ديداری مهلک تر از زهـرمار ا. م. شيری
از افشا
کمونیستها و ملی گراها و مذهبی در یک نقطه بهم میرسند : ضدیت با دموکراسی.
چرا دموکراسی را وسیله ای برای سرمایه داران جهان خوار و دشمن مردم میدانند؟ شاید نمیدانند دموکراسی چیست و هنوز هم پروسه اش بپایان نرسیده است.
دموکراسی چیست را در لینک زیر بخوانید:
http://efsha.squarespace.com/blog/2008/3/15/1.html
سرمایه داران جهان خوار را در لینک زیر:
http://efsha.squarespace.com/blog/2009/9/16/968384534225.html
************************
ديداری مهلک تر از زهـرمار
ا. م. شيری
او تراشکار، کارگر متخصص در کارخانه ماشين سازی «...» بود. من هم قريب دو سال در همين کارخانه، در شعبه تعميرات اضطراری به جوشکاری اشتغال داشتم. بدليل موقعيت سيار شغلي، با کارگران های زيادی در شعبات مختلف آشنا می شدم.. راسم هم يکی از آنها بود. با او در سال ۱٩٨۵ آشنا شدم و تا سال ۱٩٨۷، گاه- گداری همديگر را می ديديم. آن وقتها در حدود ٢۵ � ٢٦ سال داشت.
همين امروز صبح، برای مراجعه به پزشک، به شعبه بيماريهای قلبی بيمارستان «...» رفته بودم. در مقابل در ورودی شعبه، مردی از مقابلم گذشت. با قدی نسبتا کوتاه و تکيده، رنجور و مضطرب، آشفته و پريشان. موهای سر و صورتش کاملا سفيد بود. سفيد سفيد، درست مثل برف اواسط زمستان، از قله سر تا دامنه هايش در گردن. قيافه اش آشنا بود. راسم نبود؟ همان راسم تراشکار، يکی از قريب سه هزار نفر کارگر کارخانه «...» که، يکبار هم مرا با خانوده در خانه اش مهمان کرده بود. از آن مهمانيهای مجلل و پر هزينه که هر خانوار شوروی هر ماه دو- سه بار به بهانه ها و يا مناسبتهای مختلف تشکيل می دادند. مهمانيهائی که با اطعمه و اشربه فراوان، شامل سالادها و خوراکهای سرد و گرم، دو نوع کباب، دلمه برگ مو و پلو با خورشت شاه بلوط بقول خودشان- شاه غذاها- نوشيدنی های الکلی و غير الکلی آغاز می شد و با سفره رنگين دسر و چای با شيرينيات و مرباهای مختلف خانگی و تنقلات پايان می يافت.
همانجا ايستادم. منتظر ماندم. گوئی يقين داشتم که بر می گردد. طولی نکشيد که، بازگشت. اتفاقا، از فاصله چند قدمی دو انگشت اش را بعلامت تقاضای سيگار به طرف من نشانه رفت. در حين عذرخواهي، بصورتش خيره شدم. بينی از وسط پهن شده و مايل به گونه راستش که در اثر پرت شدن قطعه، شکسته بود، ديگر شکی باقی در من نگذاشت. بلي، او راسم بود که بعد از ٢٣ سال می ديدم!
به سويش رفتم: راسم! او هم مرا به اسم صدا زد. دستش را بگرمی فشردم، در حين روبوسي، مثل دخترها، اکراه داشت. شايد خجالت می کشيد و باور نمی کرد در وضعيتی که بود، من با او روبوسی کنم. نمی دانم.
بعد از احوالپرسی و خوش و بش، علت حضورم را در آنجا پرسيد. به ورودی شعبه اشاره کردم.
گفت: بلا دور، مگر ناراحتی قلبی داري؟
گفتم: دکترها چنين می گويند.
از وضع کار و زندگی اش پرسيدم.
جواب داد: بيکارم. مگر نمی دانی همه کارخانه و صنايع را از بين برده اند؟
گفتم: چرا، می دانم!
