توسط
این فرقه که امروز به پیش آمده اند
در زیر لوای دین و کیش آمده اند
با سبحه و سجاده و ریش آمده اند
گرگ اند که در لباس میش آمده اند .
* یک آقای محترمی ؛ نیمه شب ؛ سلانه سلانه از کوچه خلوتی میگذشت . دید یک آقای نسبتا محترم دیگری دارد با اره میله های پشت پنجره خانه ای را اره میکند .
پرسید : چیکار میکنی آقا ؟
گفت : دارم ویولن میزنم !
- ویولن میزنی ؟ اگر ویولن میزنی پس صداش کو ؟
گفت : صداش فردا صبح در میاد !!
حالا حکایت ماست .
یک آقای محترم نماز خوان با خدای تسبیح گوی اهل عبادتی ؛ یک رقم نا قابل سه هزار میلیارد تومانی از بانک های کشور کش رفته است ( نمیگویم دزدیده است چون زبانم لال زبانم لال آدمی که نماز بخواند مگر میشود دزد از آب در بیاید؟؟!! )
این آقای نماز خوان خدا جوی خدا ترسی که لابد خمس و ذکات و فطریه و سهم امام را سر موقع تقدیم حجج اسلام و علمای اعلام و آیات عظام میکرده ؛ این سه هزار میلیارد تومان را بر داشته است و با خیال راحت رفته است کانادا . حالا رفقای سابق و رقبای لاحق شان هوار شان بلند شده است که : آی دزد ....آی دزد ...
در این میان یک آقای نورانی دیگری که فعلا بر خر مراد سوار است و گویا از طرف حضرت باریتعالی مامور شده است تا امت اسلام را به ضرب چماق و دگنک و تخماق و کهریزک یکراست به بهشت برین رهنمون بشود ؛ با توپ و توپخانه پریده است وسط میدان و کلی قال و مقال راه انداخته و توپ و تشر زده است که : های ! چه خبرتان است ؟ داد و قال نکنید آقا ! دزدیده است که دزدیده است !بشما چه مربوط است ؟ مگر دست نماز عمو رمضون باطل شده ؟؟
و کسی نیست به این آقای معظم بگوید که عمو جان ! طبل پنهان چه زنی طشت تو از بام افتاد . و یا بقول ابوسعید ابی الخیر :
سر را به زمین چه می نهی بهر نماز ؟
آنرا به زمین بنه که بر سر داری ...
در این گیر و دار ؛ یک آقای نماز خوان و خدا شناس و مومن دیگری فریادش به آسمان رفته است که آقا ! این آقای شریعتمداری - معروف به حسین بازجو - سر پرست روزنامه کیهان ؛ دوازده میلیارد تومان از پول بیت المال را قورت داده است و یک لیوان آب یخ هم رویش میل فرموده است ( فی الواقع آبکش به کفگیر میگوید ده تا سوراخ داری ! )
آقای حسین باز جو هم سینه اش را سپر کرده است و با وقاحت یک مومن انقلابی دو آتشه اسلامی جواب داده است که : بتو چه آقا ؟ اگر من دوازده میلیارد تومان بالا کشیده ام ؛ آقای رییس جمهور مکتبی محترم مان دو هزار برابرش را بالا کشیده است و هیچکس هم صدایش در نیامده است ! چرا در این دزد بازار یقه مرا گرفته اید ؟؟!
خلاصه اینکه : دزد ها به جان هم افتاده اند و چنان شلم شوربایی شده و چنان بلبشویی راه افتاده که سگ صاحبش را نمی شناسد .
حالا اگر یک آدمی که سرش به تنش می ارزد و دلش برای وطن و مرم وطنش میسوزد دو کلام از زبانش یا از قلمش در برود که آقا ! این چه مملکتی است که یک آدمیزاد صاحب مقامی میتواند یک قلم سه هزار میلیارد تومان را بدزدد و براحتی از مرز های قانونی مملکت خارج بشود و آب هم از آب تکان نخورد کارش به زندان و شکنجه و تبعید و اعدام میکشد و باید داغ و درفش آقایان را تحمل کند .
