رابطه نظام جهانی سرمايه با بنياد گرائی: يک بررسی موردی در باره رابطه بين "مرکز" و حاشيه
رابطه نظام جهانی سرمايه با بنياد گرائی: يک بررسی موردی در باره رابطه بين "مرکز" و حاشيه
Younes Parsa Benab
درآمد
انگاشت “ولايت فقيه” يکی از مضامين اصلی در فلسفه سياسی ايدئولوژی امت گرائي، در متون کلاسيک علمای شيعه وجود ندارد. مروری به متون کلاسيک علمای شيعه از آثار ملاصدرا، ملا هادی سبزواری و…. گرفته تا آثار تاريخی متاخرينی چون آيت الله محمد حسين نائيني، سيد محمود طالقاني، محسن کديور و … نشان ميدهد که ايدهئولوژی امت گرائی و مضامين مربوط به آن (ولايت فقيه، نظام تئوکراسی و…) نه تنها مورد قبول ايدهئولوگ های تشيع نبوده اند، بلکه آنها عليه انگاشت ولايت فقيه و نوع حکومت تئوکراسی منبعث از آن، مواضع روشن و مشخص داشته اند. پيشينهی بروز و گسترش جهان بينی امت گرائی و مقولات مربوط به آن در ايران و ديگر کشورهای مسلمان نشين، به دوره بعد از پايان جنگ جهانی دوم و آغاز “جنگ سرد” بر ميگردد. در اين دوره است که فلسفه سياسی امت گرائی که در آن ضديت با انديشه های تجدد خواهي، سوسياليستي، کمونيستي، ملی گرائی تحت نام “بت پرستی” و “شرک” يک اصل “ابدی” و “ازلی” است، توسط نواب صفوی و سازمان جديدالتاسيس فدائيان اسلام در ايران دهه های ٤٠ و ٥٠ ميلادی شيوع پيدا کرد. در واقع انزجار و نفرت امت گرايان (اصولگرايان- اعتدالگرايان- اصلاح طلبان) حاکم در ايران نسبت به ملی گرايان از يک سو, وبه مارکسيسم و ديگر نحله های آزادی خواه از سوی ديگر، به آموزش های نواب صفوی ( پدر معنوی کليه طرفداران ولايت فقيه، بهويژه اصولگرايان) در دهه چهل ميلادی بر می گردد.
بررسی نوشته های تاريخی و فلسفی ايدهئولوگ های متعلق به مکتب امت گرائی مثل نوشته های محمد تقی مصباح يزدی نشان ميدهد که اجزاء اصلی جهان بينی خود نواب صفوی و ديگر رهبران فلسفه سياسی امت گرائی از منابع “الهامی” حسن البنا و ديگر رهبران “اخوان المسلمين” مصری گرفته شده اند که سنی بودند. آنچه که در اين مبحث شايان توجه است، اين است که اکثر مورخين اسلامی و بهويژه انديشمندان و پژوهشگران تاريخ اهل تسنن متفق القول بر آن هستند که ريشه ها و علل بروز و گسترش امت گرائی و ديگر نحله های فکری بنياد گرائی را نمی توان از متون کلاسيک و مدرن علمای اهل سنت بيرون کشيد و در بطن و متن اسلام و جوامع مسلمان نشين جهان جستجو کرد. اگر اين نظرگاه درست باشد ، پس علل و يا عاملين رشد پديده بنيادگرائی مذهبی و فلسفه سياسی امت گرائی و انگاشت های معروفی چون “ولايت فقيه” و “تئوکراسی” متعلق به آن، کدامين هستند؟ در يک کلام، آيا بنيادگرائی و مشتقات مربوط به آن عاملند و يا معلول؟
تعداد قابل توجهی از مارکسيست های جهان که ضرورتا به يک کمپ سياسی مشترک تعلق ندارند (مثل جان بلامی فاستر، مايکل يتس، اريک هابسبام، سميرامين، ايجاز احمد و…) بر آن هستند که علل رشد امت گرائی و ديگر مضامين مربوط به آن را بايد در تاريخ تکامل نظام جهانی سرمايه جُست وجو کرد. به عبارت ديگر بنيادگرائی مذهبی و امت گرائی مشتق از آن از عوارض و تبعات تشديد جهانی شدن سرمايه در سالهای بعد از پايان جنگ جهانی دوم و بويژه در دوره بعد از پايان “جنگ سرد” (١٩٩١-٢٠٠٧) ميباشند.
