود را همسطح دیگران می دانسته و هیچگاه بگونه ای رفتار نمی کرده که برتر از دیگری قلمداد شود. کماآنکه می فرموده: فخر من به فقر و فروتنی ام است.
این که در اسلام جايز نيست که قبر هيچ مسلمانی بالاتر از سطح زمين قرار گيرد از همینروست. چراکه گرامی داشت انسانها تنها نزد خدا است که اعتبار دارد. اما مجتهدین شیعه بر خلاف قانون خدا، مقابر اوليای خدا را مرتفع و مزین میگردانند تا از آن برای خود روزی بی زحمت و سروری فراهم کنند.
در ادامه ی اين مطلب لازم است که بگويم شما در مورد مسأله ی قداست آنچنان غلو می کنید که حتا شهر قم را هم مقدس می دانید. چنانکه حتا زیر نامه ها يتان هم مرقوم می فرمایید "قم المقدسه". و من گاه از خود می پرسم مگر می شود که سرزمین و شهر هم مقدس شود؟
۵ – آقای منتظری، من در نوشتار خود هرگز عنوان نکرده ام که"بنیان ولایت فقیه بر معصومیت فقیه است". بلکه اشاره من بر آن بوده که بنیان ولایت فقیه بر مسئله غیبت و معصومیت امامانی است که بنا به فکر شما مجتهدین شیعه، به امر خداوند بر امور زمینی و معنوی انسانها ولایت دارند. با این توضیح، ازآنجایی که مجتهدین شیعه بعد از امام دوازدهم قانون مستمر هدایت الهی را منقطع تصور می کنند و معتقد نیستند که هدایت الهی هر زمان (برای هر نسل) بر یک روال مشخص از سوی خدا صورت گیرد، خود را در این وسط نایب آن امامی قلمداد می کنند که سلطنت این جهان و آن جهان به او سپرده شده است. اینجاست که بدعت گران مجبورند در معانی آیات قرآن دست ببرند تا با شبهه سازی ثابت کنند که در زمان غیبت امام غایب اختیار مردم بر عهده آنها که بقول شما جایزالخطاء هستند، گذاشته شده است. بنابراین اساس ولایت فقیه از این رو نا مقدس است که بر خلاف قرآن خدا که می گوید تنها از خدا و رسول و اولی الامر اطاعت کنید، اطاعت از انسانهایی که مذهب را دستاویز سروری خود کرده اند، واجب کرده است.
این داستان پیدایش همه سازمان های مذهبی و آخوندی است که در غیاب (مرگ) پیامبرانشان و اولیاء شان و با مقدس جلوه دادن آنها و سرزمینی که آنها در آن بسر می برند توانسته اند سیادت و سروری خودشان را با پیشبرد طرح هایی همچون طرح ولایت فقیه بر مردم از همه جا بی خبر تحمیل نمایند. ملاهای یهودی، درمقطع تاریخی که از بابل به سرزمین فلسطین (یا به تعبیر قرآن ملک سلیمان) بازگشتند، آن سرزمین را مقدس خواندند که غیر یهودیان (از جمله فلسطینیان) را از سرزمینهای آباء و اجدادی خودشان بیرون کنند و علاوه بر آن بتوانند به اعتبار پیامبرانشان قوم یهود را تافته ی جدا بافته قلمداد کنند تا از این راه بر قوم خود و دیگر اقوام همسایه سروری نمايند. ملاهای مسیحی نیز عیسی را غایب کردند و مقامش را تا حد "پسر خدا" بالا بردند تا بتوانند از او محملی برای شفاعت قوم خود بيافرينند و به این ترتیب بر مردم از همه جا بی خبر مسیحی سروری کنند. (انجیل یوحنا؛ باب سوم ؛ جملات ۱۴ به بعد). این ها همه آن ترفندهایی است که اغلب ملاها (ازهمه مذاهب) به آن تشبث می جویند تا از ین راه به روزی بی زحمت و رایگان و سیادت برسند. از اینروست که پایه همه مذاهب الهی امروزه سست شده و جهان را فساد و تباهی فرا گرفته است.
۶ - و اما در مورد موضوع شفاعت، و معنای آن که شما آن را از ريشه ی "شفع" به معنای جفت و ضمیمه دانسته اید و لازمه آن را به وجود داشتن سنخیت با اولیاء خداوند و صلاحیت نفسانی شخص مورد شفاعت می دانید، من نیز با شما در این باره تا حدودی هم عقیده ام چنانکه در تفسیری که از سوره بقره کرده ام به همین مضمون آن را با توضیح بیان کرده ام. ولی همانگونه که می دانید در قرآن آیات بسیاری است که شفاعت را مطلقا نفی کرده (مثل آیه ۴۸ سوره بقره) و نيز آيات ديگری هم وجود دارد که شفاعت را بر حسب همان تعریفی که شما داده اید منوط به اذن خداوند و رضایت او می داند. از جمله (انبیاء/۲۸) : "ولایشفعون الا لمن ارتضی"
سئوال من از شما این است: اگر شما براستی بر این عقیده هستید پس چرا به مردم نمی گویید که از این امامزاده ها و این زیارتگاه ها و بساطی که در آن "قم المقدس" شما چاه و مسجد جمکران اش می نامند کاری برای کسی ساخته نیست. همانگونه که شما هم گفته اید شرط رستگاری به داشتن سنخیت و صلاحیت نفسانی است. این امر شدنی نیست تا اینکه مردم روح و نفسشان را از زنگار دروغ و ریاکاری ، ظلم و جنایت ، دزدی و شهوت ، آز و حرص و کینه و حسادت پاک سازند. تا درون انسانها مملو از این صفات رذیله است انسان رستگار نمی شود و نفسش با نفوس روحانی جفت نمی شود. شما که این را می دانید پس چگونه است که برای استواری حق با این اندیشه مخرب و این گنبد و بارگاههایی که خاصیتشان فقط پر کردن جیب یک مشت شارلاتان است مبارزه نمی کنید؟ اما هر از گاه درباره ملت فلسطین و ملت عراق و اینکه چگونه با مسائل سیاسی روزمره شان روبرو شوند اعلامیه صادر می کنید؟
اگر همين تعريفی را که جنابعالی از موضوع شفاعت داده اید ملاک قرار دهیم، این مردم و این مجتهدين شيعه با چه سنخیتی با امامانی چون علی ابن ابی طالب جفت می شوند که فرضا شفاعت او در مورد شما و آنها مورد رضایت الهی واقع شود؟ اگر معنای شفاعت این باشد که شما می فرمایید آنگاه به گفته ی خواجه: "وای اگر از پس امروز بود فردایی!"
۷ – و آخرين پرسش من در این باره است که فرموده ايد: "این نیست که اصولا اسلام به موضوع حاکمیت نظری ندارد و اخلاق و آیین حکومت داری یک امر برون دینی است".
گيرم اينکه سخن شما درست هم باشد، اما چگونه است که نظر شما و نظر دیگر "مجتهدین" باید به پای نظرات اسلام گذاشته شود و نظر دیگر مسلمانان از جمله نظر من که خلاف نظر شما است نباید به حساب آید؟ مگر من غیر از اسلام با شما سخن می گويم؟ در عین حال باید بدانید که فقط شما نیستید که در حوزه حکومت نظر دارید. دیگرانی هم هستند که باور دیگری دارند و خلاف من و شما فکر می کنند. تکلیف آنها چیست؟
همچنین شما با همین مجتهدینی که در کنار شما در شهر "قم المقدس" زندگی می کنند اختلاف نظر دارید. آنگاه چگونه است که نظرات شما مجتهدین مختلف الفکر را باید در امر سیاست و حکومت به حساب اسلام گذاشت و همه آنها را در امر سیاست و حکومت دخیل دانست ؟ از این وضع آشفته چه امر درستی بیرون می اید؟
امروز من با کمال احترام به شخص شما، شما را از این فکر بیهوده که در ارتباط با نظریه ولایت فقیه دارید دلسوزانه برحذر می دارم و می خواهم با امکاناتی که در اختیار دارید همت خود را بر این هدف قرار دهید که از طریق منابع دینی و فرهنگی که وجود دارد امر معنویات را از امور مادی جدا نمایید و تا فرصت هست و هنوز نیروهای خارجی دخالتی نکرده اند شما مقدمات این کار را با کمک نیروهای داخلی و کسانی که به شما اعتماد دارند فراهم آورید. مطمئنا با این عمل شما جامعه مرده ما دوباره زنده خواهد شد و همه صنوف آن برای استقرار یک نظام سکولار سالم(به معنای جدایی دین از حکومت نه به معنای ضد دین) به حرکت درخواهند آمد و از فکر شما حمایت خواهند کرد. مسلم بدانید اگر شما این کار را نکنید آنگاه این هدف به دست دیگرانی که دشمن اسلام اند با کمک نیروهای خارجی صورت خواهد گرفت. آن روز جامعه ما ویرانی دیگری را تجربه خواهد کرد و باز ایرانیان برای سالیان متمادی دیگر از داشتن یک حکومت عقلانی و زندگی مرفه و سالم محروم خواهند بود. به همین خاطر کشور ما با ظلم و ستم بیشتری روبرو خواهد شد. آن روز گمان نکنم که تاریخ از شما به نیکی یاد کند!
آقای منتظری عزیز امیدوارم که از سخنان من رنجیده نشوید بلکه با نظر داشت به سخن مولای متقیان (که در بالا اشاره شد) اگر عدالتی در آن می بینید و در آن شیوه دادگری درستی پیشنهاد شده ، آن را گران و دشوار نگیرید. سخنان درست بی تردید از آن خداوند و گفته ها و عملکردهای نادرست همه از نفس ما است. اينک نوشتارم را با اين گفته ی نغز از علی ابن ابی طالب به پایان می برم به این امید که خداوند ما و شما را در زمره مبغوضین و هم مغضوبین قرار ندهد :
" ان ابغض الخلايق الي الله رجلان ... ( = دشمن ترين مخلوقات نزد خدا دو كس هستند، نخست آنكه خدا او را به نفسش رهايش كرده از آنرو از راه (حق) دور افتاده و شيفته بدعت شده و گمراهي در پيش گرفته ، فتنه گري كه پيروانش را از راه هدايت پيشين یان شان به در كند و آنها كه به او اقتدا كنند و چه در حياتش وچه در وفاتش گمراه گردند. ديگر آنكس كه جهالت را وسيله كار خويش قرار داده ، باربر خطاهاي ديگري و در گرو خطاهاي خويش مي باشد ، پايگاهش مردم نادان و پاي فرارش در منجلاب فتنه مانده. از دیدن آنچه كه با حقيقت پيوند دارد كور است حال آنكه انسان نماها او را عالم مي خوانند و نيست و هر بامداد كه بر مي خيزد دلش در طلب افزودن چيز هايي است كه بيشتر داشتنش زيانبارتر است (قدرت) ، و مانند لجنزاري كه از آب گنديده انباشته شده ، مطالب بي فايده را در خود جمع كرده. بين مردم بر كرسي قضاوت نشسته ، و مدعي چيزي است (ولایت) كه بر غير او هم آشكار نيست. اگر با مبهماتي مواجه شود ترهاتي از نظرات خود بر آن مي بافد و حكم قطعي صادر مي كند و همچنانكه عنكبوت تار مي تند او شبهات را مرتكب مي شود. نه به درستي راي خود اطميناني دارد و نه اعتقادي به نادرستي آن، اگر درست راي دهد بيم از آن دارد كه مبادا نا بجا گفته است و اگر نادرست راي داده اميدوار است كه درست گفته. او نادان و ابله است و همچون سواركاري مي ماند كه نه اشترش چشم بينا دارد و نه خودش به راه آگاه است . روايات را در هم مي پيچد همچنانكه باد گياه خشكيده را، خدا گواه است كه براي مسائلي كه نزدش مي آيند سرشار نيست و اهليت رياستي را كه مدعي آنست ندارد. دركش محدود است و ديدگانش نزديك بين و اگر در مشكلي بماند آنرا از ديگران پنهان كند. چه بسيار خون هايي كه به سبب قضاوت ظالمانه اش به ناحق ريخته شده و چه بسيار كساني كه از ميراث هاي به ناحق بر باد رفته به دست او نالان و گريانند. من از جور و ستم ايشان ، كه زندگي را به جهالت سپري مي كنند و به گمراهي مي ميرند به خدا شكايت مي كنم و داد دل از او مي خواهم . آنگاه كه كتاب خدا را بي هيچ خطا و شبهه يي بر آنها مي خواني و حق خواندن آنرا به درستي ادا مي كني هيچ از آن سر در نمي آورند و آنرا به اندك بهايي نمي خرند اما آنگاه كه كتاب را براي مواضع خودشان تحريف مي كنند و از آن سود مي جويند در آنصورت كتاب در نظرشان متاع پر ارزشي است. بدينسان نزد آنها چيزي پليدتر از درستي و درست تر از پليدي نيست " . (نهج البلاغه داریوش شاهین، خطبه ۱۷)
به امید پیروزی
و در انتظار پاسخ شما
حسین میرمبینی
۱۸ دسامبر ۲۰۰۵
www.peikekhabari.com
پاسخ دوم آقای منتظری
به نامه حسین میرمبینی
اصل نامه (پاسخ من به آقای منتظری)
*بیعت پیامبر و امامان برای کسب مشروعیت از رای مردم نبوده، بلکه برای تحصیل قدرت مردمی جهت اجرای احکام دین بوده است
بسمه تعالی
با سلام و تحیت
به چند نکته مختصرا اشاره می کنم:
۱- انتقاد منطقی حق عمومی است و هرکس نسبت به دیگری این حق را دارد، حتی نسبت به عالمان و مسئولان عالی و دانی. هیچ عالم و مسئولی تافته جدابافته ای نیست و نباید انتقاد موجب آزردگی خاطر گردد، اما نباید از آن تلقی توهین شود.
