اين تاريخ ملت ايران است که قضاوت می کند و قضاوت خواهد کرد - کاظم رنجبر .دکتر در جامعه شناسی سياسی
از افشا
نوشته ای از دکتر کاظم رنجبر را خواهیم خواند که در سایتی یافته ام که متاسفانه عده ای در آن سایت بوی پرخاش کرده اند.من هم در باره نوشته ایشان چند خطی را درباره افراد پرخاش گر و مقاله جناب دکتر به همان سایت نوشته ام
اخیرا عده ای که بسختی بی سواد مینمایند در برابر نوشته های زیبا لجن پرانی میکنند.اینها احتمالا از عناصر وزارت اطلاعات ملایان هستند و بی خودی زور میزنند.نمونه دیگر این لجن پرانیها را در مورد نوشته پژوهشگر سوئدی دیدیم که روشن میکرد چرا بردگان زنجیرها را پاره نمیکنند نوشته این پژوهشگر به همت روان شناس محترمی برای انتشار ترجمه شده بود.
اولا با سلام بدکتر رنجبر عزیز و خسته نباشید.ما منتظر این گونه مقالات متین و دقیق شما هستیم.علیرغم دانش شما سخن چو ز دل بر اید لاجرم بر دل نشیند .که علم و روشنفکری را واقعا بهم پیوند زدید.من هم با تعریف شما از روشنفکری بسیار موافقم و در وبلاگم سالها پیش آن را نوشه ام:
http://efsha.squarespace.com/blog/2008/3/27/728241342501.html
دسته بندی نیروهای سیاسی هم بسیار جالب بودو درست.نوشته های شما در مورد دکتر شریعتی بسیار درست بود و تا جایی که من شنیده ام ایشان دکترا در حاجیو لوژی
Hagiology
داشته اند که بزبان دینی آخوندی همان علم الرجل میشود.متاسفانه این هم از مسایل بد فرهنگی جامعه ماست که در آن رهبران سیاسی بیشتر از مردم دخالت دارند و خود دکتر شریعتی خائن بعلم بود که اعلام نکرد او جامعه شناس نیست و آنانی که این را پوشاندند هم خائن بعلم وکشور بوده اند مثلا میگفتند دکتر ابوالحسن بنی صدر دکترا اقتصاد از خارج داردو یا مثل مورد دکتر کردان که دعوای گرگان حاکم آن را افشا کرد اینها خیانت به علم و دانش اندوزی در این کشور است.
خوشبختانه خود مرحوم سحابی فرمودند که روشنفکری دینی را قبول ندارند که مثل کچل مو فرفری است و اینها از زحمات افرادی نظیر شما بوده است که تلاشها کردند و گر نه با این بضاعت فرهنگی و کمبود تعقل گرایی ملی ممکن بود این هم بشود مثل غرب زدگی آل احمد دروغگو در مورد قتل صمد بهرنگی بدست ساواک شاه.
البته عده ای هو چی که حوصله خواندن ندارند و احتمالا مامور ملایان هم هستند بیش از این نمیتوان انتظار داشت که شما را تخطئه نکنندو این خودش نشانه خوبی است که نوشته شما بهدف زده است.
____________________
اين تاريخ ملت ايران است که قضوات می کند و قضاوت خواهد کرد kazem.randjbar@yahoo.fr مرگ زنده ياد عزت الله سحابی را به همه ايرانيان آزاديخواه تسليت عرض می کنم . قتل عمد هاله سحابی را توسط عاملان نظام شديد محکوم می کنم. مسلمآ هيچ انسانی و هيچ ايرانی صاحب انسانيت و شعور نمی تواند نسبت به اين جنايت و هزاران جنايات اين رژيم بی تفاوت باشد. اما من صاحب اين قلم ، شايد با پرسيدن اين سئوال از افکار عمومی خصوصأ ايرانيانی که آگاهانه و نا آگانه در استقرار اين رژيم جانی و جنايت و مافيای قدرت و ثروت نقش داشتند ، در آنروزيکه آيت الله يا به عبارت ديگر« آفت الله روح الله خمينی» با يک فتوی حکم قتل 5 هزار جوان ايرانی را صادر کرد ، اين جنايت هولناک را کدام يک از رهبران و مسئولان ،و روشنفکران اسلامی آنروز ، منجمله خود زنده ياد عزت الله سحابی و ياران و دوستانشان محکوم کردند؟ مسئله ، مسئله تصفيه حساب با زنده ياد عزت الله سحابی و فرزند مظلوم او هاله سحابی نيست.زندگی اجتماعی و سياسی شخصيت های سياسی و نقش آفرينان سياست ملی متعلق به جامعه است . به عنوان يک شهروند ايرانی ، که رشته تحصيلی من جامعه شناسی سياسی است ، حق دارم حتی بعد از گذشت سه روز از جنايات رژيم نسبت به خانواده زنده ياد عزت الله سحابی اين سئوال را پيش بکشم ، که آيا هزاران مادر و پدر که شهرت و معروفيت عزت الله سحابی را نداشتند و ندارند ، وقتی فرزندان آنان دسته دسته کشته می شدند که حتی بعد از گذشت 30 سال اين مادران و پداران نمی دانند فرزندانشان در کجا بخاک سپرده شده اند ، اين بنيانگذاران «جمهوری ناب محمدی ولايت فقيه » در مقابل اين جنايات چه اعتراضی از خود نشان می دادند ؟ آيا فکر نمی کردند که روزی اين شتر دم در خانه آنها هم خواهد خوابيد؟ برای آگاهی ملت شريف ايران ، نامه ايکه در سال 2005 بصورت نامه سرگشاده به مرحوم عزت الله سحابی و « روشنفکران مذهبی و ملی مذهبی نوشته بودم ، با ديگر در اختيار افکار عمومی ملت ايران می گذارم ، باز برای چندمين و چندمين بار عرض ميکنم : سياست و دين دو مقوله کاملأ جدا و متضاد با هم هستند . کسی اگر اين را در هزاره سوم ، بعد از قرن ها جنگهای مذهبی خانمان سوز نفهميد است ، چيزی از سياست و مديريت کلان جامعه و مملکت نمی داند . با نهايت احترام و گرامی داشت خاطره خانم هاله سحابی و زنده ياد عزت االله صحابی . کاظم ررنجبر. . پاريس 4 ژوئن 2011 برابر با13 خرداد 1390 * * * نامهً سرگشاده ، در جواب به نامهً آقايان : مهندس عزت الله سحابی ، دکتر عبدالکريم سروش ، دکتر محسن کديور ، سعيد حجاريان ، علی رضا علوی تبار ، به آقای اکبر گنچی:حطای ما و تو اين بود که عدل علوی و عشق مولوی را در فقه فرسو دهً صفوی طلب کرديم . باعرض سلام و ادب ، شما آقايان عزيز هموطن در 21 تير ماه 1384 ، در نامه ای خطاب به آقای اکبر گنجی ، که در ا عتصاب طولانی غذا در حالت بين مرگ و زندگی بسر ميبرد ، و هنوز هم اين اعتصاب ادامه دارد،نوشته ايد : خطای ما و تو اين بود که عدل علوی و عشق مولوی را از فقه فرسوده صفوی طلب کرديم. آقايان همين جملهً شما ، نشان ميدهد ، که متا سفانه ، الان هم اشتباه ميکنيد ، و همراه اين اشتباه خود مليونها ايرانی را به اشتباه ميکشيد . اداره عاقلانهً يک کشور ،و يک ملت 70 مليونی ، در شروع هزاره سوم ، چه ربطی به باورهای اسطوره ای شيعيان به عدل علی و عشق مولانا دارد ، که تازه اعتراف بکنيد ، که فروشنده کلاه سر ما گذاشت ، و به ما کا لای تقلبی ،فروخت ؟! اين رساله را درست در جواب به نامه شما ، خصوصآ برای آ گاهی هم وطنان ام ، که يکی از دوران بسيار سياه تاريخ حيات خود را زير حاکميت جمهوری اسلامی ولايت مطلقه فقيه ميگذرانند مينويسم . بلاخره بعد از 27 سال حاکميت ولايت مطلقه فقيه ، برای اولين بار بخشی از معماران اين بنای جهل و استبداد ، که شخصيتهای معروف سياسی و روشنفکری معروف به روشنفکران دينی !هستند ، با چند خط ، بسيار آرام و يواشکی ، پاورچين ، پاورچين ، به خطای خود اعتراف ميکنند.. بايد اين اعتراف را در درجه اول ، ناشی از شهامت و صداقت اين عزيزان دانست ،و آنرا به فال نيک گرفت.27 سال در مقياس عمر انسان ، زمانی است بس طولانی ، امٌا در مقياس تاريخ ، يک لحظه بيش نيست.منتها نگرانی همهً ايرانيان آزاده و وطن دوست ، از اين راه خطای شما ،در گذشته ، و همفکران شما در زمان حال، که حکومت را بطور انحصار در دست دارند، اينست که ادامه ً آن وحدت ملی و تماميت ارضی ايران را بيش از پيش تهديد ميکند. عزيزان هموطن ، در اين نوشتار از شما خواهش ميکنم ، البته با ارئه دليل و منطق ؛ اينقدر در آسمانها و ما وراً الطبيعه ، دنبال حٌل مسائل انسانيو زمينی نگرديد ، بياييد ،و بياييم دست در دست هم بدهيم ، مسائل اجتماعی و زمينی جامعه مان را از طريق عقل و منطق و تجربيات علمی ، بمانند ملتهای پيشرفته جهان حل بکنيم . با ور بکنيد ، آسمانها ، خالی از خدا يان هستند. اگر به خدا اعتقاد داريد ، که امری است شخصی ،و کاملأ شايسته احترام ، اين خدا ، در قلب مئومنين واقعی جای دارد و بس. آقايان هموطن عزيز ، شما شخصيت های علمی ، فرهنگی و سياسی شناخته شده کشور هستيد. من صاحب اين قلم ، فرد نا شناخته ای هستم ، و اين گمنامی خواسته شخصی من است . من نه فعال سياسی هستم و نه ادعای مرشدی را دارم ،و نه دنبال مريد هستم. کار من تحقيق و مطالعه است. لذا ادب حکم ميکند ، که در چند سطر خودم را معرفی بکنم من يک فرد ا يرانی خود تبعيدی هستم ، که از 35 سال بيش ، در فرانسه مقيم هستم.قبل از مهاجرت به فرانسه ، مدت 11 سا ل با درجه افسری در واحد های رزمی ارتش ايران ، در مرزهای غربی کشورم خدمت کرده ام.در اين مدت ، مناطق مختلف کشورم ، مردمان فقير و مظلوم ، قربانی جهل و خرافات ، و بيعداتی های حاکمان فاسد و مستبد را بچشم ديده ام. لذا من نميتوانستم ، در آن محيط فقر و بدبختی زندگی بکنم.و بعنوان يک فرد ، کاری از دست من برای تغير شرايط زندگی هم ميهنانم ساخته نبود.من نه توده ای ونه شاه پرست بودم. عشق و علاقه به دانستن ،و آموختن ، مرا بر آن داشت ، که وطن ام را برای تحصيل ، ترک بکنم . در طول اين 35 سا ل ، از سال اول تا درجه دکترا ، در رشته جامعه شناسی ،و تخصص در جامعه شناسی سياسی در دانشگاهای فرانسه تحصيل کرده ام.از سال 1974 تا کنون يعنی در طول 31 سال ، هرگز در هيچ يک از جلسات فرهنگی ، و سياسی ايرانيان شرکت نميکنم . بعد از اين هم شرکت نخواهم کرد فقط در سال 2004 بار هر بار 2 ساعت در يکی از جلسات فرهنگی و سياسی ايرانيان شرکت کردم ، ولی برای من اين جلسات چندان جالب نبودند، لذا ترجيح ميدهم که به همان مطالعات در انزوا و گوشه گيری خود ادامه بدهم. نتايج مطالعات و پزوهشهای من ، آثاری به زبانهای فرانسه و فارسی هستند، که بيش از 85 درصد آن تا کنون چاپ و منتشر نشده اند. اين سياست و روش نيز بخشی از خواسته های ً خود من است . خوشبختانه در ايران و خارج از ايران آثار فرهنگی و سياسی و تحليلی و پژوهشی ، اغلب با ارزش چاپ ميشوند ، که اين آ ثار، فصل تازه ای در تاريخ فرهنگ سياسی ملت باز ميکنند.در دورهً دکترا استادی داشتم ، با وجود اينکه فرانسوی بود ، در دانشگاه شيکا گو ، معروفتر از دانشگاه های فرانسه بود. ايشان به ما درس دموکراسی های غربی ،و تفاوتهای فلسفی ،و ساختاری آن دموکراسی ها را ميداد.. اين استاد هميشه ميگفت ، سعی نکنيد ،که مشهور بشويد، سعی بکنيد ،در کارهايتان موفق باشيد.عمر شهرت کوتاه است ، اما موفقيت جاودانی است. و اضافه ميکرد و ميگفت ، اگر نوشته های شما ، دارای ارزش علمی باشند، مطمئن باشيد ، که حتمأ کسی پيدا ميشود ، و آنها را چاپ و منتشر بکند.