شريعتی خروس نابهنگام تاريخ -مهران امیر احمدی
شريعتی خروس نابهنگام تاريخ آنان که دستی در تاريخ دارند بيش از پيش براين نکته واقفند که همواره اشخاصی در تاريخ انديشه، نابهنگام به ظهور رسيده اند . به باور نگارنده «مارکس» و «شريعتی» را می توان از اين منظر به ديده نقد نگريست با اين تفاوت که مارکس حداقل يک سده زود با نظريات شگفت انگيزش وارد در تاريخ انديشه گشت ولی شريعتی حداقل چهار قرن دير وارد در اين مدخل رمزآلود گشت. به ديگر سخن هر دوی اين شخصيت ها فرزندان عنصر زمان به شمار نمی آيند .به همان اندازه که مارکس در بيان مولفه ها ی اقتصادی... و سياسی به آينده می نگريست به همان ميزان ، شريعتی به زمان ماضی در تحليل مسايل روز توجه داشت. ظهور انديشه های مارکس در زمانه ای اتفاق افتاد که نه عنصر زمان و نه مصاديق مکاني، يارای درک و تحمل چنين نظرياتی را نداشتند. شريعتی نيز در زمانه ای سر از نيام برکشيد که اساسا هيچ ضرورتی به وجود او احساس نمی شد. او در کالبد جسدی دميد و آن را جان بخشيد که مرده بودنش به زنده بودنش بيشتر می ارزيد. ظهور زود هنگام مارکس باعث گشت تا از دل نظرياتش، انقلابی چون انقلاب روسيه شکل گيرد که اساسا با سير تکاملی مورد نظر وی بسيار متفاوت بود و در نهايت به استبدادی سياه انجاميد که هم فرديت و هم بعد جمعی زندگی بشر را به مخاطره انداخت . در حاليکه تمام کوشش مارکس بر اين بود که يک تعادل نسبی بين ابعاد فردی و جمعی زندگی بشر بو جود آورد.اين نا بهنگامی سبب شد تا بعد از فروپاشی شوروی سابق( که هيچ شباهتی با نظام مورد علاقه مارکس نداشت ) نئو ليبرال ها با تمام ظرفيت نظريات وی را در باور عمومی جهانيان به چالش کشيده و انديشه هايش را اساسا غير منطقی و غير واقع بينانه با مصا ديق عينی جهان معاصر تفسير نمايند.اگر منصفانه و صادقانه بخواهيم به مارکس و انديشه هايش بنگريم متوجه اين نکته می شويم که مارکس تعلق به سده نوزدهم نداشت بلکه او فرزند هزاره سوم بود . جالب اينکه امروزه بسياری از نئو ليبرال ها بيش از پيش در شناخت معضلات و بحران های پيش رو به مارکس و انديشه هايش رجوع می کنند. چراکه مارکس حداقل در شناخت پديده های اجتماعی و اقتصادی هيچ بديلی تاکنون نداشته است . اگرچه بر نظريات مارکس هم می توان انتقاداتی داشت و اين جنبه انتقادي، ناشی از غير مطلق انگاری در عرصه تحليل مدرن، از جهان معاصر است . به باور نگارنده شريعتی بايستی در دوره صفويه به ظهور می رسيد تا شيعهء علوی خويش را در تقابل با شيعهء صفوی آن زمان، مطرح می کرد . او در زمانه ای نظرياتش را بيان کرد که اساسا طرح آن ها نه تنها ظرورتی نداشت بلکه در تنافر با روح زمان و فرايند های حاصل شده از اجتهاد جمعی بشر بود.شريعتی اين دانش آموختهء تاريخ اسلام در« سوربن» و بهره مند از کلاس های «ژرژ گورويچ» جامعه شناس بنام فرانسوي، ازاين منظر قابل نقد است. اين ديرهنگامی در ظهورشريعتی را می توان از اين زاويه هم نگاه کرد که او نسبت به بانيان دوره اول روشنفکری در ايران ،بسيار عقب تر بود.«عبدالرحيم طالبوف» در صد سال قبل از شريعتی به رغم اينکه مواضعی آشکار در تقابل با دين نمی گيرد ، ولی در بسط سوسياليسم و آزادی انسان و حاکميت قانون می کوشد و نظرياتی مدرن و آن روزی ارايه می دهد. «آخوندزاده» نيز بر ليبراليسم تاکيد دارد.حتی «مستشارالدوله تبريزی» که تمام سعی خود را در همسان انگاری قانون اساسی فرانسه با قرآن ، معطوف می سازد هيچگاه راه کاری دينی برای رفع معضلات جامعه ايرانی ارايه نمی دهد.