گربه نامه- نهم یا پایان
Wednesday, September 16, 2009 at 02:34AM
افشا

"گربه نامه"، منظومه­ای سیاسی به سیاق "موش و گربۀ" عبید زاکانی، اثر هنرمندانۀ آقای مرزبان است که در شهریور 1362 با نام مستعار "نارضا" توسط انتشارات توکا در کالیفرنیا منتشر شده است. این منظومه که روایت طنزآمیز زیبایی از "انقلاب اسلامی"! و پیآمدهای آن می­باشد، در 9 فصل و 120 صفحه سروده شده است. ما نیز در 9 نوبت آن را منتشر خواهیم کرد، علاقمندان در پایان می­توانند مجموعۀ آن را در آرشیو آثار آقای مرزبان ملاحظه کنند.
(روشنگری)

 

گربه نامه

9 – پایان ماجرا (قسمت آخر)

رضا مرزبان

 

اگر کردی تأمل از سر هوش

"عبید"آسا به کار گربه و موش

کنون بنگر که شاهِ اَز اومند

چگونه گور خود، با آز ِخود کند

به دورانی که شه عین بلا بود

 از او کشور به محنت مبتلا بود

به نامش، هرچه می­شد، جز ستم نه

در اعمالش، حساب بیش و کم نه

به نام آنکه مالک گشت دهقان

سراسر ملک شه شد، خاک ایران

اگر بانکی بپا می­گشت، اول

سهام سلطنت می­شد مسجل

به هرجا صنعتی میگشت دایر،

به هر سوراخ، سودی داشت تاجر،

مقدم بود سهم شاه و آلش

وگرنه، هرکه بود او، بد به حالش!

ز "برنامه" ز "ارتش"، از "تجارت"

به شه یود، انحصار نهب و غارت

ز نفت و حمل و نقل نفت و غیره...

حسابش بود بیرون از تفوّه

ولی کافی نبود اینها، که گهگاه

طمع، می­برد عقل شاه از راه

از آن جمله، به عشق خانه سازی

شه، ارزان داد تاج خود، به بازی

نه تنها، قصد نان نوکران کرد،

ز حلق نوکران، لقمه درآورد

که یکجا، حکم داد و کرد قانون

زمین، از دست مردم برد بیرون

(چه قانونی که در ظاهر قشنگ است

ولی در بطن آن صد گونه رنگ است)

در ایران، گر شماره می­نمودند

ز صد تن، شصت تن، بی­خانه بودند

کسانی از صفِ خانه بدوشان

همه محتاج کار و لقمه­یی نان

ز نان و آب فرزندان، بریدند

به دشتی، تیه­یی، جایی خریدند

به امیدی که بعد از روزگاری

به زحمت، لانه­یی سازند، باری!

ولی امیدشان را، شاه تاراند

سند، در دستشان، جای زمین ماند

اگر هم لانه­یی کردند برپا

شد "اصل صد" در آنجا، حکمفرما

ز سوی شهرداری، بولدزر رفت،

به هم کوبید خلق و خانه را، تفت.

شد از اجرای قانون، ایمنی گُم

سکونت شد بلای جان مردم

برآشفتند آخرف خلق خاموش

لهیب خشم قدرت شد فراموش

به تهران،در جنوب و غرب و در شرق

جهید از رعد عصیان، بارها برق

همه، در کومه­ ها سنگر گرفتند

چو ویران شد، رهِ دیگر گرفتند

روان گشتند چون سیل از بیابان

به سوی شهرداری، در خیابان

نخست از میز و اسنادش ستردند

سپس آن ظلمگه را، تخته کردند

کشیدند آتش اندر کامیون­هاش

شد این­سان آتشِ عصیان­شان، فاش

شه، از عصیان مردم با خبر گشت،

پریشان گشت و هشیار خطر گشت

به نام شهردار، او نوکری داشت،

که در خون خلایق بذر می­کاشت

چو شه می­خواست چیزی بیش می­برد

کُله می­خواست شه، سر پیش می­برد

غرض، این نوکر، این شمرِ زمانه

به دستی سجده، دستی تازیانه

به خدمت پُخت بهر شاه، آشی

که خود، در دیگِ آن افتاد، ناشی

شه، او را از مقامش نیک، پی کرد،

پس از چندی ز زندان، سر در آورد

سپس با اندکی اما و ایما

به امرش، داد استعفا، "هویدا"

به امیدی که عزل و جابه­جایی

برای او، کند مشکل­گشایی

گمان می­کرد با این چند تغییر

کشد توفان عصیان را به زنجیر

ازین غاقل که چون سد رخنه برداشت،

از آن دیگر نباید ایمنی داشت

"هویدا"ها همه نقش بنایند،

گهِ توفان، به بازی در نیایند

دگر شاهیش، سد بی خطر نیست

درین سد، روزن صد رخنه جاریست

فضای شهر از او،ناامن گشسته­ست

به ده، آب از سر دهقان گذشته­ست

تمام مملکت جز یک قفس نیست

در آن، ایمن کسی تا یک نفس نیست

نه جَوِّ کار دارد، خاطر شاد

نه اهلِ پیشه دارد، امنِ آباد

چو کالا – اهل شهر و خلق بازار-

همه هستند، کینش را خریدار

ز خود آزرده کرده، بی­نوا را

هراسان کرده "خرده بورژوا" را

از او سرخورده خیل "کمپرادور"

که هم از توبره می­خواهد، هم آخور

ربودش خشم مردم، خواب از سر

شدش آیینۀ دق، پیش منظر

دگر آینده را تاریک می­دید

خروش رعد را نزدیک می­دید

ز نقش کمپرادور، بد گمان شد

که: گرم نقل و پول خانمان شد

پیِ هم استراتژی را عوض کرد

-          خشونت کرد و آیین نو آورد،

-          مسلمان گشت و پابوس "رضا" رفت،

-          در "آمریکا"، پی مفتاح­ها رفت،

ولی اوضاع، راه خویش می­رفت

ز چاره جویی او، پیش می­رفت

برای مسکن و آزادی و کار،

جدالی بود بین خلق و دربار

درآمد از خفا آن جنگ پنهان

میان شاه و مردم، گشت عریان

دگر ارباب غربی، بود ناظر

که شه ماندست از تدبیر، قاصر

به سرعت، در مقام چاره­جویی

به از شه یافت، جای او، "نکویی"

پی تسجیل کار اهل دین رفت

ز اهل دین ستم برما چنین رفت

  *    *      *
غرض، این­گونه محور، کربلا شد
"خمینی" از ره دین پیشوا شد
رهِ سرمایه­داری نیز این بود
که موج انقلابش در کمین بود

درین گرداب خشم و نارضایی

نمی­آمد ز شاهی ناخدایی

نهاد از بهر چاره خود قدم پیش

حنای انقلابی بست بر ریش

چو عید آمد، کنار نقل، می­داد

شعار "آل سفیان سرنگون باد"

زکوة و خمس و سهم و رد، که می­داد

برای شخص آقا، می­فرستاد

کنار حجره و انبار خانه

فراهم کرد مخفی، چاپخانه

تدارک­ها چو کم­کم جور گردید

ز "آمریکا"، یکی مأمور گردید

که: "آقا"، هرچه خواهی می­توانی

بگو! شد نوبت بلبل­زبانی"

"خمینی" ناگهان بلبل­زبان شد

نوارش در همه ایران روان شد

سپس با پافشاری­های دربار

به ترک "کربلا" گردید ناچار

به راه افتاد با انصار و اعوان

گذشت از "ام قصر" و مرز آسان

در این ترحیل، "یزدی" بود با او

پیام از ی"نگه دنیا" برده آن­سو

به عزم جزمِ سکنا در "امارات"

"کویتش" گشت روزی چند میقات

"کویت" اما به تأکید سفارت

نمی­داد اذن سکنای "امارت"

دل شه، خوش، که دشمن جا ندارد

جهان پر شد که شه، پروا ندارد

کند نامردمی­ها با "خمینی"

خدایی مردِ بی­آزار دینی!

