« نقد عقاید بنی صدر در باره اسلام و دمکراسی | Main | بزرگترین و ترسناکترین راز زندگی سید علی خامنه ای بر ملا شد »

دلتنگی برای رضا شاه - رامین کامران

از افشا 

ارتجاع ایرانی که در طی هزارهای حکومتهای استبدادی بوجود آمده است متاسفانه ارزشهای استبدادی را در ایران و فرهنگ ایرانیان تقویت کرده است و ارثی دایمی بر چا گذاشته است که تا کنون اکثر نسلهای میهن ما را مسموم کرده است.عده ای مرتجع و نادان به پرستش و بت سازی از مستبد و دیکتاتور میپردازند و وقوع حکومت بربریت ملایان هم عاملی برای تشدید این بت پرستی ملی شده است که ارتجاع ناسیونال فاشیست با تحریک احساسات مردم و تعطیل کردن عقلانیت آنان اهداف خود را بپیش میبرد.در زیر مقاله ای را در باره این جعلیات ناسیونال فاشیسم ایرانی میخوانیم که در ده سال قبل نوشته شده است 

آدرس اینترنتی آن چنین است


http://www.iranliberal.com/Maghaleh-ha/Ramin_Kamran/RKamran_Rezasha.htm

_____________________________________________________________

دلتنگی برای رضا شاه 

رامین كامران

 

 

رضا شاه و فرزندانش در جزیره موریس در تبعید

 

از افكار و شعارهایی كه هر از چندی در بین برخی از ایرانیان رواج می گیرد گاه چنین برمی آید كه گذشتهٌ چندین قرنه شان بیشتر نشانهٌ درجازدن در پیشگاه تاریخ است تا مدرك تجربه اندوزی. نمونه اش عنایتی است كه برخی ظرف چند سالهٌ اخیر به رضا شاه پیدا كرده اند. ظاهراً انگیزهٌ این محبت دیروقت و بی موقع به تنگ آمدن از حكومت آخوندی است و آرزوی پیدا شدن كسی كه بتواند دست اسلامگرایان را از ایران كوتاه كند. طبق معمول نگاه ها معطوف است به مشكل فعلی و فكر خلاصی از آن متوجه چاره ٌ عاجل، بدون توجه به مشكلاتی كه خود از این چارهٌ فرضی برمیخیزد. حاصل كار، اگر به انجام برسد طبق معمول جایگزین كردن مشكل امروز با مشكل فردا خواهد بود و سرگردانی در دایره ای كه صد سال است ایرانیان در آن حیرانند.

دو چیز مشوق آن انگیزه و توجیه كنندهٌ این راه حل شده است. یكی تصویر تكه تكه و نادرستی كه توسط طرفداران حكومت پهلوی از لیبرالهای آریامهری گرفته تا شاه اللهی، از دستاوردهای دورهٌ رضا شاهی عرضه میشود و ذهن مخاطبان را از نگرش به تصویر كلی آن و توجه به نظام سیاسی مملكت كه چارچوب چنین نگرشی است بازمیدارد. دیگر شعارهایی كه در حقیقت دنبالهٌ تبلیغات دوران برآمدن رضا شاه و دورهٌ تثبیت حكومت پهلوی است و باز از میان نفتالین درآمده و با یك اتوی مختصر مثل لباسهای مستعملی كه پس از چند دهه به نظر میاید دوباره مطابق مد شده، به بازار فرستاده شده است. رواج این شعارها از سر تفریح صورت نمیگیرد و اعادهٌ حیثیت به رضا شاه مقدمه ایست برای برقرار كردن حكومتی از آن نوع كه وی برپا ساخت. به همین دلیل باید جدیش گرفت و جداً نقدش كرد.

از ابتدای كار رضا شاه شروع كنیم تا بشود به ترتیب هم دستاوردهایش را سنجید و هم شعارهایی را كه در باب آنها داده شده و میشود به سنگ محك زد. بخصوص كه از بس در بارهٌ دخالت انگلستان در این باب قلمفرسایی شده این تصور پیش آمده كه جز كمك گرفتن از یك كشور خارجی ایرادی به رضا شاه وارد نیست.

 

ضعف ایران 

حكومت مشروطهٌ ایران از ابتدای برقراری گرفتار فشار دو دولت روس و انگلیس بود كه از قرن نوزدهم شروع شده بود و میرفت كه به تقسیم كشور منجر شود. قرارداد 1907 مقدمهٌ این تقسیم بود و اجرای موافقتنامه های تكمیلی 1915 كه بنا بود پس از ختم جنگ جهانی اول عملی شود، نهایت آن.  تا كار به آنجا برسد تحمیلات خارجی متوجه ناتوان نگه داشتن دولت ایران بود و جلوگیری از سر و صورت گرفتن مالیه و ارتشش. روسها در 1911 به محمد علی شاه مخلوع پشتیبانی نظامی دادند تا برگردد و بساط مشروطیت را جمع كند كه نشد، بعد هم به دولت ایران اولتیماتوم فرستادند تا شوستر آمریكایی را كه داشت مالیه را به كار میانداخت منفصل كند. كار به تعطیل مجلس كشید و نیروهای روس نیم ایران را تا اصفهان اشغال كردند، انگلستان هم كه سهم خود را داشت. بعد از مدتی كه دوباره دولت مركزی آمد تا جانی بگیرد و مجلسی برپا كند نوبت جنگ اول جهانی شد كه طی آن ایران اشغال و صحنهٌ نبرد گشت. در یك كلام آنچه كه به ناتوانی حكومتهای مشروطه و در نهایت به ناكارآمدی دمكراسی در ایران تعبیر میشود و اسباب بزرگ نمودن كارهای رضا شاه است در درجهٌ اول زادهٌ این فشار نیروهای خارجی بود. آنچه هم كه به رضا شاه فرصت داد تا اقتداری برپا كند متوقف شدن این فشارها بود، آن هم به دلایلی كه پهلوی اول مطلقاً نقشی در آنها نداشت.

