زمزمه های یک شکنجه گر - صادق افروز
Sunday, January 29, 2012 at 06:36PM
افشا

 

 

زمزمه های يک شکنجه گر
صادق افروز


 



سال 1360 بود ، نمی دانم دقيقا چه ماهی .ولی بی گمان تابستان را رد کرده بوديم .از آن گرمای لعنتی در زندان خبری نبود .زندگی برای من دلپذير تر می شد بويژه آنکه نخستين فرزندم بزودی به دنيا می آمد و من توانسته بودم با پادرميانی حاج آقا کنی وامی تهيه کنم و در قسمت های مرکزی شهر آپارتمانی بخرم .از آن سوراخ موش و آن محله قديمی و نگاه های پر از سوال همسايه ها و کنجکاوی های بقال و نانوا و قصاب و بچه های محل خلاص شده بوديم .در اين قسمت شهر مردم آنقدر فضول نبودند .زياد کاری به کار هم نداشتند ، و من به همسرم سپرده بودم که اگر کسی پرسيد بگويد در وزارت کشور کار می کنم .برای فاميل هم ، اين موضوع را جا انداخته بوديم .اولش خيلی پاپيچ مان می شدند.بويژه از ميترا زياد می پرسيدند که شغل من چيست . ولی ميترا با خونسردی دکشان کرده بود . اگرچه برای خودش سوال بود .می دانست که در زندان کار می کنم .و شنيده بود که زندان محل پذيرايی و شب زنده داری نيست .قطره های خون را هم بر لباس هايم ديده بود .خيلی می کوشيدم پس از کار روزانه دست ها و سر و صورتم را بشويم و مطمئن باشم با لباس کاملا تميز به خانه می روم .ولی ، خب ، بعضی شب ها واقعا خسته و کوفته بودم وبويژه اگر زندانی سر موضع بود و همکاری نمی کرد . بازجويی از زندانيان سياسی ، کار ساده ای نيست . براستی اعصاب خرد کن است . ولی برای من مهم اين بود که کارم را به نحو احسن انجام دهم .اولين بچه مان در راه بود و اقساط خانه جديدمان را بايد سر موقع می دادم .راستش ، اين زندانيان سياسی آدم های خوبی بودند .دزد و قاچاقچی و کلاهبردار هم نبودند .يک مشت آدم های ساده بودند که به خيال خودشان برای ايجاد جامعه بهتر مبارزه می کردند .نمی دانم چطور آدم های تحصيل کرده و دانشگاه رفته ای مثل اين ها آنقدر ابله بودند که نمی ديدند آخوند ها چقدر قدرت دارند و همه چيز را قبضه کرده اند و بر خر مراد سوارند . راستش من اصلا مذهبی و اين چيز ها نبودم .بدم نمی آمد شب ها بعد از کار يک گيلاس عرق هم بزنم .خستگی را از تنم می کند . سيدی داشتيم سر کوچه ، که در کميته محل کار می کرد .پيش از انقلاب هم جگر و دمبلان می فروخت ومنقل باد می زد .پس از انقلاب ، سيخ و منقل را گذاشت کنار و رفت در کميته همراه رحيم قصاب . اين سيد ، با عرق کش های ارمنی رفيق بود .برای من هر از گاهی يک بطر می آورد .پدر سوخته هرکارش می کردم پول نمی گرفت .می دانستم که روزی درخواستی خواهد داشت. ته ريشی گذاشته ، و خودم را شبيه بقيه کرده بودم .اصلا حال نمی کردم کسی سرزده به خانه مان بيايد .من نمی دانم اين چه رسمی است که ما ايرانی ها داريم ، بدون خبر راه می افتيم می رويم خانه همديگر .ديگر اهل فاميل دور ما را خط کشيده بودند .آنقدر بدخلقی کرده بودم که کسی حاضر نبود به خانه ما بيايد .ميترا از اين وضع کلافه بود ، می گفت دوست دارد خواهران و برادرانش را دعوت کند برای شام يا ناهار روز های جمعه دور وبر هم باشيم .اما راستش من آنقدر کلافه بودم که نمی خواستم کسی را ببينم .