« Injustice in Iran : Theocratic government hangs five cultural activists | Main | هر چه تصور کردنی شدنی است »

قتل عام قوم لُر؛ اسناد هلوکاستی که مورخان ایرانی کتمان و انکارش کرده اند - نورعلی مرادی



قتل عام قوم لُر؛ اسناد هلوکاستی که مورخان ایرانی کتمان و انکارش کرده اند !؟

نورعلی مرادی *

 

…لُرها در قدیم هم ثروتمند بودند و هم نیرومند. اما امروزه برای آنها فقط غرورشان باقی مانده است. چون از ثروت و نیرومندی دیگر خبری نیست…. به بعضی از دهات سر زدم، تعدادی از لُرها به‏علت ضعف ناشی از گرسنگی، حتی ۵ دقیقه هم نمیتوانستند روی پا بایستند… در ایران وقتی می‏خواهند فقرزدگی را مجسم کنند می‏گویند: من یک لُر هستم!… یا اینکه می‏گویند: من یک لُر پاپتی (پابرهنه) هستم!…

… فقر بی‏اندازه لُرها، معلول تاراج و چپاول ارتش ایران بود. این تراژدی به سیاست رضاشاه در رابطه با مطیع کردن آنان مربوط می‏شد… برنامه‏ای که بالاخره به قتل‏عام و غارت آنها انجامید… اما تا چه حد شخص رضاشاه مسئول تراژدی و مصیبت‏های وارده بوده، مسئله‏ای است قابل بحث. بعید نیست که او اطلاع کافی نداشت که ارتش او با لُرها چه کرده و چه می‏کنند. شاید هم اطلاع داشت اما چشم و گوش خود را بسته بود. به هر تقدیر یکی از ننگین‏ترین فصول تاریخ سلطنت رضاشاه به دست یکی از افسران او که بین ایرانیان به «قصاب لُرستان» مشهور است، نوشته شده است.

(ویلیام او. داگلاس. سرزمین شگفت انگیز و مردمی مهربان دوست‏داشتنی. صفحات ۱۷۰و۱۶۷و۱۵۹)

یک نسل‏کشی قومی، که از تاریخ معاصر پاک شده است!

اسناد و مدارک تازه و نو یافته، چون نامه‏های محرمانه و خصوصی دربار قاجار و پهلوی، خاطرات سیاسیون و نظامیانی که خود شخصاً در وقایع مناطق لُرنشین و قلع و قمع ‌آنها دخیل و ناظر بوده یا حضور داشته‏اند و هم‏چنین سفرنامه‏ها وخاطرات سیاحان بیگانه که همزمان با وقایع اخیر، به این مناطق سفر داشته‏اند که چندی است که به همت برخی مترجمان، برگردان و در اختیار افکار عمومی قرار گرفته، خود بهترین داور جهت قضاوت است که گوشه‏هایی پنهان از این دو سده جنایت، پاکسازی و نسل‏کشی قومی حکام فاجر و جابر را در حق قوم لُر برملا می‏کند.

از این جمله، ناصرالدین شاه در جواب نامه‏ای از ظل‏سلطان، فرزند خود،که در آن نامه از والی لُرستان و ایلخانی بختیاری به سعایت و بدگویی پرداخته، و از سفر سیاحان خارجی به این منطقه، اظهار بدگمانی کرده، چنین پاسخ نوشته است:

     «…طوری باطناً بکنید که به آنها (سیاحان خارجی) خوش‏نگذرد و یک اسباب وحشتی در سیاحت خود ملاحظه کرده، دیگر میل نکنند به سیاحت،  و این این فقره را هم از الوار و اکراد بدانند نه از شما…» (اسناد نویافته، ابراهیم‏صفایی، سندپانزدهم،ص۸۷)

نامه بالا، از آن جهت حائز اهمیت است که همزمان دو سه تن از سیاحان فرنگی در لرستان به طرز مشکوکی به قتل می‏رسند که بدنامی آنان برگردن یاغیگری لُرها افتاد!

رضاشاه نیز، طبق دستورالعمل بالا و سیاست داخلی قاجار، زمینة حمله به لرستان را با چنین بهانه‏ای چید و با تمهیداتی، در لرستان، سرلشکر امیر طهماسبی، وزیر راه را، که دلخوشی از او نداشت، به توسط عمال خود به قتل رساند و آن را به لُرها نسبت داد!

«… اشتباه کوچک قاتلین که در لباس محلی با لهجه غلیظ تهرانی صحبت می‏کردند، معلوم کرد که مرتکبین قتل غیر محلی و بطوری‏که به زودی معلوم شد، دو نفر از گروهبان‏های لشکر بودند…»

(کهنه سرباز، خاطرات سیاسی و نظامی سرهنگ ستاد غلامرضا منصور رحمانی، جلد۱، ص ۶۵)

قصاب لُرستان! 

