قتل عام قوم لُر؛ اسناد هلوکاستی که مورخان ایرانی کتمان و انکارش کرده اند - نورعلی مرادی
قتل عام قوم لُر؛ اسناد هلوکاستی که مورخان ایرانی کتمان و انکارش کرده اند !؟
نورعلی مرادی *
…لُرها در قدیم هم ثروتمند بودند و هم نیرومند. اما امروزه برای آنها فقط غرورشان باقی مانده است. چون از ثروت و نیرومندی دیگر خبری نیست…. به بعضی از دهات سر زدم، تعدادی از لُرها بهعلت ضعف ناشی از گرسنگی، حتی ۵ دقیقه هم نمیتوانستند روی پا بایستند… در ایران وقتی میخواهند فقرزدگی را مجسم کنند میگویند: من یک لُر هستم!… یا اینکه میگویند: من یک لُر پاپتی (پابرهنه) هستم!…
… فقر بیاندازه لُرها، معلول تاراج و چپاول ارتش ایران بود. این تراژدی به سیاست رضاشاه در رابطه با مطیع کردن آنان مربوط میشد… برنامهای که بالاخره به قتلعام و غارت آنها انجامید… اما تا چه حد شخص رضاشاه مسئول تراژدی و مصیبتهای وارده بوده، مسئلهای است قابل بحث. بعید نیست که او اطلاع کافی نداشت که ارتش او با لُرها چه کرده و چه میکنند. شاید هم اطلاع داشت اما چشم و گوش خود را بسته بود. به هر تقدیر یکی از ننگینترین فصول تاریخ سلطنت رضاشاه به دست یکی از افسران او که بین ایرانیان به «قصاب لُرستان» مشهور است، نوشته شده است.
(ویلیام او. داگلاس. سرزمین شگفت انگیز و مردمی مهربان دوستداشتنی. صفحات ۱۷۰و۱۶۷و۱۵۹)
یک نسلکشی قومی، که از تاریخ معاصر پاک شده است!
اسناد و مدارک تازه و نو یافته، چون نامههای محرمانه و خصوصی دربار قاجار و پهلوی، خاطرات سیاسیون و نظامیانی که خود شخصاً در وقایع مناطق لُرنشین و قلع و قمع آنها دخیل و ناظر بوده یا حضور داشتهاند و همچنین سفرنامهها وخاطرات سیاحان بیگانه که همزمان با وقایع اخیر، به این مناطق سفر داشتهاند که چندی است که به همت برخی مترجمان، برگردان و در اختیار افکار عمومی قرار گرفته، خود بهترین داور جهت قضاوت است که گوشههایی پنهان از این دو سده جنایت، پاکسازی و نسلکشی قومی حکام فاجر و جابر را در حق قوم لُر برملا میکند.
از این جمله، ناصرالدین شاه در جواب نامهای از ظلسلطان، فرزند خود،که در آن نامه از والی لُرستان و ایلخانی بختیاری به سعایت و بدگویی پرداخته، و از سفر سیاحان خارجی به این منطقه، اظهار بدگمانی کرده، چنین پاسخ نوشته است:
«…طوری باطناً بکنید که به آنها (سیاحان خارجی) خوشنگذرد و یک اسباب وحشتی در سیاحت خود ملاحظه کرده، دیگر میل نکنند به سیاحت، و این این فقره را هم از الوار و اکراد بدانند نه از شما…» (اسناد نویافته، ابراهیمصفایی، سندپانزدهم،ص۸۷)
نامه بالا، از آن جهت حائز اهمیت است که همزمان دو سه تن از سیاحان فرنگی در لرستان به طرز مشکوکی به قتل میرسند که بدنامی آنان برگردن یاغیگری لُرها افتاد!
رضاشاه نیز، طبق دستورالعمل بالا و سیاست داخلی قاجار، زمینة حمله به لرستان را با چنین بهانهای چید و با تمهیداتی، در لرستان، سرلشکر امیر طهماسبی، وزیر راه را، که دلخوشی از او نداشت، به توسط عمال خود به قتل رساند و آن را به لُرها نسبت داد!
«… اشتباه کوچک قاتلین که در لباس محلی با لهجه غلیظ تهرانی صحبت میکردند، معلوم کرد که مرتکبین قتل غیر محلی و بطوریکه به زودی معلوم شد، دو نفر از گروهبانهای لشکر بودند…»
(کهنه سرباز، خاطرات سیاسی و نظامی سرهنگ ستاد غلامرضا منصور رحمانی، جلد۱، ص ۶۵)
قصاب لُرستان!