خلاصه، در جهان، گمنام مردی،

به یک شب شد بزرگی، شهره فردی

از اینجا، غرب راهی پیش آورد

که کلّ ِماجرا را زیر و رو کرد

پس از جنجال و تبلیغات بسیار

"خمینی"، با همه اعوان و انصار

سر از "پاریس" و از "اورلی" درآورد

به کوی "نوف لوشاتو" آشیان کرد

در این سیر و سفر گفتند و دانی

ز "یزدی"، بود عرض کاردانی

عجایب بین، که طی این همه راه

نه پنهان شد، که شد با رخصت شاه

"کویت" و "کربلایش" جا نمی­داد

به دست خود، به "پاریسش" فرستاد

روایت شد دراز، اما دریغ­ست

نگفتن، آنچه چون مه، زیر میغ ست

"خمینی" را به "پاریسش" رها ساز

به "تهران" بازگرد از نو، پیِ راز

پس از اجماع ملاها به فتوا

که قصدش بود از فحواش، پیدا

ستاد شیخ و ملا، سازمان یافت

مبارز گشت و روی صحنه، بشتافت

- صفی از شیخ­های ارتجاعی،

که عمری، پیش شه بودند، "داعی"

ز "ساواک" و ز "رکن" و "شهربانی"

مواجب داشتند و بیستگانی

"بهشتی"ها، "مفتح"ها، "کنی"ها،

و یا "نوری"، شریر رذل و رسوا،

ز "خونساری"، امام مسجد شاه،

بیا، تا "فلسفی" آن کهنه گمراه،

چنین افراد و صد بد نام ازین دست،

چو گرد آید، چه امیدی توان بست؟

چو گیرد شکل، دنبال چه باشد؟

چه می­گوید، هوادارِ که باشد؟

بدون حرف هم بود این نمایان

که جوّی ارتجاعی یافت سامان

وسیله: بود طرح رفتن شاه

هدف: سرکوب جوِّ طیف آگاه

صف ملا، به سرعت جاش وا شد

درون طیف عصیان جابجا شد

به ضد شه، شعار مردمی داد

نوار آن، به مسجدها فرستاد

مسلط شد ز راه وعظ و روضه

به ذهن توده­های صاف و ساده

سپس با تکیه بر اوضاع و احوال

مقام رهبری را کرد اشغال

چو عصیانی بپا می­شد به جایی

پس از پایان، علم می­شد عبایی

به صف می­کرد مردم را نمازی

خودش در پیش، با گردن­فرازی

که یعنی، جنگ دین، جنگ نماز ست،

میان شاه و ملت، جنگ اگر هست

شرایط هم فراهم بود، زیرا

حکومت داشت با ملا، مدارا

سیاسی­ها ولی دربند بودند

و یا با شیخ، هم­آوند بودند

و یا چون جبهه­چی­های قدیمی

دو دل بودند و غمدار یتیمی

بدین­سان، رهبری را با سماجت

به چنگ آورد شیخ و گشت حجت

شه موشان، که بازی را بلد بود،

بسیج گربه­ها را یافت مقصود

مکرر پشت پرده، دست و پا کرد

در "آمریکا"، به هرکس التجا کرد

ز همدردی، اگر پروا نکردند،

دری هرگز به رویش، وا نکردند

چو پاک از در گشودن گشت نومید،

گلیم خویش و آلِ خویش، واچید

درین احوال، هی اوضاع بد شد

ز قدرت، شاه کم­کم خلع ید شد

پس از "قم" آتش از "تبریز" برخاست

ز "تبریز"، اشتعالی تیز برخاست

در آنجا، بی­حضور شیخ و ملا

جناح انقلابی، کرد غوغا

پس از یک حملۀ ناکام و بدخیم

پلیس و شهربانی، گشت تسلیم

ز حزب واحد شه، آبرو رفت

خود و هویتش، با آب جو رفت

خیابان­ها پر از شور و نوا بود

و آزادی! شعار توده­ها بود

تمام روز، شد "تبریز"آزاد

نگهبانی، به دست مردم افتاد

به قدرت، مُهر مردم نقش کردند،

سپس آرام، راهِ خود سپردند

روان گشتند سوی خانه­هاشان

سکوت محض شد، بر شهر افشان

ز "تهران" شد سپاه غرب مأمور

گرفت از شه، به جنگ شهر دستور

روان شد تیپ تانک و توپ و "رنجر"

به­سوی شهر، با تأجیل وافر

مصمم تا که با قدرت­نمایی

کند جبران، سقوط کبریایی

ستون آمد، ولی مردم نبودند

غریو تانک­ها بیهوده بودند!

سه روزی بعد در جبران مافات

تدارک دید دولت با مکافات

میتینگ حزب رستاخیز، آنجا

میتینگی، خالی از مضمون و رسوا

چنان رسوا که دولت چون چنین دید

برید از "حزب رستاخیز"، امید

به تهران، گرچه شه، هی اُشتُلُم کرد

به­شدت دست و پای خویش گم کرد

رسید آخر جدال شاه و "تبریز"

به جایی سخت طنز و عبرت­آمیز

به­رغم اختناق و بند و سانسور

به شه، "تبریز" درسی داد مشهور

در اوقات شلوغ و پر جهانگرد

به "ایروپورت" موجی سگ رها کرد

همه سگ­های ولگرد و فراری

به گردن­ها و دم­هاشان، نواری

مشخص بود هر یک با نشانش

بر آنها، نام شاه و دودمانش

در "آیروپورت" برپا گشت غوغا

شتابان گاردها، دنبال سگ­ها

سگان، ترسان، به هرسو می­دویدند

ز پی، آن نام­ها را می­کشیدند

فضای "ایروپورت" از خنده پر شد

ازین پاسخ، ز خنده روده­بُر شد (20)

پس از "تبریز"، "مشهد" سردرآورد

شد آنجا، بین خلق و ارتش، آورد

شرارت­های ارتش بود بسیار

نه تنها بست "مارستان" به رگبار

پزشک و نرس و دانشجو، برایش

شکاری بود و چون سگ در قفایش

ولی با این همه، در شهر "مشهد"

صف ملا، صلای رهبری زد.

