ياد کاک اسماعيل، نقشی جاويد در خاطره زمانه -بهرام مرادی
Saturday, February 18, 2012 at 06:53PM
افشا

 

نوشته زیر را برای یاد آوری گوشه ای از انقلاب بهمن در اینجا میگذارم

 

 


ياد کاک اسماعيل، نقشی جاويد در خاطره زمانه
بهرام مرادی


 

به مناسبت سی امين سالگرد قيام سربداران در شهر آمل
و در سوگ آنکس که لحظه به لحظه زندگی اش معنای مکرر انسانيت بود: عزيز جانباخته پيروت محمدی (کاک اسماعيل)، عضو کميته رهبری "اتحاديه کمونيستهای ايران" و فرمانده نظامی "سربداران"

پيروت محمدی (کاک اسماعيل) به سال 1333 در کردستان متولد شد. آغاز فعاليت سياسی او به اواخر دهه 40 بازمی گردد. اواسط دهه 50 به همراه زنده ياد اصغر اميری "گروه مبارزه در راه آزادی طبقه کارگر" را بنيان نهاد و پس از پيوستن اين گروه به "اتحاديه کمونيست های ايران"، بعنوان يکی از اعضای کميته رهبری اين سازمان انتخاب شد. او از جمله جان های شيرينی بود که در قيام سربداران در آمل در سال 1360 بدست دژخيمان رژيم اسلامی پرپر شد. سينه داغدار برادر دوقلويش رسول (کاک محمد)، تنها به فاصله چند ساعت از او، به ضرب گلوله جلادان شکافته شد.
همسرش سوسن اميری (سحر) به همراه برادرانش حسن (کاک جلال) و اصغر اميری (کاک پرويز) در سال 1362 دستگير و به فاصله چند ماه به جوخه اعدام سپرده شدند.

آنچه پيش رو داريد، گوشه ای از خاطرات من از کاک اسماعيل است.

سال 1352 بود و من سرباز بودم. متاثر از نظرات مارکس و برافروخته از نابرابری های حاکم بر جامعه، در مقابل هر ستمی به خشم می آمدم و برنتابيدن زور را در هرکجا و در رابطه با هرکس، از لازمه های مبارزه می دانستم.
در پادگان اما در ميان سربازان، فضای يارگيری برای به کرسی نشاندن خود و خواست خود در مقابل ديگران حاکم بود و سربازان بنا به اين که از کدام شهر و خطه می آمدند با هم متحد می شدند که اگر ديگری خواست به آنان زور بگويد، دسته ای و حاميانی برای دفاع از خود داشته باشند. مخصوصا که برخی از سربازان تلاش می کردند تلافی رفتار بيمارگونه فرمانده گروهان را که لذت عجيبی از آزار و تحقير سربازان می برد، سر ضعيف تر از خودشان درآورند.

در خوابگاه ما تنها يک نفر بود که نه تنها جزء هيچ يک از اين دسته بندی ها نبود، بلکه هرگز در اختلافات ميان سربازان موضع گيری نمی کرد. نامش پيروت بود و از مهاباد می آمد. با همه رابطه خوبی داشت و با دقت از يار کشی ها فاصله می گرفت. اما خلق و خوی آرامش و اينکه با هيچ کس درگير نمی شد، او را طعمه شيطنت های احمقانه يکی از سربازان که می خواست ضرب شستی به همه نشان داده باشد، کرده بود. هر روز بعد از مراسم صبحگاهی که به خوابگاه می آمديم می ديديم که اين سرباز که نامش را به خاطر ندارم خود را زودتر از ديگران به خوابگاه رسانده، تخت پيروت را واژگون کرده و وسائل او را به هرسو می پراکند و دشنام می دهد.
اين کار نفرت همه را برانگيخته بود. تنها کسی که اين عمل اصلا برايش مهم نبود، خود پيروت بود. می ايستاد و تماشايش می کرد و بعد آرام بدون اينکه چيزی بگويد می رفت و وسائلش را جمع می کرد. از اين کار پيروت بيزار بودم. برايم قابل درک نبود که چرا با وجود اينکه هيکل درشت و ورزيده ای داشت و مطمئنا به سادگی از پس آن سرباز برمی آمد، در مقابل او سکوت می کرد.
گمان می کردم پيروت آدم ترسويی است و اين گمان مرا بيشتر به خشم می آورد؛ مخصوصا اينکه من هم کٌرد هستم و اين عمل را توهينی به خودم می دانستم. با پيروت حرف نمی زدم. بی تفاوت از کنارش می گذشتم و لبخندهای محجوبش را بی جواب می گذاشتم.

