نامه های نوری زاد نشانه ای از ریزش نیروهای مکتبی بر ضد ملت
نامه جديد محمد نوريزاداز اوين:العفو. العفو. ای همه ايرانيان، از اين که به اسم دين، از ديوار اعتماد شما بالا رفتم، بالا رفتيم، و به اسم دين، ذخاير شما را..
*در بند ۳۵۰، يک برگ تقاضا نامه عفو، ۳۵۰ ميليون، نه، ۳۵۰ ميلياردارزش دارد اما چرا هيچ زندانی سياسی دست به قلم نمی شود؟
ندای سبز آزادی به نقل از وبلاگ شخصی محمد نوری زاد
متن نامه
در بند ۳۵۰ زندان اوين که بودم، هر روز، نگاهم ازچهره ای به چهره ای ديگر می لغزيد. از يک استاد کارآمد دانشگاه به يک دانشجوی برتر دانشگاه. از يک پير شريف و هوشمند به جوانی نابغه و دردمند. در بند ۳۵۰ زندان اوين، اين نگاه ها بود که در هم می پيچيد و با هم سخن می گفت و اين سکوت بود که با همان نگاه های پر معنا به زانو در می آمد. عجب روزگاری است اين روزها ! آن که در زندان است، فورانی از خوبی ها با اوست ، و آن که زندان بان است، چاره ای جز شرمساری ندارد. و چه پيچاپيچی است در ۳۵۰٫ رقص شايستگی ها، و رقص شرمساری ها ! و اين تاريخ است که شرمساران اين روزگار ما را در هيبت طلبکاران و مدعيان و اسلحه به دستان، به سينه خود الصاق می کند. من می پرسم: راستي، ما را فردايی نيز هست!نيست؟ تو بگو: چه باک! اسلحه ای که امروز در دست من است، فردا نيز خواهد بود. و من، از همين سکوت سلول خود فرياد می زنم: ای من فدای آنانی که اگر چشمشان نمی بيند، گوششان، صدای گامهای اضمحلال را می شنود.
در بند ۳۵۰ زندان اوين، حدودا يکصد و پنجاه نفر زندانی سياسي، نشسته اند و روز ها را از پی هم به سيخ می کشند. من معتقدم بر شانه هر يک ساعت از عمر اينان، غرامت سنگينی حمل می شود. باز پرداخت اين غرامت های بيشمار، خواه ناخواه، به عرصه انسانی مردمان ايران، و به ساحت پروردگاری خدای متعال ارجاع داده می شود. اين روزها، زندانبانان بند ۳۵۰، با تلسکوپ های فعال و سراسيمه خود، چشم به راه يک يا چند تقاضا نامه اند که درآنها چيزی به اسم «عفو» و لابد با چاشنی «رأفت اسلامی»، گنجانده شده باشد. من با اطمينان می گويم: به دليل همان غرامت های سرگردان، چشم انتظاری زندانبانان ما، راه به جايی نخواهد برد. چرا که در بند ۳۵۰، يک برگ تقاضا نامه عفو، ۳۵۰ ميليون، نه، ۳۵۰ ميليارد، و ای بسا بيشتر ارزش دارد اما چرا هيچ زندانی سياسی دست به قلم نمی شود؟ من معتقدم ملات خوشبختی بشر، چيزی جزعقل نيست. ملاتی که_ شرمنده ام _ در کانون حاکميت ما، کمتر به کار گرفته می شود. ای عجب، حاکمان ما در يک قدمی خوشبختی ايستاده اند و بر سر خويش می زنند.آيا يک نفر از يکصد و پنجاه نفر زندانيان بند ۳۵۰، روی برگه ای خواهد نوشت: العفو، مرا ببخشياييد؟
من که اين استعداد را در آن يکصد و پنجاه نفر نديدم! هرگز !!!
در بند ۳۵۰ زندان اوين، يکصدو پنجاه جوان و پير به جرم اقدام عليه امنيت ملي، زندانی اند. من با اطمينان و از سر صدق می گويم که امنيت ملی ما در جاهای ديگر و توسط کسان ديگرآسيب ديده و می بيند. اين افراد را می توان در کنار آقای احمدی نژاد و هم با خود ايشان ديد، و هم در مجلس سست، و هم در دستگاه قضايی که چيزی به اسم شوخی را در قامت قضاوت به مردم قالب می کند.