شب ها اگر آن يک گيلاس عرق سگی سيد را نمی خوردم، خوابم نمی برد . از اولش می دانستم برای اين کار ساخته نشده بودم .به خدا اگر به خاطر زن و بچه نبود ول می کردم می رفتم . هرشب چهره درب و داغون زندانی ها می آمد جلوی چشمم .پاهای ورم کرده و بوی تعفن و چرک و خون حالم را به هم می زد .از همه بيشتر چهره ابرام بچه محل سابقمان ، حتی يک شب از چشمم دور نمی شد .هنوز هم پس از گذشت نزديک به سی سال ، حتی يکشب هم قيافه ابرام ، از نظرم کنار نمی رود .
ابرام را از زمان کودکی می شناختم .او را در محل ، ابرام گری صدا می کرديم .با اينکه هم سن و سال ما بود ، موهايش ريخته بود .وضع خراب مالی و بدی تغذيه ، از شکل و قيافه انداخته بودش .مادرش رخت شويی می کرد ، و ابرام در محله ما ، وردست کاسب ها بود .سبزی فروش و بقال و حلبی ساز و نانوا و دوچرخه ساز و خلاصه هرکس کمک می خواست ، ابرام يکی دو روزی کمک بود .اغلب صبح ها دم بوق سحر در نانوايی سنگکی به همراه حسن نانوا ، خمير می زد .آن وقت ها همه چيز دستی بود .موتور خمير هم زن نبود . آنقدر همراه حسن خمير زده بود که ساعد هايش باد کرده بود .شده بود شبيه آن کارتون آمريکايی .آن مرده که يک پيپ بر لب دارد و ساعد هايش بيش از اندازه بزرگ است . بدون تناسب با ديگر اندام بدنش ، ساعد های ابرام بيش از اندازه بزرگ بودند .هروقت هم با بچه ها مچ می انداخت ، در يک چشم به هم زدن مچ بچه ها را می خواباند .در بازی های فوتبال ما شرکت نمی کرد .کنار می ايستاد و نگاه می کرد . وقتی توپ اوت می شد می دويد و می آورد و بعضی مواقع هم ، شوت می کرد و کفش های گل و گشادش ، از پايش جدا می شدند .اهل محله هرکس لباس و کفش کهنه داشت به مادرش می داد .داستان فلاکت ابرام و مادرش داستان دنباله داری بود .شايعه ها هم کم نبود .می گفتند همين رحيم قصاب که بعد از انقلاب رئيس کميته شده بود ، يقه مادر ابرام را چندبار گرفته بود . گويا زن بدبخت نتوانسته بود سر موقع قرضش را بدهد و رحيم قصاب ، آنگونه که خواسته بود ، تسويه حساب کرده بود .اين داستان عادی محله ما بود .روزها به مدرسه می رفتيم و بعد از ظهر برمی گشتيم .وابرام را می ديديم که يا کنار سبزی فروشی نشسته يا دارد به بقال محل ، برای خالی کردن بار ، کمک می کند .
ولی در آن تابستان گرم ، زندگی ما از حال عادی خارج شد .در هوای داغی که حتی سگ حاضر نبود ، از زير سايه کنار بيايد ، ما فوتبال بازی می کرديم .عرق از سر و کله مان جاری بود .صدای گرپ گرپ قلب همديگر را می شنيديم .از دور سر و کله ابرام پيدا شد .آمد کنار دروازه ، نگاهی به ما کرد و بعد بدون توجه به توپی که به اوت رفته بود ، از وسط زمين بازی شروع کرد به راه رفتن و از کنار دروازه ديگر ، بيرون رفت .نگاه عاقل اندر سفيهی هم به ما انداخت و دور شد .برای ما خيلی عجيب بود .ابرام که هميشه کنار زمين بازی می ايستاد و توپ های اوت شده ما را به سمت ما شوت می کرد و گهگاهی کفشش از پايش در می رفت ، و مايه خنده ما می شد ، حالا آمد و بدون توجه به ما ، از وسط زمين بازی رد شد .آن شرم هميشگی ديگر در چهره اش نبود .يک جوری شق و رق شده بود .سينه اش را بيرون داده بود و با غرور راه می رفت .آن چهار تا موی باقی مانده روی سرش را ، سامان داده بود .کچلی اش ديگر تو ذوق نمی زد .
