من در جیب بری اسلامی فقط یک بار رای دادم و آن هم برای رفراندوم بود و رای منفی دادم.
آخوندکی در حوزه رای گیری بود و گفت که برگه قرمز منفی است و من گفتم نه خمینی را میسناسم و نه از برنامه اقتصادیش و نه سیاسی اش و نه از هر چیز دیگرش خبری ندارم چرا باید رای مثبت به جمهوری اسلامی اش بدهم؟
رفتار مردم در انقلاب ۱۳۵۷ ضد عقلي بود:
تغاري بشكند ماستي بريزد
جهان گردد به كام كاسه ليسان)
شود يك انقلاب مردمانه
ولي سامان رسند مردم فريبان
خدايا ملت ايران نگهدار
ز ملايان شر اين دين فروشان
اگر چه خائنين آماده بودند
بچاپند ثروت و هستي ايران
چرا ما مردمان عاقل نبوديم
نكرديم كارها بر عقل بنيان
پي ملا خميني رفته باختيم
تمام عزت خود را چه آسان
______________________________
دومجلس کوچک، دو شرم بزرگ
مجلس نخست:
امروز ساعت پنج و نیم عصر رفتم منزل مرحوم “افشین اسانلو” در مجیدیه ی جنوبی. سرخیابان، حجله ای روشن کرده بودند. با عکسی که نه به مرحوم اسانلو تعلق داشت و نه اسمش اسانلو بود. احتمالاً عکس و مشخصات یکی دیگر را برای رد گم کردن کلیشه کرده بودند. برای چه؟ برای این که اینجا ایران است. جایی که فرزند ما اگر به هزار دلیل در زندان از پا درآمد و با هزار ارفاق اگر جنازه اش را تحویلمان دادند، تأکیدمان می کنند: نه مجلسی نه شیونی نه مصاحبه ای نه مطلبی!
در اطراف منزل دو کپه از مأموران اطلاعات را دیدم. که ایستاده بودند و رفت و آمد مراجعین را زیر نظر داشتند. برای یکی از کپه هایشان دست تکان دادم و داخل منزل محقری شدم که زنان و مردان در فضایی کوچک، درهم فشرده شده بودند. دو تن از برادران مرحوم به استقبالم آمدند. مرا به دیدن مادر سیاهپوششان بردند. عجبا که مادر مرا شناخت. با سوز و لبخندی مادرانه به من روکرد و گفت: از دیشب من چشم به راه شمایم. آقای نوری زاد، می بینی چه راحت ما را سیاهپوش می کنند؟
یکی از برادران افشین نشست و برایم از ابتدای زندانی شدن افشین گفت، تا روزی که جنازه اش را روی دستشان گذاردند. که: افشین راننده ی اتوبوس بین شهری بوده. سال هشتاد و هشت، پیش از ماجرای جنبش سبز، تلاش می کند سندیکایی برای استیفای حقوق رانندگان به راه اندازد. اما پیش از آنکه قدمی برای تأسیس آن سندیکا بردارد، دستگیرش می کنند و یک راست می برندش اوین. با ضرب و شتمی سنگین از او می خواهند به خائن بودنش اعتراف کند. به این که عضو شبکه ای تروریستی بوده. شبکه ای که می خواسته دانشمندان هسته ای را شکار و ترور کند. افشین که ایستادگی می کند، یک ضرب می فرستندش به زندان سنندج. تا ربطش بدهند به: پ ک ک.
نهایتاً او را به اوین بازمی گردانند. بدون ملاقات و خبری. شش هفت سال زندان برایش می برند و بعد از چندی او را به بند سیاسی ها می فرستند. به بند ۳۵۰٫ در آنجا با جوانان و مردان جنبش سبز آشنا و دوست می شود. بویژه با هدی صابر. و وقتی هدی صابر به شهادت می رسد، با سایر زندانیان بیانیه یا شهادتنامه ای تنظیم می کنند که هدی صابر در زندان بخاطر تعلل زندانبانان کشته شده است. و نه این که خودش از پا درآمده باشد.
یک سالی می گذرد. تا این که افشین و بعضی از زندانیان برای هدی صابر در همان زندان مجلس ترحیم بپا می کنند. این کار ظاهراً حرکتی ضد نظام تلقی می شود و ارکان نظام مقدس را به لرزه درمی آورد. جوری که عده ای را به انفرادی و افشین و چند نفر دیگر را به زندان رجایی شهر می فرستند. به جایی که زندانیانش فراوان و امکاناتش بسیار ضعیف است. افشین اعتراض می کند. نه برای خودش. برای زندانیانی که از نگاه زندانبانان گوسفندی بیش نیستند. مدتها در یک سلول کوچک انفرادی اما با سه نفر دیگر زندانی اش می کنند. پنجشنبه ی گذشته حالش بد می شود. می برندش بهداری. به سلول که برش می گردانند از پا درمی آید. فردایش که جمعه باشد جنازه اش را به بیمارستانی در بیرون زندان منتقل می کنند. به ما که خبر ندادند، ما خودمان از طریق سایت ها خبردار شدیم و پرسان پرسان پیدایش کردیم و رفتیم بالای سر جنازه اش. پرستارش می گفت: وقتی او را به اینجا آوردند، هیچگونه علائم حیاتی در او مشاهده نمی شد. او در همان زندان و پیش از اعزام به بیمارستان درگذشته بود.
