« ترجمه فرانسوی حافظ | Main | 13..........چرا حافظ محبوب است؟ »

14........چرا حافظ محبوب است؟

حافظ قلب واقعیت میکند! از ارامش دوستدار


حافظ و خيام
گمان مي‌کنم اگر اينجا نيز پيش از خيام به حافظ بپردازم و نخست شعرساختن او را بيشتر متعين کنم، در مقايسه با آن بهتر مي‌توانم جوهر شعري خيام را بنمايانم و نتيجتاً اين را موجه سازم که چرا خيام را از مقولهٌ استثنايي انديشندگان خارج نگه داشته‌ام. دربارهٌ شعر حافظ آنقدر نوشته‌اند و خواهند نوشت که ميانشان خود حافظ بيش از آن گم شده است که خودش خواننده را ميان موجهاي شعرش سردرگم مي‌کند. در حدي که حافظ «لسان‌الغيب» است و غالب ايرانيان عاشق بي‌قرار شعــر او، و شـايـد هـم به‌هميـن انـدازه عاشـق خـود او، خوشحالـم که نمي‌توانم حتا از دور هم به خودم نسبت «حافظ‌پژوه» بدهم، حافظ‌شناس که هيـچ. دنبال‌کردن بررسـي در شعـر حافـظ، و اين را موکـداً بگويـم، به‌سبب نشان‌دادن روال خيام در شعرش است. براي ديدن و شناساندن شيوه‌اي‌ست که او در شعرسازي يا شعرگويي واقعبينانه‌اش به‌کار مي‌برد.

هنر شعري حافظ
هر بيتي از يک غزل حافظ براي ما خوانندگانش به پاره‌اي رؤيا مي‌ماند، يا چنين احساسي را در ما برمي‌انگيزد و ما نمي‌توانيم تا وقتي که در اين رؤيا مي‌نگريم، از حوزهٌ جاذبهٌ آن درآييم. کافي‌ست جايي از ديوان حافظ را باز کنيم و چشممان مثلاً به اين بيت بيفتد:
ديشب به سيل اشک ره خواب مي‌زدم
نقش‍‍‍‍ــي بـه يـاد خـطّ تـو بـرآب مــي‌زدم
خيال نمي‌کنم هيچ ايراني شعردوست و شعرخواني انکار کند که حافظ با مهارتي بي‌نظير پاره‌اي رؤيا با اين بيت آفريده است. از اينجا به بعد من مي‌کوشم اين پديدهٌ هنري و به غايت هنرمندانه را که مختص حافظ است بشکافم و نشان دهم که از چه وچگونه حافظ اين هنر زباني را پديد آورده است. اين کار را من در اينجا اصطلاحاً بازگرداندن شعر رؤيايي حافظ به واقعيتش مي‌نامم. آنچه من در اينجا تحليل مي‌کنم بيش از اين نيست که چرا شعر حافظ به رؤيا مي‌ماند و چگونه اين شعر رؤيامانند حافظ ممکن مي‌شود.

رؤياي شــعري يا شــعـر رؤيايـي
چنانکه پيشتر اشاره کردم، هر بيتي از يک غزل کامياب حافظ عموماً پاره رؤيايي‌‌ست که عناصرش را از واقعيت مي‌گيرد. اما حافظ از پيوند اين عناصر به‌گونه‌اي شعر مي‌سازد که ارتباطشان را با واقعيت، چه تجربي و چه منطقي، از دست مي‌دهند. در اين حد هر بيتي، به‌سبب گسست از واقعيت، در خودبسندگي‌اش تمام و کامل است. طبعاً پيش مي‌آيد که اين خودبسندگي در سه و حتا گاه دو بيت تحقق مي‌پذيرد. بنابراين منظورم از تعداد نه الزاماً صرف يک واحد يک بيتي شعر است. اما در اصل و عموماً اين واحد شعري از يک بيت تجاوز نمي‌کند. آنچه من از بي‌واقعيت شدن عناصر واقعي در شعر حافظ مراد مي‌کنم، اين نيست که اين عناصر ديگر واقعيت را منعکس نمي‌کنند. مرادم از «بي‌واقعيت شدن» اين است که اگر اين تصويرهاي زباني و پيونددهندهٌ عناصر را از آنها بگيريم، هيچ از شعر حافظ باقي نمي‌ماند. به اين معنا شعر حافظ را در بيتها و در کلشان پاره‌هايي رؤيايي ‌ناميدم.

