« اکثریت انتخابات را تحریم کرد | Main | گزارشی از درگيری ها در زاهدان »

شعر سعدي پاي چپ جديکار و سازمان ملل، فريدون مجلسي، اعتماد

 از افشا

ملتی را که افکارش را با دروغ بسازند ملت عقب مانده ای خواهد بود:

یک-هنر نزد ایرانیان است و بس

این ایرانیان هم کسانی هستند که فارس هستند

در ایران هم  قوم فارس نداریم که فارسی زبان دربار و دری است و زبان حکومت و حکومت هم رضاشاهی و ملایی هر دو نوکر سرمایه داران جهانخوار و شاه و شیخ دارای حکومت بورژ.ازی کمپرادور

 دو- هفت سین نوروزی

 که چنین چیزی  در تاریخ موجود نیست و هفت سینی بوده است ولی همان فرهنگ دورغ سازان بخورد مردم نادان داده اند

سوم-کورش بنیان گزار حقوق بشر است

  شیرین عبادی هم آن را تایید کرده است  ویک دیکتاتور آدم کش را که برای رسیدن بقدرت پدر بزرگش را هم کشته است موسس حقوق بشر میدانند.

چهار- ایران آریایی هستند

با مراجعه بپستهای بنده زیر عنوان منشا و هویت ژنتیکی ایرانیان غیر علمی بودن آن کاملا مشهود است.

ملت ما تا کی دروغها را باور خواهد کرد و تا کی عقب مانده خواهد بود ؟

 

******************

پيگماليون، شعر سعدي پاي چپ جديکار و سازمان ملل، فريدون مجلسي، اعتماد

نمي دانم آيا همه ملت ها مانند ما اسطوره باورند؟ يعني اسطوره يي مي سازند و آن را صميمانه باور مي کنند؟ اگر چنين نمي بود اسطوره عاشقانه پيگماليون و گالائتا نيز در يونان و روم باستان پديد نمي آمد و موضوع هنرنمايي هاي ده ها تنديس گر و نقاش و شاعر و نويسنده طي قرون و اعصار نمي شد

**************


مي گويند پيگماليون در ظرافت و زيبايي تنديسي که مي ساخت و آن را گالائتا ناميده بود، آنقدر کوشيد که سرانجام عاشق بيقرار آفريده خود شد و ملتمسانه از ونوس ايزد بانوي عشق و زيبايي و باروري غ=آفروديت يونانيف خواست آن را جان دهد و اين اسطوره همراه با اسطوره هاي ديگر باور مردمان آن اعصار را تشکيل مي داد. باري در زمان بچگي و نوجواني ما که طبعاً بحث درباره فوتبال بخشي از زندگي ما را نيز پر مي کرد، قهرماني به نام جديکار بسيار نامدار بود و محبوب. و در همان زمان که ورزش و خصوصاً فوتبال کاهداني بود و نانداني نبود، اين ورزشکار به هر تقدير توانسته بود با حسن تدبير فروشگاهي براي فروش وسايل ورزشي و خصوصاً فوتبال در کنار ورزشگاه امجديه تهران برپا کند، که هم نام جديکار و هم ارتباط کاربردي و هم موقعيت مکاني يا به اصطلاح لوکيشن آن سودآوري اش را تضمين مي کرد. مي گويند از کنراد هيلتون بنيانگذار موفق هتل هاي زنجيره يي جهاني هيلتون پرسيدند راز موفقيت تو در اين کار چيست و او گفت؛ «همواره سه اصل را در مکان يابي هتل هايم رعايت کرده ام؛ لوکيشن، لوکيشن، لوکيشن،» که همان موقعيت مناسب محلي خودمان باشد. باري، جديکار گذشته از اين استعداد هيلتوني از آنهايي بود که درباره اش اسطوره هايي مي ساختند و بچه هاي آن دوره در کمال ناباوري آن را باور مي کردند، يکي از آن اسطوره ها درباره قدرت بي نظير پاي چپ جديکار بود که اگر از اين دروازه شوت مي کرد، در آن دروازه به گل مي نشست، و اگر دروازه بان مقابل درصدد گرفتن آن برمي آمد ممکن بود شکمش در اثر شدت ضربه پاره شود، کار به همين جا پايان نمي يافت. وقتي در مسابقات بين المللي مي پرسيديم پس چرا تيم ما با داشتن ابرقدرتمندي مانند جديکار پيروز نمي شود، مي گفتند «براي اينکه پاي چپ او توقيف است،» و مي گفتند «پاي چپ جديکار را با زنجير مي بندند که نکند يک وقت از آن استفاده کند و موجب کشت و کشتار يا برد ناعادلانه تيم ايران شود.» و ما هم در عالم کودکي بي آنکه بينديشيم که بسيار خب، گيرم بخواهند پاي چپ جديکار را ببندند، آن را به کجا بايد ببندند؟ به زمين ميخ کنند؟ اينکه ديگر فوتبال نمي شد، حدس ما اين بود که آن را به نحوي به گردنش مهار مي کردند که از زورش کاسته شود و توان شوت کردن هم نداشته باشد، و هميشه وقتي نتايج باخت هاي جهاني ما اعلام مي شد، با خود مي گفتيم؛ «افسوس، اگر فقط اجازه مي دادند پاي چپ جديکار از توقيف آزاد شود، چگونه اول مي شديم و دمار از روزگار جهانيان درمي آورديم. چون تازه دوره مصدق را پشت سر گذاشته بوديم معتقد بوديم توقيف پاي چپ جديکار هم از حقه هاي انگليسي هاي بي پدر و مادر است که دست از سر ملت ما برنمي دارند. يک قهرمان هم که داريم ببين چطور پايش را بسته اند، چرا پاي قهرمان هاي خودشان را نمي بندند. تنها چيزي که هرگز مورد ترديد قرار نمي گرفت اصل قضيه بستن پاي جديکار بود،