۲- شما چه اصراری دارید که پیامبران و امامان (ع) را حتا در دو حوزه رسالت و امامت یعنی وحی و الهام و ابلاغ و تبیین معارف و احکام الهی که یک امر آسمانی و غیرزمینی است خطاکار بدانید و آنان را در حد مجتهدین معمولی حساب کنید؟ شما چه پاسخی به این استدلال برای عصمت آنان در دو حوزه ذکر شده دارید؟ : "... اگر آنان در حوزه رسالت و امامت از خطا معصوم نباشند هیچ وجهی برای تام و تمام از آنان - که از قرآن و سنت استفاده می شود- وجود ندارد و طبعا اساس نبوت و امامت و فلسفه و حکمت آن فرو می ریزد و قهرا کار هدایت الهی نسبت به بندگان ناقص خواهد بود." و مشورت کردن پیامبران و امامان (ع) مربوط به موضوعات دنیایی و غیرمرتبط با حوزه رسالت و امامت آنان بوده است. گویا شما امامت را به معنای زمامداری ظاهری و حکومت معنا نموده اید درحالی که مراد ما از آن همان جنبه باطنی و قرب کامل به حق تعالی است که در قرآن کریم به همان معنا بر حضرت ابراهیم اطلاق گردیده است و در این زمینه بین امور آسمانی و زمینی خلط کرده اید و عدم خطای ابن آدم در صورتی که نبی و امام باشد از بعد آسمانی و غیر بشری است و استعداد خطای او از بعد بشری می باشد.
۳- بیعت پیامبر و امامان برای کسب مشروعیت از رای مردم نبوده، بلکه برای تحصیل قدرت مردمی جهت اجرای احکام دین بوده است.
۴- مسئله عصمت امامان که با دلیل عقلی ثابت می شود–که در نوشته قبلی به آن اشاره شده بود- را نمی توان با حدیث خود آنان ثابت نمود، زیرا حجت بودن حدیث امامان فرع معصوم بودن آنان است و مستلزم دور محال می باشد.
۵- حجت بودن قرآن نیز با دلیل عقلی ثابت می شود و نمی توان با قرآن آن را ثابت نمود وگرنه مستلزم دور می باشد. و اصولا برای اثبات وجود خدا و صفات او و نبوت عامه راهی جز دلیل عقل وجود ندارد، زیرا حجت بودن قرآن و روایات پس از اثبات اصل وجود خداوند و لزوم ارسال رسول و انزال کتب می باشد.
۶- حضرت علی (ع) پس از اشاره به اینکه از خطا در کار خود ایمن نیستم این جمله را هم فرموده است:"الا ان یکفی الله من نفسی من هو املک منی" (نهج البلاغه صالح، خطبه ۲۱۶) مگر اینکه خدایی که تسلطش بر من بیش از من است مرا کفایت و حفظ نماید.
۷- جدا کردن امور آسمانی و زمینی که شما روی آن اصرار دارید – و تا حدودی هم مورد تایید است البته نه آنگونه که در مسیحیت مطرح است- مستلزم عدم عصمت امامان در حوزه امامت شان – که در نوشته قبلی به آن اشاره شده بود- نمی باشد، بلکه عصمت آنان را تایید می کند.
۸- خلاف کاری ها و مظالمی که به نام دین و حکومت دینی می شود را نباید به حساب دین و پیامبر و امامان (ع) و بندگان صالح خداوند گذاشت. در طول تاریخ اسلام از این سوء استفاده ها زیاد بوده است و کسی که می خواهد بر پایه منطق سخن بگوید نباید مغالطه و خلط بین ما بالذات و ما بالعرض و اشتباه بین حق و مدعی کاذب و مرحله تئوری و عمل نماید.
۹- وحی تشریعی به معنای دریافت احکام شرعی مخصوص پیامبران است و حتا به امان – با آن همه مقامات عالی که دارند- نیز وحی تشریعی به معنای تلقی احکام شرعی مستقل از شرعیت محمدی (ص) نمی شود. و پیامبر اسلام (ص)، خاتم پیامبران است و بعد از او وحی تشریعی قطع شده است. در قرآن به این مطلب تصریح شده است: {ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین} (احزاب/۴۰) و آنچه به مادر حضرت موسی و حضرت مریم و نیز سایر اولیاء خداوند القاء می شد وحی تشریعی نبوده است و الهامات الهی غیر از وحی تشریعی است و آنها مخصوص پیامبران نمی باشد و هر کس لیاقت ذاتی و مستفاد از عبودیت و اطاعت حق تعالی داشته باشد مورد اینگونه الهامات الهی قرار می گیرد.
و لزوم عمل به دستور پیامبر و امامان (ع) نیز بخاطر این است که در آیه شریفه : "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" (نساء/۵۹) به آن تصریح شده است.
اطاعت مطلق از اولی الامر در ایه بدون هیچ قیدی در کنار اطاعت از خدا و رسول دلیل آن است که "اولی الامر" باید معصوم باشد و الا امر به اطاعت مطلق نسبت به کسی که در امر هدایت از گناه و خطا معصوم نمی باشد بر خداوند حکیم قبیح است.
۱۰- معنای احترام به اولیاء خداوند و قداست آنها داشتن حق بیشتر در مورد حقوق اجتماعی که همه کسان دارند نیست، بلکه به معنای برسمیت شناختن مقام معنوی و کمالات روحی آنان و بهره مند شدن از انفاس قدسی آنان است همانطورکه احترام به پدر و مادر و استاد به مرتبه ای همینگونه است. قداست زمین خاصی و زمان خاصی نیز امر بدیع و خلاف شرع و عقل نمی باشد. در قرآن از خانه کعبه به بیت الله الحرام (مائده /۹۷) با بیت مبارک (آل عمران/۹۶) و از برخی مکان ها به وادی مقدس(طه /۱۲ و نازعات/ ۱۶) و یا زمین مقدس (مائده/۲۱) تعبیر شده است "حرام و مبارک و مقدس" امری است که دارای حرمت و احترام می باشد. همانطورکه کلمه"ایام الله" در سوره جاثیه آیه ۱۴ وارد شده و مراد از آن روزهای خاصی است که دارای احترام می باشند.
۱۱- ولایت فقیه هم بیش از نظارت فقیه به عنوان کارشناسی احکام شرعی بر قوانین کشور نمی باشد و این معنا مستلزم قطع هدایت الهی در زمان غیبت امام عصر (ع) نیست.
۱۲- رفتن به زیارت بعضی از امامزاده های معتبر و انجام دعا و نماز در بعضی اماکن به معنای خواستن حاجت از غیر خداوند نیست، بلکه از این جهت است که در احادیثی وارد شده خداوند دعاهای بندگان را در زمان ها و مکان های خاصی زودتر مستجاب می کند. نظیر دعا در لیالی قدر و شبهای جمعه و اوقات خاص دیگر و نیز دعا در مسجدالحرام و مسجئالرسول و مشاهد مشرفه امامان (ع) و حتا بر سر مزار پدر و مادر و مانند آن. و نباید بعضی کارهای بی اساس و خرافه را بهانه بدبینی و حمله به مذهب و علمای آن قرار داد.
۱۳- من هیچگاه نگفته و نخواهم گفت که تنها نظر من، معیار فهم اسلام است. در نوشته های من اگر خوانده باشید مکررا از تکثر در فهم مطالب و امور دینی دفاع کرده ام و از اینکه بعضی نظر خود را فقط ملاک حق دانسته و خود را حق مطلق بدانند و دیگران را پوچ و باطل فرض کنند شدیدا انتقاد نموده ام و مطمئن باشید اکنون نیز از سخنان شما نمی رنجم. فقط توصیه من به شما این است از استقراء های ناقص استنتاج کلی نکرده و کج فهمی یا بدعملی برخی را بر عهده همگان نگذارید و مطالب انتقادی خود را نسبت به هرکس با قولی لین بیان کنید. تعبیرات تند و زننده کلام حق انسان را نیز باطل جلوه می دهد. تعقیب و تحقیق شما پیرامون معارف دینی که مایه حیات بشر است قابل تقدیر است.
انشاء الله موفق باشید
والسلام علیکم و رحمة الله
(مهر و امضای آقای منتظری)
۹/۱۰/۱۳۸۴
بحث درون دینی در باره معصومیت پیامبران و امامان در امور این دنیایی1
http://www.newsecularism.com/2008/0608-A/060808-Hossein-Mirmobini-Montazeri1.htm خرداد 1387 ـ ژوئن 2008 |
مکاتبات حسين میرمبينی با آيت الله منتظری دربارهء « ولايت فقيه»
مکاتبهء اول
پيوند به مکاتبهء دوم
يادداشت سکولاري س م نو : حدود سه سال پیش، در باب نظريه های مذهبی «معصوميت» و «ولایت فقیه»، آقای حسين ميرمبينی، نويسندهء مسلمان اهل شمال کاليفرنيا، با آقای منتظری مکاتباتی را صورت داد. تعداد آن ها از جانب آقای ميرمبينی شش نامه و از جانب آقای منتظری پنج تا بود چرا که آخرین آن را آقای منتظری پاسخی نداد. از آنجا که مسائل مطرح شده در این نامه ها با «مقاصد سیاسی» بسیاری از کسانی که خود را «روشنفکران دینی» می خوانند سازگاری پیدا نمی کرد، این مکاتبات هرگز در مطبوعات و انتشارات آنها انعکاس پیدا نکرد. به همین خاطر موضوع اين مکاتبات همچنان تازه و دست نخورده باقی مانده است و «سکولاریسم نو» بر آن شده تا به انتشار مجدد آن ها بپردازد، چرا که نحوهء استدلال ها در اين مکاتبات نور مستقيمی بر ضرورت طرح «سکولاريسم»، بعنوان نياز نخست جامعهء کنونی ما می اندازد. اين هفته نامهء نخست آقای ميرمبينی و، در کنار آن، پاسخ آقای منتظری را می خوانيد. توضيح اينکه آقای ميرمبينی به خواست ما تصويری از خود را با اين نامه همراه کرده است، چرا که به اعتقاد ما شرکت در اينگونه مباحث نمی تواند بصورت ناشناس انجام گيرد.
آقای منتظری گرامی
با سلام و تحيّت
در مطالبی که اخيرا ً از شما در سایت های اینترنتی منتشر شده، شما نکاتی را یادآور شده اید که شاید بازبینی دوبارهء آنها بتواند پرده از شبهات و ابهامات موجود بر دارد.
مطلب نخست مصاحبه ای است از شما با عنوان: "سکوت تایید آمیز در برابر مظالم، حرام است" در گفت و گوی اختصاصی "روز" با شما که سایت اینترنتی روز آن را منتشر کرده است. در آن گفتگو شما در ارتباط با موضوع خطاکار بودن انسان از قول پیامبر اسلام اشاره به مطلبی کرده اید که حائز اهميّت بسيار است. چراکه اگر این روایت صحت داشته باشد آنگاه می توان برپايه ی آن و برخی دیگر از محکمات قرآنی ، باب جدیدی را در مبحث "ولایت" باز کرد تا حداقل نسل های بعدی ما به شبهه ای که مجتهدین شیعه از این نظریه بوجود آورده اند به عصیان و طغیان گرفتار نشوند و، به مصداق "یمدهم فی طغیانهم یعمهون،" سرگردانی و گمراهی شان ادامه دار نگردد.
جناب منتظری عزیز، از صحبت های شما در آن مصاحبه اینگونه درک می شود که شمابه نوعی خود را در پدیداری این "ولایت" و این وضع نابسامان مسئول می دانید و از بابت آن احساس شرمندگی می کنید. اگر چنین است بنابراین چه بهتر که خود جنابعالی پیش قدم شوید و مراتب نادرستی این نظریه ای را که باعث و بانی این ذلت و شرمندگی است اعلام فرمایید. پیشتر باید اذعان کنم که من در صداقت و شجاعت شما شکی ندارم به همین خاطر امیدوارم که شما با اين دو گوهر ذاتی خودتان به نکاتی که در ادامهء این مقاله به آن اشاره می شود پاسخ دهید.
علی رغم اختلاف نظری که از جهت فکر و نوع باور از دین الهی با شما دارم کماکان فکر می کنم که کار سامان دهی جامعه ما بدون یاری گرفتن از کسانی مثل شما به جایی نخواهد رسید و شما هنوز میتوانید تاثیر گذار باشید. از اینرو سوالات و پيشنهادات خود را در این نامه با شما در میان می گذارم. پيشاپيش از خداوند متعال برای شما سلامتی و توفیق آرزو می کنم.
آقای منتظری، شما در پاسخ پرسشگر محترم (خانم مریم کاشانی) که پرسیده بود:"براي همسر آقاي گنجي نوشته ايد از آنچه بر اين خانواده مي رود احساس شرمندگي مي كنيد. مهمترين انتقادي كه به شخص خودتان در ارتباط با مجموعه جريانات انقلاب وارد مي دانيد و بابت آن احساس ناخوشايندي داريد چيست ؟" فرموده اید: "اينجانب خود را مبرا از عيب و ايراد نمي دانم و از انتقاد منصفانه ديگران نسبت به خود استقبال مي كنم و در نوشته ها و مصاحبه ها اين موضوع را به دفعات يادآور شده ام. و در رابطه با مجموعه جريانات انقلاب انتقاداتي را بر خود وارد مي دانم كه بيان آنها در اين مختصر نمي گنجد". همچنین فرموده اید: "هيچ يك از ما معصوم نيستيم، از رسول خدا(ص ) نقل شده : "كل بني آدم خطاء، وخير الخطائين التوابون" يعنی، همه اولاد آدم خطاكارند، و بهترين خطاكاران توبه كنندگان مي باشند."
آقای منتظری عزیز! من به خطاهای شما و اینکه با آن خطاها چه ظلم ها که صورت گرفته و چه زندگی ها که نابود شده، کاری ندارم. اما یقین دارم که راه هر خطایی به فساد و خسران منتهی می شود و برعکس هر درستی هم راه به سوی خیر و صلح و سلامتی دارد. در عین حال در مسیر تعلیمات مذهبی ام اینگونه یاد گرفته ام که نزد پروردگار تنها توبه کسانی پذیرفته می شود که توفیق داشته اند تا از عمل نادرست شان درس بگیرند که دوباره آن را تکرار نکنند. ان شاء الله که خداوند به همه ما توفیق دهد که از خطاهای مان تجربه بياموزيم و آنها را تکرار نکنیم و به اینگونه از درک رحمت و بخشش آن تواب رحیم برخوردار شویم.
