سخنی در پاسخ مقاله ی "سخنی با دکتر رضا براهنی»
از افشا
حق با دکتر براهنی است.
نیروهای مذهبی و ملیسلطنتی در ایران نوکر مستبد زمان و عامل سرمایه داران جهان خوار بوده اند
http://efsha.squarespace.com/blog/2009/9/16/968384534225.html
این دو نیرو در نود سال اخیر حکومتهایی تشکیل داده اند که هدف آنها تامین منافع جهان خواران سرمایه دار بوده است زیرا منافع خود حاکمان هم همسو با منافع بیگانه بوده است. اینان خود را حافظ کشور و دشمنان خود را بی وطن یا ضد دین شمرده اند ولی خائن واقعی خودشان بوده اند
http://efsha.squarespace.com/blog/2009/2/1/589198939324.html
__________________________________
*سخنی در پاسخ مقاله ی "سخنی با دکتر رضا براهنی»
شهروند 1269 ـ پنجشنبه 18 فوريه 2010
من ترک عشق و شاهد و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم و ديگر نمی کنم
حافظ شيراز
رسم من که رسمی چندان غيرعادی هم نيست، اين بوده که عموماً به مقالاتی که اثباتاً و نفياً در حق آثار قلمی و عقايد ناچيز من نوشته می شود، پاسخ ننويسم، اما هرگز آنها را ناديده نگيرم ـ همانطور که در حافظه ی خود ناديده نمی گيرم ـ و بعداً در خلال نوشته های ديگرم، تا آنجا که امکان دارد، آنها را به درون مباحث ديگر تحويل دهم تا حق مطلب را با حفظ شأن نويسنده و موضوع در آن جا ادا کنم. استثنا بر اين قاعده ی شخصی زمانی پيش می آيد که نويسنده ی متني، ضمنِ داشتن حسن نيت در گفتار و نوشتار خود، مرتکب اشتباه فاحشی در برداشت های من از موضوعی شده باشد که يا به خاطر روشن نبودن موضع گفتار و نوشتار من پيش آمده، يا به خاطر سوءتفاهم و سوءنيت، که بی پاسخ گذاشتن موضوع ممکن است حقيقت را لوث کند و سوءتفاهم های بعدی را بر گرده ی مطلب بنشاند. پاسخ گويی به اين گونه سوءتفاهم های احتمالی در حوزه ی مسائل اجتماعی و سياسي، بويژه در زمانه ی حساس کنونی که "ز منجنيق فلک سنگ فتنه می بارد"، ضرورت تام دارد، چرا که سَيَلان و پيشرفت مباحث در اين حوزه، به دليل رسانه ای شدن برق آسای مقولات چنان پرتحرک است که غفلت از ترميم و اصلاح سوءتفاهم ممکن است تسلسل در سوءتفاهم های بعدی را موجب شود و در همان روز يا هفته ی پس از انتشار، در صورت بی پاسخ ماندن، کاهی را به مهابتِ کوهی درآورد و اذهان عمومی را به تشويش و ترديد بيندازد، و حتی به جای آنکه به من، يعنی يک فرد لطمه زند ـ که از آن به آسانی می توان چشم پوشيد ـ مايه ی رسوايی و تشوير کسانی گردد که من به دفاع از آنان قدمی برداشته ام، و يا اهميت خود موضوع را خدشه دار کند. تنها برای جلوگيری از وارد شدن لطمه به موضوع است که اين يادداشت را در پاسخ "سخنی با دکتر رضا براهنی" می نويسم.
ذکر اين نکته ی فرعی نيز ضروری است که برای سخن گفتن در جلسه ی روز شنبه 14 آذر 1388 سمينار دانشجويان دانشگاه تورنتو، با من پيشاپيش هماهنگی نشده بود و من مثل هميشه، به سائقه ی درون خود در آن جلسه شرکت کرده بودم، نه به قصد صحبت و يا دخالت در صحبت. هر چند دعوت مدير جلسه را اجابت کردم و چند کلمه ای گفتم، و موقعی که در خصوص کلمه ای يا جمله ای سوءتفاهم پيش آمد، توضيح بعدی من، تنها در پاسخ به سوءتفاهم، همزمان با پايان جلسه بود، که متأسفانه می بينم آقای "علی تيزقدم"، که اميدوارم اين نام زيبا نام واقعی شان باشد نه مستعار، براساس آن از کاهی کوهی برافراشته اند، که اميدواری دوم من اين است که از کوه ايشان، کوهتری نسازم، هرچند ايشان پيشاپيش کوهتری ساخته، چرا که مقاله اش را اول در "جرس" به چاپ داده، و بعد مقاله از "شهروند" سردرآورده است. البته من عادت به بخشنامه کردن نوشته هايم هرگز نداشته ام. نوشته بايد راه خود را خود پيدا کند. در نوشته ی آقای تيزقدم، کوچکترين نشانه ای از سوءنيت نمی بينم، وگرنه آن را به کلی بی پاسخ می گذاشتم، همانطور که چند ماهی پيش از شروع انتخابات يکی از دوستانم به من اطلاع داد که در يک روزنامه يا سايتی در اطراف واشنگتن چنين قلمداد شده که من و تعدادی از استادان دانشگاه در واشنگتن باهم گروهی به حمايت از کانديداتوری دکتر احمدی نژاد تشکيل داده ايم، که ديگر از هر لحاظ مايه ی شگفتی بود، چرا که من در واشنگتن زندگی نمی کنم، و شايعه ای از اين دست به منزله ی اين است که شريعتمداري، سردبير کيهان، از قول احمدی نژاد، مرا کانديد جايزه ی اسکار در فيلم های جنسی تاريکخانه های سابق و ملتقای خيابان های 42 و "برادوی"سابق شهر نيويورک کرده باشد و تسلسل اشتباهات تا آن جا پيشرفته باشد که در آن جا به من جايزه ی پرواز آزاد به مبداء خلقت در سيصد و چهل و شش ميليارد سال پيش داده باشند، و من در بازگشت به شکل يک آميب درآمده باشم، و به هر چشم هم زدنی صدها هزار رأی توليد مثل کرده باشم ـ و خدايا من اين تمرکز روی پريشانی حواس تاريخی را ادامه دهم و بگويم که آقا، خانم، اين قلم، به همين صورت می چرخد که می چرخد، و هرگز در عمری بالاتر از هفتاد در کشور خود حکومتی پيدا نکرده که به آن رأی دهد، و به اين زودی هم اميد آن نمی رود که پيدا کند! اما جهان براساس نظريه ی نسبيت تاريخی می چرخد. و سبز را هم نسبت آن نسبيت می داند، و چون سبز نجيب و آشناست، اميد دارد که به همان صورت، حتی اگر حکومت را به دست نگرفت بماند، چرا که هيچ چيز در چشم خلايق بهتر از اميد دادن، اما بدتر از نوميد کردنِ مردم پس از دادن آن اميد، نيست.