در آن هنگامه و کشتار، ملا

به "مارستان" نمازی کرد برپا

به "تهران" نیز این بدتر ز کژدم

جلو افتاد، در اغوای مردم

بدون آن­که خود بیند گزندی

به دژخیمان سپرد انبوه چندی

از آن جمله­ست قتل عام "ژاله"

که "نوری" دارد آن­را در قباله

میان آدمی، با گوسفندان

به مسلخ نیز فرقی هست، چندان

قیام مردمی، یک رویش اینست

که جان آدمی، والاترین­ست

شه، این مدت، سه کابینه عوض کرد

که، شاید آتش ملا کند سرد

تلاشش بود از مردم، جدایی

ولی با شیخ و ملا، هم­نوایی

ولیکن، هرچه کابینه عوض شد

بد از بدتر شد و نقض غرض شد

عنان یکسر ز دست شاه می­رفت

چو مستان، کج مج و بی­راه می­رفت

در ایران بود برپا اعتصابات

فلج شد کارها، با اعتصابات

ز نفت و روزنامه، تا صنایع

ز دانشگاه، کانون وقایع

دبستان و دبیرستان پر از شور

در ارتش نیز، هُرم آتش از دور

بجز ساواک و غیر از پاسبان­ها

"گِرِو" کردند، یکسر سازمان­ها

"خمینی" گشت در "پاریس"، محور

کلامش روی آنتن­ها مکرر

بدین­سان غرب در کار "خمینی"

بجا آورد اقدامات عینی

به او، بال و پر گفتار می­داد

که شه را دم به دم آزار می­داد

به ظاهر گرچه بود، ابواب مسدود

ز نیات "خمینی"، مطمئن بود

هزاران مرد و زن در "نوف لو شاتو"

نماز جمعه­ها را کرد، مملو

نبود این جادوی کار "خمینی"

نه کار "آل و ابرار" خمینی

که از ماشین تبلیغات غربی

برون آمد چنین اعجاز حربی!

که مردان و زنان تُخس و لائیک

به آخوندی چنان، گردند نزدیک

در ایران بود قطعی، انقلابی

نمی­شد روی شه، دیگر حسابی

"خمینی" بود با چندین دواعی

به راه سیل، سدی ارتجاعی

نشاندندش به بالا، جای رهبر

که عصیان را کنند از پایه، بی­سر

در این تزویر، سهم شاه کم نیست

"دو قورت و نیمِ" آلش، باز باقی­ست

** *

در ایران، دستۀ ترعیبِ ملا

به تخریب و شرارت، کرد غوغا

نه این­که شاه، مردی مهربان بود

و یا سرکردگانش را عنان بود

به سربازان گارد انتظامی

سوار کامیون­های نظامی

پس از رگبار سوی خلق، پاداش

فشنگی صد تومن می­داد "شاباش"

ز شه شد باز هم، ملا قسی­تر

بدون آن­که گردد دامنش تر

در آبادان، که قلب خلق ما بود

در آنجا، کارگر فرمانروا بود

"گِرِو" بود استوار و نفت، در چاه

به آهنگ فروافگندنِ شاه

طلسم عمر شه را داشت در دست

فشردش آنقدر تا شاه بشکست،

نهانی با حضوری ارتجاعی

قساوت کرد در مردم­زدایی:

زد آتش از تعصب سینما را

ز صدها تن، زغالی ماند برجا

سپس آخوند، با وجدان آرام

شکایت کرد از ساواک بدنام

نه این وحشی­گری در حد نازی­ست                   

نه سر زد این جنایت­ها ز فاشیست  

ولی هرقدر ملا بربری کرد

کسی از کار او سر درنیآورد

*        *         *

نصیب قهر شه، بی­حاصلی بود

مداراهاش هم، بر فتنه افزود

خداوندانِ شه، او را فشردند

به مرگ، از دست تب، راضیش کردند

نشستند ابتدا، با هم به شورا

"گوادلوپ" مکان شورِ آنها

در آن شورا، به این وحدت رسیدند

که در ایران، ز شاهی ناامیدند

قماری، با "خمینی" هست نافع

که او، در قلع عصیان هست، قاطع

پس از او، نیز راه غرب باز است

قلندر گو نخوابد، شب دراز است

خطر در این قمار مکر و تزویر

ز "مسکو" بود اگر می­شد سرازیر

که آن­را نیز طی کردند باهم

در اعلامیه­یی کوتاه و مبهم

"ژئوپلیتیکِ" غرب، اعلام گردید

در "آفرو آسیا" با مدّ و تشدید

که در احوال و در اوضاع موجود

بود عزمی که ما را پیش از این بود

مواضعمان، چو سابق هست محکم

نگردد زین مواضع سوزنی کم

پیام آمد از آن پس تا "سولیوان"

بکوچد موکب شه را از ایران

شه اکنون، اندک اندک بار می­بست

نمی­آمد جز این کاریش از دست

فراوان برده بود از پیش و حالا

خودش بود و گرانی­های فردا

برای بردن، اکنون وقت کم بود

فقط می­برد، آنچه مغتنم بود

نبرد از یاد اما، آخر کار

تآتر "مشت خاک و اشک رخسار"!

اگرچه این نمایش مبتذل بود

ولی شایستۀ شاه دغل بود

غرض، شه رفت و بعد از چند روزی

امام آمد، که شد نو، روز و زوزی

امام اما اساساً بربری بود

ز "شومن" بازی غربی، بری بود

به سبک خود، بپا می­کرد "شو" را

به­رسم واعظان و روضه­خوان­ها

* * *

شه موشان، که ایران را رها کرد

ببین با مردم ایران، چها کرد

چو "احمد شاه" از ایران، رخت می­بست

نشد با انگلیس و شیخ، همدست

به نفی و انقزاض سلطه، تن داد

کلید ملک، پیش شیخ، ننهاد

که می­دانست شیخ گربه­خو را

هم او، هم انگلیس، ارباب او را

شه موشان، که می­شد جیم از ایران

مهیا ساخت جا از بهر شیخان

پس از پنجاه و اندی، در ترازو

بسنج، این اختلاف خصلت او

* * *

در آن اوقات "هویزر" آشکار است

که بین شیخ و ارتش، در چه کار است

ولی افسانه­سان، رازی­ست پنهان

که اینک، یاد باید کرد از آن

در ایام :الاغ چار ستاره:

که گفتی: "شورش شبها نواره"

جدا از جنب و جوش خلق عاصی

در استقرار تغییر اساسی

به چشم هرکه بودند اهل وسواس

حضور تازه­یی می­گشت احساس

حضوری، محو و نامرئی و مرموز

بسی ناهمسُرا، با جنبش روز

نپرسید، از کجا آمد، کی آمد

به "تهران" سایه­آسا، پرسه می­زد

در آن دوران، که بی تفتیش ممتد

ز روی مرز، مرغی پر نمی­زد

چنین چیزی، اگر با دیدۀ سر

کسی می­دید، کی می­کرد باور

در ایامی که شه می­جست در خواب

نشان اجنبی، با نور مهتاب

از آن سوی ارس، می­دید ارتش

بود آمادۀ فرمان آتش

ز راه شایعه حتّا به تعداد

خبر از فوج­های "فرقه" می­داد

شگفتا، چون ندید او زیر پا را

به "تهران"، سایۀ ناآشنا را

ولی دادند در "تهران" کسانی

به دانشگاه، ازین سایه، نشانی

به آنها گفته شد، "یاران فراموش

به نفع خلق خود، خاموش، خاموش!" (21)