در واقع شريعتی بسيار عقب تر از روشنفکران قبل از مشروطه بود و به جرات می توان اذعان داشت که حتی «سيد جمال الدين اسد آبادی» نيز از او امروزی تر می انديشد. افزون بر آن ،او هم در روش تاريخ نويسی و هم در بعد تحليل جامعه شناختی ، کمتر از متد های علمی در تبيين نظرياتش سود برد.گويا شخصيت او بيشتر در مکتب پدر شکل گرفته و زندگی در دنيای مدرن و حضور در کلاس های« ژرژ گورويچ» تاثير بسزايی در سير تکاملی انديشه هايش نداشت. وقتی دقيق تر به آثار شريعتی نظاره می کنيم متوجه اين نکتهء اساسی می گرديم که بين شريعتی انقلابي،مورخ ، اديب ،جامعه شناس يا يک سخنران چيره دست، نمی توان تمايزی قائل شد. جالب اينکه از اصول اساسی پژوهش در علوم اجتماعي، گسستن از ارزش مداری های شخصی است. اين در حالی است که با مطالعه آثار او می توان از همان ابتدا فهميد که شريعتی نه برای کشف حقيقت دست به پژوهش زده،بلکه از همان ابتدا می خواسته فرضيات خود را با پيش داوری های ذهنی که ناشی از گرايش به بنياد گرايی اسلامی است ، اثبات کند. نظريه« امت و امامت» او درست در اين راستا قابل بررسی است . يک نظريه ارتجاعی که هيچ سنخيتی با عقل مدرن بشر ندارد .با اين وجود او سخنرانی قهار است که می توانست ضعف علمی خود را در تبيين نظراتش با ديگر ابزار کلامی پوشش دهد و در يک نگاه عوامانه، رنگ وبوی آکادميک به آن ها دهد. او به خوبی از واژگان دربيان آثارش استفاده می کرد و بهتر از هرکس در يافته بود که چگونه می توان بر سلسله اعصاب وجدان جمعی جامعه اثر گذارد.مخاطبان او جامعه شناسان و نخبگان فکری در علوم انسانی نيستند و بيشتر کسانی بودند که دستی در مباحث تئوريک سياسی و فلسفی نداشتند ولی آمادگی آن را داشته تا از منظر مذهب وارد در مباحث اجتماعی گردند.گفتمان غالب شريعتی بسيار مانند روحانيون منبری بود. اگر شخصی از قبل با او آشنايی نداشته باشد و به نوارهای سخنرانی هايش گوش دهد، باور نمی دارد که او يک شخصيت دانشگاهی است .نوع ادای کلمات و کشيدن آن ها و نيز بکار گرفتن واژگان حسی برخاسته از متون مذهبی ، بسيار مانند موعظه گران روحاني، بر منابر مساجد است .با اين تفاوت که او در قامت يک معلم امروزی با هيبتی فرنگی مآبانه در جايی چون حسينيه ارشاد سخن می راند.آثارش سراسر بر مفاهيم مذهبی بنيان شده و به رغم اينکه می کوشد از نگاه يک معلم دانشگاه به قضايا نگاه کند و لی هيچگاه منطق مستند تجربی و علمی در نوشته و سخنانش درک نمی شود.قطعا يک دانشجوی جامعه شناسی ، فلسفه يا سياست که تسط نسبی به آن علوم داشته باشد ،هيچگاه تحت تاثير وی قرار نمی گيرد. توجه کنيد به آثاری که در بارهء شخصيت های صدر اسلام به خصوص شخصيت های مذهب شيعه بيان داشته است.غلو وشعارمحوری در معرفی اين شخصيت ها با هيچ منطق علمی قابل درک نيست .اساسا بی خود نيست که اکثر فعالين و کنشگران سياسی مذهبی غير روحانی قبل از انقلاب که تحت تاثير وی بودند، دانش آموختهء رشته های پزشکی و فنی می باشند.جالب اينکه امروزه نيز تئوری پردازان جريانات نام برده، همواره يک مدرک پزشکی و يا مهندسی را به دنبال خود، يدک می کشند.اين مساله از اين جهت اهميت دارد که به رغم اينکه اين دوستان به مطالعه نظام های عقلی و تجربی در دايره علوم انسانی می پردازند ولی همچنان زاويهء ديد ايشان از اساس با روش های پژوهش در علوم اجتماعی متفاوت است و هنوز به بسياری از مفاهيم پايه و بنيانی که چون پيش نيازی است برای شناخت پديده ها ،واقف نيستند .مثل اين می ماند که شخصی بدون تسلط به مبانی جامعه شناسی يک راست وارد در مباحث نظری مانند نظريه های جامعه شناسی گردد.