« ماجرای کرامت اله دانشیان و خسرو گلسرخی | Main | نظرات استاد آمریکایی هواخواه دمکراسی - نوشيروان کيهاني زاده »

تا قضاوت نهایی چقدر فاصله داریم؟

تا قضاوت نهایی چقدر فاصله داریم؟
جامعه ما نیاز به قضاوت نهایی در باره  مواردی مثل سلسله پهلوی ،مصدق ، حزب توده ، چریکهای فدایی خلق و حزب توده و .... دارد. تا این قضاوتها نهایی نشوند امکان همگرایی و اتحاد وجود بارزی نخواهد داشت.ما اسیر ابهامات زندگی و ارزشهای گذشته خود هستیم و تا این ابهامات بر طرف نشود در ورطه عقب ماندگی و سرگردانی آواره خواهیم ماند.
این موضوع یکی از علل نرسیدن ما به اتحاد در حول و حوش ارزشهای حقوق بشری و دمکراسی است
ما نمیدانیم با این مسایل با عقلانیت باید قضاوت کنیم یا با احساسات ملی و دینی و ایدئولوزیک. آیا هنوز ما به این نقطه نرسیده ایم که بدانیم فقط با عقلانیت آزاد و رها خواهیم توانست از این ورطه عقب ماندگی و حکومتهای ضد ملی و آدم کش و فاسد رهایی یابیم؟ در زیر به نوشته ای در باره قضاوت نهایی در موردحزب توده ایران میپردازیم:
Source:
Accessed: 01/11/12
On the 70th anniversary of Tudeh party in Iran, this article argues that judging Tudeh’s performance is not that easy.
سختی قضاوت درباره حزب توده ایران
محمدرضا نیکفر
پژوهشگر در فلسفه و اندیشه سیاسی
۷۰ سال از بنیان‌گذاری حزب توده ایران می‌گذرد. این حزب دیگر در صحنۀ سیاست ایران نقش قابل ذکری بازی نمی‌کند؛ با وجود این، یادآوری تاریخ آن مهم است.
چرا چنین است؟چرا نمی‌توان با یک جمله، با یک حکم، با یک صفت، با یک کتاب یا کتاب‌هایی کار حزب توده ایران را ساخت و پروندۀ آن را برای همیشه بست؟
هویت مشترک: موضوع‌های مشترک بحث
کم نیستند پرونده‌هایی از تاریخ معاصر ایران که تا همین چندی پیش بسته قلمداد می‌شدند، اما دوباره این نیاز پیدا شد که گشوده شوند و از نو موضوع بررسی و نقد و داوری قرار گیرند.
نمونه‌ای گویا: به انقلاب ۱۳۵۷ همچون داوری نهایی تاریخ درباره سلسلۀ پهلوی نگریسته می‌شد. بسیارند روشنفکرانی که با اشتیاق، سخن عامیانۀ انداختن پروندۀ رضا شاه و محمدرضا شاه به زباله‌دانی تاریخ را تکرار می‌کردند، اما اینک دریافته‌اند که باید به آن پرونده رجوع کنند، آن را بازبخوانند و دربارۀ حکم‌های صادر شده تجدید نظر کنند.
نخستین درسی که باید از این تجربه بگیریم این است که دیگر تصور نکنیم تاریخ جایی به نام "زباله‌دانی" دارد که می‌توان اراده کرد و چیزهایی را در آن افکند و برای همیشه از دست آنها خلاصی یافت.
مجموعه‌ای از شخصیت‌ها، سازمان‌ها و رخدادها وجود دارد که ما برای فهم تاریخ ایران در قرن بیستم ناچاریم مدام به آنها رجوع کنیم. از آن جمله‌اند: رضا شاه، محمدرضا شاه، مصدق، آیت‌الله خمینی، کودتای ۲۸ مرداد، اصلاحات ارضی ("انقلاب سفید")، سیاهکل، انقلاب ۱۳۵۷ و ... حزب توده ایران.
ما دربارۀ هیچ‌کدام از اینها نمی‌توانیم به یک وحدت نظر نهایی برسیم. هویت مشترک ما نه اشتراک در اسطوره‌های مثبت و منفی و داوری‌هایی همسان دربارۀ پدیده‌های عمدۀ تاریخی، بلکه در رجوع مداوم به پدیده‌هایی خاص برای فهم موقعیت کنونی و تعیین میزان وحدت و تضادمان است. نهایت همدلی ما توافق بر سر بحث است، نه بر سر رسیدن به نتیجه‌ای که برای همه پذیرفتنی باشد. و معمولاً داستان این گونه پیش می‌رود: آن‌قدر بحث می‌کنیم تا خسته شویم، تا موضوع‌های کنونی مبرمیت و جذابیت خود را از دست بدهند و موضوع‌های دیگری مبرم و جذاب شوند.