دو روزی بعد، شایع گشت هرسو

به شه، دادست "اسرائیل"، نیرو

نبود آن سایه، افسانه، "امل" بود

که چون بازوی ملا، در عمل بود

فقط بعد از سقوط کاخ­ها بود

که ظاهر گشت آتش، از پس دود

پس از آن نیز ملا، کاخ­ها را

نداد از دست و باقی ماند آنجا

هرآن­کس، کارهای شاه داند

فرارش را "غم ملت" نخواند

حدیثی هست، باید گفت ناچار

از آن ایام محنت­بار و تبدار

پس از کشتار شهریور، به "تهران"

"اویسی" گشت "ابن سعد" دوران

به امر شاه، دامن زد به بیداد

(شه از کشتار مردم بود، دلشاد)

به ارتشبد سپرد امر و سپهبد

خودش از کاخ و از دربار، گم شد

چنان بالا گرفت امر شرارت

که آمد در میان، پای سفارت

به هر کس کرد او "پادر میانی"

همه دادند "بالا" را نشانی

در آن بالاترین بالای بالا

نبود "آقا" و جا تر بود آنجا

نه "شهبانو" ز شوی خود خبر داشت

نه گارد، از این معما، پرده برداشت

سفارت، در به در، دنبال شه بود

که گفتی در هوا گم گشت چون دود

نه در کوه و کمر پیدا، نه در دشت

سه روز آزگار، این­گونه بگذشت

"سولیوان"، عاقبت، آن­سان که دانی

سرنخ، در کف­اش آمد نهانی

در این مدت، به "تهران" بود آشوب

در اوج قهر و شدت بود، سرکوب

تلفن کرد پیش "مترس" شاه

به "فرمانیه" غافلگیر و ناگاه

شه، آنجا، خلوت جانانه­یی داشت

فراهم، عشرت شاهانه­یی داشت

در آن عشرتگهِ فارغ ز تشویش

به سودایی نمی­پرداخت، جز خویش

خیالش نه، که بیرون جنگ و خون­ست

تب سرکوب، در مرز جنون است

"سولیوان" از پریرو، خواست شه را

پریرو، در جوابش زد به حاشا

از این حاشا، "سولیوان" هم لگد زد

به او پرخاش کرد و حرف رد زد

که: "ایران، غرق خون و دود و غوغاست

شما را بزم عیش و نوش، برپاست

اگر امشب، نجنبد شاه، دربست

به خود جنبیدن فرداش،دیر است ..."

برون آمد شه از آسوده حالی

شد از تشویش پُر، از خویش، خالی

پریرو، از میان برخاست پیچان،

خود او، هم­سخن شد با "سولیوان"

پس از این گفتگوی تلخ و نادر

شه، از نو گشت روی صحنه ظاهر

*          *          *

اگر ایران به­جوش آمد ز بنیاد

نظام پادشاهی داد، برباد

نبود از ضرب شست چند ملا

که اغلب، پیش شه بودند، دولاّ

نه از کشتارهای بربری بود

که ملا را بر آنها رهبری بود

خروشی بود کز اعماق برخاست

که ایران، انقلابی تازه می­خواست

خروشی ضد شه، ضد ستم بود

که در آن خشم بیش و، عقل کم بود

رهی می­جست تا سیلی زمین کن
رها سازد در ایران، باره­افکن

براندازد نظام کاخ­ها را

که مأمور اجانب بود ما را

ازین خشم و خروشِ ریشه در خاک

مکرر، شاخه­ها زد سر به افلاک

غریو جنگل و جنگ چریکان

نخستین آذرخشی بود، از آن

مجازات سپهبد "فرسیو" داد

به ارتش، در عمل هشدار بیداد

امان گم شد ز شاه و خاندانش

درون ملک خویش و آشیانش

غریو تیر جانبازان توفان

درون مغز "یانکی" مستشاران

سفیر "یانکی" از ماشین ربودن

گروگان بردن، آنگه ول نمودن

نشان­ها بود از توفان نزدیک

برای استراتژی­های "آمریک"

فدایی بود و جان بر کف مجاهد

که با تخریب و تشریح مقاصد

نمایش­های قدرت، هرچه شه داد

نمایش­های شه را داد برباد

ولی، رندان ملا، آخر کار

شدند از مردم ایران، طلبکار

که: اصل داستان، چیز دگر بود

اگر در شورش مردم اثر بود

نه استعمار در شورش، اثر داشت

نه آزادی، نه کار و نان، نه بهداشت

قیام مردمان از بهر دین بود

ز درد دین در ایران کس نیاسود

ز شه آزرده بود، ایمان مردم

نماز جمعه بود، آرمان مردم!

*          *          *

در اول، خلق، مردی کرد یکسر

قیامش گشت، ملاخور، در آخر

بدین­سان، گربه حاکم شد در ایران

مفصل، خود بخوان از مجمل آن

ولی این حکم جاری روی خونست

که مرز گربه، از ایران، برونست

نه جای گربه باشد خاک ایران

نه گردد موش را تجدید، دوران

شود جاری در ایران، چشمۀ نور

کند سرچشمۀ افسانه را کور

طلسم عمر استعمار، اینجاست

که مُهر آن، به نام مردم ماست

*          *          *

در اینجا "گربه نامه" یافت پایان

رها شد کار موش و گربه این­سان

تو ای خوانده حدیث گربه و موش

بکار انداز عقل و دانش و هوش

که بازیهای ایشان را بدانی

دوباره در عمل حیران نمانی

                                               28 مرداد 1363 - Amiens

*          *          *                 

برای چاپ دوم:

 

ایا دانای راز گربه و موش

"عبید"آسا به عقل و دانش و هوش

توجه کن که از نو وقت تنگ است

زمان خلعِ ملای دبنگ است

مباد از نو ربایند از سرت هوش

که بعد از گربه گردد نوبت موش!

که باند ارتشی­های قدیمی

تمام سلطنت­خواهان تیمی

اگر یابند فرصت، هست حتمی

بسان کژدمند و مار ِ زخمی

نه تنها کاسه­لیس و جیره­خوارند

که شورِ انتقام رفته دارند

مواظب باش، در این فرصت بد

مخور گول :مرددهای مرتد"

که دیروز از "خمینی" گشته گمراه

بود امروز رام ِ تولۀ شاه

حسابت را ز مرتدها جدا کن

مردد را به­حال خود رها کن

هدف تنها تویی ای مرد هشیار

ز شیخ و شه، کلاهت را نگه­دار!

تو گر آگاه کار ِ خود نباشی

برای خود کلانتر می­تراشی

بساط گربه را برچین از ایران

مده فرصت به بازی­های موشان

بنه تا وِردشان گردد دگر بار:

"دریغ از راه دور و رنج بسیار"

                                               پایان – پاریس – اول مه 1990

توضیحات:

20 – این نمایش تبریز، جواب نطق شاه بود که ضمن آن گفته بود: "مه فشاند نور و سگ عوعو کند"

21 – بیان سربسته از روایت خانم "هما ناطق"، که به اتفاق "نعمت آزرم"، واسطۀ اطلاع به سازمان دانشگاهیان، از حضور این سایه، در اطراف دانشگاه بوده­اند.