در اين نوشته رابطه تاريخی و ارگانيک بين بنيادگرائی و نظام جهانی سرمايه که به قول خيلی از مارکسيست ها يک رابطه “مرکز - پيرامونی”، “متروپل و حاشيه ” و از ويژهگی های اجتناب ناپذير مناسبات تاريخی “توسعه يافتگی” با “توسعه نيافتگی” است، را مورد بررسی قرار ميدهيم.
رابطه تاريخی بنيادگرائی و نظام جهانی
يکی از اساسی ترين ويژهگی های عصر جهانی شدن سرمايه، بهويژه در دوره بعد از پايان جنگ سرد، تحولاتی است که همراه با فرايند شتابنده و هار انباشت سرمايه در سطح جهاني، به وقوع می پيوندد. اين تحولات طبيعتا به تغييرات مهم و غالبا ناگهانی در زندگی شمار عظيمی از مردم که قربانيان اصلی نظام جهانی سرمايه هستند، انجاميده و غالبا مناسبات و رسم و رسوم زندگی آنها را تضعيف و يا “مسخ” ميسازند.
در اين مبحث، کانون توجه کشورهای حاشيه ای - پيرامونی (جهان سوم) می باشد که در آنها اين تغييرات و تحولات به رشد فعلی انواع و اقسام بنيادگرائی های مذهبی منجر شده است. منظور از جهان سوم نيز عمدهتا کشورهای واقع درآفريقا، آمريکای لاتين، آسيا (منجمله خاورميانه)، اقيانوسيه و به قول اوکتاويوپاز، محلات و جزايری از “جهان سوم” در ميان و داخل کشورهای توسعه يافته صنعتی “مرکز” (جهان اول) هستند، که به اسم “حاشيه” نيز مرسوم شده اند. در سراسر جهان سوم (حاشيه) که امروز چهار پنجم جمعيت جهان را دربرميگيرد، هر سال ميليونها انسان از روستاها، مزارع و کشتزارهای اجدادی خود در نتيجه ورود کمپانيهای فراملی و گسترش ابزار و محمل های جهانی شدن سرمايه، رانده ميشوند. آنان قرن ها در اين مناطق دهقانی به زندهگی سنتی خود ادامه ميدادند و تحت شرايط به غايت استثماری و ستمگرانه در تلاش معاش بودند. ولی امروز آنها ديگر حتی آن زندهگی را هم نمی توانند ادامه بدهند. پس به نواحی شهری که بهسرعت رو به گسترش هستند، هجوم آورده و يا پرتاب ميشوند. بيشتر اين مردم در زاغه های فلاکت باری که حلقه به حلقه قلب شهرهای پر جمعيتی چون ژوهانسبورگ، قاهره، تهران، استانبول، مانيل، مکزيکو و ….. را محاصره کرده اند، ساکن ميشوند. برای نخستين بار در طول تاريخ، ما شاهد اين امر هستيم که نيمی از مردم شش ميليارد و نيمی جهان در مناطق شهری زندگی ميکنند که در آنها زاغه ها و مردمان حاشيه نشين پيوسته در حال رشد و ازدياد روزافزون هستند.
