« ورشکستگی بانکها:درگيری پليس با مردم در بانک ملی شعبه تيراژه /صادقيه | Main | هواپیمای توپولوف در فرودگاه مشهد آتش گرفت »

نگاهی به کلاغ و گل سرخ؛ خاطراتِ زندانِ مهدی اصلانی رضا اغنمی

نگاهی به کلاغ و گل سرخ؛ خاطراتِ زندانِ مهدی اصلانی
رضا اغنمی




«کلاغ و گل سرخ روايتِ چشمی است که از منقار کلاغ هاگريخته است.»
بهروزشيدا

کلاغ و گل سرخ، خاطرات زندان مهدی اصلانی است که درفاصلۀ سال های 1367 ـ1363 ماهيت زندان در جمهوری اسلامی را تجربه کرده است. نويسنده در شروع انقلاب بيست و يک بهار پشت سر گذاشته، جوانی ست زبر و زرنگ درس خوان، فرزند علی بالشويک «که درهنگ قزاق خدمت کرده بود». آخرين فرزند خانواده است؛ با پنج برادر. درسه راه اکبرآبادِ سلسبيل تهران چشم به هستی گشوده، در همان محل بزرگ شده و با موج تکان دهندۀ انقلاب بالا آمده است.
پس از «هفت نکته به جای مقدمه» که علت تأخير چاپ کتاب و باقی مسائل جنبی را توضيح می دهد، سخنانِ کوتاه، اما بس سنجيده و نغز بهروز شيدا، خواننده را به جهان اسطوره و افسانه می برد. اشاره به مضمون تاريخيِ «کلاغ» و «گل سرخ» اين نويد را می دهد که کتاب از لون ديگری ست و تنها روايتِ شکنجه و خشونت و آزار انسان های دربند نيست. گفتنی هائی دارد که تازه اند و کهنه ها نيز بوی نا ندارند؛ در آميزه ای از گذشته و حال، بخشی از تاريخ و تجربه های بشری را توضيح می دهند؛ تاريخ اجتماعی � سياسی مردمی سرگشته را که هميشه در بی راهه، در سرزمينی لگدمال شده، درهرخيزشِ رو به رهائی از چاله به چاه افتاده اند.
نويسنده فصل اول را با «تايتان» شروع می کند. از سومين برادرش، حسين، که درمحل به حسين تايتان شهرت داشته سخن می گويد. اين جوان بی باک در همان روزهای انقلاب دراثر سکته از بين می رود. پيداست که از دست دادن برادرِ جوان خانواده را سوگوار می کند.
در شرح زمينه های انقلاب و تجربه های شخصي، انگيزة انقلاب را تحليل می کند: «خمينی بهشت موعودِ دولت اسلامی را به ما نويد داد [...] به جهنم هدايت کرد. راهِ ديگری وجود نداشت؟» ادامه می دهد: «برای بسياری دشمنی با شاه و نظام بيشتر پيروی از مُد روز بود.» ص 15. اين سخن مهدی را بايد جدی گرفت. عوام را حرجی نبوده و نيست. اما انديشمندان يا روشنفکران را چه؟! مگر داشتيم؟ روزنامه خوانی و کافه نشينی و اعتياد و ادا درآوردن بود انگار که آن هم بدجوری مُد روز شده بود برای پزدادن به روشنفکر نمائی!
نمونه هايی که مهدی به دست می دهد در تأييد اين مدعاست: «تو مسجد شاعرِ چپ. تو کافه مؤمنِ مست.» اضافه می کند: «اولين شخصيتی که خمينی را امام خطاب کرد ، شاعر خوب تبعيدی نعمت ميرزاده (م آزرم) بود. به نامِ تو سوگند عنوان [...] قصيده ای وزين است که [...] درسال 1344 سروده شده است.» و درهمين راستاست سروده های شمس لنگرودی و ديگران ص 20.
نويسنده جهل و سرگردانی سازمان های سياسی را مطرح می کند. به درستی هم مطرح می کند. سازمان های سياسی درآن بحران سرنوشت ساز وخيزش عام برای تحول بزرگ، غافل از اهداف بنياديِ دستاربندان و اهل عمائم، هريک به نوعی ملعبۀ دست ملايان شدند و راه هموار کردند برای بازگشت به زمانۀ ظهوراسلام و پذيرفتن فرهنگِ بيگانه، برآمده ازصحاری عربستان.