آقای منتظری عزيز! سئوال من این است : «اینکه رسول خدا فرموده " کل بنی آدم خطاء.." آیا این "کل" شامل همه انسان ها از جمله خود حضرتشان و دیگر اولیاء الله و ائمه نیز می شود؟» زمانی که در قران- ۱۱۰سوره کهف- می خوانیم: "بگو همانا که من بشری هستم مثل شما" ، آيا نمی توان برداشت کرد که حتا رسول خدا از جهت خطا پذیری فرقی با افراد ديگر بشر ندارد و ایشان هم در زمانی که می فرمایند همه افراد بشر خطاکارند می دانسته اند از این نظر فرقی با دیگر انسان ها ندارند؟
توجه داشته باشید که دین ميانه رو و وسط اسلام با دین ترسایی (مسیحیت) فرق دارد که بخواهد انسان ها را از خطاهايشان بترساند که برای رفع آن مجبور باشند مقام پیامبرشان را آنچنان بالا ببرند که کارشان به شرک بکشد و او را پسر خدا معرفی نمایند!
اگر این سخن درست باشد، می توان گفت که در اسلام نه چيزی به کمال و تمام «مقدس» است و نه شخصی به کمال و تمام «معصوم و بری از خطا» وجود دارد (به آن نحو که ملاهای شیعه به تبیعت ار مسیحیان پولوسی اظهار می دارند). همهء انسان ها (حتا پیامبران)، تا زمانی که در قالب جسمانی شان قرار دارند و به خاک و طبیعت وابسته اند، به دلیل وابستگی دنیوی ، نمی توانند بری از خطا و گناه باشند. پس هنگامی که پيامبر می فرمايد: "كل بني آدم خطاء، وخير الخطائين التوابون" آيا نبايد باور کرد که ایشان این سخن را برای به رخ کشیدن خطاکاری ما انسان ها و مستثنی کردن خویش می گویند؟ این سخن، در واقع، این حقیقت را آشکار می کند که ما شیعیان به باوری غیراز باور پیامبر خدا باور داریم و دینمان از دین او جدا است.
در تأييد اين مطلب می توان گفت زمانی هم که ما در صحف امامان خود مثل نهج البلاغه و یا صحیفه سجادیه می بينيم که آن عزیزان چگونه به درگاه خدا استغاثه و طلب آمرزش می کرده اند، جز این نمی توان برداشت کرد که آنها هم خود را معصوم نمی دانسته اند و این نسبت ها که ما شیعیان به آنها می دهیم همه باطل و بیرون از قانون الهی است و ربطی به دین و آن هم دین اسلام ندارد.
همانگونه که قرآن می گويد بهترین انسانها پرهيز کارانند ـ کسانی که بعد از وقوف به هر خطا ، توبه می کنند و با بازداری خود از تکرار خطا به تنزيه و تسبيح خدا مشغولند.
کسی که مدعی معصومیت و پاکی و تقدس است نمی تواند پرهیزکار باشد. بنابر این آنچه را که مجتهدین شیعه به پیامبران و اولیاءالله (=دوستان خدا) نسبت می دهند همه باطل و بیرون از دایره دین الهی است و برحسب محکمات قرآنی جز این معنی نمی دهد که آنها ظالمترین انسان ها هستند چراکه بر خدا دروغ بسته اند.
پر واضح است، کسانی که پیامبران (یا اولیاءالله) را به «معصوميت» منسوب می کنند (صفتی که تنها شایسته خدا است) کسانی اند که قصد دارند به بهانهء دین و به نام پیامبران، اساس مذهب شرک آلودی را بنا سازند که از طریق آن به سروری و ولایت دست پیدا کنند.
اگر ما به اين مهمّ باور داشته باشیم، موضوع "ولایت زمینی" حضرت رسول از موضوع "ولایت روحانی" ایشان مجزا می شود و از موضوع "ولایت" به بینشی می رسیم که چنین ويرانگر و هلاکت بار نیست. چراکه مشخص است که رسول خدا، و هم چنین برخی از خلفا از جمله علی ابن ابی طالب، بر حسب رای و بیعت مردم به حکومت رسیده اند و ولایت زمینی آنها موضوعی روحانی و آسمانی تلقی نمی شده است.
این حقیقت از موضوع آیهء ۹۲ سوره مائده نیز افاده می شود چراکه خداوند در این آیه به جهت آگاهی ما می گوید: "و اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و احذروا فان تولیتم فاعلموا انما علی الرسول البلاغ المبین" (= و خدا را اطاعت کنید و رسول را نیز اطاعت کنید و پروا کنید؛ اما اگر روی گردانیدید پس بدانید که وظیفه ای بر رسول ما جز ابلاغ مبین [= پیام رسانی آشکار] نیست». یعنی در اختيار مردم است که به سخن خدا و رسول او گوش بسپارند يا نسپارند، پروا کنند يا نکنند، اما اگر نسپردند و پروا نکردند، بدانند که بر رسول خدا حقی نیست که بخواهد فراتر از وظیقهء الهی خود عمل کند و یا دستگاه بگیر و ببند برقرار کند.
برخلاف بینش های مشرکانهء قدیس ساز،که از قديسان بت می سازند و آنها را در جای خدا می نشانند، این بینش به همهء انسان ها اجازه می دهد که به ربوبیت و شخصیت ذاتی خود بیشتر از پیش ایمان بیآورند و بنیان باورشان را بر اصولی بنا کنند که بتوانند با شک کردن و حتا خطا کردن و تصحیح آن هر روز خود را اصلاح کنند و سیر تکاملی داشته باشند.
اگر سخن شما در نقل قول از رسول خدا درست باشد - که من يقين دارم درست است -، آيا پسنديده است که ما مسلمانان، بویژه شیعیان، بسياری از اين تلقیات صد در صدی را (از قبيل موضوع تحریف ناپذیری قرآن که می دانیم آن را شخص خطاکاری چون عثمان بن عفان جمع آوری کرده و در راه به کرسی نشاندن نظرات خود ظلم های بسیاری را مرتکب شده است) باور کنيم؟ یا همین موضوع "معصومیت" و "غیبت" که ما شیعیان آن را به تبعیت از مسیحیان پولوسی وارد دین اسلام کرده ایم تا بهانه ای باشد برای توجیه وجود «نواب» و واسطه هایی که برای خودشان دکان و دستک فراهم آورده اند؟
جناب منتظری! اگر بخواهیم پایهء باورهایمان را بر محکمات آیات قرآنی و همچنین برخی از احادیثی که با خرد آدمی سازگاری دارند (چون حديثی که شما آن را بیان فرمودید) ، قرار دهیم، آنگاه در می يابيم که موضوع "معصومیت" (که سامان ولایت فقیه بر اساس آن بنا شده) ربطی به دین خدا ندارد و خارج از آن است.
بايد توجه داشت که این مشکل در مسیحیت نیز وجود دارد و آخوندهای مسیحی نيز از آن رو حضرت عیسا را معصوم و پسر خدا تلقی می کنند که می خواهند موضوع "ولایت" و "شفاعت" را جا بياندازند تا از این طریق، و نيز از راه ترساندن مردم از گناهان و خطاهاشان، آنها را راهی کلیساها کنند. زيرا به واسطهء اين دو راه است که موجودیت و واسطه گری کلیسا توجیه پذیر می شود و آنها می توانند به بقای زندگی انگلی خود ادامه دهند.
بيشترين تکيهء سخن من بر اين است که اگر قرآن موضوع معصومیت را مطرح نکرده و در عین حال تاکید می کند (آیه ۱۱۰ سوره کهف) که رسول خدا نیز بشری است مثل سایر افراد (بشر)، و اگر آنگونه که شما هم به نقل از رسول خدا می گوييد "افراد بشر همه خطاکارند"، با ارتباط دادن اين دو گفته باهم، نظريهء ولايت فقيه که هيچ، بلکه نظريه، الهی بودن ولایت (حکومت) رسول خدا و دیگر ائمهء شیعه هم صورت دیگری غیر از آنچه شما مجتهدین شیعه می گویید، پیدا خواهد کرد.
وقتی قرآن بر اصل محوریت انسان پای فشارد و همه انسان ها را در برابر اعمال و رفتار خودشان مسئول می داند و می فرماید- ۳۸ مدثر- "کل نفس بما کسبت رهینه" (=هرکس در گرو چیزی است که کسب می کند" می توان دريافت که این "هرکس" شامل همهء مردم اعم از پيامبران و ائمه و ما مردم معمولی است و اگر پیامبران و ائمه از آن بیرون می بودند که آنگاه "کل نفس" معنی نداشت.
و یا زمانی که می فرماید - ۴۸ بقره- :"و بترسيد از روزي كه كسي را از ديگري به چيزي مجازات نمي كنند و از آنها شفاعتى نمي پذيرند و فديهء از ايشان نمى گيرند و نه ايشان را كمكى برسد"، معلوم می شود که انسان ها به خودشان واگذار شده اند و در این میان جز خدای سبحان (=منزه از عیب و خطا) کسی یار آنها نیست.
بنابراین، چه اصراری است که ما انسان ها از خدا به کسانی پناه آوریم که خود نيازمند رحمت پروردگارند؟ در صحیح بخاری (جلد پنجم، شمارهء ۲۶۶) هم می خوانیم: "«رسول خدا گفت: "به خدا سوگند، اگرچه من فرستادهء خدا هستم با این وجود نمی دانم خداوند در روز قیامت با من چه خواهد کرد"». همینطور در آيه ی ۵۶ سوره قصص قرآن خطاب به پیامبر می فرماید: " انک لا تهدی من احببت و لکن الله یهدی من یشاء" (= تو کسی را که دوست داشته باشی نمی توانی هدایت کنی ولیکن خدا هرکه را بخواهد هدایت می کند). از شما می پرسم اینک که دست پيامبر در اين زمينه بسته است، از دست شما مجتهدين بی رسالت و بيکاره، چه کاری ساخته است؟ از این نمونه ها در قرآن بسیار است.
به همین خاطر جا دارد که با استفاده از همهء آنها طرحی نو در افکنيم تا بتوانيم از اين بن بست و مخمصه رهايی يابيم. نه اینکه با همان نظریات خطاساز پیشین و تفسیر های سست (نظير آنچه که شما در دیدار با شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت گفته اید) دوباره راه را به کژ راهه ای بياندازيم که نسل های آينده دوباره در آن راه گمراه و پريشان شوند.
نگارنده بر اين باور است که، بعد از اين همه گرفتاری و تجربه، دست کم بايد اين حقيقت براي مان روشن شده باشد که موضوع ولايت فقيه يک مسئله ی ساختگی و به قول معروف "من در آوردی" است که از ذهن و فکر کسانی بیرون آمده که، در عین بی لیاقتی، به دنبال گنج بی رنج، و يافتن دستاويزی برای توجیه سیادت خويش اند . آنچه تجربه های تلخ ۲۷ سال گذشته می گويد اين است که اين نظريه به خودی خود باطل است و جای هيچگونه دفاعی ندارد.
جناب منتظری ! شما در دیدار با اعضاء شورای مرکزی سازمان دانش آموختگان ایران اسلامی (ادوار تحکیم وحدت) و شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت گفته اید : "اگر ولایت مطلق همه کاره باشد پس انتخاب مردم معنایی ندارد و منتخبین مردم یک مشت تدارکاتچی خواهند بود."
همچنین، به عنوان یکی از طراحان موضوع ولایت فقیه در قانون اساسی، فرموده اید: "من اگر بر فرض هم یکی از طراحان این مساله بوده ام ممکن است اشتباه کرده باشم. من ولایت فقیه را قبول دارم ولی نه اینگونه. به نظر من باید یک مجتهد عادل بر امور نظارت کند که موازین اسلام رعایت شود. نه اینکه هرچه بگوید همه بپذیرند و حاکم باشد و در همهء امور دخالت کند".
با این گفتهء آخری تان، به نظر می رسد که شما از خطا هايتان و از اين همه ستم که به خاطر آن بر مردم دردمند ما رفته است، درسی نگرفته ايد و باز بر آنيد که بگونه ای ديگر آنها را تکرار کنيد! شما را به خدا سوگند که کمی تأمل و دقت بفرماييد و نخواهيد که، به مصداق آیهء شریفه، از جمله کسانی باشید که "نه با خدا پیوند دارند و نه با مردم". این نکته که می فرمایید: "به نظر من باید یک مجتهد عادل بر امور نظارت کند که موازین اسلام رعایت شود..." خود جوهره و ريشهء همان انديشه ی خطای گذشته است.
آقای منتظری عزیز! آخر شما را بخدا قدری بيانديشيد! مجتهد عادل کیست؟ اين سخنان به چه معناست؟ مجتهدین اگر در همان رشته خودشان چیزکی از عدالت نصیب برده بودند هیچ کدامشان این وضع اسفبار را تحمل نمی کردند و با دادن حکم روشن و ابلاغ صریح (که اگر و مگر نداشته باشد) خود را از نحوست و نجاست این شرکی که وجودشان را فرا گرفته، پاک می نمودند. شما را به خدا قسم که دیگر نفرمایید "مجتهدین" در امور سیاسی ما دخالت داشته باشند. شما از پس یک بدآموزی مثل "چاه جمکران" بر نمی آیید و تاکنون نیز از ميان شما مجتهدین کسی در خصوص مبارزه با این شرک جلی حکمی صادر نکرده است؟ آنگاه چگونه است که باید نظر مجتهدین را در اموری وارد کنیم که مربوط به کارهای دنيای انسان هاست؟ آنهم مجتهدینی که خود از محکمات و مهمات دینی شان خبر ندارند اما در پی رسیدن به ثروت و قدرت باکی ندارند که بنام خدا خون بریزند و انسان ها را از وطنشان بیرون کنند و یا که آنها را به اسارت و شکنجه از ادامهء زندگی باز دارند.
شما در آن دیدار فرموده اید: "اگر ولایت مطلقه قرار است همه کاره باشد پس رییس جمهور و انتخاب مردم معنايي ندارد و به یک تدارکاتچی تبدیل می شود". آقای منتظری "اگر" ندارد. شما خوب می دانيد که امروزه حتا کودکان دبستانی هم آگاهند که بر راس مملکت ما "فقیهی" قرار دارد که با استفاده از تز "ولایت فقیه" و یک عده تدارکچی که پیرامون خود جمع کرده حکومت مطلقه دایر کرده است. این سنت کجمدار هم مربوط به دیروز و امروز نیست بلکه مربوط به همان زمانی است که اقای خمینی با کمک مجتهدینی مثل شما و تعدادی تدارکچی فرصت طلب و مشتی اوباش آن را بنا نهاد. بنابراین، قبول بفرمایید که این مشکل از آقای خامنه ای نیست که بوجود آمده بلکه مشکل از آن نظریه ای است که مردم را صغیر و بی خرد می پندارد.