بررسی زندگی طاقت فرسا و دردناک اين مردمان که بلافاصله بعد از پايان جنگ جهانی دوم توسط پژوهشگران متعهد و روشنفکران مترقی مورد توجه قرار گرفته و در بعضی محافل به اسم “دوزخيان زمين” موسوم شده اند، نشان ميدهد که اکثر اين مردم که از محيط سنتی خويش و از شکل های گوناگون ستمديدگی و استثمار کننده نظام ها و رژيم های پيشاسرمايه داری کنده شده اند، به زندهگی فلاکت بار پرازناامنی و بی ثباتی در زاغه ها و حاشيه های بی امکانات پرتاب شده اند. مضافا، اين بررسی ها نشان ميدهند که اين مردمان که تعداد آنان روزانه در شهرهای توسعه يافته “حاشيه” (جهان سوم) مثل شهرهای سائوپولو و ريودوژانيرو در آمريکای جنوبي، لاگوس، قاهره درآفريقا، تهران و مانيل درآسيا و… افزايش مييابند، به هيچ شکل و نحوی نمی توانند در استخوانبندی اقتصادی و سياسی کارکرد جامعه بصورت منسجم و متشکل ادغام شوند. در بسياری ازاين شهرهای پر از زاغه، اکثريت حاشيه نشينان در اقتصاد “غير رسمی” به شکلهای گوناگون دوره گردي، بساطي، دکه ای و… که در شصت سال گذشته رواج يافته اند، کار ميکنند. بخشی از اين مردمان، بهويژه جوانان، نيز در حيطه های اقتصاد زيرزمينی و غيرقانونی مثل گانگستري، فحشاء، پورنوگرافی کودکان و نوجوانان، قاچاق و فروش موادمخدر و… کار ميکنند.
بدون ترديد مردم در هر کجا که باشند خواهان رهائی از ستم و استثمار، ناامنی و بی ثباتي، بيکاری و بيخانمانی هستند. در اين مورد زاغه نشينان حاشيه های شهرهای گوناگون (جهان سوم) نيز مستثنا نيستند. بررسی تاريخ کشورها و نواحی “حاشيه ای - پيرامونی” در شصت سال گذشته حاکی از آن است که مردمان حاشيه نشين در تلاش رهائی از زندگی پر از فقر و فلاکت خود، بهطور قابل توجهی در مبارزات و جنبش های رهائی بخش ملي، دموکراتيک و سوسياليستی در دهه های پنجاه، شصت و هفتاد ميلادی شرکت جُستند. اما بعد از اُفت و تلاشی جنبش های رهائی بخش ملی و سرکوب و قتل عام نيروهای سکولارملی گرا، “غير متعهد” سوسياليست و کمونيست در کشورهای آسيا و آفريقا، اکثريت مردمان حاشيه نشين زاغه ها همراه با تهيدستان و خرده بورژوازی شهرهای بزرگ، بهويژه در منطقه خاورميانه وجنوب آسيا در نبود يک آلترناتيو متشکل کننده مترقی و الهام بخش از طرف چپ ويا ملی گرا، لاجرم بهسوی انواع و اقسام بنياد گرائی های مذهبی روی آوردند. به کلامی ديگر، اين تلاشی است که حاشيه نشينان و تهيدستان شهر و روستا از طريق آن بتوانند (در ميان همه تغييرات، جابجائی و تلاطماتی که نظام جهانی سرمايه در اکناف جهان بهويژه در کشورهای حاشيه ای - پيرامونی جهان، بهوجود آورده است) “خود را به جائی بند کنند”.
شايد اين چرخش در سرنوشت اين مردم در ميان اين همه جابجائی ها در هيچ واحدی از جهان سوم به اندازه کشورهای ايران، کنگو (کين شاسا) و اندونزی چشمگيرتر و شفاف تر نباشد. نظام جهانی سرمايه (امپرياليسم) به ترتيب بعد از سرنگونی دولت ملی دکتر مصدق (١٩٥٣) در ايران، ترور وقتل پاتريس لومومبا (١٩٦٠) در کنگو و سرنگونی دولت ملی احمد سوکارنو (١٩٦٥) در اندونزی و با کمک همدستان “بومی” خود (شاه - زاهدی در ايران، چومبه - موبوتو در کنگو و سوهارتو در اندونزی) بهقدری فراگير، سرتاسری و عميق تمام پيروان و طرفداران نحله های متنوع ملی گرائي، سوسيال - دموکراسي، سوسياليستی و کمونيستی در آن کشورها را ريشه کن ساخت که در سرزمين آن جوامع برای مدتها به غير از انواع و اقسام امت گرائی و بنيادگرائی (در ايران و اندونزی) و گانگستريسم هار و عريان (در کنگو) نحله ديگری به صورت منسجم و متشکل نروييد.