اين واقعيت را نبايد کتمان کرد که به دوران مشروطيت، پس از سقوط قاجار، در وحشت از گرفتار شدن در چنگال پليس سياسی زمان رضاشاه، نسلی پاگرفت که در راه آموختن و شناختن جهان اطراف خود، به الگوبرداری از روش های وارداتی پناه برد. آن هم با هزار ترس و لرز و دقيقاً به طور زيرزمينی. پس از واقعۀ شهريور 1320، اهميت ذاتی اين الگو برداري، در برنامه های حزب توده تبلور پيدا کرد. انديشه های فرهنگی ـ سياسی شوروی به خانه ها رفت و سرمشق بخش عمده ای از مردم گرديد. ترس و وحشت و خفقان گذشته رنگ باخته بود. اما آسيب پذيريِ اجتماعي، برآمده ازانديشه های سياسی مسلطِ مکتبی که همسايۀ شمالی منادی آن بود، ضرورت تقويت مبانی دينی را در سطوح بالا مطرح کرد. با اين حال رواج مکتب های گوناگونِ سياسی با رونق گرفتن ادبيات در تحولات دهۀ سی افق های تازه ای را گشود. آن دوازده سال، ناشر افکار و انديشه های متنوع در کشور گرديد. بيداريِ تازه ای بود از گرانخوابی و تجربۀ حکومت دوران دکترمصدق. نقش مردم در کنار حضور سياستمداری پاک و لايق در نهضت ملی شدن نفت توانائی و لياقت ملی را به نمايش گذاشت. آثار آن موفقيت بر چهره ها بود که با کودتای 28 مرداد، ايران درگرداب ديگری گرفتارشد وآرزوها بر باد رفت. يأس و اندوه مردم را مچاله کرد. خشونت، و سرانجام تفنگ، رقم زنِ تغيير و نجات از وضع موجود شد. حرکت های پنهان و آشکار گستردۀ آن سال ها با شکل گيری چند سازمان منسجم موقعيت ويژه ای بود؛ گره خورده با پيام هايی که حکومت نتوانست ذاتِ آن ها را دريابد. زبان حکومت با زبان ناراضيان، و به ويژه تحصيل کرده ها فرق فاحشی پيدا کرده بود. اتحاد ناراضيان و پيام های آن مرد فتنه انگيز تبعيدی از نجف، زمينۀ فروپاشی ای را آماده می کرد، که در انقلاب سال 57 به بار نشست. سنتگرايان برندۀ آن خيزش بزرگ شدند.
غرض اين که مهدي، برآمده از چنين سرگردانی فکری مانند هزاران همسن و سال خود در بيست سالگی گرفتار سياست می شود و به بند می افتد. اين نيز بگويم که خوشحالم از اينکه مهدي، پس از بيست سال که از زندان رها شده، اين کتاب را در نهايت دقت و درايت نوشته است. درود بر او باد.
