« احساسات ما آس برنده خمینی شد | Main | بازګشت به اول انقلاب همان بیان ناخودآګاه انقلاب شکست خورده است »

ایرانیها در خارج کشور

سياه و سفيد - مازيار


http://angolas.wordpress.com/
سياه و سفيد
ما ايرانيها در گوتنبرگ سوئد بزرگترين گروه خارجيها هستيم. معمولا خارجيها محله های خاصی سکونت دارند. مثلا بيشتر ترکها و سومالی ها در يکی دوتا محله جمع هستند. اما خوشبختانه ايرانيها پخش هستند. در محله های خارجی نشين که اکثريت و يا خيلی زياد خارجيها هستند معمولا بيکاري، دزدي، جنايت و درگيری زيادتر هست. نه اينکه خارجيها بيشتر اينکاره هستند. بخاطر اينکه تعداد بيکارها در اين محله ها بيشتر هست. اتفاقا سوئديهايی که در اين محله ها می نشينند هم بيشتر بيکار و الکلی هستند و خيلی شان ناسالم.

ايرانيها در مجموع در سوئد و گوتنبرگ موفق ترين گروه از خارجيها هستند. در اين مورد حتی دوسال پيش مقاله ای در يکی از روزنامه های سوئد نوشته شده بود. اما آدم ناموفق و ناسالم هم بين ما کم نيست. در گوتنبرگ دو کانال راديويی ايرانی هست که تمام شبانه روز برنامه دارند. البته هر دو ساعت مجری و برنامه عوض ميشود. بيشترشان را من حوصله گوش کردن ندارم. يکی دوتا را ميشود گوش داد. اما برای پيرترها که خوب زبان بلد نيستند و خوب نميتوانند در جامعه اينجا حل شوند خوب است. آنها را از تنهايی در می آورد و به ياد ايران می اندازد.

مغازه و رستوران ايرانی هم زياد هست، مثل خانسالار، ونک، ايران، ستاره، سورنتو، قصابی اکبر ، صرافی ايرکس، نانوايی و دهها تای ديگر. يه کتابفروشی ايرانی هم هست به اسم فرهنگسرای انديشه که اتفاقا صاحبش همولايتی ما يعنی گيلانی هست. طبق قانون سوئد همه خوراکيها بايد رويش تاريخ آخرين روز مصرف نوشته باشد. گرچه بيشتر ايرانيها پاک هستند اما يک بار که مادرم گفت کشک بخر تا غذای کشک درست کنم و من رفتم از مغازه ايرانی يک بطری کشک خريدم. از پشت شيشه سالم بود اما وقتی مادرم اولين قاشق را از آن برداشت يک تکه بزرگ کپک که شکل سبز بود تويش بود. بطری و کشک را انداخت توی آشغالدونی و آنروز غذای کشک نخورديم. يک بار نان لواش هم خريديم يه عالمه نقطه های سبز قارچ و کپک روی نانهای وسطی بود. يک بار هم مادرم سبزی خشک يا لوبيا يادم نيست خريد وقتی سر پاکت را باز کرد از تويش حشراتی که مثل پروانه بودند ولی خيلی کوچکتر پر زدند و آمدند بيرون. يه آقايی و خانمش که مغازه داشتند بعضی وقتها ميرفتند مغازه های بزرگ و سوپر سوئدی و سرپوشهای کره يک کيلويی را که تاريخ مصرف رويش هست را ميدزديدند و روی کره های کهنه خودشان ميگذاشتند. فکر ميکنم بعدا يکبار گير افتادند. يه آقای ديگه بود که بيچاره سکته کرد و مرد. ميگن هرکس از او يک نوع برنج که خيلی خوب و گران هست ميخريد ميپرسيد ميشه کيسه آنرا عوض کنم؟ بايد آنها را برای مرکز پخش برنج بفرستم. بعد جلوی مشتری برنج را ميريخت توی کيسه ديگر. بعدا که مشتری ميرفت توی آن کيسه با مارک مرغوب برنج نامرغوب و ارزان ميريخت و بجای برنج خوب گران ميفروخت. ما هيچوقت برنج خيلی گران نميخريم. مادرم با همين برنج معمولی بهترين و خوشمزه ترين پلو را درست ميکند. مهمانی که ميريم خانمها از نوع برنج حرف ميزنند و همه از برنج خيلی گران استفاده ميکنند. باور کنيد راست ميگم هيچ فرقی ندارد. پلوی مادرم از همه خوشمزه تر هست. بقيه هم همين را ميگن. بابام درباره ی پلوی ديگران ميگه :کار هر بُز نيست خرمن کوفتن.

