با عرفان و تمایلات ضد عقلانی در جامعه چه باید کرد؟
Sunday, February 27, 2011 at 06:52PM
افشا

 

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
حافظ

  

 

 

 

حافظ چگونه دریافته است که عقل    ناقص است.مگر حافظ توسط عقل خود به این نتیجه نرسیده است اگر عقل ناقص است حکم عقلی حافظ هم ناقص است.کوبیدن عقل در اجتماع پی امد ش بر خورد احساسی خواهد بودسعی کنیم در این بند نیفتیم تنها راه شناخت ما عقل است عقلی که ماموریتش کشف حقیقت و رفاه و بقای انسانیت فعلی و اینده است عقلی که مستقل و خود کفا ست و نوکر دین و ایدئولوژی نیست ما هزاران نوع عقل داریم مثلا عقل مسحیت عقلی است که ماموریت آن اثبات گفته های عیسی و انجیل است و عقل هیتلری که ماموریتش اثبات گفته های هیتلر است.آنجایی که گفته میشود اسلام ما را به علم و عقل دعوت کرده است معنایش عقلی است که قران و سنت پیامبر را اثبات کند ولی با قران و سنت پیامبر ضد یت نداشته باشد و علمی که در اسلام میگویند اگر در ثریا باشد باید دنبال کرد این علم اسلامی است که ساخته و پرداخته عقل اسلامی است و ربطی بفیزیک و شیمی و علوم دیگر ندارداین هم سفسطه ای است که اسلامیستها میکنند.این موضوع عرفان  متاسفانه در فرهنگ ماست و سبب عقب ماندگی اجتماع ما شده است

 

 

 

در زیر بحثی را که دوستان من خیلی قبل کرده اند را میاورم

عرفان و دین هر دو عقل منطقی و آزاد و رهای زمینی را که هدفش کشف حقیقت و منافع بشریت امروز و فرداست را تعطیل کرده اند زیرا هر دو از یک سرچشمه هستند باور های احساسی و در مواقعی خرافی .
در زیر نظر یکی :دیگر از دوستان را در باره عرفان میخوانیم
بدون شك علت عقب ماندگي ايران هم ناشي از رو بناي جامعه است و هم ناشي از زير بناي جامعه . دوستان در اين زمينه ها قلمفرسايي كرده اند كه بجاي خود نيكوست . ولي من يكي از علل عمده عقب ماندگي خودمان را عرفان مي دانم . عرفان را هم به معناي تعطيل عقلانيت انتقادي تعبير و تفسير مي كنم . حتا مي دانم كه عرفان ايراني مي تواند معلول شرايط واوضاع باشد يعني ناشي از استبداد باشد ولي اين معلول هم ببنوبه خود جاي علت نشسته است.
ما در سرزميني زندگي مي كنيم كه اگر نخواهيم دق كنيم بايد عقلانيت را تعطيل كنيم وگرنه جان ما تعطيل مي شود. بنابراين گروهي خود آگاه و گروهي ناخودآگاه عقل را بوسيله موادمخدر و عرفان كه يكي از اين مواد است تعطيل مي كنند و كم و كم مي پايند.
از وقتي غرالي ها و حتا مولوي ها باب عقل انتقادي را و يا باز به تعبير خودم عقل رميني را تعطيل كردند و تنها از يك عقل كلي حرف زدند روزگار ما را سياه كردند. تاريخ مارا معطل گذاشتند. سئوال من از ياراني كه اينقدر از عرفان تجليل مي كنند اين است كه عرفان براي ما چه ارمغاني داشته است . اين تجليل براي چيست ؟ عرفان چه دستاوردي براي ما داشته است ؟اينهمه حجم شعر براي چيست ؟ بازي با كلمات فقط براي سرگرمي واشتغال ذهني است . خرجي هم ندارد . چرا كه كلمه و لفظ مجاني است و تا بخواهيد در دسترس ماست . كلمه بافي و يا هپروتي زندگي كردن خرجي ندارد تاريخ ادبيات ما تاريخ حجم است . تاريخ ما از عقلانيت فارغ است و يكي از مسببين آن همين جناب غزالي است كه برخي از متفكران امروزين هم به او چسبيده اند. به گمان من در جوامع استبدادي شعر جاي فلسفه و عقلانيت را مي گيرد. نوع عرفانيش هم كه ديگر مخدر اندر مخدر است. نوعي گلايه و واپس زدن واقعيت هاست و همين ها معلول و علت عقب ماندگي ما هستند. بدون شك هر قدر ياران عميق تر بشوند < جامع تر مي توانند گره عقب ماندگي ما را باز كنند. من كه كم و بيش نااميد و مايوس هستم. تصور م اين است كه بايد به سرزمين هاي آزاد كه بشود طبيعي زندگي كرد مهاجرت كرد. چرا كه از مبارزه و درگيري هم جز مقاومت طرف نادان ثمري ندارد. و راه را براي سركوب او آماده مي كند. يعني بهانه براي خشونت پيدا مي كند. ميدان را بايد خالي كرد. من معتقد به خشونت و ميدان داري نيستم . بايد در سرزمين هاي آزاد رفت و استعداد هاي طبيعي را شكوفا كرد. اينجا همه گل ها مي پژمرند چرا كه بايد عقلانيت را تعطيل كنند و گرنه با قل و زنجير روبرو مي شوند. ايا فرار مغزها موجد عقب ماندگي نمي شود ؟ آنچه مي ماند : ماشين هاي برنامه ريزي شده اي هستند كه براحتي شكنجه مي كنند و انسان را از انسانيتش مي گيرند. بنابراين ضمن اينكه به علل عقب ماندگي مي پردازيم وافعا بايد ببينيم كه چگونه مي توانيم دمكراسي را در جامعه سنتي جا بيندازيم . اينجاست كه نوعي بن بست را روبروي تاريخ انديشه سياسي خود مي يابم
______________
 