اندوهِ ندانم کاری ها وقتی به صورت عادت، بر بدنۀ فرهنگ سياسی می چسبد و رواج پيدا می کند که شعار به جای شعور می نشيند، صحبت از خرد مورد مذمت قرار می گيرد، زشتی و پليدی قبح خود را از دست می دهد، و نه تنها عوام، بلکه دانايان و خردگرايان نيز به فکر نکردن معتاد می شوند. و تن به قضا می دهند و در اوج کشتار و خشونت، به ماهيت حکومت دينی پی می برند: «پنج سال پس از انشعاب 16 آذر [...] رهبری اين سازمان در خارج از کشور به اين نتيجه رسيد که حکومت اسلامی ازهمان فردای انقلاب رژيمی ازتجاعی بوده است و کمونيست ها می بايست از همان فردای انقلاب در افشای ماهيت ضد انقلابی آن می کوشيدند.» ص 61
مهدی چون آدم منصفی ست، از افشای اشتباه ها باکی ندارد. غفلت و گناه را گردن می گيرد. والا خيلی از فعالان و رهبران سازمان  ها هستند که ناکامی و شکست ها را به گردن روس و انگليس و آمريکا می اندازند تا وجدان خواب آلود و سرگيجه گرفتۀ خود را آسوده کنند. هنوز در پس سی سال کشتار بی امان مردم بی پناه، توسط دستاربندان، بگومگوهای سازمان های سياسی ادامه دارد. همين تازگی ها بود که پژوهش بسيار ارزشمند ناصر پاکدامن در بارة مصطفی شعاعيان را می خواندم که سالی پيش در پاريس منتشر شده است. زنده ياد شعاعيان جايی به حميد مؤمنی می نويسد: «ازاين سخن تو دندان هايم از تعجب کليد شد.» مهدی به درستی می نويسد، البته با اندکی تأخير که: «خط مشی کمونيست ها در قبال رژِيم اسلامی از آغاز می بايست خط مشی سرنگونی می بود [...]» همانجا
حزب تودة ايران، قديمی ترين حزب چپ کشور، خمينی را ضدامپرياليسم خواند. شگفتا از اين همه غفلت و جهالت. در آغاز انقلاب کمونيست های ايران فراموش کرده بودند که درسراسر تاريخ فرهنگی سياسی ايران، ملايان از ستون های اصلی ارتجاع معرفی شده اند و اسناد تاريخی اهل عمائم را باعث جنگ ايران و روس معرفی می کنند که بخش بزرگی از آبادترين شهرهای ايران را با خفت و خواری از دست دادند و ضميمۀ خاک امپراطوری روسيه کردند. فراموش کرده بودند که ملايی به نام ميرخاص در اردبيل وساير نقاط آذربايجان در سال های1325 ـ 1324 چه جنايت هايی مرتکب شده بود. حداقل اخبار و کتاب های آن زمان، در شرح آدم کشی ها و در آتش انداختن دهقانان و بخشيدن ناموس دهقان های گرسنه به بهانة عضويت در فرقة دموکرات را که ديده و شنيده بودند. چگونه می توان ازاين غفلت و جهل بزرگ ملی چشم پوشيد! انگار که جادوی مذهب همه را طلسم کرده بود.
مهدي، روايت دستگير شدنش را با جزئيات شرح می دهد. خواننده، پنداری در يک داستان بلند شيرين شانه به شانۀ با نويسنده درکوچه پسکوچه های تهران می چرخد. از «ساعتِ شب زنگ دارِ وستندواچ آقام» که بعد از مرگ پدر به او رسيده می گويد تا اينکه بايد صبح زود مريم (سوگلی) را با تاکسی اش به مدرسه برساند و بعد برود سردعوا با علی مشهدی که تاکسی را به او انداخته؛ از بيست هزار تومانی که مادرش از طريق قرض الحسنة مسجدِ محل با نرخ سه درصد نزول تهيه کرده تا سايرجزئيات غيرضروری اما دلنشين. با رسول راه می افتند و در موقع خريد روزنامه توسط مأمورين امنيتی دستگير می شود. کار به تيراندازی می کشد و کمکی ها می رسند. اهل محل از دستگيری مهدی خبردار می شوند. آقا مهدي، ازکميتة مرکزی بهارستان سر درمی آود. آنجا نيز داستان دو متهم که قبل از او در اتاق هستند را تعريف می کند: «دوجوان که يکی از آن ها جامه دار داخل گرمابه ای درحوالی ميدان خراسان بود [...] اتهام آن دو به فرار دختری از منزل پدری اش بر می گشت [...]»ص 85 مهدی همة داستان را که به کامجوئی از دختر کشيده تعريف می کند که پرخواندنی ست. يک هفته بعد از بهارستان به کميتۀ مشترک منتقل می شود.