موضوع "حزب توده ایران"
به نظر می‌رسد که "حزب توده ایران" هنوز از موضوع‌های جذاب و تا حدی مبرم برای بحث باشد. کسانی هم که قضاوت خود را دربارۀ این حزب کرده‌اند، چه بسا مدام در گفتار و نوشتار به آن اشاره می‌کنند و در آن موضوعی برای بحث می‌بینند.
یک داوری تند رایج دربارۀ حزب توده ایران چنین است: این حزب، عامل روس‌ها بوده است. بعید نیست که در آینده‌ای نه چندان دور که در آن تنش‌های کنونی فرونشسته باشند، اطلاعاتی دقیق از بایگانی امنیتی روس‌ها به دست آید و ما بر پایۀ آنها بدانیم چه کسانی آن رابطه‌ای را با همسایگان شمالی داشته‌اند که در مقولۀ "عامل یک دولت خارجی بودن" می‌گنجد. این اطلاعات، باز تمام داستان حزب توده ایران را توضیح نمی‌دهد که جریانی بوده است نه تنها فعال در پهنۀ سیاست، بلکه با تأثیراتی ژرف بر بینش و منش نسل‌هایی از ایرانیان.
حزب توده کانونی فرهنگ‌ساز بوده است؛ و فرهنگ‌سازی مؤثر تنها با عاملیت بیگانه توضیح‌پذیر نیست. حزب توده اگر عامل روس‌ها بوده، به دلیل ایدئولوژی خود چنین بوده است. با ایدئولوژی می‌توان عامل بودن را _تا حدی کلی و به عنوان چیزی زمینه‌ساز _ توضیح داد، اما از عامل بودن نمی‌توان توضیح مناسبی برای ایدئولوژی ساخت.
حزب توده ایران، نوعی نمایندگی قرن بیستم
حزب توده ایران نمایندۀ یک جریان ایدئولوژیک در ایران بوده است، و فراتر از این، می‌توان گفت نوعی حضور قرن بیستم در میان ما بوده است. یک علت عمدۀ سختی قضاوت دربارۀ حزب توده ایران، سختی قضاوت دربارۀ آن سویه‌ای از سدۀ بیستم است که پدیداری ایرانی‌اش "حزب توده ایران" نام داشته است.
این جریان قرنِ بیستمی در همه جا نقش‌آفرین بوده: در روسیه، چین، اروپا، آمریکا، همۀ قاره‌ها و همۀ کشورها. هم در کلان‌شهرهای اروپایی حضور داشته و هم در نواحی دوردست روستایی، در کارخانۀ پیشرفته و در کارگاه ابتدایی، در همۀ دانشگاه‌ها، در همۀ کتابخانه‌ها، و در همۀ رزم‌ها و درگیری‌ها. حزب توده ایران حلقۀ پیوند اصلی ما با جریان قرنِ بیستمیِ چپ بوده است.
در اینجا تأکید بر خصلت "قرنِ بیستمیِ" جریان به عمد صورت می‌گیرد. اگر تنها از چپ سخن بگوییم، ممکن است خصلتِ دورانیِ آن را از نظر دور بداریم، یعنی، چندان که باید توجه نکنیم به دوران تاریخی‌ای که این جریان در آن نشو و نما داشته و بدون رجوع به آن فهم‌پذیر نمی‌شود.
قرن بیستم، قرن فشرده، پرتلاطم، و خشنی بوده است. اریک هابزباوم، مورخ انگلیسی، به درستی آن را "قرن افراط‌ها" می‌نامد. در این قرن، هویت جریان‌های فکری و سیاسی نه برپایۀ هدف‌هایی که برای خود مقرر کرده‌اند و برنامه‌هایی که پیش گذاشته‌اند، بلکه اساساً متأثر از مناسباتی شکل گرفته که در آن قرار داشته‌اند و همچنین متأثر از پویش‌هایی تعیین شده است که آنها را به افراط کشانده و باعث روآوری‌شان به کارکردهایی خلاف اصول و برنامه شده است.
قرنی "در انتظار گودو"
قرن بیستم، قرن بیرحمی بوده است. در گذار از قرن نوزدهم گمان می‌شد که دوران تازه‌ای آغاز می‌شود که در آن آگاهی راهبر خواهد بود و جهان سامانی خواهد یافت که سوژۀ فیلسوفانۀ روشنگری طرح آن را ریخته است. اما به جای سوژه‌های شفاف، منفرد و تر و تمیز فیلسوفان، سوژه‌های درشت، عامل‌های توده‌ای، در قالب طبقه‌ها و ملت‌ها فضا را پر کردند، و سوژه‌های گروهی و طبقاتی در نهایت مغلوب و پیرو سوژه‌های درشت ملی شدند که خود از مناسبات قدرت – در داخل و خارج مناسبات ملی – برآمده بودند. قرن بیستم قرن درگیری سوژه‌های کلان بود، نه به صورت رودررویی ذهن با ذهن، بلکه فولاد با فولاد، بمب با بمب.