در کشش اين مردم بهسوی بنيادگرائی مذهبی و يا هر نوع جهان بينی ضد تجدد و تاريک بين يک عامل سياسی ديگری دخيل است که بايد مورد بحث قرار گيرد. تغييرات و دگرديسی های عظيم و سريعی که تشديد و حرکت سرمايه در فاز فعلی جهانی شدن در مناطق مختلف جهان سوم به وجود آورده نمی توانند بدون در نظر گرفتن چارچوب سُلطه و استثمار و ستم امپرياليستی و متحدين بومی آن مورد درک و شناخت بهتر قرار گيرند. منظور نگارنده از متحدين بومی در واقع هيئت های حاکمه کشورهای جهان سوم است که از نظر اقتصادي، سياسي، فرهنگی و نظامی وابسته به نظام جهانی هستند. به جرات ميتوان گفت که نوع حاکميت (استبداد) و سبک زندهگی فرهنگی (اروپا محوری و مصرفی) و اجتماعی اين حاکمين از وابستهگی مادی و معنوی آنها به نظام جهانی بوده و از نظر تاريخی رابطه مکمل و بههم متصل “حاشيه” به “مرکز” (توسعه نيافتگی به توسعه يافتگی) می باشد. تهيدستان، حاشيه نشينان و ديگر اقشار مردم جهان سوم اين حاکمين را به عنوان عوامل مستبد، فاسد و وابسته به امپرياليسم و مروجين و مبلغين “فرهنگ منحط غرب” ميشناسد. مردم مناطق وسيع جهان “پيرامونی - حاشيه ای” (جهان سوم) بر اين باورند که اين حاکمين که به همدستان و “متحدين” بومی نظام جهانی معروف اند، هيچ نوع مهر و محبتی در دل خود نسبت به کارگران، زحمت کشان روستاها، تهيدستان و حاشيه نشينان اين کشورها نداشته و عليرغم ثروت های هنگفتی که در دوران حکومت استبدادی خود از طريق تاراج منابع طبيعی اين کشورها به دست آورده اند، هيچ قدمی در راه بهبود رفاه زندگی فلاکت بار اين مردم بر نداشته اند. اين شرايط،، يعنی استبداد حاکمين با حمايت بی دريغ نظام جهانی سرمايه داری از يک سو و رشد روز افزون باورهای مردم نسبت به حاکمين از سوی ديگر، در کوتاه مدت ميتواند نيروها و رهبران نحله های مختلف بنيادگرائی منجمله امت گرائی را که عليه “فساد”، “استبداد” و “انحطاط اخلاقی” طبقات حاکمه بومی و امپرياليسم حامی آنها تبليغ ميکنند، بين مردم “محبوب” سازد. محبوبيت روز افزون خمينی در آستانه انقلاب ١٣٥٧ (١٩٧٩ ميلادی) در بين مردم ايران و محبوبيت بعضی از رهبران بنيادگرا در بين مردم پاکستان، اندونزی و مصر کنوني، محصول اين شرايط سياسی و اجتماعی است که در اکثر کشورهای جهان سوم “حاشيه” به وجود آمده است. بايد توجه کرد که رهبران و کادرهای نيروهای بنيادگرا که ماهيتا به طبقات و اقشار گوناگون خرده بورژوازی و بورژوازی متوسط تعلق داشته و در واقع منافع آنها را نمايندهگی می کنند، در کسوت و چارچوب دين و مذهب و فرقه و با خصلت ها و ويژهگی های مذهبی بازگشت به روابط، رسوم و ارزش های سنتی و تحميل آنها بر جامعه کنونی را به منتها درجه تبليغ و رواج ميدهند. اين روابط و ارزشها نه تنها ريشه در گذشته دارند و شکل های شديد استثمار و ستم را در جامعه کنونی تجسم ميسازند بلکه مروجين آنها با هر نوع تجدد طلبی و برابری طلبی و نحله های فکری سوسياليستي، اشتراکی و کمونيستی دشمنی تاريخی و خونين دارند.