 

بر هم خوردن تعادل 

انقلاب اكتبر روسیه را برای مدتی فلج كرد و از قدرتنمایی در صحنهٌ سیاست ایران ناتوانش ساخت. دولت كمونیستی از امتیازات تزاری صرفنظر كرد و قراداد 1907 و ملحقات آنرا هم افشا نمود. نیروهای روسی نیز طبق قرارداد برست لیتوسك كه توسط آلمانها به دولت كمونیستی تحمیل شده بود، از ایران خارج شدند. این امر تعادل دو قدرت را كه به دلیل ضعف ایران عامل اصلی تعیین سیاست این كشور بود بر هم زد و انگلستان به ناگهان و نابجا تصور قدرتی را پیدا كرد كه در حقیقت نداشت، كمابیش شبیه وضعیتی كه امروز آمریكا پس از سقوط شوروی و در سطح جهانی پیدا كرده است. از میدان بیرون رفتن حریف اصلی تصور خالی شدن میدان را ایجاد كرد و در عوض به خیالپردازی سیاسی میدان داد

 طرح تحت الحمایگی غیر رسمی ایران به این ترتیب ریخته شد. انجام آن در  مملكتی كه حتی بودجهٌ روزانه اش را نیز باید از انگلستان گدایی میكرد چندان مشكل نمی نمود. در مرحلهٌ اول بریتانیا ایران را از راه یافتن به كنفرانس ورسای كه میبایست مسئلهٌ غرامات جنگی و رسمیت بین المللی مرزهای آن را روشن میكرد، بازداشت تا بتواند این هر دو كار را موكول به برقراری تسلط خویش بر این كشور بكند.

مرحلهٌ دوم كار تحمیل قرارداد 1919 بود كه اختیار مالیه و ارتش را كه اسباب اصلی اقتدار دولت است به انگلستان میداد. این تحمیل به دلیل واكنش شدید افكار عمومی و سیاستمداران میهن پرست عقیم ماند و از دید حریف قدیمی هم كه روسیه بود دور نماند و باعث شد تا آن كشور كه پیشروی انگلستان را پرمخاطره میشمرد، دست به واكنش بزند و به ایران نیرو گسیل كند. انگلستان نه از پس مخالفان داخلی قرارداد برآمد و نه برای مقابله با ارتش شوروی نیروی كافی در اختیار داشت. مخالفان تنها راه مقابله با سیادت یكسرهٌ انگلستان را در پشتیبانی همسایهٌ شمالی میجستند تا ایران را در رقابت قدرتهای بزرگ به منطقهٌ بیطرف تبدیل سازند و خطر را از سرش كوتاه كنند. این انتخاب برای دولت نوپای كمونیستی هم كه هنوز امكان جهانگشایی نداشت و به «انقلاب در یك كشور» قانع بود، مغتنم مینمود. این همسویی به انعقاد قرارداد 1921 انجامید. ماده ای از این معاهده كه در صورت ورود ارتش بیگانه به ایران به دولت شوروی حق دخالت نظامی میداد، بهای گرانی بود كه ایرانیان ناچار شدند تا در آن روزگار برای خلاصی از حضور نظامی انگلستان بپردازند.

 

رضاخان هنگام مهتری و نگهبانی در سفارت هلند

 

در این شرایط یكی از خدمتگزاران امتحان دادهٌ بریتانیا كه

سید ضیأالدین طباطبایی باشد به ارباب خود پیشنهاد داد تا كودتایی راه بیاندازد و حكومت دست نشانده ای روی كار بیاورد كه بتواند ایران را عملاً و نه الزاماً با اجرای قراداد 1919، به جرگهٌ دولتهای دست نشاندهٌ امپراتوری ملحق سازد. طراحان كودتا رضا خان را برای انجام عملیات نظامی در نظر گرفتند. سابقهٌ او از بابت ارتباط با خارجیان روشن بود. سالها در قزاقخانه زیر دست صاحبمنصبان روسی انجام وظیفه كرده بود. آخر هم به خدمت انگلستان درآمد و در سایهٌ حمایت این كشور به قدرت رسید. خود وی نیز چند بار از این مسئله سخن گفته است كه در خاطرات رجال مختلف ذكر شده. سیروس غنی زندگینامه نویس خطاپوش وی هم كه از كمتر لطفی در حقش دریغ كرده داستان را با ذكر جزئیات آورده است.

ولی اجرای كودتا با بالا رفتن فشار شوروی و تنظیم قرارداد 1921 و طبعاً  نمودار شدن ضعف انگلستان كه موقتاً پوشیده مانده بود، همراه گشت. كار به جایی رسید كه بالاخره دو دولت نیروهای خویش را به توافق از ایران بیرون بردند. ولی در این میان جاه طلبی خارج از اندازهٌ انگلستان اثر خود را بر سیاست ایران نهاده بود و تحول سیاسی این كشور را به راه حكومت اتوریتر انداخته بود. به هر حال وجود چنین حكومتی در جنوب شوروی برای ایجاد انتظام در كشور نفتخیز ایران بدون شك حافظ منافع بریتانیا میبود.

 

بخت رضا خان 

رضا خان این بخت را داشت كه هم از سیادت گذرای انگلستان بهره ببرد و هم از بیطرفی عملی ایران در هماوردی دو قدرت شمال و جنوب. خودش در اجرای این تغییرات كه در صحنهٌ رقابتهای بزرگ بین المللی واقع شد سهمی نداشت، در موقعیتی هم نبود كه داشته باشد. این آتاتورك بود كه كشورش را خود از اشغال قوای بیگانه خالی كرد و از كسی دینی بر گردن نداشت. اما رضا شاه در خانه ای قدرت را به دست گرفت كه در شرف تخلیه بود. نه طرح عملیاتی كودتا از او بود و نه حتی برنامهٌ برپا كردن حكومت اتوریتر. اولی را مدیون افسران انگلیسی بود و دومی را مدیون آن سید روزنامه نگار كه سودایی جز خدمت به ارباب نداشت و به یمن روزنامه خوانی چنین خیالی را پخته بود. سرمایهٌ رضا خان یكی اختیار بر نیروی مسلح بود كه از انگلستان گرفته بود و دیگر هوش و حسابگری روستاییش كه به وی فرصت داد تا با اتكای به زور شریك خیالپرداز خود را از میدان به در كند و در موقعی كه دیگر سیاست انگلستان تضعیف شده بود از آن فاصله بگیرد و رخت وطنخواهی به تن كند. اول به جان مجلس افتاد كه محل تمركز قدرت سیاسی بود و بالاخره زحمت احمد شاه را هم كه آخرین مانع برقراری قدرت مطلقه اش بود از سر خود كم كرد و با این كار نهاد سلطنت را كه لیبرالهای ایران از نظام قدیم نگه داشته بودند و با تبدیل كردنش از مطلقه به مشروطه به خدمت طرح سیاسی خویش درآورده بودند، از گروه اخیر ربود و با نظام اتوریتر پیوندش زد. این پیوند چند دهه دوام كرد و بر استحكام حكومت نوین استبدادی افزود ولی در عوض اعتبار سلطنت را متزلزل ساخت و سالیان سال اسباب دردسر ایرانیان را فراهم آورد. امروز هم طرفداران حكومت اتوریتر كه همان مدافعان ریز و درشت سلطنت پهلوی هستند از ابهام مقولهٌ سلطنت كه هم با دمكراسی سازگار است و هم با استبداد، بهره میگیرند و تكیهٌ خویش را بر آن میگذارند و با دادن یكی دو امتیاز لفظی به دمكراسی خود را «مشروطه خواه» مینامند تا تحت این لوا از میراث پهلوی كه از دید هیچ آزادیخواهی قابل دفاع نیست دفاع كنند و در نهایت طرح سیاسی خویش را پیش ببرند. اگر طرح جمهوری رضا خان گرفته بود اینها نیز همگی امروز جمهوری خواه بودند و دیگر حاجت به سخنسرایی در باب اهمیت تاریخی سلطنت نداشتند و به ناچار منظور سیاسی خویش راصریح تر بیان میكردند.