بديهی است از اندیشه و فکری که از ربوبیت و پرورش کرامت انسانی تصوری ندارد، انتظار حاصلی بهتر از اين نمی توان داشت. وقتی انسان ها صغیر و نادان تلقی شوند مسلم است که از جمع آراء آنها هیچ شخصیت برازنده ای ظهور نخواهد کرد! بنابراین، همانگونه که در آن دیدار گوشزد فرموده اید"این مساله (ولایت فقیه) باید حل شود". آری بی شک ما نیز از شما می خواهیم که این مسئله را حل کنید. اما نه از پیش خود و با نظرداشت به تعلقات آخوندی تان، بلکه این معضل بزرگ را با مشورت و نظرداشت همه کارشناسان فرهنگی و اجتماعی و دانشمندان جامعهء ایرانی حل بفرمایید. و اگر جرئت حل این مسئله را به این طریق ندارید، لطف نموده سکوت کنيد و اعلام باز نشستگی بفرمایید و دیگر سخنی از ولایت فقیه نفرمایید که در آن صورت برای خودتان هم در دنیا و هم در آخرت عذاب و شرمندگی فراهم می کنید.
برای آنهایی که بخواهند از دین الهی پیروی کنند، بحکم اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم، هیچ تعهدی نیست که در این ميان از کسانی اطاعت کنند که خود را مجتهد می نامند و برای خود منزلتی فراتر از یک شهروند عادی جستجو می کنند. با دريافت آيهء ۹۲ در سورهء مائده، زمانی که ما می بينيم حتا بر رسول خدا جز اینکه ضرورت امری را گوشزد کند و ابلاغ آشکار نماید از جانب خدا وظیفه ای بیشتر تعیین نشده، آنگاه تکلیف ما با شما و دیگر مدعیانی که خود را به دروغ (یا به راست) مجتهد می دانند روشن است. این سخن یعنی اینکه موضوع ولایت و حکومت پیامبر یک امر الهی نبوده بلکه این موضوع بر اثر خواستهء مردم (بویژه مردم مدینه) و تمایل خود پیامبر صورت گرفته است.
وطیفهء الهی پیامبر بیان و ابلاغ آشکار دین است و اینکه شاهد باشد و بیم دهد و بشارت دهد. همین و بس.
بر پایهء اينکه گفته ايد "اگر ولایت مطلقه قرار است همه کاره باشد پس رییس جمهور و انتخاب مردم معنايي ندارد و به یک تدارکاتچی تبدیل می شود"، از شما می پرسم: اگر معنای اطاعت کردن از خدا و رسول و اولی الامر به همان گونه است که شما معنی می فرمایید، پس معنای "وشاورهم فی الامر" و یا " امرهم شوری بینهم" چيست؟
برای همين است که منِ نگارنده فکر می کنم که موضوعات دینی و زمینی از هم جدا سرند و مردمان در ارتباط با مسائل اجتماعی خود باید، با بهره گیری از نظرات آحاد جامعه و مشورت، آنها را حل کنند و، بر این روال، بنیانی را استوار سازند که در جهت یافتن راه حل های بهتر و سالمتر با سد تفسيرهای رندانهء عده ای شارلاتان که خود را برگزیدهء خدا می دانند و برای خود امتیازی فراتر از یک شهروند عادی قائلند، روبرو نشوند.
اگر ولایت (حکومت) امری الهی بود آنگاه هرگز علی بن ابی طالب نمی گفت که نزد او قدر و منزلت ولایت از یک لنکه گیوهء کهنه هم کمتر است، و هرگز سعی نمی کرد که از آن دوری جويد. در تائيد اين ادعا می توان به گفتهء او در نهج البلاغه نيز اشاره کرد که می فرمايد: "مرا رییس نکنید بلکه اگر مشاور شما بشوم بهتر است".
بر همين اساس، اگر نزد پیامبر و مسلمانان آن زمان موضوع ولایت امری الهی تلقی می شد، آنگاه ديگر بیعت کردن و رای دادن موضوعیت پیدا نمی کرد.
بنابراین، قبول بفرمایید که با دخالت مجتهدین در امور - به فرض هم که عادل باشند - هیچ درستی در جامعه صورت نمی گیرد. چرا که بنا به آيهء ۱۱ سورهءرعد ؛ «جامعه زمانی درست می شود که انسان ها خودشان را تک تک درست کنند (ان الله لا يغيير ما بقوم حتا يغييروا ما بانفسهم = همانا كه خدا حال هيچ قومي را تغيير نمي دهد مگر آنکه آنها خودشان را تغيير دهند).
مسلم بدانید تا آن زمان که شما مجتهدین شیعه، با غلوگویی ها و با زياده روی هايی که در راه اثبات نظرات خود بعمل می آورید، انسان ها را از دین گریزان می کنید، و تا زمانی که مانع می شويد پيام سالم و کامل اسلام به گوش انسان ها برسد، هیچ چیز حل و فصل نمی شود و به سامان نمی رسد و کماکان جامعه به سوی فساد و ويرانی پيش می تازد.
آقای منتظری عزیز! شما اگر به این حقیقت رسیده اید که در طرح نظریهء "ولایت فقیه" خطا کرده اید، برشماست که از خطای رفته توبه کنيد و ـ به حکم “الذین عن اللغو معرضون” ـ به آشکارا از آن فکر بیهوده کناره بگيريد. باور داشتن به اين نظريه ـ حتا اگر فقط به عنوان يک باور شخصی در ذهن جا خوش کند – فلاکت بار و بيماری زاست. چراکه موضوعیت آن با فطرت آدمی و دینی که همهء انسان ها را (در دنیا) با هم برابر اما به دلیل تقوا (در آخرت) نابرابر می داند در تضاد است.
شما اگر مجتهد که نه، بلکه امام زمان هم باشيد، با تکيه به آيهء "ان اکرمکم عندالله اتقیکم"، در این جهان امتیازی بر دیگر انسان ها ندارید. بنابراین شاید لازم باشد که در اعتقادات و باورهای خود تأمل بيشتری نموده و گرد و غبار اشتباهات را از آنها بزداييد و با اعلام بیهودگی نظریه های «معصومیت» و «ولایت فقیه» و تصریح برابری حقوقی همهء انسان ها (اعم از فقیه و غیر فقیه، زن و مرد، مسلمان و غیرمسلمان)، ضمن برگرداندن مقام روحانی اسلام به جایگاه خود، نهضت و حرکتی را بوجود آورید که شاید بتواند ما را از این ورطهء نيستی و اين بحران هلاکت بار نجات دهد.
اگر شما چنین نهضتی را بوجود آورید به طور قطع همهء شهروندان ایرانی از هر مرام و مسلک و جنس و قومیت و نژاد – و نه فقط شیعیان - به آن ملحق می شوند و موقعیت جدیدی فراهم می آید تا به لطف حق و یاری همهء آحاد مردم، ملت ایران سرافرازی خود را دوباره بدست آورد.
اگر چنین کنید نه تنها نام شما بر کتيبهء تاريخ به نيکی حکّ خواهد شد، بلکه پیش از دیدار با خدای سبحان خرسندی او را نیز به دست آورده اید.
والسلام
با آرزوی توفيق برای شما
حسین میرمبینی
سی ام آبان 1384
پاسخ آقای منتظری
بسمه تعالی
با سلام و تحیت
در پاسخ شما به نکاتی مختصراً اشاره می کنم و قبل از آن یادآور می شوم متاسفانه در خلال نوشته شما مواردی از اهانت و سوء تعبیر نسبت به شیعه و مجتهدین شیعه دیده می شود که دور از شأن یک انسان حق طلب و عدالت خواه می باشد.
۱- معنای حدیث "کل بنی آدم خطاء ..." این است که همهء فرزندان آدم قابلیت و استعداد خطا و لغزش را دارند، نه اینکه همگی بالفعل خطاکارند. بنابراین ممکن است بعضی از آنان- مانند پیامبران و امامان- به دلائلی از خطا و لغزش مصون باشند و مفاد آیهء شریفهء : "قل انما انا بشر مثلکم یوحی الی ..." (کهف /۱۱۰) این است که پیامبر (ص) که از جهات بشری مانند دیگران است فقط امتیاز او این است که به او وحی می شود و به دیگران نمی شود.
و اسلام هیچگاه مانند مسیحیت کنونی مردم را از خطاهایشان نمی ترساند تا از این راه متولیان دین را به واسطه گری بین آنان و خدا و فداشدن برای گناهان آنان سوق دهد، بلکه همواره آنها را به توبه و جبران خطا و گناهان خود و تحصیل رضایت پروردگار تشویق و ترغیب می کند، چنانکه در ذیل حدیث یادآور شده: بهترین خطاکاران کسانی هستند که توبه می کنند. و از طرفی بزرگترین ویژگی و کمال پیامبر اسلام (ص) عبودیت و بندگی کامل آنحضرت در مقابل خداوند است.
2- در اسلام، خداوند و پیامبران و اولیاء و بندگان خالص و مقرب او هرکدام در مرتبه خود دارای قداست و احترام خاصی می باشند و عصمت پیامبران و امامان هیچ ربطی به فقیه که یک فرد جایزالخطاء است و به ولایت فقیه به معنای صحیح و مورد قبول آن ندارد و عصمت آنان با دلیل عقلی در جای خود ثابت شده است. اگر آنان در حوزهء رسالت و امامت از گناه و خطا معصوم نباشند هیچ وجهی برای پیروی تام و تمام از آنان وجود ندارد و طبعاً اساس نبوت و امامت و فلسفه و حکمت آن فرو می ریزد. و قهراً کار هدایت الهی نسبت به بندگان ناقص خواهد بود و عصمت پیامبر اکرم (ص) و امامان (ع) از آیه شریفه : "اطیعواالله و اطیعواالرسول و اولی الامرمنکم"(نساء/۵۹) نیز فهمیده می شود، زیرا امر به اطاعت از رسول و اولی الامر در عرض اطاعت خداوند به طور مطلق و بدون هیچ قید و شرطی، بدون عصمت پیامبر و اولی الامر توسط خداوند حکیم، قبیح بلکه محال می باشد. البته غیراز پیامبر و امامان، دیگران از خطا و لغزش مصون و معصوم نیستند و بویژه اگر دارای قدرتی بشوند هرگز از نقد منطقی و خیرخواهانه معاف نخواهند بود. هنگامی که حضرت امیر(ع) با داشتن مقام عصمت، خود را در معرض نقد و مشورت قرار می دهد و می فرماید: از سخن حق و مشورت عادلانه نسبت به من خودداری نکنید، زیرا من بر حسب طبع بالاتر از این نیستم که خطا کنم و از خطا در کار خود ایمن نیستم مگر اینکه خداوند که بر من تسلط بیشتری دارد مرا حفظ کند... (نهج البلاغه صالح، خطبه ۲۱۶) تکلیف دیگران روشن است.
3- بنیان ولایت فقیه بر معصومیت فقیه و داشتن حق زائد بر حق یک شهروند نیست، چنانکه نوشته اید، بلکه اساس آن، به نظر اینجانب، بر احراز صلاحیت های لازم و انتخاب آزاد او توسط مردم است، مردمی که اصولا صاحب اصلی مملکت و حکومت می باشند. و اگر فرضا مردم فقیهی را که جامع الشرایط می دانند و او را برای مدت محدودی با شرایط خاصی برای نظارت بر قوانین جاری کشور و مطابقت آنها با شریعت انتخاب نمایند حق دارند از عملکرد او صریحاً و بدون ترس و مزاحمت انتقاد کنند و این حق قابل سلب از آنان نمی باشد. واین موضوع به طور منطقی ربطی به اعتقاد غلط مسیحیت یعنی پسر خدا بودن حضرت مسیح (ع) و واسطه گری کلیسا ندارد.
4 – شفاعتی که در قرآن مطرح است و مورد اعتقاد ما می باشد با شفاعت در آیین فعلی مسیحیت و خرید و فروش بهشت توسط کلیسا تفاوت اساسی دارد. قرآن شرط اصلی شفاعت شافعین را اذن خداوند و رضایت او می داند. "ولایشفعون الا لمن ارتضی" (انبیاء/۲۸)
شفاعت شافعین در قیامت همانند هدایت اولیاء خداوند در دنیا وسائل و اسبابی بیش نمی باشد و هدایت حقیقی و شفاعت اصلی متعلق به خداوند می باشد. علاوه بر این که شفاعت از "شفع" به معنای جفت و ضمیمه است و لازمهء آن وجود داشتن سنخیت انسان مورد شفاعت با اولیاء خداوند و صلاحیت نفسانی او است که زمینه امداد حق تعالی و شفاعت شافعان می باشد. و این زمینه باید در دنیا با ایمان و عمل صالح هرچند بطور ناقص فراهم گردد. و مقصود از "من ارتضی" در آیه فوق همین است.
5 – بی رغبتی حضرت امیر (ع) به امر حکومت بمعنای این نیست که اصولاً اسلام به موضوع حاکمیت نظری ندارد و اخلاق و آیین حکومت داری یک امر برون دینی است. خود آن حضرت فرموده است: "ایها الناس ان احق الناس بهذا الامر اقواهم علیه و اعلمهم بامرالله فیه ..." (نهج البلاغه صالح، خطبه ۱۷۳) بلکه برای این بود که آنحضرت دنبال کسب قدرت برای حکومت کردن بر مردم – چنانکه سیره و شیوه رائج قدرتمندان است - نبود و چنین حکومتی را به تعبیر خودش پست تر از کفش کهنه یا همچون آب دماغ بز می داند، بلکه چنانکه خود فرموده : قدرت را جز وسیله ای برای احقاق حق و ابطال باطل نمی داند. (همان خطبه)
انشاءالله موفق باشد
والسلام علیکم و رحمةالله
12/۹/۱۳۸۴
(امضاء و مهر آقای منتظری)
دموکراسی و خود کفایی علمی و صنعتی دوای درد ماست
فروردين 1387 ـ آوريل 2008 اشاره مقاله به اینکه مسئله ایران فقط سیاسی نیست بلکه خودکفایی اقتصادی را بشکل تولید صنعتی هم لازمه حل مسایل ایران دانسته شده است . این نظر و اندیشه بسیار مهم است.بنظر من انقلاب پنجاه و هفت ناشی از نداشتن خودکفایی تولیدی و علمی در کشور بوده است که یک علت نبود چنین خودکفایی هایی نبود دمکراسی و آزادی بوده است که در مقاله در مورد نبود آزادی شرح زیادی رفته است و اثرات آن را هم نوشته اند.