اگر ارزش علمی نداشته باشند ، خوب است که چاپ نشوند ،و باعث شرمندگی بازمندگانتان نشوند.آن استاد حتی دعوت به تلويزيون و را ديو را هم موًد بانه رد ميکرد. ميگفت من هنرپيشه سينما نيستم ، هرکس ميخواهد مرا و انديشه های مرا بشناسد ، کافی است که به آ ثار من رجوع بکند. آن زنده ياد ، 10 سال پيش از اين دنيا رفت ، امآ هنوز آ ثار چاپ نشده اش به مرور چاپ و منتشر ميشوند. ا لبته جسارت نشود ، من خود را با آن استاد مقايسه نميکنم .مقايسه من با آن استاد ، بمانند مقايسه يک تپه خاکی با کوه اورست است ، که معنی ندارد. در دنيای علم و دانش مثلهای متعددی داريم که ارزش کارهای علمی شخص را بعد از مرگ اش شناختند.آ ثار فيلسوف معروف هلند ، باروخ اسپينوزا را يک قرن بعد از مرگش ، با نام واقعی او چاپ و منتشر کردند،و امروز در اغلب دانشگاه های معتبر دنيا آ ثار فلسفی اين مرد فرهيخته تدريس ميشود.مثا ل زنده در وطن خودمان ديوان خواجه حافظ شيرازی است ، که بعد از قران مجيد ، اين کتاب به سهولت در تمام خانه های ايرانيان اهل مطالعه پيدا ميشود. آ يا حافظ ميدانست که اين چنين در قلب هر ايرانی جای خواهد گرفت ؟ آيا حافظ ميدانست که انديشه هايش الها م بخش يکی از معروفترين شا عر مکتب رومانتيسم آ لمان يوهان ولفگانگ گوته خواهد شد ؟شهرت حافظ بخاطر منم منم گوئی هايش نيست ، بلکه زيبائی کلام و قدرت انديشه های يک انسان آزاده است ، که در بيان آن پرده سا لوس و تزوير دين فروشان را ميدرد ، و لو انکه اين جسارت و شجاعت خوش آيند فقها و دستگاه خرافات پرور نبود . آ قايان محترم عبد الکريم سروش ، عزت ا لله سحابی ، محسن کديور ، سعيد حجاريان ، علی رضا علوی تبار ، شما در جامعه ايرانبان عنوان روشنفکران دينی معروف و مشهور هستيد ، و هر کدام در روی کار آمدن قدرت مطلقه فقيه ،و تبديل آيت الله خمينی به امام امت ، زعيم عا ليقدر به نسبتی سهيم هستيد،و خوشبختانه امروز به آن تکامل و رشد آ گاهی رسيده ايد ،که به آ قای اکبر گنجی ، دوست و هم رزم سياسی و نظامی تان ميفرمائيد : خطای ما ، و تو اين بود که عدل علی و عشق مولوی را در فقه فرسوده، صفوی طلب ميکرديم .... عزيزان من ا مروز هم راه به خطا ميرويد، ويک عده از ملت را باخود به راه خطا ميکشيد. انديشه ها و باورهای فکری ، ذهنی ، عقيدتی و سياسی نسل شما و من ، در جامعه ايران بعد از جنگ جهانی دوم، شکل گرفته است .در ا يران بعد از جنگ ، نيروهای سياسی ، فرهنگی ، و ايده ئولوژيک را ميتوان بطور خلاصه به چهار طيف تقسيم کرد . 1-نيروهای سياسی وابسته به در بار پهلوی شامل شاه ، روحانيون درباری ، زمين داران بزرگ ،و خوانين، به پشتيبانی قدرت استعماری انگليس ، و امريکا. 2-حزب سازمان يافته به روش بلشويک ها ، سانتراليسم دموکراتيک ، يعنی استالينيزم، وابسته به تزارهای سرخ، که حد اقل برنامه شان در ايران ، برای ايرانی ، تبديل اين کشور به يکی از اقمار شوروی سابق بود. 3-مليون ، به رهبری ، زنده ياد دکتر محمد مصدق، که هدفش حفظ استقلال ، تماميت ارضی ،و استقرار قانون، و عدالت اجتماعی در جامعه ايران بود . اما اين جنبش ، يعنی مليون مثل پاشنه ً اشيل ، يک نقطه بسيار ضعيف داشتند ، که تا امروز بخاطر اين نقطه ضعف ، همه ً ما قيمت بسيار گرانی پرداخته ايم ،و هنوز هم ميپردازيم .اين نقطه ضعيف ، بيسوادی اکثريت ملت ، فقر فرهنگی ، خصوصأ فقر فرهنگ سياسی ، بخاطر قرنها حا کميت استبداد سلطنتی و دينی ، در سرتاسر کشور است. 4 �سازمان فرهنگی و سياسی ، حوزه های ديني، که بصورت يک شبکه فرا گير، از شهرهای بزرگ تا روستا های کوچک و دور مانده، تو سط روحانيون ، بظاهر نامرئی ادره ميشد. اين شبکه ، بنام دين و شريعت و اجرای ا حکام آن ، در زندگی ا جتماعی ،و حتی حصوصی ، ، در بطن خا نوادها و مغزهای ايرانی ، چه تحصيل کرده و چه عامی قرنها نفوذ داشتو هنوز هم نفوذ دارد.. قشر تحصيل کردهً ايراني، به تناسب پايگاه اجتماعی ، شعور و آگاهی سياسی و فرهنگی ، و صداقت و وجدان روشنفکری ، به طرف اين چهار نيروی سياسی ، دينی ،کشيده ميشد. البته در طول فعايتهای سياسی ، شکستها ، آ گاهی ها ، تحولات فکری نيز مشاهده ميشد. بريدن از حزب توده ، ايجاد نيروی سوم به رهبری خليل ملکی ، رفتن به طرف دستگاه حکومتی ، تبديل شدن به گروه انديشمندان محمد رضا شاه ، گرايش به عرفان ، در جستجوی عشق مولوی ، متاثر بودن از انقلاب فرهنگی مائو تسه دون ،و نسخه نويسی از آن در جستجوی هويت ملی در چها ر چوب ، دنيای جهان سومي، سخن رانی های به مايه و بی سرو ته مرحوم احمد فرديد (احمد ميهنی يزدی ) ، غرب ستيزی مرحوم جلال آل احمد ،و تئوريسين معروف ، و سخنور پر قدرت ، مرحوم دکتر علی شريعتي،شخصيتهائی هستند ، که در سالهای قبل از انقلاب، در شکل گيری باورهای سياسی نسل جوان آنروز، نقش اساسی داشتند. پايه های فکری و عقيدتی شما هم ، از انديشه های اين سه شخصيت معروف ، مايه گرفته است. آنچه که مربوط به شخصيت و انديشه های سياسی فرديد است ، شما و خوانندگان را به يک رساله تحليلی بسيا ر با ارزش آقای داريوش آشوری در سايت www.nilgoon.org راهنمائی ميکنم ، که رساله با اين عنوان : اسطوره ی فلسفه در ميان ما بازديدی از احمد فرديد و نظريه ی غرب زدگی. ارائه ميشود. نويسنده در اين رسا له 57 صفحه ای ، سه نکته مهم قابل توجه در جامعه ايرانی را با تمام قدرت يک روشنفکر مايه دار و آزاده نشان ميدهد .اين سه نکته مهم. فقر فرهنگی جامعه . عمق نفوذ خرافات بجای دين به مفهوم اخلاقيات ، تقوی و فضيلت، و بلاخره ، شارلاتانيزم خود محور بينی يکعده روشنفکر! ، که با سوء استفاده از نا آگاهی جامعه ، کا لای بنجل خود را ، بنام انديشه های فلسفی ، در جامعه بفروش ميرسانند. من صاحب اين قلم ، خواندن اين رساله را به تمام ايرانيان ، خصوصأ روشنفکران و اصحا ب قلم توسعه ميکنم. در رابطه با اين جريانات فکری ،در هفته نامه ايرانيان چاپ واشنگتن در شماره 221، جمعه 30 ارديبهشت 1384 ،مقاله ای نيز از آقای اسماعيل نوری ، که خود نيز يکی از شاهدان عينی ، ظهور پديده روشنفکردينی و از مريدان مرحوم جلال آل احمد بود،با عنوان :تهاجم فرهنگی :واقعيت يا ضرورت؟ بخشی از اين جريانات و تحولات فکری درون نسل جوان دانشجوئی سالهای 1340-1350 را نشان ميدهد. آنچه که مربوط به انديشه های جلال آل احمد است ، تا کنون ، در باره اين انحراف فکری و بی مايگی انديشه های او که در کتاب معروف اش ، خدمت و خيانت روشنفکران کاملأروشن و معلوم است ،مقا لات متعددی نوشته شده است.من در اينجا فقط به يک نکته اشاره ميکنم ، که در انتقاد به نوشته های جلال آل احمد نديده ام . اولين سئوال و حتی سئوال پايه ای از جلال آل احمد و طرفداران اش اينست ، که آيا جلال آل احمد غرب را ميشناخت ،تا بتواند در باره غرب زدگی تئوری بدهد؟ يک پزشک ، اگر بخواهد مثلأ يک بيمار مسلول را معالجه بکند ، بايد قبلأ عامل بيماری يعنی باسيل کخ را بشناسد. بعد از شناختن باسيل کخ، نحوهً عمل کرد اين ميکرب را بايد مطالعه بکند، ودر رابطه با بيمار نيز، بايد قدرت تشخيص علائم بيماری را داشته باشد. وبعد ازگذشت از ا ين مراحل، بلا خره داروی لازم و موثر ،و دستورات غذائی و بهداشتی را به بيمار تجويز بکند . روش شناخت علمی ، به نفس خود يک علم است .متا سفانه اغلب مشاهده ميشود ، که در بين روشنفکران کشور های عقب مانده ، شعار و هيجانات را بجای علم و انديشه بکار ميبرند.جلال آل احمد غرب را به معنی علمی آن نمی شناخت ، او فقط شعار ميداد. مهاتما گاندی ، رهبر مبارزات استقلال طلبانه هند، و همچنين ، نلسون ماندلا رهبر مبارزات عليه نظام نژاد پرستی آفريقای جنوبي، هردو در اهداف خود موفق شدند، هردو سالها زندانی شدند زجرکشيدند و تحقير شدند. ود ر عين حال در بهترين دانشگاهای امپراطوری استعمار گر انگلستان تحصيل کردند. آندو غرب را ميشناختند. آندو معنی و مفهوم حرمت و کرامت انسان را ،که نتيجه قرنها مبارزات آزاديخواهان غرب ، خصوصأ انگلستان است ، به چشم در سرزمين آن کشور ديده بودند. آن دو در دوران اقامت و تحصيلات خود درک کرده بودند ، که قدرت امپراطوری انگليس در کجا نهفته است . آندو ديده بودند ،که دموکراسی انگلستان ،و حاکميت قانون است ، که سا کنين يک جزيره کوچک با جمعيت محدود را ، بيش از سه قرن ، تبديل به بزرگترين قدرت، اقتصادی ، سياسی ، نظامی و در يائی دنيا کرده بود.مهاتما گاندی و نلسون ماندلا ، مخالف و دشمن غرب نبودند و نيستند. آنها خيلی چيزها از غرب آموخته بودند ،و در اين زمينه مديون غرب بودندو هستند.بالاترين چيزی که اموخته اند ، مبارزه عليه ظلم و بيعدالتی ، همراه با احترام به کرامت و شخصيت انسان . مهاتما گاندی و ماندلا عليه غرب مبارزه نميکردند ، آنها عليه ظلم و بيعدالتی مبارزه ميکردند. درست به همين خاطر نيز نه تنها موفق شدند ، بلکه تا حد امکان ، بخش مهمی از روشنفکران اروپائی ، از اين مبارزات حق طلبانه اين دو ملت پشتيبانی ميکردند.اگر نلسون ماندلا اين شعور سياسی را نداشت ، با تمام تبيعض ها و تحقير ها ئيکه سياهپوستان آفريقای جنوبي، توسط سفيد پوستان بر آنها تحميل شده بود ، اين احتمال وجود داشت که با بقدرت رسيدن سياهپوستان ، در آفريقای جنوبی سفيد پوستان قتل عام شوند. امٌا ديديد ، که چنين نشد .برای اينکه ماندلا و امثال ماندلا ميدانند و اعتقاد دارند ، که همين آفريقای جنوبی وطن سفيد پوستان هم هست .