http://efsha.squarespace.com/blog/2013/5/20/053911867558.html
خواننده ای در مورد نقد بنده نوشته اند:
هموطن مرقوم داشته اید که"نیروهای دلسوز و مترقی جامعه مثل روشنفکران -دانشجویان - کارگران لازم است سعی نمایند که جبهه حقوق بشری و دمکراسی طلبی قوی در کشور تشکیل بشود و...." در مملکتی که هرگونه حرکت و تظاهری درکنترل نیروهای امنیتی است و مردم دارای کوچکترین پشتیبانی و رهبری سیاسی نمیباشندچگونه میشود گفته شما را از قوه بالفعل درآورد؟ بهترین مثالش خرداد88 بودکه بنوعی میرفت تا پایه های رژیم را به لرزه درآورذه واحیانآ بسقوط بکشاند اما شوربختانه درست درلحظاتیکه مردم نیاز مبرم به رهبری قاطع وخارج از کادر رژیم و پشتیبانی سیاسی درجهت اعمال خواستهای بحقشان میداشتند بناگهان همه این عوامل و فاکتورها دود شده و بهوا رفتند! و لاجرم رژیم جری تر گشت و منظبط تردرتهاجم به آنگونه اعتراضات و ظاهرآدرس گرفتن از نقاط ضعف خودش.و ارسال عوامل خودبه خارج و ازطنزروزگار نفوذ وحشتناک برخی از آنها به حوزه های رهبری اپوزیسیون!
ازنگاه من, هیچکدام از(ما) مخالفان رژیم اسلامی با هرنوع تفکر سیاسی تاکنون نتوانسته ایم به یک حداقل توافق و تفاهم درجهت ایجادیک مانیفست فراگیرو قوی سیاسی برسیم که البته ریشه درتربیت و تفکر و تجارب سیاسی اجتماعی ما داشته و از همه مهمتر افرادمدعی رهبری ازطیوف چپ و راست و میانه هیچکدام آن صلابت و آگاهی و کاریسمای مبارزاتی را نداشته و اگراحیانآ شاهزاده رضا پهلوی مورد محبت و خواستاری بسیاری ازایرانیان درون و برون میباشد بیشتر بدلیل نوستالژی وطن بوده وولیعهدی سابقش که شوربختانه ایشان نیز بدلایل زیادی که شرحش ازحوصله این نگارش خارج است باصطلاح سوراخ دعا را گم کرده اند .
لذا اگر ما بواقع بخواهیم یک نظر سنجی نسبتآ بیطرفانه انجام دهیم متوجه میشویم هیچ یک از این آقایان مسیرعمل و یا حرکتی لازم درجهت امیدواری وسازماندهی و ایجاد یک روحیه مبارزاتی طولانی را نپیموده و شوربختانه هرچه زمان بیشترطی میشودناپایداری و تزلزل مبارزاتی آنها بیشترو عیانتر گشته که در نتیجه حاصلش حالت انفعالی و بیتفاوتی در میان ایرانیان مخالف رژیم میباشد !
در پایان نظر من کماکان برحول ایجاد محور رهبری سیاسی و ایجادیک تشکل منسجم و پایدار و آگاه مبارزاتی بوده و بر این باور میباشم که چنانچه فرهیختگان سیاسی اراده بر انجام این فعل نمایند احتمال موفقیت و نجات مام میهنمان بمراتب بیشتر و محتمل تر خواهد گشت. بامید آنروز..
.......................