قرن بیستم در معنایی اندکی غلوآمیز، قرن سازه‌های گفتاری با-خود-کِشنده (دیسکور در معنایی فوکویی یا ایدئولوژی در معنایی آلتوسری) بود، شبکه‌ای از مفهوم‌ها و گزاره‌ها که از آگاهی برنمی‌آیند، اما به چیزی شکل می‌دهند که توهم آگاهی ایجاد می‌کند. ابتدا سوژۀ آگاهی قرار ندارد، و به دنبال آن "گفتمان"، بلکه برعکس، این سازۀ گفتمانی است که سوژه‌های خود را ایجاد می‌کند و اینها را این‌سو و آن‌سو می‌کشد.
این ساختارِ سازندۀ ناساخته، کشف قرن نوزدهم بود. از جمله مارکس دریافته بود که انسان‌ها تاریخ خود را می‌سازند اما نه آنسان که اراده کرده‌اند. ولی او در وجود طبقۀ کارگر صنعتی این امکان را می‌دید که برای نخستین بار در طول تاریخ اراده و آگاهی درهم‌ آمیزد و بدینسان یگانگی بهترین تفسیر از جهان با بهترین تغییر در جهان رخ نماید.
قرن بیستم قرن چیرگی ساختار بر آگاهی بود. خوش‌بینی مارکسیستی به جا ماند، اما چونان انگیختاری تراژیک، به عنوان چیزی که سوژه‌های کوچک را بر می‌انگیخت تا در درون سازه‌های کلان قرار گیرند و بازیچۀ سوژه‌های درشت شوند. این، گونه‌ای "نیرنگ عقل" در بیانی هگلی بود. بازیگران بازی می‌خوردند، آن هم در بازی‌ای که در نهایت کارگردانی نداشت. بازی عبث بود، اما نه به تمامی.
قرنی "در انتظار گودو" سپری شد؛ این انتظاری بیهوده بود، اما انگیزۀ رفتن، یعنی این باور که از اینجا، از این جهان سرد و خشن و ناعادلانه باید برون شد و جهان دیگری برپا کرد، درست و بحق بود؛ انگیختاری عقلانی بود که به خودی خود برساختۀ هیچ نیرنگی نبود و در همان وجود قرن بیستمی خود نیز امکان تفکر بازتابی را داشت، یعنی امکانِ تبدیل شدن به اندیشه‌ای که در خود بازبتابد، بر اندیشه بیندیشد، از موقعیت فراتر رود، آن را بسنجد، نقد کند، ساختارها را کشف کند و در آنها نقب‌هایی بزند برای خروج و رهایی.
قرن بیستم، هم قرن ساختارگرایی بود (به شکلی منفعلانه، در معنای تسلیم شدن به ساختارها)، و هم قرن امکان‌هایی هر چند ضعیف برای چیرگی بر آنها. هیچ معلوم نیست که قرن کنونی از سنخ دیگری باشد. به صیغۀ ماضی که سخن می‌گوییم، منظورمان آن نیست که اکنون وضعیت یکسر دگرگون شده است.
چپ ایرانی و توده‌اش
به ایران برگردیم. سوژۀ ایرانی، یعنی آن مظهر "می‌اندیشم پس هستمِ" عصر جدید در میان ما، امکانی برای برآمد نداشت. او نوپا بود و هر نسیمی می‌توانست این‌سو و آن‌سویش کند. در میان سوژه‌های ایرانی، توده‌ای‌ها از همه به قلب قرن بیستم نزدیک‌تر بودند. آنان از همه مدرن‌تر بودند، از همه فرهیخته‌تر بودند، از همه خوش‌بین‌تر و به روی جهان گشاده‌تر بودند. اما قرن بیستم با این بهترین فرزندان ایرانی خود بدترین بازی‌ها را کرد.
مظهر تراژدی قرن بیستم در میان ما سرنوشت چپ ایران است که با انقلاب اسلامی در برابر یکی از شگفتی‌های قرن قرار گرفت: ایمانی که برآمد تا به تکنیک مجهز شود، شوری که از طریق بلندگوهای مجهز به قوی‌ترین آمپلی‌فایرها در فضا دمیده شد تا مستضعفان بر فرق خود بکوبند و به خلسه‌ای روحانی فرو روند. در این غوغای روضه‌خوان‌ها، معرکه‌گیرها، میدان‌دارها، جاهل‌ها، مشدی‌ها، حاج‌آقاها، بازاری‌ها، حاشیه‌نشین‌ها، عمله‌ها، دهاتی‌های پناه‌ برده به شهر، بچه‌مدرسه‌ای‌های ول‌شده در خیابان، دانشجویان پرحرارت، دون‌پایه‌ها، و انبوه ناامیدهای امید بسته به این بلوا، چپ چه می‌توانست بکند؟
"توده" به میدان آمده بود، "توده"ای که چپ همواره آرزوی طغیانش را داشت و چون ذات آن را خوب می‌پنداشت، طغیانش را در هر حال درست و بحق می‌دانست. این "تودۀ" آشفته و شورشی فرآوردۀ قرن بیستم بود؛ و چپ، یکی دیگر از فرآورده‌های قرن، با آن رویارو شده بود. دسته که به راه افتاد، داش‌مشدی‌های سردسته‌ شده غریو برداشتند که "آبجی خودت را بپوشان" و سپس با سوءظن و غیرت به چپ نگریستند، انگار به غریبه‌ای اغواگر می‌نگرند.
