علی اشرف درويشيان، خسرو گلسرخی و فريدون تنکابنی در مرکز رفاه دروازه غار
حال چندان خوبی نداشتم. اين روزها زياد توی نخ درس خوندن نبودم. دلم گرفته بود. سوار دو طبقه که شدم، طبق روال معمول رفتم طبقهٔ دوم. بعضی از بچه های محل و هم مدرسه يها هم بودند. دو طبقه اما تقريبا خالی بود. بغل پنجره نشستم و سيگاری آتيش زدم. سمت راست اتوبوس، مکان هميشه مورد دلخواه ام بود. نگاهی به اطراف انداختم، جمال سمت چپ نشسته بود و سرش توی يک کتاب غوطه ور بود. از اينکه تمام زندگی ام رو گذاشته بودم و داشتم جبر و مثلثات می خوندم، حالم گرفته بود. نمی دونم چيم بود ولی از دست درس خوندن و حفظ کردن جفنگ يات شيمی و فيزيک به کلی دلخوربودم .هوا گرفته و مه آلود بود. درختان بيد کنار جاده با هر وزش با د به کنار هها سر تعظيم فرود ميآوردند و برگهای خود را به پايين ميريختند. جوی کنار خيابان مملو بود از برگهای زرد و نارنجی که با سرعت ماشينها به هر طرف می لوليدند و گاه گاه به آسمانها پرواز می کردند. خيابان ری مملو ازپياده روهای ساکت بود و بوی سکوت پائيز را می داد.
من سر در گريبان و دنبال راه و چاره ای بودم که از درس خوندان طفره بروم. از اينکه کلاس دهم رو به رشتهٔ رياضيات رفته بودم، ساخت متنفر بودم. خيلی دلم ميخواست که به رشتهٔ ادبيات ميرفتم و يا يک گوشه ای کز ميکردم و فقط سيگار ميکشيدم. دلم از دنيا و بی گانگی هايش زده شده بود. يک آن متوجه شدم که قهقههٔ جمال ، اتوبوس رو به هم ريخته بود. گويا اصلا توجهی به اطراف نداشت.
من سرش داد زدم که :"هری و سر چه مرگته؟" (جمال کرمانشاهی بود و به همهٔ ما می گفت، هری وسر، يعنی خاک بر سر). اصلا توجهی به سوال ما نکرد. من دوباره سرش داد زدم که: "روله چه مرگته که اين جوری می خندي؟" باز هم بی توجه مشغول خنديدن بود و همينطور سر در کتاب ميخنديد.هيچ وقعی به اطراف خود نداشت. پک محکمی به سيگار زدم و بغل دستش نشستم. فضای بين کتاب و صورتش رو پر از دود سيگار کردم. بدون آنکه تفاوتی در تامل و تمرکز او گذاشته باشم، دستش را به طرف من برد و بين دو انگشتش را باز کرد. گويا حواسش از اوضاع جمع بود و همچنان هم بی وقع نبود. سيگار را بين دو انگشتان سبابه و ميانه اوگذاشتم. گفتم: "خاک بر سر چی ميخوني؟" در همين حال به طرف جلد کتاب خيز برداشتم و سعی کردم اسم آنرا ببينم. جمال گفت :"روله صبر کن. مگر چهار ماهه به دنيا اومدي؟" پکی به سيگار زد و دوباره بی مقطع قاه قاه خنديد. کتاب را به من حواله کرد. دود سيگار را با لبخند بيرون زد. اسم کتاب " از اين ولايت " بود. از علی اشرف درويشيان.