در همان زمان ها که چند سالي از تاسيس سازمان ملل گذشته بود و ما بچه هاي دوران نهضت ملي سياست زده آن هم در سطح بين المللي بار آمده بوديم به خوبي در جريان کارهاي ملل متحد و مسائل کنگو و کشته شدن داگ هامرشولد و... بوديم و قدري وارد معقولات مي شديم. در همان زمان ها، وقتي آقا معلم، يادم نيست از روي کتاب يا از بر، در دبستان شعر معروف سعدي را با هيجان و غرور مي خواند و معني مي کرد، «بني آدم اعضاي يک پيکرند/ که در آفرينش ز يک گوهرند/ چو عضوي به درد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار» ما هم به هيجان مي آمديم. راستش سعدي آنقدر ساده و روان مي گويد که بهترين کار در معني کردن و تفسير آن همانا معني نکردن و تفسير نکردن آن است. شعر سعدي معني سرخود است. باري ما هم از اينکه معني و مقصود آن شعر زيبا را به آن خوبي مي فهميديم خوشحال مي شديم و گمان مي کرديم اين فهم به دليل بالا رفتن سطح سوادمان بوده است، نمي دانستيم آن فهم سعدي بود که با هنر ساده گويي به ما القا مي کرد تا به قول قديمي ها آدم شويم. آقامعلم در همان زمان با غرور مي گفت«اين شعر را دست کم نگيريد، اين ديگر نهايت عقل و اخلاق انساني است که همين سازمان ملل را هم از روي آن ساخته اند، و بر سردر سازمان ملل آن را با طلا نوشته اند،» بديهي است که ما هم خوشحال مي شديم. همان طور که بعدها مي گفتند خيلي چيزها را فرنگي ها از ما ياد گرفته اند خوشحال مي شديم و اگر خبر مي شديم که آن چيزها را از کوه نور گرفته تا نقشه قالي از دست ما گرفته بودند ناراحت مي شديم، باري اين نخستين باري بود که نکته يي در ارتباط سعدي و سازمان ملل و خصوصاً سردر آن به گوشم مي خورد، يعني دست کم برمي گردد به بيش از 50 سال پيش، از آن پس اين مقوله را بارها و بارها شنيدم و خواندم و گاهي خودم هم به استناد آن بر سر ديگراني کوبيدم که نمي دانستند ما کي هستيم، شايد شما هم اين ماجراي گالائتا و پيگماليون ايراني را بارها شنيده باشيد، تا اينکه ساليان سال بعد روزي دوستي از من پرسيد «نيويورک بوده يي؟» گفتم؛«در جواني که در سفارت در واشنگتن بودم دو سه باري به نيويورک رفته بودم.» گفت؛«آيا به سازمان ملل هم رفته بودي؟» گفتم در ديدار با همکاران فقط تا داخل هال ورودي آن رفته ام، اما هميشه فکر مي کردم که فرصت بسيار خواهد بود و لذا با آن تورهاي گردشي داخل سازمان ملل نرفته ام.» گفت؛«همين اندازه هم کافي است، آيا نگاهي هم به بالاي سردر سازمان ملل انداختي و آن شعر عالي سعدي را با حرف طلا در آنجا ديدي؟»