تراژدی چپ
چپ ایران در هر حال شکست می‌خورد: اگر به رژیم تازه، به رژیم این تودۀ "مستضعف"، تمکین می‌کرد و اگر در برابر آن قرار می‌گرفت. راه سوم این بود که چپ عقب بنشیند و صبر کند تا غوغا فروخوابد و توده از آن شور و سرمستی دیوانه‌وار درآید، به خرد بگراید و بدبختی دوچندان شدۀ خود را دریابد. ولی سوژه یگانه اندیشه ورز اراده‌مندی به اسم چپ وجود نداشت. از این گذشته این راه سوم هم نمی توانست شانسی برای موفقیت داشته باشد، زیرا در آن فضای انقلابی، در آن موقعیت قرن بیستمی "عمل" که در و دیوار تو را به تصمیم فرا می‌خواند، کمتر کسی به فکر عقب‌نشینی می‌افتاد یا حاضر بود از چنین فرمانی پیروی کند.
هر دو بخش چپ شکست خوردند: هم بخشی که به جنگ رژیم رفت، هم بخشی که رژیم اسلامی را تأیید کرد.
حزب تودۀ ایران حزب تأیید شد. حزبی که زمانی مدرن‌ترین و فرهیخته‌ترین بخش مردم ایران را در خود گرد آورده بود، به تأیید عقب‌مانده‌ترین‌ها و بی‌فرهنگ‌ترین‌ها نشست. آیا این سیاست، تلقین روس‌ها بود؟ گروهی چنین می‌گویند. بی‌گمان ایدئولوژی ضد آمریکایی روس‌ها در روایت ایرانی آن زمینه را برای فریفتگی به آمریکاستیزی اسلامی فراهم کرده بود.
محافظه‌کاری ژنتیک
اما همۀ داستان را نباید از وجه خارجی آن دید. در ایران، در طبقۀ متوسط، در قشر پیشرفتۀ کارگری، و در روشنفکران محافظه‌کاری‌ای وجود داشت که رابطۀ آنها را با شیعه‌گری طغیان کرده و به قدرت رسیده از نوع قرابت نسبی می‌کرد. مردم‌دوستی چپ و توده‌پرستی آن، این محافظه‌کاری ژنتیک را تشدید می‌کرد و فضای عاطفی لازم را برای تسلیم شدن به انگیختار‌های آن فراهم می‌ساخت.
یک انگیزه دیگر، افزون بر فرهنگ محافظه‌کار توده‌گرا، ناسیونالیسم بود. بخشی از شعارهای رژیم تازه شعارهای ملی با رنگ و لعاب دینی بود. از این گذشته، حکومت اسلامی از آغاز خود را به عنوان یک رژیم سازنده، رژیمی که ارادۀ قدرت آن به صورت اراده به تکنیک درمی‌آمد، برنمایاند. همۀ اینها برای سوژۀ ایرانی، که بخش بزرگی از وجودش "ملی" بود و "مهندسی" را لازمۀ سربلندی می‌دانست، جذبه داشت. در زنجیرۀ محافظه‌کاری ایرانی، چپ به سادگی به ملی، ملی به ملی-مذهبی و ملی-مذهبی به مذهبی فقاهتی پیوند می‌خورد.
در برخی‌ها نیروی پیوند قوی‌تر و در برخی‌ها ضعیف‌تر است. از قرار معلوم در حزب تودۀ ایران و در بخش بزرگی از فداییان ژن ملی-محافظه‌کار بسیار قوی بود. ولی دستۀ عاشورا که راه افتد، نمی‌توان در کنار آن راه رفت و گفت: ما صف مستقل خود را داریم، با شما همدلیم، اما به دلیل دیگری بر سر و صورت خود می‌زنیم. تعزیه‌گردانان، پیش از این که حسین را شهید کنند و پلوی عاشورا را بخورند، کار این دستۀ همراه را می‌سازند. و چنین بود که کار حزب توده ایران را ساختند.
سرنوشت حزب توده ایران، سرنوشت وجهی از محافظه‌کاری ایرانی نیز هست. نفرت از حزب توده ایران شاید نفرت از خودمان باشد، نفرت از بخشی از وجود قرن بیستمیِ ما که داستان حزب توده ایران داستان آن است.