تا اينکه يک روز در مراسم صبحگاهی که فرمانده گروهان از صفوف ما بازديد می کرد، به ناگهان فرياد کشيد "مردک اسلحه ات را درست دست بگير" و به سينه پيروت کوبيد. پيش از آنکه ما بفهميم دقيقا چه اتفاقی افتاد، پيروت دستش را بلند کرد و مشت محکمی به صورت فرمانده کوبيد. پيش از آنکه کسی قادر به عکس العمل باشد، به روی سينه فرمانده که آنطرف تر پرتاب شده بود، خم شد و فرياد کشيد "اگر يک بار ديگر به من يا يکی از اين سربازان دست بزني، دستت را می شکنم". پيروت را يک هفته زندانی کردند و سه ماه به مدت سربازی اش افزودند.
وقتی که پس از گذراندن يک هفته زندان به جمع ما برگشت، او همان آدم بود: آرام و محجوب، با لبخندی صميمانه. اما ما ديگر همان آدم ها نبوديم. رفتار او به شدت روی سربازان تاثير گذاشته بود. حالا ديگر همه می دانستند که او نه تنها آدم ترسويی نيست، بلکه جرات و جسارتش از همه بيشتر است؛ چراکه هيچ يک از ما تا به حال عکس العملی در مقابل آزار و اذيت فرمانده از خود نشان نداده بوديم.
از او پرسيدم که چرا زير بار زور رفتار آن سرباز که تختش را هرروز واژگون می کرد، می رفته. آرام پاسخ داد "تفريح چند تا جوان زور گفتن به من نيست کاکه گيان؛ قلدری های آن فرمانده که هرروز اين جوانان را آزار و تحقير می کند، زور گفتن به من است." اين را گفت و آرام از سالن بيرون رفت. شرم تمام وجودم را گرفته بود. در مقابل روحيه بزرگوار و آزادمنشش احساس حقارت می کردم. همه ما بارها ديده بوديم که فرمانده بی دليل به يکی حمله می کند، توهين می کند و سربازان را به لحاظ روحی و فيزيکی آزار می دهد. اما تا به حال حتی به ذهنمان هم خطور نکرده بود که در مقابلش بايستيم. تلافی قلدری او را سر ضعيف تر از خودمان درمی آورديم.
عمل پيروت پايانی بود بر يارکشی های ميان سربازان. حالا ديگر همه با هم متحد بودند و با احترام با يکديگر برخورد می کردند. فرمانده هم با سربازان با احتياط برخورد می کرد؛ گويا می ترسيد همه از عمل پيروت الهام گرفته باشند و مشتی بر دهانش بکوبند.
بسياری از آن سربازان حتی پس از پايان خدمت سربازي، با پيروت در ارتباط بودند و برخی شان تحت تاثير شخصيت آزاده و محجوب او، به مبارزينی عليه ستم و نابرابری تبديل شدند. يکی از اين سربازان من بودم که آنچنان شيفته اش شده بودم که ديگر رهايش نکردم.