و اين آغاز تغييرات در محله ما بود .پيش از انقلاب 57 ، همه دگرگونی ها در محله ما ، از همين حرکت ابرام و گذشتن از زمين بازی ، شروع شد .ابرام را کمتر در محله می ديديم .به غير از حسن نانوا که يار قديميش بود ، ديگر به کسی کمک نمی کرد .می گفتند در مدرسه بزرگسالان درس می خواند .ما همه می خواستيم بدانيم چه شده که ابرام ناگهان عوض شده است .يک هفته بعد ، ابرام رحيم قصاب را گرفت زير کتک .با آن دستان نيرومند اش رحيم قصاب را بلند کرده بود و انداخته بود توی جوی آب ، و تا خورده بود زده بودش .نوش جونش .کسی از اين رحيم دل خوشی نداشت .بچه ها می گفتند که ابرام با يک دانشجوی کمونيست آشنا شده و او درسش داده .به هر حال سه چهار سالی پيش از انقلاب بود که ابرام و مادرش از محله ما رفتند .
ابرام را پس از چندين سال ، در زندان ديدم .حالا او زندانی بود و من بازجو . وقتی به اتاق رفتم او چشم بند داشت .من به سرعت او را شناختم و از اتاق خارج شدم .به رفقای بازجويم گفتم که اين بچه محل سابق من است و حتی صدای مرا می شناسد .ايکاش لال می شدم و اين را نمی گفتم .تازه فهميدم که ابرام اسم واقعی اش را نداده بود . رفتند و در محل تحقيق کردند و خبر رسيد به رحيم قصاب که حالا شده بود رئيس کميته .همان روز رحيم قصاب را در راهرو ديدم که همراه همين سيد جگرکی مادر به خطا ، با سرعت به طرف سلول ابرام می رفتند .از بازجو ها خواسته بود تا ابرام را در اختيار او بگذارند .رحيم قصاب و سيد آنقدر ابرام را در همان شب اول زدند ،که از حال رفت .استخوانهای پايش شکسته ، و بيرون زده بود . چشمانش سياه و متورم شده بودند .آخر هم درنيافته بودند که ابرام با چه گروهی کار می کرده است.روز بعد ابرام در همان زندان مرد .ولی آن غرور و وقاری که عليرغم چشم بند در چهره داشت .و آن صحنه خونين چشمها و استخوان های پا را هيچوقت فراموش نمی کنم . رحيم قصاب را چند ماهی بعد ، بچه های مجاهدين ترور کردند . به درک . و سيد جگرکی هم از آن محله جيم شد .می گفتند به اطلاعاتی ها پيوسته است .
حالا سی و يکی دو سالی از آن روزها گذشته است .ميترا از من طلاق گرفت .دخترمان را برداشت و به خارج رفت .حالا در شيکاگو است و دخترم هم روانشناس شده است .هيچکدامشان به من زنگی نمی زنند .چند سالی پس از آن سال های شلوغ 60 اعصابم حسابی به هم ريخت .شب ها حوصله سوال های ميترا را نداشتم .هی می پرسيد به دختر زندانی تجاوز کرده ای ؟و آيا کسی را زير شکنجه کشته ای ؟ هرچه می گفتم به پير و پيغمبر نکرده ام باورش نمی شد . می گفت توی خواب حرف می زنی و جيغ و داد می کنی . آخرش کفرم را درآورد .گفتم گورت را گم کن از اين خانه برو.گفت بچه را می برم .گفتم به درک ببر .حالا هم به غير از همان سيد جگرکی که به سربازان امام زمان پيوسته ، کس ديگری را نمی بينيم .اصلا حوصله کسی را ندارم .سيد به سياق هميشه ، عرق مرا می آورد . هنوز هم پول نمی گيرد ، و من نمی دانم کی ، از شر اين زندگی سگی ، خلاص می شوم .
28 ژانويه 2012


9 بهمن 1390 20:22
Article originally appeared on افشا (http://efsha.squarespace.com/).
See website for complete article licensing information.