مطالعه بروز ورشد بنيادگرائی در سراسر جهان، به ويژه در کشورهای جهان سوم، نشان ميدهد که حضور و گسترش آن با سياست ها و حرکات بخشی از جناحهای درون نظام جهانی سرمايه رابطه ای نزديک و مستقيم داشته و در حقيقت يکی از تبعات دوره ای تشديد جهانی شدن سرمايه بهويژه در سالهای ١٩٧٣ به اين سو، ميباشد. در حال حاضر بروز و رشد بنيادگرائی مذهبی در کشورهای خاورميانه، آسيای جنوبی (افغانستان، پاکستان و بنگلادش) و در بخشی از شمال آفريقا بيشتر و دامنه دارتر از مناطق ديگر جهان سوم است که اين امر به نوبه خود حائز اهميت ميباشد. بدون ترديد، نبود و يا حضور کم رنگ بنيادگرائی درکشورهای آمريکای لاتين، آن منطقه را در مقام مقايسه با ديگر مناطق “حاشيه” (جهان سوم) مستثنی می نمايد.
نبود بنيادگرائی قوی در آمريکای لاتين
پديده بنيادگرائی دينی و مذهبی در مناطق استراتژيکی مانند خاورميانه و کشورهائی نظير پاکستان و اندونزی که عمدهتا مسلمان نشين هستند، به صور گوناگون امت گرائي، تئوکراسی ولايت فقيه، سلفی ايسم، وهابی ايسم و… به نمايش در ميآيد. اما رشد و گسترش آن فقط به کشورهای مسلمان نشين محدود نميشود و ضرورتا بازتابی از ويژهگی های دين اسلام (شيعه و يا سنی) نيست. امروز ما شاهد بروز و گسترش انواع و اقسام بنيادگرائی مذهبی در اسرائيل (صهيونيسم فرهنگی و مذهبی)، در هندوستان (هندوتوا=بنيادگرائی هندوئی)، در بخش هائی از آفريقا (بهويژه پنته کاستاليسم مسيحی) و در آمريکا (بنيادگرائی پروتستانيسم بهويژه اونجليکا و پنته کاستاليسم) ميباشيم. بنيادگرايان با اينکه به مذاهب و فرقه های گوناگون اديان متفاوت تعلق دارند، ولی ماهيتا همگی ضد تجددطلبي، سکولاريسم، اومانيسم، مارکسيسم، سوسياليسم و ديگر انديشه های برابری طلبی بوده و از هرگونه ديالوگ (گفتمان) با “غير خوديها” پرهيز ميکنند. جالب توجه است که درجه رشد و گسترش هر يک از اين بنيادگرائی ها، رابطه مستقيم و تاريخی با درجه حرکت و گسترش سرمايه (گلوباليزاسيون) و عملکرد نظام جهانی در آن مناطق و جوامع دارند.