من در حال بر انداز کردن کتاب بودم که جمال کتاب رو از دستم قاپيد. گويا سيگار رو قورت داده بود و حالا دوباره تشنهٔ کتاب خواندن بود. پس گردنی محکمی بهش زدم و شروع کردم دعوا کردن و فحاشی ،که مرتيکه نصف سيگار رو به گند زدي، آنقدر هم آدم نيستی که يک لحظه بگذاری به کتابت نگاه کنيم؟ قبول کرد که کتاب رو را با هم بخونيم. داستان جالبی بود. بی توجه به ايستگاههای اتوبوس و مسافران مشغول خوندن شديم. جمال از من سريع تر ميخوند. من فراموش کردم که حالم گرفته بود. من هم چون او مثل ديوانهها غرق کتاب شدم و ميخنديدم. داستان کوتاهی بود از زبان يک بچه که با پدر و برادرانش صبح اول جمعه به حمام ميرفتند. چه ساده، چه زيبا ، چه هماهنگ با زندگی من. داستان اما در کرمانشاه بود. پسرک سر آخر پيروزمندانه و تميز از حمام در می آيد، ولی من و جمال دو ايستگاه عقب مانديم. من او را مقصر ميدانستم، ولی خوشحال و خندان تا خانه را پياده رفتيم. آخر ما هم کوچهای بوديم.
داستان، ياد پدر مرا هم زنده ميکرد که همراه او و سه برادرم به حمام عمومی می رفتيم . گويا تمامی داستان در دروازه غار اتفاق افتاده بود به جز تکه کلامهای کرمانشاهی که در مورد ما بايستی ترکی ادا می شد. واقعا تراژدی مضحکی بود. غم و اندوه ما به صورتی خنده آور.
از جمال خواستم که کتاب رو به من به عاريت بده تا من هم بتونم انو بخونم. پسر شوخی بود، رک و راست. هميشه لهجهٔ فارسيش رو با چند ضرب المثلهای کرمانشاهی قاطی ميکرد: "بچو، گم بار هری و سر"، "يهودی خاک بر سربرد، مرده شور قيافهٔ نحست با آن عينک چهار چشميت رو ببرند. خوب برو خودت بخرش. سعی کن به نويسنده اش کمک کنی تا شايد کتابش رو بفروشه و پولی گيرش بياد." "زيادی هم نق بزنی آنقدر می زنمت که به خر بگی امام." "گم بو هری وسر."
آنقدر اين فحشها رو گفته بود که من به سادگی آنها رو ميفهميدم. محکم به کلش زدم و گفتم: "خاک بر سر خودت و جد و ابادت. مرتيکه ی اشک، هنوز آدم نشدی و حرف حساب حاليت نيست؟ حد اقل آدرسش رو بده. دنگت نياد (خفه شو / صدات در نياد). کتاب از انتشارت شباهنگ بود در خيابان شاه آباد، پاساژ صفوی طبقهٔ دوم. من اما واقعا نميدانستم که اين آدرس کجاست.
چند روزبعد حدود بيست تومنی را که پس انداز کرده بودم با خود برداشتم و با آگاهی از اينکه شاه آباد طرفهای لاله زار است و نزديکيهای بالا شهر، با اتوبوس تا پارک شهر رفتم. فکر کردم که اتوبوسی بگيرم و برم شاه آباد. متاسفانه چنين چيزی امکان نداشت. در نتيجه با نا آگاهی از فاصله آن، شروع کردم به راه رفتن (در به اصطلاح خودمان، خط ۱۱ رو گرفتم). سلانه سلانه خود را به لاله زار رساندم. خيابانی که برای من چون کارناوالهای فرنگی جلوه مينمود. سر و صدای از هر گونه و چراغانی از هر رنگ. عکس دختران نيم لخت خم شده با کفشهای پاشنه بلند و ربردو شامبر تا باسن، با زنانی که همچون حرم سرا در حال رقص جلوه مينمايند. از مردان، بيک ايمانوردی و فردين رو در هر تابلويی می ديدی. از سالنها، صدای فيلمها ميومد که هيجان در آن جلوه مينمود.