 

"گربه نامه"، منظومه­ای سیاسی به سیاق "موش و گربۀ" عبید زاکانی، اثر هنرمندانۀ آقای مرزبان است که در شهریور 1362 با نام مستعار "نارضا" توسط انتشارات توکا در کالیفرنیا منتشر شده است. این منظومه که روایت طنزآمیز زیبایی از "انقلاب اسلامی"! و پیآمدهای آن می­باشد، در 9 فصل و 120 صفحه سروده شده است. ما نیز در 9 نوبت آن را منتشر خواهیم کرد، علاقمندان در پایان می­توانند مجموعۀ آن را در آرشیو آثار آقای مرزبان ملاحظه کنند.
(روشنگری)

 

گربه نامه

9 – پایان ماجرا (قسمت آخر)

رضا مرزبان

 

اگر کردی تأمل از سر هوش

"عبید"آسا به کار گربه و موش

کنون بنگر که شاهِ اَز اومند

چگونه گور خود، با آز ِخود کند

به دورانی که شه عین بلا بود

 از او کشور به محنت مبتلا بود

به نامش، هرچه می­شد، جز ستم نه

در اعمالش، حساب بیش و کم نه

به نام آنکه مالک گشت دهقان

سراسر ملک شه شد، خاک ایران

اگر بانکی بپا می­گشت، اول

سهام سلطنت می­شد مسجل

به هرجا صنعتی میگشت دایر،

به هر سوراخ، سودی داشت تاجر،

مقدم بود سهم شاه و آلش

وگرنه، هرکه بود او، بد به حالش!

ز "برنامه" ز "ارتش"، از "تجارت"

به شه یود، انحصار نهب و غارت

ز نفت و حمل و نقل نفت و غیره...

حسابش بود بیرون از تفوّه

ولی کافی نبود اینها، که گهگاه

طمع، می­برد عقل شاه از راه

از آن جمله، به عشق خانه سازی

شه، ارزان داد تاج خود، به بازی

نه تنها، قصد نان نوکران کرد،

ز حلق نوکران، لقمه درآورد

که یکجا، حکم داد و کرد قانون

زمین، از دست مردم برد بیرون

(چه قانونی که در ظاهر قشنگ است

ولی در بطن آن صد گونه رنگ است)

در ایران، گر شماره می­نمودند

ز صد تن، شصت تن، بی­خانه بودند

کسانی از صفِ خانه بدوشان

همه محتاج کار و لقمه­یی نان

ز نان و آب فرزندان، بریدند

به دشتی، تیه­یی، جایی خریدند

به امیدی که بعد از روزگاری

به زحمت، لانه­یی سازند، باری!

ولی امیدشان را، شاه تاراند

سند، در دستشان، جای زمین ماند

اگر هم لانه­یی کردند برپا

شد "اصل صد" در آنجا، حکمفرما

ز سوی شهرداری، بولدزر رفت،

به هم کوبید خلق و خانه را، تفت.

شد از اجرای قانون، ایمنی گُم

سکونت شد بلای جان مردم

برآشفتند آخرف خلق خاموش

لهیب خشم قدرت شد فراموش

به تهرانف،در جنوب و غرب و در شرق

جهید از رعد عصیان، بارها برق

همه، در کومه­ها سنگر گرفتند

چو ویران شد، رهِ دیگر گرفتند

روان گشتند چون سیل از بیابان

به سوی شهرداری، در خیابان

نخست از میز و اسنادش ستردند

سپس آن ظلمگه را، تخته کردند

کشیدند آتش اندر کامیون­هاش

شد این­سان آتشِ عصیان­شان، فاش

شه، از عصیان مردم با خبر گشت،

پریشان گشت و هشیار خطر گشت

به نام شهردار، او نوکری داشت،

که در خون خلایق بذر می­کاشت

چو شه می­خواست چیزی بیش می­برد

کُله می­خواست شه، سر پیش می­برد

غرض، این نوکر، این شمرِ زمانه

به دستی سجده، دستی تازیانه

به خدمت پُخت بهر شاه، آشی

که خود، در دیگِ آن افتاد، ناشی

شه، او را از مقامش نیک، پی کرد،

پس از چندی ز زندان، سر در آورد

سپس با اندکی اما و ایما

به امرش، داد استعفا، "هویدا"

به امیدی که عزل و جابه­جایی

برای او، کند مشکل­گشایی

گمان می­کرد با این چند تغییر

کشد توفان عصیان را به زنجیر

ازین غاقل که چون سد رخنه برداشت،

از آن دیگر نباید ایمنی داشت

"هویدا"ها همه نقش بنایند،

گهِ توفان، به بازی در نیایند

دگر شاهیش، سد بی خطر نیست

درین سد، روزن صد رخنه جاریست

فضای شهر از او،ناامن گشسته­ست

به ده، آب از سر دهقان گذشته­ست

تمام مملکت جز یک قفس نیست

در آن، ایمن کسی تا یک نفس نیست

نه جَوِّ کار دارد، خاطر شاد

نه اهلِ پیشه دارد، امنِ آباد

چو کالا – اهل شهر و خلق بازار-

همه هستند، کینش را خریدار

ز خود آزرده کرده، بی­نوا را

هراسان کرده "خرده بورژوا" را

از او سرخورده خیل "کمپرادور"

که هم از توبره می­خواهد، هم آخور

ربودش خشم مردم، خواب از سر

شدش آیینۀ دق، پیش منظر

دگر آینده را تاریک می­دید

خروش رعد را نزدیک می­دید

ز نقش کمپرادور، بد گمان شد

که: گرم نقل و پول خانمان شد

پیِ هم استراتژی را عوض کرد

-          خشونت کرد و آیین نو آورد،

-          مسلمان گشت و پابوس "رضا" رفت،

-          در "آمریکا"، پی مفتاح­ها رفت،

ولی اوضاع، راه خویش می­رفت

ز چاره جویی او، پیش می­رفت

برای مسکن و آزادی و کار،

جدالی بود بین خلق و دربار

درآمد از خفا آن جنگ پنهان

میان شاه و مردم، گشت عریان

دگر ارباب غربی، بود ناظر

که شه ماندست از تدبیر، قاصر

به سرعت، در مقام چاره­جویی

به از شه یافت، جای او، "نکویی"

پی تسجیل کار اهل دین رفت

ز اهل دین ستم برما چنین رفت

  *    *      *
غرض، این­گونه محور، کربلا شد
"خمینی" از ره دین پیشوا شد
رهِ سرمایه­داری نیز این بود
که موج انقلابش در کمین بود

درین گرداب خشم و نارضایی

نمی­آمد ز شاهی ناخدایی

نهاد از بهر چاره خود قدم پیش

حنای انقلابی بست بر ریش

چو عید آمد، کنار نقل، می­داد

شعار "آل سفیان سرنگون باد"

زکوة و خمس و سهم و رد، که می­داد

برای شخص آقا، می­فرستاد

کنار حجره و انبار خانه

فراهم کرد مخفی، چاپخانه

تدارک­ها چو کم­کم جور گردید

ز "آمریکا"، یکی مأمور گردید

که: "آقا"، هرچه خواهی می­توانی

بگو! شد نوبت بلبل­زبانی"

"خمینی" ناگهان بلبل­زبان شد

نوارش در همه ایران روان شد

سپس با پافشاری­های دربار

به ترک "کربلا" گردید ناچار

به راه افتاد با انصار و اعوان

گذشت از "ام قصر" و مرز آسان

در این ترحیل، "یزدی" بود با او

پیام از ی"نگه دنیا" برده آن­سو

به عزم جزمِ سکنا در "امارات"

"کویتش" گشت روزی چند میقات

"کویت" اما به تأکید سفارت

نمی­داد اذن سکنای "امارت"

دل شه، خوش، که دشمن جا ندارد

جهان پر شد که شه، پروا ندارد

کند نامردمی­ها با "خمینی"

خدایی مردِ بی­آزار دینی!