انتقادی بر نوشته فوق از سوی یک دوست دیگر
در قسمتي از نوشته ات كه ابراز نأميدي كردي بايد بگم من هم مثل تو فكر ميكنم (همانطور كه در پي ام برات نوشتم). امروزه دلايل نأميدي از آينده جامعه ايران بيش از اميد در ذهن ما جاي دارد. دلايل اين نأميدي ...
هم فراوانند. امّا مهاجرت:

به نظر يكي از دلايل عمده مهاجرت خيل عظيم هموطنانمان همين نكته باشد: نأميدي نسبت به آينده جامعه ايران.

امّا در مورد عرفان

من منكر اين نيستم كه يكي از دلايل عقب ماندن نسل هاي مختلف ايران از پيشرفت جهاني پناه بردن به عرفان است. به عبارتي پناه بردن به بي عملي.

امّا مثل شما فكر نميكنم عرفان ذاتاً خود علّت عمده اي براي عقب افتادن ما باشد.

اوّل: عرفان يك فرهنگ اختصاصي براي ما نيست. نياي تفكر عرفاني شايد از يك طرف به شرق دور و فرهنگ باستاني آنها بازگردد و از طرفي هم به اسطوره هاي كهن يوناني. در حقيقت ايرانيان ( تا آنجا كه سواد اندك من ياريم ميكند) اين فرهنگ باستاني را از شرق دور و يونان گرفتند و با اسطوره هاي باستاني خويش و فرهنگ اسلامي ساخته و پرداخته اش كردند و با استفاده از زبان فارسي (فارسي دري) به آن بال و پر شعر گونه دادند.