تا قضاوت نهایی چقدر فاصله داریم؟جامعه ما نیاز به قضاوت نهایی در باره  مواردی مثل سلسله پهلوی ،مصدق ، حزب توده ، چریکهای فدایی خلق و حزب توده و .... دارد. تا این قضاوتها نهایی نشوند امکان همگرایی و اتحاد وجود بارزی نخواهد داشت.ما اسیر ابهامات زندگی و ارزشهای گذشته خود هستیم و تا این ابهامات بر طرف نشود در ورطه عقب ماندگی و سرگردانی آواره خواهیم ماند.ما نمیدانیم با این مسایل با عقلانیت باید قضاوت کنیم یا با احساسات ملی و دینی و ایدئولوزیک. آیا هنوز ما به این نقطه نرسیده ایم که بدانیم فقط با عقلانیت آزاد و رها خواهیم توانست از این ورطه عقب ماندگی و حکومتهای ضد ملی و آدم کش و فاسد رهایی یابیم؟ در زیر به نوشته ای در باره قضاوت نهایی در موردحزب توده ایران میپردازیم:
Source:http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2012/01/120113_l44_tudeh_party_judgment_nikfar.shtmlAccessed: 01/11/12On the 70th anniversary of Tudeh party in Iran, this article argues that judging Tudeh’s performance is not that easy.
سختی قضاوت درباره حزب توده ایرانمحمدرضا نیکفرپژوهشگر در فلسفه و اندیشه سیاسی۷۰ سال از بنیان‌گذاری حزب توده ایران می‌گذرد. این حزب دیگر در صحنۀ سیاست ایران نقش قابل ذکری بازی نمی‌کند؛ با وجود این، یادآوری تاریخ آن مهم است.چرا چنین است؟چرا نمی‌توان با یک جمله، با یک حکم، با یک صفت، با یک کتاب یا کتاب‌هایی کار حزب توده ایران را ساخت و پروندۀ آن را برای همیشه بست؟هویت مشترک: موضوع‌های مشترک بحثکم نیستند پرونده‌هایی از تاریخ معاصر ایران که تا همین چندی پیش بسته قلمداد می‌شدند، اما دوباره این نیاز پیدا شد که گشوده شوند و از نو موضوع بررسی و نقد و داوری قرار گیرند.نمونه‌ای گویا: به انقلاب ۱۳۵۷ همچون داوری نهایی تاریخ درباره سلسلۀ پهلوی نگریسته می‌شد. بسیارند روشنفکرانی که با اشتیاق، سخن عامیانۀ انداختن پروندۀ رضا شاه و محمدرضا شاه به زباله‌دانی تاریخ را تکرار می‌کردند، اما اینک دریافته‌اند که باید به آن پرونده رجوع کنند، آن را بازبخوانند و دربارۀ حکم‌های صادر شده تجدید نظر کنند.نخستین درسی که باید از این تجربه بگیریم این است که دیگر تصور نکنیم تاریخ جایی به نام "زباله‌دانی" دارد که می‌توان اراده کرد و چیزهایی را در آن افکند و برای همیشه از دست آنها خلاصی یافت.مجموعه‌ای از شخصیت‌ها، سازمان‌ها و رخدادها وجود دارد که ما برای فهم تاریخ ایران در قرن بیستم ناچاریم مدام به آنها رجوع کنیم. از آن جمله‌اند: رضا شاه، محمدرضا شاه، مصدق، آیت‌الله خمینی، کودتای ۲۸ مرداد، اصلاحات ارضی ("انقلاب سفید")، سیاهکل، انقلاب ۱۳۵۷ و ... حزب توده ایران.ما دربارۀ هیچ‌کدام از اینها نمی‌توانیم به یک وحدت نظر نهایی برسیم. هویت مشترک ما نه اشتراک در اسطوره‌های مثبت و منفی و داوری‌هایی همسان دربارۀ پدیده‌های عمدۀ تاریخی، بلکه در رجوع مداوم به پدیده‌هایی خاص برای فهم موقعیت کنونی و تعیین میزان وحدت و تضادمان است. نهایت همدلی ما توافق بر سر بحث است، نه بر سر رسیدن به نتیجه‌ای که برای همه پذیرفتنی باشد. و معمولاً داستان این گونه پیش می‌رود: آن‌قدر بحث می‌کنیم تا خسته شویم، تا موضوع‌های کنونی مبرمیت و جذابیت خود را از دست بدهند و موضوع‌های دیگری مبرم و جذاب شوند.موضوع "حزب توده ایران"به نظر می‌رسد که "حزب توده ایران" هنوز از موضوع‌های جذاب و تا حدی مبرم برای بحث باشد. کسانی هم که قضاوت خود را دربارۀ این حزب کرده‌اند، چه بسا مدام در گفتار و نوشتار به آن اشاره می‌کنند و در آن موضوعی برای بحث می‌بینند.