رضاشاه با چنین ترفندی، بزرگترین لشگرکشی حکومت خود، به فرماندهی سپهبد امیر احمدی معروف به قصاب لرستان را علیه اتباع لُر خود، فراهم کرد و فجیع‏ترین قوم‏کشی تاریخ معاصر ایران را رقم زد که متأسفانه نویسندگان، تاریخ‏نویسان و سیاسیون در ایران، از کنار آن به راحتی گذشته و از تاریخ معاصر آن را حذف کرده‏اند. فجایعی که شاید مصایب اقوام کرد و بلوچ و ترکمن در تاریخ معاصر ایران، در برابر آن کوچک می‏نماید.

«….یعنی لُرها را واقعاً «قلع و قمع» کرد. به طوری‏که پشتکوه برای سال‏ها خالی از سکنه شد. به همین جهت عنوان قصاب به او دادند….»

(کهنه سرباز …جلد ۱، ص ۵۵)

ویلیام‏ او. داگلاس، قاضی مشهور دیوان عالی کشور امریکا که اندکی پس از قوم‏کشی لُرها، به لرستان سفر کرده و قصاب لرستان را نیز حضوراً ملاقات نموده، در سفرنامه خود، سرزمین شگفت‏انگیز، فجایع و قتل و غارت عمال حکومت وقت، سپهبد امیر احمدی و سپهبد حبیب‏اله‏خان شیبانی، نسبت، به لُرهای لرستان، بختیاری، بویر احمد و ممسنی را به تفضیل شرح داده که برخی از وقایع فجیع که خود دیده و یا شنیده، بسی شگفت‏انگیز و متأثرکننده است.

او از زبان پیر مردی لُر که استثناً از قتل‏عام قصاب امیر احمدی، جان به در برده، چنین می‏نویسد:

«من از او سؤال کردم که درباره امیر احمدی چه می‏داند؟ او نگاهی عجیب و پرمعنی به من کرد و سری تکان داد، شرح داستان را با احتیاط تمام آغاز کرد و من خیلی تلاش کردم تا او را به بازگو کردن جزئیات ماجرا ترغیب نمایم و به او قول دادم که آنچه را که او می‏گوید برای کسی فاش نکنم یا لااقل اسمی از او به میان نیاورم….

…..ما صد نفر بودیم که در بیست کلبه کوچک و چادر  زندگی می‏کردیم، هزارها رأس بز وگوسفند وهزار رأس گاو وگوساله و قاطر و ده‏ها اسب داشتیم، تعدادی از جوانان ما در قلعه فلک‏الافلاک محاصره شده بودند. جوانان ما بلا استثنأ کشته شدند. خوانین ما را دار زدند. ارتش پیروز شده بود. نبرد دفاعی به پایان رسیده بود حالا دیگر مانعی در راه جادّه‏ای که رضاشاه در نظر داشت بسازد وجود نداشت.» او او داستان خود را چنین ادامه داد:

«چند روز بعد در اوردوگاه خود نشسته بودیم که از دور گرد و خاک زیادی را مشاهده کردیم عده‏ای از سوار نظام ارتش بودند که چهار نعل به‏طرف کلبه ‏های ما می‏آمدند. سرهنگی هم فرمانده این واحد بود وقتی که به اردوگاه ما رسیدند سرهنگ با صدای رسا و بلند فرمانی صادر کرد و با این فرمان سربازها از اسب پیاده شدند. سپس سرهنگ فرمان قتل عام ما را صادر کرد و در اجرای این فرمان سربازان ما را هدف قرار داده شروع به تیراندازی کردند. تعدادی از کودکان ما هنوز در گهواره در خواب بودند و تعدادی در گوشه وکنار بازی می‏کردند. سربازان به هر بچه‏ای که می‏رسیدند او را می‏گرفتند و لوله هفت‏تیر خود را در شقیقه او می‏گذاشتند، ماشه را می‏کشیدند و مغز او را متلاشی می‏کردند. زنها جیغ می‏کشیدند و از چادرها به بیرون می‏دویدند. زن من در گوشه‏ای خزیده بود واز ترس مثل بید می‏لرزید. من جلوی او ایستاده بودم و کاردی هم در دست داشتم که یک مرتبه صدای تیراندازی بلند شد و من نقش زمین شدم و از حال رفتم.»

«وقتی به هوش آمدم، زنم را در کنارم دیدم که خون از بدنش جاری است. جسد او و جسد چند زن وبچه دیگر، روی زمین افتاده بودند. همه اینها در اثر اصابت گلوله‏های سربازان کشته شده بودند. ولی خود من در اثر اصابت گلوله‏ای که در گردنم فرورفته بود، زخمی شده بودم و آنها به خیال این که من مرده‏ام، مرا رها کرده بودند تا اگر احیانأ کشته نشده‏ام با یک مرگ تدریجی و زجرآوری بمیرم. من پس از هوش آمدن بلافاصله چشمانم را بستم و در همان وضع بی‏حرکت باقی ماندم، چون صدای سرهنگ را شنیدم و متوجه شدم که او و سربازانش هنوز محل را ترک نکرده‏اند. من از گوشه چشم و از زیر پلک‏های نیمه باز آنها را دید می‏زدم. شما ممکن است حرف مرا باور نکنید. شما قطعأ آنچه را که من دیدم باور نمی‏کنید ولی قسم به نانی که در سفره این خانه هست آنچه می‏گویم حقیقت دارد»

شرط‏بندی بر سر مسافت دویدن اجساد بی‏سر!