مجذوب دست فروشيهای کنار خيابان بودم که چشمم به يک چرخ دستی پر از کتاب افتاد با يک علامت تبليغات ۷۰% تخفيف. عجب، تا به حال هيچ کالايی نديده بودم که قيمتش اينهمه توی سرش خرده باشه . با له له و عجله، تمام ميز را گشتم. اول از قيمتهای پايين شروع کردم. گويا برای قيمت کتاب بيشتر ولوله کرده بودم تا محتوای کتاب. خوب به ياد دارم که کتابی خريدم به نام "يخ سرد" که عليرغم سالها نگهداری از آن هرگز آن را نخواندم. نصف پس اندازم رو به سادگی خرج کردم. کتابهايی از همه نوع. از کار آگاه مايک هامر (ميکی اسپلين) تا داستانهای عشقی و منظومههای سرخوردگان تاريخ.
من همچون تازه واردان به تهران، کارگران فصلی که لاله زار را معبد زيبايی و سيرکهای اعيانی می ديدند، آن را سلانه سلانه و با ولع قدم می زدم. عجب جای پر هيجانی بود. مردی از داخل باجه ی سينما و کابارهها با صدای "آقا بيا تو" از يک سو و از طرف ديگر عکسهای زيبا و جذاب و اندام شهوتران خود ،سالن را بزک کرده بود، حس طمع را جلب ميکرد. جالب آنکه وقتی يکی از اين عکسها را از هر سمت نگاه ميکردی هنوز چشمش تو را نگاه ميکرد. و فقط تو را.
خيابان لاله زار به دو قسمت تبديل ميشد. سمت جنوب لاله زار با شمال آن دارای دو خا ستگاه متفاوت بودند. دربخش جنوبي، دختران و هيجانات زندگيای پر سر و صدا جلب توجه می کرد و قسمت شمالی آن، مملو از بزازيهای پراز طاقههای رنگ و وا رنگ و مردمی که دنبال خريد بودند،می گرديد . ساختمان پلاسکو با تمامی ی زيبايی ی خود بويی از تفريح نداشت. مردم هم دو گونه جلوه ميکردند. آن يکی به دنبال تفريح بود و به آغوش گرفتن اندامی را ميطلبيد که شهوت جنسی اش را، غريزهٔ وجود ش را بيرون بريزد و اين آن يکی به پوشيدن لباس و کفش قناعت ميکرد.
انتشارت شبگيير شباهنگ طبقهٔ دوم بود يا سوم و آخر پاساژ. سريع از چند کتاب فروشی که ديدم گذشتم، مبادا که حرص و طمع من دوباره گل کنه. پيدا کردن انتشارت شبگيير شباهنگ واقعا مشکل بود. می خواستم کتاب مورد علاقه و دليل آمدنم را پيدا کنم و بروم.
کتاب فروشی خلوت بود و قفسه ها هم از همچه کتابهايی زيادی بر خوردار نبودند . يک مردی با عينکی به چشم که بيشتر به نعلبکی شباهت داشت اما شفاف با چهره ای اصلاح کرده و سيبلی بر پشت که بيشتر به علی الهيها ميماند، پشت ميز نشسته بود که گويا موهای سرش هوس ريزش کرده بود. حدود چهل سالی مينماياند. به نظر بلند قد هم نميآمد.
کوتاه هم نبود. گويی ميانگين بود. نه چندان چاق و خپله. سر و صورت سفيدی داشت و منظم. به گمانم با ادب هم جلوه مينمود. پشت ميز نشسته بود و با کاغذهايی ور ميرفت. من به محض وارد شدن سلامی کردم و سريع به طرف کتابها رفتم. حوصلهٔ وقت گذرانی را نداشتم. حدود يک ساعتی را تو لاله زار گذرانده بودم و يک ساعتی هم پياده آماده بودم. قبل از آنکه مادرم دلوا پس ميشد بايد به خانه بر می گشتم. يکی دو تا از کتابها را انتخاب کردم. همه اش در اين فکر بودم که با ده تومن باقی مانده چه ميتوانم بخرم. به زبان ساده داشتم چرتکه ميانداختم که مرد پشت ميزی پشت سرم سبز شد.