یک داوری تند رایج دربارۀ حزب توده ایران چنین است: این حزب، عامل روس‌ها بوده است. بعید نیست که در آینده‌ای نه چندان دور که در آن تنش‌های کنونی فرونشسته باشند، اطلاعاتی دقیق از بایگانی امنیتی روس‌ها به دست آید و ما بر پایۀ آنها بدانیم چه کسانی آن رابطه‌ای را با همسایگان شمالی داشته‌اند که در مقولۀ "عامل یک دولت خارجی بودن" می‌گنجد. این اطلاعات، باز تمام داستان حزب توده ایران را توضیح نمی‌دهد که جریانی بوده است نه تنها فعال در پهنۀ سیاست، بلکه با تأثیراتی ژرف بر بینش و منش نسل‌هایی از ایرانیان.حزب توده کانونی فرهنگ‌ساز بوده است؛ و فرهنگ‌سازی مؤثر تنها با عاملیت بیگانه توضیح‌پذیر نیست. حزب توده اگر عامل روس‌ها بوده، به دلیل ایدئولوژی خود چنین بوده است. با ایدئولوژی می‌توان عامل بودن را _تا حدی کلی و به عنوان چیزی زمینه‌ساز _ توضیح داد، اما از عامل بودن نمی‌توان توضیح مناسبی برای ایدئولوژی ساخت.حزب توده ایران، نوعی نمایندگی قرن بیستمحزب توده ایران نمایندۀ یک جریان ایدئولوژیک در ایران بوده است، و فراتر از این، می‌توان گفت نوعی حضور قرن بیستم در میان ما بوده است. یک علت عمدۀ سختی قضاوت دربارۀ حزب توده ایران، سختی قضاوت دربارۀ آن سویه‌ای از سدۀ بیستم است که پدیداری ایرانی‌اش "حزب توده ایران" نام داشته است.این جریان قرنِ بیستمی در همه جا نقش‌آفرین بوده: در روسیه، چین، اروپا، آمریکا، همۀ قاره‌ها و همۀ کشورها. هم در کلان‌شهرهای اروپایی حضور داشته و هم در نواحی دوردست روستایی، در کارخانۀ پیشرفته و در کارگاه ابتدایی، در همۀ دانشگاه‌ها، در همۀ کتابخانه‌ها، و در همۀ رزم‌ها و درگیری‌ها. حزب توده ایران حلقۀ پیوند اصلی ما با جریان قرنِ بیستمیِ چپ بوده است.در اینجا تأکید بر خصلت "قرنِ بیستمیِ" جریان به عمد صورت می‌گیرد. اگر تنها از چپ سخن بگوییم، ممکن است خصلتِ دورانیِ آن را از نظر دور بداریم، یعنی، چندان که باید توجه نکنیم به دوران تاریخی‌ای که این جریان در آن نشو و نما داشته و بدون رجوع به آن فهم‌پذیر نمی‌شود.قرن بیستم، قرن فشرده، پرتلاطم، و خشنی بوده است. اریک هابزباوم، مورخ انگلیسی، به درستی آن را "قرن افراط‌ها" می‌نامد. در این قرن، هویت جریان‌های فکری و سیاسی نه برپایۀ هدف‌هایی که برای خود مقرر کرده‌اند و برنامه‌هایی که پیش گذاشته‌اند، بلکه اساساً متأثر از مناسباتی شکل گرفته که در آن قرار داشته‌اند و همچنین متأثر از پویش‌هایی تعیین شده است که آنها را به افراط کشانده و باعث روآوری‌شان به کارکردهایی خلاف اصول و برنامه شده است.قرنی "در انتظار گودو"قرن بیستم، قرن بیرحمی بوده است. در گذار از قرن نوزدهم گمان می‌شد که دوران تازه‌ای آغاز می‌شود که در آن آگاهی راهبر خواهد بود و جهان سامانی خواهد یافت که سوژۀ فیلسوفانۀ روشنگری طرح آن را ریخته است. اما به جای سوژه‌های شفاف، منفرد و تر و تمیز فیلسوفان، سوژه‌های درشت، عامل‌های توده‌ای، در قالب طبقه‌ها و ملت‌ها فضا را پر کردند، و سوژه‌های گروهی و طبقاتی در نهایت مغلوب و پیرو سوژه‌های درشت ملی شدند که خود از مناسبات قدرت – در داخل و خارج مناسبات ملی – برآمده بودند. قرن بیستم قرن درگیری سوژه‌های کلان بود، نه به صورت رودررویی ذهن با ذهن، بلکه فولاد با فولاد، بمب با بمب.قرن بیستم در معنایی اندکی غلوآمیز، قرن سازه‌های گفتاری با-خود-کِشنده (دیسکور در معنایی فوکویی یا ایدئولوژی در معنایی آلتوسری) بود، شبکه‌ای از مفهوم‌ها و گزاره‌ها که از آگاهی برنمی‌آیند، اما به چیزی شکل می‌دهند که توهم آگاهی ایجاد می‌کند. ابتدا سوژۀ آگاهی قرار ندارد، و به دنبال آن "گفتمان"، بلکه برعکس، این سازۀ گفتمانی است که سوژه‌های خود را ایجاد می‌کند و اینها را این‌سو و آن‌سو می‌کشد.