قطعا چنين افرادی هيچگاه نمی توانند به درک درستی از مفاهيم جامعه شناختی و سياسي، دست يابند. باری ،او هيچگاه نتوانست از قالب مکتب مذهبی شريعتی پدر، خارج شود و پای در دايره ء پوزوتيويستی سوربن بگذارد که زمانی «اگوست کنت» و« اميل دورکيم» در تثبيت آن نقش اساسی داشتند. او ماهرانه سعی می کند با ادبيات خاص و عاميانه خود بر روان شنونده و خواننده تاثيربگذارد . برای مثال به «مارکس»، «انگلس» و«پرودون» و ديگران انتقاد می کند که چرا آن ها برای تقسيم عادلانه ثروتی که از چپاول ملل غير غربی بدست آمده بحث و جدل می کنند .در نگاه اول ،کسی که به متدهای جامعه شناسی آشنا نباشد، سخت تحت تاثير قرار می گيرد اما وقتی ژرف تر به مساله نگاه می کنيد متوجه اين نکته می شويد که او در برابر تبعيض موجود در روابط بين ملل دنيا موضعی گرفته که اساسا احساسی و نه بر منطق علمی استوار است. افزون بر آن هم «مارکس» و هم «انگلس» و هم «پرودون» بر روابط تبعيض آلود کشورهای استعماری با ملل ديگر انتقاد داشته اند.او راه حل اين معضل را در يک عکس المعمل بومی و اسلامی جستجو می کند نه يک پاسخ فرا بومی و انسانی. متاسفانه او تاثير خودش را بر مخاطبان خود می گذارد،مخاطبانی که درک درستی از شرايط بشر ندارند.او بارها در نوشته های خويش نام بزرگانی چون«کامو»،«گاندی»...و« سارتر» را بر زبان می آورد و در رد وضع نافرجام بشر امروزی سعی می کند از شاخص های مدرن استفاده کند ولی نتيجه و راه حل را در اعماق تاريخ و متون متافيزيکی بر می گزيند. او بر آن است تا از متد جامعه شناختی برای تبيين نظريه امت و امامت خود استفاده کند اين در حالی است که با مطالعه آثارش متوجه می شويم که به لحاظ روش شناختي، نگاه جامعه شناسانه ندارد.فردی احساساتي،شاعر مسلک،انقلابی و بدون بضاعت کافی برای تبين پديده های سياسی .منبع تغذيه او بيشتر تاريخ اسلام است تا گسستگی و يا پيوستگی تاريخی حرکت جمعی بشر.او درواقع می خواهد از تاريخ اسلام يک نتيجه کلی برای کل تاريخ بگيرد اگرچه گريزهايی به تاريخ ساير جوامع نيز می زند به باور نگارنده او يک روحانی کراواتی بود که تاثيرش در پاگيری باورهای مذهبی و به تبع آن بر پايی جمهوری اسلامی بيش از خمينی بود.به ديگر سخن دايرهء نفوذ خمينی از محيط حوزه های علميه و نيز قشری از بازاريان سنتی پا فراتر نمی نهاد در حاليکه شريعتی در قامت يک معلم دانشگاه و ظاهری بسيار متفاوت با عالمان دينی ،در دانشگاه ها،حسينه ارشاد ... و مجامع اينچنينی به بسط نظام عقلی خود مبادرت می ورزيد. به جرات می توان گفت که نه خمينی و نه ياران روحانی اش اساسا بضاعت شکل دادن يک انقلاب و حرکت وسيع اجتماعی-سياسی را نداشتند و اگر همراهی نهضت آزادی با خمينی به عينيت نمی رسيد قطعا اقشار روحانی و سنتی جامعه توان باز آفرينی جنبش های سياسی را دارا نمی بودند. از سوی ديگر در شرايطی که استبداد سياسی تمام مفرهای بالندگی و شکل گيری نهادهای سياسی را مسدود کرده باشد هرجريانی هرچند ارتجاعی توان آن را دارد تا حد اقل بخشی از نيروهای جامعه را به سوی خود جلب کند.شريعتی از اين رهگذر نيز کامياب بود. او زمانی نظرياتش را در نقد روحانيت سنتی و به تعبير خويش شيعه صفوی مطرح کرد که اساسا اين قشر از جامعه در چار چوب های هنجاری وسياسی جامعه ، نه تنها نقش چندانی نداشتند بلکه روز به روز از دايره نفوذ ايشان کاسته می شد. اين رويکرد از مشروطه شروع گشته و تا آن زمان همچنان ادامه داشت .