وقتی نسل ما اخراج شد، کسی از ما دفاع نکرد. وقتی نسل ما تبعيد شد، کسی به روی خود نياورد. وقتی نسل ما تيرباران شد، جهان چرتکه در دست تماشا میکرد. من هنوز چهره برخی از کارکنان اداری دانشکده حقوق دانشگاه ملی ايران را که حتما ديگر بازنشسته شدهاند، به خوبی به ياد دارم. يکبار وقتی مجبور شده بودم شرمنده از روپوش اسلامی بر تن و لچک اجباری بر سر به آنها مراجعه کنم، نتوانستم تشخيص دهم در نگاهشان همدردی بود يا سرزنش. شايد هم پرسشی بود که با اشاره به حجاب اسلامی و پروندهام تکرار میشد: همين را میخواستيد؟!
انقلاب دوم نه، معلوم است که همين را نمیخواستيم! هم آن زمان معلوم بود راهی که میپنداشتيم بايد به بهشت برسد، مسير جهنم را در پيش گرفته است، و هم اکنون بعد از نزديک به سی سال گمان نمیرود کسی در آن ترديدی داشته باشد. من درس خود را در دانشکده حقوق دانشگاه ملی ايران (و نه آنگونه که ناميده می شود: شهيد بهشتی) به عنوان يکی از دانشگاههای معتبر ايران و خاورميانه، به پايان رسانده بودم که انقلاب اسلامی مهر خود را بر همه چيز کوبيد. آخرين امتحانات ما با استقرار جمهوری اسلامی همراه شد. سردمداران انقلاب برای اينکه بتوانند جمهوری اسلامی خود را بر پايه ای استوار سازند که کسی مزاحمتی برايشان ايجاد نکند، همزمان با اعدام های روزانه، خنجر را بر گلوی دانشگاه و دانشگاهيان نهادند. آنها را نيز به گونه ای ديگر معدوم کردند. به اين ترتيب حتی دانشجويانی که تنها منتظر مدرک خود بودند، از نظر تازه به قدرت رسيدگان، تحصيلشان بدون گذراندن يک ترم «معارف اسلامی» ارزشی نمیداشت. پس از بازگشايی دانشگاهها، اين «معارف اسلامی» ديگر به بخشی از دروس اجباری همه رشتههای تحصيلی تبديل شده بود. من هم يکی از دانشجويانی بودم که با وجود گذراندن همه واحدهای درسی، اين افتخار اجباری به من داده شد که برای گذراندن «معارف اسلامی» به دانشکده بروم. ليکن پس از چند روز نام خود را در ليست دانشجويان «اخراج اوليه» يافتم و پس از يکی دو هفته بعد به دلايل سياسی «اخراج قطعی» شدم. افسوسی نداشتم هنگامی که آن روز روشن و آفتابی به خانه بازگشتم و برای هميشه عطای زحمتی را که با شور بسيار آغاز کرده بودم، به لقايش بخشيدم. سالها بعد نيز حوالی سالهای ۶۵ و ۶۶ وقتی در روزنامه ها اعلام شد دانشجويانی که اخراج قطعی شدهاند به «دادستانی انقلاب» مراجعه کنند تا به وضعيت آنها ترتيب اثر داده شود، طبيعتا از خير آن گذشتم چرا که دانشجوی اخراجی که برای تعيين وضعيت خود بايد به «دادستانی انقلاب» مراجعه کند، معلوم است چه طعمه ای است. کسی نمیدانست، ولی داشتند پاکسازی فجيع سال ۶۷ را تدارک می ديدند و نگران بودند مبادا کسانی بيرون از زندان و دور از دسترس مانده باشند يا ردشان گم شده باشد! و حق داشتند. واقعا چنين افرادی وجود داشتند! چند سال بعد وقتی برای ادامه تحصيل در آلمان از خانواده ام خواستم مدارک مرا از دانشگاه دريافت کرده و برايم بفرستند، به من خبر دادند که کارمند دانشگاه پرونده مرا آورد، کاغذی را بيرون کشيد و گفت آنها حق ندارند هيچ برگی از اين پرونده را حتی به صورت کپی به دانشجوی مربوطه و يا خانواده اش تحويل دهند. در اينجا نيز از خير آن تحصيل گذشتم و با شروع کردن از صفر، به يک تأييديه رنگ و رو رفته بسنده کردم که آن هم به صورت کپی برای وضعيت بازنشستگی مادرم در اختيار وی گذاشته بودند. همين!