این ساختارِ سازندۀ ناساخته، کشف قرن نوزدهم بود. از جمله مارکس دریافته بود که انسان‌ها تاریخ خود را می‌سازند اما نه آنسان که اراده کرده‌اند. ولی او در وجود طبقۀ کارگر صنعتی این امکان را می‌دید که برای نخستین بار در طول تاریخ اراده و آگاهی درهم‌ آمیزد و بدینسان یگانگی بهترین تفسیر از جهان با بهترین تغییر در جهان رخ نماید.قرن بیستم قرن چیرگی ساختار بر آگاهی بود. خوش‌بینی مارکسیستی به جا ماند، اما چونان انگیختاری تراژیک، به عنوان چیزی که سوژه‌های کوچک را بر می‌انگیخت تا در درون سازه‌های کلان قرار گیرند و بازیچۀ سوژه‌های درشت شوند. این، گونه‌ای "نیرنگ عقل" در بیانی هگلی بود. بازیگران بازی می‌خوردند، آن هم در بازی‌ای که در نهایت کارگردانی نداشت. بازی عبث بود، اما نه به تمامی.قرنی "در انتظار گودو" سپری شد؛ این انتظاری بیهوده بود، اما انگیزۀ رفتن، یعنی این باور که از اینجا، از این جهان سرد و خشن و ناعادلانه باید برون شد و جهان دیگری برپا کرد، درست و بحق بود؛ انگیختاری عقلانی بود که به خودی خود برساختۀ هیچ نیرنگی نبود و در همان وجود قرن بیستمی خود نیز امکان تفکر بازتابی را داشت، یعنی امکانِ تبدیل شدن به اندیشه‌ای که در خود بازبتابد، بر اندیشه بیندیشد، از موقعیت فراتر رود، آن را بسنجد، نقد کند، ساختارها را کشف کند و در آنها نقب‌هایی بزند برای خروج و رهایی.قرن بیستم، هم قرن ساختارگرایی بود (به شکلی منفعلانه، در معنای تسلیم شدن به ساختارها)، و هم قرن امکان‌هایی هر چند ضعیف برای چیرگی بر آنها. هیچ معلوم نیست که قرن کنونی از سنخ دیگری باشد. به صیغۀ ماضی که سخن می‌گوییم، منظورمان آن نیست که اکنون وضعیت یکسر دگرگون شده است.چپ ایرانی و توده‌اشبه ایران برگردیم. سوژۀ ایرانی، یعنی آن مظهر "می‌اندیشم پس هستمِ" عصر جدید در میان ما، امکانی برای برآمد نداشت. او نوپا بود و هر نسیمی می‌توانست این‌سو و آن‌سویش کند. در میان سوژه‌های ایرانی، توده‌ای‌ها از همه به قلب قرن بیستم نزدیک‌تر بودند. آنان از همه مدرن‌تر بودند، از همه فرهیخته‌تر بودند، از همه خوش‌بین‌تر و به روی جهان گشاده‌تر بودند. اما قرن بیستم با این بهترین فرزندان ایرانی خود بدترین بازی‌ها را کرد.مظهر تراژدی قرن بیستم در میان ما سرنوشت چپ ایران است که با انقلاب اسلامی در برابر یکی از شگفتی‌های قرن قرار گرفت: ایمانی که برآمد تا به تکنیک مجهز شود، شوری که از طریق بلندگوهای مجهز به قوی‌ترین آمپلی‌فایرها در فضا دمیده شد تا مستضعفان بر فرق خود بکوبند و به خلسه‌ای روحانی فرو روند. در این غوغای روضه‌خوان‌ها، معرکه‌گیرها، میدان‌دارها، جاهل‌ها، مشدی‌ها، حاج‌آقاها، بازاری‌ها، حاشیه‌نشین‌ها، عمله‌ها، دهاتی‌های پناه‌ برده به شهر، بچه‌مدرسه‌ای‌های ول‌شده در خیابان، دانشجویان پرحرارت، دون‌پایه‌ها، و انبوه ناامیدهای امید بسته به این بلوا، چپ چه می‌توانست بکند؟"توده" به میدان آمده بود، "توده"ای که چپ همواره آرزوی طغیانش را داشت و چون ذات آن را خوب می‌پنداشت، طغیانش را در هر حال درست و بحق می‌دانست. این "تودۀ" آشفته و شورشی فرآوردۀ قرن بیستم بود؛ و چپ، یکی دیگر از فرآورده‌های قرن، با آن رویارو شده بود. دسته که به راه افتاد، داش‌مشدی‌های سردسته‌ شده غریو برداشتند که "آبجی خودت را بپوشان" و سپس با سوءظن و غیرت به چپ نگریستند، انگار به غریبه‌ای اغواگر می‌نگرند.