از برادر مرحوم افشین اسانلو می پرسم: چرا این مجلس را در خانه بپا کرده اید؟ جایی تنگ و کم ظرفیت. گفت: مأموران امنیتی اجازه ندادند مجلس را در مسجد دایر کنیم. با هر مسجد صحبت می کردیم، پیشاپیش منصرفشان می کردند و ما نیز ناگزیر به همین خانه بسنده کردیم.
بسیار دوست می داشتم در آن مجلس محقرانه که برای تسلیِ دل بازماندگان یک کارگر بی نشان برپا شده بود، نماینده ی بیت مکرم می آمد و یک تسلیتی می گفت و می رفت. زیاد است؟ باشد، نماینده ی آقای روحانی می آمد و تسلیتی می گفت و می رفت. بازهم زیاد است؟ نماینده ی رییس دستگاه قضا می آمد و می گفت: ما را ببخشید که فرزندشما را سالم تحویل گرفتیم و جنازه اش را تحویل شما دادیم. زیاد است؟ نماینده ای از نمایندگان مجلس می آمد و می گفت: گرچه ما سوگند یاد کرده ایم از حقوق آحاد مردم ایران صیانت کنیم، اما صیانت از حقوق محرومان و بی نشانان و مستضعفان در حوزه ی کاری ما نمی گنجد. یا نه، نماینده ای از اصولگرایان می آمد. نماینده ای از اصلاح طلبان می آمد. نه، انگار اینجا ارزش و منفعتی که در کار نیست، هراس نیز هست. نماینده ی آقای روحانی در این مجلس اگر دیده شود، سوژه ای بدست جناب شریعتمداری کیهان می افتد که حالا حالاها مگر رهایش می کند؟ پس همان بهتر که کارگری بی نشان در همان بی نشانی بمیرد و در همان بی نشانی نیز سر و ته مجلسش بهم بیاید و به سرعت باد از خاطره ها محو شود.
در راه بازگشت، به این فکر کردم که: نظام مقدسی که مدعی است دست به گلوی آمریکا و اسراییل و استکبار جهانی فشرده است، چرا باید از اعتراض و رفتار مدنیِ یک کارگر، یک راننده، یک خانواده ی معمولی هراس کند؟ و قدرتش را در این بداند که بهر قیمت، راه را بر هرگونه نقد و حرکت جمعی ببندد؟ البته به آن کپه کپه مأموران اطلاعات نیز دلم سوخت. که در چند جای خیابان ایستاده بودند و چشم به منزل محقر یک کارگر از دست رفته داشتند تا رفت و آمد امثال ما را به بالاتری ها گزارش دهند. نیز دلم برای آرزوهای خودم و مردمی مثل خودم سوخت. که یک وقت هایی فکر می کردیم انقلابی علم کرده ایم برتر از همه ی انقلابهای تاریخ. انقلابی که حامی مستضعفان است و استخوانبندی برقراری اش، جهت گیری در مسیر آه مظلومان است. و از اینجور خزعبلات و فریب های چندش آور.
مجلس دوم:
از همانجا رفتم منزل خانم ژیلا بنی یعقوب. که اخیراً از زندان آزاد شده است. همو که همسرش بهمن آمویی اکنون در زندان است. پیشتر نیز به دیدن این بانوی فهیم رفته بودم. و به افق نگاهش در یک کنش سالم اجتماعی دل سپرده بودم. اما این بار او را بسیار بزرگتر یافتم. هم او را هم همسرش را. که بیش از آنکه نگران خود و حقوق تباه شده ی خود باشند، نگران دیگر زندانیان بودند. چه مسلمان و چه بهایی و چه زنان و مردان و خانواده هایی که بی دلیل به مجاهدین و معارضین ربطشان داده اند و بهمین دلیل برای آنان زندانهای طویل دستور فرموده اند.
یادم هست چندی پیش بعد از سه سال به همسرش بهمن مرخصی دادند تا برای مدتی از زندان بیرون باشد. اما بلافاصله و همزمان ژیلا را بزندان فراخواندند تا این دو یک روز و یک شب درکنارهم نباشند. احساس کردم ما با بیمارانی طرف هستیم که از آزردن مردم منتقد و معترض لذت می برند و از این که قدرت خود را به رخ بکشند در پوست نمی گنجند.
ژیلا امروز به رجایی شهر رفته بود. به ملاقات همسرش بهمن. اکنون ژیلا از زندان خلاص شده است و خود باید چهارشنبه به چهارشنبه به رجایی شهر برود. به ملاقات همسرش که حتماً یکی از بی گناه ترین زندانیان این سالهای تباهی است. درست مثل خودش. که پاک بانویی فهیم و خیرخواه و دوستدار وطن خویش است. یک بانو در مقیاس بزرگی به اسم انسان و انسانیت. همان شأن و خصلتی که شوربختانه حاکمان ما از آن بهره ی چندانی ندارند.
محمد نوری زاد
پنجم تیرماه سال نود و دو
تهران