نگاهي به او انداختم و با خودم گفتم اي واي، ديدي چه غفلتي کردي؟ تا زير آن رفتي و نگاهي به بالاي سرت نينداختي؟ و به او گفتم؛«راستش حواسم به آن بالا نبود. يادم نمي آيد،» گفت؛ «بسيار خب، وقتي دور مي زدي و برمي گشتي، از اين طرف داخلي بالاي سردر را ديدي؟» گفتم؛«راستش يک چرخي زده ام نزديک 30 سال پيش، اما باز از توهم حواسم نبود که بالاي آن را نگاه کنم. نمي دانم.» گفت؛«من هم در سفري همان گشت کوتاه را زدم و حواسم هم بود، دقت هم کردم چيزي نديدم. حتماً آن را يک جاي ديگري غير از بالاي سردر گذاشته اند. و گفتم از تو که سوابقي در آن طرف ها داري بپرسم شايد جاي دقيق آن را بداني.» که نمي دانستم. اما وضعيت آن حاج آقاي

ريش بلندي را پيدا کردم که روزي جواني مردم آزار از او پرسيد؛«حاج آقا شما شب ها که مي خوابيد، ريشتان را زير لحاف مي گذاريد يا روي لحاف؟» حاج آقا از اين پرسش فضولانه خوش اش نيامد و گفت؛«اونش ديگه به شما مربوط نيست، هر طور دلم بخواهد مي خوابم. تو مساله خودت را بپرس،» اما کار به همين سادگي حل نشد. حاج آقا شب که به رختخواب مي رود و مي خواهد مثل هميشه لحاف را روي خودش بکشد ناگهان به ياد پرسش احمقانه آن جوان مي افتد و نخست ريشش را زير لحاف مي کند، و فشار ريش گردنش را به طرف داخل خم مي کند و نوعي حالت خفگي به او دست مي دهد، ريشش را بيرون لحاف مي گذارد، و اين بار فشار بيروني ريش گردنش را به بيرون خم مي کند و موجب گردن درد و خفقان مي شود. با اين وضع دچار بدخوابي مي شود و جوانک را لعنت مي کند که من يک عمر راحت و آسوده مي خوابيدم بي آنکه بدانم ريشم را زير لحاف مي گذارم يا روي لحاف، و حالا اين ملعون با سوال احمقانه اش خواب و آرامش مرا گرفته است. پرسش آن دوست گرچه آسايش مرا تا اين اندازه بر هم نزد، اما ترديدي در آن باره در دلم پديد آورد. گاه و بيگاه از دوستاني که اصلاً ماموريت خود را در آنجا سپري کرده بودند در اين باره مي پرسيدم. پاسخ همه منفي بود. گفتم با توجه به قديمي بودن خبر شايد اصولاً مربوط به جامعه ملل سابق در ژنو بوده که آن هم اکنون جزء سازمان ملل است بنابراين با قدري تسامح مي تواند قابل قبول باشد. درد سرتان ندهم، عصري سپري شد، نسلي کنار رفت، کسي از نزدک ترين کسانم همان مسير را رفت که کارش زماني در ژنو بود و زماني در نيويورک. به او گفتم ساختمان هاي اصلي و فرعي سازمان ملل را در هر دو جا زير و رو کند و خبرش را به من بدهد، خبر از هر دو شهر منفي بود، تا اينکه آقاي اوباما در پيام نوروزي اش امسال به اين شعر استناد کرد که آن هم ربطي به سازمان ملل نداشت،