خلاصه، در جهان، گمنام مردی،

به یک شب شد بزرگی، شهره فردی

از اینجا، غرب راهی پیش آورد

که کلّ ِماجرا را زیر و رو کرد

پس از جنجال و تبلیغات بسیار

"خمینی"، با همه اعوان و انصار

سر از "پاریس" و از "اورلی" درآورد

به کوی "نوف لوشاتو" آشیان کرد

در این سیر و سفر گفتند و دانی

ز "یزدی"، بود عرض کاردانی

عجایب بین، که طی این همه راه

نه پنهان شد، که شد با رخصت شاه

"کویت" و "کربلایش" جا نمی­داد

به دست خود، به "پاریسش" فرستاد

روایت شد دراز، اما دریغ­ست

نگفتن، آنچه چون مه، زیر میغ ست

"خمینی" را به "پاریسش" رها ساز

به "تهران" بازگرد از نو، پیِ راز

پس از اجماع ملاها به فتوا

که قصدش بود از فحواش، پیدا

ستاد شیخ و ملا، سازمان یافت

مبارز گشت و روی صحنه، بشتافت

- صفی از شیخ­های ارتجاعی،

که عمری، پیش شه بودند، "داعی"

ز "ساواک" و ز "رکن" و "شهربانی"

مواجب داشتند و بیستگانی

"بهشتی"ها، "مفتح"ها، "کنی"ها،

و یا "نوری"، شریر رذل و رسوا،

ز "خونساری"، امام مسجد شاه،

بیا، تا "فلسفی" آن کهنه گمراه،

چنین افراد و صد بد نام ازین دست،

چو گرد آید، چه امیدی توان بست؟

چو گیرد شکل، دنبال چه باشد؟

چه می­گوید، هوادارِ که باشد؟

بدون حرف هم بود این نمایان

که جوّی ارتجاعی یافت سامان

وسیله: بود طرح رفتن شاه

هدف: سرکوب جوِّ طیف آگاه

صف ملا، به سرعت جاش وا شد

درون طیف عصیان جابجا شد

به ضد شه، شعار مردمی داد

نوار آن، به مسجدها فرستاد

مسلط شد ز راه وعظ و روضه

به ذهن توده­های صاف و ساده

سپس با تکیه بر اوضاع و احوال

مقام رهبری را کرد اشغال

چو عصیانی بپا می­شد به جایی

پس از پایان، علم می­شد عبایی

به صف می­کرد مردم را نمازی

خودش در پیش، با گردن­فرازی

که یعنی، جنگ دین، جنگ نماز ست،

میان شاه و ملت، جنگ اگر هست

شرایط هم فراهم بود، زیرا

حکومت داشت با ملا، مدارا

سیاسی­ها ولی دربند بودند

و یا با شیخ، هم­آوند بودند

و یا چون جبهه­چی­های قدیمی

دو دل بودند و غمدار یتیمی

بدین­سان، رهبری را با سماجت

به چنگ آورد شیخ و گشت حجت

شه موشان، که بازی را بلد بود،

بسیج گربه­ها را یافت مقصود

مکرر پشت پرده، دست و پا کرد

در "آمریکا"، به هرکس التجا کرد

ز همدردی، اگر پروا نکردند،

دری هرگز به رویش، وا نکردند

چو پاک از در گشودن گشت نومید،

گلیم خویش و آلِ خویش، واچید

درین احوال، هی اوضاع بد شد

ز قدرت، شاه کم­کم خلع ید شد

پس از "قم" آتش از "تبریز" برخاست

ز "تبریز"، اشتعالی تیز برخاست

در آنجا، بی­حضور شیخ و ملا

جناح انقلابی، کرد غوغا

پس از یک حملۀ ناکام و بدخیم

پلیس و شهربانی، گشت تسلیم

ز حزب واحد شه، آبرو رفت

خود و هویتش، با آب جو رفت

خیابان­ها پر از شور و نوا بود

و آزادی! شعار توده­ها بود

تمام روز، شد "تبریز"آزاد

نگهبانی، به دست مردم افتاد

به قدرت، مُهر مردم نقش کردند،

سپس آرام، راهِ خود سپردند

روان گشتند سوی خانه­هاشان

سکوت محض شد، بر شهر افشان

ز "تهران" شد سپاه غرب مأمور

گرفت از شه، به جنگ شهر دستور

روان شد تیپ تانک و توپ و "رنجر"

به­سوی شهر، با تأجیل وافر

مصمم تا که با قدرت­نمایی

کند جبران، سقوط کبریایی

ستون آمد، ولی مردم نبودند

غریو تانک­ها بیهوده بودند!

سه روزی بعد در جبران مافات

تدارک دید دولت با مکافات

میتینگ حزب رستاخیز، آنجا

میتینگی، خالی از مضمون و رسوا

چنان رسوا که دولت چون چنین دید

برید از "حزب رستاخیز"، امید

به تهران، گرچه شه، هی اُشتُلُم کرد

به­شدت دست و پای خویش گم کرد

رسید آخر جدال شاه و "تبریز"

به جایی سخت طنز و عبرت­آمیز

به­رغم اختناق و بند و سانسور

به شه، "تبریز" درسی داد مشهور

در اوقات شلوغ و پر جهانگرد

به "ایروپورت" موجی سگ رها کرد

همه سگ­های ولگرد و فراری

به گردن­ها و دم­هاشان، نواری

مشخص بود هر یک با نشانش

بر آنها، نام شاه و دودمانش

در "آیروپورت" برپا گشت غوغا

شتابان گاردها، دنبال سگ­ها

سگان، ترسان، به هرسو می­دویدند

ز پی، آن نام­ها را می­کشیدند

فضای "ایروپورت" از خنده پر شد

ازین پاسخ، ز خنده روده­بُر شد (20)

پس از "تبریز"، "مشهد" سردرآورد

شد آنجا، بین خلق و ارتش، آورد

شرارت­های ارتش بود بسیار

نه تنها بست "مارستان" به رگبار

پزشک و نرس و دانشجو، برایش

شکاری بود و چون سگ در قفایش

ولی با این همه، در شهر "مشهد"

صف ملا، صلای رهبری زد.

