« 22..................معنا و تفسیر اشعار حافظ | Main | 20............معنا و تفسیر اشعار حافظ »

21...............معنا و تفسیر اشعار حافظ

ادامه از پست قبلي:دکتر بهروز ثروتيان

از سـر مسـتي دگـر با شـاهد عـهد شـباب رجعتي مي خواستم ليكن طلاق افتاده بود
يعني : بار ديگر مست شده بودم از سرمستي مي خواستم با زيباروي و شاهد دوران جواني ام و همسر دوران قديمم بار ديگر ازدواج بكنم ، ليكن طلاق داده بودم رجعت ممكن نبود و اين بدان معني است كه سه بار طلاق داده بودم حرام ابدي شده بود...
عمر حيف است و باقي اين ياوه سرايي ها نقل نمي شود.
برخي از اين نامه ها، از ديدگاه بررسي زندگي و باورهاي ديني عرفاني شاعر، داراي اهميّت خاصّي است ، چنان كه غزلي به درباريان و همدمان درباري خويش نوشته و از آنان خواسته است كه خواجه را فراموش نكنند و در همان غزل نيز به كنايه اي بسيار پوشيده ، گفته است كه «شما خود مي دانيد زهد و تقواي من تا چه حد بوده است و من در ميان شما بودم وليكن با شما نبودم و مرتكب گناه نمي شدم » و اين بيت را متأسّفانه برخي از كاتبان تحريف كرده اند و برخي از مصحّحان متن حافظ نيز به اهميّت مطلب پي نبرده اند:
چو لطف باده كند جلوه در رخ ساقي ز زهد من به سرود و ترانه ياد آريد
با توجّه به ويژگي هاي كلام كنايي ، بيتِ فوق ، چندين معني از پارسايي را با خود به صحنه سخن مي آورد، زيرا كنايه هرگز يك معني مقصودِ مسلّم و معيّني ندارد و شنونده بيت با خود مي انديشد كه احتمال دارد ساقي و مستي ساقي در مجلس اهل دربار و به گواهي ايشان با خواجه عارف و قرآن خوانِ شيراز ماجرايي داشته و همه ، شاهد تقواي شاعر بوده اند، در هر حال اين غزل مي بايست در مقدّمه بررسي مي شد كه شاعر نامه اي به مطلع زير نوشته است :
معاشران ز حريف شبانه ياد آريد حقوق بندگي خالصانه ياد آريد
اين نامه در بخش هفتم به تنهايي بررسي شده است ( غزل 228 [ 40 ] ) و در اين جا عين نامه به نثر نوشته مي شود تا وحدت كلام خواجه و خواست دل وي معلوم گردد:
«اي معاشران من و اي اهل عشرت ، از اين حريف شبانه ياد آريد كه در همه شما شبهاي بسياري حقّ بندگي به جاي آورده ام و با اخلاص تمام در محضر شما بوده ام و از من هنگام سرخوشي و سرمستي ياد بكنيد و ماجراي من و سرگذشت و دوري مرا با خواندن ترانه و نواختن ساز، شرح بكنيد و آن لحظه اي كه ساقي مست مي شود و رنگ رخسار وي چون گل سرخ جلوه مي كند زهد و تقواي مرا به ياد آوريد كه در مجالس شما هرگز پاي از دايره شرع بيرون نمي نهادم و مي خواري نمي كردم و حتّي در رخسار ساقي نگاه نمي كردم .
اي عزيزان من ! هنگامي كه به مراد خود مي رسيد و اميد خوش در دل مي پروريد در آن ميانه از دوران همدمي و پيمان مصاحبت با من ياد بياوريد و مرا فراموش مكنيد.