خلاصه پیرمرد به سخنان خود چنین ادامه داد:

«سرهنگ چندین نفر از جوانان ما را که اسیر کرده بود جمع کرد و بلافاصله دستور داد با زغال آتش روشن کنند. من فورأ متوجه شدم در حال تدارک چه جنایت فجیعی است. او دستور داد یک طاوه آهنی بزرگ آماده کنند و طاوه را روی آتش بگذارند تا خوب تفته و قرمز رنگ بشود، آنگاه دستور داد یکی از جوانان لُر را بیاورند. دو نفر سرباز دستهای جوان را محکم گرفتند و سومی هم با یک شمشیر تیز در عقب او ایستاد سپس با اشاره سرهنگ، سرباز جلاد با شمشیر سر جوان را قطع کرد. هنگامی که سر از بدن جدا شد و به کناری افتاد، سرهنگ فریاد کشید: « بدو…بدو» و همزمان یکی از افراد طاوه سرخ شده را روی گردن بریده چسباند. جسد بی‏سر از جا بلند شد و یکی دو قدم دوید و بعد افتاد. سرهنگ مثل اینکه از این عمل شنیع خود رضایت حاصل نکرده باشد فریاد کشید: «آن جوان بلند قد را بیاورید. فکر می‏کنیم که او بهتر از این‏ها بدود.» خلاصه آن بیچاره را هم آوردند و این بار با دقت بیشتری سر او را بریدند و طاوه آهنی را روی گردن بریده محکوم قرار دادند به طوری‏که این بار جسد بی‏سر توانست یکی دوقدم بیشتر بدود، خلاصه این عمل سبعانه ادامه پیدا کرد تا اینکه یک بار سرهنگ خودش شخصاً در این عمل شنیع شرکت کرد و این بار خود مسئولیت گذاشتن طاوه آهنی تفته را روی گردن محکوم قبول نمود ولی چون او به موقع نتوانست طاوه را روی گردن بریده قرار دهد، لذا وقتی جلاد سر محکوم را از تن جدا کرد خون از گردن محکوم در حدود یک متر فواره زد و سر و روی او و همه اطرافیان را خونی کرد.»

«پس از این که چند نفری از جوانان با این وضع فجیع کشته شدند، فکر تازه‏ای در مغز دیوانه سرهنگ خطور کرد تا بر سر مسافت دویدن اجساد بی‏سر شرط‏بندی کنند و بر سر تعداد قدم‏هایی که اجساد می‏توانند بدوند برد و باخت راه بیندازند.»

«خلاصه این جنایت بارها و بارها تکرار شد تا آنجا که بالاخره اجساد و سرهای همه محکومین هر کدام یک طرف روی زمین تلمبار شد. گفتنی است که هربار که این عمل وحشیانه انجام می‏شد خود سرهنگ و افسران و درجه‏داران و سایر افراد مثل تماشاچیان مسابقه فوتبال با دست ‏زدن و هورا کشیدن و هلهله دوندگان را تشویق می‏کردند که قبل از افتادن هر چه بیشتر بدوند.»

پیرمرد که از فرط خشم و غضب صورتش به زردی گرائیده بود مکثی کردو من از این فرصت استفاده کردم و پرسیدم: «خوب، بالاخره در این مسابقه دو اجساد، برنده چه کسی بود؟»

او چند دقیقه‏ای سکوت کرد سپس گفت: «سرهنگ در اغلب شرط‏بندی‏ها، برنده شد: فکر می‏کنم فقط در یکی از شرط‏بندیها که جسد توانست ۱۵ قدم بدود، هزار ریال برنده شد.»

من مجدداً رو به او کرده پرسیدم: سرهنگ بعد از این ماجرا چه کرد؟ او در پاسخ به این سئوال چنین گفت:

«خوب معلوم است که چه کرد، او دستور داد همه گاوها و گوسفندان و اسب و الاغ‏ها و سایر اغنام و احشام ما را ببرند و روز بعد چند کامیون آوردند و همه اسباب و اثاثیه و بالاخره همه دار و ندار ما را از قبیل قالی‏ها و سماورها و بشقاب‏ها و طلاآلات و زینت‏آلات و لباس‏های ما را بار کامیون کردند و بردند.»