جواب بنده:
خوب شما خودتان جواب خودتان را داده اید.گروه های سیاسی چون از باورهای حقوق بشری و دمکراتیک دور هستند نمیتوانند به اتحاد برسند.اگر در داخل کشور ایرانیان در خطر هستند ولی چرا در خارج از کشور بنیان این اتحاد گذاشته نمیشود. مثلا من خودم چند بار برای جمهری خواهان سکولار ایمیل زده ام که چگونه میشود بشما پیوست هنوز جوابی دریافت نکرده ام.خوب تا زمانی که بخواهیم محفلی عمل بکنیم و از ترس عوامل رژین و نفوذی ها با گارد بسته حرکت کنیم بجایی نخواهیم رسید.امکانات مالی و سازمانی فراهم بوده است شما ببینید به چه تعداد تلویزیون در خارج از کشور راه اندازی شد ولی فقط برای تبلیغات ایدئولوزیک این تلویزیونها توانسته اند اقدام کنند و نه برای متحد کردن ایرانیان حول و حوش ارزشهای حقوق بشری و دمکراسی .چرا چون اینان که ثروت داشته اند با دزدی و همکاری با رژیم قبلی ثروت اندوخته اند و اصلا در قلبشان ضد حقوق بشری و ضد دمکراسی هستند. ولی اول لازم است درد را شناخت و بیماری را تشخیص داد. در ایران ایدئولوزی نمیتواند موفق شود زیرا با بضاعت فرهنگی و دینی و ملی و سیاسی ما فقط به فاشیسم میرسد دو حکومت ناسیونالیستی و اسلامیستی در نود سال اخیر بفاشیسم رسیدند و تک حزبی یا بدون حزبی شده اند.دمکراس یو حقوق بشر همسو با فرهنگ انقلاب صنعتی و مدرنیته است و بنفع همه است الا نیروهای ارتجاعی در خدمت بیگانه.منتها این نیروهای ارتجاعی با مغز شویی و بکار گیری امکانات دولتی برای تهدید مردم ملت را مننحرف کرده اند.ما خود مانع خود هستیم با باورهای غلط و ضد دمکراتیک خود.
دوست محترم دوباره نوشته اند:
من هرگز به اتحادبین نیروهای سیاسی مختلف باور نداشته و ندارم اما یک ائتلاف وسیع را بسیار محتمل وضمنآ مفید درمبارزه میدانم, و لذا صحبت از اتحاد ازسوی شما را کمی به انحراف راندن میبینم! ازنوع نوشتن شما چنین برداشت میکنم که شما باید از طیف فکری چپ بوده باشیدزبرا بیشتر به شعارپرداختنهای رایج اما قدیمی با استفاه از یک سری واژگان رایج آن طیف! بسنده کرده اما راه حلی عملی و مورد پذیرش شرائط فعلی سیاسی اجتماعی میهنمان را نداده اید! البته من مشکل شخصی با طیف چپ ندارم .
اساسآ گیرم که تمام فرمایشاتتان صحیح باشد, خوب چگونه میشود صرفآ با حرف و شعارو استفاده از آن واژه ها به آن " باورهای حقوق بشری و دمکراتیک" مورد نظر شما رسید؟ با حرف و یا درعمل وازطریق آگاه سازی و سازماندهی و تشکیلات؟ اگر (ما) مخالفان رژیم اسلامی از هرگونه نحله فکری , بیشتر واقع گرا بوده و شرائط سیاسی اجتماعی درونی رابا توجه به فشارها و خواستهای بین المللی را درنظر بگیریم بمراتب بهتر و مفید ترمیتوانیم نتیجه گیری سیاسی نماییم تا اینکه محصوردر افکار و شعائر قدیمیمان = ایدئولوژی بوده باشیم
توجه مجدد شما به 2 مطلب نگارش شده خود در زیر را توصییه میکنم
...........................
دوست عزیزم شما درباره من نوشته اید: محصوردر افکار و شعائر قدیمیمان = ایدئولوژی بوده باشیم.اشتباه شما در این است که نمیدانید که ارزشهای حقوق بشری ارزشهایی نیست که بتوانند یدئولوژیک بشوند.بنابراین بهتر و درست تر قضاوت کنید. شما میفرمایید که به اتحاد نیروهای سیاسی مختلف باور ندارید معنای حرف شما این است که موضوع را نگرفته اید.ما ایرانی ها از هر گروه و ایدئولوزی و دسته ای که باشیم تا متحد نشویم نخواهیم توانست مسئله کشور را حل کنیم.موضوع بقای ایران است که با ادامه وضع موجود رو به قهقرا و نابودی میرود.با توجه به این که هر نوع حکومت ایدئولوزیک در کشور با توجه به بضاعت حقوق بشری ما که در آن هر حاکمی براحتی آب خوردن آدم میکشد و بازجویش سر زندانی را در توالت فرو میکند ، هر نوع حکومت ایدئولوزیک فقط به فاشیسم ختم میشود کما این که ناسیونالیسم پهلوی و اسلامیسم خمینی به فاشیسم ختم شده است.این موضوع ربطی به عقاید من ندارد و واقعیت هست.