ضروری است اين نکته را بگويم که اگر من لحظه ای در يک حرکت، بويژه حرکت سياسی ترديد کنم، امکان ندارد قدمی در جهت هدفهای آن بردارم. من آدم سياسی هستم، به شيوه ای خاص ـ و استثنا هم نيستم. اغلب آدم ها سياسی هستند، هرکدام به شيوه ای. همانطور که در رسانه های مختلف آمده، من نيز مثل هزاران نفر ديگر با اتوبوس به نيويورک رفتم. بسيار خوشحال شدم که دوست بزرگم "نوم چامسکی" به جمع ما پيوست. افتخار داشتم که چند کلمه ای درباره ی او از رهگذر فتح باب بگويم. خودم نيز سخنرانی کردم، و مثل هر سخنران نظر شخصی خود را گفتم. با چندين روزنامه نگار و شبکه ی خصوصی و عمومی تلويزيونی و راديويی مصاحبه کردم. در حرکت بعدی بر روی پل "بروکلين" در ميان جمع، نيروی شگفت انگيزی از درک حضور جوانان پيدا کرده بودم و تمامی راه را پای پياده رفتم. روز بعد در کليسای معظم "هارلم"، و در کنار استادان، جامعه شناسان و نويسندگان، مثل ساير سخنرانان حرف زدم. چند هفته بعد در کنار ايرانيان ديگر در يک راه پيمايی بزرگ در واشنگتن شرکت کردم، در کنار داماد و دخترم، و مثل بقيه در کشيدن پرچم سبز شرکت کردم، و به قول شاعری که حالا نامش يادم نيست عمل کردم "به رودخانه بپيوند اگر هدف درياست." و اين نوعی عشق است. نوعی راه پيمايی به سوی روشنايی است. روشنايی ای که شخصاً اميدی به ظهور آن در بقيه ی عمر خود نمی بينم. اما از همان عنفوان جوانی چشم به راهش بوده ام، و در دوران کسادی بازار آن، برای حصول آن سر و شانه ی خود را به ديوار کوبيده ام، با اين يقين، بويژه در زمان حاضر، و پس از گذشت اين همه سال که آزادی از نوعی که من می خواهم و ميليونها آدم ديگر هم خواهان آن هستند، دستگير من و ما نخواهد شد. اما، گفتم که اين نوعی عشق است در راه آزادی که پای مرا در اين راه انداخته، اما هنوز از پايم نينداخته است، و اميدوارم تا پای گور نيز دستگير من همان خواستن آزادی باشد. هرچند امکان دارد کسانی با برداشت های من از آزادی مخالف باشند، و يا ممکن است من با برداشت های آنان مخالف باشم، همانطور که من تعهد نکرده ام که با همه چيز جنبش سبز يا هر جنبش ديگری موافق باشم.اين بيان آزادانه و بی هيچ حصر و استثنا آزادانه است که من با آن موافقم، اما ممکن است با خيلی چيزها که آزادانه بيان می شود مخالف باشم. اين حق هر کسی است که با تصور من از آزادی موافق و يا مخالف باشد. به هر طرف يک قضيه به دقت توجه می کنم، موافق بودم، اگر ارزش گفتن داشت می گويم، اگر ارزش گفتن نداشت نمی گويم. حقيقت نه پيش من است نه پيش ديگری . حقيقت در بحث آزادانه ايست که ما پيش می آوريم. سيلان آزادانه ی بحث برای يافتن حقيقت است که مرا برمی انگيزد دنبال روشنايی روز از پس اين تاريکی حاکم بر زمانه ی خود باشم. در پيش از انقلاب وقتی آيت الله طالقانی و آيت الله منتظری در زندان بودند، به عنوان عضو انجمن قلم آمريکا در کنار آرتور ميلر و ساير نويسندگان بزرگ آن کشور يادداشتی به کارتر، رئيس جمهور وقت آمريکا نوشتيم و خواستيم او خواستار آزادی آن دو از زندان شاه شود. شخصاً اين دو مجتهد فقيد را نمی شناختم و بعداً هم هرگز آنها را نديدم. همانطور که در کنار نويسندگان بزرگ جهان خواستار آزادی سعيد سلطانپور و ساير زندانيان سياسی ايران شده بودم. فعاليت هايم پس از انقلاب، بويژه در کانون نويسندگان ايران، و پس از اقامت در کانادا، بويژه در زمان رياست انجمن قلم کانادا معروف تر از آن است که نيازی به گفتن داشته باشد. دوستان به خاطر دارند که وقتی من در کنار شاعران و نويسندگان کانادا خواستار آزادی سخنرانان برلين از زندان جمهوری اسلامی ايران شدم، عده ای فرياد می زدند که اکبر گنجی از خود رژيم بوده، مأمور بوده، و نبايد از او دفاع کرد. اتفاقاً همان اشخاص که در آن زمان از دفاع من انتقاد می کردند، وقتی گنجی برای سخنرانی به کانادا آمد، و آن هم پس از مقاومت دليرانه در برابر رژيم جمهوری اسلامي، آري، همان مخالفان در جلسه ی سخنرانی او نشسته بودند و صُم بکم* به سخنان او گوش می کردند، و حتی يک نفر از او کوچک ترين انتقادی نکرد، و حق هم اين بود که نه تنها انتقاد نکنند، بل که به ستايش از