لهجهٔ جالبی داشت. تا به حل فارسی رو اينچنين نشنيده بودم. زيبا و با متانت بود. اصطلاحات کوچه بازاری هم در آن يافت نميشد: "ميخواهيد کمکتان کنم؟" دستور زبان را همانطور که در مدرسه ياد گرفته بوديم ادا ميکرد نه مثل : "کمک ميخواي؟"
هه هه خندم گرفته بود.گفتم: " بله دارم دنبال کتابهايی ميگردم که جمع شان از ده تومن تجاوز نکنه. در ضمن بايد کتاب از اين ولايت هم توش باشه".
گفت : "چطور؟ مگر از آن کتاب خوشتان آمده؟"
"بله آقا، يه داستانی توش بود که از خنده منو کشت و اين رفيق و بچه محل ما نگذاشت که همهٔ کتاب رو بخونم. گفت گور بابات. برو بخرش شايد نويسنده هم چيزی گيرش بياد. در ضمن داستانش منو ياد بابام می انداخت که بچگيها باهاش حمام می رفتيم. خيلی عالی بود. واقعا دم نويسنده اش گرم."
لبخندی بر گردهٔ او نشست. نميدانم به خاطر دل خامی من بود يا صداقت من يا اينکه تجليل از داستان.نگاهی به دستم کرد. چند کتابی در آن ديد. آنها را با اجازه از من گرفت و بر يکا يکشان ديد سريع زد. نفس عميقی کشيد. گويا صحبت مرا فراموش کرد و يا غم به دلش نشست. گفت اينها را از کجا آوردی. من هم حراجی بودن آنها و قيمت آنها رو توضيح دادم. دوباره لبخندی بر گونههايش نمايان شد. اين لبخند ولی با آن لبخند قبلی فرق ميکرد. شايد از دلسوزی بود و يا شايد از حقارت. هرگز نفهميدم.
کتابهايی رو برای خريدن پيشنهاد کرد، با توضيح کوتاهی از هر کدام که در چه موردی هستند. اول جويا شده بود که در چه زمينه ای طا لب هستم و از چه دوست دارم بخوانم. برای من داستانهای ساده و واقعي، فقر و دروازه غار، کودکان و زشتيهای جامعه و زيباييهای زندگی مطرح بود. از خودم، خانوادهام ،از لاله زار و سينماهای آن گفتم. اما او با نگاه کنجکاو مرا و حرکات مرا دنبال ميکرد و در عين حال کتابهايی را از قفسه برای من در مياورد.من اما قبل از هر چيز با قيمت کتابها ور ميرفتم و آنها را جمع ميزدم.
"اين را نه"، اين يکی گرانه"، "اينا بيشتر از ده تومن ميشند"، "از اين ولايت ۳۵ رياله". بيچاره يکباره متوجه شد که با ۶۵ ريال باقيمانده حدودا ۲-۳ تا کتاب ديگر نمی توانم بخرم و تمامی هم و غم او برای فروختن کتاب اثری ندارد. هيچ راه ديگری برای شيره ماليدن سر من وجود ندارد. الا و بلا من ۶۵ ريال بيشتر ندارم.
به يکباره گفت: "من ۲۰% تخفيف ميدهم و آن کتاب از اين ولايت را هم ۴۰%، اينطوری ميتانی بخريدشان." هرگز ميتوانی را ميتانی نشنيده بودم. راستش خجالت کشيدم بپرسم مال کجايی. از شادی اما در پوست خود نمی گنجيدم. بارم رو پر کردم. به حساب کردن که آمديم با توجه به ۴۰% و ۳۰% و ۲۵% تخفيف، کار از ده تومن هم گذشت. بيچاره، يهو از آب در اومد که "شما ۳ تومن هم به من بدهکار ميشويد". ايشان بدون هيچ گونه ناراحتی ادامه داد که :"اشکالی ندارد، دفعهٔ بعد که می آئيد اينجا، بدهی تان را هم بياوريد."