در آن هنگامه و کشتار، ملا

به "مارستان" نمازی کرد برپا

به "تهران" نیز این بدتر ز کژدم

جلو افتاد، در اغوای مردم

بدون آن­که خود بیند گزندی

به دژخیمان سپرد انبوه چندی

از آن جمله­ست قتل عام "ژاله"

که "نوری" دارد آن­را در قباله

میان آدمی، با گوسفندان

به مسلخ نیز فرقی هست، چندان

قیام مردمی، یک رویش اینست

که جان آدمی، والاترین­ست

شه، این مدت، سه کابینه عوض کرد

که، شاید آتش ملا کند سرد

تلاشش بود از مردم، جدایی

ولی با شیخ و ملا، هم­نوایی

ولیکن، هرچه کابینه عوض شد

بد از بدتر شد و نقض غرض شد

عنان یکسر ز دست شاه می­رفت

چو مستان، کج مج و بی­راه می­رفت

در ایران بود برپا اعتصابات

فلج شد کارها، با اعتصابات

ز نفت و روزنامه، تا صنایع

ز دانشگاه، کانون وقایع

دبستان و دبیرستان پر از شور

در ارتش نیز، هُرم آتش از دور

بجز ساواک و غیر از پاسبان­ها

"گِرِو" کردند، یکسر سازمان­ها

"خمینی" گشت در "پاریس"، محور

کلامش روی آنتن­ها مکرر

بدین­سان غرب در کار "خمینی"

بجا آورد اقدامات عینی

به او، بال و پر گفتار می­داد

که شه را دم به دم آزار می­داد

به ظاهر گرچه بود، ابواب مسدود

ز نیات "خمینی"، مطمئن بود

هزاران مرد و زن در "نوف لو شاتو"

نماز جمعه­ها را کرد، مملو

نبود این جادوی کار "خمینی"

نه کار "آل و ابرار" خمینی

که از ماشین تبلیغات غربی

برون آمد چنین اعجاز حربی!

که مردان و زنان تُخس و لائیک

به آخوندی چنان، گردند نزدیک

در ایران بود قطعی، انقلابی

نمی­شد روی شه، دیگر حسابی

"خمینی" بود با چندین دواعی

به راه سیل، سدی ارتجاعی

نشاندندش به بالا، جای رهبر

که عصیان را کنند از پایه، بی­سر

در این تزویر، سهم شاه کم نیست

"دو قورت و نیمِ" آلش، باز باقی­ست

** *

در ایران، دستۀ ترعیبِ ملا

به تخریب و شرارت، کرد غوغا

نه این­که شاه، مردی مهربان بود

و یا سرکردگانش را عنان بود

به سربازان گارد انتظامی

سوار کامیون­های نظامی

پس از رگبار سوی خلق، پاداش

فشنگی صد تومن می­داد "شاباش"

ز شه شد باز هم، ملا قسی­تر

بدون آن­که گردد دامنش تر

در آبادان، که قلب خلق ما بود

در آنجا، کارگر فرمانروا بود

"گِرِو" بود استوار و نفت، در چاه

به آهنگ فروافگندنِ شاه

طلسم عمر شه را داشت در دست

فشردش آنقدر تا شاه بشکست،

نهانی با حضوری ارتجاعی

قساوت کرد در مردم­زدایی:

زد آتش از تعصب سینما را

ز صدها تن، زغالی ماند برجا

سپس آخوند، با وجدان آرام

شکایت کرد از ساواک بدنام

نه این وحشی­گری در حد نازی­ست                   

نه سر زد این جنایت­ها ز فاشیست  

ولی هرقدر ملا بربری کرد

کسی از کار او سر درنیآورد

*        *         *

نصیب قهر شه، بی­حاصلی بود

مداراهاش هم، بر فتنه افزود

خداوندانِ شه، او را فشردند

به مرگ، از دست تب، راضیش کردند

نشستند ابتدا، با هم به شورا

"گوادلوپ" مکان شورِ آنها

در آن شورا، به این وحدت رسیدند

که در ایران، ز شاهی ناامیدند

قماری، با "خمینی" هست نافع

که او، در قلع عصیان هست، قاطع

پس از او، نیز راه غرب باز است

قلندر گو نخوابد، شب دراز است

خطر در این قمار مکر و تزویر

ز "مسکو" بود اگر می­شد سرازیر

که آن­را نیز طی کردند باهم

در اعلامیه­یی کوتاه و مبهم

"ژئوپلیتیکِ" غرب، اعلام گردید

در "آفرو آسیا" با مدّ و تشدید

که در احوال و در اوضاع موجود

بود عزمی که ما را پیش از این بود

مواضعمان، چو سابق هست محکم

نگردد زین مواضع سوزنی کم

پیام آمد از آن پس تا "سولیوان"

بکوچد موکب شه را از ایران

شه اکنون، اندک اندک بار می­بست

نمی­آمد جز این کاریش از دست

فراوان برده بود از پیش و حالا

خودش بود و گرانی­های فردا

برای بردن، اکنون وقت کم بود

فقط می­برد، آنچه مغتنم بود

نبرد از یاد اما، آخر کار

تآتر "مشت خاک و اشک رخسار"!

اگرچه این نمایش مبتذل بود

ولی شایستۀ شاه دغل بود

غرض، شه رفت و بعد از چند روزی

امام آمد، که شد نو، روز و زوزی

امام اما اساساً بربری بود

ز "شومن" بازی غربی، بری بود

به سبک خود، بپا می­کرد "شو" را

به­رسم واعظان و روضه­خوان­ها

* * *

شه موشان، که ایران را رها کرد

ببین با مردم ایران، چها کرد

چو "احمد شاه" از ایران، رخت می­بست

نشد با انگلیس و شیخ، همدست

به نفی و انقزاض سلطه، تن داد

کلید ملک، پیش شیخ، ننهاد

که می­دانست شیخ گربه­خو را

هم او، هم انگلیس، ارباب او را

شه موشان، که می­شد جیم از ایران

مهیا ساخت جا از بهر شیخان

پس از پنجاه و اندی، در ترازو

بسنج، این اختلاف خصلت او

* * *

در آن اوقات "هویزر" آشکار است

که بین شیخ و ارتش، در چه کار است

ولی افسانه­سان، رازی­ست پنهان

که اینک، یاد باید کرد از آن

در ایام :الاغ چار ستاره:

که گفتی: "شورش شبها نواره"

جدا از جنب و جوش خلق عاصی

در استقرار تغییر اساسی

به چشم هرکه بودند اهل وسواس

حضور تازه­یی می­گشت احساس

حضوری، محو و نامرئی و مرموز

بسی ناهمسُرا، با جنبش روز

نپرسید، از کجا آمد، کی آمد

به "تهران" سایه­آسا، پرسه می­زد

در آن دوران، که بی تفتیش ممتد

ز روی مرز، مرغی پر نمی­زد

چنین چیزی، اگر با دیدۀ سر

کسی می­دید، کی می­کرد باور

در ایامی که شه می­جست در خواب

نشان اجنبی، با نور مهتاب

از آن سوی ارس، می­دید ارتش

بود آمادۀ فرمان آتش

ز راه شایعه حتّا به تعداد

خبر از فوج­های "فرقه" می­داد

شگفتا، چون ندید او زیر پا را

به "تهران"، سایۀ ناآشنا را

ولی دادند در "تهران" کسانی

به دانشگاه، ازین سایه، نشانی

به آنها گفته شد، "یاران فراموش

به نفع خلق خود، خاموش، خاموش!" (21)