شما كه غم وفاداري نمي خوريد و در اين انديشه ها نيستيد از بي وفايي روزگار نيز ياد كنيد كه اين خوشي و سرمستي براي شما نيز نمي ماند، فرصت را غنيمت بدانيد و از من ياد كنيد.
اگر چه دولت و سعادت و فرمانروايي چون اسبي سركش است و به شتاب مي گذرد با اين همه به همراهان خود چيزي ببخشيد و با سرتازيانه به آن چيز و همراهان اشاره اي بكنيد.
«اي ساكنان صدر مجلس جلال الدّين شاه شجاع و جلال الدّين تورانشاه ، وزير شاه شجاع ! از روي مرحمت به خاطر بياوريد آن لحظه اي را كه حافظ شاعر سر بر اين آستانه نهاده است و در آستانه منزل خويش يا خانقاه و يا هر جاي ديگر...»
اين نامه هم امضاي حافظ را دارد و هم ذكر كلمه «جلال »، تاريخ كتابت آن را ضبط كرده است تا بدانيم در عهد شاه شجاع و پس از 764 ه، يعني وزارت تورانشاه سروده شده است و هم چنين با كاربرد «جلال » به ايهامي كنايي به جلال حضرت باري ، تعالي اشاره اي دارد و ساكنان صدر جلال خداوندي عبارت هستند از: اوليا و انبيا. و خواجه حافظ سر بر آستان ايشان نهاده است و مخاطبان نامه اش چنان گمان مي برند كه حافظ روي بر آستان شاه دارد!
واقعيّت اين است كه زبان غزل حافظ ، خود، زبان رمز و هنر مرموز است و آن جا كه مي دانيم درباره چه چيزي و براي چه كسي سخن مي گويد باز جاي شرح و تفسير و تأويل است :
در تنگناي حيرتم از نخوت رقيب يا رب مبادا آنكه گدا معتبر شود
يعني : كسي كه مأمور تعقيب من است و مرا زير نظر دارد با نخوت و تكبّري رفتار مي كند كه حيرت آور است ، خداوندا چنان مباد كه گدا معتبر بشود، يعني اين شخص و اين رقيب من گدايي است كه با وضع پيش آمده در شيراز اعتباري يافته است و اين ، ظاهراً اشاره اي دارد به حكومت شاه محمود در فارس و رانده شدن شاه شجاع از شيراز (ر.ك بخش چهار، شماره 2، غزل 214 [ 31 ] ) و امّا آن جا كه شاعر به جان مي ترسد و سخن را آن چنان در پرده رمز مي پوشاند كه جز مخاطب وي از فحواي كلام ، چيزي نفهمد كار براي خواننده ، بسيار دشوار مي نمايد و نامه براي هميشه ناگشوده و در پرده مي ماند:
نسيم صبح سعادت! بدان نشان كه توداني گذر به كوي فلان كن بدان زمان كه تو داني
تو پيك صورتِ رازي و ديده بر سر راهت به مردمي ـ نه به فرمان ـ چنان بران كه تو داني
بگو كه جان ضعيفم ز دست رفت ، خدا را ز لعل روح فزايش ببخش از آن كه تو داني
من اين دو حرف نوشتم چنان كه غير ندانست تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني
خيال تيغِ تو با ما حديث تشنه و آب است اسير خويش گرفتي بكُش چنان كه تو داني
اميد در كمر زركشت چگونه نبندم دقيقه ايست نگارا در آن ميان كه تو داني
يكي است تركي و تازي درين معامله حافظ حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني
شرح مختصر اين غزل در اين دفتر، ذيل شماره 3/ بخش چهارم آمده است (غزل 447 [ 32 ] ).