احساس کردم که دارم کلاه برداری ميکنم. از صداقت اين انسان خوب که گويا به خارجيها بيشتر شباهت داشت، با آن فارسی صحبت کردن با ادبانه ا ش نبايستی سوء استفاده ميکردم. اين بابا ۴۰%تخفيف داده و حالا ۳۰% هم بدهکار از آب در اومدم. نه اصلا ميل به سوء استفاده نداشتم. آخر دنبال کتاب دلخواهم آمده بودم و اين بيچاره را هم نيم ساعتی عللاف کرده بودم. گفتم ":" نه آقا. بهتره که من يکی دو تاشون را بگذارم اينجا و به شما بدهکار نباشم. وقت هم خواهم کرد که اينها را بخوانم. تازه نميدانم که کی بر ميگردم. شايد اصلا افتادم و مردم . بهتر است که اينها را بعدا بخرم."
لبخندی به زيبايی گلی بهاری بر چهره اش نشست. خون را می توانست ديد که زير پوست صورتش به هيجان آماده بود. می خواست که کتابها را در پلاستيکی يا پاکتی بگذارد. دور و بر را ورانداز ميکرد، که من از موقعييت استفاده کردم و پرسيدم که آيا صاحب کتاب فروشی هست. گفت که نه فقط يک دوست هست.
جلل خالق کار من خراب شده بود. اگر دفعهٔ ديگر ميآمدم و اين بابا اينجا نبود چه کار بايد ميکردم. مثل گل وا موندم. کاش اون کتاب ها رو بر می داشتم. خوب خر از پل گذشته بود. گفتم: "شما هميشه اينجا هستييد؟" گفت :"نه، بعضی اوقات اينجايم".
در اين ميان جونکی وارد شد با ريشی سياه، جين لوله تفنگی و پيراهنی کرکی آبی رنگ به تن داشت، مرتب و تميز بود. از او پرسيد: "آقا س. ميدانی کاغذ يا پاکتی هست که اين آقا (يعنی من) بتاند کتابها را توی آن بگذارد؟"
س. به پشت ميز رفت و کيسهٔ پلاستيکيای رو در آورد و به من کمک کرد که کتابها رو اونجا جا بدم . بسيار صميمی بود. از اينهمه زحمت و محبت رنجيده بودم. گويا من سر او کلاه گذاشته بودم. ولی بيش از هر چيزی وقت او را با حسابهای ده تومن و چرتک زدنهای ذهنيم هدر داده بودم. دستم را به سويش دراز کردم به علامت خدا حافظی. گفتم: "اسمم علی هست. شما؟" گفت:: "من هم علی هستم، علی اشرف."
به يکباره رنگم قرمز شد. ای داد بيداد. اين همان نويسندهٔ کتاب مورد دلخواه من است؟ قبل از آنکه تمامی کلمه درويشيان از دهانم در آيد گفت: "بله، درويشيان". و رو کرد به جوانک ريشو و ادامه داد که: " آقا س. هر وقت ايشان آمدند ۲۰% بهشان تخفيف بدهيد به حساب من."
و اين چنين شد که من مشتری دائمی دائمی شدم. البته نه فقط در خريدن کتاب، که در خواندن آن هم. انتشرات شبگيير شباهنگ هم گه گاه پاتوق من شد.
بيچاره آقای محمدي، صاحب کتاب فروشي، نه تنها وضع مالی خوبی پيدا نکرد، بلکه در اوايل انقلاب ۵۷ در خيابان انقلاب به طور مرموزی ترور شد (من نفهميدم چگونه و چطور). روحش شاد.
Ali Darvazehghari
2005