ماندلا ميدانست که دانش و سرمايه سفيدپوستان آفريقای جنوبی ، يکی از بزرگترين سرمايه اين ملت و مملکت است. هندوستان امروز به رهبری انديشه های مهاتما گاندی در آ سيا توانست پا يه های دموکراسی را در اين کشور عظيم با جمعيتی چندين مليونی ، با زبانهاو فرهنگهای و اديان مختلف برقرار بکند . اين موفقيتها دست اور شناخت و درک دموکراسی غرب است . اما پاکستان مسلمان ، از اولين روز استقلال خود، دستخوش بحرانهای سياسی و کودتا های متعد نظامی بوده است که تا امروز ادامه دارد . آن چيزيکه مرحوم جلال آل احمد از غرب و فرهنک دموکراسی آن نميشناخت ، در عوض ، نسخه های زهر و کينه از جها لت را بنام غرب ستيزی در بين جوانان پخش ميکرد ، که نتيجه اش همان ولايت مطلقه فقيه است ، که امروز يک ملت هفتاد مليونی در هزاره سوم دست به گريبان دينمداران متحجر و قصی القلب است . اين يک نمومنه از روشنفکر دينی است . با به قدرت رسيدن آقای خمينی چه تسويه های خونين راه انداخته شد ، چندين هزار ا يرانی از خانه و کاشانه اش آوراره شدند . انقلاب فرهنگی اسلامی راه انداختند،و شما آقای دکتر سروش يکی از مسئو لين ستاد انقلاب فرهنگی اسلامی بوديد ،که صدها و صدها بهترين با تجربه ترين استادان را از دانشگاهها بيرون کرديد. و ميخواستيد علم را اسلامی و مکتبی بکنيد !!! آقای دکتر سروش، شمادر نامه تان که تاريخ 23 تير ماه 1384 را تير ما ه را دارد از فقه فرسوده صفوی انتقاد ميکنيد ،( ماخذ www.emrouz.info)عجيب است که همين شخص شما يک ماه قبل از آن در سايت خود( ماخذ www.drsoroush.com) در مقاله ای به قلم خودتان با انتقاد از حکمت يونانيان ، با تکيه بر شعر معروف شيخ بهايی مبلغ و مفسر خرافات ،و هم عصر صفويه : چند چند از حکمت يونانيان � حکمت ايمانيان را هم بخوان . دل منور کن به انوار جلی � چند باشی کاسه ليس بو علی . بازهم مشغول تبليغ خرافات و جهل در بين ملت هستيد ! از برکت همين حکمت ايمانيان بود ، که در 8مارس 1722 ، تمام قدرت ظاهری صفويه ، در گناباد اصفهان ،بدست جوان 21 ساله محمو د افغان از هم پاشيد ! آقای دکتر سروش کی از اين خرافات پروری دست خواهيد کشيد؟ خوشبختانه همو طن گرامی با نام بسيار گويا همنشين بهار Hamneshine bahar@yahoo.com در سايت ديدگاه www.didgah.net در مقا له ای به تاريخ 23/07/2005با تکيه به گذشته ً آقای دکتر سروش ، و آشنائی به فقه جواهری ، کاملأ پرده تزوير بعضی از اين حضرات روشنفکران دينی را که شما آقای دکتر سروش يکی از پر چم داران آن هستيد ، کنار زده و در آخر مقاله سه صفحه ای خود در پارا گراف 4 � به آ قای دکتر سروش چنين ميگود : .... روشنگری های آقای سروش که گاه و بيگاه ، آب در لانه مورچگان ميريزد ، بی تاثير نبوده است . از حق اکبر گنجی هم بايد دفاع کرد و زندگی او مهم است و لی آنهمه زندگی که در دوران رونق آقای سروش و دوستانش در اوائل انقلاب از ميان رفت چي؟زندگی نسل رنجديده ای که به نام عدل علوی و عشق مولوی از اين زندان به آن زندان پاسکاری شان کردند ! و در ابتلای سال 67 با فتوای آفتاب ديروز و کيميای امروز بدار کشيدند ...(افتاب ديروز و کيميای امروز ، لقبی است که آقای دکتر سروش به آيت الله خمينی در نوشته هايش داده اند.) دکتر شريعتی تئوريسين روشنفکران دينی . کمتر شخصيتی را ميتوان در 40 سا ل گذشته ايران سراغ داشت ، که به اندازه ، مرحوم دکتر علی شريعتی ، توانسته باشد ، اين چنين از جنبه ًفکری و عقيد تی ، در بين قشر جوان ، خصوصأ قشر دانشجوئی آن سالها ، تاثير گذار باشد. وقتيکه جامعه شناسان ، کلمه Ph�nom�ne يا پديده بکار ميبرند، درست در همين زمينه است ، که اين کلمه بکار گرفته ميشود . دکتر شريعتی يک پديده ای در جامعه ا يران آنروزی بود ، که هنوز اين پديده طرفداران بيشماری دارد. من سعی کردم در تاريخ معاصر ، شخصيتی همطراز مرحوم شريعتی پيدا بکنم ، که تا بتوانم ، از طريق آن شخص، پديده دکتر شريعتی ، که در اوج قلٌه روشنفکران مذهبی جای گرفته است ، به جامعه امروز ايران معرفی بکنم. مرحوم دکتر علی شريعتی ، احمد فرديد ، يا جلال آل احمد نبود ، او با اسم خود دو عنوان دانشگاهی را نيز، حمل ميکرد : آقای علی شريعتی ، دکتر در جامعه شناسی از فرانسه .همين عنوان دانشگاهی ، که چقدر حقيقت داشت ، که بعدأ به حساب و حقيقت آن خواهيم رسيد؛ در جامعه آنروز ايران به ايشان يک مقام و منزلتی ميداد ، که احدی جرعت نميکرد ، که گفته ها و نوشته های او را زير سئوال ببرد . همين حضرات بودند ، که از آيت الله خمينی که تمام عام و دانش اش چهار جلد احکام فقهی بود ، امام سيزدهم ساختند . کسانيکه تاريخ انقلاب بلشويکی روسيه را دقيق مطا لعه کرده باشند ، ميدانند ، که در بين رفقا و همرزمان لنين ، که هسته اصلی کميته مرکزی حزب بالشويک را تشکيل ميدادند، ژوزف استالين ، از لحاظ دانش سياسی و فرهنگ ، کم سواد ترين آنها بود . در صورتيکه سايرين بخاطر اقامتهای طولانی شان در کشورهای اروپای غربی خصوصأ آلمان فرانسه ، انگلستان ، اطريش و سويس ، نه تنها به جند زبان خا رجی تسلط داشتند، بعلاوه فرهنگ و ادبيات اين کشور ها را که بمراتب پيشرفته تر از روسيه نيمه صنعتی با نظام فئوداليته عقب مانده بود آشنائی داشتند . .با وجود اين همين استالين مرد خشن و بيسواد کميته مرکزی حزب بلشويک ، بيش از 80 درصد ، با فرهنگ و ياران با فرهنگ لنين را در دادگاه های کذائی معروف به دادگاه مسکو، به اتهام جاسوس امپرياليسم اعدام کرد.اين سخن معروف است ، که ميگويند ، از تروتسکی خواستند ، که خصوصيات و شخصيت استالين را در يک جمله تعريف بکند. تروتسکی چنين جواب داد : در رذالت نابغه ترين فرد جهان است . منظور اين است که در بدترين نظامهای استبدادی و پليسی است ، که تبادل انديشه و افکار کاملأ مسدود ميشود . هيچکس جرئت و جسارت نميکند ، که در مقابل انديشه های خرافی ،و بی پايه و بی مايه زبان بگشايد . چون آنأ با انواع انگها ،و تهمت ها روبرو ميشود . بزرگترين تئوريسين و پديده روشنفکری دوران استا لين ، به عبارت ديگر سوسياليزم واقعی ، تحت رهبری پدر ملت ، و پرولتاريای جهان تاوريش استالين !!! شخصی بنامAndrei Alexandrovitch (تولد 1896 مرگ 1948 )معروف به JDANOV بود . ژدانف از سال 1915 وارد حزب بلشويک شد ، ودر 1927 در زمان استالين به کميته مرکزی حزب کمونيست شوروی انتخاب گرديد. ودر محاکمات 1937 مسکو، که منجر به اعدام بخش مهم همرزمان لنين شد نقش اساسی داشت و از تز استالين دفاع ميکرد . ژدانف در سال 1946 به مقام دبير سومی حزب کمونيست رسيد اين مرد خود راتئوريسين و نظريه پرداز در زمينه های اقتصاد ، سياست ، فلسفه ، جامعه شناسی ، ادبيات ، هنر ، موسيقی ،در جامعه استبداد زده روسيه جا ميزد . البته بدون آنکه در هيچ يک از اين رشته ها تخصص و تحصيلاتی داشته باشد. در اين تئوری سازی ها ژدانف تا آنجا پيشرفت که حتی در علم ژنتيک نيز تئوری از خود گذاشته است ، که سا لها مايه تمسخر ژنتيسين های معروف جهان قرار گرفته بود . تاوريش ژدانف ، با نبوغ علمی اش ! اين تئوری را بيرون داده بود ، که در نوع بشر ، ژن های بورژوازی و ژن های پرولتاريائی وجود دارد ! از آنجائيکه ژدانف به دستگاه حکومتی تعلق داشت ، کسی جرئت نميکرد ، که جلو اين شبه تئوری های اين دانشمند ا ستالينيست را بگيرد. شخصيت و زندگی روشنفکري، و آثار دکتر علی شريعتی ، نيز بمانند ، تئوری ها ی ژدانف ، يک پد يده اجتما عی جامه ايران است. من راقم اين سطور بعنوان يک جامعه شناس ، اغلب آثار دکتر علی شريعتی را مطالعه کرده ام ، که هيچ کدام از اين نوشته ها ارزش علمی و دانشگاهی ندارند، برای اينکه اين ادعا ی من جنبه اتهام و بی پايه بودن نداشته باشد ، خوانندگان را به مقاله ای با قلم دکتر علی شريعتی ارجاع ميدهم عنوان اين مقاله که در 10 فروردين 1384 با شماره کد خبر 22866 در سايت باز تاب (www.baztab.com) چاپ و منتشر شداست چنين است : بی حسين شراب و نماز يکی است . مقاله با اين جملات شروع ميشود : ... اکنون شهيدان مرده اند و ما مرده ها زنده هستيم . شهيدان سخنانشان را گفتند ، و ما مخاطبانشان هستيم ، آنها که گستاخی آن را داشتند ، که وقتی نميتوانستند، زنده بمانند ، مرگ را انتخاب کنند، رفتند و ما بی شرمان مانديم ، صدها سال است ، که مانده ايم و جا دارد که دنيا بر ما بخندد، که ما ، مظا هر ذلت و زبونی ، بر حسين (ع) و زينب و مظاهر حيات و عزت می گرييم ، و اين يک ستم ديگر تاريخ است که ما زبونان ، عزادار آن عزيزان هستيم . اين نثر بسيار زيبا ، نزديک به شعر ، نوشته شده است ، فاقد کوچکترين تحليل جامعه شناختی ، از واقعه کربلا ست. در واقع يک نوع روضه خوانی است ، که از زبان يک روضه خوان فوکول کراواتی خارج ميشود.در جامعه ايران که اکثريت ، ملت پيرو مذهب شيعه هستند، احترام به خاندان حضرت محمد (ص) ، خصوصأ ، شهادت حضرت حسين (ع)جای خود را دارد. حتی زنده ياد خسرو گلسرخی ، که خود يک مارکسيست بود، در بيدادگاه، محمد رضا شاه ، از وا قعه عاشورا و ا حترام به ا مام حسين ، با تمام خلوص نيت و خضوع ياد ميکند. مسئله اينجا ، مسئله ا حترام به باور های دينی و مذهبی دکتر شريعتی نيست . باورهای دينی و مذهبی او بمانند باور های دينی و مذهبی ملياردها انسان روی زمين محترم است . اينجا سخن از جايگاه يک روشنفکر و يک جامعه شناس در جامعه است ، که هرکدام از جملات و کلمات اش ، يک بار ، فرهنگی و سياسی دارد . خود همين عنوان مقاله ، و گذاشتن کلمه نماز ، در کنار کلمه شراب ، آيا برحسب تصادف و ، برای زيبائی جمله بکار برده شده است ؟ مسلمأ نه .اين عنوان مقاله بار سياسی دارد . اگر دکتر شريعتی جامعه شناس واقعی بود ، هرگز اين عنوان را بکار نميگرفت . بيش از يک مليارد مسلمان در جهان زندگی ميکنند ، که نزديک به 900 مليو ن آنها ، ضمن احترام به خاندان پيامبر ، اهل تسنن هستند، و واقعه کر بلا را از ديد باور های شيعه تحليل نميکنند. همين 900 مليون مسلمان اهل سنت ، در روز نماز ميخوانند و عبادت به خدا و پيامبر اسلام را بجای مياورند ، چگونه يک فرد به اصطلاح روشنفکر دينی ، جامعه شناس بخود اجازه ميده ، که نماز مليونها مسلمان را با شراب برابر بداند ،و آ نرا اين چنين تبليغ بکند ؟اگر دکتر شريعتی ، و پيروان آن از فقه فرسوده ً صفوی متابعت نميکنند ، پس چکار ميکنند ؟ وانگهی يک روشنفکر ، يک دانشگاهی تاريخ را از منظر علمی تحليل و بررسی ميکند ، نه از منظر باور های دينی و ايمانی . مورخين بسيار ، معتبری در دنيا هستند، که تخصصشان مطالعه اديان از منظر تاريخ است . بخشی از اين مورخين ، شخصيتهای بسيار مومن و پای بند به اصول دين و مذهب خود هستند . اما علنأ اعتراف ميکنند، که ما در کار بررسی و تحليل تاريخ اديان در هنگام کار ، باور های دينی مان را د خا لت نميدهيم ، که کار تحقيق و پژوهشی ما ، از جنبه علمی خارج نشود .