در جواب اين مفهموم را بيان کرد: «چون دانی و پرسي، سؤالت خطاست»!
پرسيدم: پس، چگونه امرار معاش می کني؟
گفت: بعد از تعطيل شدن کارخانه، به هر دری زدم. بالاخره در اداره فاضلاب کار پيدا کردم. در آنجا هم به نحسی برخوردم. با اجرای برنامه کاهش کارکنان، اخراجمان کردند. سالهاست بيکارم و بيشتر وقتها در اينجاها می گردم.
در اينجا، راسم به سؤال بعدی ام مهلت نداد و از وضع کار و زندگی ام پرسيد.
گفتم: من هم مثل تو هستم اما، يک مشغله ای دارم.
گفت: تا آنجائی که به ياد دارم، آن وقتها تو هميشه کاغذ و قلم در جبيب داشتی. چيزهائی يادداشت می کردی. حتی شنيدم، در دانشگاه يا آکادمی کار پيدا کردی و از کارخانه استعفا دادی. هنوز هم به آن نوشتنها ادامه می دهي؟
جواب دادم: آره، اما کار ثابت و دائمی نبود. بعضی وقتها، چيزهائی می نويسم.
پرسيد: از چه می نويسي؟ از دموکراسی و عضويت کشور ما در شورای اروپا و يا از خانه خرابی و فاجعه مردم ما؟
پرسيدم: به نظر تو، من در مورد کدام يک از آنها می توانم بنويسم؟
نگاه نافذی بصورتم کرد و در جواب گفت: عليرغم شناخت محدودی که از تو دارم، فکر نمی کنم به مترسک تبديل شده باشی.
با اينکه منظورش را خوب فهميدم ولي، باز هم پرسيدم: منظور تو از تبديل شدن به مترسک چيست و چرا چنين فکر می کني؟
گفت: منظورم اين است که، به هيکل تو نمی خورد به مداح ويران کنندگان خانه مردم ما تبديل شده باشی. تا جائی که بياد دارم تو آدم بشدت معتقدی بودی. فکر نمی کنم توبه کرده باشی و سپس، مثل کسی که عجله رفتن داشته باشد، پرسيد: پول- مولي، داري، ٢۵-٣۰ کوپک(٢۵- ٣۰ يورو سنت) به من کمک کني؟
به عمق فاجعه راسم پی بردم و بدون آنکه حرفی بزنم، دست به جيب برده، دستش را گرفتم. بغض گلويم را فشرد. سرم را به طرفی برگرداندم. دستش را از دستم کشيد. با انگشت کوچکش قطرات اشک را از گونه ام پاک کرد و چنين گفت:«ناراحت نشو، همه چيز رو براه خواهد شد» و رفت. اين جمله، قول رايج در ميان مردم اميدوار و مطمئن به فردای خود اتحاد شوروی بود. مردم آن وقتها، هر مشکلی را موقتی می دانستند به رفع سريع آن اطمينان داشتند.
راسم تقريبا پنجاه ساله، پيرمرد تکيده و افتاده، کارگر متخصص سابق، تراشکار کارخانه، يکی از دهها ميليون کارگر بيکار شده اتحاد شوروی است که اينک، در يک جمهوری «استقلال يافته»، در اثر بازسازی سرمايه داری و برقراری دموکراسی امپرياليستی و تشکيل جامعه مدنی در کشورش، به گدائی مجبور شده است. تازه، جای خوشبختی است که به جرگه آن دهها هزار نفر مردم نگون بختی نپيوسته است که در اثر افتادن به دامن فقر و گرسنگی مفرط ، يکی از ارگانهای زوج داخلی خود را به خريداران اروپائی يا آمريکائی فروخته اند و يا خودکشی کرده اند. حق مطلب ادا نکرده ام اگر اين را هم نگويم که، فروش ارگانهای داخلي، يکی از شايع ترين منابع امرار معاش در ميان مردم اتحاد شوروی بعد از ويراني، شمرده می شود.