به اين می انديشم که اژده های موجود در اسطوره های کهن آريايي، که سه کله و سه پوزه و شش چشم دارد، اکنون سر برآورده است. نه از صف اشقيا، که از صف دوست و نه از باب استعاره ای که راه به طعنه و مطايبه می برد. بلکه در حوزه حقيقتی مطلوب. اين اژده ها، بر خلاف نام نامبارکش و صورت هيولاگونش، اين بار چهره ای خواستنی دارد. با هر سری که از او_به تيغ جفا_ می برند و قطع می کنند، سری ديگر، و سرهايی ديگر می رويد و بر می آيد. اين اژده ها، چه می تواند باشد جز قلم؟و جز حق؟ و معصوميت تاريخی به تاراج رفته ايرانيان؟ اين اژده ها، مردی است، مردانگی است. و : خون های به ناحق ريخته شده مردمان ايران اين روزگار.
«شمع» از ديربازتاريخ، در دسترس بشر بوده است. يک وسيله کمک آموزشی مدام. چيزی که در سکوت مستمر خود، با انسان ها سخن می گفته است. اين که : نور بيفشان، گرچه به نابودی خودت بيانجامد. و باز اينکه : نورافشاندن و راه نماياندن، به آب شدن منجر می شود.
من در بند ۳۵۰، يکصد و پنجاه مشعل ديدم. مشعل های مشتعل. مشعل هايی که شب و روز می سوزنند و آب می شوند و راه تاريخی ما را نشان ما می دهند. مشعل هايی که به هر کجای تاريخ اسطورگی سرزمين ما می تابند و گنجينه ای ازخردمندی ها و هوشمندی ها برمی آورند. که اگر مارهای شانه ضحاک، نشان از حرص و آز او دارند، مغز جوانان ايرانی_که به تغزيه ماران شانه ضحاک برده می شدند_ حکايت از به تخت نشينی آز، به جای خرد دارد. امروز اما،اين اسطورگي، دوباره سر برآورده و جان گرفته و به دگرديسی بايسته خويش پای نهاده است. و آن، برآمدن از دل مرگ، و شکفتن از پهنه ی پژمردگي، و درخشيدن از متن تاريکي، و جوشش از وادی بهشت، و بر فرازآمدن از قعرعمق، و پايداری و پيروزی از خيمره شکست های ظاهری است. و چه چشم اندازی است : رقص پيروزی.
و اما من از همين زندان اوين، و شب ها و روزهای بلاتکليفی اش می خواهم تقاضای عفو کنم. با اين حيرت، که زندانبانان، برگه ی تقاضانامه ی مرا به هيچ نيز نمی خرند.
چرا که مخاطب اين تقاضانامه من، آنان نيستند،بلکه شما مردميد. معتقدم هيچ شرمی نافذتر و برنده تر از شرم پوزش نيست. همه شما يک سو، و من، يک سو. شما پرخاشگر، ومن، سر به زير و خاموش. شما طلبکار و مدعي، و من مقروض و بی کس. شما دور تا دور، و من در ميانه. عجب عرصه ای!رقصی چنين ميانه ميدانم آرزوست. رقص پوزش!
گزيده ای از متن تقاضانامه عفو من. تقاضانامه عفو ما:
ای همه ايرانيان، از اين که امروزه در جهان، آوازه نيکی با شما نيست، شرمنده ام. شرمنده ايم. مرا و ما را ببخشاييد. از اين که من، ما، زندگی شما را با ريا و تزوير و دروغ و بی عدالتی آلوده ام، آلوده ايم، شرمگينم، شرمگينيم. مرا، و ما را عفو کنيد. العفو. العفو. العفو. ای همه ايرانيان، از اين که به اسم دين، از ديوار اعتماد شما بالا رفتم، بالا رفتيم، و به اسم دين، ذخاير شما را به باد دادم، به باد داديم، و به اسم دين، موجبات نفرت شما را از دين فراهم کردم، فراهم کرديم، از شما پوزش می طلبم. من اين نوشته را از دو قدمی مرگ برای شما می نويسم. مرگی که فراتر از تمايل من، مرا تعقيب می کند. از اينکه من، ما، جلوی چشم جهان عقل، با شما بی عقلی کرديم، پشيمانيم. مرگ برای ما، و زندگی برای شما. رقص مرگ برای من، برای ما، و رقص زندگی برای شما. دنيا و آينده به کامتان.
Reader Comments