غلامرضا تختی تنها یک نوه دارد که هم اسم خودش یعنی غلامرضا است. او به همراه پدر و مادرش چند سالی است که در آمریکا زندگی می کنند. دو و سه سال پیش،او نامه ی را انتشار داد که سرشار غم و شوق و لبخند و اشك بود. به مناسبت چهل و دومین سالگرد جاودانه شدن «غلامرضا تختی»، نامه ی نوه او را مجددا انتشار می دهم.
دیروز سالگرد پدربزرگم بود و ما نبودیم. آن سالهایی كه بودیم مامانم و بابام شیر و موز میآوردن مدرسه. بعد از مدرسه هم، من و مامانم میرفتیم خانه مادربزرگم و صبر میكردیم تا شب كه بابام بیاد از ابنبابویه و حسینیه ارشاد... تلویزیون روشن بود اما پدرم را نشان نمیدادند. این بود كه همه خیال میكردند بابام نرفته. ما مجبور بودیم به تلفنها جواب بدهیم و بگوییم كه بابام آنجا بود. بعد همه فهمیدند كه چرا بابام را نشان نمیدهند، با اینكه او از همه بلندتر و پرزورتر و قشنگتر است و تازه فرزند جهان پهلوان هم هست...
من اینجا كه آمدم به مادرم گفتم هیچكس مرا نمیشناسد و من چطور بروم مدرسه؟ تو ایران همه میدانستند من كی هستم اما اینجا چه كسی میفهمد؟ مادرم گفت چه بهتر، خودت باید كاری كنی كه همه تو را بشناسند.
این بود كه درس خواندم خیلی. تو زبان انگلیسی اول شدم، بین دانشآموزان آمریكایی توی سه كلاس ریاضی اول شدم و توی چهار كلاس علوم اول شدم و خیلی جایزه گرفتم؛ تازه بهخاطر اینكه به یك بچه چینی كمك كردم كارت مخصوص به من دادند و تازه آنوقت بود كه فهمیدم من هم كمی خوب هستم.
بعد یكی از معلمها به من گفت درباره شب یلدا كار كنم، تحقیق كنم. كردم. دیدم چقدر قشنگ است شب یلدا. همانوقت دلم میخواست بیایم ایران اما مادرم همینجا شب یلدا گرفت و خلاصه بعد از این تحقیق معلمم جلوی همه به من گفت تو با آن قهرمان ایرانی كه توی اینترنت اسمش پر است چه نسبتی داری...؟
گفتم نوه او هستم. همه برگشتن به من نگاه كردند و از آن روز كارم سه برابر شده. یكی برای خودم درس میخوانم یكی هم برای اینكه نگویند نوه جهانپهلوان چیزی سرش نمیشود.