پرسیدم: «تو در این گیرودار  چه کردی؟»

جواب داد: «من خودم را به طرف چشمه‏آبی که داخل درّه کوچکی قرار داشت کشیدم و زخم خود را شستشو دادم. من آنقدر ضعیف شده بودم که دو شب تمام قدرت حرکت را نداشتم تا این که روز سوم قدری حالم بهتر شد و توانستم روی پای خود بایستم و اجساد را به سختی و زحمت زیاد دفن کنم. همه مردها و زن‏ها و بچه‏های ما بلا استثنأ کشته شده بودند و لاشخورها گرد آنها جمع شده بودند. بطوری‏که من برای دفن کشته‏ها مجبور بودم آنها را از اطراف اجساد دورکنم.»

مجدداًپرسیدم: «بعد از آن برای سرهنگ چه اتفاقی افتاد؟»

او در پاسخ با نفرت و تحقیر غیر قابل وصفی گفت:

«سرهنگ؟! ایشان به پاداش شاهکارهایی که در لُرستان انجام داده بود، به درجه ژنرالی ارتقاء یافت و بعدها هم وزیر جنگ شد.»

پرسیدم: «آیا او هنوز زنده است؟»

او در جواب گفت: «بله زنده است و در تهران زندگی می‏کند. او اموال غارت شده از دهات ما را بار کامیون‏ها کرد و به‏غنیمت برد.

«بله آن سرهنگ امروز به تیمسار امیراحمدی قصاب لرستان معروف است.»

بالاخره پس از دقایقی سکوت لب به سخن گشود و گفت: «میدانی….من یک ایرانی هستم ، من کشورم را دوست می‏دارم. من حاضرم جانم را فدای کشورم بکنم، ولی چه‏کنم که مجبورم به این حقیقت هم اعتراف کنم که من از نظامی جماعت متنفرم و امیدوارم که تا من زنده‏ام به‏چشم خود ببینم که خداوند انتقام ما را از آنها بگیرد.»

***

ساکت! واِلا میگم امیراحمدی تو را بخورد!

ویلیام‏داگلاس، بعدها خود شخصاً قصاب لرستان را ملاقات کرد و چنین نوشت:

«مدتی بعد از این ماجرا بود که من امیراحمدی را در یکی از گاردن پارتی‏ها در تهران ملاقات کردم، او مردی بود چهارشانه راست قامت که ظاهراً شصت ساله بنظر می‏رسید. او ضمناً دارای یک سیبیل سیاه چخماقی و چشمانی نافذ بود: او یک سری دندان‏های طلایی داشت که هنگام خندیدن به‏خوبی نمایان می‏شد. به زبان روسی و ترکی آشنایی داشت و در ارتش قزاقستان در روسیه آموزش دیده بود. در آن ایام هنوز هم آثار تکبر، نخوت و جسارت از سیمایش و به‏خصوص از طرز صحبت و آهنگ صدایش حتی هنگام بحث‏های خصوصی و خودمانی‏اش هویدا بود.

در این حیص و بیص خانمی از او سؤال کرد: «تیمسار! مناسبات شما با مردم لُرستان در حال حاضر چگونه است؟» او در جواب گفت: «آنها با احترام از من یاد می‏کنند. امروز اسم من در اغلب خانواده‏ها مطرح است.»

خانم دوباره سؤال کرد: «ولی چگونه؟»

او خندید، با این خنده همه دندان‏های طلایی‏اش نمودار گردید و پس از مدتی خندیدن گفت: «به این نحو، که اگر کودکی در لرستان گریه بکند، مادرش برای ساکت کردن او می‏گوید: ساکت! والاّ میگم امیراحمدی تو را با خودش ببرد.»

لشکر شرق، آوارگان لُر را تحویل بگیرد!

فجایع پس از قتل عام نیز شنیدنی است:

«… در پشتکوه، فقط آن عده‏ای از لرها که به عراق گریختند، زنده ماندند و بقیه تمام کشته شدند، در پیشکوه که به علت فعالیت راهسازی و وجود مهندسین و تکنسین‏ها، کشتار به آن صورت میسر نبود، تصمیم به کوچاندن لُرها به خراسان گرفته شد که چگونگی عمل غیرانسانی آن، ممکن است خود موضوع تراژدی کم نظیری باشد.»

(کهنه سرباز ….جلد ۱ ص ۶۶)

«… برای جلوگیری از اغتشاشات حاصله، بعضی از طوایف که اقامت آنها در برخی نقاط لرستان، مضر و اصولاً تحریکات می‏نموند، این قبیل طوایف کوچ داده شده و در حدود تهران تا خراسان و از طرفی خوزستان اسکان پیدا کردند….»