یاد خاطره ای افتادم که شاید ربطی هم به این دزدی سه هزار میلیاردی نداشته باشد اما یادمان میآورد که در مملکت بلا زده ما قرن هاست که حقگویی و حقجویی و راستکرداری ؛ پاداشش داغ و درفش و حبس و شکنجه و آوارگی است و بقول عارف قزوینی :
بیدار هر گشت در ایران رود به دار !
عرض کنم حضورتان که : ما در جوانی هایمان - در عهد آن خدا بیامرز اعلیزحمت رحمتی _ چند وقتی خبرنگار روزنامه اطلاعات بودیم . یک روز تابستانی داشتیم از کنار میدان شهرداری رشت میگذشتیم . دیدیم خانمی شندره پندره با هفت هشت تا بچه قد و نیمقد درست جلوی در ورودی شهرداری نشسته است و دارد گدایی میکند . بچه ها با لباس های پاره پوره و با سر و صورتی چرکین یقه رهگذران را میگرفتند و با سماجت پول میخواستند .ما که هنوز نمیدانستیم دنیا دست کیست سه چهار تا عکس از این گدای محترمه و اذناب شان ! گرفتیم و توی روزنامه چاپ کردیم و زیر عکس هم نوشتیم : آقا ! این چه مملکتی است ؟ ما که ادعا میکنیم به سرعت برق و باد چهار نعله بسوی دروازه های تمدن بزرگ می تازیم ؛ اگر یک توریستی ؛ یک جهانگردی ؛ یک فرنگی پدر سوخته ای چشمش به این خیل گدایان بیفتد مسخره مان نخواهد کرد و نخواهد پرسید این چه تمدن بزرگی است که شما نمی توانید شکم چهار تا و نصفی آدم فلکزده را سیر کنید ؟؟
فردا صبحش رفتیم روزنامه . دیدیم سرپرست روزنامه - کریم بهادرانی - پشت میزش نشسته است و رنگ به چهره ندارد .
پرسیدیم : چی شده کریم جان ؟ مریضی ؟
گفت : مریضم ؟ کاشکی مریض بودم . کاشکی زیر خاک خوابیده بودم !
گفتم : چی شده بابا ؟ !
گفت : چی میخواستی بشود ؟ از ساواک آمده بودند دنبالت !
گفتم : ساواک ؟ مگر من چیکار کرده ام ؟
هنوز حرف هایمان تمام نشده بود که دو تا قلچماق ساواکی از راه رسیدند و ما را پرت کردند توی ماشین و بردندمان دوستاق خانه مبارکه .در آنجا اول حسابی مشت و مال مان دادند . بعدش در آمدند که : مرتیکه فلان فلان شده خرابکار ! حالا کارت به جایی رسیده که دروازه های تمدن بزرگ را مسخره میکنی ؟
هر چه گفتیم آقا جان ! این عکس ها را که ما از گور بابای مان در نیاورده ایم ! دزد حاضر است و بز هم حاضر ! اما مگر به گوش شان میرفت ؟ چنان دک و دنده مان را له و لورده کردند که شش ماه نمی توانستیم درست حسابی راه برویم .
اینکه بعد ها چه مصیبت هایی کشیدیم بماند .خلاصه اینکه ما عنصر نا مطلوب شناخته شده بودیم و چاره ای نداشتیم جز اینکه بار و بندیل مان را ببندیم و از مملکت فرار کنیم . ما هم فرار را بر قرار ترجیح دادیم و رفتیم همان جایی که عرب نی انداخته بود . پس بی علت نیست که عارف میگوید : بیدار هر که گشت در ایران رود به دار ......
بشتاب بهارا ! که خزان است در ایران
گل خسته و بلبل به فغان است در ایران
بر جای نسیمی که نوازشگر جان بود
توفان بلا خیز ؛ وزان است در ایران
آن چشمه شیرین و گوارا همه خشکید
خون در رگ هر برگ روان است در اینجا
جز خون جوانان و بجز جان عزیزان
هر چیز که بینی تو گران است در ایران .