آنهایی كه در باب قدرتگیری پهلوی اول افسانه پردازی میكنند مدعیند كه ایران از دست رفته بود و او با كوتاه كردن دست خارجیان به حیات بازش گرداند. اول اینكه از هم پاشیدگی ایران بیش از هر چیز زادهٌ دخالت خارجی بود و نه بیعرضگی مردم این مملكت یا بی قابلیتی حكومت مشروطه. آنچه دست رضا شاه را باز گذاشت قطع فشار خارجی بود و دیدیم كه وقتی ایران دوباره در معرض فشاری مشابه قرار گرفت از اعلیحضرت قدر قدرت با تمام ادعاها كاری برنیامد. در آغاز هم مبارزه ای هم با نیروهای خارجی در كار نبود، درآمدن به خدمت یكی از آنها بود و كسب استقلال فقط با كوتاه شدن دست ارباب خارجی ممكن شد كه با فشار حریف از میدان به در رفت نه با تشر كسی كه خود به قدرت رسانده بود.

 

ميرپنج رضاخان در کنار اتومبيل مصادره شده نصرت الدوله فيروز پس از کودتاي 1299

 

نو شدن استبداد 

حال ببینیم كه این نورسیدهٌ میدان سیاست با سرمایه ای كه به این طریق در اختیارش نهادند و با قدرتی كه خود اندوخت چه كرد. چون ایرادات اصلی كه به وی وارد است مربوط به این بخش از كارنامهٌ اوست. ارث اصلی او مدرنیزاسیون ایران است كه باید قبل از پرداختن به اجزایش منطق كلی آنرا از نظر گذراند. این برنامه هر جا كه حكومت اتوریتر و قدرت مطلق شخص پادشاه را تقویت میكرد چهار اسبه به جلو رانده شد. هر جا بر تمركز و دوام این قدرت تأثیری نداشت با مانعی اساسی موجه نگشت. اما در هر مورد كه مختصر خللی به این دستگاه وارد میكرد متوقف گشت و حتی پس رانده شد. بعضی این تجددگرایی را امری كلی و یكپارچه به حساب میاورند تا بتوانند از پرداختن به زیر و بم آن و ارزیابی دقیقش سر باز بزنند و با چسباندن برچسب «توسعه» سیاستهای دوران رضا شاهی را كلاً تأیید نمایند. نقطه ضعف این «توسعه» فقط بخش سیاسی آن نیست كه برخی از فرط درماندگی و پس از انقلاب حاظر شده اند بپذیرند.

مدرنیزاسیون سیاسی كه هستهٌ اصلی تجدد است و معنای بنیادیش رفتن به سوی دمكراسی است نه تنها در ایران معطل ماند بلكه پس هم رانده شد. حاصل كار مشروطه خواهانی كه پس از چند دهه كلنجار رفتن با استبداد قدیم، راه چاره را در تغییر نظام سیاسی مملكت جسته بودند، به هدر رفت. رفتار استبدادی و مكمل آن كه شیوهٌ اطاعت استبداد خواهانه است با حكومت رضا شاهی رواج دوباره و نوین یافت، فرهنگ سیاسی ایران را واپس راند و ارثی باقی گذاشت كه توسط محمدرضا شاه تقویت شد و هنوز هم بقایایش بر جاست و مالیات بر ارثش گریبانگیر ما. برای اثبات واپسماندگی یك كشور مدركی بهتر از این نمیتوان یافت كه هنوز برخی از مردمانش تصور میكنند حكومت استبدادی چارهٌ مشكلات آنهاست و چه سرافكندگی بزرگتر از دیدن نمایندگان این عقب ماندگی در داخل و خارج ایران.

 