...................................................................
ویژه خبرنامه گویا
در جريان به درازا کشيدن عمر ديکتاتوری ها پديده های بسياری به جعل و قلب و مسخ کشيده می شوند؛ اخلاق به انحطاط می گرايد، روابط انسانی مخدوش و روابط اجتماعی کاسبکارانه می گردد. اما در اين ميان باور آنهايی که می خواهند ديکتاتوری را به پايين بکشند نيز بدون تغيير باقی نمی ماند، آن نيز، به سهم خود، دستخوش تزلزل و ترديد می شود، شايد نه در ظاهر و گفتمان، اما در واقع و عملکرد. اين گونه به نظر می رسد که اين اتفاق برای بخش قابل توجهی از آن چه به عنوان اپوزيسيون ايرانی ناميده می شود روی داده است. باور اين اپوزيسيون در اين که قادر باشد رژيم جمهوری اسلامی را پايين کشيده و خود جايگزين آن شود به مرور زمان دستخوش نوعی فرسودگی شده و آن را بيشتر به يک «اپوزيسيون اخلاقی» تبديل ساخته است تا يک «اپوزيسيون سياسی». اين استحاله البته خيلی هم اتفاقی نيست.
شاخص های اپوزيسيون
تصديق اين امر از اين روی ممکن است که «اپوزيسيون» در معنای متعارف خويش و درپيوند با رژيم های ديکتاتوری به نيرويی اطلاق می شود که بنای مخالفت با تماميت حاکميت موجود را دارد و در صدد است که با پايين کشيدن آن، خود را جايگزين نظام سياسی استبدادی بسازد. اين برداشتی است موجه، متداول و مورد انتظار. به عبارت ديگر، اپوزيسيون يک رژيم ديکتاتوری نيرويی است که ۱) برای رژيم موجود مشروعيت و لذا حق حاکميت قائل نيست. ۲) به اين واسطه، به طور عملی در تدارک پايين کشاندن آن از قدرت است و ۳) خود را برای جايگزين کردن آماده کرده است، در ورای اين که تماميت جامعه او را شايسته ی جايگزينی بداند يا نه. حضور اين سه ويژگی اجازه می دهد که در مقابل يک نظام ديکتاتوری نيرويی قابل تصور باشد که او را نمی پذيرد و اين عدم پذيرش را با يک مبارزه ی عملی به پيش می برد تا جايی که سبب سرنگونی آن شده و به جای آن می نشيند. اين که پس از کسب قدرت اپوزيسيون مورد نظر چگونه رفتار کند موضوعی است که در اين جا به آن نمی پردازيم.
سرنوشت اپوزيسيون ايرانی
اپوزيسيون ايرانی اما به تدريج در تامين اين سه خصلت ذاتی دچار ضعف و آشفتگی فراوانی شده است. دلايل فراوانی در اين فراموشی تاريخی اپوزيسيون نسبت به نقش خويش شريک بوده اند. عامل نخست، نفوذ عوامل متعلق به نظام در دل اپوزيسيون است. امری که بايد به يک «پارادوکس» شبيه باشد و هست، اما واقعيت دارد. رژيم اسلامی، با آغاز جريان دوم خرداد، موفق شد که خط قرمزهای اپوزيسيون را با تهاجمی حساب شده به هم زند و با روانه شدن شخصيت های برخاسته از نظام به خارج از کشور، يکی بعد از ديگری سنگرهايی را که تا آن جا متعلق به اپوزيسيون برانداز بود فتح کرده و نوعی اپوزيسيون غيربرانداز را شکل بخشد. موج اصلاح طلبان با جريان هايی مانند «کنفرانس برلين» به خارج از کشور آمدند تا مرزبندی های سخت سابق را نرم، انعطاف پذير و در نهايت مخدوش سازند. ده سال بعد بسياری از چهره هايی که رسانه ها و مردم تحت عنوان «فعالان اپوزيسيون» معرفی می کردند و می شناختند در واقع امر همين افراد متعلق به نهادهای مختلف امنيتی، اطلاعاتی، فرهنگی و رسانه ای و يا سياسی نظام بودند که اينک در خارج از کشور در هيبت «شبه اپوزيسيون غير برانداز» صحنه را به دست گرفته بودند. البته نبايد فراموش کرد که اين موفقيت نظام در تغيير خط بندی های اپوزيسيون خود ناشی از کمبود قدرت عملی و ضعف انسجام متشکل فعالان برانداز در آن زمان بود.