در کشورهای آمريکای لاتين بر خلاف کشورهای آفريقا و آسيا (منجمله خاورميانه) بنيادگرائی مذهبی چندان کششی در بين توده های مردم ندارد و در واقع از اهميت سياسی قابل توجهی برخوردار نيست. تحقيقات پژوهشگران جامعه شناس و انديشمندان سياسی که ميدان تخصص و تمرکز مطالعاتشان کشورهای گوناگون آمريکای لاتين است، نشان ميدهد که در آنجا مردم به سه علت نسبت به پديده بنيادگرائی بی تفاوت بوده و چندان تحت تاثير آموزش های آن قرار ندارند. اين سه علت عبارتند از :
١ - در بيشتر کشورهای آمريکای لاتين، زاغه نشينان، حاشيه نشينان و تهيدستان شهر و روستا همراه با ديگر اقشار مختلف مردم بر اين باورند که دستگاه کليسا خاصه در شکل کاتوليسيسم که مذهب مسلط در آن کشورها است، يکی از عوامل اصلی فقر و فلاکت آنها بوده و بطور کلی زندهگی فعلی آنان را به بن بست کشانده است. به اين خاطر است که ما شاهد محبوبيت بيش از حد هوگو چاوز، ايوو مورالس و… که سکولار، لائيک و سوسياليست هستند، می باشيم.
٢ - در آمريکای لاتين که “حياط خلوت” آمريکا محسوب ميشود، نيروهای استبدادی عليرغم حمايت های بيدريغی که از آمريکا دريافت کرده اند، نتوانسته اند که جنبش های سرتاسری چپ منجمله مارکسيست- ها، اتحاديه های عظيم کارگری و حرکت های دموکراتيک ملی گراها را سرکوب و ريشه کن سازند. امروز چپ ها منجمله مارکسيست ها، همراه با ديگر نيروهای دموکراتيک، ضد گولوباليزاسيون، يک نيروی بزرگ و فراگير در اکثر کشورهای آمريکای لاتين محسوب ميشوند و عمدتا از موتلفين و متحدين دولتهای چاوز، مورالس و… درآن کشورها هستند.
٣ - نيروهای مخالف حضور آمريکا در آمريکای لاتين بر خلاف انواع و اقسام بنيادگرايان مذهبی در جهان، ضد تجددطلب، ضد کمونيست، ضد ملی گرا، ضد سکولار، ضد اومانيست، زن ستيز و ضد کارگر نيستند. محتوای اصلی مبارزات آنها عمدتا ترکيبی است از : انديشه ها و شيوه های ضد انحصار، ضد شرکت های بزرگ فراملی آمريکائی و ضد هژمونی طلبی هيئت حاکمه آمريکا و ضد سياست های بانک جهاني، صندوق بين المللی پول و سازمان تجارت جهانی. بر خلاف رهبران جنبش های ضد هژمونی و ضد امپرياليستی در کشورهای آمريکای لاتين، رهبران و مروجين انواع و اقسام امت گرائی و ديگر نحله های بنيادگرائی در آسيا و آفريقا در عين حال که ضد ارزش ها و ضد شيوه زندگی مردمان کشورهای “غربی” و “تمدن غربی” هستند، بطور قابل ملاحظه ای اعتقاد به اصول حاکم در روابط تجاري، مالی و… سرمايه داری داشته و عمدهتا ضد گلوباليزاسيون، ضد بانک جهانی و…. نيستند.