دستكاری جامعه 

با این همه، پس رانده شدن تجدد رضا شاهی فقط به وجه سیاسی آن ختم نمیشود. جامعهٌ ایران هم از این ماجرا زخم نخورده بیرون نیامد. اشكال در اینجاست كه وقتی صحبت از جوامع مختلف پیش میاید بسیاری تصور میكنند كه اینها همه ساختار مشابه دارند یا به هر صورت و به یكسان به تحول و حیات خویش فارغ از چند و چون سیاستهای دولت، ادامه میدهند. چنین تصوری نابجاست. ساختار جامعه بر شكل و اقتدار دولت تأثیر مینهد و سیاستهای دولت بر تحولات اجتماعی. در ایران رضا شاهی دولت تحت عنوان مدرنیزه كردن مملكت برنامه هایی بسیار مشخص را در جهت دگرگون ساختن جامعه به اجرا گذاشت، به عبارت دیگر تغییر ساختار اجتماعی را در دستور كار خود قرار داد. دستپخت این آشپز ناشی چندان دلچسب از كار در نیامد. آنچه در ساختار جامعهٌ ایران مدرن، به آن ترتیب كه از دوران رضا شاهی شروع به شكل گیری كرد، در دوران محمدرضا شاهی بر جا ماند و در نهایت در دوران اسلامی هم تغییر چندانی نكرد، جلب توجه میكند غیبت نخبگانی است كه امتیازات اجتماعی خویش را خود اندوخته باشند و آنرا مدیون الطاف دستگاه دولت نباشند. محدود كردن قدرت دولت از سوی جامعه كه لازمهٌ دمكراسی است در درجهٌ اول مدیون وجود چنین گروهی است. زیرا این سرآمدان هستند كه از بیشترین امتیازات و امكانات برای چنین كاری بهره مندند. به تناسب آنها طبقهٌ متوسط در موقعیت به نسبت ضعیفی قرار دارد و طبقات فرودست هم كه اصلاً محل چندانی از اعراب ندارند. نخبگان سنتی ایران با انقلاب مشروطیت وارد مرحلهٌ جدید از حیات خویش گشته بودند و قاعدتاً باید با پیشرفت تجدد كم كم از میدان خارج میشدند و با گروههای نوین جایگزین میگشتند. آنچه در دوران رضا شاه شروع شد و پس از آن هم ادامه پیدا كرد حذف آنها بود به قصد جایگزین كردنشان با كسانی كه وابسته به دستگاه قدرت بودند و همزمان جلوگیری از بالیدن سرآمدان مستقل. هدف از این كار كه به طرز بسیار موفقیت آمیزی هم انجام شد، باز نگه داشتن دست استبداد نوین بود تا با هیچ مانع جدی در جامعه طرف نباشد. استخوانبندی جامعهٌ ایران آنچنان از این سیاست آسیب دید كه حكومت اسلامی توانست بی دردسر بر آن مسلط شود و زحمتی بیش از بیرون راندن نخبگان اداری آریامهری و بخشیدن امتیازاتشان به ابواب جمعی خود نكشد.

توسعهٌ طبقهٌ متوسط ایران هم از زمان رضا شاهی شروع شد. رشد چنین طبقه ای در تمام جوامع مدرن به صورتی كمابیش مكانیكی انجام میگیرد و زاییدهٌ تحول دستگاههای دولتی و اقتصادی است. در ایران هم جز این نبود. طبقهٌ متوسط به نظام اتوریتر رضا شاهی كه در درجهٌ اول متكی به ارتش و دولت بود، فرصت توسعهٌ این دو را داد و امكان این را فراهم آورد تا بكوشد تا خود را از نفوذ طبقهٌ حاكم قدیم بر اسباب قدرت آزاد سازد. در عوض این طبقه هم خواستهایی داشت كه یكی رفاه بود و دیگری دخالت در تعیین سرنوشت خویش. مهار كردن این دومی طی سالها دلمشغولی اصلی حكومت پهلوی بود و به جانشینش ارث رسید. این كار با برآورده كردن خواست اول ممكن شد یعنی با دادن باج رفاه تا حدی كه در امكانات دولت بود. حكومت اسلامی نیز همین روش را پیش گرفت ولی به دلیل بالا رفتن جمعیت و كاهش نسبی درآمد دچار مشكلاتی شد كه میبینیم. این را هم اضافه كنم كه اگر حكومت قبلی هم بر سر كار مانده بود با راه و روشی كه در پیش گرفته بود دچار همین مشكلات میشد و معجزه ای از دستش برنمیامد. توسعهٌ اقتصادی سالم در گرو تغییر روش سیاسی حكومت ایران بود و هست. ولی از آنجا كه سرآمدان اقتصادی به شیوهٌ خود قدرت دولت را محدود میسازند، هیچ دستگاه استبدادی به آنان نظر خوشی ندارد واگر وجودشان را بپذیرد از سر ناچاری است.

 

ارتش شخصی

برپا ساختن ارتش نوین اولین امتیازی است كه همگان در كارنامهٌ رضا شاه منظور میكنند. چه قدرتگیری او و چه اجرای سیاستهایش از ابتدا متكی به ارتش بود. در ایران آن روزگار دو نیروی نظامی قابل توجه در كار بود. یكی قوای قزاق كه مدتها در عمل مجری سیاست روسیه بود و سؤ سابقه اش از زمان به توپ بستن مجلس كاملاً تثبیت شده بود. دیگری قوای ژاندارمری كه توسط مجلس و پس از پیروزی بر محمدعلی شاه تأسیس شده بود و اعضایش از بابت وفاداری به مشروطیت قابل اعتماد بودند. رضا خان كه در دستگاه اول تربیت شده بود و رقابت چندین ساله با ژاندارمها را نیز فراموش نكرده بود، این دو نیرو را در هم ادغام كرد و سررشتهٌ كارها را به دست قزاقان سپرد. یعنی كم قابلیت ترین اهل رزم و خوگرفتگان به استبداد را به ریاست ارتش گماشت. دستگاهی كه به این ترتیب بنیاد نهاده شد طی حیات خویش بیش از ملت تعلق به سلسلهٌ پهلوی داشت و تا روز آخر هم كه با رفتن محمدرضا شاه از هم پاشید، وظیفهٌ اصلیش حفظ نظام اتوریتر پهلوی بود و بیش از استفادهٌ خارجی استفادهٌ داخلی داشت. رشد بی حساب این ارتش به قیمت اختصاص بخش مهمی از درآمد ملی به آن ممكن شد. در زمان رضا شاه كه درآمد نفت یكسره و تحت نظر خود شاه خرج آن میشد و بعد هم همیشه بخش اعظم بودجه به آن اختصاص داشت. علاوه بر تمام اینها استفاده از ارتش در مدرنیزاسیون دورهٌ رضا شاهی به تمامی این برنامه رنگ نظامی زد، با تمام خشونت و خشكی كه خاص این دستگاه است و از آنجا به تمام جامعه تعمیم داده شد. برنامه ای نظیر متحدالشكل كردن لباس مردان كه دستكمی از لچك به سر كردن زنان ایران به دست حكومت اسلامی ندارد از همین نگرش نظامی به تجدد برمیخاست. حكایت تخریب آثار دوران قاجار هم كه به بهانهٌ نوسازی پایتخت انجام گرفت، مشت دیگری است از همین خروار.