بي‌نيازي بيتها از همـديگـــر
خودبسندگي يادشده در عين آنکه معناي رؤياي شعري را به کمال مي‌رساند، طبعاً هر بيتي را از بيت ديگر بـي‌نياز مـي‌کند، گرچه اين بي‌نيازي مانع گردهم‌آمدن پاره‌هاي خودبسنده در هيأتي سازگار از گوناگونگي نمي‌شوند. با وجود اين، خودبسندگي پاره‌ها قوي‌تر از آن است که بتواند گردهم ‌آمدن آنها را ضروري سازد. بيت بالا، که واقعاً تصادفي با بازکردن ديوان از رأس يک غزل گرفته و در اينجا نقل شده، مؤيد اين حقيقت است. صدها از همين‌گونه بيتها را به همين آساني مي‌توان در ديوان حافظ يافت. نيروي خودبسندگي بيتها به حدي است که هر غزل حافظ را مي‌شود کمابيش به دلخــواه در هـر موضعـي آغـاز و در هـر موضعـي قطـع کـرد، بـي‌آنکه بيتهاي پيشينتر يا پسينتر معناً ناتمام بمانند يا از نظر معنايي آسيب ببينند.
اين خصوصيت مختص به شعر حافظ است و عمدتاً شاخص منحصر به‌فرد آن. پيوند ضروري ميان عناصر يک بيت را مي‌توان ساختار «درونبيتي» آن ناميد، و پيوند بيتها را که ضروري نيست سازگاري «برونبيتي».

تصرف‌ناپذيري معنايي
وقتي کمال هر بيت را ساختار درونبيتي آن متعين کند و پيوند برونبيتي‌اش ضروري نباشد، نتيجه‌ اين مي‌شود که اين پيوند آخري در عين آنکه کمترين تأثير معنايي در ساختار درونبيتي ندارد، مي‌تواند بيتها را در گوناگوني معنايي و زباني‌شان گردهم آورد. سازگاري اين گوناگونيهاي بيتي با هم بعدي دوگانه به آفرينندگي شعري حافظ مي‌دهند. در تشبيه تمثيلي مي‌توان گفت که هر گُلي نيز به سبب کمالش خودبسنده است يا به سبب خودبسندگي‌اش به کمال رسيده و نيازي به گُلي ديگر ندارد، در عين حال گُلهاي بسيار در کنارهم وفور اين خودبسندگيهاي گوناگون را در سازگاري کلي‌شان نشان مي‌دهند.