در صورتيکه زنده ياد دکتر علی شريعتی ، اين اصل را رعايت نکرد ه است . آيا دکتر علی شريعتی ، واقعآ دکتر در جامعه شناسی بود ؟ همانطو ريکه در با لا اشاره کردم ، رشته تحصيلی من ، جامعه شناسی و تخصص ام جامعه شناسی سياسی است. اگر حمل بر خود خواهی نکنم ، بخاطر رشته تحصيلی ام ، در جايگاهی قرار دارم ، که از طريق مطالعات آثار دکترشريعتی ، به جامعه شناس بودن حقيقی ، يا کذائی او پی ببرم. همچنانکه يک اديب سخنور ، از نوشته ها و آثار يک فرد را که ادعای اديب بودن را دارد ، متوجه ميشود ، که صاحب اين نوشته ها ، تا چه حد به ادبيات و هنر کتابت آشنائی داشته است. در علم جامعه شناسی ، يکی از دروس با اهميت و اجباری ،که دانشجويان مجبور به آموختن آن هستند، روش شناسی يا به زبان اروپائی M�thodologie - ، ا ست. روش شناسی مختص جامعه شناسی نيست . تمام علوم روش شناسی مختص خود را دارند .روش شناسی متکی بر عقل و خرد ، تجربه و دانش ، به ذات خود يک علم است. ما در هيچ تحقيق و پژوهش ، بدون يک روش عقلی و علمی ، به نتيجهً منطقی و قابل قبول عقل نخواهيم رسيد . بعنوان مثال ، آيت الله خمينی در توضيح المسائل ، چنين مينويسد : تنها اگر قانون قصاص ، ديات ، حدود اسلام ، يکسال عمل شود، تخم بيداگری ، دزدی ها ، بی عفتی ها ی خانمانسوز از کشور برچيده ميشود .(ماًخذ مقاله ای با عنوان :موعظه ی روشنفکر مذهبی و رمان به قلم مهدی استعدادی شاد. سه شنبه 28 تير ماه 1384 .سايت ايران امروز ) 27 سال است که در ايران ولايت مطلقه فقيه قوانين قصاص ، ديات ، حدود اسلام اجراء ميشود و در عين حال جنايات ،دزدی ، فساد ، فحشا ، اعتياد ، به عفتی ، بنا به گفته و آمار مسئولين اداری کشورکاملأ بر عکس باور آ يت الله زعيم عاليقدر و رهبر مستضعفان جهان !!!، روز بروز بيشتر شده است . معلوم ميشود که آيت الله خمينی و جانشينان ايشان ، از مديريت جامعه و مملکت آ گاهی علمی و تجربی ندارند ، و متاسفانه ، هنوز که هنوز است با عناد ، عدم لياقت خود را در اين کار بزرگ ، يعنی کشور داری ، اعتراف نميکنند..سياست و مديريت کلان علم است ، ربطی به فقه و شرعيات ندارد . در تمام نوشته های دکتر شريعتی ، که در حقيقت ، يک نوع روضه خوانی است ، بمانند ، گفته های آيت لله خمينی ، نشانه ای از روش شناسی علمی ، وجود ندارد . لذا برای من بسيار مشکل است که قبول بکنم ، دکتر شريعتی ، واقعأ جامعه شناس و دکتر در جامعه شناسی بوده باشد. به همين خاطر نه تنها در نوشته هايم ، عنوان دکترا ی ايشان را بين گيومه ميگذارم ، در ظمن ميخواهم اين مسئله را برای هميشه برای خود ،پيروان دکتر و ملت ايران روشن بکنم. در دانشگاه های فرانسه يا هر دانشگاه معتبر دنيا ، در رشته جامعه شناسی ، تا درجه ليسانس ، دانشجويان اين رشته مجبوربه خواندن مواد درسی زير و گذراندن امتحان هستند . 1- جامعه شناسی عمومی 2-مکاتب جامعه شناسی 3-روش شناسی 4-جامعه شناسی شهری 5- جامعه شناسی روستائی 6-جامعه شناسی تعليم و تربيت 7-اقتصاد سياسی 8-آمار 9- رياضيات مدرن 10- جمعيت شناسی 11 - جامعه شناسی کار 12-جنبشهای کا رگری ، و بيمه های اجتماعی. اينها تازه دروسی هستند ، که دانشجويان بعد از گذراندن آنها موفق به در يافت ليسانس در جامعه شناسی ميشود . دوره ً فوق ليسانس ، دوره ً کار آموزی ارشد ،و دوره دکترا ، خود درسهائی دارد ، که حد اقل 4 سال و بعظأ تا 5 يا شش سال بسته به استعداد و امکانات زمانی ، برای دانشجويان خارجی بسته به تسلط به زبان فرانسه علمی طول ميکشد . يک دانشجوی پزشکی ، وقتيکه ميخواهد دوره تخصص اش را بگذراند ، مسلمأ فبلأ بايد دوره کامل پزشکی عمومی را گذرانده باشد . من از تمام کسانی که از نزديک و يا دور دکتر شريعتی را ميشناختند، حتی امروز ، انديشه ها ، آثارو نوشته های او را بعنوان مرجع فکری تائيدی خود ميدانند 2 سئوال دارم . 1- دکتر شريعتی قبل از دريافت مدرک دکترا ، در کدام دانشگاه معتبر و شايسته اين نام ، دروس ذکر شده در با لا ، که دروس پايه ای جامعه شناسی را تشکيل ميدهند ، را گذرانده است ؟ 2-دکتر شريعتی دکترای جامعه شناسی را در چه سالی ، از کدام دانشگاه فرانسه ، زير نظر کدام ا ستاد ، و هيًت ژوری ، گذرانده است ، و عنوان تز دکترای ايشان چيست ،و آيا ارزش علمی و آکادميک دارد يا نه ؟ من راقم اين سطور ، در مقابل اين دو سئوال ، شما آقايان دکتر عبد الکريم سروش ، عزت الله سحابی ، دکترمحسن کد يور ، سعيد حجاريان ، علی رضا علوی تبار ، و تمام روشنفکران دينی ،و ملت ايران را به شهادت ميطلبم ، که در صورت صحت رشته تحصيلی دکتر شريعتی با دروس ذکر شده در بالا ، همراه با مدرک دکترای معتبر و با ارزش علمی و آکادميک ايشان ، تعهد اخلاقی ميدهم ، که بنام دکتر علی شريعتی به دو دختر بچه ايرانی ، از خانوادهً فقير ، از سال اول دبستان ، تا دورهً پايانی دبيرستان آنها دو بورس تحصيلی ميدهم ، و هزينه های خوراک ، پوشاک ، کتاب های آنها را تامين ميکنم .. و از خانواده و دوستان ايشان علنأ معذرت ميخواهم ،که من ارزش علمی اين عزيز از دست رفته را نميدانستم . اما اگر ثابت شود ، که دکتر شريعتی دروس پايه ای ليسانس در جامعه شناسی را نخوانده است ، و دکترای ايشان يک دکترای فاقد ارزش علمی خصو صآ در جامعه شناسی است ، از شما عزيزان خواهش دارم که با اعتراف خودتان ، ملت ايران را از اين راه خطائی که سالهای سا ل است اين نوع دکتر ها و روشنفکران کشانده اند ، و از آيت الله خمينی امام سيزدهم ساختند ، آگاه سازيد. در ضمن ياد آور ميشوم ،دليل اينکه چرا من اين دو بورس تحصيلی را به دو دختر بچه خانواده فقر ايرانی ميدهم ، اينست ، که متاسفانه از روزيکه در ايران ، اسلام ناب محمدی حاکم شده است ، رواج تعدد زوجات، چه عقد دايم ، چه موقت ، متاسفانه دختر بچه های خانواده های فقير ايرانی ، وسيله شهوترانی ، پيرمردان رذل و پست قرار گرفته اند ، که اين عمل در ذات خود از لحاظ اخلاقی و اجتماعی جنايت است .چه بسا تحصيل اين دختر بچه ها ، در آينده آنها را از دست اين ديو صفتان شهوت پرست نجات بدهد. معمای روشنفکری دينی در ايران امروز. روشنفکری ، يک تکامل آگاهی ، وجدانی و فرهنگی است .آ گاهی انسان از قوانين حا کم در طبيعت ، در جامعه ، بکمک عقل ، منطق ، انديشه آزاد ، تسلط بر علوم ، تجربه علمی ناشی ميشود . روشنفکری صنف و حرفه نيست . به صرف اينکه کسی تحصيلات دانشگاهی ، و يا حوزوی دارد ، و يا اينکه لباس مدل اروپائی ميپوشد ، کروات ميزند ، و يا عمامه به سر ، لباده و قبا به تن ميکند ، روشنفکر محسوب نميشود . همچنان نيز ما نميتوانيم ، فردی را که تحصيلات ممتاز دانشگاهی دارد ، و يا فرد ديگری را که سالها ی سال تحصيلات فقهی ، الهيات کلامی و فلسفی دارد روشنفکر بحساب بياوريم . بعنوان مثال ، در ايالات متحده ً امريکا ، جراحان چشم پزشک بسيار بسيار حاذق ، و با تجربه وجود دارند ، که چشمان کوکان خيابانی کشور های فقير امريکای لاتين را که توسط باند جنايت کاران ، در آورده ميشوند، و به کلنيک های اين جراحان ميفروشند، همين پروفسور های چشم پزشک ، اين چشمان کودکان فقير ، به پيرمردان مليارد امريکائی که به نابينائی و پير چشمی دچار شده اند ،در مقابل دست مزد گران پيوند ميزنند .در صورتيکه همين پرفسور ها هم تحصيلات بسيار با ارزش دانشگاهی دارند ،و هم ميدانند ،که آن چشمها ، چشمان کودکان فقير و مظلوم آمريکای لاتين است . و يا در جهان شريعتمداران نيز صاحب آثار گرانقدر فقهی ، علمان دين بودند ، و هستند ، که بخاطر شهوت قدرت و ثروت ، باعث جنگهای خونين مذهبی ، و قتل های متعددی شده اند. سه اصل جوهری ، شخصيت روشنفکر را ، از ساير افراد جامعه مشخص ميکند . 1-روشنفکر ، بکمک قدرت عقل آزاد و شعور ، رها از پيش داوری های دينی ، مذهبی ، قومی نژادی ، جنسی ، وابستگی حزبی ، ، همراه با دانش و تجربه های علمی و منطق در جستجوی شناخت حقيقت است . 2- روشنفکر ، بدون وابستگی قومی ، نژادی ، دينی ، فرهنگی و جنسيت ،مدافع عدالت و حقوق و کرامت انسانها است . 3- روشنفکر ، منافع عموم و جامعه را ، بر منافع شخصی ، بر تر ميداند. و ميداند که منافع شخصی و امنيت فردی ، فقط در جامعه ايکه ، آزادی انديشه و بيان ، عدالت ، و برابری در مقابل قانون ، حکم فرما باشد ، شخصيت انسان همراه با فضيلت و کرامت رشد ميکند. در جوامع سنتی و عقب مانده از علوم و دانشهای جديد ، چون ايران ، کتابت و قضاوت ، ديوانسالاری کشور ، قرنها در دست روحانيون بود . اين قشر را در جامعه علما ، قضات ، ديوانسالاران و کا تبان کشور ميناميدند .قرنها اولادان اين علما نسل اندر نسل ، بصورت ارثی به اين شغل و مقام ميرسيدند. با تو سعه و رشد علوم جديد ، بخشی از فرزندان روحانيون و علمای دينی ، برای تحصيل به رشته های علوم جديد روی آوردند . حتی بخشی از آنها مبتکر و عامل خدمات ارزنده ، برای ملت و مملکت شدند ،و نام نيکی از خود بيادگار گذاشتند. اما بخش ديگر ، در همان لباس روحانيت با انديشه ها و برداشت های قرون وسطائی از دين باقی ماندند. بخش ديگری از اين روحانی زادگان اگر چه لباس روحانيت را ترک کردند، و حتی به تقليد اروپائيان همراه با کرواتهای مارک کريستين ديور ،و حتی با تيتر های دانشگاهی ، دکتر فلان ،و مهندس فلان ، خود را در جامعه قالب کردند ، امٌا تمام اين دگرگونی ها ، فقط جنبه ظاهری دارند . اگر لايه های ظاهری ، اين نسل بينا بين ، اين دکتر مهند سها ی روحانی زادگان را برداريم ، به راحتی مشاهده خوايم کرد که هيچ تحول و تکامل ، بر مبنای و معيارهای ارزشی ، و سه اصل جوهری روشنفکری ، درآنها مشاهده نميشود . تنها فرق اين روشنفکران دينی با پدران روحانی شان در اين است ، که انديشه های خرافی پدرانشان را با چند کلمه و جمله اروپائی ، بمانند زرورق پوشانيده ،و در جامعه ايرانی غرق در جهل و خرافات ، و استبداد حاکم ، تقيم ملت ، خصوصأ قشر جوان تشنه آگاهی ميدهند. سازمان مجاهدين خلق ، که در ايده ئولوژی انحرافی و بی پايه شان، ميخوا ستند، از قران مجيد به کتاب کاپيتال کارل مارکس برسند، و از حکومت علی (ع) امام اول شيعيان ، به جامعه بدون طبقاتی کمونيزم مارکس ، که خود نيز نوعی خيا لپردازی است ؛ برسند ، نمونه اين خطا های فکری و عقيدتی است ، که روشنفکران مذهبی هنوز که هنوز است ، دچار آن هستند. در همين نامه هم آقايان سروش سحابی ، کديور حجاريان ، و علوی تبار علنأ به خطای خود اعتراف ميکنند ، امٌا هنوز هم دنبال عدل علوی و عشق مولوی هستند . در قانون اصل تنوع انواع و تنازع بقا ، که داروين مبتکر آن است ، در مطالعات فسيلها ( سنگواره ها )، بازمانده از دوران دوم زمين شناسی ، در گذر و تکامل خزندگان ، به پرندگان ، ما به فسيلی بر خورد ميکنيم ، که نام علمی آن آرکو پتريکس (Archop�trix) است . اين فسيل حيوانی است ، به حثه يک مرغ خانگی ، با اين مشخصات ، که مثل خزندگان دارای آرواره ، دندان و دم است ، و مثل پرندگان منقار و بال دارد .