اواسط دهه 50 با او در کرمانشاه بودم. حالا ديگر هردوی ما انقلابيونی پرشور بوديم، با آرزوهايی بزرگ برای جامعه ای که در آن می زيستيم. در همان دوران بود که پيروت تا مغز استخوان عاشق شد. او به سوسن اميری دل باخته بود. زنی با روحيه ای سرکش و قلبی دريايی مملو از عواطف انسانی و عشق به مردم. روحيه مستقل و آزاده سوسن و البته صدای خنده های بلند و بی پروايش که همه را از ته دل به خنده وامی داشت، دل از پيروت برده بود. پس از چند ماهی رفت و آمد به خانه مادر سوسن، بالاخره به او تقاضای ازدواج داد و از بخت بلندش، پاسخ مثبت گرفت.

پس از انقلاب و در بحبوحه مبارزات آن دوران، با پيروت در کردستان بودم. حالا ديگر هردوی ما اعضای اتحاديه کمونيست های ايران بوديم. ديگر پيروت صدايش نمی کرديم. نام تشکيلاتی اش کاک اسماعيل بود و ما هم عادت کرده بوديم به اين نام بخوانيمش. در آن زمان، کاک اسماعيل مسئول نظامی "تشکيلات پيشمرگه های زحمتکشان" بود.
اسماعيل در خانواده ای فئودالی بزرگ شده بود ولی در افکار و رفتارش به تمامی با فرهنگ و معيارهای فئودالی بيگانه بود. سنت شکنی اش اما محصول روشنفکری اش نبود، بلکه روشنفکری اش ريشه در روحيه آزاده و سنت شکنش داشت.

بسياری از روستاهای اطراف بوکان متعلق به دايی هايش بود. اسماعيل که فقر ساکنين اين روستاها را از نزديک ديده بود، به ثروت و جاه و مقام خانواده اش پشت کرده بود و رفاه و جلال و جبروت آنان را در شرايطی که بسياری از مردم گرسنه بودند، ننگی بزرگ می دانست. به همين دليل يکی از اولين کارهايی که او در آن دوران از طريق تشکيلات پيشمرگه های زحمتکشان انجام داد، تقسيم زمين های دايی هايش در ميان دهقانان بود. می گفت "اگر به برابری معتقديم، بايد از ثروت خاندان خودمان شروع کنيم". برابری را شعار نمی داد؛ آن را زندگی می کرد.
به همراه برادرش کاک محمد و پيشمرگه های ديگر، زمين های دايی هايش را تقسيم کرد و به دهقانان آموخت که زمين و محصولش متعلق به کسی است که رويش کار می کند. به آنان آموخت که اين زمين ها حق آنان است و بايد برای گرفتن حقشان جسارت به خرج دهند.

با اوج گرفتن سرکوب خونين نيروهای انقلابی بدست رژيم اسلامی در سال 1360، بحث قيام و مقابله با حکومت، در اتحاديه کمونيست های ايران مطرح شد. کاک اسماعيل يکی از پيشگامان و طراحان اين قيام بود که با هدف سرنگونی رژيم جمهوری اسلامی و تلاش برای برقراری آزادی و عدالت اجتماعی در ايران سازماندهی شد. او بعنوان فرمانده نظامی سربداران، سازماندهی قيام را به عهده گرفت. از آنجايی که چند ماهی را برای تدارک قيام در جنگل های آمل گذرانديم، فرصتی پيش آمد تا با جنبه های ديگری از شخصيت اسماعيل نيز آشنا شوم.