چه چيز و يا چه چيزها ســـاختار درونبيـتـــــي را متعين مي‌سازند
در اينکه نه مناسبتهاي نامعين بلکه فقط مناسبتهايي معين ميان عناصر هربيت مي‌توانند خودبسندگي ساختاري آن بيت را ممکن سازند نبايد ترديدي باشد. اما کمشماري اين مناسبتها آنقدر نيست که از چند تجاوز نکند. بنابراين مي‌توان و بايد مناسبتهاي بسيار شاخص، برجسته و مکررتر پيـش‌آمـده در بيتهـا را يافت. به‌گمـان مـن تعـارض يکـي از آنهاست. به همين‌گونه تضاد، يا تناقض، و در کنار اينها دوري مرتبط ميان معاني در ترکيبهاي عنصري‌شان از هم، يا وارونگي مناسبتهاي معنايي در واژگان همنشين در يک مصراع، يا ميان دو مصراع از يک بيت، يا ميان هـردو باهم. و نيـز مناسبات فـراز و نشيبي غيرقابل انتظار و چنان غافلگيرکننده که خواننده را لحظاتي مبهوت مـي‌کنـد. گاه مناسبـات عنصري آنچنان ضدمطلق واقعيتند که بي‌واقعيتي محض آنها در رنگ‌افشاني پيوندشان پاک گم مي‌شود. اين شيوه بيش از آن خواننده را مجذوب مي‌نمايد که در آن لحظه لمس و حسش براي بي‌واقعيتي عنصري بيتها فلج نشود.
شعر حافظ، چنانکه پيشتر گفتيم، فقط در مواردي کمشمار واقعيت را منعکس مي‌نمايد: يکي از مهمترين آنها ريا و تزوير زاهد است. از اين موارد که بگذريم، اينطور به‌نظر مي‌رسد که واقعيت را حافظ فقط به‌گونه‌اي که از آن در شعرهاي رؤيايي‌اش ديگر هيچ باقي نمي‌گذارد مي‌شناسد. يعني شعر حافظ به هيچ صورتي مابه‌ازاي واقعي ندارد. سخني که مابه‌ازاي واقعي نداشته باشد من آن را «خويشگو» مـي‌نامم و سخنــي که مابه‌ازاي واقعــي دارد «ناخويشگو». منظورم از واقعيت فقط واقعيت ملموس و مادي نيست. «عشق» به همان اندازه واقعيت دارد که «بوسه». آن اولي برخلاف اين دومي ملموس نيست. يک‌سخن نه صرفاً در اجزايش بلکه نهايتاً همواره در ترکيب اجزايش مابه‌ازاي واقعــي مـي‌يابد يا واقعيت را از اجزايش مي‌گيرد. هريک از ســه واژهٌ پا، خــواب‌ديدن و گازگرفتن، که اولي و سومي‌شان مادي هستند، بر چيزهايي دلالت دارد که مابه‌ازاي واقعي براي آنها هستند. اگــر بگويـيـم: «خـواب ديـدم پايـم را گاز گرفتـم»، چنيـن سـخنـــي «ناخويشگو»ست، چون مابه‌ازاي واقعي در خواب دارد. اما اگر بگوييم: «پاي خواب را گاز گرفتم»، چنين سخني را، چون به هيچرو مابه‌ازاي واقعـي ندارد، بايد «خويشگـو» ناميـد. «خويشگـو» آن سخنـي‌ست که معنايش از مرز خود سخن فراتر نرود، در خود سخن بماند. معنا ممکن است مطلوب يا نامطلوب، دلنشين يا محجور و پرت بنمايد، در حدي که مابه‌ازاي واقعي نداشته باشد و از مرز سخن درنگذرد، سخن متضمن آن «خويشگو»ست. شعر حافظ نيز، در حدي که واژه‌هاي عنصري‌اش عمدتاً مابه‌ازاي واقعي دارند، اما به‌گونه‌اي که حافظ آنها را به‌هم‌مي‌پيونداند نمي‌توانند مابه‌ازاي واقعي بيابند، شعري‌ست «خويشگو»، طبعاً به غايت زيبا و خيال‌انگيز.
بدينسان آنچه کلاً شيوه‌ها و شگردهاي هنري شعر حافظ را ممکن مي‌کند و ميسر مي‌سازد گرفتن محض عناصر از واقعيت و بي‌واقعيت کردن آنها به‌معنايي‌ست که گفتم. طبعاً منظور من اين نيست که واقعيت را حافظ عامدانه بي‌واقعيت مي‌کند. اگر مي‌کرد شعرش متصنع مي‌شد و ارزش هنري نمي‌داشت. شايد براي بهتر فهميدن اين ديد به شعر حافظ، مقايسه آن با تعبير اسلامي‌اش که از آنِ يک «حافظ‌پژوه» به‌نام است و فشردهٌ تعبيرش در پانويس ۲۴ آمده بد نباشد. بينش و طبيعت هنري حافظ جز اين که در جهاني چنين رؤيايي بزييد، آن را بزاياند و بيافريند نمي‌دانسته و نمي‌توانسته است. بدترين شعرهاي حافظ درست آنهايي هستند که اين کار با زور در آنها صورت گرفته است. به‌هرسان با اينگونه شعرسازي که منحصراً اختراع حافظ است، و با آن نه فقط ما بلکه قطعاً خودش را نيز هيپنوتيزم مي‌کند، در واقع او مي‌توانسته تا جايي نيــروي آفرينندگي داشته تئوريکمان بي‌نهايت غزل بسازد.
چنـد نمـونـه
فقط براي آنکه چند گواه از عنصرهاي از واقعيت گرفته و بي‌واقعيت‌شده در ساختار درونبيتي شعر حافظ به‌دست دهم:
گل در بر و مي در کف و معشوق به کام است
سـلطان جهانـم به چنيــن روز غلام اسـت.
تمام عنصرهاي اين شعر از واقعيت گرفته شده‌اند و در تصوير زيبايي از پيوندشان بي‌واقعيت گشته‌اند. مصراع اول در واقع تصويري مضحک از واقعيت مي‌سازد که قطعاً زمان حافظ خواب و خيالي آشفته بيش نبوده، چه رسد به آنکه بتواند مابه‌ازاي خارجي بيابد. مصراع دوم مي‌خواهد اهميت وضع خيالاً تصوير شده در مصراع اول را برساند. براي اين منظور پادشاه را درمصراع دوم، در نسبت با موهبت يادشده در مصراع اول، به غلامي تنزل مي‌دهد، تعارضي که حتا از دور هم نمي‌تواند نسيمي از واقعيت بر بي‌واقعيتي مفاد مصراع اول بوزاند.
يا مثلاً در اين شعر که تمام عناصر مفهومي‌اش از واقعيت گرفته شده، کمتـرين اثـري در واقعيـت نمـي‌توان يافـت، اما زيبايـي صـرفاً و معنـاً خويشگوي آن را نيز انکار نمي‌توان کرد:
منــم که شهرهٌ شهرم به عشق ورزيدن
منــم کـه ديـده نيـالـــوده‌ام بـه بـدديـدن
به مي‌پرستي از آن نقش خود برآب زدم
که تا خراب کنم نقـش خود پرستيدن
وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم
که در طريقـت ما کافريسـت رنجيـدن