غيرت و همت او، او را مورد تحسين قرار دهند. هنگام نگارش اين متن بود که خبر درگذشت ناگهانی آيت الله منتظری در دنيا پخش شد. انسانی شريف که دفاع از آزادی انسانها را شرافتمندانه تر از جلوس به مقام جانشينی آيت الله خمينی تشخيص داد، به دفاع از زندانيان سياسی دوران خميني، زندانيان ادوار ديگر، و حتی اخيراً به دفاع از زبان های حبس شده ی کشور برخاست، و در تاريخ معاصر ايران برای خود مقام منحصر به فردی در ميان همگنان خود کسب کرد که در تاريخ سراسر روحانيت، در آن سطح از روحانيت، بی سابقه بوده است. در طول زندگی ام ياد گرفته ام که نه صددرصد با کسی موافق باشم و نه صددرصد مخالف. ما با ابليس، به هر صورتی که او پديدار شود، مخالفيم، اما با يک چيز او مخالف نيستيم و آن اينکه ابليس جذاب است و با اين هم مخالف نيستيم که او سخت باهوش است، اما ضمن اينکه جذاب و باهوش است، حاضر نيستيم از او پيروی کنيم. ترديد هملت در مراحل مختلف نهايتاً او را، هم به کشتن وامی دارد و هم به کشته شدن سوقش می دهد. غرضم اين است که من هرگز به کسی قول نداده ام که صددرصد موافق او باشم، و از کسی قول نگرفته ام که صددرصد موافق من باشد. من در جهان نسبيت موافقت ها و مخالفت ها زندگی می کنم، وگرنه به جهالت دوران ابتدايی خود ادامه می دادم، و حتی در اين سن اين يادداشت را نمی نوشتم تا يک نفر را از جهل نسبی نسبت به موضع خود درآورم. وظيفه ی من توضيح قضيه برای ديگری است. خودم در مورد موضعی که دارم کاملاً روشنم. من به دو رژيم درباره ی مسئله ی زبان ها در ايران بازجويی پس داده ام، يکی رژِيم شاه، و ديگری رژيم جمهوری اسلامی ايران. در دوران شاه در ارتباط با مقاله ی "فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم" که نخست در روزنامه ی اطلاعات در کنار مقالات نويسندگان و شاعران ديگر چاپ شده ، و بعد در چاپ جديد و کامل تاريخ مذکر. اين بازجويی به "پرويز ثابتی"، همان مقام امنيتي، داده شده که در جناحينش دو شکنجه گر معروف، "حسين زاده" و "عضدی" نشسته بودند. از يک کلمه ی ترکی که در آن مقاله آمده بود،"ثابتی" نتيجه گرفته بود که من می خواهم "پيشه وری" بشوم. آن کلمه اين بود: "قاپدی قاشدي،" که آذربايجانی ها برای "مينی بوس" به کار می برند، و معنايش به روال "خوردَنک و جَستَنَک"، "سوارشُدَنَک و دررَفتنَک" است. ايشان از همين يک کلمه استنباط کرده بود که من "تجزيه طلب" هستم. اين استاد شکنجه گران که شنيده ام حالا استاد يکی از دانشگاه های آمريکا شده ـ البته با نام مستعار ـ پرسش ديگری هم از من کرد، منتها به صورت غيرمستقيم. به من گفت که من با دختران دانشجوی دانشگاه تهران رابطه دارم. گفتم، خواهش می کنم نامشان را بفرماييد. اشاره کرد به يکی از دو قصاب ساواک، و يکی از آنها به گمانم، حسين زاده، دست کرد توی جيبش و کاغذی را بيرون کشيد و اسم آن خانم را بر زبان آورد:"ساناز صحتی". من به ثابتی گفتم، "اين درست است!" گفتم، "بله. من اعتراف می کنم." گفت:"به اين سادگي؟" گفتم، "به اين سادگي، و حتی اضافه بر آن بگويم، که اين خانم حامله است." گفت، "ديگه بدتر!" گفتم، "از اين هم بدتر است! و آن اينکه ايشان همسر من است." رو کرد به آن دو قلدر، گفت، "چرا تحقيق درست نکرده ايد؟" گفتم، "تجزيه طلب شدن من هم دقيقاً همين اندازه صحت دارد، و تجزيه طلب بودن پيشه وری هم. هم در غرب شنيده ام و هم از اهالی باکو، که پيشه وری را آنور عملاً و جسماً تجزيه کرده اند. که بعداً اين را از پرفسور زهتابی هم شنيدم که عامل قتل "باقراوف" و ساير عمال استالين در آذربايجان شوروی بودند. معمول است آدم مستقل را دو بار سر می بُرند، يک بار در سور و بار ديگر در عزا. آيا بهتر آن نيست که بفهميم ما تنها خواهندگان آزادی و دموکراسی در کشورمان نبوده ايم. و بوده اند ديگرانی پيش از ما که دموکراسي، تساوی زنان با مردان را برای منطقه ای به ارمغان آورده اند و به کودکان يک منطقه ی بزرگ از کشورمان يادگيری زبان مادری را ـ بی آنکه با زبان فارسی مخالفتی داشته باشند ـ به ارمغان آورده اند، و اين درست نيست که انسان هزار چيز دنيا را آزادانه بفهمد اما از درک درست تاريخ بخشی از کشور خود يا ناتوان باشد يا در برابر درک آن سرسختی و لجبازی نشان دهد؟ و با اين سرسختی و لجبازی کشور خود را به سوی تجزيه بکشاند! و يا از دموکراسی بترسد و اگر کسی به دفاع درست از دموکراسی پرداخت، برحسب تصور ناقص خود از دموکراسی او را "تجزيه طلب و خائن" بداند.تجزيه طلب کسی است که تصور کند زبان مادری او چنان رجحانی بر زبان مادری هم وطن ديگرش دارد که اگر او هم از زبان مادری خود سخن گفت، به او لقب "تجزيه طلب" بدهد و يا از او بخواهد که حقوق ميليونها هموطن ديگر را زير پا بگذارد، حتی اگر او به دليل ستمی که بر او رفته از زبان مادری ديگری استفاده کرده باشد، و در آن به قول شما سمت استادی پيدا کرده باشد. تجزيه طلب کسی است که با مفاد اعلاميه جهانی حقوق بشر مخالفت می کند به نام دفاع از حق برتری يک زبان بر ساير زبانها در کشوری واحد، در حالی که می داند که محروم کردن آدمها از استفاده ی کامل از زبان، بدترين تجاوز به حق مادر بر فرزند است؛ ناديده گرفتن اصلی ترين حق رابطه انسانهاست: يعنی حق مادر بر فرزند، حق اُميت مادر، که در مورد ميليونها ترک و کرد و عرب و بلوچ و ترکمن در کشور ما درست در برابر چشم همه اتفاق می افتد، و وقتی کسی از آن سخنی به ميان می آورد از او خواسته می شود که عليه تجزيه طلبی قيام کند، اما هرگز از يک روحانی خوشنام در کشور خود نمی خواهد که در محفل خصوصی روحانی خود از خنديدن به ريش ترک و رشتی اجتناب کند و يا يک بار از او سئوال نمی کند که چرا در جهان به عنوان مدافع حقوق بشر شهرت پيدا می کند، اما در دوران رياست جمهوری اش از حقوق بشر همه ی مردم ايران دفاع نمی کند، و چرا کسی در کشوری به آن بزرگی و به آن تنوع، زبان کمی بيش از ثلث جمعيت کل آن بر زبان مادری دو ثلث ديگر رجحان داده می شود، و آيا خود همين رفتار راه را به روی تجزيه ی يک کشور نمی گشايد؟ تجزيه طلب کسی است که با ديکتاتوری راه جدايی مردمان کشور را فراهم می کند، نه من، که به صراحت می گويم علاج واقعه قبل از وقوع بايد کرد، و می گويم از من گذشته، از مَنهايی مثل من هم گذشته، فکری به آينده ی کشور بکنيد، و تعجب می کنم که عده ای در کشور چندزبانه ای مثل کانادا زندگی کنند و ده ها مجله به زبان فارسی داشته باشند و شبانه روز در جلسات مختلف از هر چيزی دفاع و به هر چيزی حمله کنند، اما وحشتشان از اين باشد که مبادا در شهری مثل تبريز تابلوی مغازه ای به زبان مادری آن مردم باشد و ميليونها آذربايجانی و کرد و ترکمن و بلوچ حق يادگيری زبان مادری خود را در مدارس و دانشگاه ها نداشته باشند. و آخر مگر اين کشور با اين همه زور که به مردم آن گفته می شود، تجزيه ی بالقوه نيست؟ من می گويم نگذاريد آن بالقوه به بالفعل تبديل شود. نه تقصير من است نه تقصير شما که ايران از نظر زبانی کشوری است تجزيه شده، اما نه از نظر حدود و ثغور. بر شماست که تجزيه ی زبانی را از بين ببريد، و معنای آن بريدن زبان مادری خلايق ميليونی نيست، آفريدن تمهيداتی است برای جبران مافات، جبران خسران های چندين قرني، بويژه خسران حاضر، که در آن يادگيری زبان مادری به معنای حفظ سلامت روانی جماعات انبوهی از مردمان کشور ماست، به دليل اينکه شقاق روانی حاکم بر جامعه را تنها با درک علوم جديد می توان حل کرد. مردم را به دليل عدم درک مسائل قومی و زبانی گرفتار مسائل روانی و هزار عقده کرده ايد و زبان مادری خود را بر زبان های مادری ديگران در کشور خود ترجيح می دهيد و يک بار حتی به ذهنتان نمی رسد که با گفتن فارسی برای همه، در واقع به حق مادری خود نيز خيانت می کنيد، چرا که اگر يک ترک، کرد، ترکمن و بلوچ و عرب شما را به دنيا می آورد، مزه ی خيانت به مادر را شما هم می چشيديد، مخصوصاً اگر يک قوز بالاقوز تاريخی را هم متحمل می شديد که يکی از يک زبان ديگر شما را نصيحت کند که آقا جلو تجزيه طلبی را بگيريد! آخر همين حرف شما مشوق تجزيه طلبی نيست؟ چه چيز شما را تشويق می کند که اين همه در مورد زبانتان کاسه ی داغ تر از آش باشيد؟ آيا شرم نداريد که پنجاه کتاب زبان مادری شما به قلم من باشد، و شما به من تکليف کنيد که مبادا کتابی به زبان مادری خود من باشد، آن هم موقعی که شما خود نه تنها تاجی به سر زبان مادری خود نزده ايد، سهل است کفش کهنه ای هم در بسياری مقولات جلو پای آبله ی اين همه صاحبان زبان های بومی اقوام تحت ستم ايران جفت نکرده ايد؟ اين همه زبان درازی که از سراپايش تعصب زبانه می کشد، از کدام خرمن نژادپرستی سرچشمه می گيرد؟ اولاً شما چه گلی بر سر زبان خود زده ايد که گل هايی را که احتمالاً و در کمال خضوع قلم من بر سرتان زده، خار چشم زبان مادری من می کنيد؟ در کجای جهان ديده ايد که قومی بر يک زبان قرنها زاده باشد، و زبان رسمی اش ناگهان زبان يک قوم ديگر بوده باشد؟ زبان رسمی کردستان کردی است. زبان رسمی آذربايجان ترکی است. برگرديد تاريخ را بخوانيد. شاه اسماعيل صفوی به زبان مادری خود شعر می گفت، اما با ترکان عثمانی می جنگيد. فارسی زبان رسمی فارسی زبانان است نه زبان رسمی سراسر ايران. فارسی زبان مشترک تحصيلی بوده، از زمانی که تحصيل به صورت جديد معرفی شده. بايد صاحبان زبان های بزرگ در ايران، يعنی صاحبان ميليونی زبان های ترکي، کردی و غيره تدريس می شدند، در خود آن محل به عنوان زبان رسمی شناخته می شدند و فارسی را هم، موقعی زبان مشترک يا رسمی انتخاب می کردند که حق بيان و تحصيل مکتوب زبان خود را پيدا می کردند. هر کسی که فارسی را زبان رسمی ايران بشناسد، طبق اعلاميه ی جهانی حقوق بشر محکوم است. فارسی زبان رسمی فارسی زبان های ايران است. من شخصاً برای اين زبان و ادبيات آن احترام فراوان قائل بوده ام. به استثنای يک رساله ی دکتری و چند کتاب به زبان انگليسي، همه ی آثارم به اين زبان است. وقتی که در چند نوبت روس ها به آذربايجان لشگر کشيدند، يک سرباز غير آذربايجانی در منطقه نبود. عباس ميرزای دلير ـ يک ترک ـ از خاک ايران دفاع کرد. سلطان محمود خودش ترک بوده، که هند را برای شما تسخير کرد. نادرشاهش از اقوام افشار بوده که قومی است ترک که باز هند را برای شما تسخير کرده، و آقامحمدخان به رغم ظالم بودنش آن همه خارجی را از ايران بيرون رانده، حتی مرزهای ايران را گسترش داده، هرچند حماقت فتحعليشاه ترک هم کشوری را به باد داده. ترکان آذربايجان از کشور خود در زمان صفويه در برابر ترکان عثمانی دفاع کردند. در همين سالهای اخير ـ اين که ديگر حافظه ی معاصر است و فراموشی ناپذير ـ سنگرهای جنگ ايران و عراق مالامال از جنازه های جوانان آذربايجانی بوده. من و تو به آنها شيوه ی جانبازی آموخته بوديم؟ چرا فرزندان آنان حق يادگيری زبان رسمی مادری خود را نداشته باشند؟ گورستان های ايران، بويژه گورستان های آذربايجان مدفن مقدس جوانانی است که در شهرهای خوزستان کشته شدند. بمب های صدام ديوانه بر سر مردم تبريز در همان روزهای اول جنگ ريخته شد. چرا کودکان آنان حق درس خواندن به زبان مادری خود را نداشته باشند؟ دفاع از کشور را شما گمان می کنيد به زبان شيرين فارسی به آنها ياد داده بودند، يا به همان زبان ترکي، که شما آن را ـ اگر خدای نکرده ترکان ايران به صورت مکتوب هم ياد گرفتند و به کار بردند ـ عامل تجزيه ی کشور می دانيد؟ مگر فرزندان شما حاضرند به زبان مادری آنان درس بخوانند که شما می خواهيد فرزندان آنان زبان فارسی ياد بگيرند، اما فراموش کنند که زبان مادری هم داشته اند. شما تجزيه طلب هستيد يا من که از حق رابطه ی مادر با بچه در سراسر ايران دفاع می کنم، و بخش اعظم آن حق اين است که بچه به زبان مادر خود با جهان پيرامون خود رابطه برقرار کند. اهانت نژادپرستانه ای مثل "ترک خر" را صد سال پيش يک وزير ساخت، به دليل اين که ترکان نمی توانستند زبان فارسی ِ مادری فارسها را به زيبايی خود آنان تکلم کنند، آن هم درست در زمانی که مشروطه خواهان آذربايجان ترک، عليه شاهان ترک قيام کرده بودند و نهايتاً هم گردن آنان گذاشتند که فرمان مشروطيت را صادر کنند. تجزيه طلبی اين است؟ و ستارخان را در کجا کشتند؟ در تهران. و ستارخان چه کرده بود؟ پرچم روس را در تبريز به دست خود پايين کشيده بود. سئوال اين است: چرا تقلب در محبت مادری را قانون می پنداريد؟ چرا مادر را با بريدن زبان بچه اش به خاک سياه می نشانيد؟ مگر شما از دموکراسی دفاع نمی کنيد؟ زبان رسمی قشون گاهی قرنها در ايران ترکی بوده، زبان دربار هم. کی شاهان ترک، زبان فارسی زبانان را بريدند؟ مدام مشوق زبان فارسی بوده اند. هرچند در ابتدا محمود غزنوی قدر فردوسی را ندانست، و هديه ی کلانش به فردوسی وقتی رسيد که فردوسی وداع جهان می گفت، اما صله های کلان محمود نبود مکتب خراسانی آن نظامی را که در شعر پی نهاد، نقش بر آب می شد. تاريخ ايران هميشه تاريخی مرکب بوده، و گاهی امور، مسير پرتناقضی را پيموده. بزرگ ترين دشمن ايران در شاهنامه ی فردوسی توران است، يعنی سرزمين ترکان. در هزاره ی فردوسي، تقريباً هزار سال بود که ترکان بر ايران سلطنت کرده بودند. اگر شاهان ترک فارسی را قدغن می کردند، شما ادبيات فارسی نداشتيد. به اين دليل قدغن نکردند که انساندوست بودند. هرگز. فارسی و عربی در طول آن هزاره، دو زبان تحصيلی و تربيتی برگزيدگان بود. و تعداد آن برگزيدگان هم ـ در حوزه ی تعليم و تعلم ، از يک در هزار و شايد هزاران هم کمتر بود. اما وقتی که تعليم و تعلم نخستين بار از دروازه ی انقلاب مشروطيت، به صورت جدی و جديدش وارد کشور شد، تربيت و رشديه ـ همانطور که در تاريخ جديد ايران آمده، مدارس دوزبانه را پيشنهاد کردند و خود به آن پيشنهاد عمل کردند. انقلاب مشروطيت بود که مسئله تعدد زبانها در ايران را به رخ کشيد. به همان صورت که در دوران رنسانس، يا نوزايی فرهنگ و تمدن غربي، به تدريج لاتين و يونانی که عرصه ی تحصيل خصوصی بودند، نهايتاً جای خود را به زبان های ملی سپردند، و به عنوان مثل کتاب مقدس [تورات و انجيل] به زبان انگليسی ترجمه شد، و آن انگليسی فضای ديگری باز کرد که با صحنه ی شکسپير دست به دست دادند، و زبان ملی به معنای واقعي، به رغم تاريخ چندصد ساله ی قبلی اش، خود را تثبيت کرد. همين قضيه می دانيم که در آلمان و فرانسه هم اتفاق افتاد، با کمی تقدم و تأخر با دنيای انگلوساکسون. مشروطيت ما نوعی تجديد حيات در عرصه ی تاريخ ما بود، و از اين نظر، معلمان اوليه ی ما در مشروطيت، تربيت و رشديه، مدارس دوزبانه را پيشنهاد کردند به فارسی و ترکی. بخش اعظم ريشه های آزاديخواهی مردم ما، در واقع مردمان ما، در کنار هم، از آن نهضت بزرگ سرچشمه می گيرد که اساسش بر تعليمات انقلاب کبير فرانسه، و پيش از آن تجدد حيات معنوی در رنسانس بود. در اين قضيه ترک و فارس نداريم. کسی که رگش در حمام فين کاشان گشوده شد، برای ما نه تنها هزار برابر عزيزتر از شاهان است، بل که نفرين ما تا ابد بدرقه ی شاه ترکی است که دستور آن رگ بُران را داد. قاموس آزاديخواهی نه از تبار و نژاد برمی خيزد، و نه از هوای نام آوری و نامجويي، و نه از خيرخواهی لفظی به مليت های ستم زده، اما دست توی دست ستمگرانی گذاشتن که مدام عليه ستم ديدگان عالم پرونده می سازند. وقتی يک کرد گريان بر سر جنازه ی پدر تيرباران شده اش زانو می زند، به فارسی نوحه سر می دهد؟ زبان اتفاقاً در اين جا به کار می آيد. وقتی آن فرزند کينه به دل می گيرد، وقتی بزرگ می شود و روايت مرگ پدرش را می کند، حتی اگر به فارسی روايت کند، آيا اعتراض نمی کند؟ آيا رمان کرد در آينده از ترکيبی از درد و عشق، از اين مسلخ به پا نخواهد خاست، و به زبان همان کردستان؟ آيا اين کار به فارسی لطمه خواهد زد؟ خب: "گر تو بهتر می زنی بستان، بزن!" ادبيات مليت های سرکوب شده در ايران، در زمان ما در فارسی ريخته شده. چاره ای نداشته ايم. چرا گمان می کنيد ما تجزيه طلب هستيم، يا بايد ما با تجزيه طلبی مبارزه کنيم، و شما دست روی دست گذاشته ايد و از حقوق ميليونها ترک و کرد و بلوچ و عرب و ترکمن دفاع نمی کنيد؟ مگر ادعا نمی کنيد که هم ميهن شما هستند؟ مگر شما طرفدار دموکراسی نيستيد؟ آزمونی بهتر از اين که کمی جلوتر بياييد و به جای آنکه ملامت قربانی را بکنيد، قدری هم در سرزنش قصاب داد سخن بدهيد! و قدری هم ملامت آن قصابی را بکنيد که به رغم حسن نيت ظاهری تان در اعماق وجودتان، در رگ و پی تان خانه کرده است، و شما را از بختکی می ترساند که در بيرون از شما وجود خارجی ندارد. ببينيد کار آن بختک درون شما به جايی رسيده است که شما از منی که پنجاه کتاب به زبان مادری شما نوشته ام می خواهيد که من برائت از ذمه ی تجزيه طلبی کنم. من حق ندارم شما را برهنه تر از اين در برابر خلايق ببينم. رسالتی در دفع جن هم ندارم. اما اگر همين جا در کانادا زندگی می کنيد، و به نظر می رسد از جرأت و همت فراوان هم سهم برده ايد، يک بار در يک روزنامه ی کانادايی از فرانسوی زبان های اين کشور بخواهيد آنها زبان فرانسه را رها کنند و همگی زبان انگليسی را به رسميت بشناسند و هرچه می گويند و می نويسند به زبان انگليسی باشد. ببينيد صاحبان هر دو زبان آن بختک را به چه تدبيری از درونتان بيرون می کشند. حالا ايران با کانادا چه فرقی دارد! و شما با کانادايی چه فرقی داريد! و قوانينی که بر ذهن شما حاکم است با قوانينی که بر ذهن يک کانادايی حاکم است، چه اختلافی باهم دارند؟ نمی خواهم توضيح بدهم، اما می دانم پيشنهادی که شما به من می کنيد اگر به کانادايی ها بکنيد، بويژه اگر اصراری در اجرای آن داشته باشيد، يا در شمار مجانين قرارتان می دهند و يا از اين کشور اخراجتان می کنند. اين بيماری فقط يک دوا دارد: راندن آن بختک از وجود مبارک. کاری نکنيد که فردا ترک و کرد و عرب و بلوچ فرياد بزنند:"از طلا گشتن پشيمان گشته ايم/ مرحمت فرموده، ما را مس کنيد!" حتی اگر بی قانونی مطلق امروز بر کشور ما حاکم شده باشد، يقين داشته باشيد که روزی پرچم "اعلاميه ی جهانی حقوق بشر" در سراسر ايران به اهتزاز درخواهد آمد، و در آن زمان کودک خردسال را اعدام کنند، بکارت دختران را پيش از اعدام به دست جلاد بسپارند، همجنس گرايان را حلق آويز کنند، اشخاص را به خاطر دفاع از زبان مادري، به اتهام تجزيه طلبی سينه ی ديوار بگذارند، بر کارگر و دهقان اين همه ستم روا دارند، جعل تاريخ از سوی يک عده عليه عده ای بيشمار در سراسر تاريخ بکنند تا حاکميت خود را پا برجا نگاه دارند، جهان متمدن آن زمان يکصدا عليه اين جرم ها قد علم خواهد کرد. آدم آزاده، هر بلايی هم سرش بياورند، آزاده است. مصدق است که هاله ای نورانی دور سرش دارد. گاندی پوست و استخوان است که تلألويی مسيحايی دارد. چهره ی "ندا"ست که در آينده پرچم ايران خواهد شد. تاريخ دير و زود دارد، سوخت و سوز ندارد.انسان موضعی که می گيرد به موقع بايد بگيرد. در دعوتی که در ميان جمعشاعران و نويسندگان ايران به آنکارا و استانبول داشتم، در حين سخنرانی اعلام کردم که اگر ترکيه روزی به ايران حمله کند، من به دفاع از کشورم تفنگ به دست می گيرم. من جای سوءتفاهم برای اشخاص باز نمی کنم. در باکو هم که به من دکترای افتخاری دادند من و دوستان شرکت کننده راه را به روی هرگونه سوءتفاهم بستيم. سند اصلی متنی است که در همين تورنتو نوشته شده، و نامش "ديباچه ای بر يک ضرورت" است و به عنوان ديباچه ای در جهت تشکيل "بنياد زبان و فرهنگ آذربايجان ايران" نوشته شده، و آقای دکتر رضا مريدي، آقای دکتر قره جه لو و من جزو هيأت مؤسس و از اعضای اولين دوره ی هيأت دبيران آن بوديم، و برای من افتخار بزرگی بود نشستن در ميان زنان و مردان جوانی که تساوی حقوقی برای تمام مردم ايران و صاحبان زبان ها و فرهنگ های مختلف آن می خواستند. از نظر اداره ی ايران معتقدم که مشروطيت به عنوان نخستين انقلاب بزرگ آسيا با روشنگری بنيانگزاران آن توأم بوده. اعتقاد دارم اين انقلاب از عصر روشنگری سرچشمه گرفته و بزرگ ترين مزيت آن از نظر قانونگذاری در اين بوده که از تمرکز حکومت در مرکز حکومت می کاست و از طريق انجمن های ايالتی و ولايتي، پايه گذار يک سيستم دموکراتيک بود و حالا که به دقت آن را مرور می کنيم، منهای پذيرفتن سلطنت، بی شباهت به سيستم ايالات متحده نبود. انجمن های ايالتی و ولايتی می توانستند با در نظر گرفتن نيازهای هر منطقه، به صورت دموکراتيک، و با همکاری يک حکومت مرکزی انتخابي، امور کشور را اداره کنند. اما آوردن رضا شاه بر سر کار، و تعليماتی که او از طريق عده ای نژادپرست مثل دکتر افشار و اطرافيان او ديد، نخست در دوران رضا شاه و بعد در دوران پسرش، مجلس و انتخابات تبديل به بازيچه های سياسی دربار شدند. مشاوران خائن بودند که مدام توی گوش شاه مستبد خواندند که تنها با تعطيل کردن مشروطيت و بی اهميت کردن دموکراسی و مجلس