اما او ناگهان با مطرح کردن نظريه هايی چون امت و امام در صحنه سياسی کشور سر برون آورد و به زعم خود می خواست روحانيت سنتی را در هم بکوبد و قرائتی اصيل از اسلام سياسی ارائه دهد. در واقع ذائقهء سياسی مردم در حال شکل گرفتن و عادت کردن به جدايی نهاد های دينی و سياسی از هم بود و اساسا مردم مذهب را در رفتارهای سياسی خود چندان مثبت ارزيابی نمی کردند و لی نا گهان برخی از نظريات شريعتی اين چنين استنباط کردند که او قرائت صحيح تری از اسلام بيان می کند. به جرات می توان گفت ؛ اسلام سياسی را او تئوريزه کرد بطوريکه برخی بر اين باور شدند که می توان از آرمان گرايی شريعتي، تحت عنوان امت اسلامي، برای جبران ناکامی های امروز خويش استفاده کنند. در غير اين صورت دامنهء افکار خمينی هيچگاه از حوزه های کوچک و محدود اجتماعی خارج نمی شد.جالب اينکه کتاب معروف خمينی به نام «ولايت فقيه»، قبل از انقلاب حتی بين روحانيون نيز خوانندگانی نداشت تا چه رسد به نيروهای سياسی جامعه .«بنی صدر» از نزديکان خمينی در ابتدای انقلاب ، خود به صراحت می گويد که اين کتاب را نخوانده بود. بسياری از کسان ديگر نيز با نظريات خمينی آشنا نبودند و لی اکثر نخبگان و کنشگران سياسی با نظريات شريعتی آشنايی داشتند .به ديگر سخن شريعتی توانسته بود از ضعف فرهنگی جامعه استفاده و حتی نظريات سنتی خود را در مجامع و نهاد های مدرن مطرح نمايد. او قرائت خاصی از اسلام داشت و در نقد شيعه صفوی به آن دسته از روحانيون می تازد که در خدمت حاکمان سياسی اند و در واقع تحت اقتدار سياست مداران مستبد قرار می گيرند.متاسفانه او شيعه علوی را در تقابل با شيعه صفوی قرار داد که منجر به حاکميت روحانيت بر جامعه گشت.به ديگر سخن در شيعه صفوی روحانيت استقلال نداشت و در سيطره حاکمان مستبد قرار داشت در حاليکه در شيعه علوی اين روحانيت است که بر عرصه سياست چنگ می اندازد و جبارانه تر به تداوم استبداد کمک می کند. در واقع نظريه ولايت فقيه خمينی وامت و امام شريعتی در عمل، راه به يک مقصد مشترک دارند. جالب است «رحيم پورازغندی» يکی از تئوريسن های حال حاضر جمهوری اسلامی به صراحت می گويد:« شريعتی منتقد روحانيت تشيع صفوی يا به تعبير امام (ره)، آخوندهای درباری يا اسلام آمريکائی است و بحث امت و امامت دکتر شريعتي، تئوريزه کردن روشنفکرانه نظريه ولايت فقيه امام خمينی (ره) است» سيد علی خامنه ای رهبر وقت جمهوری اسلامی می گويد:« اما متقابلاً شريعتى يك چهره پرسوز پيگير براى حاكميت اسلام بود، از جمله مناديانى بود كه از طرح اسلام به صورت يك ذهنيت و غفلت از طرح اسلام به صورت يك ايدئولوژى و قاعده نظام اجتماع رنج ميبرد و كوشش ميكرد تا اسلام را بهعنوان يك تفكر زندگى ساز و يك نظام اجتماعى و يك ايدئولوژى راهگشاى زندگى مطرح كرد » صادق طباطبايی در مورد نظر خمينی دربارهء شريعتی مطرح می کند: « در اين زمينه خودم با امام به دفعات صحبت كردم. ايشان در مجموع تلاشها و مجاهدتهای فرهنگی دكتر شريعتی را مثبت ارزيابی ميكردند و ميديدند شريعتی توانست هم از التقاط و انحراف اسلام در جامعه روشنفكری جلوگيری كند و هم توانست جوانان و دانشجويان و دانشگاه را از خطر ماركسيسم كه آن روزها رشد روزافزونی در سطح جامعه و دانشگاه داشت مصون بدارد.» حرف آخر: و اما اين مقدمهء بلند را از اين جهت بيان کردم که هنوز برخی هستند که با مطرح کردن مجدد شريعتی طوری وانمود می کنند که نظرياتش می تواند راه گشای بن بست کنونی جامعه ايرانی باشد .جالب اينکه دوستان می خواهند اين بار رحمانيت را از دل باورهای ارتجاعی شريعتی استخراج کرده و به خورد افکار عمومی دهند .اين در حالی است که يک بار در سی اندی سال قبل اسلام سياسی و ولايت فقيه از دل نظريات وی قوت گرفت .اين سعی و کوشش از جانب دوستان در حالی صورت می گيرد که انواع متد و روش های اين جهانی وسکولار بيش از پيش در پيش روی انسان مدرن قرار دارد. 14 مهر 1391
|
Reader Comments (2)
Zendeh bashi
مرسی ایرج عزیز