 

مردم كجا بودند

اتكای بیش از حد مدرنیزاسیون به ارتش و دستگاه اداری نقش جامعه را كه در دمكراسی  به میزان بسیار زیاد ادارهٌ خویش را بر عهده میگیرد و در همه حال بر ادارهٌ خود توسط دولت نظارت میكند، به حد اقل رساند. این كار نه فقط ایرانیان را از حقی اساسی كه متعلق به آنهاست محروم ساخت، بلكه راه را بر هر گونه ابتكاری كه میبایست در این راه از جانب آنان بروز میكرد بست. بارزترین نمونهٌ این عقیم سازی جامعه دست انداختن دولت بر دستگاه اقتصاد بود. مخارج نوسازی رضا شاهی از آسمان نیامد و از محل تولید ملی ایران هزینه شد. نه فقط با بالا رفتن مالیاتها و سختگیری بیشتر در وصولشان كه به هر حال در تمام جوامع مدرن صورت میگیرد. نه تنها با ایجاد انحصاراتی كه میتوان نمونه هایشان را در بسیاری نقاط سراغ كرد. نه حتی با توسعهٌ كارخانجات دولتی كه باز هم میتوان به حساب سرمایه گزاری بخش دولتی گذاشت. بلكه با انحصار تجارت خارجی به دولت كه از 1931 برقرار شد و نظیرش را فقط میتوان در حكومتهای توتالیتر سوسیالیستی سراغ كرد و خود بهترین نشانهٌ شدت استبدادی است كه بر ایران حكمفرما بود. پولی كه به این وسایل گردآمد از جامعهٌ ایران ستانده شد، به زور و به قیمت پایین آوردن بازده اقتصاد كه همه جا با دولتی شدن آن همراه است، ولی خرج این ثروت از هر نظارت جامعه به دور ماند و بسیاری از منافع كار نیز به جیب صاحب اصلی قدرت و اعوان و انصارش رفت. تا به حال كسی به رضا شاه نسبت درستكاری نداده ولی محض كوچك نمودن قبح مال اندوزی هایش گفته اند كه فقط خود میگرفت و میبرد و به دیگران چنین اجازه ای نمیداد. اول از همه باید گفت كه این هم نشانه ای بود از طمعش نه از درستكاری او و باید اضافه هم كرد كه از واقعیت هم به دور است. بردن و خوردن آنهم  در این مقیاس بی شریك نمیشود زیرا نمیتوان با كمك آدمهای درستكار مال مردم را برد و خورد. برای چنین كاری باید وردست مناسب پیدا كرد، البته بعد میتوان از سهم شركأ كم گذاشت.

خلاصه اینكه مدرنیزاسیون رضا شاهی راه كج و معوجی را به سوی تجدد گشود، از ابتدا نامتعادل بود و پیشرفت هر بخشش موكول به آنچه كه دوام نظام اتوریتر اقتضا میكرد. این روش اشكالاتی بنیادی به همراه داشت كه ما هنوز بهایش را میپردازیم. موفقیت انقلاب اسلامی به این دلیل نبود كه مردم ایران به ناگاه از تجدد سرخورده شده بودند و هوای رجوع به «اصلی» را پیدا كرده بودند كه در تاریخ مملكتشان سابقه نداشت و زاییدهٌ خیالپردازی های یك ملای كینه توز و از همه جا بی خبر بود. این موفقیت از بابت ساختاری مدیون شیوهٌ تجددگرایی اتوریتری بود كه رضا شاه پایه اش را گذاشت و تا انقلاب بر جا ماند. اتكای اصلی به ارتش و به دستگاه دولت و در مقابل تضعیف مرتب جامعه بالاخره خود آن حكومت را به باد داد كه جای تأسف ندارد، ولی مردم ایران را هم به فلاكتی انداخت كه هر چه بر آن اسف بخوریم كم خورده ایم.

 

طرف شدن با آخوند

در این مدرنیزاسیون سهم عمده ای برای مبارزه با مذهب منظور میشود و همین بخش است كه باعث شده تا بسیاری كه امروز از دست حكومت به فغان آمده اند از سر استیصال آرزوی پیدا شدن رضا شاهی را بكنند كه بتواند زحمت اسلامگرایان را از سر ایران كوتاه بكند. از آنجا كه مبلغان «عصر مشعشع» عملاً هر پیشرفتی را كه از صدر مشروطیت تا برآمدن رضا شاه در هر زمینه انجام گشته به حساب «قائد عظیم الشأن» گذاشته اند و امروز هم عده ای تحت عناوین مختلف دنبالهٌ كار «سازمان پرورش افكار» او را گرفته اند، باید به یك مورد تاریخی اشارهٌ مختصری كرد.

مهمترین گام در راه كوتاه كردن دست مذهبیان از دخالت در ادارهٌ حكومت مشروطه كه متروك ساختن اصل دوم متمم قانون اساسی بود، در مجلس دوم برداشته شد. این مجلس بدون استفاده از قوهٌ قهریه و تحكمهای تند و تیز كه از دوران رضا شاهی به این طرف شاخص وجود حكومت مقتدر به حساب میاید، توانست عملاً اصلی را كه حق «وتو»ی مصوبات مجلس را به پنج مجتهد اعطا میكرد از اعتبار بیندازد و متروك كند. وقتی آخوندها و دیگر شریعتمداران مجلس دوم را وادار به اجرای این اصل ساختند و از جمله مدرس را تحت این عنوان روانهٌ بهارستان كردند، همان مجلسی كه طرفداران دیكتاتوری سالها در باب بی قابلیتی اش داد سخن داده اند هم اجرای این حق وتو را مسدود ساخت و هم مدرس را كه مدعی بود مرتبتی والاتر از نمایندگان مردم دارد و مادام العمر عضو مجلس است، وادار ساخت كه این ادعایش را پس بگیرد و از دورهٌ بعد مثل هر نامزد دیگر وكالت در انتخابات شركت كند. كار نه بگیر و ببند لازم داشت و نه بزن و بكش كه مجلس نه خیال هیچكدام را داشت و نه امكانش را. البته مزاحمتهای اصحاب مذهب به این ترتیب ختم نشد ولی اسباب قانونی این دخالت برچیده شد. شرح این ضربه خوردن اسلام را هم محمد تركمان نامی كه از پادوهای حكومت آخوندی است با گردآوری و به هم چسباندن اسناد به صورت كتاب درآورده.  اگر فشارهای مذهبیان پس از آن در عقب انداختن تحول در زمینه های دادگستری و آموزش ثمر داد به دلیل داشتن نقطهٌ اتكای قانونی نبود، به علت ضعف دولت بود كه تا برآمدن رضا شاه و به دلیل فشار خارجی دوام كرد. و الا نه مردمی كه انقلاب مشروطیت كرده بودند دلبستهٌ مذهب بودند و نه سرآمدان جامعه دلباختهٌ اسلام كه بخواهند اختیار خود را به دست ملا بدهند.