رضاشاه با چنین ترفندی، بزرگترین لشگرکشی حکومت خود، به فرماندهی سپهبد امیر احمدی معروف به قصاب لرستان را علیه اتباع لُر خود، فراهم کرد و فجیعترین قومکشی تاریخ معاصر ایران را رقم زد که متأسفانه نویسندگان، تاریخنویسان و سیاسیون در ایران، از کنار آن به راحتی گذشته و از تاریخ معاصر آن را حذف کردهاند. فجایعی که شاید مصایب اقوام کرد و بلوچ و ترکمن در تاریخ معاصر ایران، در برابر آن کوچک مینماید.
«….یعنی لُرها را واقعاً «قلع و قمع» کرد. به طوریکه پشتکوه برای سالها خالی از سکنه شد. به همین جهت عنوان قصاب به او دادند….»
(کهنه سرباز …جلد ۱، ص ۵۵)
ویلیام او. داگلاس، قاضی مشهور دیوان عالی کشور امریکا که اندکی پس از قومکشی لُرها، به لرستان سفر کرده و قصاب لرستان را نیز حضوراً ملاقات نموده، در سفرنامه خود، سرزمین شگفتانگیز، فجایع و قتل و غارت عمال حکومت وقت، سپهبد امیر احمدی و سپهبد حبیبالهخان شیبانی، نسبت، به لُرهای لرستان، بختیاری، بویر احمد و ممسنی را به تفضیل شرح داده که برخی از وقایع فجیع که خود دیده و یا شنیده، بسی شگفتانگیز و متأثرکننده است.
او از زبان پیر مردی لُر که استثناً از قتلعام قصاب امیر احمدی، جان به در برده، چنین مینویسد:
«من از او سؤال کردم که درباره امیر احمدی چه میداند؟ او نگاهی عجیب و پرمعنی به من کرد و سری تکان داد، شرح داستان را با احتیاط تمام آغاز کرد و من خیلی تلاش کردم تا او را به بازگو کردن جزئیات ماجرا ترغیب نمایم و به او قول دادم که آنچه را که او میگوید برای کسی فاش نکنم یا لااقل اسمی از او به میان نیاورم….
…..ما صد نفر بودیم که در بیست کلبه کوچک و چادر زندگی میکردیم، هزارها رأس بز وگوسفند وهزار رأس گاو وگوساله و قاطر و دهها اسب داشتیم، تعدادی از جوانان ما در قلعه فلکالافلاک محاصره شده بودند. جوانان ما بلا استثنأ کشته شدند. خوانین ما را دار زدند. ارتش پیروز شده بود. نبرد دفاعی به پایان رسیده بود حالا دیگر مانعی در راه جادّهای که رضاشاه در نظر داشت بسازد وجود نداشت.» او او داستان خود را چنین ادامه داد:
«چند روز بعد در اوردوگاه خود نشسته بودیم که از دور گرد و خاک زیادی را مشاهده کردیم عدهای از سوار نظام ارتش بودند که چهار نعل بهطرف کلبه های ما میآمدند. سرهنگی هم فرمانده این واحد بود وقتی که به اردوگاه ما رسیدند سرهنگ با صدای رسا و بلند فرمانی صادر کرد و با این فرمان سربازها از اسب پیاده شدند. سپس سرهنگ فرمان قتل عام ما را صادر کرد و در اجرای این فرمان سربازان ما را هدف قرار داده شروع به تیراندازی کردند. تعدادی از کودکان ما هنوز در گهواره در خواب بودند و تعدادی در گوشه وکنار بازی میکردند. سربازان به هر بچهای که میرسیدند او را میگرفتند و لوله هفتتیر خود را در شقیقه او میگذاشتند، ماشه را میکشیدند و مغز او را متلاشی میکردند. زنها جیغ میکشیدند و از چادرها به بیرون میدویدند. زن من در گوشهای خزیده بود واز ترس مثل بید میلرزید. من جلوی او ایستاده بودم و کاردی هم در دست داشتم که یک مرتبه صدای تیراندازی بلند شد و من نقش زمین شدم و از حال رفتم.»