اما نه قادر به پريدن و نه قادر به خزيدن است . روشنفکران دينی جامعه ايران امروز ا يران آرکو پتريکس های زمان معاصر هستند، ، که در اصل در حال گذر از دوره ً باورهای خرافی خود ، به قدرت درک و شعور عقلانيت و تجربه و منطق علمی هستند. اين گذر نيز بخشی از قوانين تکامل و دگرگونی جوامع بشری است . انسانی که ميتواند سفينه ای را به فاصله سه مليارد و پانصد مليون کيلومتر از زمين بفرستد ،و اين مسافرت 7 سال طول ميکشد ،و در اين فاصله ، آ ن سفينه را از زمين هدايت ميکند، چنين انسانی مثل انسانهای قرون وسطی باديه نشين ، که با اسب و شتر مسافرت ميکردند، فکر نميکند . در عين حال برای يک روشنفکر، معنويت ، تقوی ، عدالت خواهی ، و احترام به ارزشهای معنوی انسان جهان شمول است، تابع زمان و مکان نيست. دين از منظر جامعه شناسی . -چرا به شما آقايان سروش ، سحابی ، کديور ، حجاريان ، علوی تبار، عرض ميکنم ، که امروز هم راه خطا ميرويد ، شما مبارزان سياسی ، و تلاش برای استقرار دموکراسی در ايران، دين ،و مذهب شيعه را خمير مايه ايده ئولوژی سياسی خود قرار داده ايد ، ودنبل عدل علی و عشق مولوی ميگرديد . تاريخ نشان ميدهد ، در هيچ کجای دنيا ، ملتها نه از طريق دين و مذهب ، ونه از طريق بی دينی و لا مذهبی و تبليغ آن ، به آزادی و دموکراسی نرسيده اند . انگلستان قرن هيفدهم ، اتحاد جماهير شوروی قرن بيستم ، نمونه هائی تاريخی اين دو اصل هستند، و ايران امروز هم جلو چشمان ماست . بعنوان يک جامعه شناس ، چند سطری در باره اديان از منظر جامعه شناسی خدمتتان عرض بکنم ، شايد متوجه بشويد ، که اشتباه شما کجا ست. در بالا اشاره کردم ، که برای من سخت مشکل است که يک لحظه باور بکنم ، مرحوم دکتر شريعتی ، جامعه شناس بود . اگر ايشان جامعه شناس بود ، هرگز آن آثار ايکه به او نسبت ميدهند نمينوشت . برای من دکتر شريعتی روضه خوان و مداح اهل بيت بود . ا لبته اين صفت را بعنوان توهين تحقير حساب نکنيد . موضوع ، وقتی مسئله دار ميشود ، که فرد بدون داشتن تخصص علمی ، خود را بر جامعه بيسواد ، و يا کم سواد ، غرق در جهل و خرافات ، ناشی از حا کميت قرنها استبداد شاهی و شيخی ، جامعه شناس قالب ميکند. جامه شنا سان ايکه ، در جامعه شناسی اديان تخصص دارند، ، اديان را از سه بعد مطا لعه ميکنند. 1- اديان از منظر فلسفی 2- اديان از منظر آنتروپولوژی 3- ( nthropologie) اديان از منظر تاريخ در طول تاريخ بشريت، از جوامع ابتدائی تا جوامع پيشرفته ، از قطب شمال تا قطب جنوب ، از شرق تا غرب ، شما جامعه ای پيدا نميکنيد ، که باور های دينی و باور به قدرتهای ماوراء طبيعه (متا فيزيک )در آن جايگاهی نداشته باشد. چرا اين چنين است ؟ آنتروپولوژی اديان به اين مسئله چنين جواب ميدهد انسان تنها حيوانی است ، که بعد از تولد ، هنوز کامل نيست ..ساير حيوانات بعد از تولد ، بخاطر ضعف جسمانی ، به تعاون و کمک مادر احتاج دارد ، اين مدت نسبتأ کوتاه است ، حيوانات دوران تکامل خود را در شکم مادر ، يا در درون تخم خارج از شکم مادر گذرانده است . اما انسان حيوانی است دو بعدی . بعد طبيعی (Naturel) و بعد فرهنگی (Culturel). انسان به درجهً انسانی نميرسد ، مگر آنکه بعد فرهنگی خود را در درون جامعه ايکه زندگی ميکند ، کامل بکند . در همين تکامل بعد فرهنگی است ، که انسان صاحب قدرت درک ، انديشيدن ، قدرت دادن ارزش ، و نقد ، و نقد پذ يری ميشود.در تکامل همين بعد فرهنگی جوامع بشری است ، که باورهای دينی ، و ايمان به قدرتهای ماوراً الطبيعه شکل ميگيرند. به عبارت ديگر ، باورهای دينی ، ساخته و پرداخته خود انسان های صاحب فرهنگ است . بهمين جهت نيز مشاهده ميکنيم ، که انسانهای اوليه همان اندازه که بعد فرهنگی شان بخاطر عدم شناخت ، از قوانين طبيعت ،و جامعه محدود و ساده بود ، باور های دينی شان نيز ساده و محدود بود .هزاران سال طول کشيد ، که تا بشريت ، در يک بخش از کره خاکی ، به باور ، وحدانيت خدا رسيد . اين واقعيت ها بخشی از تاريخ فرهنگ بشريت ،و آگاهی اوست. امّا آنچه که تا امروز در انسان باقی مانده است ، و مسلمأ نيز جاودانه خواهد بود ، بعد معنوی انسان صاحب فرهنگ است . اين انسان معنوی و صاحب فرهنگ در جستجوی آن قدرت معنوی است ، که اورا از پستی ها و پلشتی ها دور نگاه دارد و انسان ميخواهد به آن حدازمعنويت برسد که افلاطون از آن بنام( la th�ria) ( که هيچ ربطی با معنی با( La th�orie)رايج در زبانهای اروپائی امروز ندارد، انسان معنوی در آن La Th�ria غرق و ادغا م ميشود).آن معنويات نيز جز در روح خود انسان نيست .امانئول کانت ، از آن در مفهوم فلسفی کلمه روح متعا ليه (( Esprit Transcendantal بکار ميبرد، که انسان در جستجوی آن است اين روح متعاليه نيز چيزی نيست جز شناخت خويشتن خوش ، و پالايش آن تا رسدن به آن روح متعاليه ، که بهترين تصوير آنرا در داستان منطق الطير شيخ عطار ، پرواز دسته ای از پرندگان در جتجوی سيمرغ اسطوره ای است ، که در نهايت به منزلگاه ،و آگاهی باطن فقط سی مرغ ميرسند. دو هزار و پانصد سال پيش ، سقراط در نقد فلسفه اش ، در باره! خدايان يونان ميگويد : من خرد خدايان يونان را نفی نميکنم ، اما من به عنوان انسان اين خرد را نميتوانم درک بکنم . چون که خرد من انسانی است . صاحبان قدرت و ثروت ، سقراط را به عنوان توهين به مقدسات مردم ، مثل ايران امروز به دادگاه کشيدند . پايان . 17 خرداد 1390
|
Reader Comments (2)
این هم مقاله ایکه من در زبان فرانسه روی آن کار میکنم.
par Thierry Meyssan
Suite aux enquêtes de deux juges vénitiens, le président du Conseil italien confirme en 1990 l’existence du réseau Gladio. Ce réseau émane d’une structure beaucoup plus vaste, le « stay-behind », mis en place par les américains après la seconde guerre mondiale pour lutter contre l’influence communiste. Les citoyens des démocraties occidentales sont-ils réellement libres de leurs choix ?
RÉSEAU VOLTAIRE | PARIS (FRANCE) | 20 AOÛT 2001
ESPAÑOL عربي
Les réseaux d’ingérence américains
Chargés d’instruire les affaires du crash d’un avion militaire secret, en 1973, à Maghera, et celle d’un attentat à la voiture piégée, à Paetano, les juges vénitiens Felice Casson et Carlo Mastelloni recueillent des témoignages et des documents tendant à prouver qu’un gouvernement secret contrôlerait l’Italie dans l’ombre des institutions officielles. Alors qu’ils convoquent en leur cabinet plusieurs dirigeants politiques du pays, le président du Conseil, Giulio Andreotti, rend publique le 27 octobre 1990 une déclaration authentifiant l’existence d’une telle superstructure, le Gladio : « Après la Seconde Guerre mondiale, la peur de l’expansionnisme soviétique et l’infériorité des forces de l’OTAN par rapport au Kominform conduisirent les nations d’Europe de l’Ouest à envisager de nouvelles formes de défense non conventionnelles, créant sur leur territoire un réseau occulte de résistance destiné à œuvrer en cas d’occupation ennemie, à travers le recueil d’informations, le sabotage, la propagande, la guérilla [...] À la lumière des événements récents et significatifs qui ont bouleversé l’Europe de l’Est, le gouvernement s’impose de revoir toutes les dispositions en matière de guerre non orthodoxe et de promouvoir toute initiative propre à vérifier, tant sur le plan politique que sur celui de la technique militaire, l’actuelle utilité et la validité des systèmes de protection du territoire national ».
Les révélations fracassantes de Giulio Andreotti débouchèrent sur une pénible question : tout au long de la guerre froide, les démocraties occidentales ont-elles été manipulées par les services spéciaux de l’Alliance atlantique, au point que la démocratie elle-même n’aurait été qu’un simulacre ? Pour y répondre, des commissions d’enquête parlementaires ont été constituées en Italie [1], en Suisse [2] et en Belgique [3]. Le résultat de ces investigations [4] est si pénible que d’autres États, comme la France, ont préféré s’enfoncer dans la dénégation.
L’existence des stay-behind était pourtant un secret de polichinelle. En 1952, la presse allemande avait révélé les activités d’un groupe d’extrême droite, le Bundesdeutscherjungend, dont les militants, armés par les services secrets de l’Alliance atlantique, préparaient l’assassinat des principaux leaders de la gauche en cas d’invasion soviétique. L’Alliance entendait ainsi prévenir la constitution d’un gouvernement fantoche imposé par l’Armée rouge.