اما دو اتفاق موجب شد اين سطور را درباره اعلام مفقود شدن شعر سعدي در سازمان ملل متحد بنويسم و از يابندگان تقاضاي کمک کنم، يکي اينکه پس از 40 سال گذارم به سازمان ملل افتاد. آن را به اتفاق بلد کارمند همان سازمان زير و رو کردم نشان به آن نشاني که سه يادگاري ارزشمند در آنجا ديدم که هر سه آشکارا توجه بازديد کنندگان را به خود جلب مي کرد. يکي مدلي بسيار ظريف و دقيق از استوانه مشهور کورش است که نخستين نوا و فرماني است که به جاي خون و خشونت بوي آزادي و انسانيت مي دهد. اميدوارم باز هم اسطوره نسازيم که اعلاميه جهاني حقوق بشر را از روي آن نوشته اند، اين استوانه در قابي بلورين در سرسراي اصلي در معرض ديد است.

دوم فرش بسيار نفيس، قديمي و بزرگي است که يکي از ديوارهاي اصلي کنار پلکان بزرگ را که سقف مرتفع دارد از پايين تر از سقف تا نزديک زمين آويخته اند، که توجه هر ديدارکننده يي را به خود جلب مي کند، و سوم تابلوهاي پرتره فرش ريزباف از همه دبيرکل هاي سازمان ملل متحد از آغاز تاکنون است، که بافندگان تبريزي کمال هنر خود را در آنها به کار برده اند و در نخستين خم پس از ورود به سرسراي اصلي و پشت آمفي تئاتر بزرگ قرار دارد. و باز هم داراي بهترين چشم انداز است. اما از شعر سعدي خبري نيافتم که نيافتم،

اتفاق دوم که مرا به نوشتن اين سطور واداشت جست وجويي در دانشنامه آزاد يا ويکي پديا در اينترنت بود که اتفاقاً به عبارات زير برخوردم که ترجيح مي دهم عيناً بياورم تا اگر کسي خواست خودش با رجوع به همين عبارات آن را بيابد؛

Afamous verse by Sa,di adorns the entrance to the Hall of Nations on the UN building in New York:

Of one Essence is the human race,

Thus has Creation put the base,

One Limb impacted is sufficient,

For all others to feel the Mace.

در اين عبارت صريحاً آمده است؛ شعر معروفي از سعدي بر ورودي تالار ملل در ساختمان سازمان ملل متحد در نيويورک نقش بسته است و سپس ترجمه همان شعر سعدي را به انگليسي نوشته اند. تعجب کردم وقتي پرسيدم هال يا تالار ملل در اين ساختمان کدام است، و کسي خبر نداشت، تعجب مي کنم از اين شهامت، که چگونه بر پايه توهمً يک اسطوره يا آرزوانديشي، خبري با زحمت تهيه و ترجمه و حتي در دانشنامه آزاد قرار مي دهيم بي آنکه بينديشيم ممکن است موجب گمراهي يک محقق شويم. با تمام اين اوصاف ممکن است من و همه دوستانم اشتباه کرده باشيم. از همه محققان و کساني که تاکنون به وجود شعر سعدي در بالاي سردر ورودي يا هر تالار يا هر گوشه ديگر سازمان ملل متحد استناد کرده يا چيزي نوشته يا گفته يا حتي شنيده اند تقاضا مي کنم با وسايل ساده امروزي که در هر تلفن همراه يافت مي شود عکسي از آن بگيرند، و با عکس و نشاني دقيق مکان من و ما را از اين اشتباه و سوءتفاهم بدبينانه تاريخي به درآورند. يا سرانجام بدانيم که چنين توهمي واقعيت ندارد، هرچند شعر سعدي بسيار برازنده آن مکان است. پس بکوشيم با کسب مجوز آن را به زبان فارسي و با ترجمه به زبان هاي اصلي در محل مناسبي در سازمان ملل با طلا بنويسيم تا صحت اين توهم قديمي را به نوعي تنفيذ کرده باشيم.

Posted on Wednesday, June 3, 2009 at 11:09PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

PrintView Printer Friendly Version

EmailEmail Article to Friend

Reader Comments

There are no comments for this journal entry. To create a new comment, use the form below.

PostPost a New Comment

Enter your information below to add a new comment.

My response is on my own website »
Author Email (optional):
Author URL (optional):
Post:
 
Some HTML allowed: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <code> <em> <i> <strike> <strong>