تصویرهای خونین قهرمان قهرمانان ایران، خسرو روزبه - ایرج شهریاری
بهار سال ۱۳۵۸ بود. بیست ساله بودم و سال سوم دانشگاه. چند ماهی از
تحول بی بدیل تاریخ ایران یعنی انقلاب عدالت خواهانه ولی به سرعت به سرقت رفته
بهمن ۱۳۵۷ میگذشت. جامعه ایران یکپارچه در غلیان و فوران بود. از یک سؤ مردمی
آزادیخواه و عدالت طلب ساخت پایه های جامعه دموکراتیک را طلب میکردند و از سوی
دیگر نیروهای سیاه صورت و سیاه سیرت "سرمایه تجاری" به سرکردگی تشکیلات
نفرت انگیز موسوم به "موتلفه اسلامی" و جهانبینی ابلهانه
"حجتیه" در پی حفظ نظم کهن اما پیچیده شده در لفافه بنیاد گرایی اسلامی
بودند.
پس از یک سال تعطیلی اجتناب ناپذیر دانشگاهها
ترم جدید شروع شده بود. اما من و گمانم اغلب دانشجویان آن دوره، همه جا
بودیم بجز سر کلاسهای درس. یک روز دو نفر از دوستان من فرمودند که عکاسی بنام
علی خادم در تهران زندگی میکند و ظاهراً عکسهای فوقالعاده نایاب
و بینظیری بخصوص از دوران حکومت دکتر مصدق دارد و ما آدرسش را میدانیم و آشنایی
دور هم میتوانیم به او بدهیم و احتمالا راهمان میدهد و نشانمان. تو هم میآیی
عرض کردم چرا که نه. قراری گذشتیم و رفتیم.
آپارتمانی داشت در طبقات بالای ساختمانی واقع در خیابان شاهرضا ی
سابق و انقلاب امروز نرسیده به میدان فردوسی. آسانسوری که نبود، از پلههای زیادی
بالا رفتیم. در زدیم. مردی مسن و حتی پیر گمانم ۶۵ یا ۷۰ ساله در را باز کرد. سلام
کردیم و دوستم آشنایی داد، انگار جواب سلام ما را هم نداد سری تکان داد، در را باز
گذشت و رفت تو. آپارتمان نسبتا بزرگی که به دقت زیبا شده بود داشت
وارد که شدیم، چشمهایمان آنچه را که میدید باور نمیکرد...
تمام آن آپارتمان بزرگ، نمایشگاهی اعجاب انگیز از عکس و عکس و عکس بود... تقریبا
تمام عکس ها سیاه و سفید بودند. پیرمرد ما را به حال خودمان رها کرد و رفت و روی
مبلی زیبا و راحت نشست و صبحانه خود را که از جمله شامل خاویار بود ادامه داد. ما
هم شروع به تماشا در آن تماشا خانه شگف انگیز کردیم. عکسهای بیشمار، بزرگ و بسیار
با کیفیت از صحنههای نادر مردم، سیاسیون و حکومتگران از ابتدای حکومت پهلوی تا به
آن روز و بخصوص دوران نخست وزیری زنده یاد دکتر محمد مصدق. ساعتی گذشت و همچنان
که مبهوت تصویرها بودیم، پیرمرد - علی خادم - آمد و گفت که همه این عکسها را
خودم گرفتهام، چون همیشه عکاس مورد اعتماد حکومت پهلوی بودم ولی مجموعهای عکس
دارم که تعداد انگشت شماری تا بحال آنها را دیده اند و چون شما را من به این هنر
علاقمند یافتم میخواهم آنها را به شما نشان دهم.ولی ممکن است برایتان ناراحت
کننده باشد. فوری قبول کردیم و گفتیم ما بچههای شجاع هستیم.
رفت از یکی از بیشمار گنجههایش آلبومی بزرگ را بیرون آورد. نشست روی
مبلش، آلبوم را به ما داد و مشغول ادامه صبحانه شد. ما هم نشستیم دور هم و آلبوم
را باز کردیم...
به اولین عکس که نگاه کردیم: سرمان گیج رفت، عرقی سرد بر پیشانی
نشست، لرزه های جانکاه وجودمان را فرا گرفت، به مضمون این قطعه هوشنگ ابتهاج، سیل
اشکی خون الود از دیده گان هر سه ما جاری شد:
فغانی گرم و خون آلود و پر درد
فرو میپیچدم در سینه تنگ،
چون فریاد یکی دیوانه منگ
که میکوبد سر شوریده بر سنگ
پیکر تنومند آرش زمان ما، در خون خود غلتیده و به تعبیر سیاوش کسرایی
در قصیده جاودانه "آرش کمانگیر" که اختصاصأ برای او سروده است، در دهها
تصویر بزرگ در برابر چشمان ما بود... "و جانش در تیر کرد آرش و آنگاه بیدرنگی
بیفکندش..."
از آنجا بیرون آمدیم، آن تصویرها هرگز از ذهن و قلب من پاک نمیشود
و همینطور این بیت سایه:
چه رفت بر سر آن شهسوار دشت شفق،
که خون همی چکد از سم این سمند کبود.
ایرج شهریاری، تورنتو، ۱۷ اردیبهشت ماه ۱۳۹۰
Reader Comments (2)
استاد ارجمند جناب شهریاری عزیز
من اسائه ی ادبی نسبت به شما مرتکب نشدم جناب جانسوز
به جای جواب مبرهن به لا طا ئلات متشبث می شوند و متاسفانه آنقدر کم ظرفیت هستند این جماعت که تحمل صدای مخالف را بر نمی تابند و مثل سلف خویش ما را حذف می کنند جای تاسف است این ره که می روید به کجا می رسد نمی دانم...
کی ؛ کجا و برای چه شما را حذف کرده اند.لطفا توضیح بدهید