شعری از رضا مرزبان
Saturday, April 26, 2008 at 03:43PM
افشا
!هشتاد سال و ..هيچ

زمان در راه است

زنگ در رامی شنوی؟

هشتادسالگی است

كه با نوروز هم گام شد ه است ؛

اورا چه گونه می يابی؟

ــ خودی كه در انتظارش نيستم!

بيگانه يی چون هشتاد سال پيش!

"آنی" كه هرگز احساسش نكرده ام ــ حتی به كوتاهی يك آه ..

رؤيايی كه

هرچه می رود، به بيداری نمی رسد!

ــ دركودكی،

اسب عصّار را ديده ام ــ

گاه می انديشم :

زمان ساكن است؛ من هستم كه در دايرۀ آن می گردم.

امّا نه..

زمانه هست و بيكرانه است

و در گذار و بی قرار

و هرچه هست.. با زمانه می رود.

در زمانه می رود.

از زمانه می شود:

زمانه می رود .

به خود نهيب می زنم :

ــ تو كيستی؟ تو چيستی؟

در اين فضای لامكان چه می كنی؟!

عبث گمان مبر به بودنت .. تو نيستی، تو نيستی!

نهيب در فضا هزار پاره می شود ــ‌جرقّه می شود ـ شراره می شود.

ديرشد زمانه ..دير شد

نزبرای ديگران، كز برای من :

زمانه با من آشنا نبود

من از زمانه بی خبر

درون لاك خود ــ حباب "من" ــ

چه سال ها كه پشت سر نهاده ام

تا

رسيده ام به آستانه يی كه باورم نمی شود.

به آسمان نگاه كن!

كه تار و بی كرانه است

به دورها و دورها

به روشنان كهكشان

به پای پرشتاب نورها

به شورها، نشورها

به انقطاع وصل ها.. به فصل ها

به كورۀ مذاب اختران در اوج ها ، به موج ها

كه بيكرانه شان چو قطره ذوب می كند :

زمان بيكران ـ كه شخم می زند ـ مكان بی زوال ِهست را..

2

غبارگونه يی كه ازپی زمانه است؛

و خود زمانه است

همان خروش بودن است. وهستن است و ... رفتن است.

فسانۀ حقيقت است ـ حقيقتِ فسانه است.

و ما ـ و كهكشان ما ـ و آسمان ما

ـ واين زمين آشيان ما

و رودبار زندگی كه زادگاه آدمی در آن گم است

روايتی شكسته بسته، ازغبار آن شتاب بی كرانه ايم.

از زمانه ايم.

3

زمان ما دراز نيست

تمام داستان آدمی، دمی است

زبون قهر كوهسار و خشم آسمان

ز غار ، تا گذار دشت و مرغزار

سپس بنای شارسان و آزمون اختران

و آفرينش خدايگان ؛ و بيم قهر جاودان!

و بردۀ خيال خود شدن:

خدای آدمی ، تجسّم خيال اوست. ــ و آيت زوال اوست

4

به "اسب عصّار" می انديشم

كه از كمين

مولوی با طعنه ام آرد به ياد :

"ای برادر تو همان انديشه يی "

كه رها از جنگل و از كوه و غار

ره به سوی كهكشان بگشوده يی

هستی تو هستی انديشه است

هست از او هر دانش و بينش كه هست

پرسم از خود :

گر حباب "من" طلسم بينش است

بی "من" اما بينشی نايد به دست

آدمی :

دنيای پر پيچ و به غايت بسته يی است

هرتنی تا هست، از تنها جداست.

"من" نشان اين جدايی های ماست

هست ِ ديگر گر نباشد،" من" كجاست؟

به دور از بيكرانه، می انديشم

ــ به زمانه می انديشم

به انسان، كه ديگر گلّه نيست ـ كوچ رو نيست ـ

به شهر خو گرفته است.

با لحظه آشناست

و در ورای آن

به آز كور نو خدای زادگان

كه در كمين او، چو گرگ هاست.

به دورها :

به فاجعه ، به فاجعه،

به فاجعه كه ذات بودن است و هستن است

به مردمی كه سال ها و سال ها ست ــ

زرنج شان در آتشم

و ديده ام

كه آز ِ نوخدای زادگان،

چه گونه شان طلسم كرده است

به دخمه سار ِ مردگان قرن های دور

در زمان من.

گرگ های هار

كه حمله ورشدند؛

نبرد بود و خانه به خانه بود

و گرگ های هارـ‌مست خون

ـ خطای ما پراكندگی ـ

تا توان داشتيم

ميدان رها نكرديم

ــ ‌اما

تلاش ما اثر نكرد ـ

دخمه سار مردگان قرن ها، دهان گشوده بود؛

شكستن طلسم شان، به طالع تلاش ِ ما نبود

نوروز

امروز، رفت .

و من تنها

انديشه تنها

زمانه در گذر

وباز: دنيايی در من جاری .

هشتاد سالگی رو به روی من ايستاده است

و حسرت ِ مرا نظاره می كند!

 

اول( و )چهارم فروردين 1387

 

رضا مرزبان

****************************************

از افشا:

خدا پاک است و بخشنده

خدا یک خالق زنده

خدا عقلی بما داده

که باشیم پاک و آزاده

اگر پیغمبر سامی

شده بر عقل تو دامی

تخیل برتر از عقلت

تجارب ضد هر نقلت

چگونه نیستی هشیار

چرا درمانده ادبار

چرا بی عقل و درمانده

در این وادی چرا مانده

ببین عقلست پیغمبر

بری از ملا و  منبر

براه عقل بشو عادل

جهان خرم ز هر عاقل

بنای زندگی گستر

که عاقل با حق هم بستر

 

Article originally appeared on افشا (http://efsha.squarespace.com/).
See website for complete article licensing information.