(تغاري بشكند ماستي بريزد
رهایی ایران با ایجاد دموکراسی و خود کفایی علمی و اقتصادی توام با ان است و گر نه دوباره یک ایدئولوژی دیگری همین حکومت دلال وابسته را بشکل ظاهری و خشن تر و یا معتدل تر از ملایان بر قرار خواهد کرد.
جنگ جهان اسلام با غرب يا با خود؟ (*)
کيومرث نويدی
آقاي احمدينژاد، رئيس جمهور جمهوري اسلامي، در سخناني با قاطعيت يک مجنون، از جهان بدون آمريکا و اسرائيل سخن گفتند (هر چند، فقط خواهان محو کشور اسرائيل شدند)؛ و بدون اشاره به جنگهاي صليبي، فرمودند که جنگ ميان جهان اسلام و غرب (بي اين که نامي از غرب ببرند) جنگي تازه نيست و صدها سال است ادامه دارد؛ درگيري ميان فلسطينيان و اسرائيل نيز «سرپل» اين جنگ است؛ گاه پيروزي از آن جهان اسلام بوده است و گاه، از آن غرب. اما، از آنجا که پيش بينيهاي امام، در مورد خوار و زبون شدن صدام حسين، واقعيت يافته است، پس بقية پيش بينيهاي او مبني بر پيروزي نهائيِ جهان اسلام نيز تحقق خواهند يافت.
جالب اين است که همه، در سخنان احمدي نژاد، تنها، به رؤياي حذف کشور اسرائيل از نقشة جهان توجه کرده اند که نکتة تازه اي نيست و، پيش از اين نيز، مجانين ديگري، حتي تا حد نابود کردن اسرائيل با يک بمب اتمي، در اين باره سخن گفته اند؛ در حالي که احمدي نژاد از جهان بدون صهيونيسم و «آمريکا» نيز سخن گفت و، مهمتر از آن، بر لزوم جنگ ميان جهان اسلام و غرب (جنگ صليبي يا هلالي؟!) پاي فشرد.
من، در اين نوشتار، تنها به يک جنبه از سخنان ايشان مي پردازم: جنگ جهان اسلام و غرب. آيا به راستي جنگي که اکنون به گونه هاي مختلف، در اکثر کشورهاي جهان اسلام جريان دارد، جنگ ميان جهان اسلام و غرب است يا جنگي داخلي در خود جهان اسلام؟ و اگر پاسخ دوم درست است، اين جنگ بر سر چيست؟
برتري جهان اسلام در گذشته
همة تاريخ نگاران اذعان دارند که در دوراني، اوضاع جهان اسلام بهتر از غرب بوده است، شکوفائي اقتصادي بالاتري داشته است. آنگاه که معتزله در دستگاه خلافت چيره بوده اند، حتي، در زمينة دانش و فرهنگ و فلسفه، در جهان اسلام گامهاي بزرگي برداشته شده است؛ و درست در همين زمان، دستگاه انکيزيسيون هرگونه پويش عقلاني و علمي را، در اروپا، غير ممکن کرده بوده است. وضع اقليت هاي مذهبي هم نسبت به غرب بسيار بهتر بوده است؛ مثلاٌ، يهوديان کمتر آزار مي ديده اند؛ رفتار شاه عباس کبير با ارامنه، نمونه اي از اين مداراي مذهبي است.
اما، پس از اختراع ماشين بخار، هر چه جلوتر آمده ايم، جهان اسلام عقب تر مانده است، تا آنجا که بخشهاي بزرگي از اين جهان به تسلط کشورهاي استعماري غرب درآمده اند و، رسماٌ، مستعمرة کافران حربي پيشين شده اند؛ فرودستي جهان اسلام نسبت به غرب کافر، با شکست هاي پياپي ايران از روسيه و سپس، وادادن اين کشور، هرات را به افغانستان (در اثر دخالت انگلستان) آشکار شد و فروريزي امپراطوري عثماني و تقسيم متصرفات آن امپراطوري -با خط کش انگلستان و فرانسه- بر آن مهر تاييد قطعي زد.
به راستي، چه جادوئي باعث شد که جهان اسلام نتواند با دوران صنعت و توليد کالائي ماشيني کنار آيد و خوار شد؟ جهاني که، در دوران زراعت و توليد نيمه معيشتي، توانسته بود به شکوفائي اقتصادي برسد و، زماني، لشکريانش، به رغم جنگ دائمي داخلي اين جهان، توانسته بودند تا قلب اروپا پيش روند.
مقصر کيست يا چيست؟
به فشردگي، نظراتي را که، در اين باره، طرح شده اند مرور مي کنيم:
گروهي از متفکران ما، از جمله آل احمد خودمان، استعمار و سياست هاي استعماري غرب، به ويژه، انگلستان را عامل عقب ماندگي جهان اسلام دانسته اند. نوآم چامسکي نيز، همين را علت عقب ماندگي جهان اسلام مي داند (او معتقد است که استعمار نوع ژاپنی زیرساختهای لازم صنعتی را در مستعمرات ساخت و استعمار اروپائی فقط ویران کرد.) ؛ در اين که سياست هاي استعماري غرب، در عقب ماندگي بسياري از نقاط جهان مؤثر بوده اند، شکي نيست؛ بهترين مثالها، در اين مورد، چين و هندوستان هستند و آمريکاي لاتين که ديکتاتوريهاي دست نشاندة آمريکا اکثر کشورهاي آن را به بحران تمدن گرفتار کرده اند. اما، اين دسته از نظريه پردازان، جاي علت و معلول را عوض مي کنند. از اساس، چيرگي غرب بر جهان اسلام، ناشي از عقب ماندگي جهان اسلام بود (در مورد ديگر مستعمرات نيز، جز اين نيست، هر جا هم دليل اين عقب ماندگي چيزي بوده است). يعني سير اين عقب ماندگي پيشتر شکل گرفته بوده است؛ استعمار هم که قرار نبوده است به ياري اين جهان بشتابد؛ آمده بوده است غارتش کند و بدبخت ترش سازد که کرده و ساخته.
نظريه پردازان ديگري به شيوة توليد آسيائي اشاره مي کنند و اين که در جهان اسلام و از جمله ايران، از آنجا که مالکيت خصوصي بر زمين وجود نداشته و «ملک و رعيت امير را بوده است» و از آنجا که شهرها موجوديتي جدا از روستاها نداشته اند و طبقة بورژوا، در عين حال، همان ملاکان روستاها (يعني تيول داران) بوده اند، انقلاب صنعتي نتوانسته است شکل بگيرد.
بدون شک، همة اين عوامل، در چگونگي اختراع نشدن ماشين بخار و رخ ندادن انقلاب صنعتي، در جهان اسلام، مؤثر بوده اند. اما، نخست اين که مالکيت خصوصي، در دوران قاجار، در ايران شکل گرفته بود و حتي پيش از اين دوران نيز، اسناد بسياري در زمينة مالکيت خصوصي وجود دارند. ولي، گذشته از اين، اين دسته از نظريه پردازان نيز، فراموش مي کنند که صنعتي شدن، حتماٌ، سرنوشت اروپا، تنها، که ماشين بخار در آنجا اختراع شد، نبوده است؛ ماشين بخار در ژاپن هم اختراع نشد، ولي ژاپن اکنون، يکي از بزرگترين قدرت هاي صنعتي جهان است. کشورهاي جنوب شرقي آسيا هم که نتوانستند ماشين بخار را خودشان اختراع کنند، دارند به سرعت راه ژاپن را طي مي کنند.
نکتة ديگري که اين نظريه پردازان در نظر نمي گيرند، اين است که در اروپا هم، گرچه ماشين بخار در شهر اختراع شد، اما، استقرار توليد کالائي از روستاها آغاز شد و نخستين مانوفاکتورها، در روستاها (به خاطر دسترسي مستقيم به نيروي کار) ساخته شدند.
گروه ديگري از نظريه پردازان، عامل مذهب را سببساز واپس ماندگي جهان اسلام مي دانند؛ به اعتقاد اينان مسيحيت توانست به فلسفة عقلاني (راسيوناليسم) اجازة رشد بدهد، اما، اسلام چنين اجازه اي نمي دهد. جالب اين است که آرنولد تاين بي، مورخ انگليسي، اسلام را، بسيار بار، عقلاني تر از مسيحيت برآورد مي کند و نيچه مسيحيت را انتقام بردگان (يهوديان) از برده داران غربي (روميان) مي شناساند. دستگاه انکيزيسون ده ها (يا شايد صدها. نمی دانم) دانشمند و دانش پژوه را، زنده زنده، در آتش کباب کرد؛ فلسفة عقلي چنان در اروپا مرده بود که، حتي، خود يونانيان چيزي از فلاسفة بزرگ دوران طلائيشان به ياد نمي آوردند و، در واقع، اروپا، از طريق جهان اسلام توانست به گنجينة فلسفة يونان باستان دست يابد. گذشته از اين، فلسفة عقلي را مي توان فراگرفت، همان گونه که علم و تکنولوژي را: کاري که ژاپن با ترجمة انبوهي از کتاب هاي غربي، در يک دورة صد ساله، کرد.
هستند نظريات ديگري که گاه به جُک ميمانند؛ از يک استاد دانشگاه که نامش را به ياد ندارم، در يک سخنراني (در مدرسة عالي مديريت لاهيجان) شنيدم که عامل تحرک در غرب يک ويروس ويژه بوده است که مردم ايران آن را در تن خود ندارند. باري!
نظريه پردازان ديگري به مقاومت فرهنگي جهان اسلام، در برابر مدرنيته يا تجدد ميپردازند؛ به گمان من، اينان به حقيقت نزديک تر شده اند. اما، نديده ام که چگونگي اين تاثير را حلاجي کنند. کوشش من، در اين نوشتار، باز گشودن اين گره کور است؛ تا آنجا که به عقلم رسيده است. به گمانم، رمز جنگي نيز که در جهان اسلام در جريان است، در همين چگونگي نهفته است. پيش از پرداختن به اصل مطلب، اما، ناگزيرم چند نکتة کليدي را توضيح دهم:
آيا سرمايه همچون نور حرکت مي کند؟
توليد کالائي، در همه جاي تاريخ، همراه با برده داري استقرار يافته است؛ يعني هر جا که توليد براي فروش بوده و نه براي مصرف، برده داري به وجود آمده است؛ آنچه که در اروپاي قرن ١ ۶ و ١ ۷ ( دوران استقرار اولية توليد کالائي) نيز به وجود آمد، چيزي جز مقدمة يک دوران برده داري نوين نبود؛ استادکار حق داشت کارگر را شلاق بزند، در بسياري از کشورها منجمله انگلستان، کارگر اگر سه بار فرار ميکرد، به جرم ولگردي به اعدام محکوم مي شد؛ بسياري از تيمارستانها، بنا بر تحقيق ميشل فوکو، به گونه اي تبديل به اردوگاه کار اجباري شدند.
مارکس، در کاپيتال، در توجيه اين که چرا در دوران صنعت، نتوانست برده داري بدل به شکل اصلي مناسبات توليد شود، پاي ماشين را به ميان مي کشد؛ به نظر او، از آنجا که ماشين يک دستگاه ظريف است، نمی توان آن را در اختيار برده قرار داد؛ او مي گويد بردگان، تنها، مي توانند با ابزار زمخت کار کنند؛ به سادگي، زيرا که اسبابهاي ظريف را مي شکنند. به گمان من، اين مي تواند يکي از دلايل شمرده شود؛ به نظر مي رسد مارکس در اينجا هم، همچون بسياري جاهاي ديگر، به عامل روبنائي (فرهنگ) کم بها داده است. به گمان من، يکي از دلايل عدم استقرار برده داري در توليد کالائي صنعتي آن بوده است که صنعت به تکنولوژي نياز دارد، تکنولوژي به دانش، دانش به آگاهي ميانجامد و آگاهي به خودآگاهي؛ يک انسان خودآگاه را نمي توان به راحتي برده کرد. اما، به غير از اين عامل، مهمترين مسئله اين بوده است که مصرف کنندگان اصلي، در توليد کالائي صنعتي، نمی توانند سرمايه داران باشند؛ بلکه کارگران مصرف کننده اصلي هستند؛ و براي آن که کارگران بتوانند مصرف کنند بايد قدرت خريد داشته باشند.
رمز اين که، اساساٌ، پيش بيني مارکس، مبني بر فقيرتر شدن کارگران کشورهاي صنعتي، به وقوع نپيوست، در اين بود: بالارفتن دستمزد در يک کارخانه، در کوتاه مدت، به زيان صاحبان سهام آن کارخانه است، اما، در بلند مدت، بالارفتن همة دستمزدها به نفع همة سهامداران همة کارخانههاست. اين چيزي بود که مارکس نديد و پرودون را هم، به اين خاطر که اين واقعيت را ديده بود، به خيانت به پرولتاريا متهم کرد. (البته اين نديدنها در مارکس، به نظر من، ريشه در تئوري ارزش او دارد که جاي بررسي اش در اين مختصر نيست.)
به هر حال، شکوفائي اقتصادي، در يک اقتصاد مشخص، آنجا که امکان صادر کردن بيشتر وجود ندارد، تنها و تنها، در گرو بالارفتن قدرت خريد آن شمار بالا از مردمي ست که ميل به مصرف اشباع نشده دارند و اينان نه سرمايه داران که کارگرانند. يعني توليد کالائي صنعتي نمی توانست، در صورت برده کردن نيروي انساني، از اساس، مستقر شود. موج دوم شکوفائي اقتصادي نيز اين را ثابت کرد: پس از جنگ جهاني دوم، در دوران روزولت، طي طرحي که، اساساٌ، براي جلوگيري از انقلاب پرولتري طراحي و انجام شد و به فورديسم معروف است، با بالا رفتن قدرت خريد کارگران در آمريکا، به يکباره شکوفائي اقتصادي بي مانندي به وجود آمد.
نکتة ديگري که، ناگزير، بايد طرح شود تا بتوانم آنچه را دريافته ام شرح دهم، اين است که هر دو نظرية نوين که، در يکي از آنها، آنچه پس از انقلاب صنعتي ايجاد شده سرمايه داري نام مي گيرد و در ديگري تمدن صنعتي درست هستند، و هر دو هم البته تا حدي درست هستند؛ يعني آنچه پس از انقلاب صنعتي ايجاد شده هم سرمايه داري ست و هم تمدن صنعتي.