بلي، راسم سرش را پائين انداخت و رفت و من مات و مبهوت، در ميان دنيای ويران شده و آرزوهای گم شده دهها ميليون انسانی ماندم که تا همين دو دهه پيش، زندگی سراسر اميد و آينده روشنی داشتند. راسم، بدون اينکه حتی يک بار نگاهی به پشت سر خود بکند به جلو ساختمان ديگری پيچيد و از نظرم پنهان شد. او رفت و من هم رفتم. اما، به عالم خاطره ها و به دنيای ديگر. به گذشته نه چندان دور. به آن روزهائی رفتم که کارگران کارخانه «...»، عصر روزهای جمعه، در پايان هفته کاري، با اتوبوسهای آماده در مقابل کارخانه، برای گذراندن دو روز تعطيل خود، به استراحتگاهها و تفرجگاههای مجلل و رايگان کارگری واقع در بهترين و زيباترين مناطق آب و هوائی و طبيعی کشور می رفتند. البته، بی جا نيست در اينجا اين نکته را هم اضافه کنم که، بخشی از اين استراحتگاهها و تفرجگاهها بعدها متروک و ويران شدند و بخش اعظم آنها بعد از غصب و تصرف از سوی «دموکراتهای انساندوست»، مورد بهره برداری قرار گرفتند. بطوريکه، هزينه يک شبانه روز اقامت در بسياری از آنها، برابر حقوق شش ماه تا يک سال يک کارگر شاغل است.
به ياد آن روزهائی افتادم که، گروههای ۵- ٦ نفری کارگران برای گذراندن دو روز تعطيلات پايان هفته خود در مسکو، لنينگراد و ديگر شهرها، هر ماه يکی- دو بار بليط هواپيما در دست، مستقيما به فرودگاه می رفتند. همين راسم و چند کارگر ديگر، چند بار مرا هم دعوت کردند که با آنها بروم: « روز تولد فلانی را در فلان شهر می خواهيم برگزار کنيم، بيا با ما برويم...» و متاسفانه، من هيچوقت نرفتم.
او رفت و من از مراجعه به پزشک منصرف شدم. زيرا، طب امروزی ما، «طب بازار» است و من «جرأت» ورود به اين بازار را ندارم.
دقايقی بعد، به خانه باز گشتم و اين ديدار غيرمنتظره مهلک تر از زهرمار، مرا به سير و سياحت در جهان امروزی ما و مشاهده واقعيتهای تلخ آن برد. بنظرم چنين آمد که، چند جمله کوتاه و وضعيت امروزی راسم، بمثابه نمونه و سمبل بيش از يک ميليارد نفر انسان گرسنه جهان، حکم محکوميت قطعی امپرياليسم و تقبيح ادعاهای دروغين بشردوستانه و دموکراسی خواهانه آن و همه هوادران بزرگ و کوچکش بود. پاسخ رد صريح و قاطعی بود بر تئوريهای غيرعلمی و بی پايه آن دسته از چپهای ديروزی و نادمان امروزی که، تحت تأثير تبليغات مسموم و سر گيجه آور امپرياليسم، تحولات جهانی در دو دهه اخير را مترقی و قانونمند ارزيابی می کنند، تضادهای طبقاتی را در ورای کلمات و عبارات پرطمطراق و اخته شده پلوراليسم سياسي، دموکراسی و حقوق بشر امپرياليستی (نه توده ای) آگاهانه پنهان و کتمان نموده، خواسته و نخواسته، برای حفظ و تحکيم پايه های ترک خورده نظام پوسيده سرمايه داري، همصدا و همآوا با يغماگران بين المللي، به تبليغ آشتی طبقاتی روی آورده اند و چنان بر طبل بد صدای «مبارزه مسالمت آميز» می کوبند که، گوئی همين توده های گدا- گرسنه و خلقهای محروم و ستمديده جهان هستند که، با توپ و تانک و انواع تجهيزات نظامی و سرکوب، به جنگ با غاراتگران «خودی» و بين المللی برخاسته اند.
۱۵ ژانويه ٢۰۱۰
Reader Comments