(کاوه بیات، گزارشی از عملیات نظامی لرستان درسال ۸ و ۱۳۰۷ شمسی توسط تیمسار رضاقلی ‏جلایر، مجله شقایق، سال ۱۳۷۶، ش۲، ص۶۶)

«…گروهان هنگ آهن، الوار را تا شاهرود رسانیده، در آنجا تحویل لشکر شرق نمود. کوچاندن این الوار بسیار مشکل و کار پرزحمتی بود. یک قسمت دیگر از الوار پس از چند روز کوچانده شدند و در ورامین سکنی گزیدند… به این ترتیب قضیه لُرستان خاتمه پیدا کرد. از این تاریخ به بعد شروع به استفاده از موقعیت شد و برای عمران وآبادی لُرستان نقشه‏هایی طرح و عمل شد(؟؟!!)…» ( کاوه بیات، گزارشی از عملیات نظامی لرستان … ص ۷۶)

اینکه، نقشه‏های وعده شده بالا، جهت عمران و آبادی لرستان و مابقی سرزمین‏های لُرنشین، آیا طی پنجاه سال حکومت پهلوی طرح و عملی شد، قضاوتش با خوانندگان منصف است.؟! اما داستان تبعیدیان لُر و پیامدهای آن و کوچ‏های اجباری نیز حکایت خود را دارد که سخت متأثر کننده است. هزاران خانواده لُرفیلی و لُر بختیاری، طی اقدامی عجولانه با خشونت تمام توسط نظامیان از کوهستان زاگرس به صحرا و بیابان‏های خراسان و قم و…یعنی هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین آبا و اجدادی خود کوچانده شدند.

جرم فدوی، همانا این است که لُر هستم!

بسیاری از کودکان، زنان و سالمندان در راه تلف و جان و مال و ناموس بسیاری در راه مورد تعدی وتجاوز نظامیان و درازدستی مردمان بین راه شدند. اسنادی که از عریضه و استغاثه‏نامه‏های تبعیدیان نگونبخت لُر باقی است، که قطره‏ای از دریای بیکران این مصیبت را آشکار می‏کند:

« جرم فدوی همانا این است که لرستانی هستم … از بدو حیات تاکنون جز رعیتی شغل دیگری نداشته‏ام نه رئیس بوده‏ام و نه خوانین متنفذ … بی‏جهت بدبخت و تیره‏روز، عائله‏ام تبعید و سرگردان، خود توقیف و مقهور شده‏ام. آیا برای چه؟… من که هستم که باید به چنین بدبختی مبتلا و دچار شوم؟ دو پسر دوساله‏ام در لرستان یک پسر هفت ساله‏ام با زنم در خراسان، آیا اینان از کجا امرار معیشت می‏نمایند؟…»

( نشریه شقایق، سال ۱۳۷۶، ش۱، ص۵۲)

مقام محترم فرمانداری قم

«…این بنده خانعلی لر، ساکن مبارک آباد ….از سال گذشته تا به حال، ما را بیچاره و بدبخت نموده و رعیتی را از ما گرفته، حتی دو  زوج گاوی خریداری کردم، مالک به ما نداده، …گاو ما هم تلف شده است. استدعای عاجزانه دارم استرحاماً بعرض یک‏مشت اسیر بیچاره بدبخت رسیدگی و احقاق حق فرمایید…»

(شقایق، …، ش ۴،۳ ص۱۱۲)

وزارت کشور

«…خیرالنساء لُر، عیال مرحوم شهنشاه لُر که در سال‏های  گذشته، جزو سایر الوار از محل اولیه کوچ و در اطراف قم در قریه راهجرد سکونت و به علت فوت شوهر خود با داشتن چندین بچه کوچک در آن محل بدونِ هزینه باقیمانده… چون این قبیل اشخاص در ادوار گذشته بنا به دستور مقامات مربوطه از محله اولیه کوچ و در سایر نقاط کشور سکونت داده شده‏اند… از نقطه نظر انسان دوستی و نوع پروری حقیقتاً قابل ترحم می‏باشند، از این جهت ممتنی است مقرر فرمایید در صورت امکان … دستور داده شود که اهالی محل با واگذاری کارهای رعیتی و غیره از آنان دستگیری و نگهداری نمایند…»

  (نشریه شقایق،…،ش۳و۴ ص ۱۱۳)

در یکی از این مکاتبات متظلمانه، تبعیدی نگونبختی به نام یداله‏لُر، مظلومانه از درون زندان به مقامات، در بی‏گناهی خود، آن آوارگی و تبعید اجباری را چنین وارونه گویی می‏کند:

«… غیر از اظهار تشکر (؟!) و حاضر شدن برای مهاجرت از روی شوق (؟!) چیزی دیگر عرض ننمودیم… از این محبتی که مخصوص مهاجرت شده بود (؟!) هر چه زودتر استقبال نموده، حرکت نموده…»

(شقایق،…، ش۱، ص۵۲)

بهار، دروغ می‏گوید!