رضا شاه با برقرار كردن اقتدار حكومت مركزی كه در حقیقت مترادف اقتدار شخصی خودش بود، اسباب اصلی مبارزه با نفوذ اهل مذهب را فراهم آورد و طرحهایی در این زمینه به اجرا گذاشت كه مدتها بود در اذهان نوآوران نقش بسته بود و از صدر مشروطیت تا آن زمان معطل مانده بود. اگر او نمیتوانست با مذهبیان بسازد به این دلیل بود كه همانند سرآمدان غیرمذهبی قدرت شخصی وی را محدود میكردند وگرنه بینش خودش از حد تحقیر سنتی و عامیانهٌ آخوند و ملا كه بسا اوقات با حرمت نهادن به روحانیان بلند مرتبه همراه است، فراتر نمیرفت. رضا شاه در این زمینه هم مثل باقی موارد مصرف كنندهٌ افكار رایج دوران بود و تا هر جا كه این افكار با قدرت شخصی اش اصطكاك پیدا نمیكرد، به اجرایشان میگذاشت. گرفتن اختیار آموزش و دفترداری از دست ملایان بر اختیارات و امكانات دولت وی میافزود و گرنه به تأسیس حوزهٌ علمیهٌ قم كه در زمان وی انجام شد كاری نداشت. علاوه بر این هر جا كه منافعش اقتضا میكرد از كنار آمدن با ملایان ابا نداشت كه مهمترین نمونهٌ آن حكایت به سلطنت رسیدن اوست.

طرفداران رضا شاه چنین وانمود میكنند كه باز شدن گره مذهب جز به دست او امكان نداشت. این سخن همانطور كه مثال دخالت مجتهدین در امر قانونگزاری نشان میدهد پایه ای ندارد. اگر جامعهٌ ایران گرفتار دیكتاتوری نمیشد احتمالاً مذهب زدایی از آن به این سرعت انجام نمیگرفت ولی بدون شك به صورت منطقی تر و صحیح تر جامهٌ عمل میپوشید. كمااینكه قدرت آخوندها از ابتدای مشروطیت روز به روز كم شده بود. حكومتهای اتوریتر به تناسب موقعیت از هر ایدئولوژی و هر عاملی برای توجیه قدرت خود بهره میگیرند و انتخابشان در این زمینه بسته به اوضاع و احوال زمانه، توانشان در برابر جامعه و مشكلاتی دارد كه به طور موضعی با آن برخورد میكنند. از آنجا كه بر خلاف حكومتهای توتالیتر دست و پا بستهٌ ایدئولوژی نیستند از نرمش بسیاری برای تغییر اهداف و شعارهای خویش برخوردارند. مقابلهٌ رضا شاه با مذهبیان تابع این منطق بود نه اعتقادات سخت و محكم خود وی به چیزی مثل لائیسیته یا از این قبیل. سیاست جانشینش هم تابع همین روش بود. هر جا كه دید میتواند با پس راندن مذهبیان بر قدرت خویش بیافزاید این كار را كرد و هر جا كه دید به نوعی محتاج پشتوانهٌ مذهب است از آنان مدد خواست. برای همین بود كه دست آخر در مقابل حملهٌ یكپارچهٌ اهل مذهب فلج شد. برای اینكه سیاستهای متغیرش، همانند پدر، بر پایگاه فكری محكم استوار نبود.

 

نبوغ عاریتی

ارادتمندان رضا شاه گاه از نبوغ او در انداختم ایران به راه تجدد سخن میگویند. از آنجا كه مردم ایران از قدیم در تراشیدن كرامات برای حكام زورگو مهارت داشته اند تا برای زور شنیدن خود محمل عقلانی و اخلاقی بتراشند، بسا اوقات این سخن را جدی میگیرند. اول از همه باید گفت این مشروطیت بود كه ایران را به راه تجدد انداخت نه رضا شاه. آنچه كه به نبوغ رضا شاه تعبیر میشود در واقع خلأ ذهن تربیت نیافتهٌ اوست كه با آنچه از محیط اطرافش میگرفت پر میشد. رضا شاه در موقعیتی نبود كه خود از پیشرفتهای جهان خبر مستقیمی داشته باشد و دلایل این پیشرفتها را خود توجیه و تعلیل كند یا لزوم و چند و چون گرته برداری از آنها را دریابد. چیزی كه از فرنگ دیده بود منحصر بود به صاحبمنصبان روسی قزاقخانه كه زیر دستشان خدمت كرده بود. او هم مثل عوام هر دوران مصرف كنندهٌ افكار رایج بود كه از انقلاب مشروطیت به بعد همگی متوجه ارج نهادن به پیشرفت، تأكید بر لزوم مدرنیزاسیون، اهمیت تقلید از اروپا، رسیدن به قافلهٌ تمدن… بود. رضا شاه در معرض تمام این سخنان قرار داشت و ذهنش از آنها تغذیه میكرد. آنهایی هم كه در بین روشنفكران و گاه روزنامه نگاران دوران كه در برخی موارد جانشین روشنفكران میشوند، طرفدار این قبیل سخنان بودند و از كوته فكری یا جاه طلبی تصور میكردند با حكومت اتوریتر بهتر یا زودتر میتوان به این اهداف رسید، به كمك رضا شاه شتافتند تا هر جایی در ذهن او خالی مانده بود پر كنند و به این ترتیب اگر خود مستقیماً موجد اثری نشده اند به كمك مشت آهنین عاریتی بر صفحهٌ تاریخ نقشی بگذارند. به هر حال اجرای تمام این طرح ها، چنانكه باید، تابع منطق سیاسی استبداد ماند كه این معلمهای خودخوانده و سرخانه دستی بر آن نداشتند. در نهایت بسیاری شان به مرور از كار رانده شدند، مثل فرج الله خان بهرامی كه به اسم رضا شاه كتاب مینوشت، یا اصلاً در چرخ و دنده های دستگاهی كه خود بر پا كرده بودند خرد شدند، مثل داور كه زحماتش به پای رضا شاه نوشته شد. حتی آنهایی هم كه در سجایای رضا شاه غلو میكنند تا آنجا پیش نرفته اند كه وی را قدرشناس بخوانند. شاید توجه كرده اند كه حتی برای داستانپردازی هم در تاریخ حدی هست. به هر حال این نبوغ فرضی فقط در ایران و با اتكای به زور برای تحمیل تصمیمات به دیگران، برای پیشبرد كارها و برای سرپوش نهادن بر نتایج نامطلوبی كه از این روش زاده میشد كافی بود. هر گاه در صحنهٌ بین المللی تتق زد یا مثل الغای امتیازنامهٌ دارسی به افتضاح كشید یا با موضعگیری نامعقول در جنگ دوم جهانی به اشغال كشور انجامید.