بهطور کلي، بنيادگرائی در هر شکل و شيوه اش يک پديده و يا جنبش سياسی است که در کسوت دين (مثل هندوتوا و صهيونيسم به ترتيب در هندوستان و اسرائيل)، مذهب (مثل امت گرائی تئوکراسی ولايت فقيه در ايران) و يا فرقه (مثل وهابيت در عربستان سعودی و فرقه های مختلف پنته کاستاليسم و اونجليکا در آمريکا) در نقاط مختلف دنيا بروز کرده، بهنمايش در آمده و عمل ميکند. به کلامی ديگر، بنيادگرائی و رشد آن يکی از تبعات و ويژگی های سياسی عصر امپرياليسم مشخصا در فاز تشديد پروسه جهانی شدن سرمايه ميباشد. بررسی کارنامه تاريخ صد ساله امپرياليسم نشان ميدهد که مديران آن در هر زمان و مکانی که با مانعی در برابر منافع اقتصادی و نتيجتا اهداف سياسی خود روبهرو گشته اند، بلافاصله آن را آماج تجاوز و حمله قرار داده اند که راه را برای حرکت بی مانع سرمايه داری فراهم سازند. شايان ذکر است که امپرياليسم در تلاش خود در جهت نابودی آن مانع، تاريک انديش ترين نيروهای مذهبی را از يک سو و ارتجاعی ترين و مستبدترين نيروهای سياسی آن جامعه را از سوی ديگر به عنوان “هم دستان” و يا “متحدين بومی” خود برگزيده اند. برای نمونه در سال ١٩٥٣، آمريکا به محض اينکه دولت ملی مصدق را تهديدی استراتژيک برای کنترل نفت ايران و نهايتا خاورميانه تشخيص داد در صدد سرنگونی آن دولت برآمد. نگاهی به مدارک و اسناد منتشره از سوی وزارت امور خارجه آمريکا و سازمان “سيا” نشان ميدهد که معماران آمريکائی کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ در تلاش خود در جهت سرنگونی دولت مصدق و سپس سرکوب نيروهای ملي، دموکراتيک و مترقي، از يک سو مستبدترين و ارتجاعی ترين نيروهای جامعه (شاه، زاهدی و…) را به خدمت پذيرفتند و از سوی ديگر تاريک انديش ترين شخصيت ها و عناصر ضد تجدد و ضد کمونيست مذهبی (آيت الله ابوالقاسم کاشاني، دکتر مظفر بقائی و فدائيان اسلام) را در پياده کردن کودتا شرکت دادند. بايد توجه داشت که ٢٥ سال بعد از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢، پيروان کاشانی و بقايای فدائيان اسلام تحت تاثير شاگردان مظفر بقائی (مشخصا حسن آيت) موفق شدند که بعد از اتحاد خود در حزب جمهوری اسلامی و با توسل به ارعاب، انحصار و سانسور و بالاخره برکناری دولت موقت بازرگان در زمستان سال ١٣٥٨، لايحه معروف “ولايت فقيه” (مضون اصلی امت گرائی شيعه اسلامی) را ضميمه قانون اساسی سازند.
در دوره “جنگ سرد”، آمريکا و ديگر کشورهای پيشرفته سرمايه داری (”مرکزيا متروپل”) در ديگر کشورهای توسعه نيافته ای جهان سوم (”پيرامونی يا حاشيه ای”) نيز با برنامه سرنگونی و قلع وقمع هر نيروی سکولاری که مخالف سياست های سيطره جويانه غرب بود، را ترتيب داده و در اين راستا با تقويت و حمايت همه جانبه نيروهای بنيادگرا موفق شدند که نيروهای ملی گرا، سکولار دموکراتيک و سوسياليست را در کشورهائی نظير مصر در دهه های ١٩٦٠ و٧٠ ميلادي، اندونزی در سالهای ١٩٦٥-١٩٦٨، افغانستان در دهه های ١٩٨٠ و ١٩٩٠ ميلادی و در فلسطين، عراق و پاکستان در سالهای اخير سرکوب ساخته و در بعضی از آن کشورها (مصر و اندونزی) برای مدت کوتاهی هم که شده نيروهای سکولارچپ و ضد امپرياليست را تار و مار کنند.
حمايت بيشتر نظام جهانی سرمايه از نيروی بنيادگرا در کشورهای جهان سوم و افزايش توان آنها در دهه- های اخير در ميدانهای تشکل دهی و سازماندهی از يک سو و ترويج و تبليغ انديشه های ضد تجددخواهي، ضد کمونيستي، ضد ملی گرائی و … بعد از نفوذ در بين مردم از سوی ديگر رابطه ای نزديک و ارگانيک با تغييرات و تحولاتی دارند که در سالهای ١٩٧٣-٢٠٠٧ در سطح دنيا اتفاق افتاده اند. در اينجا به اهم اين تغييرات و تحولات اشاره ميکنيم :
١ - رشد بحران ساختاری در کشورهای توسعه يافته سرمايه داری و عکس العمل نظام جهانی سرمايه در مقابل اين بحران با توسل به تهاجم همه جانبه (تشديد گولوباليزاسيون) از طريق تبليغ و گسترش “بازار آزاد” سرمايه داری تحت ايدئولوژی “نئوليبراليسم”.