کارکرد مشخص اين هجوم خودی ها به غير خودی ها اين بود که شاخص اول اپوزيسيون در نظام های ديکتاتوری، يعنی حق مشروعيت و بقاء برای رژيم استبدادی قائل نبودن، به طور جدی زير سوال رفت و موضوع به تضعيف يک جناح از نظام و در مقابل تقويت جناح ديگر آن تبديل شد. امری که تا آن روز در گفتمان اپوزيسيون برانداز جايی نداشت به گفتمان نخست شبه اپوزيسيون غير برانداز تبديل شد. با اين موفقيت رژيم توانست يکی از سه خصلت ذاتی نيرويی را که به واسطه ی دارابودن اين سه ويژگی می توانست در مقطع مشخصی نقش نيروی جايگزين را برای او داشته باشد از آن سلب کرد و مشکل هويتی را در درون ساختار اپوزيسيون کليد زد.
با از دست رفتن مخرج مشترک نيروهای پراکنده ی جبهه ی برانداز، عملکرد آنها ديگر نمی توانست بر روی براندازی متمرکز باشد. آنها به دنبال جريان توهم زايی هايی مانند دوم خرداد ۱۳۷۶ و يا ۲۲ خرداد ۱۳۸۸ بخش عمده ای از نيروهای خود را از دست دادند و کار جذب افکار عمومی به سوی يک گفتمان راديکال برايشان سخت و سخت تر شد. گرايش به سوی باور به استحاله ی از درون نظام شکل گرفت وهمراه با قدری ياری از جانب عوامل هدفمند رژيم، تقويت شد، تا جايی که گفتمان برانداز را به حاشيه کشاند. کار به جايی رسيد که هر گونه کنشی که قرار بود به رژيم لطمه ای عملی وارد سازد به عنوان حرکتی «خشونت آميز» و «غير مسالمت آميز» با يک اجماع رسانه ای مورد تقبيح قرار گرفت و جای خود را به گفتمانی داد که انتظار و شکلی از انفعال را در پشت واژه های پرطمطراق «خشونت پرهيزی» و امثال آن تشويق می کرد. اينجا نيز اپوزيسيون پويايی خود را از دست داد و به يک اپوزيسيون دچار ترديد در مرزبندی ها و سست شده تبديل گشت. عمل گرايی و راديکاليسم لازم برای زير سئوال بردن بقای ديکتاتوری رنگ باخت و به جای آن حرف گرايی و تحليل و اطلاعيه دهی و مصاحبه رايج شد.
پس، تابع زير سوال رفتن خصلت نخستين از ويژگی های سه گانه ی يک اپوزيسيون برانداز، خصلت دوم نيز تحليل رفته و ضعيف و ضعيف تر شد. نتيجه ی نهايی اين فرايند دو مرحله ای محو باور بخش عمده ی اپوزيسيون به توان جايگزينی نظام استبدادی بود. امروزه بسياری از سازمان ها و گروه ها افق استراتژيک عمل خود را در ايفای نقشی ناچيز در گذر تدريجی و البته سخت احتمالی به سوی دمکراسی می بينند. آنها ديگر باور ندارند که توان و يا شايستگی جايگزينی نظام را داشته باشند، نه برای اين که رژيم بهبودی در رفتارهای پر از جنايت و غارت خويش به وجود آورده، بلکه به اين دليل که اين تشکل ها ناتوان از عمل موثر برای زير سئوال بردن حيات رژيمی هستند که ديکتاتوری ضد انسانی و نقض بارز حقوق بشر و حقوق اوليه ی شهروندان خصلت اصلی آن بوده و هست.