ماجراهائی که در اين فصل بر مهدی رفته، تنها بازجوئی ها و حرف و حديث آشنائی و محل اختفای پرويز قليچ خانی و مسعود نقره کار نيست که شکار آن دو مورد توجه خاصِ بازجوست. درگيرِ پيشامد 16 آذر که در سال 1363 به انشعاب سازمان فدائيان انجاميد و دستگيری دوتن از اعضای سازمان که عازم ترکيه بودند و نوحة «مَمَد نبودی ببينی شهر آزاد گشته» و کوبيدن کابل بر پاهای لخت زندانی و درگير عصبيت و بُغضی که گلويت را می فشارد که ناگهان سر از حديث «عفت خانم قابله» درمی آري، که خاطرۀ شيرينی از خردسالی آقا مهدی ست. در زيرنويس همان صفحه باخبر می شوی که در تهران، بين خانواده های سنتی دونفر شهرت داشتند: «زيور خانم قابله ی معروف به زيور جهود و اوستا ربيع دلاک که با کيف کوچک و چرمی اش ختنه ی فرزندان پسر شهر را عهده دار بودند. اشتهار زيورخانم اما بسی بيش از اوستا ربيع بود.» ص 102 با تغيير فضای داستان، لحظاتی زندان و فضای برده وار اسلام فراموشت می شود و در آغوش خانواده می غلتی.
مهدی گاه با معصوميت غريزی و گاه با شيطنتی آميخته با معصوميت، درگيرودار پيچيدگی های عصيانيِ خشونتِ تحميلي، با دگرگونی فضا، تضادها را درگسترۀ خيال زنده می کند. مهدی لحظه ای از گوهرِ شادی غافل نيست. شوخی و سخنِ به جايش، از غم و اندوهِ مصيبت ها می کاهد.
هم بند مهدی عبدی است. آن دو احتياج به دستشويی دارند. ولی زندانبان اجازه نمی دهد. فشار درد مثانة آن دو را عاجز کرده. آخر سر با پيدا کردن يک قوطی خالی شيرخشک خالی تصميم براين می گيرند که ادرار خود را در آن بريزند؛ بالمناصفه. مهدی در آن درد شديد می گويد: « عبدی جان از قديم گفته اند که آب خوردن و سلام کردن از کوچک تره اما شاشيدن از بزرگ تر.» ص 156
عبدی را در شهريور سال 1367 به دار می کشند.
در تقسيم بندی تازه بين همبندان، دو تن از مذهبيون متعصب حضور دارند که مهدی با همان «شيوه ی سه راه اکبرآبادی» با آن ها برخورد می کند. آن دو «هفته ای چند بار جُنُب می شدند.» حمام رفتن و غسل گرفتن در نيمۀ شب که 18 نفر در يک اتاق به بند اند، بدخوابی ديگران را فراهم آورده: «در يکی از نيمه شبان جهمنی تابستان 1364 فرزاد غسل واجب شد و همان چندرغاز خواب آشفته را نيز برجمع حرام کرد.» مهدی برآشفته می شود: «نمی شه که اين مردک هروقت معامله اش بلند شد خواب بقيه را حروم کنه [...] به شيوه ی اکبرآبادی خودم متوسل شدم. قانون دعواهای محلی آن بود که برای خواباندن شر بايد يک جوری شر به پا کرد [...]» مسئله را مطرح می کند و جواب می شنود: «خب آدم در خواب جُنُب می شه ديگه. تو بيداری که مشکلی نيست.» مهدی می گويد: «مرد حسابی خوابت را طوری تنظيم کن که روزها مرتکب [...] شی [...]» . فرزاد کاشف الغطا را گواه می آورد که قطب شيعيان بوده است و روايت ها که تعداد همسران شرعی ی کاشف الغطا از تعداد روزهای ماه افزون بود است. مهدی می گويد: «آقا فرزداد اين آقای کاشف الغطا، کارگر پمپ بنزين بغل سينما ديانا بوده که بيست و چهار ساعته شيلنگ دست اش بوده؟» صص 159 ـ 156
مهدی آن وقت ها شايد ازعطش شديدِ شهوتِ جنسيِ علمای دين آگاهيِ درستی نداشت. هنوز محافل پنهان وآشکار مراکز فساد که حجت الاسلام ها درگوشه و کنار داير کرده بودند، ناشناش بودند. بعدها که پرده از کارهای واسطگی شان در امورجنسی برداشته شد، در نهايت بی شرمی جا ... را نيز جزو وظايف خود قلمداد کردند.