فاجعه دوم امروز وقتی خبرهای مربوط به اخراج دانشجويان را میخوانم، به ياد آن سالهای دور میافتم که گويی همين ديروز بودند. آن زمان کسی از حال و روز ما با خبر نمیشد. حتی اعلام خبر اعدامهايی را هم که در يکی دو سال اول انقلاب اسلامی در روزنامهها مینوشتند، پس از مدتی قطع کردند. اخراجیها و پاکسازیشدگان به نظر زمامداران نه تنها اهميت نداشتند، بلکه حق مسلم خود میدانستند که ساختار و نهادهای کشور را از وجود کسانی که معتقد و ملتزم به آنها نيستند پاکسازی کنند. مسئله اما اينجاست که روند پاکسازی پايان ندارد. نه تنها هر بار با نسل جديدی که وارد صحنه میشود، بايد اين پاکسازی صورت گيرد، بلکه از ابتدا بايد گزينش را به گونهای پيش ببرند که برای تصاحب مقامها و مسئوليتهای سياسی و اقتصادی کشور، تنها کسانی بتوانند به تحصيلات عاليه راه پيدا کنند که از مؤمنان نظام باشند. و البته پيشبرد چنين برنامهای در يک کشور هفتاد ميليونی که دو سوم آن کمتر از سی سال سن دارند همراه با افزايش شمار دانشآموختگان، در عمل با مشکلات فراوان روبرو میشود. از همين رو لازم است در گزينش نيز يک سلسله مراتب اعمال شود. از يک سو تلاش میشود تا دانشگاههای نامدار که از کيفيت نسبتا خوبی برخوردارند، تا جايی که ممکن است به آموزش افراد خودی بپردازند و از سوی ديگر تنها کسانی به مراحل کارشناسی ارشد و دکترا راه میيابند که از صافیهای مختلف گذشته باشند. برای نمونه، برخی از داوطلبان آزمون کارشناسی ارشد روز ۱۵ ارديبهشت در نامهای به «آقای وزير» از او چارهجويی کردهاند که چرا برای ادامه تحصيل بايد به «نهادهای امنيتی» مراجعه کنند؟! آنها مینويسند: «مسئول کميته گزينش استاد و دانشجوی سازمان [سنجش آموزش کشور] عدم اعلام نتيجه آزمون به ما را حاصل نامهنگاری و مخالفت نهادهای امنيتی عنوان کرد و به ما گفت که تنها چاره کار مراجعه به اين نهادها و جلب نظر مساعد آنها نسبت به اعلام نتايج است». عين همين روند را کشورهای موسوم به «سوسياليسم واقعا موجود» که عمر بيشتری داشتند و هم چنين حکومتهای ناپايدار فاشيسم و نازيسم در پيش گرفتند تا به گمان خود ارگانهای کليدی و مقامات و مسئوليتهای کشور را بتوانند همواره به دست معتقدان و ملتزمان نظام خويش بسپارند. به نظر نمیرسد نيازی به يادآوری سرانجام کار آنها باشد. بسياری از همان معتقدان و ملتزمان که بايد نظامی را که به آنها اجازه تحصيل و کار داده بود، حفظ کنند، در رژيمهای بعدی که پس از شکست و فروپاشی آنها قدرت را در دست گرفتند، به کار و زندگی در کنار کسانی پرداختند که اين امکانات به مثابه حق مسلم و شهروندی آنها از آنان سلب شده بود.