در ابتدای سخن خاطر نشان کردیم که فجایعی چنین علیه قوم لُر را، سیاسیون یا روشنفکران قلم به مزد پان‏فارسیست، یا با سکوت خود از تاریخ ‏معاصر حذف کردند و یا اینکه مذبوحانه سعی در وارونه‏نمایی آن کردند. من‏جمله شاعر درباری، آن قوم‏کشی و آن همه فجایع را، دقت کنید که چگونه چنین در مدیحه‏ای به رضاشاه ، وقیحانه وارانه جلوه می‏دهد:

به عهد پهلوی شاه جوان بخت

که بادش دولت و اقبال همراه

بیامد لشکری تا قوم لُر را

 به آداب تمدن سازد آگاه

هم از مرز لرستان شاه‏راهی

کشد تا خاک خوزستان به دلخواه

به ره در پافشاری کرد این کوه

گرف از فرط نادانی سرراه

به امر خسروش در هم شکستند

و از آن پیدا شد این عالی گذر گاه

به تاریخش بهار از حق مدد خواست

بگفتندش زنام شه مدد خواه

چو شد ز امر رضاشه کنده این کوه

بجو تاریخش از لطف  «رضاشاه»

۱۳۰۷ شمسی

از خوانندگان عزیز دعوت می‏کنم که این شعر را با تأمل بخوانند! چرا که نظامیگری حکومت پهلوی، به روشنی از مضمون آن هویدا است، توجه داشته باشید که برای اینکه قوم لُر، به قول بهار، به آداب تمدنآگاه شود، لشکری تدارک وگسیل شده است و نه هیئتی از مهندسین و تکنسین‏ها و فن‏آوران!! و آیا این لشکر عظیم، فقط جهت کندن کوهی و تونلی عازم شدند؟ و به راستی آنچه بقول بهار، گرفت از فرط نادانی سرراه، و به ره در پافشاری کرد، مقصود کوه بوده یا بلکه قوم لُر ؟

آخرین مقاومت، توسط بختیاری‏ها

آخرین قیام‏های قومی لُرزبانان علیه حکومت پهلوی، در منطقه بختیاری که پیشتر‏ها، لُر کبیر (لُرستان بزرگ) خوانده می‏شد، به وقوع پیوست و رقم خورد. سابقه اولین قیام‏های مردمی در بختیاری شاید به عصیان علیمراد زلقی بختیاری برعلیه نادرشاه برگردد که بر خلاف سایر سران قیام در بختیاری، تبار خانی نداشت و عشایرزاده‏ای بیش نبود! از این روی از سوی مورخین خودی و بیگانه مورد طعن بود.

از دیگر اعتراضان مردمی در بختیاری، قیام اسدخان (شاه) بهداروند بود که از فرمان فتحعلی‏شاه مبنی تهیه ذغال از بلوط‏زارهای بختیاری، جهت استفاده توپ ریزان فرانسوی متحد شاه قاجار، سرباز زد و آن را هتک حرمت خود و مردم خویش تلقی کرد که به جنگ کلنگچی انجامید که در یک سو بختیاری‏ها و دیگر سو حکومت مرکزی قاجار و متحدان فرانسوی او بودند. قیام ایلخان کبیر بختیاری، محمدتقی‏خان چالنگ که رهبری اندیشمند و ترقی‏خواه بود، علیه محمدشاه قاجار نیز، از نقاط عطف تاریخ مردم بختیاری است. وی یکی از مردمی‏ترین شورش‏ها علیه حکومت قاجار را رهبری کرد و خواست‏هایی به حق مدنظر او و قیامش بود. از دیگرنقاط عطف  در قیام‏های قومی مردمان لُر بختیاری، شورشی است که درعهد پهلوی اول پس از اتحادیه سعادت و اتحاد سران بختیاری با سران لُرفیلی و سران قشقایی و شیوخ عرب به وقوع پیوست که توسط رضاشاه، به‏سختی منکوب شد. قیام علیمردان‏خان‏ چالنگ بختیاری، نیز از اعتراضات قومی مردم بختیاری بود که علیه رضاشاه صورت گرفت و از این ویژه‏گی برخوردار بود که رهبری آن از یک سوی نسب اشرافی ایلخانی نداشت و مهمتر آن که، آگاهی قومی، در رهبریت آن، سخت چشمگر است.

علیمردان‏خان‏ چالنگ، به‏همراه دیگر جوانان خان‏زاده و تحصیلکرده و رفرمیست بختیاری، مانند خان‏باباخان ‏اسعد، نادرقلی‏خان بختیاری، امیر مجاهد و سردار فاتح، کمیته‏ای اصلاحگرانه تحت نام «حزب ستاره بختیاری» پی افکند که قصد آن محرومیت‏زدایی از منطقه لُرنشین بختیاری و آبادی و آزادی و برابری حقوق قومی بود. اقداماتی از جمله رواج صنعت، زراعت، ایجاد مریضخانه‏ها، دارالایتام، شوسه کردن راه بختیاری به اصفهان وکشیدن تلفن. اما پس از اعدام برخی از اعضای کمیته، بعدها او، جمعی تحت نام «هیئت اجتماعیه بختیاری» را تشکیل داد و اعلام نمودکه جهت استیفای حقوق از دست رفته قوم خود علیه دولت پهلوی مبارزه خواهد کرد.