اشعار عرفاني را راحت ميتوان در ترجمه هاي اشعار ژاپني و چيني ( در اينترنت فراوانند) تا فرهنگ كهن هند و از نظر تاريخي جديد تر شكسپير و حتّي تامس مور و بالآخره شاعران امروزين دنياي جديد (آمريكا) مشاهده كرد. چرا آنجا باعث عقب افتادگي نشد؟

من بهت ميگم عزيز

چون در آنجا وسيله اي براي تخدير فرهنگي نسل ها نشد. چون آنجا به اندازه اين مرز و بوم در تاريخ مصيبت و قتل و غارت و اشغال بيگانه به خود نديده. اوج تفكر شعر گونه عرفاني در تاريخ ايران كي بوده؟
زمان هايي كه ايران توسط اقوام بيگانه مورد تهاجم قرار گرفته و يا حكومت هايي سياه بر آن فرمان ميراندند. به عبارتي درست زمان هايي كه اجداد ما حس ميكردند نه راه پيش دارند نه راه پس. دقيقاً مثل امروز كه نسل ما در بي عملي و سرگشتگي قرار گرفته.

به نظر من عرفان جزئي از فرهنگ ايراني ست. چه خوشمان بيايد چه نيايد عرفان يكي از مؤلّفه هاي فرهنگ ايراني ست. در دل و جان مردم بومي شده.

سؤال اينست كه ريشه كن كردن مؤلفه هاي فرهنگي كه ساختارشان معلول حوادث تاريخي ما بوده نه ذات خودشان  چه كمكي به بازسازي فرهنگي ما ميكند؟

بدون شك خيلي از زواياي فرهنگ ما احتياج جدّي به بازسازي و بازنگري دارند. از جمله همين عرفان.

اگر عرفان بخواهد منجر به بي عملي و تخدير فرهنگي مردم بشود از همين پديده لطيف فرهنگي ميتواند يك كابوس درست شود. مردمي كه هر چه به سرشان مي آورند در عالم هپروت سير كنند و بگذارند هر چه مي خواهند به سر خودشان و نسل هاي آينده شان بياورند.

من فكر ميكنم پديده هاي فرهنگي مثل عرفان را اگر بخواهيم اينقدر نمره منفي بهشان بدهيم در حقيقت اهميت آنها را بيش از حدّ در زندگي مردم دست بالا گرفته ايم. به عبارتي از درد شديد گلوله اي به پاي خود شليك كرده ايم.

امّا برگردم به بخش نخست نوشته شما

بله ... من هم نا اميدم. نا اميد از آينده جامعه اي كه در گرداب هايي وحشتناك گرفتار شده و هر روز كه در آن زندگي ميكنم بيشتر حسّ نا اميدي آزارم ميدهد.

به راستي چه بايد كرد؟

ايرانيان سالها پس از حمله اعراب و بعد ها مغول ها از اين مرز و بوم مهاجرت كردند. در سرزمين هاي ديگر هويتشان را حفظ كردند ( پارسي هاي هند) امّا ....