آمار گيری مهدی از زندانيان سياسی نيز ازکارهای جالب اوست که به نقل اش می ارزد. در «ترکيب زبانی و ملی زندانيان» می نويسد: «در هر پنج زندانی که من از سر گذراندم، اکثريت با آذری ها بود. در ميان ترک ها، تبريزی ها همه جا با فاصله ای درخورِ توجه درصدر قرار داشتند. بعد از ترک ها، ترکيب قومی در همه جا يک سان نبود. درميان استان ها، استان گيلان بعد ازآذربايجان در رده ی دوم قرار داشت. دراتاق ها و بندهايی که اکثريت با چپ ها بود دو شهر لنگرود و لاهيجان درصدر قرار داشتند. » ص 175
از موضع گيری برخی از زندانيان سياسی و دفاع آن ها از سياستِ خط امام، که درحکومت وقت وزنه ای سنگين بودند نيز می نويسد: «[...] در سال های دفاعِ تام و تمام دوسازمان اکثريت و حزب توده از سياستِ خطِ امام، برخی از کاسه های داغ تر از آش در فاصله ی سال های 63 � 1360 در زندان اعلام کرده بودند که حاضر به زندگی با ضد انقلاب نيستند [...]» و نتيجه می گيرد که: «زخمی که سياست دفاع ازخط امام برتن بسياری از نيروهای زندان باقی گذاشت هنوز هم التيام نيافته است [...]» صص 80 ـ 179
مهدی در داستان آيت الله پيت، شيح احمد نامی را معرفی می کند که گويا مفعول بوده و درهيچ يک از سلول ها، زندانيان حاضر به پذيرش او نبوده اند. شيخ، را که از خاندان معروفی بوده و به عنوان لواط  کارِ مفعول در زندان به سر می برده است در بند سياسی جای داده بوده اند تا از تعرض زندانيان عادی در امان بماند. مهدی علت اسم گذاری آيت الله پيت را با جزئيات شرح می دهد. اينگونه تيزبينی های هشيارانه، آگاهی و تسلط نويسنده به فرهنگ کوچه و بازار را نشان می دهد. مانند داستان نويسی ماهر، قهرمانان را به صحنه می آورد، با شرح ماجرا، خواننده را سرگرم می کند و سايۀ اندوه را از دلِ مخاطبين می زدايد.
نيک و بد بابک زهرائی نيز با همان زبان ساده روايت می شود. او تنها کسی بوده که در زندان برای اولين بار از فروپاشی شوروی سخن گفته: «در بحث های سياسی به صراحت تأکيد می کرد که با اتفاقات سياسی جاري، فروپاشی ی اتحاد جماهير شوروی در شرف وقوع است. من اولين بار کلمه ی فروپاشي، با مفهوم سياسی ی امروزين اش، را از بابک زهرائی در زندان شنيدم.» ص 209
همين جا بگويم که يکی از محسنات مهدي، نگاه بی طرفانه و گاهی نيز نگاه مثبت اش به زندانيان ـ فارغ ازهم انديش و دگرانديش ـ است. چقدر خوب می بود اخلاق انسانی و پسنديدۀ اين بچۀ سه راه اکبرآباد را برخی از زندانيان که با فرهنگ بالاشهری بارآمده و به خود می نازند نيز می داشتند و وقت قلم زدن، يک جو حرمتِ انسانيت را درنظر می گرفتند!
مهدی ازکارهای ميثم، نمايندة آقای منتطري، که بعد از لاجوردی به مديريت کل زندان های استان تهران برگزيده شده بود روايت های جالبی دارد؛ ازآن جمله: «طرح ملاقات شرعی بود که بر مبنای آن آخر هفته ها اتاق هايی دراختيار زندانيان متأهل قرار می گرفت تا با هم سر خود خلوت کنند.» ص 213 اين اتاق ها را زندانيان زورخانه لقب داده اند. سرانجام طرح اسلامی شکست می خورد و اتاق ها تعطيل می شود.