 

شجاعت با ضعیف

از شجاعت او هم سخنانی در افواه شنیده میشود كه یكی دو اشاره را لازم میاورد. البته شجاعت جزو خصایص نظامیگری است ولی از این بابت حكایت چندانی از هنرنمایی های رضا شاه بر جا نمانده است و طرفدارانش هم در این باب ساكتند. زور گفتن به اتكای نیروی نظامی هم كه بخش اصلی كارنامهٌ رضا شاه است نام شجاعت ندارد و قلدری است. او اگر شجاعتی میداشت میبایست پس از حملهٌ متفقین نشان میداد، نه اینكه بخواهد هر چه زودتر به اصفهان فرار كند و كار را به جایی برساند كه وزرای خودش با خواهش و زاری و برای جلوگیری از پاشیدن كامل انتظام امور راضیش كنند كه در تهران بماند. كسی كه از فرط عجله برای رفتن حتی فرصت نداد تا استعفا نامه اش را كه خط خوردگی داشت پاكنویس كنند و همان متن قلم خورده را امضأ كرد، نمیتوان شجاع به حساب آورد. شرح مفصل حكایت سقوط او را گلشائیان كه از نزدیك شاهد ماجرا بوده، نگاشته و چاپ هم شده. معمولاً نسبت دادن شجاعت به رضا شاه با تحقیر بزدلی احمد شاه همراه است. یادآوری كنم كه او در جنگ جهانی اول در تهران ماند و از ترس به جایی نگریخت. البته مثل رضا شاه از این وحشت نداشت كه در مملكت خودش به محاكمه كشیده شود تا بابت برهم زدن اساس مشروطیت و آدمكشی و غصب اموال مردم از او حساب بخواهند. خود رضا شاه از خطر محاكمه جست ولی اقلاً اعضای شهربانی اش كه مجریان اصلی حبس و قتل مخالفان بودند به دادگاه كشیده شدند كه سابقه ای برای رسیدگی به این قبیل جنایات بر جا بماند تا همه بدانند بالاخره قاعده و قراری در كار هست و قانون و دادگاهی و انتقام جویی به سبك خمینی تنها شیوهٌ حساب خواستن از مردم نابكار نیست.

 

وطنپرستی یا مالدوستی

یكی از كلیشه های گفتار طرفداران رضا شاه این است كه دیگر ایرانی نمانده بود تا او رسید و دوباره احیایش كرد، گویی او بعد از حملهٌ اعراب قدرت را به دست گرفته است. قلع و قمع تمام مخالفان و قدرتمندان محلی هم به پای این احیای ایران گذاشته شده است. بی توجه به این امر كه طی قرنها همین قدرتمندان محلی بودند كه ایران را نگه داشته بودند، اگر اینها نبودند كه حكومت مركزی دوران قدیم كه فرضاً در اوج قدرت صفویه بیش از سی هزار سرباز در اختیار نداشت،  قادرنمیشد ایران را در برابر خطرات حفظ كند. برخی از این افراد در بازی رقابت روس و انگلیس شركت كرده بودند ولی تعمیم این رفتار به تمامی آنان با واقعیت تاریخی سازگار نیست و فقط به كار تبلیغ میاید و توقع پذیرشش را از دیگران نمیباید داشت. شرح برنداختن یك رشته از خاندانهای قدیم مملكت را كه در هر كشور از شواهد استخوانداری و استحكام جامعه اند و در ایران به ضرب قدرت ارتش از هم گسیخته شدند بسیاری از جمله ملك الشعرای بهار ضبط كرده اند كه بعداً نتوان هر دروغی در این باب بافت. از رفتاری هم كه با عشایر شد همه خبر دارند، غارت شدند، از كوچ ممنوع گشتند و عده ای از رؤسایشان هم یا در محل كشته شدند یا در زندان قصر. رضا شاه كه خود با پشتیبانی خارجی قدرت را به دست گرفته بود به هر كس كه از بین برد تهمت نوكری اجانب و یاغیگری زد. این هم معجزه ایست،  مگر میشود در یك مملكتی هر كس اسم و رسمی یا پول و پله ای دارد خدمتگزار خارجی و شرور و طغیانگر باشد. یك ملت و فقط یك وطنپرست؟ كجا چنین چیزی ممكن است كه در ایران باشد؟

باید هنگام رسیدگی به میهن پرستی رضا شاه از این شعارها فراتر رفت و باید توجه داشت كه وطنخواهی یعنی ارج گزاردن به چیزی كه فراتر از شخصیت و حیات خود آدمی است و ارزشش تا حدی است كه برخی جانشان را هم در راه آن میدهند. خلاصه اینكه یعنی از خود گذشتگی در برابر امر و ارزشی والاتر از خود آدمیزاد. كسی كه به میهنش به چشم ملك شخصی نگاه كند و هنگام ورود قوای روس به ایران اول از اشغال املاكش ابراز نگرانی بكند كه باز هم حكایتش را گلشائیان ضبط كرده، میهن پرست نیست، مالكی است كه به اموالش علاقه دارد و از آنها مواظبت میكند. البته برخی از فرط مال دوستی از جان هم میگذرند ولی گویا رضا شاه تا این درجه مال دوست نبود.

باید پرسید كه او از چه چیز خودش در راه میهن گذشت؟ مالی نداشت كه از آن بگذرد، هرچه گرد آورده بود به زور از دیگران ستانده بود. این اموال را قبل از رفتن به پسرش صلح كرد و او هم ناچار شد برای رسیدن به سلطنت آنها را به دولت ببخشد و یك قسم وفاداری به قانون اساسی را به آن علاوه كند تا خرش از پل بگذرد. از بابت جان هم كه بهتر است اصلاً صحبتی نكنیم. رضا شاه تمایلی نداشت جانش را برای وطنش بدهد، جان دادن كه سهل است جان بسیاری را هم گرفت تا بر سر قدرت بماند.