قیام علیمردان‏خان همانند همه اعتراضات مردمی پیش از خود، به سختی شکست خورده و سرانش بر سر چوبه‏دار رفتنند.

جان و مال و ناموسِ ما در دست مشتی ژاندارم عامی

ابوالقاسم بختیار نیزکه آخرین حلقه از این سلسله قیام بود، نیات خود از قیام را چنین آشکار کرد:

«… بختیاری از آغاز دوران نادرشاه تا کنون با همه فداکاری‏ها و جانبازی‏های خود در راه پاسداری از شرف و ناموس ایران، همواره مورد تعدی و تجاوز حکام ولایات بوده و با اینکه پیروزی‏های ثبت شده در طی چند سلسله پادشاهی ایران، مرهون از خودگذشتگی جوانان این سرزمین بوده، لکن نصیبی که از این پیروزی‏ها، برای ایل ما به‏دست آمده، جز بدبختی و ناکامی نبوده است و ما چگونه بر خود هموار کنیم که با داشتن هزران تفنگ بردار و باسواد و رجال شایسته، یک درجه‏دار عامی از دیار … زبان بر ما حکومت کند و چماق ژاندارم دولت‏ها به عناوین مختلف بر سر ما فرود آید و ما را در حقارت و اسارت نگهدارد…

می‏دانید که سر چشمه، تمام چاههای نفت در خاک بختیاری است، ولی از این همه استخراج و بهره‏برداری، کمترین چیزی به خود بختیاری‏ها نمی‏رسد. درمانگاه نداریم، از همه مظاهر پیشرفت و ترقی بی‏نصیبیم و در فقر و گرسنگی، آرد بلوط می‏خوریم. این است زندگی ما که برای احقاق حقوق خود برخاستیم…

… ما برای این قیام ریشه در خویش برخواسته‏ایم نه از دولت خارجی کمک می‏گیریم و نه کسی را در داخل داریم که ما را یاری دهد….»

(تاریخ فرهنگ بختیاری،عبدلعلی بختیاری،ص۸۰)

     قیام ابوالقاسم بختیاری یا به تعبیر روزنامه‏های وقت غائله بختیاری، با اعدام او در زندان قصر تهران فروکش کرد و مردم بختیاری با شدت تمام سرکوب شدند. هشدار زیر که از سوی وزارت دفاع ملی وقت، صادر شده، مؤید این امر است:

 photo

توجه داشته باشیم که این اخطار بمباران علیه یک کشور خارجی و دشمن بیگانه نبوده بلکه بر علیه شهروندان ایرانی است!!

با مردم مستعمره‏نشین نیز، چنین رفتار نکرده‏اند!

بی‏گمان آنچه که مردم لُر را آزار می‏داد، فقط فقر و محرومیت، عدم بهداشت، تاراج سرمایه‏ها و اخذ مالیات‏های سنگین به انحاء مختلف نبود، بلکه تحقیر قومی از سوی ارتشی‏ها و فرمانداران نظامی نقشی مهم در تحریک احساسات قومی و مذهبی مردم بومی داشت.

ویلیام او. داگلاس در کتاب خود، از زبان مردم بومی، خبر از سرکرده‏ای نظامی می‏دهد که تعدادی از توله سگهای اصیل بی‏سرپرست خود را توسط سربازان گماشته، به اجبار، از شیر مادران ایلاتی شیر می‏داد! داگلاس از خفت و خواری که بر مردم ایلاتی و زنانشان از این بابت تحمیل می‏شد، خبر می‏دهد. چرا که شیر مادران ایل، که به آن قسم می‏خوردند، خوراک حیوانی نجس می‏شد! این گزارش شاید از دیدگاه خواننده، غلوآمیز و یاوه‏های سیاح خارجی تلقی می‏شود. اما عبدالله مستوفی که خود از کارگزاران رضاشاه و توجیه‏کنندگان سیاست‏های اوست، در یاداشت‏های خود به این قضیه اشاره‏ای سربسته دارد که این قضیه ننگین را تأکید می‏کند. او به افسران ارتش در برخورد با مردم بومی، توصیه می‏کند:

«به افسران ارتش هم، برادرانه توصیه و عرض می‏کنم که بر خلاف گذشته… در اسکان هم رعایت مال و حال آنها را بفرمایند که خسارت مادی و آبرویی و تلفات جانی به آنها وارد نیاید و از فرستادن سرپرستی که زن‏های ایل را به شیردادن سگ‏های خود وادار کند، بپرهیزند و بدانند که اینها هرچند نادان، ولی ودیعه خداوندند… همان خرده افسری که این دایگی سگش را بر زن یکی از افراد ایل تحمیل می‏کرد، حالش چطور است؟..»