مهدی کاستِ «بی داد» استاد شجريان را دريافت کرده است. مهدی اهل موسيقی است. تار می زند. خوب هم می زند.. روزی درخلوت بند زندان قزل حصار کاست را گوش می کند: «اين آوازنبود. زلزله بود. گويی برای خراشيدن و جراحتِ جان تدارک شده بود. سيل می آمد و آب می آمد و مرا خواب برده بود بی آن که متوجه باشم، به تعداد بچه ها لحظه به لحظه اضافه شده بود. نوار يک بار تا ته رفت واشک در غم ما پرده در شد.» ص 329
مهدی اشاره ای هم دارد به ترورهايی که به دست سازمان مجاهدين انجام گرفته. می نويسد: «در فاصله ی سال های 1357 تا 1375 در مجموع تعداد 418 ترور دراستان تهران در کارنامه ی مجاهدين ثبت است. اوج ترورها در دو سال 60 و 61 با تعداد 366 ترور هم راه بوده است. در سال 1362 سه مورد. در سال 1363 بيست و دو مورد و در سال 1364 و 1365 هرکدام ده مورد ترور در استان تهران رخ داده است که جمع اين سه سال 45 مورد می شود.» زيرنويس ص 239
باورکردن  اش مشکل است، اما چرا باور نکنم؟ سازمانی با آرمان های اسلامي، و هنوز در حاشيه، دور ازقدرت، با اين تعداد ترور. وچه عبرت آموز است معرفی سابقه ها و شيوه ها! در بيداری مردم و آگاهی از ماهيت آدمکشی های سازمان يافته. و راستی علت مخالفت شان با جمهوری اسلامی در چيست؟ تفاوت شان کجاست؟ واقعاً وای بر ما و ملت لگدخورده ی اين سرزمين نفرين شده!
مهدي، در عنوان «نامناسب گويی» يک بحث سنجيدۀ روانکاوی ملی را مطرح کرده که قابل تأمل است. گو اينکه بحث را به اختصار شکافته. در زمان جنگ ايران و عراق، يکی از شعارهای اکثريت اين بوده که «سپاه پاسداران بايد به سلاح سنگين مجهز شود.» مهدی اشتباه های آن سازمان و ندامت های توده وار را با مثال هايی شاهد می آورد که جانِ جوانش در کورۀ تجربه با آن ها جوش خورده بوده است. در ادامۀ بحث «مُهرِ تاريخ» مهدی بايد اضافه کنم که پناه بردن مجاهدين به صدام و مشارکت غيرمستقيم آن ها در نقش ستون پنجم در جنگ ايران و عراق از بزرگ ترين و نابخشيدنی ترين اشتباه های تاريخی بود که رهبری آن سازمان مرتکب شد. سازمانی که زمانی درقلب مردم ايران جا داشت، در پی افتادن به دامان صدام، مورد تنفر عموم قرار گرفت. ملت ايران، در مسائل ملی داور بی رحمی ست. اينگونه خيانت ها را برنمی تابد. از شگفتی ها اينکه رهبری مجاهدين با اينکه تجربۀ سران فرقۀ دموکرات آذربايحان و سران حزب توده را پشت سر گذاشته بود، معلوم نشد چگونه به صدام پناه برد و هزاران جوان معصوم ايرانی را فدای آزمندی های خود کرد. نويسندۀ کتاب در ادامۀ اين بحث اضافه می کند: «در جلسات شب های قدرِ ماهِ رمضان در سال 1364، در پايگاه سعادتی قرارگاه اشرف، محمد حياتي، از اعضای رهبری مجاهدين نام مسعود ومريم را در متن دعای شب قدر پس از نام امامان شيعه قرار می دهد و به نام آن ها قسم ياد می کند.» صص 6 - 247
به قول آن قلندر عيار «چه بود وچه شد؟» سازمان سياسی  ای که آرمان اش رهائی مردم ايران از يوغ جور ستم جباران وگردنکشان زمانه بود، در اندک مدتی به کانون جهل و پيام آور خرافه بدل شد و در تدارک فرقۀ نوظهور ديگري، رهبر يا امام تازه ای را با کمک بيگانه وارد صحنه کرد: «هيجان انگيزترين خبر و بزرگ ترين فيلی که برادرحسين شريعتمداری تواب ساز و شرکا در تابستان سال 1365 در قزل حصار هوا کردند، نمايش فيلمی بود ازروبوسی ی مسعود رجوی و صدام درحرم امام حسين.» ص 244
مهدی با لحنی گزنده در برگ های پايانی فصل چهارم، رهبری مجاهدين و رفتارهای ناشايست اش را به باد انتقاد می گيرد و به درستی از «سقوط سياسی مجاهدين به ورطه ی مذهب» ياد می کند. يادآوری کنم که برخورد نويسندة کتاب با اعضای مجاهدين و محکوم شده های آن سازمان در نهايت احترام و پاکدلی ست.