«وقتی به هوش آمدم، زنم را در کنارم دیدم که خون از بدنش جاری است. جسد او و جسد چند زن وبچه دیگر، روی زمین افتاده بودند. همه اینها در اثر اصابت گلولههای سربازان کشته شده بودند. ولی خود من در اثر اصابت گلولهای که در گردنم فرورفته بود، زخمی شده بودم و آنها به خیال این که من مردهام، مرا رها کرده بودند تا اگر احیانأ کشته نشدهام با یک مرگ تدریجی و زجرآوری بمیرم. من پس از هوش آمدن بلافاصله چشمانم را بستم و در همان وضع بیحرکت باقی ماندم، چون صدای سرهنگ را شنیدم و متوجه شدم که او و سربازانش هنوز محل را ترک نکردهاند. من از گوشه چشم و از زیر پلکهای نیمه باز آنها را دید میزدم. شما ممکن است حرف مرا باور نکنید. شما قطعأ آنچه را که من دیدم باور نمیکنید ولی قسم به نانی که در سفره این خانه هست آنچه میگویم حقیقت دارد»
شرطبندی بر سر مسافت دویدن اجساد بیسر!
خلاصه پیرمرد به سخنان خود چنین ادامه داد:
«سرهنگ چندین نفر از جوانان ما را که اسیر کرده بود جمع کرد و بلافاصله دستور داد با زغال آتش روشن کنند. من فورأ متوجه شدم در حال تدارک چه جنایت فجیعی است. او دستور داد یک طاوه آهنی بزرگ آماده کنند و طاوه را روی آتش بگذارند تا خوب تفته و قرمز رنگ بشود، آنگاه دستور داد یکی از جوانان لُر را بیاورند. دو نفر سرباز دستهای جوان را محکم گرفتند و سومی هم با یک شمشیر تیز در عقب او ایستاد سپس با اشاره سرهنگ، سرباز جلاد با شمشیر سر جوان را قطع کرد. هنگامی که سر از بدن جدا شد و به کناری افتاد، سرهنگ فریاد کشید: « بدو…بدو» و همزمان یکی از افراد طاوه سرخ شده را روی گردن بریده چسباند. جسد بیسر از جا بلند شد و یکی دو قدم دوید و بعد افتاد. سرهنگ مثل اینکه از این عمل شنیع خود رضایت حاصل نکرده باشد فریاد کشید: «آن جوان بلند قد را بیاورید. فکر میکنیم که او بهتر از اینها بدود.» خلاصه آن بیچاره را هم آوردند و این بار با دقت بیشتری سر او را بریدند و طاوه آهنی را روی گردن بریده محکوم قرار دادند به طوریکه این بار جسد بیسر توانست یکی دوقدم بیشتر بدود، خلاصه این عمل سبعانه ادامه پیدا کرد تا اینکه یک بار سرهنگ خودش شخصاً در این عمل شنیع شرکت کرد و این بار خود مسئولیت گذاشتن طاوه آهنی تفته را روی گردن محکوم قبول نمود ولی چون او به موقع نتوانست طاوه را روی گردن بریده قرار دهد، لذا وقتی جلاد سر محکوم را از تن جدا کرد خون از گردن محکوم در حدود یک متر فواره زد و سر و روی او و همه اطرافیان را خونی کرد.»
«پس از این که چند نفری از جوانان با این وضع فجیع کشته شدند، فکر تازهای در مغز دیوانه سرهنگ خطور کرد تا بر سر مسافت دویدن اجساد بیسر شرطبندی کنند و بر سر تعداد قدمهایی که اجساد میتوانند بدوند برد و باخت راه بیندازند.»
«خلاصه این جنایت بارها و بارها تکرار شد تا آنجا که بالاخره اجساد و سرهای همه محکومین هر کدام یک طرف روی زمین تلمبار شد. گفتنی است که هربار که این عمل وحشیانه انجام میشد خود سرهنگ و افسران و درجهداران و سایر افراد مثل تماشاچیان مسابقه فوتبال با دست زدن و هورا کشیدن و هلهله دوندگان را تشویق میکردند که قبل از افتادن هر چه بیشتر بدوند.»
پیرمرد که از فرط خشم و غضب صورتش به زردی گرائیده بود مکثی کردو من از این فرصت استفاده کردم و پرسیدم: «خوب، بالاخره در این مسابقه دو اجساد، برنده چه کسی بود؟»
او چند دقیقهای سکوت کرد سپس گفت: «سرهنگ در اغلب شرطبندیها، برنده شد: فکر میکنم فقط در یکی از شرطبندیها که جسد توانست ۱۵ قدم بدود، هزار ریال برنده شد.»