تراژدی چپچپ ایران در هر حال شکست می‌خورد: اگر به رژیم تازه، به رژیم این تودۀ "مستضعف"، تمکین می‌کرد و اگر در برابر آن قرار می‌گرفت. راه سوم این بود که چپ عقب بنشیند و صبر کند تا غوغا فروخوابد و توده از آن شور و سرمستی دیوانه‌وار درآید، به خرد بگراید و بدبختی دوچندان شدۀ خود را دریابد. ولی سوژه یگانه اندیشه ورز اراده‌مندی به اسم چپ وجود نداشت. از این گذشته این راه سوم هم نمی توانست شانسی برای موفقیت داشته باشد، زیرا در آن فضای انقلابی، در آن موقعیت قرن بیستمی "عمل" که در و دیوار تو را به تصمیم فرا می‌خواند، کمتر کسی به فکر عقب‌نشینی می‌افتاد یا حاضر بود از چنین فرمانی پیروی کند.هر دو بخش چپ شکست خوردند: هم بخشی که به جنگ رژیم رفت، هم بخشی که رژیم اسلامی را تأیید کرد.حزب تودۀ ایران حزب تأیید شد. حزبی که زمانی مدرن‌ترین و فرهیخته‌ترین بخش مردم ایران را در خود گرد آورده بود، به تأیید عقب‌مانده‌ترین‌ها و بی‌فرهنگ‌ترین‌ها نشست. آیا این سیاست، تلقین روس‌ها بود؟ گروهی چنین می‌گویند. بی‌گمان ایدئولوژی ضد آمریکایی روس‌ها در روایت ایرانی آن زمینه را برای فریفتگی به آمریکاستیزی اسلامی فراهم کرده بود.محافظه‌کاری ژنتیکاما همۀ داستان را نباید از وجه خارجی آن دید. در ایران، در طبقۀ متوسط، در قشر پیشرفتۀ کارگری، و در روشنفکران محافظه‌کاری‌ای وجود داشت که رابطۀ آنها را با شیعه‌گری طغیان کرده و به قدرت رسیده از نوع قرابت نسبی می‌کرد. مردم‌دوستی چپ و توده‌پرستی آن، این محافظه‌کاری ژنتیک را تشدید می‌کرد و فضای عاطفی لازم را برای تسلیم شدن به انگیختار‌های آن فراهم می‌ساخت.یک انگیزه دیگر، افزون بر فرهنگ محافظه‌کار توده‌گرا، ناسیونالیسم بود. بخشی از شعارهای رژیم تازه شعارهای ملی با رنگ و لعاب دینی بود. از این گذشته، حکومت اسلامی از آغاز خود را به عنوان یک رژیم سازنده، رژیمی که ارادۀ قدرت آن به صورت اراده به تکنیک درمی‌آمد، برنمایاند. همۀ اینها برای سوژۀ ایرانی، که بخش بزرگی از وجودش "ملی" بود و "مهندسی" را لازمۀ سربلندی می‌دانست، جذبه داشت. در زنجیرۀ محافظه‌کاری ایرانی، چپ به سادگی به ملی، ملی به ملی-مذهبی و ملی-مذهبی به مذهبی فقاهتی پیوند می‌خورد.در برخی‌ها نیروی پیوند قوی‌تر و در برخی‌ها ضعیف‌تر است. از قرار معلوم در حزب تودۀ ایران و در بخش بزرگی از فداییان ژن ملی-محافظه‌کار بسیار قوی بود. ولی دستۀ عاشورا که راه افتد، نمی‌توان در کنار آن راه رفت و گفت: ما صف مستقل خود را داریم، با شما همدلیم، اما به دلیل دیگری بر سر و صورت خود می‌زنیم. تعزیه‌گردانان، پیش از این که حسین را شهید کنند و پلوی عاشورا را بخورند، کار این دستۀ همراه را می‌سازند. و چنین بود که کار حزب توده ایران را ساختند.سرنوشت حزب توده ایران، سرنوشت وجهی از محافظه‌کاری ایرانی نیز هست. نفرت از حزب توده ایران شاید نفرت از خودمان باشد، نفرت از بخشی از وجود قرن بیستمیِ ما که داستان حزب توده ایران داستان آن است. 

 

 

Posted on Saturday, November 29, 2014 at 03:14PM by Registered Commenterافشا | CommentsPost a Comment

PrintView Printer Friendly Version

EmailEmail Article to Friend

Reader Comments

There are no comments for this journal entry. To create a new comment, use the form below.

PostPost a New Comment

Enter your information below to add a new comment.

My response is on my own website »
Author Email (optional):
Author URL (optional):
Post:
 
Some HTML allowed: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <code> <em> <i> <strike> <strong>