اين پيچيدگي بسيار شبيه است به پيچيدگي تئوري هاي فيزيک در باره نور: فرضية کوانتومي و فرضية موجي. اگر نور کوانتوم است و کوانتوم تنها به خط مستقيم حرکت ميکند پس اگر از روزن خردي (مثلاٌ سوراخ کليد) نور به يک اطاق بتابانيم، تنها، بايد نقطة مقابل آن روزن در يک خط مستقيم روشن شود) در صورتي که همة فضاي اطاق به نسبتي روشن خواهد شد و اين ثابت ميکند نور موج است. باري، نور کوانتوميست که به گونة موجي همه سويه، در ابعاد يک نيمکره حرکت مي کند (نمی تواند به خلاف جهت حرکت نور حرکت کند چرا که سرعت نور مطلق است). طبعاٌ کوانتوم هاي شليک شده، به پيرامون، نمی توانند شدت کوانتوم هاي شليک شده از مبدا نور را داشته باشند؛ در نتيجه، تمام فضاي اطاق به همان شدتي روشن نمی شود که ديوار روبروي رخنة منبع نور مي شود.
رابطة سرمايه داري و تمدن صنعتي نيز همين است؛ نور کوانتومی ست که به خط مستقیم حرکت می کند ولی از آنجا که کوانتوم است موجی از کوانتوم های دیگر را شلیک می کند و پس در عین حرکت به خط مستقیم به صورت موج هم حرکت می کند. سرمایه داری در پی سود، به خط مستقیم حرکت می کند؛ اما از آنجا که رسیدن به حداکثر سود با بنای تمدن صنعتی ممکن می شود، در مسیر خود تن می دهد به ایجاد تمدن صنعتی (با بالا و بالاتر رفتن دستمزد کارگران و رعایت حقوق بشر) و همة اینها در سایه سکولاریسم و گسترش دشمنش که دمکراسی باشد می تواند دست دهد؛
این حکم پرفسور لستر تارو ست در آیندة سرمایه داری: «سرمایه داری و دمکراسی دو وجه یک تضادند: یکی می خواهد انسان را برده کند و دیگری می خواهد آزادش کند.» نمی گوید او که سن تز این تز و آنتی تز می شود تمدن صنعتی و جامعة مدنی مبتنی برآن؛ چقدر این جهان انسان پیچیده تر از کائنات است؟!
سمير امين و آنتوني گيدنز حق دارند که ميگويند آنچه به وجود آمده سرمايه داري ست؛ چرا که در نظامهاي موجود، بر خلاف دورانهاي پيشين، نه ارادة شخص يا گروهي از انسانها، بلکه سرمايه است که فرمان مي راند. اما، سمير امين و گيدنز، همچنان که مارکس، اين را نمي بينند که از اساس وجود سرمايه و گسترش و رشد آن، به ايجاد تمدن صنعتي بستگي دارد.
جهان غرش هاي حيواني
آنچه را که در جهان نوين به وجود آمده، کسي طراحي نکرده است؛ پس فریدریش فون هايک (پدر نولیبرالیسم)، در بخشي از نظرية خويش، حق دارد؛ او اين سامانه را نتيجة نظم حسي مي داند. باري، سرمايه، در تکاپوي خويش براي رسيدن به سود، از انگيزه اي حسي يا غريزي پيروي مي کند؛ اما، در اين سير، تنها سود به دست نمى آيد؛ چيزي نيز ساخته مي شود؛ تمدن صنعتی با همة بایستگی ها، دردها، بدی ها و خوبی هایش.
انسان پيچيده ترين موجودي ست که ما مي شناسيم و جهان انسان نيز از فضا بسياربار پيچيده تر است؛ نور تا در خلا سير مي کند تنها سپيد است، به هر حجم متراکمي از ماده که برسد رنگي ديگر مي گيرد: در آسمان و آب آبي مي شود؛ در لاجورد لاجوردي و در ياقوت ياقوتي و در عقيق عقيقي و... و در هواي باراني، به رنگهاي رنگين کمان تجزيه مي گردد. مجموعة طيف رنگهاي رنگين کمان برابر مي شود با رنگ نور که سپيد است، اما، آيا مجموعة منافع افراد يک جامعه برابر مي شود با منافع کل جامعه. ليبراليسم اقتصادي چنين مي گويد؛ بنا بر اين، اگر آقاي رفسنجاني، در سال آتي مالي يک هزار مليارد دلار سود ببرند، اما، ۷ ٠ مليون انسان ايراني از گرسنگي بميرند، چون مرگ و مير مسئله اي طبيعي ست، پس جامعة ايران يک هزار مليارد دلار (جمع سود همة افراد جامعة ايراني، يعني همان آقاي رفسنجاني) سود برده است؟!
سرمايه، تنها، سود را مي شناسد و آنجا که بتواند با گنداندن راحت تر به سود برسد به آبادانيدن رو نمی کند.
بدي همة ليبراليست هاي اقتصادي که همه شان از دم آدم حسابي اند، اين است که تنها به جمع حسابي اعتقاد دارند. و بدبختي اجتماعات در اين که، اتفاقاٌ، اينگونه ماجراها از جمع جبري تبعيت مي کنند؛ يعني گاه منافع يک فرد با علامت منفي و آن هم با ضريب و توان وارد جمع منافع اجتماع مي شود؛
آنچه در جهان صنعتي به وجود آمده است، تنها، نتيجة تکاپوي سرمايه نيست؛ اگر همه چيز به تمايل سرمايه واگذاشته مي شد، نظم حسي فون هايک و عقل جمعي اي که او در قيمت (در بازار آزاد) متبلور مي بيند (و معتقد است که عقل هيچ بوروکراتي نمى تواند با آن جايگزين شود)، چيزي جز يک برده داري نوين، در يک فقرکدة ادبارگرفته به وجود نمي آورد.
در واقع، مبارزات کارگران و روشنفکران با سرمايه بود که سرمايه را وادار کرد، در تکاپوي حسي اش در جستجوي سود، به جاي تازيانه کشيدن بر گردة کارگران، به بهبود شيوه هاي توليد و بالا بردن بهره وري کار روي آورد، و با بالا بردن مزد کارگران، براي خود، امکان توليد بيشتر را فراهم سازد. در واقع، اين مقاومت کارگران، در برابر برده شدن بود که در ساية پول کاغذي بدون پشتوانه (که امکان افزايش حجم آن، به محض بالا رفتن تقاضا براي پول وجود دارد)، توانست تمدن صنعتي را به وجود آورد (اين را هم مارکس نمی بيند و، به همين خاطر، حکم ميکند که پول، حتماٌ فقط، مي تواند طلا و نقره باشد)؛ البته آنجا که سرمايه وجود نداشته باشد، يعني انباشت اولية سرمايه صورت نگرفته باشد، چيزي هم وجود نخواهد داشت که کارگران با آن مبارزه کنند، جز دور باطل فقر که تنها از آن فقر مجدد حاصل مي آيد. آنجا حتي، کارگراني وجود نخواهند داشت.
دستورالعمل ساختن تمدن صنعتي
تمدن صنعتي محصول مبارزة کار با سرمايه است؛ يعني سرمايه، تنها در فضائي از مقاومت و مبارزه عليه خودش، مي تواند به اين طيف رنگ تجزيه شود، به طيف رنگي که لازمة گسترش خود اوست؛ در خلا، تنها به رنگ اصلي خود ديده خواهد شد – به رنگ بهيميت غرشها و دريدن ها و بلعيدن هاي جهان نظم حسي، نظم حيواني (و البته بازگشت به جهان حيوان، ديگر براي انسان ممکن نيست؛ اين نيز بحث ديگري ست)-؛ و هر موجي از گسترش سرمايه، در صورتي که امکان مقاومت از کارگران گرفته نشده باشد (که متاسفانه به سبب امکان فرار سرمایه، دارد گرفته مي شود. و البته اين هم بحثي ست که جاي طرحش اينجا نيست)، به بالاتر رفتن قدرت خريد و يعني تقاضاي بيشتر منجر خواهد شد و پايههاي تمدن صنعتي را مستحکمتر خواهد کرد و، يعني، سرمايه امکان گسترش تازه اي مي يابد. از اين زاويه، آنچه به عنوان حقوق بشر مطرح ميشود، يعني آزاديهاي مصرحه در منشور جهاني حقوق بشر و متممهاي آن، لازمة بي چون و چرايِ هم گسترش سرمايه داري و هم تحکيم تمدن صنعتي هستند. تمدني که تنها واحدهاي توليد و توزيع آن را تشکيل نداده اند، بلکه، در کنار اين واحدها، سنديکاها، احزاب، کانون هاي غير دولتي، دمکراسي پارلماني (که البته شکل بدي از دمکراسي است) و رسانه هاي همگاني آزاد (يا نسبتاٌ آزاد) وجوه و ابعاد ديگر آن را ساخته اند؛ و اينها همه، تنها و تنها، در ساية آزادي هاي فردي و اجتماعي مي توانند پديد آيند؛ بدون اين آزادي ها، راهي براي گذر کردن از برزخ ناشي از فروريزي تمدن زراعي تا رسيدن به يک تمدن صنعتي وجود ندارد؛ يعني جامعه پايش از زمين کنده خواهد شد؛ گرفتار شکستگي تمدن خواهد شد. و در پي اين شکستگي، ويراني بنيان هاي اخلاق اجتماعي در پي خواهد آمد که، به نوبه خود، شکستگي تمدن را شديدتر خواهد کرد.
ديکتاتوريها، با هر نيتي که به وجود آمده باشند، نمی توانند به استقرار تمدن صنعتي منجر شوند؛ چرا که امکان برده کردن نيروي انساني را براي سرمايه فراهم ميکنند و، از آنجا که نمی توانند تمدن صنعتي را مستقر کنند، نمی توانند به گسترش سرمايهداري (توسعة پایدار) هم منجر شوند؛ چين امروز مثال بارزيست از اين چگونگي؛ توليد ملي چين بر مبناي صادرات است که مستقر شده است و با پائين نگاه داشتن تصنعي بهاي تهاتري پول ملي و برده کردن نيروي کار پيش مي رود. غربي ها حرفي با برده کردن نيروي کار چين ندارند؛ چرا که شرکت هايشان از آن سود مي برند؛ اما، صدايشان در برابر پائين بودن بهاي تهاتري یوآن در آمده است و، بالاخره، ناچار خواهند شد چين را وادار به بالا بردن بهاي پولش کنند. در آن صورت، آنچه در چين به وجود آمده است، چون يک حباب خواهد ترکيد. (تنها از ترس ترکمان اين انبانة اتمي ست، به نظرم، که غربي ها زياد فشار نمي آورند؛ اما، در صورت تداوم اين وضعيت، چيزي در جهان خودشان خواهد ترکيد). فاشيسم حاکم بر چين (نامش هر چه ميخواهد باشد؛ چيزي جز فاشيسم نيست) نخواهد توانست بدون بالا بردن قدرت خريد بازار داخلي که، لازمة آن، دست شستن از برده سازي نيروي کار است، به استقرار تمدن صنعتي و يعني استقرار سرمايه داريِ گسترش یافته بر مبنای قدرت خرید بازار داخلی برسد. از اين منظر که بنگريم، نوآم چامسکي اشتباه مي کند، آنجا که مي گويد سرنوشت جهان، اگر درها بر همين پاشنه بچرخد، فاشيسم است. فاشيسم، از آنجا که قدرت خريد بازار داخلي را با برده کردن نيروي انساني، به حداقل بخور و نمير مي رساند، مي تواند، تنها، بر صادرات متکي باشد. و آنگاه که، در همة جهان، نيروي کار برده شود (يعني همه جا فاشيسم مستقر شود) کي به کجا چيزي خواهد توانست صادر کند؟!
ديکتاتوري توسعه
اينجا ممکن است پرسيده شود که چرا پس، پاره اي از ديکتاتوري ها، همچون ديکتاتوري بيسمارک در آلمان، ديکتاتوري آتاتورک در ترکيه و ديکتاتوريهاي احزاب کمونيست (در دوره هاي نخست استقرارشان)، توانستند به بنياد اقتصاد صنعتي بي انجامند؟ دليل بسيار روشن است، اين ديکتاتوريها که مي توان آنها را ديکتاتوري هاي توسعه ناميد، همه تا آن حد موفق بودند که مسئلة زدودن موانع پيشاسرمايه داري يعني فئودالي مطرح بود؛ از آنجا به بعد، همه گند زدند. به همين سادگي. و آن موانع پيشاسرمايه داري جز با زور – يا انقلاب يا از طريق اعمال ديکتاتوري مصلح- زدوده نمي شوند؛ و از آنگاه که زدوده شوند هيچ گونه اي از ديکتاتوري نمى تواند، ديگر، ديکتاتوري مصلح يعني ديکتاتوري توسعه به حساب آيد؛ تمام تجربة تاريخ معاصر ما اين را ثابت کرده است. از يک منظر، تنهاماندگي شاه (چرا که حتي طبقات بالاي جامعه نيز او را تنها گذاشتند) در سال ۵۷ ، از اين رو بود که نقش ديکتاتوري توسعه، در ايران، به سر رسيده بود. اما شاه، دمادم، بر تنور ديکتاتوري خود مي دميد؛ او فئوداليسم را به گونه اي راديکال ريشه کن کرد، اما، خود يک شاه فئودال تمام عيار (با دستگاه سرکوب مدرن البته) باقي ماند. در واقع اگر در فاصلة سال هاي ۴ ٢ تا ۵ ٣، شاه به جاي سير در جهتي که به تاسيس حزب رستاخيز انجاميد، در جهت باز کردن فضاي باز سياسي سير مي کرد –گيرم با ايجاد موانعي بر سر راه نيروهاي چپ تندرو- يا انقلاب نمي شد، يا اگر هم مي شد به اين سادگي پيروز نمي شد. با اين همه، امکان جنگ فرسايشي داخلي، از آن دست که در الجزاير روي داده است، در ايران، منتفي نمي بود؛ خواهم گفت چرا.