امروز نسل جديد دانشجويان معترض که بر عکس نسل ما خواستهايشان عمدتا صنفی است (آن نسل کدام خواست صنفی را میتوانست مطرح کند که پيشاپيش نگرفته باشد؟!) ابتدا با «ستاره» مشخص شد تا همواره شمشير اخراج اوليه و اخراج قطعی بر سرشان چنان بچرخد که هر سخن و حرکت اعتراضی را از سوی آنها مانع شود. جوهر ضدانسانی و ناپاک آپارتايد و جداسازی با «ستاره» اما در کشاکش موج اعتراضات صنفی و حقوقی دانشجويان، آموزگاران، کارگران و زنان گم شد. چند نفر بوديم ما؟ نسل اول دانشجويان، استادان و کارمندان اخراجی دانشگاه ها؟ دهها، صدها، هزاران نفر؟ کسی می داند؟ مثلا آقايان عبدالکريم سروش، يا صادق زيبا کلام و يا آن ديگرانی که به گفته رهبرشان برای تبديل «دانشگاه» به «حوزه» با سرنوشت هزاران دانشگاهی بازی کردند؟ چه شد نتيجه آن تلاش؟ دانشگاه به حوزه تبديل شد؟ پس اين نسل عاصی و پويا از کجا آمده است؟ آن زمان همه به «صبر» فراخوان داده بودند تا انقلاب شکوهمند «شکوفا» شود. ما بايد قربانی اين «شکوفايی» می شديم. و هيچ کس نديد آنان که به جای می مانند و آنان که به جای ما می روند، شايد فقط چهار سال، يا چهار سال ديگر و يا حتی چهار سال پس از آن را بتوانند در سکوت، دگرديسی ناکام دانشگاه به «حوزه» را همراه و يا تماشاگر باشند. بعدش چه؟ اين نسل بايد قربانی کدام «شکوفايی» شود؟ نسلی که جز اين جهنم تجربه ديگری ندارد. نه شرايط ديگری را به چشم ديده است و نه امکانات سفر برايش مهياست که جهان را بگردد و توشهای بيندوزد. هر چه هست، از راه دور است. و کيست که نداند تصوير انتزاعی که به واسطه ماهواره و اينترنت منتقل میشود، تنها برشی کوچک و آن هم معمولا غير واقعی از اين سوی جهان به نمايش میگذارد که اتفاقا به دور از ارزشها و دستاوردهای واقعی آن است. از همين رو جامعه ايران بين يک واقعيت روزمره ملی اما خشن و بیرحم، و يک تصوير بينالمللی که منهای بخش اخبار، پر از بزن و بکوب و عيش و نوش است، يعنی در برزخ بين جهنم و بهشت دست و پا میزند. در کنار نسل دوم اخراج، چند سالی است که نسل دوم تبعيد نيز آنچه را در کشور از وی سلب شده است، از آزادی بيان تا امکان تحصيل و تحقيق در خارج از ايران میجويد. چشماندازی که وجود دارد، از خيز فزاينده هر دو موج خبر میدهد که دامنه پاکسازی را به بهانههای مختلف از دانشگاه و فعاليتهای صنفی و سياسی به کارکنان بخشهای دولتی و خصوصی گسترش میدهد. واقعيت اين است که هر دو نسل اخراج و تبعيد، در طول سه دهه، نه قربانی شکوفايی، بلکه قربانی فروپاشی شدند. نسل اول قربانی فروپاشی فرهنگی و اجتماعی شد و نسل دوم قربانی فروپاشی سياسی و اقتصادی میشود که ادامه اولی ست. از همين رو بايد شعار بازگشت به «آرمانهای انقلاب» را به مثابه يک تعيين تکليف سرنوشتساز و نقطه پايان بر حالت برزخی ايران جدی گرفت. بايد «معجزه هزاره سوم» را جدی گرفت. بايد ادعای «چه کسی بهتر از ما میتواند بر جهان حکومت کند» را از زبان احمدینژاد جدی گرفت. عناوين و آرزوهای بزرگ از سوی انسانهای کوچک همواره فجايع بزرگ به دنبال دارند که اخراج و تبعيد مراحل تدارکاتی آن به شمار میروند.
Article originally appeared on افشا (http://efsha.squarespace.com/).
See website for complete article licensing information.