Le réseau stay-behind est mentionné, en 1976, dans le rapport de la commission d’enquête parlementaire américaine sur la CIA présidée par le sénateur Frank Church [5]. Des informations plus précises ont été rendues publiques, en 1978, par l’ex-chef des stay-behind et ex-patron de la CIA, William Colby, dans son autobiograhie [6]. De nombreux détails ont été publiés, en 1982, par le colonel Alfred H. Paddock [7], ancien commandant du 4e Groupe d’action psychologique. Toujours en 1982, l’enquêteur du Bureau des investigations spéciales [8], John Loftus, a révélé les conditions de recrutement des stay-behind parmi les agents nazis. Le journaliste et historien Gianni Flamini a décrit leur action en Italie dans son monumental ouvrage [9] (1981 à 1984). Enfin, la redéfinition des actions du stay-behind a été officiellement analysée lors d’un colloque organisé, en 1988, par l’US National Strategy Information Center [10].
Aussi abondante qu’elle soit, cette documentation reste parcellaire et donne une image biaisée du système. Des documents du département d’État américain, ultérieurement déclassifiés et publiés, la complètent utilement et font apparaître un dispositif global d’ingérence dans la vie démocratique des États alliés bien plus large que les seuls stay-behind.
Retracer la formation et l’histoire du plus secret des services secrets n’offre pas seulement un intérêt rétrospectif pour la face cachée de la politique occidentale depuis 1947. Ce service, dont l’existence n’a été reconnue que pour affirmer qu’il appartenait au passé, ne serait-il pas toujours actif ? Alors qu’il était censé n’avoir jamais existé, il a officiellement été dissous trois fois : d’abord en 1952, puis en 1973, enfin en 1990. Et, s’il est toujours actif, manipulant en sous-main les institutions publiques, les démocraties occidentales ne sont-elles que des leurres ?
La création du stay-behind
Pour répondre à ces questions, un retour historique s’impose. Dans les derniers mois de la Seconde Guerre mondiale, un service de contre-espionnage américain, la branche X2 de l’OSS (Office of Strategic Services), fut chargé de localiser les agents nazis restés sur place après le repli de la Wehrmacht : les « stay-behind ». Plutôt que de les arrêter et de les fusiller, James Jesus Angleton, patron du X2, et le général William J. Donovan, directeur de l’OSS, décidèrent d’en retourner le plus grand nombre et de les enrôler en vue de la Guerre mondiale suivante, celle qui opposerait le « monde libre » au « péril communiste » [11]. Il fallait faire vite, avant que les mouvements de résistance n’identifient eux aussi les stay-behind et ne les épurent.
Cette opération débuta en Italie avec le retournement du chef des escadrons de la mort (Decima Mas), le prince Valerio Borghese, qui révéla les noms de ses agents pour les sauver. Puis elle fut conduite dans tous les territoires anciennement occupés par le Reich. Ainsi, les stay-behind français furent identifiés et recrutés après le retournement du secrétaire général de la police, René Bousquet. À la capitulation de l’Axe, l’opération fut étendue à l’Allemagne elle-même jusqu’à retourner le général Reinhard Gehlen, ex-chef du service secret de la Wehrmacht sur le front de l’Est. Après dix mois de « traitement » aux États-Unis par Frank G. Wisner, Gehlen fut amnistié et se vit confier la création et la direction du Bundesnachrichtendienst (BND), le service secret de l’Allemagne fédérale [12]. L’opération fut planifiée par Allan Dulles, alors chef de poste de l’OSS à Berne. Il s’appuya sur les contacts informels qu’il avait eus, depuis la mi-1942, avec deux tendances du parti nazi en vue de conclure une paix séparée [13]. Les agents nazis, fascistes et oustachis, dont les fonctions étaient publiques ne pouvaient être réemployés en Europe. Ils furent donc déplacés en Amérique latine où ils pouvaient être utilisés. Leur exfiltration fut réalisée par le Saint-Siège, qui partageait leur logique, sous la responsabilité de Mgr Giovanni Battista Montini [14]. En France, le tri des agents de nationalité allemande fut opéré au camp d’internement du Coudray-Morancez (Eure-et-Loir), sous le couvert du séminaire de l’abbé Franz Stock [15].
En 1946, le président Harry S. Truman s’attela à la reconversion de l’économie et des institutions de guerre américaines. Prenant acte des difficultés que son pays avait rencontrées pendant la Seconde Guerre mondiale, il décida de doter les États-Unis d’une industrie de guerre et de services secrets permanents. Cette décision était légitime au regard de l’improvisation dans laquelle son pays s’était trouvé pendant le conflit, elle révélait aussi la difficulté de reconvertir l’énorme machine de guerre américaine à l’économie de paix. Truman dut faire face à de vives oppositions politiques, des deux bords, pour faire entériner sa décision. Selon les préconisations du général William J. Donovan, directeur de l’OSS, la nouvelle Agence centrale de renseignements (CIA) devait se substituer partiellement aux services de la Marine, de l’Armée de terre, et du Secrétariat d’État. Elle ne devait pas se contenter de recueillir des renseignements, mais devait aussi pouvoir agir à l’étranger, en violation de la souveraineté des États. Si Truman valida la première proposition, il renonça à la seconde. Officiellement, le National Security Act, validé par le Congrès en 1947, pérennise en temps de paix un dispositif militaire général qui comprend une agence de renseignements extérieurs, la CIA, dénuée de toute compétence pour conduire des « opérations spéciales ». L’Organisation Gehlen en Allemagne et le réseau stay-behind dans toute l’Europe n’avaient donc plus de raison d’être et auraient dû être démantelés.
Néanmoins, à l’occasion de débats sur les conditions d’occupation de l’Allemagne vaincue, la conférence des ministres des Affaires étrangères à Moscou montra qu’il était impossible aux pays tiers de ne pas se positionner dans le conflit USA-URSS. La première, la France choisit son camp, celui des Anglo-Américains. C’était le début d’une guerre non déclarée et sans opérations militaires conventionnelles, la guerre « froide ». Revenant illégalement sur la décision du Congrès, Harry S. Truman institua en secret un nouveau service pour conduire des opérations de guerre en temps de paix. L’Organisation Gehlen et le réseau stay-behind en fournirent immédiatement les fondements.
La seule base juridique des opérations spéciales est la National Security Council Directive on Office of Special Projects (NSC 10/2) du 18 juin 1948. Classée top secret, elle n’a été rendue publique que cinquante ans plus tard [16]. Cette directive stipule que les opérations du réseau seront planifiées et conduites sous l’autorité d’un Bureau administrativement rattaché à la CIA et, en temps de guerre, en coordination avec l’état-major. Le chef de ce bureau est nommé par le secrétaire d’État, agréé par le directeur de la CIA, puis confirmé par le Conseil national de sécurité. Initialement, ce Bureau disposait d’une autonomie complète et n’était rattaché à la CIA que pour bénéficier d’un financement légal. En cas de désaccord entre le Bureau d’une part, et directeur de la CIA d’autre part, ou le Secrétaire d’État, ou encore le Secrétaire à la Défense, le litige ne pouvait être tranché que par le Conseil national de sécurité. Chaque autorité concernée devait désigner un officier de liaison auprès du Bureau et lui transmettre toute information requise, de sorte que le secret de l’existence même du Bureau fut conservé. La compétence du Bureau est ainsi définie : « Toutes activités, conduites ou favorisées par le Gouvernement contre des États ou des groupes hostiles, ou de soutien d’États ou de groupes amis, mais qui sont planifiées et exécutées de sorte que la responsabilité d’aucun Gouvernement [successif] des États-Unis ne puisse apparaître aux personnes non-autorisées, ou que, si elles sont découvertes, le Gouvernement des États-Unis puisse en dénier plausiblement la responsabilité. Précisément, de telles opérations comprennent toute activité secrète en relation avec : la propagande ; la guerre économique ; l’action préventive directe, incluant le sabotage, l’anti-sabotage, les mesures de destruction et d’exfiltration ; la subversion d’États hostiles, incluant l’assistance aux mouvements de résistance, aux guérillas locales et aux groupes de libération en exil ; et le soutien aux éléments anticommunistes locaux dans les États menacés du monde libre. Ces opérations ne comprennent pas les conflits armés conduits par des forces militaires reconnues, l’espionnage, le contre-espionnage, la couverture ou la tromperie pour des opérations militaires ».
L’organisation interne du réseau a été définie dans un mémorandum secret, rédigé par le premier directeur du Bureau à l’attention du directeur de la CIA [17]. Il est divisé en cinq groupes fonctionnels :
le Groupe de guerre psychologique (presse, radio, rumeurs, etc.) ;
le Groupe de guerre politique (aide à la résistance dans les États communistes, aide aux mouvements en exil, aide aux mouvements anticommunistes dans les pays libres, encouragement aux transfuges) ;
le Groupe de guerre économique (empêchement d’achat de fournitures, manipulation des marchés, marché noir, spéculation sur les monnaies, contrefaçon, etc.) ;
le Groupe d’action directe préventive (aide aux guérillas, sabotage, contre-sabotage, destruction, exfiltration, stay-behind) ;
le Groupe « divers ».
Pour Truman et son équipe, la nouvelle guerre n’est pas de type conventionnel et n’oppose pas les États-Unis à l’URSS, mais elle est politique, économique et psychologique et oppose l’Occident au communisme. L’intérêt des États-Unis devient la défense des valeurs de ses « pères fondateurs » [18], donnant ainsi une dimension religieuse, sinon mystique, à la guerre froide. Tous les moyens doivent être mobilisés pour que les Occidentaux se reconnaissent dans le camp américain, s’identifient au « monde libre », se préparent à se sacrifier pour lui.
Le stay-behind n’est qu’une arme particulière dans cette croisade. L’expression « stay-behind » était utilisée par les services britanniques pour désigner ses agents restés en arrière de la ligne de front. Ils pouvaient avoir pour mission d’organiser une résistance locale en bénéficiant du parachutage d’armes et de moyens de transmission. Pendant la guerre froide, l’idée de ne pas attendre une occupation soviétique de l’Europe occidentale pour y préparer l’infrastructure de réseaux de résistance parut logique. De même l’idée de recruter, pour un réseau atlantiste de ce type, des anticommunistes habitués à l’action secrète allait de soi. Outre les agents nazis retournés par l’OSS, Carmel Offie continua à recruter des personnels dans les milieux d’extrême droite pour la nouvelle structure américaine. Concernant la faction ultramontaine [19] des catholiques, les Anglo-Américains passèrent un accord global avec le Saint-Siège par l’entremise du cardinal Francis Spellman.
Développement du stay-behind
Si les stay-behind avaient pour seule finalité de préparer la résistance en cas d’occupation, chaque État aurait pu s’en doter, de sa propre initiative et sous sa seule autorité. Mais dans la mesure où l’on considérait que les communistes occupaient déjà partiellement, sur le plan idéologique tout au moins, l’Europe occidentale, il devenait indispensable que les stay-behind échappent à des gouvernements dans lesquels l’ennemi pouvait entrer par la voie électorale à tout moment.
Forts de ce raisonnement, des accords tripartites furent signés entre les États-Unis, le Royaume-Uni et chacun de leurs alliés autorisant Washington à agir sur leurs territoires à leur insu, de manière à les défendre face à l’infiltration communiste.
En 1949, les premiers accords furent intégrés dans un système multilatéral incluant la Belgique, les Pays-Bas, le Luxembourg, la France et le Royaume-Uni. Il était géré par le Comité clandestin de l’Union occidentale (CCUO). Suite à la signature du Traité de l’Atlantique-Nord, ce système fut ouvert à de nouveaux États, et plus tard encore à des États neutres géographiquement situés aux marges de l’OTAN. Le CCUO devint alors le Comité clandestin de planification (CPC, Clandestine Planning Committee) puis, en 1958, le Comité allié de coordination (ACC, Allied Coordination Committee).
Le fondement juridique de ce dispositif est fourni par des protocoles secrets du Traité de l’Atlantique-Nord. Il n’est pas intégré pour autant à l’Organisation du Traité (OTAN), de sorte que le retrait français de l’OTAN (1966-95) n’a nullement impliqué son retrait du dispositif. La supervision du CCUO-CPC-ACC est assurée par les Anglo-Américains qui se sont réparti des zones d’influence : aux Britanniques le Benelux et la péninsule ibérique, aux Américains, tout le reste. La présidence du Comité est « tournante », elle revient à tour de rôle à chaque État membre.
Selon le colonel Oswald Le Winter, ancien officier traitant du Gladio au sein de la CIA, les protocoles additionnels du Traité de l’Altantique-Nord stipulent notamment que les États membres renoncent à poursuivre les agissements de groupes d’extrême droite lorsque ceux-ci sont utilisés pour les besoins du service. Ces documents auraient été signés pour la France par Robert Schuman, alors président du Conseil.