(شرح زندگانی من،یا تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجار، جلد سوم، عبداله‏مستوفی ص ۵۱۴)

تحقیر قومی لُر زبانان

تحقیر و ستم قومی به انحاء مختلف، از سوی عمال دولتی اعمال می‏شد و با مردم لُرنشین همچون مناطق مستعمراتی رفتارمی‏شد:

«… کارگذاران همواره بیم داشتند که فرمانداران و سرپرستان را از بین خودشان برگزینند و این اشتباه را سالیان دراز تکرار کرده‏اندکه یک افسر … برای فرمانداری بختیاری یا یک … برای بخشداری بهمئی بفرستند و این فاصله‏ها هر چه بیشتر به جدائی بین دولت و مردم لُر می‏انجامید…»

(تاریخ و فرهنگ بختیاری …ص ۳۲۴)

«… بختیاری‏ها باید از زیر یوغ ظلم وستم ملیتارسیم یعنی حکومت نظامیان، نجات پیدا کند. نظامیان مدام موی دماغ آن‏ها هستند و آن‏ها را تلکه می‏کنند و حق و حساب می‏گیرند…»

( ویلیام داگلاس… ص۲۰۴)

پل ادوارد کیس، سیاح امریکایی، پس از گریختن محمدرضا شاه پهلوی در زمان محمد مصدق، با بزرگان بختیاری دیدار کرده و از زبان آنان چنین می‏گوید:

«… آنها ما را مانند جانوران شکاری شکار می‏کنند و برای آزادی ما ده‏ها هزار تومان می‏گیرند تا به ریش ما بخندند؟ آیا میدانی غله‏های ما را به همراه حیواناتمان برده و وجهی نمی‏پردازند؟ آیا میدانی مردم ما را گرسنگی می‏دهند؟

… نه شما اینها را نمی‏دانید و نمی‏توانید بفهمید، شما چنین مصایبی را در آمریکا شاهد نبوده‏اید.

 .. هر چند زخم‏های ما خوب نشده و خون‏های ما خشک نشده است. من همیشه گفته‏ام هر دولتی که قصد دوستی با ما را داشته باشد درک می‏کند که بختیاری‏ها مردان بزرگی هستند، ما آرزو داریم که به همسایگان فارس (اصفهانی) خود کمک کنیم. ما می‏دانیم که آنها به آب نیاز دارند، ما خاطراتمان را به فراموشی می‏سپاریم. ما گذشته‏هایمان را پشت سر می‏گذاریم و دستمان را به علامت دوستی دراز می‏کنیم. پدران ما از جمله بزرگترین ایرانمداران بودند. آنها به ایران نظم دادند. ما به کشورمان کمک می‏کنیم….»

(خاطرات پل ادوارد کیس آمریکایی در نشنال ژئوگرافیا، سال ۱۳۳۰،ش؟ )

*نورعلی مرادی (بئوار الیما ):مدیر مسئول نشریه *ولات*

*فصلنامه فرهنگی ،اجتماعی قوم بختیاری و دیگرهمزبانان لُر

منابع:

ـ ویلیام او. داگلاس. سرزمین شگفت انگیز و مردمی مهربان و دوست داشتنی. ترجمه فریدون سنجری. تهران نشر گوتنبرگ،۱۳۷۷

ـ ابراهیم صفایی. اسنادنو یافته. تهران؟

ـ غلامرضا منصور رحمانی.کهنه سرباز، خاطرات سیاسی و نظامی سرهنگ ستار رحمانی؟

ـ مجله شقایق، خرم آباد. ۱۳۷۶٫

ـ دیوان اشعار محمد تقی بهار « ملک الشعرا» تهران، نشر توس، جلد اول ۱۳۸۰٫

ـ عبدالعلی خسروی. تاریخ و فرهنگ بختیاری . اصفهان ، نشر صحت، ۱۳۷۰٫

ـ عبداله مستوفی. شرح زندگانی من یا تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجار، کابینه قرارداد وثوق‏لدوله تا آخر مجلس مؤسسان، تهران، کتابفروشی زوار، ۱۳۴۳٫

ـ پل ادوارد کیس . نشریه نشنال ژئوگرافیا، ۱۳۳۰٫

**(این مقاله را درایران در اولین شماره نشریه ولات با نام مستعار*زاگرس *چاپ کردم با عنوان :*قوم لُر و ستمِ قومی دو قرن اخیر* ولی هیچ کدام از رسانه های ایرانی غیر دمکراتیک اینجا در خارج کشور که به نوعی متأثر یا از اندیشه پان فارسیسم یا پان ترکیسم یا پان کردیسم .. حاضر به چاپ این مقاله نشدند .باز هم مرام و معرفت همون سانسورچی های وطنی را عشق است …)
Posted on Thursday, July 25, 2013 at 02:04AM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

PrintView Printer Friendly Version

EmailEmail Article to Friend

Reader Comments

There are no comments for this journal entry. To create a new comment, use the form below.

PostPost a New Comment

Enter your information below to add a new comment.

My response is on my own website »
Author Email (optional):
Author URL (optional):
Post:
 
Some HTML allowed: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <code> <em> <i> <strike> <strong>