در کردستان ديده بودم که اسماعيل در ميان مردم از احترام ويژه ای برخوردار است اما آنچه که در جنگل ديدم از آن هم فراتر می رفت. صميميت و صداقت بی نظيرش، ناخودآگاه همه را به احترام وامی داشت. طی تدارک قيام و عمليات های گوناگونی که در اين رابطه انجام داديم، بارها و بارها به همه ثابت شد که بعنوان يک فرمانده نظامي، حفظ جان مردم و رفقايش، از رسيدن به هر هدفی برای اسماعيل باارزش تر بود.
وقتی که از ماموريت نظامی برمی گشتيم او را می ديديم که در تاريکی شب به انتظارمان نشسته؛ با آغوشی گشوده و چشمانی خندان و درخشان به استقبالمان می آمد، تک تکمان را به آغوش می کشيد و می گفت "کيسه خواب هايتان آماده است."
او فقط فرمانده نبود؛ مثل يک مادر برای رفقايش دلسوزی می کرد. شب اگر بی خواب می شدی و چشم می گشودي، قامت بلند اسماعيل را می ديدی که در ميان کيسه خواب های رفقا می چرخد و رويشان را می کشد که مبادا سرما بخورند. پيش از همه بيدار می شد، بعد از همه می خوابيد ولی باز هم انرژی داشت که نه تنها تدارکات قيام را سازماندهی کند، بلکه برای مسائل تک تک ما نيز وقت بگذارد و دل به دلتنگی هايمان بسپرد. او معنای واقعی انسانيت بود. هرچند دوران زندگی اش کوتاه مدت بود، ولی در همان زمان کوتاه موفق شد، دنيايی ديگر برای من، ديگراطرافيانش، مردم کردستان و سربداران ترسيم کند.

در دورانی که بسياری از روشنفکران جنبش چپ، برخوردی مردسالارانه و برتری جويانه با همسرانشان داشتند، اسماعيل به داشتن همسری همچون سوسن افتخار می کرد. سوسن زنی بود به غايت استوار، که به هيچ خدايی سجده نمی کرد. او نيز از اعضای اتحاديه کمونيست های ايران بود و يکی از مسئولين تشکيلات در کرمانشاه. قاطعيت سوسن در برخوردهای سياسی و آزادگی و سنت شکنی اش در زندگی خصوصی و اجتماعي، زبانزد هرآنکس بود که او را می شناخت.
سوسن به معنای واقعی کلمه بی پروا بود. آشتی ناپذيری اش با فرهنگ مرد سالارانه ای که در آن زمان بر سازمان های چپ حاکم بود، زمينه بحث ها و جدل های زيادی در بدنه سازمان شد. نه تنها در جلسات درونی سازمان مناسبات سنتی حاکم را بی مهابا به مصاف می طلبيد، بلکه زندگی شخصی اش نماد کامل و آشکار اعتقاداتش بود.
يکی از صفات برجسته سوسن اين بود که او شهامت اين را داشت که به تمامی و با همه وجود، خودش باشد. خودش، با همه آمال و آرزوهايش؛ خودش با خنده های به غايت صميمی اش، با جديت و پافشاری اش به روی باورهايش و با مهربانی وصف ناپذيرش که در هر جمعی که وارد می شد، بذر صميميت می کاشت. در اين دنيای پر از ريا و دورنگي، سوسن هيچ دليلی برای تظاهر در هيچ زمينه ای نمی ديد. او فی الواقع زنی شورشگر بود.
اسماعيل استقلال نظری و سياسی سوسن را می ستود، بدون آنکه پرواز بلند اين شاهين آزاده را خطری برای خودش بعنوان يک مرد بداند.
پس از تولد دخترش هميشه يک عکس او را به همراه داشت و وقت و ناوقت اين عکس را از جيبش بيرون می آورد و به ديگران نشان می داد و با ذوق می گفت "اين دخترم است".

او عاشقانه پدر بود، عاشقانه همسر بود، صميمانه رفيق بود و آزادمنشانه رهبری انقلابی و آزاده بود، با زيباترين آرزوها برای مردمان سرزمينش. او به معنای واقعی کلمه يک انسان بود. انسانی برجسته با صفاتی که در اين کره خاکی کيمياست.

يادش گرامی و خاطره اش جاودان

بهرام مرادی
بهمن 1390

29 بهمن 1390
Article originally appeared on افشا (http://efsha.squarespace.com/).
See website for complete article licensing information.