به هيچ حال معلوم نيست شاعر چرا مي گويد: در اين معامله تركي و تازي يك است و حافظ تو حديث عشق را به زبان فارسي بگوي ؛ يعني زباني كه مي داني . آيا تركي و تازي در عصر حافظ در حمله و هجوم و غارت و تجاوز يكي بوده اند يا در مكتب عارفانه خواجه ، اقوام مختلف يكي بوده اند و شاعر از جهان برادري و جهان برابري اسلامي سخن مي گويد؟
نامه ، نامه حافظ است و شاعر، هنري به كار برده است كه جز مخاطب نامه ، كسي نداند چه مي گويد.
برخي از اين نامه هاي رازناك و سرپوشيده قابل تفسير است و گره آن باز مي شود، ليكن باز ما نمي دانيم كه اين نامه ها را خواجه از قول كسان ديگر نوشته است يا از سوي خود به هنر شعر آراسته و فرستاده است ؟
در هر حال هيچ ترديدي نيست كه از مفهوم برخي نامه ها معلوم مي شود كه خواجه حافظ تنها نقش يك عريضه نگار را بر عهده دارد و از سوي مردم شيراز فرستاده شده است ، چنان كه غزل زير، توبه نامه ايست كه از قلم حافظ تراوش كرده و به هنر شعر آراسته شده است ، ليكن سخن از سوي بزرگان شيراز و مردم هم وطن شاعر است براي شاه شجاع كه در تبعيد به سر مي برد:
ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمده ايم از بدِ حادثه اين جا به پناه آمده ايم ...
آبِ رو مي رود اي ابر خطاپوش ببار كه به ديوان عمل نامه سياه آمده ايم
با چنين گنج كه شد خازن آن روح امين به گدايي به در خانه شاه آمده ايم
(ر.ك : شماره 1/ بخش 2، غزل 347 [ 10 ] )
گاهي نيز به نظر مي رسد، شاعر، خود، تحت تأثير عواطف شخصي در مقام غزلسرايي و نامه نويسي برآمده است و يا شايد گروهي با وي همدست بوده اند و اين خبر را به تبريز و بغداد نوشته اند كه : امير محمّد مبارزالدّين ، شاهِ محتسب به نام شرع و اجراي عدالت به طريقت ابوبكر المتعضد بالله ، به شيراز آمد و مردم با او همدست شدند، شاه شيخ ابواسحاق را راندند و او در اين جا وضعي پيش آورده است كه موسيقي حرام شده ، كسي اگر شراب بنوشد و ببينند كشته مي شود، كارها و شعارها همه عليه شاهنشاهي پيش از اسلام است و به خسرو پرويز و كسري انوشيروان ناسزا مي گويند و به طرفداري از ايشان مردم را متّهم مي كنند، همه جا از آسمان و زمين خون مي بارد، عراق و فارس ، يعني اراك و همدان و اصفهان و فارس را امير محتسب گرفته و قصد حمله به تبريز و بغداد را دارد.
شاعر در اين غزل ، ابيات را با تكرار كلمات به هم دوخته است به صورت زير:
چنگ در بيتهاي 1 و 2 / صراحي در بيتهاي 2 و 3/ خون 3 و 4 / سپهر 4 و5 / خوش 5 و 6.
اگر چه باده فرح بخش و باد گلبيزست به بانگ چنگ مخور مي كه محتسب تيزست
صراحيي و حريفي گرت به چنگ افتد به عقل نوش كه ايّام فتنه انگيزست
در آستينِ مرقّع پياله پنهان كن كه همچو چشم صراحي زمانه خونريزست
سپهر برشده پرويزني ست خون افشان كه ريزه اش سر كسري و تاج پرويزست
مجوي عيش خوش از دور واژگون سپهر كه صاف اين سَرِ خُم جمله دُردي آميزست
عراق و پارس گرفتي به شعر خوش حافظ بيا كه نوبت بغداد و وقت تبريزست
و ما هيچ نمي دانيم اين نامه را فرستاده است يا نه وليكن جاي خوشوقتي است كه از دست غارت زمان در امان مانده و به دست ما رسيده است .

ادامه دارد

Posted on Sunday, May 11, 2008 at 03:06PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

PrintView Printer Friendly Version

EmailEmail Article to Friend

Reader Comments

There are no comments for this journal entry. To create a new comment, use the form below.

PostPost a New Comment

Enter your information below to add a new comment.

My response is on my own website »
Author Email (optional):
Author URL (optional):
Post:
 
Some HTML allowed: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <code> <em> <i> <strike> <strong>