عجيب اينجاست كه ايران باز سر برآورد
________________
پاسخ انتقاد
 

پاسخ به انتقاد
از توضيحاتي كه دادي خيلي متشكرم . اين نشان مي دهد كه در پديده عرفان
تامل كافي كرده اي . ولي بگذار يك نكته را مطرح كنم و آن رابطه عرفان با سكولاريسم است. عزيزم يك با م و دو هوا نمي شود. يا بايد مولفه سكولاريسم را بپذيريم كه پايه و مايه دمكراسي است و يا بايد در برابر آن به شريعت بياوزيم . بحث من اين است كه اگر عرفان را ازشريعت و مذهب جدا مي دانيد و منشاء الوهي براي آن قايل نيستيد يعني جنبه معنوي به آن مي دهيد من بحثي ندارم . ولي اگر عرفان ما - كه البته شما ريشه آن را در ژاپن و چين دانستيد اما نمي توانيم منكر آن بشويم كه از نوع اسلاميش اينحا رواج دارد - همان باشد كه عرفاي ما مطرح كرده اند با سكولاريسم نمي خواند. برخي از پيران فرق روي ديكتاتورهاي تاريخ را هم سياه كرده اند. تاريخچه خانقاه رابخوانيد. با اينهمه من با عرفان سرجنگ ندارم . ولي مي دانم كه با سكولاريسم و پلورايسم و دمكراسي همخواني ندارد. مگر اينكه ايده آل هاي خود را بپاي عرفان بگذاريم . با اين حال مي دانم كه برخي آموزه هاي عرفاني باعث گشايش معرفت مي شود ولي جنبه ممانعت معرفتي آن بيشتر است. حرف آخر من اين است كه ما بايد تكليف خود را با مولفه هاي فرهنگي امان روشن كنيم و از آنها تقدس زدايي كنيم تا خيالمان راحت بشود. از اينكه مطلب مرا نقد كرديد متشكرم و از انتقاد هاي بعدي شما استقبال مي كنم. با تشكر مجدد
_______________________
این موضوع ضدیت با عقل و نشان دادن عشق و احساس بعنوان وسیله شناخت در غزل اول دیوان حافظ هم دیده میشود

شناخت حافظ دريچه اي براي شناخت کل ادبيات فارسي است. بنابراين بسيار مهم است که بدانيم حافظ چه ميگفته است و چه نکته مثبت و چه نکته منفي در شعر او وجود دارد.

با توجه به اين که همه چيز را همگان دانند از همه خواهش ميکنم شناخت و تفاسير خود را از اشعار حافظ ارائه فرمايند
*****************************
بنده هم يك غزل ديگر را انتخاب كرده ام و نظرم را در باره آن شرح ميدهم:

در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه اي كرد رخت ديد ملك عشق نداشت
عين آتش شدازين غيرت و بر آدم زد
عقل ميخواست كزان شعله چراغ افروزد
برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
مدعي خواست كه آيد به تماشاگه راز
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
الي آخر
**********************************
غزل فوق در باره آفرينش انسان است.خلاصه آن چنين است:
خداوند در تنها يي خودش اراده كرد كه اين خيلي خوب است كه موجودي بتواند تمام زيبائيها و كمالات مرا دريابد و از جلوه هاي من آگاه باشد. اين اراده متضمن اين بود كه موجودي باشد كه عشق شناخت خداوند را داشته باشد. فرشته ها فاقد حس عشق بودند. بنابراين قرعه بنام انسان خورد و انسان خلق گرديد.عقل به پيشگاه خدا رفت و عرض كرد الهي من قادر به شناخت توام احتياجي به خلق آدم نبود خداوند به عقل نشان داد كه در اين مورد قاصر است.شيطان به عنوان مدعي به حضور خدا رسيد و مدعي جايگاه انسان شد و دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد.
********************************
بنابراين از ديد حافظ آفرينش انسان و عشق توام بوده است و هر كس فاقد عشق باشد در واقع مرده است:
هر آن كسي كه درين حلقه زنده نيست به عشق
بر او نمرده به فتواي من نماز كنيد.
****************************************

حافط در این غزل بر ضد عقل و قاصر بودن عقل نظر داده است که بسیار غلط است زیرا خود حافظ مگر بر اساس عقل و تعقل نظر نداده است؟بنابراین نمیتوان از عقل بر ضد عقل و آن هم بدون بیان منطقی استفاده کرد و فقط به افسانه پرداخت.این سفسطه ای است که صوفیان در برابر بی دانشی و بی منطقی و غیر علمی بودن ادیان آورده اند ولی خودشان بیشتر به بی عقلی و غیر منطقی بودن دامن زده اند.

این یک بار منفی در اشعار حافظ است که همه ما باید با چشم باز سعی نمائیم در این دام نیفتیم

 

 

 
Article originally appeared on افشا (http://efsha.squarespace.com/).
See website for complete article licensing information.