زمان تغيير يک روند
لذا اگر حرکت رژيم به سوی اپوزيسيون را حرکتی برنامه ريزی شده و انديشيده بدانيم بايد بگوييم حرکتی موفق بوده است که در عرض ۱۰ سال، يک «اپوزيسيون راديکال برانداز» را به يک «اپوزيسيون نرم غيربرانداز» تبديل ساخت. اينک اما با گذر زمان و بروز آثار به شدت منفی آن بر روحيه ی مبارزاتی ايرانيان وبرعلاقه ی تغييرطلبی کل جامعه ی ايران، شايد وقت آن رسيده است که نيروهايی که خود را به راستی در مسير تغيير اوضاع از راه براندازی می دانند به باز تعريف خويش روی آورده و به گونه ای رفتار کنند که مرزهای مخدوش و آسيب ديده بازسازی شوند. بعد از پانزده سال نفوذ گفتمانی که به زحمت سازش گرايی خود را با بخشی از نظام پنهان می کند، زمان آن فرا رسيده که نيروهايی که تماميت نظام را نمی خواهند خط قرمزی را ترسيم کرده و از آن به عنوان فصل مشترک يک جريان اپوزيسيون برانداز استفاده کنند.
برای اين منظور بايد که سه خصلت ذاتی اپوزيسيون برانداز که عليه يک نظام ديکتاتوری می جنگد مورد بازيافت قرار گيرد. گفتمان و عملکرد اين اپوزيسيون بازتعريف شده بايد به گونه ای تنظيم شود که باز هم بتواند ۱) تماميت نظام جمهوری اسلامی را بدون قائل شدن هيچ استثنايی در درون آن فاقد لياقت برای حفظ حاکميت سياسی قلمداد کند. ۲) عملکرد خود را نه بر مبنای گفتارگرايی صرف، که براساس عمل مشخص برای سست کردن پايه های نظام ديکتاتوری تنظيم کند و ۳) خود را برای جايگزين سازی نظام ديکتاتوری آماده ساخته و در چشم جامعه قابل و توانا نشان دهد.
پرداختن به اين ضرورت های سه گانه البته آسان نيست، اما شدنی است. در درجه ی نخست می بايست موضوع سلب مشروعيت از کليت نظام جمهوری اسلامی به عنوان يک شاخص هويتی مورد بازشناسی نيروهای برانداز قرار گيرد تا هر نيرويی که از اين امر به هر شکل و با هر توجيهی سرباز زند به عنوان يک نيروی غير اپوزيسيون شناخته شود. صد البته که بايد حق دگر انديشی را در اين باب رعايت کرد، اما در اين چارچوب مشخص، دگر انديش، ديگر جای و جايگاهی در چارچوب پديده ای به اسم اپوزيسيون نخواهد داشت. يا بهتر است بگوييم مرز بين اپوزيسيون به عنوان يک مفهوم که در حال حاضر بی هويت، نامشخص و کلی است و اپوزيسيون برانداز که يک مفهوم هويت بخش، مشخص و دقيق است، تعيين می شود. آنها که به شکلی و به نوعی و به بخشی از نظام کنونی باور دارند به تدريج در صف و جبهه ی ديگری قرار خواهند گرفت که بی شک و به تدريج شايسته ی واژه ی اپوزيسيون نخواهد بود و اين واژه، بار ديگر، معنای خاص و هدفمند خود را در قلمرو ديدگاه ها و عملکرد نيروهای برانداز خواهد يافت.
البته اين کار يک شبه روی نخواهد داد. با حضور رسانه های قدرتمندی مانند بی بی سی و صدای آمريکا که پايگاهی برای نشر افکار نيروهای شبه اپوزيسيون به اسم اپوزيسيون هستند، کار نيروهای برانداز از حيث تبليغاتی آسان نخواهد بود. شايد به همين دليل اين نيروها بايد به فکر داشتن رسانه های مستقل و قدرتمندی باشد که بتوانند گفتمان اپوزيسيون برانداز را به طور قوی و گسترده مطرح سازند. به همين ترتيب که بايد گفتمان برانداز خود را از تعارف های معمول سياسی و رسانه ای مد روز شده که در آن بحث های شيک اما ناکارآی «عدم خشونت»،- در مقابل خشونت فکرشده و سازمان يافته ی رژيم-، متداول است رها سازد و با گفتمانی که بوی به چالش کشيدن حاکميت استبدادی و مبارزه جويی از آن برمی خيزد مطرح شود.