Aux États-Unis, ce service secret fut initialement dénommé Bureau pour la coordination politique (OPC). Son premier directeur fut Frank G. Wisner [20]. Il a été choisi par le secrétaire d’État, le général George Marshall, sur une liste [21] de six noms établie par son conseiller George F. Keenan en relation avec Allan Dulles. Irving Brown, représentant du syndicat AFL-CIO à Paris, et Norris Chapman, diplomate en poste à Paris, y figurent. Décrivant cette période, William Colby écrit : « Débordant de dynamisme et d’intelligence, Wisner ne ménagea pas sa peine et, en quelques mois, faisant largement appel à ses anciens collègues de l’OSS, mit sur pied, dans le monde entier, une espèce de nouvel ordre des Templiers, chargé de défendre la liberté occidentale contre l’obscurantisme communiste... et la guerre ».
Au début des années cinquante, le général Walter B. Smith, nouvellement nommé directeur de la CIA, exigea que le Bureau ne soit pas seulement administrativement rattaché à l’Agence, mais qu’il soit subordonné à son autorité. Il finit par obtenir sa fusion avec la Direction de la planification de l’Agence, en août 1952. Les autorités américaines admirent à cette occasion que l’OPC avait existé et prétendirent qu’elles venaient de le dissoudre. Elles ne pouvaient en effet reconnaître la fusion puisque les activités de l’ex-OPC restaient illégales. Le général Smith s’adjoignit le concours d’Allan Dulles, ex-chef de l’OSS et frère du secrétaire d’État John F. Dulles.
En contrepartie de sa perte d’indépendance, Frank G. Wisner disposa de moyens accrus, notamment d’un Centre de guerre psychologique, installé à Fort Bragg sous le commandement du major-général Robert A. McClure. Ce Psychological Warfare Center prit ultérieurement le nom de Special Warfare School (1956-68), puis d’Institute for Military Assistance (1969-83), et enfin de John F. Kennedy Special Warfare Center and School (depuis 1983). Fort Bragg est devenu l’une des plus importantes bases militaires dans le monde. C’est là que stationnent les unités spéciales, les « bérets verts ».
Selon le rapport Church, le réseau disposait déjà, en 1952, de trois mille collaborateurs, de quarante-sept postes à l’étranger et d’un budget annuel de deux cents millions de dollars. Wisner a toujours revendiqué comme exploits de son service la création de syndicats non communistes en Europe (1947-50), le renversement de Mossadegh en Iran (1953) et celui de Jacopo Arbenz au Guatemala (1954). Des opérations moins probantes ont été conduites en Albanie, en Ukraine, en Pologne et en Corée [22]. L’OPC étendait donc ses activités hors d’Europe.
En 1958, Richard M. Bissell succéda à Frank G. Wisner. Puis, Richard M. Helms, Desmond Fritzgerald, Thomas H. Karamessines et William E. Colby.
Depuis 1968, le Comité de liaison (CCUO-CPC-ACC) a été renforcé, selon une articulation et des modalités obscures, par une réunion annuelle de contact des services secrets européens, le Club de Berne.
En mars 1973, le dispositif fut à nouveau remodelé et la Direction prit sa dénomination actuelle de Direction des opérations. Elle fut dirigée par William Nelson, puis William Wells, John N. McMahon, Max C. Hugel, John H. Stein, Clair E. George, Richard F. Stolz. C’est dans cette période que les activités du stay-behind furent renforcées en Amérique latine. Une coordination des services argentins, boliviens, chiliens, etc. est mise sur place pour terroriser et éliminer les leaders des oppositions. Cette coordination peut compter sur le soutien des stay-behind espagnols, français, portugais, etc. pour espionner et assassiner ceux qui s’enfuient en Europe. C’est l’opération Condor, dont la direction opérationnelle est confiée à Klaus Barbie. Les responsables militaires latino-américains du stay-behind furent formés à l’US School of Americas de Fort Benning (Géorgie), devenue en 2001 Western Hemispheric Institute for Security Cooperation (WHISC) par des professeurs provenant de Fort Bragg. L’École des Amériques a été vivement critiquée après la publication de ses manuels internes et la révélation des cours de torture qui y étaient prodigués.
Simultanément, le stay-behind met en place une organisation internationale politico-militaire, la loge Propaganda Due (P2), régulièrement affiliée au Grand Orient d’Italie. Elle sert d’instrument privilégié pour articuler guerre politique et opérations spéciales. Licio Gelli, le grand-maître de la P2, avait été l’officier fasciste de liaison entre l’X2 de l’OSS et la Decima Mas du prince Valerio Borghese lors de la constitution du stay-behind en Italie. Son association réunissait plusieurs milliers de personnalités du monde de la politique, des armées, de la finance, de l’Église et des arts, dont neuf cent vingt-trois Italiens. Gelli était devenu un personnage central du dispositif atlantiste au point de figurer comme invité spécial aux cérémonies d’investiture de Bush, Carter et Reagan. La P2 établissait un pont entre les stay-behind et les agents des autres groupes du dispositif. Elle a été dissoute et ses membres font l’objet de diverses poursuites judiciaires aussi bien pour leur implication dans des tentatives de coups d’État que pour leur rôle dans la faillite du Banco Ambrosiano. Seules les listes des membres italiens et argentins de la loge ont été publiées.
Selon nos informations, la loge P2 a été reconstituée sous le couvert d’une ONG suisse de jumelage de communes dans le monde. Cette association disposant d’un statut consultatif auprès des Nations Unies, le fils de Licio Gelli, qui en assure la présidence, a pu participer à la dernière assemblée générale de l’ONU.
En 1986, les armes du Gladio, enfouies dans des conteneurs disséminés dans toute l’Europe, furent remplacées. Le réseau fut doté du matériel de transmission crypté le plus sophistiqué, le Harpoon. Ces acquisitions furent facturées par les Américains à chaque État membre.
En 1990, éclata en Italie le scandale du Gladio. Officiellement les stay-behind furent dissous partout en Europe. En réalité, ils continuèrent à fonctionner sans rien changer, sous le commandement de Thomas A. Twetten, puis de David Cohen.
Actuellement, le « Maître plan » du Pentagone prévoit de séparer à moyen terme les activités de guerre politique, économique et psychologique, des opérations spéciales. De la sorte, les militaires ne seraient plus cantonnés à des opérations commandos, mais pourraient s’investir massivement dans la guerre spéciale, qui reste en temps de paix sous contrôle du Département d’État. Il semble néanmoins que cette restructuration soit difficile à mettre en œuvre.
En outre, le développement d’une formation aux Affaires civiles à Fort Bragg a pour objet de préparer des personnels aptes à administrer des territoires occupés, dans le cadre de missions de maintien de la paix, et à y maximiser l’influence américaine [23].
Le stay-behind français
Les dirigeants internationaux de l’AFL-CIO
A droite, Irwing Brown (1911-1989), responsable du stay-behind pour les milieux de gauche et étudiants en Europe. Il se vantait d’avoir financé aussi bien l’UNI que la MNEF et d’avoir formé personnellement Jean-Christophe Cambadélis et Lionel Jospin.
Pour ce qui concerne la France, en 1947, James J. Angleton prit contact avec Henri Ribière, le patron du SDECE. Ribière, qui revenait de déportation, étant malade, c’est son adjoint, le colonel Pierre Fourcaud, qui transmit la proposition au premier président du Conseil de la IVe République, Paul Ramadier, qui l’accepta. Le 4 mai, Ramadier renvoya les ministres communistes de son cabinet, puis il autorisa le ministre des Affaires étrangères, Georges Bidault, à négocier un accord militaire secret avec les États-Unis. Des discussions furent conduites par le général Pierre Billote et le général George Marshall, de décembre 1947 à mai 1948, dans un fort près de New York.
Selon les accords conclus, seul le président du Conseil est tenu informé de l’activation du « stay-behind » local, d’abord dénommé « Mission 48 », puis « Arc-en-ciel » [24]. Il peut se faire communiquer les noms des agents opérant sur son territoireen envoyant un émissaire consulter la liste mise à jour à son attention au siège de la CIA américaine ou de l’Intelligence Service britannique. Le réseau comprend une cellule occulteauseindes principaux services militaires officiels (Sécurité militaire, services extérieurs, etc.) et civils (Renseignements généraux, Secrétariat général de la Défense nationale, etc.). Ainsi, lors de la création du stay-behind, le service 259/7 du SDECE, dirigé par Jacques Locquin, reçoit comme instruction de préparer l’exfiltration du gouvernement vers l’Afrique du Nord en cas d’invasion soviétique. De même, le chef des forces françaises d’occupation en Allemagne, le général d’armée Pierre Kœnig, est chargé de mettre en place des nœuds d’interception le long des axes potentiels de pénétration de l’Armée rouge.
Les agents sont recrutés sur le double critère de la compétence et de l’anticommunisme. Compte tenu des réseaux cagoulards [25] du colonel Pierre Fourcaud, il peut s’agir aussi bien d’anciens résistants que d’anciens agents nazis retournés et recyclés. Ils peuvent recevoir une formation commando au sein de la 11e Brigade parachutiste de choc à Cercottes (Loiret). Cette unité est constituée par le capitaine Paul Aussaresses. Selon la hiérarchie officielle, elle dépend du service Action des services secrets extérieurs (SDECE) placé sous le commandement du colonel Jacques Morlanne [26] mais, selon la hiérarchie occulte, elle dépend de l’OTAN par l’entremise du lieutenant-colonel Jacques Foccart. Éventuellement, à partir de 1952, les agents peuvent recevoir une formation complémentaire en guerre psychologique au Psychological Warfare Center de la CIA à Fort Bragg (Caroline du Nord). Une cellule du stay-behind, liée au SDECE, le « Brain Trust Action », est subordonnée à l’« Executive Action » de la CIA, pour exécuter des meurtres politiques. Pour permettre à des civils de se former au 11e Choc, le ministre des Anciens combattants, François Mitterrand, autorise l’utilisation de l’Association des réservistes volontaires parachutistes (ARVP). Et pour faciliter leur disponibilité, les Américains proposent des emplois de couverture. Par exemple, deux responsables régionaux du stay-behind, Gilbert Beaujolin et François Durand de Grossouvre (alias « Monsieur Leduc »), créent une société commerciale qui bénéficie aussitôt de la concession exclusive d’embouteillage de Coca-Cola [27].
Des cellules du réseau sont installées à l’abri de structures acquises à la lutte anticommuniste. Ainsi le groupe de l’ex-milicien Paul Touvier se trouve-t-il organisé au sein d’un ordre secret de chevalerie, la Militia Sanctæ Mariæ ; celui d’André Voisin au sein de l’association Réconciliation française ; ou celui de Roger Patrice-Pelat à l’intérieur d’une société ésotérique, l’Ordre du Prieuré de Sion. Ces cellules peuvent être rattachées à divers organismes de l’OTAN. En général, elles obéissent au CCUO-CPC-ACC, mais elles peuvent aussi être directement subordonnées au Supreme Headquarter Allied Powers Europe (SHAPE).
En 1947, l’OPC fut impliqué dans le Plan Bleu, une tentative de libération des épurés emprisonnés à Fresnes et de renversement de la République au profit de l’amiral Paul Auphan. L’affaire ayant avorté avant d’être lancée, John Foster Dulles rencontra discrètement le général De Gaulle, en décembre, afin d’envisager avec lui une opération de ce type si les communistes gagnaient les élections. À la même période, c’est par le biais d’Irwing Brown [28] et de Carmel Offie [29] que l’OPC provoqua la scission de la CGT et la création de Force ouvrière, ainsi que l’instrumentalisation d’une dissidence trotskiste contre les communistes orthodoxes. En 1958, le Bureau organisa l’accession au pouvoir de De Gaulle. Mais c’est encore le Bureau qui, en 1961, songea à remplacer De Gaulle par un autre général et encouragea le putsch des généraux d’Alger.
À l’initiative du major belge, J-M. Bougerol et du baron Benoît de Bonvoisin [30], le Bureau a utilisé comme couverture plusieurs associations sectaires [31]. Elles étaient toutes financées par l’entremise du Public Information Office (PIO) [32] de l’OTAN à Bruxelles. Ainsi, dans les années 70, l’Ordre souverain et militaire du Temple de Jérusalem (OSMTJ) fut utilisé par Charly Lascorz et le député Claude Marcus en lien avec le SAC de Jacques Foccart ; de même pour l’Ordre rénové du Temple (ORT) de Raymond Bernard et de Julien Origas [33], puis de Luc Jouret. Enfin, l’Ordre du Temple solaire (ORT) de Luc Jouret [34] et Joseph Di Mambro.
Le 12 novembre 1990, alors que l’Italie se débattait dans le scandale Gladio, le ministre de la Défense, Jean-Pierre Chevènement, reconnu qu’un Glaive avait existé en France. Maniant la langue de bois, il assura qu’il était resté dormant et ne s’était jamais ingéré dans la vie politique intérieure. Le lendemain, le président François Mitterrand indiqua qu’il avait récemment ordonné au général Jean Heinrich [35], qui le dirigeait en qualité de chef du service Action de la DGSE, de le dissoudre.