برخوردهای وحشيانۀ دولت عراق با ساکنان قرارگاه اشرف که اين روزها دل هر ايرانی را به درد می آورد، حاصلِ بی کفايتی رهبری ست که با پناه گرفتن در دامن آدمخواری چون صدام، بلند پروازی ها و ساده انديشی های خود را به نمايش می گذارد.
گفتم ساده انديشي، و می رسم به صفحة 292 کتاب. می خوانم: «فتح الله تو می روی قزوين و تاکستان را می گيری.» فضای گفتگو لحظه ای در ذهن خواننده شکل می گيرد. انگار خان به نوکر دستور می دهد که برود از سر گذر نان و حلوا بخرد. نخستين قتل عام ها از مجاهدين شروع می شود. روايتِ قتل عام زندانيان سياسي، نفس خواننده را در سينه حبس می کند. مهدی ابعاد فاجعه را آرام آرام در رگ های مخاطبين اش تزريق می کند: در کم تر از بيست روز کار رسيدگی به وضعيت مجاهدين در گوهردشت به پايان رسيده بود. ما هيچ نمی دانستيم که در اين دورانِ طوفانی بيش ازچهارصدوپنجاه مجاهد درگوهردشت به دارآويخته شده اند. با شروع ماه محرم برخی از پاس داران لباس های سياه برتن کرده بودند و از در و ديوار صدای نوحه و به کربلا می رويم آهنگران می باريد.» صص 2 � 301 .
وحشتِ کشتارِ خونين جاری  ست. مهدي، شرح آن وحشت بزرگ پنهان را در «خواب خدا» روايت می کند. خدا را به پای ميز محاکمه می کشاند. با بغض گره خورده درگلو بر سرش فرياد می کشد. فرياد عصيانی اش در کاسۀ سرم می پيچد: آهای! مگرخوابی خدا!؟: «[...] خدا؟ کسی به درستی نمی دانست که خدا در آن شب های جهنمی به چه کار مشغول بود؟ زمانی که به ترين بنده گان درگاه  اش، فرزندان مجاهدش را به نام او سر می بريدند، چرا هيج نگفت؟» ص 302
آدمکشان اسلام در لباس قاضی شرع، دادستان، معاون و نمايندة اطلاعات البته همه شان در کسوت روحاني، به آقای منتظری که درخواست کرده به خاطر ماه محرم اعدام ها را عقب بيندارند، پاسخ می دهند: «ما تا الان 750 نفررا درتهران اعدام کرديم 200 نفررا هم به عنوان سرموضع از بقيه جدا کرده ايم. کلک اينها را هم بکنيم بعد هرچه بفرماييد.» ص301
دل سنگ می خواهد دربارة کشتارِ گله وارِ انسان به اين راحتی حرف زدن و تصميم گرفتن! و حيرت از جهل و غفلتِ مسلط عموم که هنوزغافل اند از اين که چه جانوران درنده ای را درآغوش خود پروار می کنند!