ايرانيهای زيادی اينجا در پست های بالای بنگاههای خصوصي، دولتی و دانشگاهی هستند. چندسال پيش از 50 نفر دانشجوی دندانپزشکی دانشگاه اينجا 37 نفر ايرانی بودند. از طرف ديگر ميگن بيشترين زندانی خارجی زندان اينجا هم ايرانيها هستند.
لاله پورکريم 26 ساله خواننده، نوازنده و آهنگساز که به چند زبان ميخواند و گيلانی هست نيز در اينجا هست. موسيقی اش بسيار خوب و با کلاس هست و خيلی در نسل جوان سوئديها طرفدار دار. من هم خوشم می آيد. قبلا يک فيلم هم بازی کرده بود که خيلی استقبال شد و يک بار هم بهترين هنرمند سال سوئد شد. سوسن تسليمی هنرپيشه معروف که کارش خيلی گرفت مدتی در گوتنبرگ زندگی ميکرد. او هم گيلانی هست. يک خواننده قديمی ديگر هم هست که فارسی و گيلکی و تالشی ميخواند به اسم روح انگيز. يک بار که در يک مراسمی خواند و من بودم صدای گرمی دارد. يک آقايی که در ايران مدرسه موشها را بازی ميکرد اينجا هست و هفته ای يک بار هم دوساعت در راديوی فارسی گوتنبرگ برنامه دارد.

در سوئد دو تا گروه بزرگ موتور سوار هست که زياد در جرم و جنايت مثل باج گيري، قاچاق و قتل اين جور چيزها دست دارند و رقيب همديگر هم هستند و تا حالا چندنفر از همديگر را هم کشتند. يکی اسمش هست بانديدوس (Bandidos) و آن يکی هلس انجلس (Hells Angels). جالب اينجاست که رئيس بانديدوس ايرانی هست و دو هفته پيش به جرم دست داشتن در قتل و کارهای ديگر دستگير شد. برادر او در يک محله ای رستوران ايرانی دارد که در آنجا يک رستوران ايرانی ديگر هم هست. آن رستوران ديگر چندبار مورد حمله توسط بانديدوس قرار گرفت و صاحبانش تهديد شدند و ماشينشان مورد حمله قرار گرفت و همه روزنامه ها نوشتند. مدتی کسی جرات نداشت به رستوران آنها برود. اما روزنامه ها که نوشتند مردم بخاطر همدردی با آنها بيشتر می رفتند.

ده سال پيش عده ای نوجوان و جوان سوئدی و بيشتر خارجی بين 15 تا 19 سال در يک ديسکو شرکت کردند. سه نفر که دو تا ايرانی هم بودند بعلت اينکه اهل دعوا بودند را به ديسکو راه ندادند . اين سه نفر برای اذيت کردن بقيه رفتند به زير زمين ساختمان که پر از صندلی و مبل کهنه بود آتش درست کردند تا دودش به طبقه بالا برود و ديسکو به هم بخورد. آتش به مبلها سرايت کرد و نتوانستند کنترل کنند. ساختمان چون قديمی بود فقط يک در خروجی داشت. محل جمع شدن اتحاديه مقدونيها بود و مناسب ديسکو هم نبود. يک پنجره داشت که سه متر بالا بود و کسی نمی توانست از آنجا بيايد بيرون. ابيچاره ها نتوانستند همه فرار کنند. آن سه نفر ديوانه هم بجای اينکه آتش نشانی را خبر کنند از آنجا رفتند. 70 نفر مردند. 9 نفر جوان ايرانی و 11 سوئدی و بقيه از کشورهای ديگر بودند. يکيشان که 16 سالش بود گيلزاد نام داشت که پسر همان آقای گيلانی بود که کتافروشی دارد.