مارکس و انگلس، در مانيفست، مي نويسند که اشکال سنتي توليد در برابر سيل کالاهاي ارزانِ توليد بورژوائي تاب مقاومت ندارند و ديوار چين هم حتي در برابر توپخانة توليد بورژوائي در هم خواهد ريخت. باري چنين است. اگر به جاي «توليد بورژوائي» بگذاريم «توليد کالائي صنعتي» همة مشکل ما با مارکس و انگلس حل خواهد شد؛ اما اين تنها کالاهاي ارزان توليد کالائي صنعتي نيستند که شيوههاي توليد نيمه معيشتي پيشاسرمايه داري را نابود مي کنند؛ کنده شدن نيروي کار از روستا، به خاطر رسيدن به درآمد بالاتر، با فروش کار در مراکز صنعتي، و از آن پس، گران شدن زمين شهري، که انگيزة آن مي شود که روستائيان، هر چه زودتر، دار و ندارشان را با قطعه زميني در حاشية يک شهر طاق بزنند، اين سير را به گونه اي تصاعدي افزايش مي دهد؛ يعني مي خواهم بگويم زوال تمدن هاي پيشاصنعتي با رسوخ توليد کالائي صنعتي يک سير دترمينيستي ست، ناگزير است، پيش خواهد آمد.
شيوهء توليد مافيائي
از اين پس، هر کجا نتواند تمدن صنعتي مستقر شود، به جاي سرمايه داري، شبيه تمام قد آن که نظام مافيائي توليد و توزيع باشد، به وجود خواهد آمد و تمدن دچار شکستگي خواهد شد؛ و، باري، ناگزير از اين نامگذاري هستيم؛ به عنوان يک شيوة توليد چرا که مختصات ويژة خودش را دارد: «شيوة توليد مافيائي.»
قطعاٌ، شيوة توليد مافيائي همزاد شيوة توليد کالائي صنعتي و ميل اصلي سرمايه داري هم هست. سرمايه، تنها، يک گونه از خرد را مي شناسد: خرد غريزي (یا کسبی یا معیشتی یا به قول اسپینوزا خرد حسی) را و، تنها، به بوي يگانه طعمه اش (سود) به جنبش در مي آيد؛ آنگاه وآنجا که بتواند با بساز و بندازي، سفته بازي، نزول خواري و هر گونهاي ديگر از شارلانتانيسم -که به ويژه در ساية ديکتاتوري برايش ممکن تر خواهد بود-، به سود برسد، هيچ رغبتي به گردن نهادن به سير مشکل و پيچيده و پردردسر توليد صنعتي نخواهد داشت؛ آنجا که سرمايه بتواند، با استثمار در حد مرگ نيروي کار، به سود برسد، هيچ رغبتي به بهبود شيوه هاي توليد و بالا بردن بهره وري کار نخواهد داشت؛ و کجاست آنجا؟ آنجا که دهان ها بسته باشد، کسي نتواند سخن بگويد، نتواند بنويسد، نتواند نشان دهد. جائي همچون جهنم جمهوري اسلامي.
روشن است که لازمة رسيدن به حداقلي از آزادي هاي فردي و اجتماعي، داده شدن اين آزادي ها به همه جامعه است؛ نمی توان مثلا يک اقليت قومي را، در يک کشور، از اين حقوق محروم کرد و آنگاه انتظار داشت که، در سرتاسر آن کشور، تمدن صنعتي مستقر شود (و اين گونه از تمدن تنها مي تواند فراگير مستقر شود. بسيار ظريف است و زود مي شکند). نمي توان اقليت هاي مذهبي يا نظري را، از اين حقوق، محروم کرد؛ نمي توان... نمي توان. و مهمتر از همه اين که نمي توان نيمي از جامعه را از اين حقوق محروم کرد و انتظار استقرار تمدن صنعتي را داشت.
و چه کساني هستند آن نيمة ديگر؟ زنان!
بدون آزادي زنان، تمدن صنعتي نمي تواند مستقر شود؛ تمدن شکسته مي شود؛ همة کارکردهايش مختل مي شوند؛ نمي تواند به انسان هاي حيطة خودش، غذا و سرپناه و پوشاک و اشتغال ارائه کند و، منجمله، مردانش ناچار مي شوند کليه شان را و، زنانش، جسمشان را به دوبي صادر کنند، هر چند زير ساية اسلام غيرتمند به بند کشيده شده باشند.
قسر تاريخ و قسر مصباح يزدي.
اما، متاسفانه، در تمام جهان اسلام، به محض آن که تمدن پيشاسرمايه داري فرو مي ريزد، يک مقاومت فرهنگي (که به گونه اي تصاعدي هم اوج مي گيرد)، در برابر اين لازمة بي چون و چراي استقرار تمدن صنعتي (آزادي زن) به وجود مي آيد که، البته، ريشه در اعماق جامعه دارد، اما، روحانيت (چه شيعه و چه سني) تنور آن را تاب مي دهد. از اين منظر، انقلاب ۵۷ ايران – در آن بعدي که خميني را به رهبري رساند (منهاي فريبکاري خود آن حضرت که حتي شهروندان بيزار شده از ستم شاه را هم به سوي خود کشاند)-، نه عليه شاه که عليه آزادی زن بود.
تنها تصور يک پدر سالار از زن، موجوديت جنسي اوست و، بالاتر از آن، تنها، مي تواند تصور هم خوابگي با يک زن برده و اسير را در مخيلة بيمار و غير طبيعي و، در نتيجه، غير انساني شده اش بپرورد (چرا که انسان يک موجود طبيعي ست)؛ هراس دائمي او هم از آزاد شدن زن، هراس از محروم شدن خود وي است از تمتع جنسي. در همين راستاست که شوهري از دست زنش، که شغلي بيرون خانه يافته است، به دادگاه شرع شکايت مي برد و، از همين است که آن دادگاه، آن زن را از اشتغال بيرون از خانه محروم و، يعني، محکوم به بردگي آن مرد مي کند. از همين وحشت است که، بنا بر آمار سازمان جهاني کار، سطح اشتغال زنان در ترکيه، در دهة آخر قرن بیستم از ٣٣ به ٢٣ درصد رسيده است و آن سازمان تصريح دارد بر اين که رشد بنيادگرائي اسلامي در ترکيه، سبب ساز کاهش سطح اشتغال زنان شده است؛ خنجر آدمکشان الجزاير از همين وحشت است که تيز مي شود و در تن بيش از صد هزار نفر - تا کنون- مي خلد.
از همين وحشت است که، هم اکنون که من دارم اين نوشتار را مي نويسم، از راديو مي شنوم که در اندونزي، بنيادگرايان مسلمان، سر سه دختر چهارده ساله مسيحي را گوش تا گوش بريده اند؛ و، در ايران، به دنبال واژه هاي سکس و عشق، واژة «زن» نيز، در اينترنت، فيلترگذاري شده است.
باري، يک جنگ تمام عيار اعلام نشده، در سرتاسر جهان اسلام، در جريان است؛ آقاي احمدي نژاد، همچون پير و مرادشان، مصباح يزدي، خيال ميورزند که اين جنگي ست دفاعي، در برابر هجمة فرهنگي غرب کافر؛ اين جنگ يک جنگ داخليست که زبانه هايش گاه در غرب هم ديده مي شود.
جهان اسلام گرفتار شکستگي تمدن است؛ چرا که نمي تواند استقرار تمدن صنعتي را برتابد؛ چرا که گرفتار يک جنگ داخلي بر سر يکي از اصلي ترين الزامات استقرار اين تمدن، يعني آزادي زن است؛ و اين سيري دترمينيستي است، قسر است (و قسر اين است نه آنچه آقاي مصباح يزدي مي فرمايد).
اشتباه ادوارد سعيد.
اين را نه آقاي احمدي نژاد مي فهمد و نه آقاي ساموئل هانتينگتون که تئوري جنگ تمدن ها را صادر کرده است؛ اين جنگ ميان جهان اسلام با جهان مسيحيت نيست؛ آن جنگ در قرن دوازده آغاز شد و آقاي احمدي نژاد راست گفته اند، تا فروريزي امپراطوري عثماني، به صورتهاي مختلف ادامه يافت-. اين يکي، اما، جنگي ست داخلي در درون جهان اسلام..
پدر سالاري اسلامي مي تواند با هر آنچه فاسدش مي شمرد کنار آيد: با رشوه خواري، تقلب، ريا، دروغ و... و، حتي، فحشا؛ با آزادي زن، اما، نمی تواند کنار آيد. اين يک سوي قضيه است و، سوي ديگر، هجوم سرمايه و توليد کالائي صنعتي که منجر به ويراني تمدن زراعي نيمه معيشتي مي شود؛ در چنين وضعيتي راه ديگري براي جامعه نمي ماند جز آن که به سمت بنيان نهادن تمدن صنعتي سير کند و، در اين راه، به لزوم آزادي زن مي رسد.
و جنگ ناگزير درمي گيرد (یعنی حکم جهاد علیه هجمة فرهنگی غرب صادر می شود)؛ در مي گرفت اگر مصدق يا ميرزا تقي خان حتی موفق شده بودند مقدمات استقرار تمدن صنعتي را فراهم کنند؛ همانگونه که پس از آن که شاه با کنار زدن مصدق، پس از ده سالي دست روي دست گذاشتن (به هر دليل)، اين مقدمات را به وجود آورد، درگرفت. شاه تنها ماند و جنگ به انقلاب منتهي شد. اگر تنها نمی ماند، اگر جامعة شهروندي جائي براي کنار آمدن با شاه می داشت (که شاه و ساواکش چنين جائي نگذاشته بودند)، انقلاب نمي شد؛ اما، بدون شک، يک جنگ فرسايشي داخلي – هر چند نه با شدتي که در الجزاير يا افغانستان در جريان است-، در ايران نيز، شعله ور مي شد.
در مصاحبه اي با اشپيگل، پرفسور ادوارد سعيد، در برابر پرسش خبرنگار اشپيگل در بارة جهان اسلام، گفت جهان اسلام از سرزمين هاي مختلفي تشکيل شده است که مسائل و مشکلات گوناگوني دارند؛ باري در بسيار از موارد چنين هست؛ نمي شود مسائل بنگلادش را با ترکيه يکي دانست؛ اما، با همة ارادتي که به ادوارد سعيد دارم ناگزيرم بگويم يک درد بي درمان اساسي را نخواست يا نتوانست ببيند.
جهان اسلام با همة تفاوت هاي اقتصادي، فرهنگي، سياسي و ژئوپوليتيک درگير يک جنگ همه گير است؛ جنگ بر سر آزادي زن.
و از آنجا که راهي براي بازگشت به گذشته وجود ندارد، اين جنگ يا با پيروزي نيروهاي سکولار و يعني با آزادي زن به پايان مي رسد و يا با نابودي کامل جهان اسلام به انضمام ايران؛ اين زوال، داغ هاي رنج بسياري بر پيکر بقية جهان بشري هم، البته، به جاي خواهد گذاشت.
بدون آزادي زن - به اين معنا که زن مالک جسم و عواطف خويش است و برخوردار از حقوقي کاملاٌ برابر با مرد، در تمام زمينهها - نه می تواند مطبوعات آزاد وجود داشته باشد، نه ديگر آزادي هاي فردي و اجتماعي و نه نيروي انساني توان دفاع از خود را، در برابر استثمار، خواهد داشت؛ و اين، به سادگي، يعني اين که تحرک حسي سرمايه سر از جهنم يک نظام توليد و توزيع مافيائي در خواهد آورد.
پروتستانتيسم اسلامي رؤيا يا واقعيت؟
بدون شک، اين تنها در جهان اسلام نيست که زنان آزاد نيستند. اما، در ميان هندوها و يا در چين تنها سنت است(يا عمدتاٌ سنت است، دقيقاٌ نمي دانم) که به فرودستي زن حکم مي کند، در جهان اسلام، اين سنت، پشتوانه اي قرآني و روائي (يعني شرعي)، و پس، مقدس دارد. ممکن است به مورد قوانين توراتي ضد زن و واقعيت وجودي اسرائيل کنوني اشاره شود؛ بگويم اين را هم، که گرچه قوانين ضد زن در تورات هم، تقريبا: به شدت قرآن – و در موردي شديدتر - وجود دارند، اما، مردماني که به اسرائيل مهاجرت کردند، در موج هاي نخست، اروپائياني بودند که، طي چند نسل، به زندگي سکولار (عرفي) خو گرفته بودند؛ آنچه آنها در اسرائيل پي افکندند، کمابيش، يک تمدن اروپائي بود؛ تا آنجا که گلداماير زن، در دوره اي، نخست وزير شد و نخست وزير با اقتداري هم بود.
من اسلام شناس نيستم و راه حلي براي حل اين غدة بد خيم ندارم. تنها مشکلات را باز مي گويم: شايد پروتستانتيسم اسلامي راه حل باشد؛ اما، بايد توجه کرد که پروتستانتيسم مسيحي، در غرب، به صورت يک رفورم در کليساي کاتوليک بروز نکرد؛ نهضت لوتر و آنگاه کالوين عصياني بود عليه کليساي کاتوليک. و پيروز که شد، توانست البته بر کليساي کاتوليک نيز تاثير بگذارد. تا جائي که اين کليسا ناگزير شد، به خاطر جناياتش، از بشريت عذرخواهي کند، در برابر گاليله زانو بزند و بپذيرد که زمين مي چرخد و اين را نيز، که نمي تواند، مستقيم، در سياست دخالت کند.
بايد توجه کرد که، همة اينها، از آنجا ممکن شد که کليساي کاتوليک داراي سلسله مراتب بود؛ بر دستگاه روحانيت جهان اسلام، چه در تشيع و چه در تسنن، اما، يک هرج و مرج تمام عيار حاکم است؛ هر کسي در اين جهان مي تواند خود را مرجع تقليد، حجت الاسلام يا آيت الله يا شيخ بنامد؛ ملاعمر دورة طلبگي را هم تمام نکرده بود که خودش را اميرالمؤمنين ناميد. هم اکنون، سنيان بسياري اسامه بن لادن را که اصلا روحاني نيست، شيخ مي خوانند و رهبر مذهبي خود مي دانند.
آنچه شرع اسلامي ناميده مي شود، از پنج مؤلفه يا بخش تشکيل شده است: ١- قرآن ٢- روايات (که شمار آنان در تشيع بالاتر از ۴ ٠ هزار است)٣- سنت ۴- فتاوي ۵- اجماع.
سنت هاي ضد زن، نسبت به آنچه در قرآن و روايات در بارة زن آمده است، بخشي و در بخش هائي از جهان اسلام، سختگيرانه تر شده اند؛ يعني روحية مردسالار در اين جهان، در طول تاريخ، حالتي تراکمي يافته است. به تغيير اين سنتها چگونه مي توان، در کوتاه و حتي ميان مدت، اميد بست؟ به ویژه با توجه به شکستگی تمدن در این جهان و برآمد ناگزیر آن که کنده شدن مردمان از زمین باشد و تبعات آن (نفرت از هر چه نوین است و میل به بازگشت به گذشته).