٢ - تضعيف و فروپاشی شوروی و کشورهای “بلوک شرق” در سالهای ١٩٨٠-١٩٩١
٣ - دگرديسی و تبديل چين از يک کشور پسا انقلابی سوسياليستی به يک کشور سرمايه داری هار
٤ - تحليل رفتن و تضعيف جنبش های کارگری و سوسيال دموکراسی در “اروپای سوسيال” و تقويت و تهاجم “اروپای سرمايه”، به ويژه بعد از پايان دوره “جنگ سرد” (١٩٩١)
٥ -ريزش و سرکوب جنبش های رهائی بخش ملی و دموکراتيک در کشورهای جهان سوم و آغاز پروسه آشوب و عدم امنيت و تضعيف و نابودی نهادهای اجتماعی و دولتی در بعضی از آن کشورها در نتيجه تهاجم جديد امپرياليستی در فاز تشديد گلوباليزاسيون سرمايه در جهان
جمبندی و نتيجه گيری
تمامی اين تغييرات و تحولات در سطح جهانی با شرايط فلاکت بار اقتصادی و استبداد سياسی در کشورهای جهان سوم در هم آميخته و يک وجه مشترکی را در بين آن کشورها از اندونزی و تايلند و برمه (ميان مار) گرفته تا مصر، ايران، افغانستان، عراق و احتمالا پاکستان و… بيان ميکنند. اين وجه مشترک که دقيقا سياسی است، تحليل رفتن و تضعيف نيروهای سکولار منجمله نيروهای ملی گرا، سوسياليست و کمونيست، تقويت بنيادگرائی و نحله های گوناگون آن منجمله امت گرائی است. بدون ترديد کشورهای جهان سوم (”حاشيه”) با تحولات، دگرديسی ها، اوضاع بی ثبات و تغييرات سريعی در حال حاضر روبهرو هستند که عمدهتا از بالا (نظام جهانی سرمايه = “مرکز = متروپل”) تحميل شده و با چند وچون حرکت سرمايه رابطه ای تاريخی دارند. با اينکه دولتمردان کشورهای توسعه يافته سرمايه داري، همراه با ايدئولوگ های نظام جهانی و حتی بخش قابل توجهی از روشنفکران لائيک و سکولار کشورهای جهان سوم، تبليغ ميکنند که بروز و رشد بنيادگرائی يک پديده خارج از چهارچوب نظام جهانی سرمايه بوده و “تافته جدا بافته” و مستقل از نظام است، ولی مدارک و اسناد موجود و پژوهش های متنوع و متعدد ثابت می کند که پديده بنيادگرائی يکی از تبعات تشديد پروسه جهانی شدن سرمايه بوده و يک واقعيت عينی است که در برابر سرنوشت مردم، بهويژه مردم کشورهای جهان سوم قرار گرفته است.
نيروهائی که در پی دگرگونی اوضاع در يک مسير مترقی و دموکراتيک هستند و به خصوص آنهائی که برای تحقق يک تحول ريشه ای بر اساس آزمونهای آزاديخواهانه، تجدد طلبانه و سوسياليسم، تلاش می- کنند، بايد با چند و چون بروز و علل رشد و گسترش اين واقعيت عينی آشنا شده و بعد از شناسائي، آن را به نفع بشريت زحمتکش تغيير دهند. ناديده گرفتن اين واقعيت عينی (بنيادگرائی) و عدم آشنائی با نحوه رشد آن، نه تنها آشفتگی فکری در شناخت مسببين اصلی آن پديده به وجود می آورد، بلکه مدتها از حرکت نيروهای تجددطلب و انقلابی بهسوی جامعه ای آزاد و مترقی و فارغ از استثمار و ستم طبقاتی جلوگيری می کند.
From:
Younes Parsa Benab
Reader Comments