دو روزی بعد، شایع گشت هرسو

به شه، دادست "اسرائیل"، نیرو

نبود آن سایه، افسانه، "امل" بود

که چون بازوی ملا، در عمل بود

فقط بعد از سقوط کاخ­ها بود

که ظاهر گشت آتش، از پس دود

پس از آن نیز ملا، کاخ­ها را

نداد از دست و باقی ماند آنجا

هرآن­کس، کارهای شاه داند

فرارش را "غم ملت" نخواند

حدیثی هست، باید گفت ناچار

از آن ایام محنت­بار و تبدار

پس از کشتار شهریور، به "تهران"

"اویسی" گشت "ابن سعد" دوران

به امر شاه، دامن زد به بیداد

(شه از کشتار مردم بود، دلشاد)

به ارتشبد سپرد امر و سپهبد

خودش از کاخ و از دربار، گم شد

چنان بالا گرفت امر شرارت

که آمد در میان، پای سفارت

به هر کس کرد او "پادر میانی"

همه دادند "بالا" را نشانی

در آن بالاترین بالای بالا

نبود "آقا" و جا تر بود آنجا

نه "شهبانو" ز شوی خود خبر داشت

نه گارد، از این معما، پرده برداشت

سفارت، در به در، دنبال شه بود

که گفتی در هوا گم گشت چون دود

نه در کوه و کمر پیدا، نه در دشت

سه روز آزگار، این­گونه بگذشت

"سولیوان"، عاقبت، آن­سان که دانی

سرنخ، در کف­اش آمد نهانی

در این مدت، به "تهران" بود آشوب

در اوج قهر و شدت بود، سرکوب

تلفن کرد پیش "مترس" شاه

به "فرمانیه" غافلگیر و ناگاه

شه، آنجا، خلوت جانانه­یی داشت

فراهم، عشرت شاهانه­یی داشت

در آن عشرتگهِ فارغ ز تشویش

به سودایی نمی­پرداخت، جز خویش

خیالش نه، که بیرون جنگ و خون­ست

تب سرکوب، در مرز جنون است

"سولیوان" از پریرو، خواست شه را

پریرو، در جوابش زد به حاشا

از این حاشا، "سولیوان" هم لگد زد

به او پرخاش کرد و حرف رد زد

که: "ایران، غرق خون و دود و غوغاست

شما را بزم عیش و نوش، برپاست

اگر امشب، نجنبد شاه، دربست

به خود جنبیدن فرداش،دیر است ..."

برون آمد شه از آسوده حالی

شد از تشویش پُر، از خویش، خالی

پریرو، از میان برخاست پیچان،

خود او، هم­سخن شد با "سولیوان"

پس از این گفتگوی تلخ و نادر

شه، از نو گشت روی صحنه ظاهر

*          *          *

اگر ایران به­جوش آمد ز بنیاد

نظام پادشاهی داد، برباد

نبود از ضرب شست چند ملا

که اغلب، پیش شه بودند، دولاّ

نه از کشتارهای بربری بود

که ملا را بر آنها رهبری بود

خروشی بود کز اعماق برخاست

که ایران، انقلابی تازه می­خواست

خروشی ضد شه، ضد ستم بود

که در آن خشم بیش و، عقل کم بود

رهی می­جست تا سیلی زمین کن
رها سازد در ایران، باره­افکن

براندازد نظام کاخ­ها را

که مأمور اجانب بود ما را

ازین خشم و خروشِ ریشه در خاک

مکرر، شاخه­ها زد سر به افلاک

غریو جنگل و جنگ چریکان

نخستین آذرخشی بود، از آن

مجازات سپهبد "فرسیو" داد

به ارتش، در عمل هشدار بیداد

امان گم شد ز شاه و خاندانش

درون ملک خویش و آشیانش

غریو تیر جانبازان توفان

درون مغز "یانکی" مستشاران

سفیر "یانکی" از ماشین ربودن

گروگان بردن، آنگه ول نمودن

نشان­ها بود از توفان نزدیک

برای استراتژی­های "آمریک"

فدایی بود و جان بر کف مجاهد

که با تخریب و تشریح مقاصد

نمایش­های قدرت، هرچه شه داد

نمایش­های شه را داد برباد

ولی، رندان ملا، آخر کار

شدند از مردم ایران، طلبکار

که: اصل داستان، چیز دگر بود

اگر در شورش مردم اثر بود

نه استعمار در شورش، اثر داشت

نه آزادی، نه کار و نان، نه بهداشت

قیام مردمان از بهر دین بود

ز درد دین در ایران کس نیاسود

ز شه آزرده بود، ایمان مردم

نماز جمعه بود، آرمان مردم!

*          *          *

در اول، خلق، مردی کرد یکسر

قیامش گشت، ملاخور، در آخر

بدین­سان، گربه حاکم شد در ایران

مفصل، خود بخوان از مجمل آن

ولی این حکم جاری روی خونست

که مرز گربه، از ایران، برونست

نه جای گربه باشد خاک ایران

نه گردد موش را تجدید، دوران

شود جاری در ایران، چشمۀ نور

کند سرچشمۀ افسانه را کور

طلسم عمر استعمار، اینجاست

که مُهر آن، به نام مردم ماست

*          *          *

در اینجا "گربه نامه" یافت پایان

رها شد کار موش و گربه این­سان

تو ای خوانده حدیث گربه و موش

بکار انداز عقل و دانش و هوش

که بازیهای ایشان را بدانی

دوباره در عمل حیران نمانی

                                               28 مرداد 1363 - Amiens

*          *          *                 

برای چاپ دوم:

 

ایا دانای راز گربه و موش

"عبید"آسا به عقل و دانش و هوش

توجه کن که از نو وقت تنگ است

زمان خلعِ ملای دبنگ است

مباد از نو ربایند از سرت هوش

که بعد از گربه گردد نوبت موش!

که باند ارتشی­های قدیمی

تمام سلطنت­خواهان تیمی

اگر یابند فرصت، هست حتمی

بسان کژدمند و مار ِ زخمی

نه تنها کاسه­لیس و جیره­خوارند

که شورِ انتقام رفته دارند

مواظب باش، در این فرصت بد

مخور گول :مرددهای مرتد"

که دیروز از "خمینی" گشته گمراه

بود امروز رام ِ تولۀ شاه

حسابت را ز مرتدها جدا کن

مردد را به­حال خود رها کن

هدف تنها تویی ای مرد هشیار

ز شیخ و شه، کلاهت را نگه­دار!

تو گر آگاه کار ِ خود نباشی

برای خود کلانتر می­تراشی

بساط گربه را برچین از ایران

مده فرصت به بازی­های موشان

بنه تا وِردشان گردد دگر بار:

"دریغ از راه دور و رنج بسیار"

                                               پایان – پاریس – اول مه 1990

توضیحات:

20 – این نمایش تبریز، جواب نطق شاه بود که ضمن آن گفته بود: "مه فشاند نور و سگ عوعو کند"

21 – بیان سربسته از روایت خانم "هما ناطق"، که به اتفاق "نعمت آزرم"، واسطۀ اطلاع به سازمان دانشگاهیان، از حضور این سایه، در اطراف دانشگاه بوده­اند.

 

Article originally appeared on افشا (http://efsha.squarespace.com/).
See website for complete article licensing information.