و
در قرآن هم که نمي توان دست برد؛ در روايات نيز، همچنين؛ مي ماند فتاوي که اگر بر سر آنها، ميان مراجع تقليد شيعه يا مجتهدين سني توافق به وجود بيايد، اجماع ناميده ميشود؛ فتواي يک مرجع تقليد شیعه يا يک مفتی سني به تنهائي نمي تواند کاري از پيش ببرد؛ ديري پيش، منتظري فتوا داد که همة احکام اسلام، غير از عبادات محضه، قابل بحث اند؛ اما، هيچ مرجع تقليد ديگري اين فتواي او را تاييد نکرد؛ اي کاش مي توانستم بنويسم که بايد به اجماع اميد بست؛ اما، آيا رسيدن به همداستاني در ميان ملاهائي که، اکثراٌ، دشمن يکديگرند و آنهم، با توجه به ساختار هرج و مرج زدة دستگاه روحانيت، ممکن است؟ و بايد توجه کرد که اين اجماع (آنجا که پاي آزادي زن مطرح است) فقط می تواند با دستور به حذف پاره هائی از قرآن مؤثر باشد و این اجماع بايد ميان همة روحانيون همة نحله هاي چهارگانة تسنن و هر دو نحلة اخباريون و اصوليون تشيع رخ دهد؛ در غير اين صورت، جنگ ميان دو گروهِ موافقان و مخالفان، با شدت بيشتري در خواهد گرفت (یک جنگ حیدری و نعمتی دیگر).
من نمی دانم چه خواهد شد؛ گمان مي کنم اما، که شکافتن دردها و ديدن واقعيتها، مي تواند آغازي باشد براي درمان دردها. بدون شک، ما مردم ايران، همچون بقية جهان اسلام، از دست استعمار زخمها خورده ايم، بدون ترديد حاکميت نئوليبراليسم که گرايش سرماية از بند مرز ملي رها شده است (و چيزي جز شفيرة فاشيسم نيست)، خطريست جدي براي همة دست آوردهاي دموکراتيک بشريت که مرگ تمدن هاي صنعتي را نيز در پي خواهد داشت - با هر ادعائي که نظريه پردازاني همچون فون هايک و فريدمن و، در پي آنها، سياستمداراني همچون مارگارت تاجر و آقايان بوش (پدر و پسر) داشته باشند.
جنگ ما و غرب
بدون ترديد، ما با سرمايه داري هاي کشورهاي صنعتي و، نيز، گرايش دولت هايشان –که در عين آن که نمايندگان وجه تمدن صنعتي اين جوامع هستند، نمايندگان وجه سرمايه داري آنها نيز هستند- تضاد منافع داريم و بايد، بر سر منافعمان، با آنها چانه بزنيم، مبارزه کنيم و، حتي، بايد چهارچشمي مواظب باشيم که کارشناسان ويرانگري اقتصادشان را با طرح هاي به ظاهر علمي، اما، بدبخت کننده، به سراغ رهبران فاسد رشوه بگيرمان نفرستند.
و...
و اتفاقاٌ آقايان احمدي نژاد و رفسنجاني که رؤياي محو اسرائيل يا بمباران اتمي آن کشور را در سر دارند، هيچ تضادي با اين سوية غرب ندارند؛ آنها هيچ حرفي ندارند که منابع نفت ما را به ثمن بخس در اختيار غرب کافر قرار دهند (قراردادهاي باي بک)، به آنها رشوه بدهند و از آنها رشوه هم بگيرند؛ گذشته از اين، آنها خود، يک پارچه نوليبرالند؛ نگاهي به خصوصي سازي ها بيندازيد؛ نزديک به همان طرح فريدمن است منتها در وجهی فاسد؛ [احمدی نژاد رفسنجانی را افشا می کند چرا که در زمان او کارخانه ای را در شمال با ۸۵ هکتار مساحت، یک و نیم هکتار سوله، سه و نیم ملیارد تومان ماشین و دستگاه دایر و ۲۶ ملیون دلار (به نرخ امروز ۲۶ ملیارد تومان حدوداً) ماشین و دستگاه آک بند که ۷۰۰ کارگر داشته است، فروخته اند به قیمت دو و نیم ملیارد تومان قسطی. خریدار کارگران را بیرون کرده است ـ یعنی کارخانه را تعطیل کرده است. ـ ]
باري،
اما، ما هيچ جنگي با تمدنهاي صنعتي غرب (و شرق هم) نداريم. در اين هم ترديدي نيست که اين گونه از تمدن هم، مرحلهاي گذرا از سير تاريخي بشريت است؛ ريخت و پاش تمدنهاي صنعتي که به نابودي زيستبوم (محيط زيست) مي انجامد، نمي تواند ادامه يابد؛ انزواي دردبار فرد انسان در اين تمدن ها، نمي تواند مورد تاييد باشد؛ اين انزواي دهشت بار است، که در خلا پيوندهاي عاطفي، در لايه هائي از جامعه، به گرايش هاي اغراق شده به سکس مهوع و پورنوگرافيک دامن مي زند و زمينه ساز کالاشدگي زن مي شود؛ پديده اي پليد که با آزادي هاي دمکراتيک زن و با تسجيل مالکيت زن بر جسم و عواطفش، هيچ سنخيتي ندارد و، حتي، منافي اين آزادي و اين مالکيت است.
اين را نيز بگويم که، به رغم اين که سرمايه داري و تمدن صنعتي را همچون دو وجه در هم تنيدة يک پديدة واحد شناختم و شناساندم، بر آن نيستم که پايان تاريخ فرا رسيده است و شکل هائي از سوسياليسم را (که جاي باز کردن بحثش، باز، اينجا نيست) سرنوشت بشريت و مرحلة بعدي تطور تمدن صنعتي مي دانم؛ هر چند که ناچارم اين را نيز اضافه کنم که هيچ شکلي از حکومت ايدئولوژيک و هيچ گونه اي از سرمايه داري انحصاري دولتي جزو اين شکلها نيستند و چه بايد کرد؟
چه بايد کرد؟
تجديد نظر در احکام و سنت هاي اسلامي را بايد به حضرات آيات عظام و حجج اسلام واگذاشت؛ جامعه هاي شهروندي جوامع اسلامي بايد به وحدت در عين کثرت برسند؛ جنگ است و در جنگ هم قوانين ويژه اي وجود دارد که بايد رعايت شوند. بحث ما، اکنون، نمی تواند اين باشد که شکل حکومت بعدي (در ايران) مشروطة سلطنتي بايد باشد يا جمهوري؛ با غيرشهروندها (کساني که به اشکال گوناگون ديکتاتوري مصلح وفادارند) کار ندارم؛ ما شهروندان ايراني، اما، بر سر محتواي نظام آيندة ايران ميتوانيم – در محدوده اي تنها، البته - به توافق برسيم.
آن محدوده کجاست: سوسياليسم يا سرمايه داري؟ نه! اين نمي تواند بحث امروز ما باشد؛ ما، تنها، مي توانيم بر سر يک چيز توافق کنيم: منشور حقوق بشر و متمم هاي آن؛ به اين منشور نبايد تنها از يک جنبة اخلاقي و اومانيستي توجه کرد؛ اين منشور دستورالعمل ساختمان تمدن صنعتي ست؛ چيزي که اگر ايجاد نشود، به جايش شيوة توليد مافيائي مستقر خواهد شد و شکستگي تمدن به مرحله اي خواهد رسيد که مي توان، يا بايد، آن را «ناتمدن» نام نهاد؛ (باز کردن بيشتر اين بحث هم جايش در اين مختصر نيست.)
گمان کنم البته، لازم است به پرسش نخستمان هم برگرديم: چرا جهان اسلام که نمی تواند در دوران صنعت به شکوفائي برسد در دوران زراعت توانست از غرب هم پيشتر برود؟
پاسخ بسيار ساده است:
١- در آن دوران، توليد، نيمه معيشتي بود و پول نقش چنداني بازي نمي کرد. حتي در پي ايلغارها، مردمان جان از کشتار به دربرده، دوباره، گرد مي آمدند؛ کاريزهايشان را مرمت مي کردند و هر آن غله اي را که برايشان باقي مانده بود، باز، در زمين مي کاشتند. سه چهار سالي سختي مي کشيدند و بعد، همه چيز رو به راه مي شد. هميشه هم خاني بالاي سرشان پديدار مي شد، قانع به همان سهمي که سنت آن را تعيين کرده بود (در ايران، سه يک از محصول آبي و پنج يک از محصول ديم).
٢- شيوه ها و راهکارها در آن دوران، بسيار ساده بودند و، از نسلي به نسلي، منتقل مي شدند؛ ابتکارات فردي و روابط بسيار پيچيده اي که، در دوران توليد کالائي صنعتي، نقش بسيار بالائي دارند، در آن دوران، نقشي (يا نقش چنداني) نداشتند.
٣-شيوه هاي مافيائي توليد و توزيع، اصلاٌ نمی توانستند جاي گير شوند، حداکثر اين بود که تيول يا اقطاع داران (فئودال ها) دندان گردتر باشند و تسمة بيشتري از گردة رعيت بکشند. در نتيجه، کنترل مردمي از طريق رسانه ها، در آن دوران نقشي نداشت؛ کافي بود آسمان زياد بخيل نباشد و حاکم هم چندان ستم گر و طماع نباشد و، در عين حال، قلدر باشد که بتواند، با داغ و درفش، ايجاد امنيت کند، تا رفاه اقتصادي حاصل شود و تمدن کارکرد خويش را داشته باشد و تداوم يابد؛ حتي، بدون آزادي زن. آن جهان سپری شده است.
__________________________________________________________
(*) این مقاله دو و نیم سالی پیش یکی دو جا به نام نوید کیوان چاپ شد. لازم بود در آن چند اصلاح صورت گیرد و لازم دیدم دوستانی که سلسله بحث های نتایج وارو را دنبال کرده اند آن را در دسترس داشته باشند. چرا که این مقاله نگاهی ست کلی در پرتو همان درک و دید به فاجعه ای که در جهان اسلام رخ داده است و در حال گسترش است. می دانم که بسیار فشرده است؛ خواهم کوشید در ادامة بحث در مقاله های دیگر به تک تک سازمایه های نظری این مقاله بسیط تر بپردازم. با این همه از همة دوستان درخواست دارم با دقت به آن نظر کنند و اگر نقد و نکته ای به نظرشان می رسد مرا محروم ندارند.
برگرفته از سايت «ايران گلوبال»:
http://www.iranglobal.info/I-G.php?mid=3 & autorid=59
*******************************************************************************
از افشا
اشاره مقاله به اینکه مسئله ایران فقط سیاسی نیست بلکه خودکفایی اقتصادی را بشکل تولید صنعتی هم لازمه حل مسایل ایران دانسته شده است . این نظر و اندیشه بسیار مهم است.بنظر من انقلاب پنجاه و هفت ناشی از نداشتن خودکفایی تولیدی و علمی در کشور بوده است که یک علت نبود چنین خودکفایی هایی نبود دمکراسی و آزادی بوده است که در مقاله در مورد نبود آزادی شرح زیادی رفته است و اثرات آن را هم نوشته اند.
این که نویسنده مسایل ایران را فقط سیاسی نمیداند و خودکفایی اقتصادی را هم بعنوان تولید صنعتی در نظر گرفته است ( من فکر میکنم باید آن را خود کفایی اقتصادی صنعتی و علمی بنامیم بهتر است) بسیار مهم است .از نویسنده محترم تشکر میکنم که ما را در این معلومات مهم سهیم کردند.
همه مشکلات ما ایرانیان فقط سیاسی نیست.مشکل ما از عدم پیروی از عقل در اداره اجتماع است.منظور عقلی است که خود محور و آزاد و رها و منطقی است و جز خودش بکسی دیگر مثل کتب آسمانی و ...تکیه نمیکند.عقلی است که ماموریتش کشف حقیقت و جستجوی منافع بشر امروز و مردمان اینده است.این عقل منجر به عدالت و حقوق بشر میشود که دموکراسی هم زائیده همین عقل است.بعد از انقلاب مشروطیت دو مورد بی عقلی و عدم مراجعه به عقل مورد نظر داشته ایم یعنی
وطن پرستی افراطی و ایدئولوژی پان ایرانیستی که پنجاه و سه سال طول کشید
دومی هم حکومت ایدئولوژیک ملایان دین ندار دین مدار است که فعلا سی سال طول کشیده است.
از : افشا
(تغاري بشكند ماستي بريزد
جهان گردد به كام كاسه ليسان)
شود يك انقلاب مردمانه
ولي سامان رسند مردم فريبان
خدايا ملت ايران نگهدار
ز ملايان شر اين دين فروشان
اگر چه خائنين آماده بودند
بچاپند ثروت و هستي ايران
چرا ما مردمان عاقل نبوديم
نكرديم كارها بر عقل بنيان
پي ملا خميني رفته باختيم
تمام عزت خود را چه آسان
نتیجه این دو بی عقلی بر پا شدن حکومت دلال وابسته بتولیدات غربی و فعالیتهای ضد بشری و ضد ایرانی این دو رژیم بوده است.
از افشا
همه دانند که شاه و ملا پستند
مثال تیغه های قیچی هستند
اگر ملت شکسته تیغه شاه
شکست تیغ ملا هست در راه
رهایی ایران با ایجاد دموکراسی و خود کفایی علمی و اقتصادی توام با ان است و گر نه دوباره یک ایدئولوژی دیگری همین حکومت دلال وابسته را بشکل ظاهری و خشن تر و یا معتدل تر از ملایان بر قرار خواهد کرد.
اپوزیسیون به اتحاد نمیرسد برای این که نمیخواهد حول عقل موصوف گرد هم بیایند و اهداف طبقاتی و ضد دموکراتیک خود را علیرغم ضدیت واقعی با ولایت فقیه دنبال میکند ضدیتی از جنس سلطنت طلبان با خمینی و نه برای حقوق بشر و دمکراسی و آزادی و برابری
سپاه عامل جنایت و بدبختی مردم ایران
بیست و پنجم خرداد :سرکوب مقاومت روستاييان آذربايجان :حمله اخير سپاه يک کشته و تعدادی زخمی در ميان کشاورزان و اهالی برجای گذاشته است.
|