دوست پدرم يک روز صبح زود روز شنبه با چندتا دوستانش قرار داشت ميخواستند با هم بروند يک شهر ديگر. به خانه کسی که در يک ساختمان شش طبقه زندگی ميکرد رفتند. طبقه پايين يک آقای ايرانی رستوران داشت. چند دقيقه که آنجا ماندند دوست پدرم متوجه شد که کليد ماشين را يادش رفته بود برداره. با يکی از دوستانش ميخواستند از طبقه ششم با آسانسور بيايند پائين. يک طبقه که آمدند ديدند دود توی آسانسور آمد. پايين تر که ميرفتند دود بيشتر ميشد. به طبقه پايين که رسيدند و در آسانسور که باز شد دود سياه و داغی به داخل آسانسور هجوم آورد. دو نفر هردو خم شدند که شايد بهتر نفس بکشند. همه چيز سياه بود. دستهايشان را هردو با چشمهای بسته روی دگمه های آسانسور ميکشيدند. بالاخره شانسی روی دگمه يک طبقه بالا را فشار دادند و آسانسور بالا رفت و آمدند پيرون و از پله های مواقع ضروری و خطر خارج شدند. روز تعطيل بود و همه مردم در 5 طبقه بالا خوابيده بودند. يکی شان به آتش نشانی زنگ زد و آن يکی زنگ همه خانه ها را از آن پايين زد تا بيدارشان کند. همه بيدار شدند ولی دود سياه همه طبقه ها را پر کرده بود و کسی نميتوانست پايين بيايد. از طبقه پايين که رستوران آقای ايرانی بود آتش زياد بيرون می آمد. خوشبختانه 5 دقيقه بعد ماشينهای آتش نشانی آمدند و آتش را خاموش کردند. اگر دوست پدرم کليدش را فراموش نکرده بود شايد 200 نفر می مردند. بعدا در روزنامه ها نوشتند که خود آقای ايرانی صاحب رستوران با همکاری برادرش برای تقلب در بيمه رستوران را آتش زده بود و دستگير شد.

هرسال چهارشنبه سوری در گوتنبرگ در يک ميدان بزرگ ورزشی در مرکز شهر حدود شش تا هفت هزار ايرانی شايد هم بيشتر جمع ميشوند و جشن ميگيرند و از روی آتش ميپرند که خيلی جالب هست. از چند سال پيش ترک های ايرانی خودشان جداگانه دارند و جای ديگر ميگيرند. جشن های مشترک بايد وسيله ای برای دوستی و بين مليتها باشد نه جدايی. من فکر ميکنم آن رئيس هايی که تصميم گرفتند جداگانه جشن بگيرند آدمهای خوبی نميتوانند باشند چون به جدايی و در نهايت رقابت و شايد هم دشمنی دامن ميزنند. خوشبختانه گيلانيها و مازندرانيها و تالشها با بقيه ايرانيها با هم هستند.

چيزهای ديگری هم هست که ميخواستم بنويسم ولی طولانی تر ميشه
http://angolas.wordpress.com/

18 بهمن 1387 10:40

Posted on Saturday, February 7, 2009 at 12:45AM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

PrintView Printer Friendly Version

EmailEmail Article to Friend

Reader Comments

There are no comments for this journal entry. To create a new comment, use the form below.

PostPost a New Comment

Enter your information below to add a new comment.

My response is on my own website »
Author Email (optional):
Author URL (optional):
Post:
 
Some HTML allowed: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <code> <em> <i> <strike> <strong>