می توان ايراني، مثل دوران شاهنشاهی کهن ايران به وجود آورد. اولين اقدام شاهان مستبد تبديل کردن انجمن های ايالتی و ولايتی به يک نوع بازيچه ی محلی بود. يکی از مشکلات اصلی همان مسئله ی زبان ها بود. من هيچ ترديد ندارم که فارسی زبان مهم و بزرگی است. اما تدريس سراسری آن از آغاز در همه ی مدارس کشور ناديده گرفتن دموکراسی و انکار مفاد اعلاميه ی جهانی حقوق بشر است. اعتقاد راسخ دارم که تحقير زبان اقوام، و يا بهتر، مليت های ايران، تحقير مادر است، زبان فارسی هر قدر هم زبان زيبايی باشد، جای زبان و جای رابطه ی مادر امی و بچه در زبانی غير از زبان فارسی را پر نمی کند. رابطه ی بين شيرخوارگی و زبان، رابطه ای آنچنان نزديک و مداوم است که محروم کردن بچه در سنين بعدی از زبان مادری و رشد در سايه ی آن زبان، به او لطمه ی شديد روحی می زند. من در نوشته ی آقای تيزقدم تحقير اين رابطه را می بينم، تحقير رابطه ی مادر و بچه را، به قيمت اينکه فارسی زبان زيبايی است. اتفاقا فاصله ای که به وجود می آيد، با تحميل يک زبان به جای زبان ديگر، فاصله ی از خودبيگانگی انسان به ريشه است. سياست دولت، هر چه می خواهد باشد، يا عظمت يک زبان ديگر، ولو زيباترين آن، به هر طريق جانشينی است ناشی از يک تجاوز کامل به رابطه ی مادر و بچه. اعتقاد کامل دارم که سياستمدار امروز ايراني، در صورتی که بخواهد واقعاً با معيارهای دموکراسی و تساوی حقوقی عمل کند، بايد زبان های مناطق مختلف را به رسميت بشناسد. در آذربايجان ترکی زبان رسمی است، به دليل اينکه همه ی مردم به آن زبان حرف می زنند، و استثنائاً به فارسی. در کردستان زبان کردی رسمی است. در اصفهان و شيراز زبان رسمی فارسی است. تحميل فارسی به عنوان زبان رسمی همه ی مردمان ايران ظالمانه است. فارسی می تواند از پس درک موقعيت درست و تاريخی آن به عنوان زبان رسمی فارسی زبانان ايران، تنها به دلايل تاريخی به عنوان "زبان مشترک" به رسميت شناخته شود. و طبيعی است که در کنار آن ، يادگيری يک زبان جهانی نيز برای هر فردی بايد ضروری شناخته شود، که در عصر ما، در همه جا، روی هم رفته زبان انگليسی است. اعتقاد دارم هر کسی يا گروهي، هر اجلاسی و هر دولت و حکومت و مجلسی که بتواند اين زنگوله را دور گردن گربه بيندازد، و اين مانع بزرگ ترجيح تحميلی يک زبان ـ يعنی فارسی را ـ بر مردمانی که زبان مادريشان فارسی نيست از ميان بردارد، نامش در تاريخ ايران به عنوان يک شخصيت آزاديخواه، رهايی بخش و واقع بين جاودانی خواهد شد. اگر قدرت واقعی برای مردمان کشور خود می خواهيد، وحدت ملی را در تناقض با کثرت زبانی نبينيد، وحدت ملی را در تساوی حقوقی همه ی مردمان کشور ببينيد. در غيراين صورت، هشدار تاريخ، به نظر من اين است: هرقدر شعور قوميت های ستم زده ی ايران، در فراز و نشيب حوادث آينده بالا برود، اما هنوز نژادپرستی بنيادی تحميل يک زبان بر صاحبان زبان های مادری ديگر، به صورت کنونی ادامه يابد ـ تحت هر عنوان و به هر دليلی ـ سايه های دور جدايی طلبی مليت های ستم زده و صاحبان زبان های سرکوب شده نزديک تر خواهد آمد، خفقانهايی شديدتر از امروز، توطئه های خونين تر بالا گرفته در آينده، بحران های منطقه ای و جهاني، ندانم کاری های دولت ها و حاکميت ها، و تعصبات کور داخلي، همگی دست به دست هم خواهند داد، و آنگاه کشوری که مردمانش از هر لحاظ لياقت دموکراسي، فرزانگي، آزادی و پيشرفت را دارند غرق در جنگ های مرزی و داخلی خواهد شد، و از هم خواهد پاشيد. چشم باز کنيم، نژادپرستی را به زباله دان تاريخ بسپاريم و با الهام از اعلاميه ی جهانی حقوق بشر، آينده ی کشور خود ايران را بر اساس تساوی حقوقی کامل اقوام و مليت هايی که در زير آسمان ايران و در چارچوب مرزهای امروزين کشور زندگی می کنند، بازسازی کنيم.
در شأن من به دُردکشی ظن بد مَبَر
کالوده گشت جامه ولی پاک دامنم (حافظ)
تورنتو ـ ديماه 1388
* زبان بريده به کنجی نشسته صُم بُکم/ به از کسی که زبانش نباشد اندر حکم (سعدی)
صُم بُکم = کر و لال ها= اصطلاحی از قرآن
http://fa.shahrvand.com/2008-07-14-20-49-09/42-2008-07-14-20-33-14/8537--q-?start=4
Reader Comments