من مجدداً رو به او کرده پرسیدم: سرهنگ بعد از این ماجرا چه کرد؟ او در پاسخ به این سئوال چنین گفت:
«خوب معلوم است که چه کرد، او دستور داد همه گاوها و گوسفندان و اسب و الاغها و سایر اغنام و احشام ما را ببرند و روز بعد چند کامیون آوردند و همه اسباب و اثاثیه و بالاخره همه دار و ندار ما را از قبیل قالیها و سماورها و بشقابها و طلاآلات و زینتآلات و لباسهای ما را بار کامیون کردند و بردند.»
پرسیدم: «تو در این گیرودار چه کردی؟»
جواب داد: «من خودم را به طرف چشمهآبی که داخل درّه کوچکی قرار داشت کشیدم و زخم خود را شستشو دادم. من آنقدر ضعیف شده بودم که دو شب تمام قدرت حرکت را نداشتم تا این که روز سوم قدری حالم بهتر شد و توانستم روی پای خود بایستم و اجساد را به سختی و زحمت زیاد دفن کنم. همه مردها و زنها و بچههای ما بلا استثنأ کشته شده بودند و لاشخورها گرد آنها جمع شده بودند. بطوریکه من برای دفن کشتهها مجبور بودم آنها را از اطراف اجساد دورکنم.»
مجدداًپرسیدم: «بعد از آن برای سرهنگ چه اتفاقی افتاد؟»
او در پاسخ با نفرت و تحقیر غیر قابل وصفی گفت:
«سرهنگ؟! ایشان به پاداش شاهکارهایی که در لُرستان انجام داده بود، به درجه ژنرالی ارتقاء یافت و بعدها هم وزیر جنگ شد.»
پرسیدم: «آیا او هنوز زنده است؟»
او در جواب گفت: «بله زنده است و در تهران زندگی میکند. او اموال غارت شده از دهات ما را بار کامیونها کرد و بهغنیمت برد.
«بله آن سرهنگ امروز به تیمسار امیراحمدی قصاب لرستان معروف است.»
بالاخره پس از دقایقی سکوت لب به سخن گشود و گفت: «میدانی….من یک ایرانی هستم ، من کشورم را دوست میدارم. من حاضرم جانم را فدای کشورم بکنم، ولی چهکنم که مجبورم به این حقیقت هم اعتراف کنم که من از نظامی جماعت متنفرم و امیدوارم که تا من زندهام بهچشم خود ببینم که خداوند انتقام ما را از آنها بگیرد.»
***
ساکت! واِلا میگم امیراحمدی تو را بخورد!
ویلیامداگلاس، بعدها خود شخصاً قصاب لرستان را ملاقات کرد و چنین نوشت:
«مدتی بعد از این ماجرا بود که من امیراحمدی را در یکی از گاردن پارتیها در تهران ملاقات کردم، او مردی بود چهارشانه راست قامت که ظاهراً شصت ساله بنظر میرسید. او ضمناً دارای یک سیبیل سیاه چخماقی و چشمانی نافذ بود: او یک سری دندانهای طلایی داشت که هنگام خندیدن بهخوبی نمایان میشد. به زبان روسی و ترکی آشنایی داشت و در ارتش قزاقستان در روسیه آموزش دیده بود. در آن ایام هنوز هم آثار تکبر، نخوت و جسارت از سیمایش و بهخصوص از طرز صحبت و آهنگ صدایش حتی هنگام بحثهای خصوصی و خودمانیاش هویدا بود.
در این حیص و بیص خانمی از او سؤال کرد: «تیمسار! مناسبات شما با مردم لُرستان در حال حاضر چگونه است؟» او در جواب گفت: «آنها با احترام از من یاد میکنند. امروز اسم من در اغلب خانوادهها مطرح است.»
خانم دوباره سؤال کرد: «ولی چگونه؟»
او خندید، با این خنده همه دندانهای طلاییاش نمودار گردید و پس از مدتی خندیدن گفت: «به این نحو، که اگر کودکی در لرستان گریه بکند، مادرش برای ساکت کردن او میگوید: ساکت! والاّ میگم امیراحمدی تو را با خودش ببرد.»
لشکر شرق، آوارگان لُر را تحویل بگیرد!
|
Reader Comments