چگـــونه عناصـر واقعـــي در شـعر حافظ بي‌واقعيت مـي‌شـونـد
نه مي‌توان اذعان کرد که کمترين ارتباط الزامي ميان بيتهاي اين شعر هست، نه مي‌توان خودبسندگي و کمال را در هريک از اين بيتها نديد، و نه مـي‌توان بـي‌واقعيت‌شدگـي عنصـرهاي شـعري را به مناسبـت نـوع پيوندشان انکار نمود. و نيز مي‌توان طبعاً پرسيد که اين «من» کيست که شهره است به عشق ورزيدن. اينگونه پرسشهاي ناظر بر «من» عملاً به همان اندازه بي‌پاسخ مي‌مانند که پرسشهاي ناظر بر «تو»، «او» يا «ما» که در شعر حافظ پيش مي‌ِآيند. نوسانهايي که اين «من» مي‌کند به حدي‌ست که در تناقضهاي متقابل خودش را موضوعاً منتفي مي‌سازد. منتها اين فقط در صورتي‌ست که ما انتظار داشته باشيم که در پس سخن حافظ انديشه‌اي بيابيم که مثلاً من، تو، او يا شما‌يي باشد، و نشان داديم نيست. اين حافظ که گاه خودش را خاک پاي مي‌داند و گاه عرش را خاک پايش، فقط در هنر سخنپروري شاعرانه‌اش و به گونهٌ آن وجود دارد. يعني مانند شعرش جوراجور و بي‌موضع و موضوع است و، چنانکه شعرش برآن دلالت مي‌کند، بدون روال و رفتار معين نسبت به امور و رويدادها بطور کلي. از حافظ بيش از هنرمندي توضيح‌شده‌اش انتظاري نمي‌توان و نبايد داشت. اين انتظار کم نيست و حافظ آن را به بهترين وجه برمي‌آورد. اما هنرمندي حافظ به‌سبب بي‌واقعيتي جهان و سخنش هيچگاه با هيچ پرسش اساسي و جدي مواجه نمي‌شود تا اصلاً بتواند ما را با بغرنجي روبه‌رو نمايد. بلکه درست برعکس، با رؤيايي که از شعر مي‌آفريند ما را چنان مسحور مي‌کند که دغدغه‌هاي زيستمان برطرف مي‌شوند و هر اندوه احتمالي ما تسکين مي‌يابد. به اين توانايي‌اش حافظ کاملاً واقف بوده است:
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
از نــي کلک همـه قنـد و شـکر مـي‌بارم
من البته تصور نمي‌کنم که اينگونه سخن که به شعر بالا منحصر نمي‌ماند از شعرهاي خوب او باشد. اما ما همه مي‌دانيم که او با اين ادعا نسبت به تأثير و نفوذ شعرش در ما تاکنون حق داشته است. کاميـابـي حافـظ در افسـون‌کــردن مـا با سخنـش دو شـرط مهـم و صرف‌نظرناکردني مي‌خواسته که هر دو با حداکثر امکانشان برآورده شده‌اند: هنرمندي او در پرداختن رؤياي شعري و
ناتواني هنرمندانهٌ ما در انديشيدن.

Posted on Tuesday, March 11, 2008 at 02:38AM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

PrintView Printer Friendly Version

EmailEmail Article to Friend

Reader Comments

There are no comments for this journal entry. To create a new comment, use the form below.

PostPost a New Comment

Enter your information below to add a new comment.

My response is on my own website »
Author Email (optional):
Author URL (optional):
Post:
 
Some HTML allowed: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <code> <em> <i> <strike> <strong>