Le stay-behind dans le monde
L’existence du stay-behind a été officiellement reconnue en Allemagne, en Autriche (réseau Schwert), en Belgique, au Danemark, en Espagne, en France (Rose des vents), en Grèce (Toison rouge), en Italie (Gladio), au Luxembourg, en Norvège, aux Pays-Bas, au Portugal, au Royaume-Uni, en Suède, en Suisse et en Turquie. Aucune investigation n’a été conduite au sein des institutions de l’Union européenne, bien que de nombreuses informations laissent à penser que le stay-behind en contrôle les rouages essentiels.
On peut citer plusieurs coups d’État, réussis ou manqués, qui peuvent lui être imputés : outre les événements de 1958 et 1961 en France, les complots Sogno et Borghèse en Italie, le coup des colonels en Grèce, celui contre Makarios à Chypre [36]. À ces opérations de vaste envergure, il convient d’ajouter de nombreuses opérations de déstabilisation politique et des assassinats comme celui du Premier ministre suédois, Olof Palme.
Thierry Meyssan
Pour en savoir plus : lire l’ouvrage de référence, Les Armées Secrètes de l’OTAN, par Daniele Ganser, éditions Demi-lune, 2007.
[1] Relazione sulla vicenda « Gladio » presentatat dal Presidente del Consiglio dei Ministri (Andreotti) communicata alla Presidenza il 26 febbraio 1991, Senato della Repubblica, X Legislativa, Doc XXVII, n° 6.
[2] Rapport de la Commission d’enquête parlementaire chargée de clarifier les faits d’une grande portée survenus au Département militaire fédéral, 1990.
[3] Rapport de la Commission d’enquête parlementaire sur l’existence en Belgique d’un réseau de renseignements clandestin international Sénat, 1er octobre 1991, n° 1117-4.
[4] Gladio, sous la dir. de J. Willems, EPO éd., 1991 ; Gladio, Das Erbe des Kalten Kriesges, A. Müller, 1991 ; L’Affaire Gladio, les réseaux secrets américains au cœur du terrorisme en Europe, Jean-François Brozzu-Gentile, Albin Michel, 1994. Voir aussi le remarquable documentaire d’Allan Francovitch, Gladio, les meneurs de jeu, Observer Film Company, 1992.
[5] US Congress, Senate, Select Committee to Study Governmental Operations with Respect to Intelligence Activities, Final Report, 94 th Cong., 2d sess., 1976. Des extraits du rapport Church ont été publiés en version française dans Les Complots de la CIA, manipulations et assassinats, Stock, 1976. Ils ne comprennent pas les passages relatifs au Gladio contenus dans les livres I et IV du rapport.
[6] Honorable Men, my Life in the CIA, traduit en français sous le titre 30 ans de CIA, William Colby, Presses de la Renaissance, 1978.
[7] US Special Warfare : its origins, Alfred H. Paddock, National Defence University Press, 1982.
[8] The Belarus Secret, 1982. Version française : L’Affreux secret, quand les Américains recrutaient des espions nazis. De Gehlen à Klaus Barbie. John Loftus, Plon, 1985.
[9] Il partido del golpe. Le strategie della tensione e del terrore dal primo centrosinistra organico al sequestro Moro, Gianni Flamini, Italo Bovolenta, 4 vol., 1981 à 1984.
[10] Political Warfare and Psychological Operations, Rethinking the US Approach, US National Strategy Information Center, National Defence University Press, 1989.
[11] OSS. The Secret History of America’s First Central Intelligence Agency, Tom Brower, University of California Press, 1972.
[12] L’Organisation Gehlen, Richard Gehlen, Presses de la Cité et Fayard, 1972. Une version abrégée a été publié par les éditions Saint-Clair, en 1975. Elle a été réalisée par un stay-behind, le négationniste David Irving.
[13] En violation de la Charte de l’Atlantique, l’OSS prit contact avec des dignitaires du Reich et de la Collaboration pour négocier une paix séparée USA-Allemagne et une alliance contre l’URSS. Il s’agissait en quelque sorte de renverser la logique cynique du pacte soviéto-germanique. La plupart des contacts eurent lieu à Berne, d’autres dans la péninsule ibérique. En 1942-43, Allan Dulles a notamment reçu en Suisse André Bettencourt, Pierre Guilhain de Bénouville et François Mitterrand.
[14] Futur pape sous le nom de Paul VI.
[15] Une messe solennelle a été célébrée à Chartres à l’occasion du 50e anniversaire de la mort de Franz Stock en présence du chancelier fédéral Helmut Kohl et du président du Sénat français, René Maunory. À cet occasion, M. Kohl a publié dans Le Monde du 25 février 1998 un hommage à l’abbé Stock, précurseur de la réconciliation européenne. Un procès en béatification a été ouvert à Rome.
[16] Foreign Relations of the United States, 1945-1950 Emergence of the Intelligence Establishment, Governement Printing Office, 1996.
[17] Op. cit.
[18] Les « pères fondateurs » sont des puritains, exilés par la Couronne britannique, venus trouver une « terre promise » dans le Nouveau monde.
[19] Les ultramontains sont des catholiques défendant la politique des papes contre les intérêts des Églises catholiques locales.
[20] Frank G. Wisner a dirigé le stay-behind de sa création à 1958. Il sombra dans l’alcoolisme et se serait suicidé en 1965. Son fils Frank Wisner II épousa Christine de Ganay (seconde femme de Pal Sarkozy) et s’occupa de Nicolas Sarkozy aux États-Unis.
[21] Mémorandum en date du 30 juin 1948 in Foreign Relations of the United States, 1945-1950 Emergence of the Intelligence Establishment, Governement Printing Office, 1996.
[22] Sur ces opérations, cf. The Use of Covert Paramilitary Activity as a Policy Tool : An Analysis of Operations Conducted by the US CIA, 1949-1951, Major D. H. Berger, US Marine Corps Command éd.
[23] Les Actions civilo-militaires. De l’urgence au développement : quels outils pour la France ?, rapport n° 3167, présenté par Robert Gaïa le 20 juin 2001, Assemblée nationale, Commission de la Défense. Ce rapport cite en exemple pour la France la cohérence de la doctrine américaine.
[24] Cf. la rubrique « stay-behind », in Encyclopédie du renseignement et des services secrets, Jacques Baud, Lavauzelle éd., 1997. Voir aussi les rubriques « Opération Gladio » et « Des réseaux dormants dans toute la France » in Les Secrets de l’espionnage français de 1870 à nos jours, Pascal Krop, Jean-Claude Lattès éd., 1993.
[25] La Cagoule est un complot qui tenta de renverser la IIIe République. Pendant la Seconde Guerre mondiale, certains de ses membres choisirent la Collaboration en considérant qu’ils pourraient ainsi réaliser leur projet fasciste pour la France ; d’autres, par nationalisme, entrèrent en résistance, pensant que l’Occupation était un tribut trop lourd pour parvenir à leurs fins. Sous Vichy comme à la Libération, les cagoulards se prêtèrent mutuellement assistance.
[26] Jacques Morlanne est le pseudonyme d’Henri Fille-Lambie.
[27] La distribution revient à la Société parisienne de boisons gazeuses et aux Glacières de Paris, filiales des Pastis Pernod.
[28] Éminences grises, Roger Faligot et Rémi Kauffer, Fayard, 1992 ; « The Origin of CIA Financing of AFL Programs » in Covert Action Quaterly, n° 76, 1999.
[29] Carmel Offie, qui a joué un rôle central dans l’implantation de l’OPC en France, a été écarté par les macarthistes d’une partie de ses responsabilités en raison de son homosexualité.
[30] De Bonvoisin and Co, Philippe Brewaeys et Jean-Frédérick De Liège, EPO, 1992.
[31] Faux chevaliers, vrais gogos. Enquête sur les faux ordres de chevalerie, Patrice Chairoff, Jean-Cyrille Godefroy éd., 1985. Rapport de la Commission d’enquête parlementaire visant à élaborer une politique en vue de lutter contre les pratiques illégales des sectes et le danger qu’elles représentent pour la société et pour les personnes, particulièrement les mineurs d’âge, Chambre des Représentants de Belgique, n° 313/7, 28 avril 1997.
[32] Le PIO a été fermé en 1978, mais ses activités subsistent sous une autre appellation. Le PIO manipulait également le NEM Club, le CEPIC, la Confrérie des hospitaliers de Notre-Dame-d’Aulne, et la Milice de Jésus-Christ.
[33] Julien Origas, grand maître de l’ORT sous le pseudonyme d’Hubert de Frankenburg.
[34] Luc Jouret, médecin homéopathe pour la galerie était paracommando belge, engagé volontaire lors de l’opération Kolwezi, en 1978. Il était membre du Gladio, rémunéré par le PIO.
[35] En 1998, le général Jean Heinrich a refusé sa 5e étoile et a démissionné des armées. Il dirige aujourd’hui la société de sécurité Géos qui emploie de nombreux anciens du 11e Choc.
[36] The Cyprus Conspiracy. America, Espionnage and the Turkish Invasion, Brendan O’Malley and Ian Graig, Tauris & Co éd., 2001.
Intellectuel français, président-fondateur du Réseau Voltaire et de la conférence Axis for Peace. Il publie des analyses de politique étrangère dans la presse arabe, latino-américaine et russe. Dernier ouvrage en français : L’Effroyable imposture : Tome 2, Manipulations et désinformations (éd. JP Bertand, 2007).
Obama, la guerre financière et l’élimination de DSK
Thierry Meyssan répond au « Monde »
La Contre-révolution au Proche-Orient
Réflexions sur l’annonce officielle de la mort d’Oussama Ben Laden
La Libye et la nouvelle doctrine stratégique US
Les articles de cet auteur
Envoyer un message
Voltaire, édition internationale
Focus
En bref
Controverses
Fil diplomatique
Veille documentaire
Alors que le droit international a consacré le principe de souveraineté des États, les grandes puissances n’hésitent pas à corrompre des gouvernements, à déstabiliser des sociétés, à éliminer des dirigeants, voire à renverser des régimes par l’action secrète. Cette forme d’ingérence s’avère relativement peu coûteuse par rapport aux gains que l’on peut en attendre, mais elle mine la confiance entre les États.
À ce jeu, les Anglo-Saxons sont passés maîtres. Unis au sein d’un pacte militaire secret conclu en 1948 (UK-USA + Canada, Australie, Nouvelle-Zélande), ils ont développé des outils d’espionnage et d’action clandestine au service d’un projet commun, celui de la Guerre froide. Ils rivalisaient alors avec l’Union soviétique face à laquelle ils avaient atteint une supériorité indéniable en la matière. La Chine maoïste et la France post-coloniale ambitionnèrent également de tenir par ce biais des zones d’influence, principalement en Afrique.
Après la dissolution de l’URSS, ce paysage fut entièrement renouvelé. La Chine a renoncé au financement tous azimuts de groupes armés révolutionnaires et s’est focalisée sur le renseignement utile au développement de la coopération économique. La France se retire de son pré carré africain au profit de l’Union européenne. Les services russes, qui auraient dû être engloutis dans le néant eltsinien, se sont attachés à restructurer le pays et sa zone historique d’influence (États nouvellement indépendants ex-soviétiques) en luttant contre les ingérences extérieures et non en s’ingérant dans le reste du monde.
À partir de 1995, les Anglo-Saxons ont investi massivement dans leurs services secrets, dont ils ont triplé le budget en une quinzaine d’années. En outre, ils ont intégré les services israéliens dans leur dispositif, parfois comme un membre à part entière de leur communauté, parfois comme un simple sous-traitant. En 2009, les services anglo-saxons (Israël non compris) emploient au total plus de 250 000 hommes et disposent de plus de 100 milliards de dollars US (soit 15 fois plus que ceux de la Russie leur principal compétiteur virtuel). De facto, l’espionnage et l’action clandestine sont devenus les outils essentiels de la globalisation forcée.
La guerre secrète en Belgique
Les armées secrètes de l’OTAN (X)
Ennemis de l’OTAN en Irak et en Afghanistan, alliés en Libye
Le recyclage des hommes de Ben Laden
La guerre secrète au Portugal
Les armées secrètes de l’OTAN (IX)
Une incroyable opération de renseignement
« L’art de la guerre »
324 Articles
Articles sous licence creative commons
.
مرسی استاد این وبلاگ را مزین فرمودید امیدوارم انشااله روزی نوشته شما را بفارسی بخوانم و مستفیض شوم .البته خلاصه انگلیسی را خواندم که از فیس بوک دریافت کرده بودم و لذت بردم اطلاعات سیاسی و تاریخی در آن نوشته کوتاه انگلیسی بود.سپاسگزارم از لطف شما