نکته ی بعدی و به موازات بازسازی گفتمان سلب مشروعيت از کليت نظام، عملکرد نيروهای برانداز است که بايد در همان راستا و در مسير فشار عملی و ايجاد تنگنا برای رژيم و اعوان و انصار آن در داخل و خارج از کشور باشد. به گونه ای که برای مردم بارز شود نيروی اپوزيسيون نيرويی است که فقط حرف نمی زند و به داشتن يک وبسايت و نشريه اکتفاء نمی کند، بلکه به صحنه می آيد و در عمل پنجه در پنجه ی رژيم جنايتکار می اندازد. اپوزيسيونی که خود را به حد «اداره ی ثبت احوال» جنايات رژيم تقليل نداده بلکه در مقابل هر جنايتی يک پاسخ عملی را تدارک می بيند. اين تنها با عمل است که اپوزيسيون برانداز می تواند اعتبار ناشی از بی عملی خود را نزد مردم ايران به دست آورد و به واسطه ی اين اعتبار، قدرت سازماندهی و هدايتگری نيروهای مستعد و کنشگر جامعه را در اختيار داشته باشد.
و در نهايت برای تامين خصلت سوم خويش، اپوزيسيون برانداز بايد نشان دهد که به واسطه ی عدم قائل شدن کمترين مشروعيتی برای هيچ يک از جناح های رژيم و باور به ضرورت کنار زدن کليت آن، آماده است تا از طريق عمل خويش و تدارک پشتيبانی و قيام مردمی به قدرت برسد و جايگزين نظام سياسی کنونی شود. گفتمان و باور به توان و ضرورت جايگزينی بايد در اپوزيسيون برانداز نهادينه شود. اپوزيسيونی که قدرت را نخواهد موفق به خلع قدرت از رژيم حاکم نمی شود. بايد که قدرت طلبی نه در شکل جاه طلبانه ی خويش، که در صورت عقلانی و ضروری و لازم خود به عنوان يک امر حتمی و حياتی برای اپوزيسيون برانداز درآيد. صد البته که برای جايگزين مشروع جلوه کردن، اپوزيسيون برانداز بايد طرح و برنامه برای سه مرحله ی اين مسير را داشته باشد: طرح مشخص قابل اجرا برای پايين کشيدن کليت نظام جمهوری اسلامی، طرح مشخص قابل اجرا برای مديريت کردن دوران گذار در جهت برگزاری انتخابات آزاد و در نهايت، اراده ی معين و قاطع برای واگذار کردن قدرت به دست نمايندگان منتخب اکثريت مردم.
به عنوان نتيجه گيری
نگارنده بر اين باور است که در شرايط کنونی، هم رژيم جمهوری اسلامی و هم شوربختانه اپوزيسيون آن، هردو، به بن بست رسيده اند. اين که شرايط هم به طور کيفی تغييری نمی کند به دليل همين بن بست دو جانبه است که نه از جانب نظام حاکم حرکتی مهم را ميسر می سازد و نه از جانب اپوزيسيون اقدامی را که به کنار زدن اين رژيم منجر شود. در اين گره گاه است که هر نيرويی که زودتر و بهتر اقدام به پاسخگويی به ضروريات حاکم بر حيات خويش کند، از بن بست خارج و ابتکار عمل را در صحنه به دست خواهد آورد. بحران های چندگانه ی رژيم – بحران اتمی، بحران تحريم ها، بحران اقتصادی، تشديد اختلافات درونی و احتمال بروز شورش های اجتماعی- از رژيم جمهوری اسلامی حاکميتی قابل سرنگونی ساخته است، اما درست در همين جاست که زحمات ده تا پانزده سال گذشته ی نظام، برای تخريب و تضعيف اپوزيسيون برانداز، مانع از وجود جبهه ای قدرتمند در جهت سرنگون کردن آن شده است. اينک هر دو طرف از موقعيت هم آگاهند، هم رژيم می داند که بايد از بحران هايش خلاص شود تا ديگر قابل سرنگونی نباشد و هم اپوزيسيون می داند که تا قبل از خروج رژيم از اين بحران های چندگانه – که نياز به چند سالی وقت دارد- فرصت خوبی را در اختيار دارد تا با جبران کمبودها و رفع اشکال ها به يک اپوزيسيون برانداز قدرتمند و قابل جايگزينی تبديل شود.