 

امنیت همایونی

میگویند رضا شاه در مملكت امنیت ایجاد كرد. تا جایی كه به امن كردن راه ها و جمع كردن بساط تفنگداران محلی مربوط است، صحیح است. اینجا هم قطع فشار خارجی بود كه دست دولت را باز گذاشت. بارزترین نمونه اش مورد خزعل است كه وقتی انگلستان حمایت خود را از او سلب نمود پیش رضا خان سر خم كرد. گردنكشان كوچكتر هم جز این چاره ای نداشتند كه وقتی پشتیبانی از آنها سلب شود حكم دولت مركزی را بپذیرند. وقتی مانع اصلی بر طرف شد كارها آسان شد و رضا شاه از عهدهٌ انجامش برآمد. اگر چنان نشده بود حكم او هم بیش از دولتهای قبلی خریدار نداشت. ولی اگر مقصود از امنیت مصون بودن جان و مال و حیثیت مردم از تعرض است، چنانكه گفته اند و شنیده ایم، كه در باب امنیت دوران رضا شاه جداً میتوان تردید كرد. اگر بشود مال هر كس را به زور از دستش گرفت و آبروی هر دیگری را تحت اتهامات پوچ به باد داد و هر كه را هم با یك دستور ساده روانهٌ زندان كرد یا كشت دیگر صحبت از امنیت معنا ندارد، نه در ایران و نه در هیچ خراب شده ای. در مملكتی كه مردم باید برای سفر كردن در كشور آبأ و اجدادیشان گذرنامهٌ داخلی میگرفتند كه نمونه اش را در روسیهٌ دوران استالین باید سراغ كرد؛ در جایی كه تمامی مراسلاتشان در معرض بازرسی دستگاه شهربانی بود؛ در كشوری كه مردم از ترس مأموران آگاهی جرأت سخن گفتن نداشتند مباد تحویل زندان قصر بشوند؛ در خطه ای كه از حقیرترین افراد تا وزرای مملكت در معرض غضب پادشاه و پرونده سازی و زورگویی وردستان او بودند؛ در مكانی كه میشد هر كسی را با تهدید واداشت تا دار و ندار خود را به شاه تقدیم كند تا ضمیمهٌ اموال بی حساب وی شود، صحبت از امنیت بیجاست، فقط میتوان از حفظ نظم سخن گفت، آنهم نظمی مطابق منافع دستگاه حكومت و صاحب اختیار آن. تفاوت امنیت با چنین نظمی در حفظ حقوق و آزادی افراد است كه در سایهٌ اولی تضمین میشود و در دومی ضمانتی ندارد.

 

نتیجه

تكه تكه عرضه كردن خدمات و سجایای رضا شاه و از آنها فهرست های دراز و كوتاه درست كردن دردی را دوا نمیكند. باید به حكومت او و دستاوردهایش نگاهی جامع داشت و قالب این جامعیت جز نظام سیاسی نیست. زیرا خصایص این نظام است كه در نهایت بر تمامی سیاستهای اجرایی تأثیر تعیین كننده مینهد. باید از خود پرسید كه وظیفهٌ اصلی حكومت چیست. البته كه راه و جاده ساختن، كارخانه برپا كردن، ارتش را نظم دادن… همه از جملهٌ وظایف حكومت است ولی وظیفهٌ اصلی آن نیست اگر بود نام هیتلر هم به دلیل اتوبانهایی كه داد ساختند در تاریخ باقی میماند نه به دلیل جنایاتش. وظیفهٌ اصلی حكومت برقرار كردن نظم عادلانه و متعادل در جامعه است نظمی كه جز بر پایهٌ آزادی نمیتواند شكل بگیرد. باقی خدمات، حال هر قدر هم لازم، در مقابل این یكی فرعی است. كسی كه متوجه این نكته نشود و خیال كند كه چیزی از برقراری عدالت و آزادی در جامعه مهمتر است و میتوان آنرا از حكومتهای آزادی كش طلبید، برای امربری ساخته شده و لیاقت زندگانی آزاد را كسب نكرده است. این دلخوشی از زور شنیدن مشكلی شخصی است ولی وقتی در صحنهٌ اجتماع عرضه شد دیگر انتخابی نیست كه فقط به زندگانی یك نفر مربوط باشد، حیات آنهایی را هم كه سزاوار زندگی آزادند مختل میكند. آنچه كه در مورد رضا شاه اساساً مورد ایراد است عیوب فردی او نیست كه كم هم نبود، حتی پشتیبانی انگلستان هم نیست كه البته مایهٌ سرافكندگی است ولی فقط مربوط به یك دوره از حیات سیاسی اوست، نظام اتوریتری است كه با كمك خارجی ولی به دست خود بر پا كرد. این نظام كه دستاورد اصلی اوست به عیب های فردی وی مجال رشد بی حساب داد و از آن مهمتر روش فاسدی را بر حیات سیاسی و اجتماعی میلیونها ایرانی تحمیل كرد كه ما هنوز درگیر پرداخت بهایش هستیم. رضا شاه واروی خمینی نیست كه از دست یكی به دیگری پناه ببریم. این هر دو واروی دمكراسی لیبرال هستند كه به یكسان دشمنش داشته اند و با تمام توان در راه نابودیش كوشیده اند.

تصور اینكه رضا شاهی لازم است تا ما را از چنگال حكومت مذهبی رها سازد و راه آزادی را برایمان هموار كند به خیالپردازی آن كسی میماند كه میخواست به جبهه برود و پس از شهید شدن به سر خانه و زندگی خود بازگردد تا از مزایای شهادت برخوردار شود. باید از این ساده لوحی به درآمد.

22 آوریل 2004

 

 

Posted on Saturday, September 6, 2014 at 02:09AM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

PrintView Printer Friendly Version

EmailEmail Article to Friend

Reader Comments

There are no comments for this journal entry. To create a new comment, use the form below.

PostPost a New Comment

Enter your information below to add a new comment.

My response is on my own website »
Author Email (optional):
Author URL (optional):
Post:
 
Some HTML allowed: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <code> <em> <i> <strike> <strong>