سگ های ولگرد بيابان های جنوب شرقی تهران، پرده از جنايتِ بزرگ مناديان اسلام برمی دارند. خاوران کشف می شود: «در پی باران شديد، سگ ها خاوران را کشف کردند [...] و خاوران را اما مادران داغ و درفش در پابرجايی ی حکومت کشف و با ناخن شخم زدند. خاوران شناسنامه ی جنايت تابستان سال 1367 است.» ص 346
دريغم آمد که از تحليل سنجيدۀ مهدی دربارۀ رهبر انقلاب چشم پوشی کنم. می گويد: "خمينی و پيروان اش از زمان فريب بزرگ تا امروز هرچه می توانستند دروغ گفتند. خمينی در يارکشی ی انقلاب با فريب ندا در داد که مارکسيست ها در ابراز عقيده آزادند [...] دروغ می گفت. به هزارو يک دليل روشن از ابتدا دروغ می گفت. ما نفهميديم. ذهن ناپرسا و ناخوان ما هم چون گذشته نخواست بپرسد و دست کم بخش عمده ای از نخبه گان هرگز ساز و کارِ مذهب را نشناخت. هنوزهم نمی شناسد. ما فريب مارگيران حوزه و چاه را خورديم از دهان خودمان حکم مرگ مان را گرفتند.» صص 6 ـ 325
به روايت نويسندة کتاب «تعداد اعدام شدگان در کل زندان های ايران در تابستان سال 1367 حداقل 3700 نفر بوده است. ص 331 بگذريم ازگزافه گوئی های مجاهدين: «سازمان مجاهدين درسال 1387، درسال روز بنيان گذاری ی سازمان، رقم شهدای خود را صدوبيست هزار نفر اعلام می کند.» ص 392
در حکايت تحويل ساک ها، سمفونی سگ های خاوران، صحنه ای از دلهره و يأس، آميخته با کورسويی از اميد در دل های شکسته، در ميان ابر و مهی غليظ ازتهران کنده می شود و در لندن مقابل چشم ام شکل می گيرد. مادران و پدران را می بينم، در هالۀ ظلمات درحوالی کميته ها پراکنده درمحله های تهران: «مادری به داخل کميته رفت و لحظاتی بعد با ساک سبزرنگی که نام عزيزی با خط بد روی آن نوشته شده بود، در پياده رو ازحال رفت.
ـ منيم خسرويم که حُکمی قوتارميشدی نيه بالامی اولدوردوز. حکم خسروِ من که تمام شده بود چرا بچه ام را کشتيد.» ص 343
باديدۀ پراشک لحظاتی مات و مبهوت با سوگواران همدل و همنوا می شوم. به صراحی پناه می برم.
مهدی روز چهارم اسفندماه 1367 از زندان جمهوری اسلامی آزاد می شود. فصل نهم کتاب نيز به پايان می رسد. فصل آخر، «کالبد شکافی جنايت» را ديگر نمی توان به حساب خاطرات زندان نوشت. بهتر بود اين بخش کتاب با همان روايت های مستند که درحول «جنگ و بقای قدرت» با ده ها نيرنگ وتوطئه بين روحانيان و تازه به دوران رسيده ها جريان دارد، جمع آوری و مورد بحث قرارمی گرفت. با اين حال، درکنار خاطرات يک زندانيِ هوشمند، آگاه شدن از وقايع جاری کشور هدية با ارزشی ست که نويسندة کتاب عرضه داشته است. و من با نقل دو تکه از اين فصل، اين بررسی را می بندم. می نويسد: «[...] يکی از مراکز اصلی ی توطئه بيت امام در جماران بوده است و يکی از اصلی ترين عاملان توطئه، احمد خمينی [...] نيازی مسئول پيگيری ی قتل های زنجيره ای به حسن خمينی گفت: پدر شما را همين ها کشتند.» ص 370 «خوشحال نبودم، چرا که ساده ترين نوع مرگ برای ديکتاتور رقم خورده بود. حق اش اين نبود. او شوکران را به نوش داروی جامعه بدل کرد؛ ايران را تا حدِ رذالتِ خود پايين کشيد.» ص 401
و کلام آخر اينکه: مهدي، اخلاق طبقاتی خود را کتمان نمی کند. به صراحت، با ظرافتِ ويژه ای باورهايش را روايت می کند؛ و غفلت ها و اشتباه ها را. پاکی و نجابت ذاتی خود را در برخورد با زندانيان، فارغ از اختلاف های گروهی نشان می دهد. کينه به دل نيست. با معصوميت می گريد و می گرياند، می خندد و می خنداند. با سلاح نقد رو در روی مخالف می ايستد.




4 بهمن 1388 

Posted on Sunday, January 24, 2010 at 01:41PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

PrintView Printer Friendly Version

EmailEmail Article to Friend

Reader Comments

There are no comments for this journal entry. To create a new comment, use the form below.

PostPost a New Comment

Enter your information below to add a new comment.

My response is on my own website »
Author Email (optional):
Author URL (optional):
Post:
 
Some HTML allowed: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <code> <em> <i> <strike> <strong>